عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
اگر روزانه باشد یا شبانه
ندارم جز نوای عاشقانه
پی دیدار رویش بخت بستم
نه صاحب خانه را دیدم نه خانه
نهادم سر به صحرا همچو مجنون
که از لیلی مگر یابم نشانه
زدم در راه عشقش سر به دریا
چه میزد آتش عشقم زبانه
بگرد کوی او سر گرد بودم
بگوشم ناگه آمد این ترانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را به بینی در میانه
بکوب این راه را با پای همت
نخواهد اسب تازی تازیانه
چه مردان طریقت راهرو باش
مگیر از بیم چون کودک بهانه
اگر نوح است کشتیان مکن هول
از این دریای ناپیدا کرانه
چه دل دادی بدلبر پس روا نیست
مگر سر را کنی از پی روانه
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۹
شیخ گفت: من صح قصده الینا وجب حقّه علینا، هرکه قصد اوبدین راه درست‌تر این راه بدو پاینده‌تر.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۳۳
شیخ گفت چهار سخن از چهار کتاب خدای تعالی برگزیده‌اند برای کار بستن. از توریة من قَنَع شَبَعَ و از انجیل: مَن اعْتَزَلَ سَلِمَ و از زبور: مَن صَمَتَ نَجا و از قرآن: وَمَن یَتَوکَّلُ عَلی اللّه فَهُوَ حَسْبُه.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸۴
شیخ گفت در هر کاری کی بود یار باید و درین راه یاران بایند چنانک ترا بحقّ دلیلی می‌کنند و هرکجا کی فرومانی یاری دهند.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۲
شیخ گفت طمع از کار بیرون باید کرد اگر خواهی کی عمل بر تو سبک گردد در عمل بی‌طمع باید بود:
کمال دوستی از دوستان بی طمعیست
چه قیمت آرد آن خیر کش بها باشد
عطا دهنده ترا بهتر از عطا به یقین
عطا چه باید چون عین کیمیا باشد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۳ - در بیان آنکه انسان هر چه از نیک و بد می‌کند صورت همه در عالم معنی به وی بازگشت خواهد نمود. و تحریض بر آنکه نیکی دربارۀ خلایق موجب رضای خالق است.
از خدا تبلی السر ائر می شنو
روز و شب جز در پی نیکی مرو
هر که نیکی می کند با خاص و عام
اوست از قول نبی خیر الانام
بد مباش و بد مگوی و بد مکن
چون چنین کردی تویی مقصود کن
وانکه بد کردار باشد در جهان
اوست شر الناس این نیکو بدان
فرصت نیکی غنیمت می شمر
با همه نیکی کن از بد درگذر
هر که نیکی کرد هرگز بد ندید
و ر بدی کس را ن گ ویی کی شنید
گفت الخلق عیال اللّه نبی
با عیالش کی کند بد جز غنی
بهترین خلق نزد حق پسند
آن بود کو با هم ه نیکی کند
کار مردان چیست احسان و کرم
بردباری دان و بخشیدن درم
پند گفتن بار غم برداشتن
تلخ و ترشی را شکر انگاشتن
راحت خلقان طلب در رنج خویش
تا توانی شد ز خلقان پیش و بیش
گر همی خواهی قبول خاص و عام
پیشۀ خود کن تواضع والسلام
خویشتن را از همه کمتر شمار
سر ز جیب فقر و درویشی برآر
نخوت و کبر و ریا را دور دار
جان به عجز و مسکنت مسرور دار
باش همچون خاک ره خوار و ذلیل
زیر پای هر ضعیف و هر جلیل
پاس دلها دار و آزادی بکن
شاخ بیرحمی بکن از بیخ و بن
پیشه کن عجز و نیاز و افتقار
در طریق فقر جان را کن نثار
صبر کن در محنت و رنج و بلا
جان فدای عشق جانان کن هلا
از تنعم بگذر و عیش و نشاط
هان مکن با اهل غفلت اختلاط
یاد حق کن مونس جان و روان
دل مبرا ساز از فکر جهان
کار خود یکبارگی با حق گذار
هستی خود در میان کلی میار
زاد این ره چیست قول با عمل
گفت بیکردار را نبود محل
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک رهبینان بزن
آن سلاطین اقالیم یقین
حاکمان کشور دنیا و دین
آن جماعت کز خودی وارسته اند
در مقام بیخودی پیوسته اند
فارغ از خود گشته و باقی به دوست
جملگی مغز آمده فارغ ز پوست
مقصد و مقصود ایجاد جهان
محرمان بزم وصل دوستان
مقتدا و رهنمای انس و جان
آمده لولاک اندر شأن آن
گر قبول خاطر ایشان شوی
