عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
دل جهان دیگر از رفع‌ کدورت می‌شود
خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت می‌شود
پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد
بر بنای سایه بی‌دیواری آفت می‌شود
شمع را انجام‌کار از تیر‌ه ورزی چاره نیست
عزت این انجمن آخر مذلت می‌شود
ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیده‌اند
حرص اگر اندک عنان‌گیرد قناعت می‌شود
زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور
سرکشی چون زد به‌گردن طوق لعنت می‌شود
ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین
چون نفس تنگی‌ کند صبح قیامت می‌شود
محرم‌معنی‌نه‌ای‌،‌فرصت‌شمار وهم باش
شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می ‌شود
پیشتر از صبح‌، یاران در چمن حاضر شوید
ورنه‌ گل تا لب گشاید خنده قسمت می‌شود
از تنکرویان تبرا کن ‌که با آن لنگری
چون در آب افتد وقار سنگ خفت می‌شود
حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد
گربگویی حیف عمررفته غیبت می‌شود
خاک‌ گردم تا برآیم ز انفعال ما و من
ورنه هرچند آب می‌گردم خجالت‌ می‌شود
مفت این عصر است بیدل‌ گر میان دوستان
گاه‌گاهی دید و وادیدی به دعوت می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر می‌شود
صورت پست و بلند دهر منبر می‌شود
چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر
همچو اعداد اقل کز صفر اکثر می‌شود
غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست
کشتی ما را همان‌گرداب‌، لنگر می شود
در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن
ازگداز آرزوها زندگی تر می‌شود
از سلامت اینقدر آواره‌گرد خفتیم
گرد ماگر بشکند سد سکندر می‌شود
آه عالم‌سوز دارد رشتهٔ پرواز ما
شعلهٔ آتش پر و بال سمندر می‌شود
آخرکار من و مای جهان بیرنگی‌ست
می‌گدازد این‌عرض چندان‌که جوهر می‌شود
راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است
سایه در هر جا برای خویش بستر می‌شود
ناتوان رنگم ‌، سراغ شعله‌ام از دود پرس
نیست جز آه حزین‌، چو ناله لاغر می‌شود
قامت خم خجلت عمر تلف‌ گردیده است
هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر می‌شود
بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم
بر سپند شبنم من غنچه مجمر می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس می‌شود
خون‌نمی‌باشد در آن‌عضوی ‌که‌بیحس ‌می‌شود
طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال
کم‌عیاری‌ چون محک ‌خواهد، طلا، مس‌ می‌شود
بگذر از وهم فلکتازی‌که فکر آدمی
می‌کشد خط برزمین هرگه مهندس می‌شود
کیست تاگیرد عنان هرزه‌تازان خیال
عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس می‌شود
از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق
پرتو شمع آشیان رنگ مجلس می‌شود
سرنگونی می‌کشد آخربه باغ اعتبار
گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس می‌شود
از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت
ای ز عبرت غافلان دل با که مونس می‌شود
هرچه‌گوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش
معنی از وضع عبارت رطب و یابس می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
ازکجا آیینه با مردم موافق می‌شود
شخص را تمثال خود دام علایق می‌شود
غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست
بی‌نقابیهای ما معشوق و عاشق می‌شود
عالم اسماست‌، از صوت و صدا غافل مباش
خلق ازامداد هم مرزوق و رازق می‌شود
در جهان بی‌نیازی فرق عین و غیر نیست
عمرها شد خالق عالم خلایق می‌شود
کم‌کمی ذرات چون‌جوشید با هم عالمی‌ست
وضع قنطاری‌ که دیدی جمع دانق می‌شود
هوش‌می‌باید، زبان‌سرمه هم بی‌حرف نیست
با سخن‌فهمان خط مکتوب ناطق می‌شود
آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل
بی‌تکلف گر همه عذراست وامق می‌شود
میل دنیا انفعال‌غیرت مردی مخواه
زبن‌هوس‌ گر صاحب‌تقواست فاسق می‌شود
اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر
آب‌ با آتش چو جوشی خورد محرق می‌شود
هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش
