عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مفاخره و مدح حافظ محب علی
بازم نفس به لجه فیضی شناورست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشاندهاند
کش بر شکر هما ز مگس جانفشانترست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوتست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نینی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطهای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسودهام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بیبرست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشنسرای قدس
هر نالهاش معلم مرغ نواگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسبنامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطهای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانهکش طره ثناش
از حسن خط مسودهام روی دلبرست
نینی دلیست سوخته از عشق ورنه چون
هودجنشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقهپوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنیترست
کز خاک خشک بر در دولتسرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بیبرست
خویشست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرارنامههای الهیست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بینترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانشست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فنست چون فن ادوار بینظیر
اما سرآمدست در آنها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمتست
او چون شمیم سنبل و گل روحپرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تازتر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بیپرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پردهها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پردهها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گلفشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعلهای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دلمردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
اینها که گفتهام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچههای لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مسالههای مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سرودهام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفتهام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخنشناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکرفروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خونترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاکگوهرست
خود کهنه مجمریست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشاندهاند
کش بر شکر هما ز مگس جانفشانترست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوتست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نینی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطهای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسودهام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بیبرست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشنسرای قدس
هر نالهاش معلم مرغ نواگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسبنامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطهای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانهکش طره ثناش
از حسن خط مسودهام روی دلبرست
نینی دلیست سوخته از عشق ورنه چون
هودجنشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقهپوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنیترست
کز خاک خشک بر در دولتسرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بیبرست
خویشست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرارنامههای الهیست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بینترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانشست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فنست چون فن ادوار بینظیر
اما سرآمدست در آنها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمتست
او چون شمیم سنبل و گل روحپرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تازتر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بیپرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پردهها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پردهها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گلفشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعلهای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دلمردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