شد مسلم بر تو ملک معنوی
گر نظر بر حال زارت افکنند
از بلا و محنتت ایمن کنند
در تو گر از عین رحمت بنگرند
زودت از اسفل به اعلی افکنند
بردبارند و رحیم و مشفقند
در اخوت حقشناس مطلقند
یک دعایی گر کند شیخ شفیق
بهتر از صد ساله طاعت ای رفیق
دشمنی شان هست عین دوستی
مغز گردو در گذار از پوستی
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۱ - در بیان معرفت علم
ای گرامی گوهر عالی نسب
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۵ - در بیان تجلی ذات میفرماید
چون زدود آئینۀ صافی شد زشک
رو نماید صورت انس و ملک
آنکه وقت خویش بودش در نظر
وصف حالش گشت مازاغ البصر
تا تو با وقتی ز کار افتاده ای
وقت اگر با تو بود آزاده ای
وقت اگر با تو نماید حال تست
بازیابی نقد وقت خود درست
نیست وقت حال را چندان درنگ
زین سبب گیرد دلت صد گونه رنگ
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سیر گل امسال از تنهائیم دلخواه نیست
ز آشنایان غیر بلبل کس بمن همراه نیست
هر مرادی را بهمت می توان تسخیر کرد
دست کوته سهل باشد همت ار کوتاه نیست
نیست ما را دانه ای جز کاه در کشت امید
آنهم از بخت زبونم گاه هست و گاه نیست
ماو شمع انجمن را یک طبیعت داده اند
برنیاید از لب ما گر نفس جانکاه نیست
در پناه خاکساری ایمنم از گمرهی
هر کجا نقش قدم باشد بغیر از چاه نیست
طاعت مقبول درگاه الهی آگهیست
خامشی بهتر از آن ذکری که دل آگاه نیست
از ریاضت زرد رو مانند زاهد من نیم
کاب تخمیر وجود من بزیر کاه نیست
اینهم از کوتاهی بخت زبون باشد کلیم
گر مرا تار رسائی در کمند آه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
دلا ز رنگ تلون کشیده دامن باش
نمی توانی اگر موم بود آهن باش
نفس موافق طبع جهانیان نکشی
بهر کجا که تبسم خرند شیون باش
چو سقف خانه هوادار یک مقام مشو
گهی صهبا چمن، گاه دود گلخن باش
اگر بچشم بصیرت بخلق می نگری
بفکر عیب نهفتن چو چشم سوزن باش
غرور شعله ادراک بدتر از جهل است
بعیب هیچ ندانی بساز و کودن باش
دلا زیاده ز روز سیه بما نرسد
ترا که گفته بفکر بیاض گردن باش
لباس ظاهر و باطن بهم موافق کن
نه همچو دریا خونخوار و پاکدامن باش
بجز متاع تجرد ببار خویش مبند
بهر سفر که روی شرمسار رهزن باش
کلیم عمری با این و آن بسر بردی
برای تجربه هم یک دو روز با من باش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
پیشی ار خواهی بهر پس مانده همراهی گزین
سربلندی بایدت دیوار کوتاهی گزین
در ره عصیان هم ایدل همتی باید بلند
بهتر از شیطان رفیق راه گمراهی گزین
روز از خجلت بکاه آنجا که شب مهمان شدی
گر غیوری شیوه شمع سحرگاهی گزین
حرمت این خانه را لایق نباشد هر چراغ
از برای کعبه دل شمع آگاهی گزین
پا چو از درها کشیدی، گنج در دامن بیاب
دیده از دنیا چو بستی هر چه می خواهی گزین
تا نمانی از گرانی ناامید از جذب عشق
از درون جان کاهی از بیرون رخ کاهی گزین
پادشاهان با نزاکت بار عالم می برند
بار بر عالم گذار و فقر بر شاهی گزین
گر درون لبریز نشتر باشدت از نیش خلق
لب مبند از شکوه کس مشرب ماهی گزین
رهبر عامی کلیم از وی عصا بهتر بود
در طریقت مرشدت گر اوست گمراهی گزین
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ایدل بسنگلاخ هوسها قدم منه
از کنج یأس روی بباغ ارم منه
بر نوک نیشتر نهی ار دیده امید
سهل است چشم بر کف اهل کرم منه
حمال حرص و آر خودی اینقدر بسست
بر دوش بار منت کس بیش و کم منه
تعریف خودپسند سخن ناشنو مکن
او خودت کرست پنبه بگوشش تو هم منه
تا خون زدست خویش توا نخورد زینهار
همت بورز و لب بلب جام جم منه
دکان عرض غفلت در سینه وا مکن
صد رنگ آرزو را بر روی هم منه
با خود نشان بوادی آوارگی مبر
جائیکه نقش پای بماند قدم منه
راه و روش ز نخل خزان دیده یاد گیر
گاه خزان پیری دل بر درم منه