کاذب قایل به‌ کذب خویش صادق می‌شود
عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد
زندگی چون امتداد آرد تب دق می‌شود
عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق
بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود
ما و من چون بیش‌ می‌گردد حیاکم می‌شود
نیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق
سکته می‌خواند نفس تا لب فراهم می‌شود
رفت ایامی‌که تقلید انفعال خلق بود
صورت‌سنگ این‌زمان عیسی‌و مریم می‌شود
ریشه‌ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال
می‌کشد گندم‌ سر از فردوس و آدم می‌شود
دستگاه‌عشرت و اندوه این‌محفل دل‌است
شمع هنگام خموشی نخل ماتم می‌شود
حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست
چون‌دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می‌شود
جهد می‌باید،‌فسردن یک‌ قلم‌ بی‌جوهریست
تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم می‌شود
ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار
گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود
کاروان سبحه‌ام اندوه واماندن کراست
هرکه پس ماند دم دیگر مقدم می‌شود
برنگرداند فنا اخلاق صافی‌طینتان
پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم می‌شود
بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است
چشم برمی‌دارم و دوش مژه خم می‌شود
وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح
در بر گل ‌گریه دارد هرچه شبنم می‌شود
بگذرید ازحق‌که بر خوان مکافات عمل
دعوی‌ باطل قسم‌ گر می‌خورد سم می‌شود
با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
فرصت ناز کر و فر ضامن ‌کس نمی‌شود
باد و بروت خودسری مد نفس نمی‌شود
دل به تلاش خون‌کنی تا برسی به ‌کوی عجز
پای مقیم دامنت آبله‌رس نمی‌شود
عین و سوا فضولی فطرت بی‌تمیز توست
زحمت‌آگهی مبر، عشق هوس نمی‌شود
قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست
وقف ودیعت چنار آتش خس نمی‌شود
ذوق ز خویش رفتنی در پی‌ات اوفتاده است
تا به ابد اگر دوی‌، پیش تو پس نمی‌شود
قافله‌های درد دل‌ گشته نهان به زبر خاک
حیف‌که‌گرد این بساط شور جرس نمی‌شود
نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان
قاصد ما سمندر است عزم مگس نمی‌شود
راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو
خانهٔ زبن پی فراغ جای دو کس نمی‌شود
چند دهد فریب امن‌، سر، ته بال بردنت
گر همه فکر نیستی است‌، غیر قفس نمی‌شود
دست به خود فشانده را با غم دیگران چه‌کار
لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمی‌شود
بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک
دزد شراب خورده را فکر عسس نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶
دل چو شد روشن جهان هم مشرب او می‌شود
شش جهت در خانه‌ٔ آیینه یک‌رو می‌شود
جوهر اخلاق نقصان می‌کشد از انفعال
برگ گر هر گه در آب افتاد کم‌بو می‌شود
هرچه‌ گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق
حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو می‌شود
درکمین هر وقاری خفتی خوابیده است
سنگ این کهسار-‌آخر بی‌ترازو می‌شود
فکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن
گر همه بر چرخ‌تازم سیر زانو می‌شود
شکر احسان در زمین بی‌کسی بی‌ریشه نیست
سایهٔ دستی‌که افتد بر سرم مو می‌شود
بزم تجدید است اینجا فرصت‌ تحقیق‌کو
من منی دارم ‌که تا وا می‌رسم او می‌شود
قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد
ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو می‌شود
درخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست
حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو می‌شود
از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد
این حنای پنجه ننگ دست و بازو می‌شود
ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن
هرچه می‌آری به تکرار عمل خو می‌شود
از تواضع نگذری گر آرزوی عزتی‌ست
بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
چون رشته‌ای که ازگهر آگاه می‌شود
صد جاده از یک آبله‌کوتاه می‌شود
ای قاصد یقین املت رهزن است و بس