اینها که گفتهام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچههای لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مسالههای مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سرودهام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفتهام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخنشناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکرفروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خونترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاکگوهرست
خود کهنه مجمریست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - اخوانیه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش طبع شانی تکلو
صبا به کوی دل آشفتگان عشق گذر
زمین ببوس اگر آسمان دهد دستور
بگو به مردمک دیده هنر شانی
که ای ضمیر تو چون چشم عقل چشمه نور
تو آن مسیح مقالی که ملک معنی راست
بیاض جبهه کلک تو صبحگاه نشور
صریر خامهات ار نفخ صور نیست چرا
کند جهان معانی ز نقطهای محشور
کدام قطره ترا ریخت از سحاب قلم
که روی صفحه نشد پر ترانه منصور
ولی چو این گهر از بحر عقل گشته پدید
نمیکند صدف گوش جهل را معمور
چو صبح کلک تو از آفتاب حامله است
اگرچه نطفه ستانید از شب دیجور
که هر نقط که از آن خال روی صفحه شود
زمانه را کند از روشنی چو عارض حور
چو نای خامه معجزفشان بگیری تنگ
که سر غیب بماند ز ناکسان مستور
رسد ز هر سر انگشت تو به گوش خرد
همان نوا که ز داود در ادای زبور
به باغ طبع تو لفظی که جلوه گر گردد
ز رنگ و بوی شود تو به تو گل معمور
رسید درج دری کامغان فرستادی
زهی محیط کز آن آمد این درر به ظهور
همه ز قدر سزای ثنای قلزم و کان
همه ز لطف سزاوار گوش و گردن حور
ز جلوههای معانی در آن خرد مدهوش
چنان که واله ایمن گه تجلی طور
نظر به جودت هر لفظ او فروماند
چو آن مگس که کند بر عسل هوای مرور
ز بس فروغ معانی به روی الفاظش
پی نگاه توان دید در شب دیجور
محیط طبع تو زینسان گر از تموج فیض
در سماع برآرد ز لولو منثور
خرد به درک یکی لفظ برنیاید اگر
هزار گوش ستاند ز قدسیان مزدور
حسود سحر نسب معجز ترا دیدم
ز ته پیاله بوجهل گشته مست غرور
شفای عالم جهل و وبای کشور عقل
بود درین دو جهان راست بر مثال دو صور
به مشرب جهلا صافتر ز آب زلال
به مذهب عقلا تیرهتر ز لای قصور
به گوش نغمه مطرب هزار پای شود
ز روی مرتبه گردد اگر خرد طنبور
بود چو دخمه کفار جنگ اشعارش
چو مردگانش معانی و لفظها چو قبور
نگشته آیت رحمت در آن جهان نازل
نکرده فیض ازل اندر آن دیار عبور
ولی نظام ترا از خصومتش چه ضرر
اساس طبع ترا از عداوتش چه فتور
که غیر روسیهی هیچ صرفهای نبرد
بر آفتاب شود تیره گر شب دیجور
خرد پناها ای لال در ثنات خرد
زهی لالی تو گنج فیض را گنجور
رسید مژده که چون ابر رحمت ازلی
بر آن سری که کنی سوی این بهشت عبور
بلی ز غایت زهد تو هنم درین دنیا
اگر بهشت نصیبت شود نباشد دور
ولی ز بخت بدخار و خس بسی دورست
که نور محض کندشان وصال آتش طور
وگر ز مغرب بخت سیاهشان خورشید
کند طلوع و شوند از وصال تو مسرور
ثنا طراز شود مو به مو فصیحی را
به دولت تو شوم خواجه عباد شکور
همیشه تا بود از نور و ظلمت شب و روز
گهی منور و گاهی کدر سنین و شهور
شکفته طبع تو بادا چو نور در ظلمت
نژند خصم تو بادا چو ظلمت اندر نور
زمین ببوس اگر آسمان دهد دستور
بگو به مردمک دیده هنر شانی
که ای ضمیر تو چون چشم عقل چشمه نور
تو آن مسیح مقالی که ملک معنی راست
بیاض جبهه کلک تو صبحگاه نشور
صریر خامهات ار نفخ صور نیست چرا
کند جهان معانی ز نقطهای محشور
کدام قطره ترا ریخت از سحاب قلم
که روی صفحه نشد پر ترانه منصور
ولی چو این گهر از بحر عقل گشته پدید
نمیکند صدف گوش جهل را معمور
چو صبح کلک تو از آفتاب حامله است
اگرچه نطفه ستانید از شب دیجور
که هر نقط که از آن خال روی صفحه شود
زمانه را کند از روشنی چو عارض حور
چو نای خامه معجزفشان بگیری تنگ
که سر غیب بماند ز ناکسان مستور
رسد ز هر سر انگشت تو به گوش خرد
همان نوا که ز داود در ادای زبور
به باغ طبع تو لفظی که جلوه گر گردد
ز رنگ و بوی شود تو به تو گل معمور
رسید درج دری کامغان فرستادی
زهی محیط کز آن آمد این درر به ظهور
همه ز قدر سزای ثنای قلزم و کان
همه ز لطف سزاوار گوش و گردن حور
ز جلوههای معانی در آن خرد مدهوش
چنان که واله ایمن گه تجلی طور
نظر به جودت هر لفظ او فروماند
چو آن مگس که کند بر عسل هوای مرور
ز بس فروغ معانی به روی الفاظش
پی نگاه توان دید در شب دیجور
محیط طبع تو زینسان گر از تموج فیض
در سماع برآرد ز لولو منثور
خرد به درک یکی لفظ برنیاید اگر
هزار گوش ستاند ز قدسیان مزدور
حسود سحر نسب معجز ترا دیدم
ز ته پیاله بوجهل گشته مست غرور
شفای عالم جهل و وبای کشور عقل
بود درین دو جهان راست بر مثال دو صور
به مشرب جهلا صافتر ز آب زلال
به مذهب عقلا تیرهتر ز لای قصور
به گوش نغمه مطرب هزار پای شود
ز روی مرتبه گردد اگر خرد طنبور
بود چو دخمه کفار جنگ اشعارش
چو مردگانش معانی و لفظها چو قبور
نگشته آیت رحمت در آن جهان نازل
نکرده فیض ازل اندر آن دیار عبور
ولی نظام ترا از خصومتش چه ضرر
اساس طبع ترا از عداوتش چه فتور
که غیر روسیهی هیچ صرفهای نبرد