طبل تهی نکوست گر آوازه ات هواست
هر رطب و یابسی که بود در شکم منه
خود را نشان ناوک شهرت مکن کلیم
از نام ننگ دار و بمحضر قلم منه
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
دلگشائی نبود آنچه ز صحرا یابی
این متاعیست که در گوشه تنها یابی
گوشه ای گیر که از یاد خلایق بروی
نه که از عزلت خود شهرت عنقا یابی
ایکه دلشاد بتحسین عوامی چه شود
گر دمی صد نظر از صورت دیبا یابی
هر مرادیکه نشد ز انجم و افلاک روا
از در دلها یا از دل شبها یابی
از دل خویش اگر زنگ غرض دور کنی
هر چه زشت است درین آینه زیبا یابی
نرسد دست تو گر بر ثمر نخل امید
سعی کن کابله چند ته پا یابی
بال پرواز فلک داری و قانع شده ای
که ببزمی که روی جای ببالا یابی
عجبی نیست ز حرص تو کلیم ار خواهی
ضامن از حق زپی روزی فردا یابی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ای دل بدرد عاشقی مردانه شو، مردانه شو
در عشق و در شوریدگی افسانه شو، افسانه شو
چون شهره و نام نکو آمد حجاب راه او
در کوی بدنامی درآ، رندانه شو، رندانه شو
درگرد خشکی تا بکی گردی تو از وهم و خیال
در قعر بحر عشق رو، دردانه شو، دردانه شو
خالی کن این جام و سبو از دردی هستی تو
آنگه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
گر وصل او را طالبی رندانه در میخانه آ
از باده جام فنا مستانه شو، مستانه شو
نقش دویی از لوح دل رو عارفانه محو کن
در ملک یکتائی بیا، فرزانه شو، فرزانه شو
با دلبر یکتای ما خواهی که گردی آشنا
از نقش غیر او بکل بیگانه شو، بیگانه شو
این چار طاق زهد را برکن تمام از بیخ و بن
وانگه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
از منزل فقر و فنا بازآ باقلیم بقا
برتخت ملک سرمدی شاهانه شو، شاهانه شو
در عشق جانان برفشان جان و دل و روح و روان
اندر بقای جاودان جانانه شو،جانانه شو
خواهی اسیری در امان باشی ز طعن این و آن
بگذر ز عقل حیله جو دیوانه شو،دیوانه شو
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
بشتاب که از رهش به گردی برسی
در کوی وفا به اهل دردی برسی
رو خاک شو اندر ره خدمت، شاهی
باشد که به پای بوس مردی برسی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵
ایدل جهان بکام گرت نیست گو مباش
منت خدایرا که جهان هست منقلب
ور دور روزگار نه بر وفق رأی تست
خود را مدار از غم این کار مضطرب
خوش باش اگر چه روز بشب شد بناخوشی
آخر نه شام را سحری هست در عقب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧
چو دونان درین خاکدان دنی
مباش از برای دو نان مضطرب
یقین دان که روزی دهنده قویست
مدار از طمع طبع را منقلب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٢
بگاه فقر توانگر نما-ز همت باش
که گر چه هیچ نداری بزرگ دارندت
نه آنکه با همه هستی شوی خسیس مزاج
شوی اگر تو چو قارون گدا شمارندت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١٩
رزق مقسوم و وقت معلومست
ساعتی بیش و لحظه ئی پس نیست
هر یکی را مقررست که چیست
چه توان کرد اگر ترا بس نیست
وانکه جفت مراد خود باشد
زیر طاق سپهر اطلس نیست
گر قناعت کنی بخانه تنگ
کمتر از طارم مقرنس نیست
لذتی کز شراب خرسندیست
در شفا خانه مسدس نیست
بقدم کوش تا بکام رسی
مرد وامانده کاروان رس نیست
هم ز خود جوی هر چه میجوئی
که بغیر از تو در جهان کس نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٠۵
ای دل ار چند در سفر خطرست
کس سفر بیخطر کجا یابد
آنچه اندر سفر بدست آید
مرد آن در حضر کجا یابد
هر که در سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد
وانکه در بحر غوطه می نخورد
سلک در و گهر کجا یابد
وانکه پهلو تهی کند ازکان
صره سیم و زر کجا یابد
باز کز آشیان برون نپرد
بر شکاری ظفر کجا یابد
گر هنرمند گوشه ئی گیرد
کام دل از هنر کجا یابد