منزل مکن بلند که بیگاه می‌شود
نقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی
آدم مصور از کلف ماه می‌شود
بیش وکم غنا هه اسماء حاجت است
فقر آن زمان ‌که‌ گل ‌کند الله می‌شود
بر خاتم قناعت درویش مشربی
کم نیست اینکه نام‌گدا شاه می‌شود
از آفت غرور حذرکن‌که همچو شمع
چشم از بلندی مژه‌ات چاه می‌شود
برهمزن وقار بزرگی ست‌گفتگو
کوه از صدا خفیفتر ازکاه می‌شود
چون آسمان‌ کمال بزرگان فروتنی است
وضع تواضع‌آب رخ جاه می‌شود
هر نعمتی‌که مائدهٔ حرص چیده است
انجام رغبتش همه اکراه می‌شود
از جادهٔ ادب منمایید انحراف
پا خصم دامنی‌ست‌که گمراه می‌شود
جزیاس نیست‌کروفرلاف زندگی
هر گه نفس بلند شود آه می‌شود
روزی ‌دو از تو شکوهٔ طالع غنیمت است
این عالم است کار که دلخواه می‌شود
بیدل به‌ناله خوکن‌و خواهی‌خموش باش
اینها فسانه‌ای‌ست که کوتاه می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
آفات از هوس به سرت هاله می‌شود
این شعله‌ها ز دست تو جواله می‌شود
زبن‌کاروان چه سودکه هرکس چونقش پا
از سعی پیش تاخته دنباله می‌شود
بی‌شغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند
چون قحبهٔ عجوز که دلاله می‌شود
از محتسب بترس‌ که این فتنه‌زاده را
چون وارسند دختر رز خاله می‌شود
بی ‌سحر نیست هیأ‌ت شیخ از رجوع خلق
این خر تناسخی‌ست که گوساله می‌شود
سوداییان بخت سیه را ترانه‌هاست
طوطی هزار رنگ به بنگاله می‌شود
ما را قرینه دولت بیدار داده است
صبحی‌که در شب‌، او شفق لاله می‌شود
در وقت احتیاج‌، ز اظهار، شرم دار
چون شد بلند دست دعا ناله می‌شود
وامانده‌ام به راه تو چندانکه بر لبم
چون شمع حرف آبله تبخاله می‌شود
بیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل
دور اسث از ثمر چوکهن‌ ساله می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
به تاری‌گر زنی ناخن صدا بیتاب می‌گردد
هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید
به نخل راستی چون شمع‌ می‌باید ثمرگشتن
که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید
رک سنگ صنم‌کن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین‌ باید
همه‌گر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی ‌کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت‌پرستی پاس بیمار اینچنین باید
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف می‌پرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمن‌طینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشته‌ری‌ کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفت‌شوق است از فضول‌اندیشگی بگذر
که رنگ‌ گل چنان یا شوخی خار این‌چنین باید
غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم
نیام عشق را تمهید ا‌ظهار اینچنین باید
بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
حریفیها‌ی عشق ازهرکس وناکس نمی آید
شنای قلزم آتش ز خار و خس نمی‌آید
تلاش حرص دون‌طینت ندارد چاره از دنیا
به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمی‌آید
ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را
جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمی‌آید
به بویی قانعم از سیر رنگ‌آمیزی امکان
عبارتها به‌کار طبع معنی رس نمی‌آید
سلیمانی رهاکن مور هم‌کر و فری دارد
همه‌گرکوه باشد با صدایی بس نمی‌آید
غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را
به آن پستی‌که پیش یا به چشم کس نمی‌آید
عروج نشئهٔ همت درین خمخانه‌ها بیدل
برون جوشی‌ست اما از می نارس نمی‌آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
دوستان از منش دعا مبرید
زنده‌ام نامم از حیا مبرید
خاک من دارد انفعال غبار
کاش بادم برد شما مبرید
خون من تیره شد زافسردن
شبخون برسرحنا مبرید
می‌گدازم ز خجلت نگهش
هرکجا او بود مرا مبرید
محفل ناز غیرت‌اندود است
سرمه لب می‌گزد صدا مبرید
با چلیپا خوش است نوخط ما
نامه جزروی برقفا مبرید
عشق بیتاب عرض یکتایی‌ست
دل ما جزبه دست ما مبرید
دسته بندید اگرگل این باغ
قفس بلبلا‌ن جدا مبرید
هرکجا جشم می‌گشاید شمع
گرد پروانه پرگشا مبرید
از قمار بساط آگاهی
جز عرقریزی حیا مبرید