بر آفتاب شود تیره گر شب دیجور
خرد پناها ای لال در ثنات خرد
زهی لالی تو گنج فیض را گنجور
رسید مژده که چون ابر رحمت ازلی
بر آن سری که کنی سوی این بهشت عبور
بلی ز غایت زهد تو هنم درین دنیا
اگر بهشت نصیبت شود نباشد دور
ولی ز بخت بدخار و خس بسی دورست
که نور محض کندشان وصال آتش طور
وگر ز مغرب بخت سیاهشان خورشید
کند طلوع و شوند از وصال تو مسرور
ثنا طراز شود مو به مو فصیحی را
به دولت تو شوم خواجه عباد شکور
همیشه تا بود از نور و ظلمت شب و روز
گهی منور و گاهی کدر سنین و شهور
شکفته طبع تو بادا چو نور در ظلمت
نژند خصم تو بادا چو ظلمت اندر نور
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در تهنیت نوروز و مدح حسینخان شاملو
مقدم شاهد نوروز مبارک بادا
راست چون غره سال شهی و خاقانی
بر که؟ بر شاه دگر بر که؟ بر آن بنده شاه
کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت
دولت از خاک درش منصب عالی شأنی
ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب
راستی نام تو ابریست به از نیسانی
پیش ابر کف دریا منشت رود بهار
شکوه کرده مگر از آفت بیسامانی
قطرهای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد
گفت آن چهرهگشای کرم یزدانی
من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار
ناگهم کشتی اندیشه بشد طوفانی
داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو
داده کلک خردم را روش حسانی
منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم
خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی
آشیان بندم تا طایر معنی از عرش
آید اینجا رهد از آفت سرگردانی
چارده سال فزونست که در مدحت تو
کردهام همچو مه چارده نورافشانی
همه ز اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ
همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی
کیمیایی ز مدیح تو به دست آوردم
ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی
فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلیست
کرده لطف تو درین مزرعه تخمافشانی
دست صبح آبله دیدهست ز خورشید که کرد
در زمین دل صادق نفسم روحانی
تار و پود سخنم رشته جان خردست
این سخن را همه دانند تو هم میدانی
گر بسیط سخن قدس طرازی بندی
معنی از پرده برون نامده از عریانی
نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم
دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی
پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن
بر در معنی صد حله همه سحبانی
لیک چون تخته مدح تو بر آن حله نبود
همه معنی قمری کرده سخن کتانی
عاقبت شیوه خیاطی ازین نادره حسن
داشت دوران به من از همت تو ارزانی
حلهای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش
حلهای جیب افق کرده بر او دامانی
گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی
همچنان در حرم جوهر کل زندانی
چندازین لاف سرایی همه اقبال تو بود
هر چه در آینه ناطقه شد جولانی
از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد
همچون طوطی بر آیینه روایت خوانی
هر چه بر روی معانی ز نفس یافتهام
اینک آوردهام ار رد کنی ار بستانی
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول
در سجود تو فراموش کند پیشانی
ور معاذالله نپسندی این جنس کساد
همه بر قافله عرش شود تاوانی
تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام
ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآنسان
که برد دل ز کف دولت جاویدانی
راست چون غره سال شهی و خاقانی
بر که؟ بر شاه دگر بر که؟ بر آن بنده شاه
کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت
دولت از خاک درش منصب عالی شأنی
ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب
راستی نام تو ابریست به از نیسانی
پیش ابر کف دریا منشت رود بهار
شکوه کرده مگر از آفت بیسامانی
قطرهای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد
گفت آن چهرهگشای کرم یزدانی
من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار
ناگهم کشتی اندیشه بشد طوفانی
داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو
داده کلک خردم را روش حسانی
منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم
خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی
آشیان بندم تا طایر معنی از عرش
آید اینجا رهد از آفت سرگردانی
چارده سال فزونست که در مدحت تو
کردهام همچو مه چارده نورافشانی
همه ز اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ
همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی
کیمیایی ز مدیح تو به دست آوردم
ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی
فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلیست
کرده لطف تو درین مزرعه تخمافشانی
دست صبح آبله دیدهست ز خورشید که کرد
در زمین دل صادق نفسم روحانی
تار و پود سخنم رشته جان خردست
این سخن را همه دانند تو هم میدانی
گر بسیط سخن قدس طرازی بندی
معنی از پرده برون نامده از عریانی
نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم
دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی
پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن
بر در معنی صد حله همه سحبانی
لیک چون تخته مدح تو بر آن حله نبود
همه معنی قمری کرده سخن کتانی
عاقبت شیوه خیاطی ازین نادره حسن
داشت دوران به من از همت تو ارزانی
حلهای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش
حلهای جیب افق کرده بر او دامانی
گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی
همچنان در حرم جوهر کل زندانی
چندازین لاف سرایی همه اقبال تو بود
هر چه در آینه ناطقه شد جولانی
از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد
همچون طوطی بر آیینه روایت خوانی
هر چه بر روی معانی ز نفس یافتهام
اینک آوردهام ار رد کنی ار بستانی
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول
در سجود تو فراموش کند پیشانی
ور معاذالله نپسندی این جنس کساد
همه بر قافله عرش شود تاوانی
تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام
ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآنسان
که برد دل ز کف دولت جاویدانی
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۱
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱۱ - سبب نظم این دفتر
من که در این باغ چو مرغ سحر
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۹ - کی دهد فروغ؟
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بسته زلف چو زنجیر تو بس شیر نر است
خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست
ابرویت سخت کمان است بر و مژگان بر
پیش این تیر و کمان سینه عالم سپر است
درج یاقوت لب لعل تو ای در سمین
هست درجی که در او درج دو رشته کمر است
زاده هفت آب و چار امی نی نی از انک
امهاتند تو را دختر و آبا پسر است
سه موالید نواده تو از آنند یقین
زاده هر پسر و دختر فرخ سیر است
غیر بتگر که بود مادر، بت یا پدرش
توئی آن بت که هنر مادر و علمت پدر است
هر شجر را ثمری باید اگر نه حطب است
شخص بی علم و هنر چون شجر بی ثمر است
از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است
بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است
سرور آنست سر افراخته بر در نایند
درگهت سجده گه اینهمه بی پا و سر است
علم صلح برافراشته با پرچم عدل
سایه اش تا، به ابد بر سر هر خشک و تر است
بی هنر را تو مدان کامل و فرزانه و راد
«حاجب » واجب ما مایل اهل هنر است
خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست
ابرویت سخت کمان است بر و مژگان بر
پیش این تیر و کمان سینه عالم سپر است
درج یاقوت لب لعل تو ای در سمین
هست درجی که در او درج دو رشته کمر است
زاده هفت آب و چار امی نی نی از انک
امهاتند تو را دختر و آبا پسر است
سه موالید نواده تو از آنند یقین
زاده هر پسر و دختر فرخ سیر است
غیر بتگر که بود مادر، بت یا پدرش
توئی آن بت که هنر مادر و علمت پدر است
هر شجر را ثمری باید اگر نه حطب است
شخص بی علم و هنر چون شجر بی ثمر است
از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است
بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است
سرور آنست سر افراخته بر در نایند
درگهت سجده گه اینهمه بی پا و سر است
علم صلح برافراشته با پرچم عدل
سایه اش تا، به ابد بر سر هر خشک و تر است
بی هنر را تو مدان کامل و فرزانه و راد
«حاجب » واجب ما مایل اهل هنر است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
آنکه در نثر، به دعوی ید بیضا میکرد
کاش بر صفحه نظم تو تماشا میکرد
نظم و نثر تو یقین آب حیات ابد است
که سکندر، دمی از خضر تمنا میکرد
طوطی از خامه تو شکر انشا میخورد
بلبل از نامه تو خواهش املا میکرد
در پی رسم تقاضات علی الرسم لبم
بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا میکرد
شاه از پیل پیاده کند، از اسب وزیر
آنکه عالم همه مات رخ زیبا میکرد
فیض روحالقدس اندر قلم قدرت اوست
زان که گاه سخن اعجاز مسیحا میکرد
دل صدفوار، پر از معنی گوهر، بد از آن
سینه صافی ما صنعت دریا میکرد
سوختم از شرر آتش غیرت «حاجب»
مدعی گر هوس سوختن ما میکرد
کاش بر صفحه نظم تو تماشا میکرد
نظم و نثر تو یقین آب حیات ابد است
که سکندر، دمی از خضر تمنا میکرد
طوطی از خامه تو شکر انشا میخورد
بلبل از نامه تو خواهش املا میکرد
در پی رسم تقاضات علی الرسم لبم
بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا میکرد
شاه از پیل پیاده کند، از اسب وزیر
آنکه عالم همه مات رخ زیبا میکرد
فیض روحالقدس اندر قلم قدرت اوست
زان که گاه سخن اعجاز مسیحا میکرد
دل صدفوار، پر از معنی گوهر، بد از آن
سینه صافی ما صنعت دریا میکرد
سوختم از شرر آتش غیرت «حاجب»
مدعی گر هوس سوختن ما میکرد
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱ - قسمتی از یک چکامه
آینه خورشید برابر گرفت
یا مه من پرده ز رخ برگرفت
ماه من از جانب خاور دمید
راه ز خورشید به خاور گرفت