ناله‌کفر است در طریق وفا
برقضا شکوه قضا مبرید
سر همان به که بر زمین باشد
جنس تسلیم بر هوا مبرید
عرض اهل هنر نگه دارند
پیش طاووس نام پا مبرید
خشکی از اهل دستگاه تری‌ست
نم آب رخ گدا مبرید
غیر دل نیست آستان مراد
بر در هرکس التجا مبرید
در جود از سوال مستغنی است
ببرید این ترانه یا مبرید
گوشه‌گیر حیاست بیدل ما
سخنش نیز جابجا مبرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۰
سخن ز مشق ادب موج‌ گوهرش ‌گیربد
کم است لغزش خط‌ گر به مسطرش‌ گیرید
به بستن مژه ختم است درس علم و عمل
همین ورق بهم آرید و دفترش‌ گیرید
محیط عشق تلاش دگرنمی‌خواهد
ک‌ره خوربد به تسلیم وگوهرش‌گیرید
همان بجاست خودآرایی دماغ فضول
چو شمع‌ گر همه با هر گلی سرش ‌گیرید
مزاج دون به تکلف غنی نمی‌گردد
سم است اگر سم خر جمله در زرش‌ گیرید
به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق
ز خود برآمدنی هست منبرش‌گیرید
گواه دعوی عشق انفعال جراتهاست
جبین اگر عرق انشاست محضرش‌گیرید
خیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ
سری‌که نیست دمی زیر این پرش‌گیرید
بهار نامهٔ یاران رفته می‌آرد
گلی‌که واکند آغوش در برش گیرید
دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است
نگه ز خانه برون می‌رود درش‌ گیرید
دمی ‌که فرصت موهوم ما رسد به حساب
شرار هرچه اقل هست اکثرش‌ ‌گیرید
کمال بیدل اگر خیمهٔ عروج زند
ز خاک یکدو ورق سایه برترش‌گیرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
صبحی به‌گوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطره‌ای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی‌ که کس نمی‌رسد این نارسا رسید
مزد فسردنی‌که به خاکم قدم زند
یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاک‌نشینان مسلم است
این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کج‌کلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریخت‌که تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوس‌کند
میراث سایه‌ای‌ که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بی‌وفا رسید
چون ناله‌ای که بگذرد از بندبندنی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمی‌شود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه می‌رسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنی‌ست فلک ‌تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پای‌بوس تو رنگ حنا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
بنای حرص به معراج مدعا نرسید
گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید
دماغ جاه به‌کیفیت حضور نساخت
به سربلندی این بامها هوا نرسید
نفس به فهم پیام ازل نکرد وفا
رسیده بود می اما دماغها نرسید
ندامت است چمن‌ساز نوبهار امید
چه رنگ بست به دستی‌که این حنا نرسید
شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ
ولی چه سود به ‌گوش من این صدا نرسید
ادب‌پرستی ازین بیشتر چه می‌باشد
دچار او نشد آیینه تا به ما نرسید
غرض رساندن پیغام نارسایی بود
رسید قاصد ما هرکجا دعا نرسید
چو یاس مرجع امید نارسایانیم
به ما رسید تلاشی‌که هیچ جا نرسید
مرا زغیرت تحقیق رشک می‌آید
به فطرتی‌که به هرکس رسید وانرسید
ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد
به خنده رفت ‌گل و نوبت حیا نرسید
بساط علم گروتازی دلایل داشت
خدنگ‌ کس به نشان تا نشد خطا نرسید
زکارگاه تجدد عیان نشد بیدل
جز ایبقدرکه‌کس اینجا به انتها نرسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
غافلان چند قبادوزی ادراک کنید
به گریبانی اگر دست رسد چاک کنید
صد نفس بال‌فشان سوخت به زنگدانه خاک
یک سحر، سیر پریخانهٔ افلاک‌کنید
چند باید دهن از خبث بانبارد کس
یک دو روزی نفس سوخته مسواک‌کنید
صید خلق از نفس سوخته‌، پر بیخردی است
ا-‌نقدر رشته متابید که فتراک‌کنید
دید معنی نشود مایل تحقیق کسان
بینش آن است‌که در چشم حسد خاک‌کنید
چشمهٔ‌خضر در این‌دشت سراب هوس است
تشنه‌کامان‌، طلب دیدهٔ نمناک کنید
تلخی حادثه قند است به خرسندی طبع
نام افیون گوارا شده‌، تریاک کنید
ساغر آبلهٔ ما ز ادب سرشار است
جادهٔ وادی تسلیم رگ تاک کنید