زلف مسلسل چو بهم برشکست
رایحه از مشک وزعنبر گرفت
طره مشکین پرستو و شش
زآتش رخ طبع سمندر گرفت
غنچه لب چون به تبسم گشود
روی زمین در گل و شکر گرفت
درج دهان چون به سخن باز کرد
خرده به یاقوت و به گوهر گرفت
ابروی او آبروی تیغ برد
مژه او عادت خنجر گرفت
آن بوغا لشگر خاقان شکست
این به غزا کشور قیصر گرفت
طنطنه اش شوکت طغرل شکست
جمجمه اش سطوت سنجر گرفت
خالش چون هندوی آذرپرست
برهنه تن جای در آذر گرفت
قامت چون سرو وی، از اعتدال
سایه سرو از همه کشمر گرفت
هندوی چشمش پی غارتگری
کاسه زر از کف عبهر گرفت
قرص رخش از اثر روشنی
آئینه از دست سکندر گرفت
می زده و خوی زده در بزم دوش
گردن مینا لب ساغر گرفت
گفتمش باده به اندازه نوش
تا بتوان خامه و دفتر گرفت
جای گزک لعل چو شکر مزید
از دو رطب قند مکرر گرفت
تا بتوان چامه دلکش سرود
تا بتوان صفحه و مسطر گرفت
تا بتوان نامه مانی درید
تا بتوان تیشه ز آذر گرفت
تا بتوان لشکر مزدک شکست
تا بتوانشان کله از سر گرفت
تا بتوان بر سر دجال تاخت
با دم گاوی خر از آن خر گرفت
باز سخن قدر زر و سیم یافت
باز سخن قیمت گوهر گرفت
باز در گنج درر باز شد
در، دری روی زمین در گرفت
باز گشودند در کنز علم
عرش علا زینت و زیور گرفت
مر تو ندانی صله شعر چیست
سکه سیمی که فر، از زر گرفت
یا مه من پرده ز رخ برگرفت
ماه من از جانب خاور دمید
راه ز خورشید به خاور گرفت
زلف مسلسل چو بهم برشکست
رایحه از مشک وزعنبر گرفت
طره مشکین پرستو و شش
زآتش رخ طبع سمندر گرفت
غنچه لب چون به تبسم گشود
روی زمین در گل و شکر گرفت
درج دهان چون به سخن باز کرد
خرده به یاقوت و به گوهر گرفت
ابروی او آبروی تیغ برد
مژه او عادت خنجر گرفت
آن بوغا لشگر خاقان شکست
این به غزا کشور قیصر گرفت
طنطنه اش شوکت طغرل شکست
جمجمه اش سطوت سنجر گرفت
خالش چون هندوی آذرپرست
برهنه تن جای در آذر گرفت
قامت چون سرو وی، از اعتدال
سایه سرو از همه کشمر گرفت
هندوی چشمش پی غارتگری
کاسه زر از کف عبهر گرفت
قرص رخش از اثر روشنی
آئینه از دست سکندر گرفت
می زده و خوی زده در بزم دوش
گردن مینا لب ساغر گرفت
گفتمش باده به اندازه نوش
تا بتوان خامه و دفتر گرفت
جای گزک لعل چو شکر مزید
از دو رطب قند مکرر گرفت
تا بتوان چامه دلکش سرود
تا بتوان صفحه و مسطر گرفت
تا بتوان نامه مانی درید
تا بتوان تیشه ز آذر گرفت
تا بتوان لشکر مزدک شکست
تا بتوانشان کله از سر گرفت
تا بتوان بر سر دجال تاخت
با دم گاوی خر از آن خر گرفت
باز سخن قدر زر و سیم یافت
باز سخن قیمت گوهر گرفت
باز در گنج درر باز شد
در، دری روی زمین در گرفت
باز گشودند در کنز علم
عرش علا زینت و زیور گرفت
مر تو ندانی صله شعر چیست
سکه سیمی که فر، از زر گرفت
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۹ - داستان شاه کشمیر و دخترش و پری و چهار برادر زیرک
شاهزاده گفت: بقای عمر پادشاه روزگار و سایه فضل کردگار در دولت مستدام و سعادت بر دوام باد. آورده اند که در اعوام گذشته و ایام رفته در نواحی کشمیر پادشاهی بوده است به داد و عدل موصوف و به سداد و رشاد مذکور. باصیت سایر و حرمت وافر و دولت رفیع و حشم مطیع و او را فرزندی مستوره و عفیفه و جمیله و شریفه بود، با نسبی مشهور و حسبی معمور، عرضی طاهر و جمالی باهر، چنانکه به شکل و شمایل و خلق و خصایل او در بسیط زمین و بساط زمان هیچ کس مثل او نشان ندادی و زبان روزگار می گفت:
جمالش بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
پدر او را عظیم دوست داشتنی و از سایه به آفتاب نگذاشتی و گفتی:
تنها ز همه جهان من و تنها تو
یا من به میان رسول بایم یا تو
خورشید نخواهم که برآید تا تو
تنها روی و سایه نیاید با تو
روزی با جماعتی از خدمتکاران در باغی به تماشا مشغول بود. یکی از عفاریت مرده شیاطین که به قوت و شکوت معتضد بود و به آلت و عدت مستظهر، بر آن موضع گذشت. نظر بر دختر افکند، به چشم او در آمد و در دل او جای گرفت. از میان خدم و خول او را در ربود و به وطن خویش برد. این خبر به سمع پادشاه رسید، قرار و آرام از او برمید. در ولایت منادی فرمود که هر که رنج بردارد و دختر شاه را به سلامت بیاورد، دختر و نیمی از ملک ما او را باشد. و در ولایت او چهار برادر بودند به چهار هنر معروف، یکی راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع زیر قدم آورده و طرق و سبل پیش چشم کرده، در زمینی که:
یتلون الخریت من خوف الردی
فیها کما یتلون الحرباء
بودی به گه رفتن دریا و قفار
در آب چو ماهی و به خاک اندر مار
دیگری دلیر و بیباک، چنانکه دندان از دهان شیر شرزه و مهره از قفای مار گرزه بیرون کردی و گفتی:
سلکت و لو ما بین انیاب ارقم
و خضت و لو ما بین فکی غضنفر
سیم شجاع و مبارز حرب دان و سلاح شناس، چنانکه پلنگ در پیش او روباه لنگ بودی و شیر شرزه با اوشگال ماده نمودی، در هنگام شجاعت و مبارزت گفتی:
سلی عن سیرتی فرسی و رمحی
و سیفی و الهملعه الدفاقا
چهارم پزشک عالم و استاد ماهر بر اصناف علل و امراض و عالم بر اسباب اغراض و اعراض. دستی در معالجت چون دم عیسی و قدمی در تیمن چون دست موسی.
کفی چو کف موسی، دستی چو دم عیسی
در علم دمی شافی، در کار کفی کافی
پس هر چهار برادر جمله شدند و با یمدیگر گفتند: اگر این مهم میسر خواهد شد جز به مساعی ما نتواند بود. پس آن که راهبر بود، قدم در راه نهاد و می رفت تا آنجا که منزلگاه عفریت بود، بر سر کوهی در دهان غاری وطن گرفته بود. چون به در غار رسیدند، آن که دلیر و بیباک بود، در غار رفت و دست دختر بگرفت و به صحرا آورد و در آن ساعت، عفریت از وطن و مسکن غایب بود. چون به خانه باز آمد، دختر را ندید، دانست که چه اتفاق افتاده است. در حال جماعتی دیوان و پریان که منقاد فرمان او بودند، بر اثر روان کرد. چون افواج دیو و پری برسیدند و با یکدیگر ملاقی شدند، آن که شجاع و محرب بود، دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود که بیشتر از ایشان خسته و کشته شدند و به ضرورت، روی بتافتند و پشت به هزیمت نهادند و دختر را به سلامت به خانه آوردند. پس آن برادر که طبیب و معالج بود، دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد و بنیت و صحت اصلی بازگشت. جمله پیش پادشاه رفتند و شرایط خدمت و مراسم وفاداری و لوازم حق گزاری شرح دادند و آنچه کرده بودند، هر یک از ایشان به حضرت پادشاه عرض دادند و گفتند: از کرم طینت و لطف جبلت و نسب کریم و حسب شریف پادشاه آن لایق تر که از عهده میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد و وفا به ادا رساند. چه بزرگان گفته اند: «الکریم اذا وعد وفی».
از عهده عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد
پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. صاحب بریدی به راهبر داد و جانداری، بیباک را فرمود و وزارت به طبیب ارزانی داشت و دختر و سپهسالاری به شجاع داد و گفت: هر یکی را از شما ثبوت حقی و حسن عهدیست که دیگری را نیست. اگر راهبر نبودی، هیچ آفریده به خانه عفریت نرسیدی و بر وطن و مسکن او وقوف و اطلاع نیافتی و اگر شجاع نبودی، هیچ کس با سپاه دیو و پری مقاومت نپیوستی و اگر بیباک نبودی، هیچ کس دختر را از خانه عفریت بیرون نیاوردی و اگر طبیب نبودی، علت به صحت نینجامیدی و سعی ها جمله باطل بودی حال بنده همین مزاج دارد، اگر نطفه پدر نبودی، زمین رحم معطل و مهمل بودی و اگر زمین نبودی، تخم ضایع بودی و اگر استاد ناصح نبودی، علم و حکمت در حیز تعلیم نیامدی و اگر همت من بر استجماع علوم جمع نبودی، تعلیم و تلقین استاد را اثر ظاهر نگشتی و اگر ایزد تعالی مرا به قدرت و صنع خود در وجود نیاوردی و به قوتهای ظاهر و باطن، بنیت مرا مستحکم نکردی، این جمله را وجود ممکن نگشتی. پس بحقیقت، سپاس و منت یزدان پاک راست که به کمال قدرت صورت کرد و دانشس و حکمت بخشید و ادب و هنر و تمییز داد.
ای درون پرور برون آرای
وی خرد بخش بیخرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لاشریک له گویان
جمله ندما و وزرا بر وی آفرین کردند و گفتند:
احسنت و زهی، چشم بدان دور از تو
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
پس شاه مثال داد تا کنیزک را که جریمت و تهمت به شاهزاده اضافت کرده بود و به جنایت و بی ادبی منسوب گردانیده، فضیحت و رسوای خلق گردانند و هر چه مفتی عقل و سیاست فتوی دهد، در باب او اقامت کنند. چون حاضر آوردند، شاه گفت: ای فاجره زانیه و ای عار شویان و ننگ زنان، از خدای و خلق آزرم و شرم نداشتی که بر فرزند من چنین غدری سگالیدی و چنین جریمه ای ارتکاب نمودی و مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جهان می افکندی؟
باران دو صد ساله فرو ننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای
کنیزک گفت: بدین اجترام، اعتراف می نمایم و بدین ارتکاب اقرار می کنم و چون زلتی و نادره ای که موجب عقوبت و تعذیب و زجر و تشدید باشد از من در وجود آمد، من بدان سبب مستحق عتاب و عقاب پادشاهم و هر چه ازین ابواب در حق بنده تقدیم افتد، دون حق او باشد و از برای آنکه شاهزاده به من قصد کرد، بر من لازم آمد به موجب شریعت و فتوت و سنت و مروت به دفع آن کوشیدن و جان خود از معرض خطر بیرون آوردن:
اذا لم یکن الا الاسنه مرکب
فلا رای للمضطر الا رکوبها
و بر خاطر اشرف شاهنشاهی که شعله آفتاب جزوی از رای منیر اوست، پوشیده نباشد که هر جانوری را نفس او عزیز بود و جان خود را از غیر خود دوست تر دارد و گفته اند:
مازار دل جانوران از پی کین
کاین جان عزیزست بر جانوران
و چون دیگری برو قصدی پیوندد، از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن و دشمن را به دست قهر از پای در آوردن که هیچ صاحب حزم صافی عزم به تفرقه ارواح و تجزیه ابدان و اشباح راضی نشود و با خصم جان، به جان بکوشد و گوید:
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه و دلم این دل ندارد
و اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. هر مثال که فرماید، هیچ آفریده را بدان اعتراض نرسد و هر فرمان که از حضرت شاهنشاهی صادر شود، جز انقیاد و مطاوعت صورت نبندد.
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
شاه از جماعت وزرا و ندما پرسید که جزای کردار این بیباک بدکردار چیست؟ یکی گفت: آنکه چشم های جهان بینش بر کنند که بلای مردم از چشم است و تا چشم نبیند، دل میل نکند و زبان به ارتکاب جرایم انتصاب ننماید.