هیچکس منفعل طینت بی‌درد مباد
مژه‌ای را به نم آرید و عرق پاک‌کنید
تا نگردید در این عرصهٔ تشویش هلاک
همچو بیدل حذر ازکوشش بی باک کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
یاران به رنگ رفته دو روزم مثل‌ کنید
تمثال من‌کم است‌گر آیینه تل‌کنید
انجام این بساط در آغاز خفته است
شام ابد تصور صبح ازل ‌کنید
یک‌گام پیش از آب در این ورطه آتش است
فکری به سیر عبرت حوت و حمل‌ کنید
گر دستگاه چینی بی‌ موست اعتبار
رفع هوس به خارش سرهای‌ کل ‌کنید
بی ‌ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق
تدبیر پای لنگ به بازوی شل‌ کنید
این پشت و پهلویی که بمالید بر زمین
دلاک امتحانی رفع ‌کسل کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
یاران‌، چو صبح‌‌‍‌‍، قیمت وحشت‌گران کنید
دامان چیده را به تصنع دکان ‌کنید
جهد دگر به قوت ترک طلب‌ کجاست
کاری کز آرزو نگشاید همان کنید
معراج سعی مرد همین استقامت است
لنگی است هر قدر هوس نردبان‌کنید
بی‌حرف و صوت‌، معنی تحقیق روشن است
آیینهٔ خود از نظر خود نهان‌کنید
توفیق فکر خویش به هرکس نمی‌دهند
گر جیب نیست رو بسوی آسمان‌ کنید
نقص وکمال و، پست و بلند جهان یکی است
نقش جبین و نفس قدم امتحان‌ کنید
مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس
از عالم کرم طلب رایگان کنید
عالم همه به نیک و بد خود مقابل است
آیینه را ز حسن ادب مهربان‌ کنید
چون شمع‌ گر به معنی راحت رسیدن است
درس نشستن پی زانو روان کنید
پهلوی لاغری‌که قناعت نشان دهد
در نقش بوریای تجرد نهان‌ کنید
از شیشهٔ دل آنچه تراود غنیمت است
قلقل اگر نماند ترنگی عیان‌ کنید
خورشید در تلافی سودای همت است
گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیان‌کنید
روزی دو از نم عرق شرم زندگی
خاکی که باد می‌برد آخرگران کنید
در زبر پاست خاک مراد غرور عجز
ای غافلان تلاش همین آستان‌کنید
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت
بیدل شوید و ترک غم این و آن ‌کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بی‌حس بی‌خبر
ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشه‌گران مبر
در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی
که به‌کام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمر
به وداع قافلهٔ هوس‌، دل جمع ناقه‌کش تو بس
نگذشته محمل موج‌کس‌، ز محیط جز به پل‌گهر
نگهی ‌که در چمن ادب‌، هوس انتظار چه عبرتی
چو سحر ز چاک دل آب ده‌، به‌ گلی ‌که خنده زند به سر
چو سرشک تا نکشی تری‌، مگذر ز جادهٔ خودسری
ستم است رنج قدم بری به خرام آبله درنظر
به‌شمار عیب‌گذشتگان‌، مگشا ز هم لب تر زبان
اگر از حیا نگذشته‌ای به فسانه پردهٔ ‌کَس مَدر
سر و برگ فرصت ‌آگهی همه سوخت غفلت‌ گفتگو
چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر
غم بی‌تمیزی عافیت نشود ندامت هوش‌ کس
به چه سنگ‌ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زبر پر
هوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه‌ گره زدن
به هوا چه خط ‌که نمی‌کشد تری از طبیعت نیشکر
نرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی
زده‌ایم دست بریده‌ای به زمین چو بهلهٔ بی‌کمر
به صفی‌که تیغ اشارتش‌کند امتحان جفاکشان
فکند جنون‌گذشتگی سربیدل از همه پیشتر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
در هوس گاه عالم بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار
مگذر از عشرت برهنه‌سری
پای ‌پیچ است پیچش دستار
فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح
ای هوا مایه‌ات نفس بشمار
فکر جولان مکن ‌که روی زمین
از هجوم دل است آبله‌ زار
چون نگین بهر سجدهٔ نامی
بسته‌ایم از خط جبین زنار
سیر مجمل‌، مفصلی دارد
دانه مهریست بر سر طومار
چیست معمورهٔ فریب جهان
دل بنای شکستگی معمار
شش جهت از دل دو نیم پر است
خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا
نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار
کینه‌ خیز است طبعهای درشت
سنگ باشد زمین تخم شرار
چون ‌گهر کسب‌ عزت ‌آسان نیست
سر به‌کف ‌گیر و آبرو بردار
بیدل افسانه بشنو و تن زن
شب دراز است وگفت ‌و گو بیکار