گردیده بدست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من
دیگری گفت: سنان زبانش از نیام دهان برباید کشید تا در عرض مردمان سخن نگوید و دروغ و بهتان و زرق و دستان نسگالد.
ایزد ز زبان چو دید نقصان بدن
کردش چو پدید شد به زندان دهن
نقصان بدن اگر نخواهی مشکن
زندان خداوند به بیهوده سخن
دیگری گفت: پایهایش بباید برید تا به هوای دل قدم نزند و خود را در ورطه و مهلکه نیفکند دیگری گفت: دلش بیرون باید کشید تا به هوای دل نرود که مقر خیال و مجال ظنون محال، دلست.
در دست دل از دست دلم گشته اسیر
چونین که منم اسیر دل باد دلم
زن گفت: چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان، شاه پرسید: چگونه است؟ بازگوی
جمالش بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
پدر او را عظیم دوست داشتنی و از سایه به آفتاب نگذاشتی و گفتی:
تنها ز همه جهان من و تنها تو
یا من به میان رسول بایم یا تو
خورشید نخواهم که برآید تا تو
تنها روی و سایه نیاید با تو
روزی با جماعتی از خدمتکاران در باغی به تماشا مشغول بود. یکی از عفاریت مرده شیاطین که به قوت و شکوت معتضد بود و به آلت و عدت مستظهر، بر آن موضع گذشت. نظر بر دختر افکند، به چشم او در آمد و در دل او جای گرفت. از میان خدم و خول او را در ربود و به وطن خویش برد. این خبر به سمع پادشاه رسید، قرار و آرام از او برمید. در ولایت منادی فرمود که هر که رنج بردارد و دختر شاه را به سلامت بیاورد، دختر و نیمی از ملک ما او را باشد. و در ولایت او چهار برادر بودند به چهار هنر معروف، یکی راهبر استاد و دلیل حاذق، مسالک و مشارع زیر قدم آورده و طرق و سبل پیش چشم کرده، در زمینی که:
یتلون الخریت من خوف الردی
فیها کما یتلون الحرباء
بودی به گه رفتن دریا و قفار
در آب چو ماهی و به خاک اندر مار
دیگری دلیر و بیباک، چنانکه دندان از دهان شیر شرزه و مهره از قفای مار گرزه بیرون کردی و گفتی:
سلکت و لو ما بین انیاب ارقم
و خضت و لو ما بین فکی غضنفر
سیم شجاع و مبارز حرب دان و سلاح شناس، چنانکه پلنگ در پیش او روباه لنگ بودی و شیر شرزه با اوشگال ماده نمودی، در هنگام شجاعت و مبارزت گفتی:
سلی عن سیرتی فرسی و رمحی
و سیفی و الهملعه الدفاقا
چهارم پزشک عالم و استاد ماهر بر اصناف علل و امراض و عالم بر اسباب اغراض و اعراض. دستی در معالجت چون دم عیسی و قدمی در تیمن چون دست موسی.
کفی چو کف موسی، دستی چو دم عیسی
در علم دمی شافی، در کار کفی کافی
پس هر چهار برادر جمله شدند و با یمدیگر گفتند: اگر این مهم میسر خواهد شد جز به مساعی ما نتواند بود. پس آن که راهبر بود، قدم در راه نهاد و می رفت تا آنجا که منزلگاه عفریت بود، بر سر کوهی در دهان غاری وطن گرفته بود. چون به در غار رسیدند، آن که دلیر و بیباک بود، در غار رفت و دست دختر بگرفت و به صحرا آورد و در آن ساعت، عفریت از وطن و مسکن غایب بود. چون به خانه باز آمد، دختر را ندید، دانست که چه اتفاق افتاده است. در حال جماعتی دیوان و پریان که منقاد فرمان او بودند، بر اثر روان کرد. چون افواج دیو و پری برسیدند و با یکدیگر ملاقی شدند، آن که شجاع و محرب بود، دست به سلاح برد و با دیو و پری کارزاری کرد و دستبردی نمود که بیشتر از ایشان خسته و کشته شدند و به ضرورت، روی بتافتند و پشت به هزیمت نهادند و دختر را به سلامت به خانه آوردند. پس آن برادر که طبیب و معالج بود، دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد و بنیت و صحت اصلی بازگشت. جمله پیش پادشاه رفتند و شرایط خدمت و مراسم وفاداری و لوازم حق گزاری شرح دادند و آنچه کرده بودند، هر یک از ایشان به حضرت پادشاه عرض دادند و گفتند: از کرم طینت و لطف جبلت و نسب کریم و حسب شریف پادشاه آن لایق تر که از عهده میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد و وفا به ادا رساند. چه بزرگان گفته اند: «الکریم اذا وعد وفی».
از عهده عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد
پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. صاحب بریدی به راهبر داد و جانداری، بیباک را فرمود و وزارت به طبیب ارزانی داشت و دختر و سپهسالاری به شجاع داد و گفت: هر یکی را از شما ثبوت حقی و حسن عهدیست که دیگری را نیست. اگر راهبر نبودی، هیچ آفریده به خانه عفریت نرسیدی و بر وطن و مسکن او وقوف و اطلاع نیافتی و اگر شجاع نبودی، هیچ کس با سپاه دیو و پری مقاومت نپیوستی و اگر بیباک نبودی، هیچ کس دختر را از خانه عفریت بیرون نیاوردی و اگر طبیب نبودی، علت به صحت نینجامیدی و سعی ها جمله باطل بودی حال بنده همین مزاج دارد، اگر نطفه پدر نبودی، زمین رحم معطل و مهمل بودی و اگر زمین نبودی، تخم ضایع بودی و اگر استاد ناصح نبودی، علم و حکمت در حیز تعلیم نیامدی و اگر همت من بر استجماع علوم جمع نبودی، تعلیم و تلقین استاد را اثر ظاهر نگشتی و اگر ایزد تعالی مرا به قدرت و صنع خود در وجود نیاوردی و به قوتهای ظاهر و باطن، بنیت مرا مستحکم نکردی، این جمله را وجود ممکن نگشتی. پس بحقیقت، سپاس و منت یزدان پاک راست که به کمال قدرت صورت کرد و دانشس و حکمت بخشید و ادب و هنر و تمییز داد.
ای درون پرور برون آرای
وی خرد بخش بیخرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لاشریک له گویان
جمله ندما و وزرا بر وی آفرین کردند و گفتند:
احسنت و زهی، چشم بدان دور از تو
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
پس شاه مثال داد تا کنیزک را که جریمت و تهمت به شاهزاده اضافت کرده بود و به جنایت و بی ادبی منسوب گردانیده، فضیحت و رسوای خلق گردانند و هر چه مفتی عقل و سیاست فتوی دهد، در باب او اقامت کنند. چون حاضر آوردند، شاه گفت: ای فاجره زانیه و ای عار شویان و ننگ زنان، از خدای و خلق آزرم و شرم نداشتی که بر فرزند من چنین غدری سگالیدی و چنین جریمه ای ارتکاب نمودی و مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جهان می افکندی؟
باران دو صد ساله فرو ننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای
کنیزک گفت: بدین اجترام، اعتراف می نمایم و بدین ارتکاب اقرار می کنم و چون زلتی و نادره ای که موجب عقوبت و تعذیب و زجر و تشدید باشد از من در وجود آمد، من بدان سبب مستحق عتاب و عقاب پادشاهم و هر چه ازین ابواب در حق بنده تقدیم افتد، دون حق او باشد و از برای آنکه شاهزاده به من قصد کرد، بر من لازم آمد به موجب شریعت و فتوت و سنت و مروت به دفع آن کوشیدن و جان خود از معرض خطر بیرون آوردن:
اذا لم یکن الا الاسنه مرکب
فلا رای للمضطر الا رکوبها
و بر خاطر اشرف شاهنشاهی که شعله آفتاب جزوی از رای منیر اوست، پوشیده نباشد که هر جانوری را نفس او عزیز بود و جان خود را از غیر خود دوست تر دارد و گفته اند:
مازار دل جانوران از پی کین
کاین جان عزیزست بر جانوران
و چون دیگری برو قصدی پیوندد، از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن و دشمن را به دست قهر از پای در آوردن که هیچ صاحب حزم صافی عزم به تفرقه ارواح و تجزیه ابدان و اشباح راضی نشود و با خصم جان، به جان بکوشد و گوید:
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه و دلم این دل ندارد
و اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. هر مثال که فرماید، هیچ آفریده را بدان اعتراض نرسد و هر فرمان که از حضرت شاهنشاهی صادر شود، جز انقیاد و مطاوعت صورت نبندد.
فرمان ترا که باد نافذ
جایز شده بر قضا تقدم
شاه از جماعت وزرا و ندما پرسید که جزای کردار این بیباک بدکردار چیست؟ یکی گفت: آنکه چشم های جهان بینش بر کنند که بلای مردم از چشم است و تا چشم نبیند، دل میل نکند و زبان به ارتکاب جرایم انتصاب ننماید.
گردیده بدست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من
دیگری گفت: سنان زبانش از نیام دهان برباید کشید تا در عرض مردمان سخن نگوید و دروغ و بهتان و زرق و دستان نسگالد.
ایزد ز زبان چو دید نقصان بدن
کردش چو پدید شد به زندان دهن
نقصان بدن اگر نخواهی مشکن
زندان خداوند به بیهوده سخن
دیگری گفت: پایهایش بباید برید تا به هوای دل قدم نزند و خود را در ورطه و مهلکه نیفکند دیگری گفت: دلش بیرون باید کشید تا به هوای دل نرود که مقر خیال و مجال ظنون محال، دلست.
در دست دل از دست دلم گشته اسیر
چونین که منم اسیر دل باد دلم
زن گفت: چگونه ماند حال من به حال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان، شاه پرسید: چگونه است؟ بازگوی
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۲۶
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۲۸
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۵۸