عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دانشم حاشا که ابرِ آفتاب من شود
من از آن عارف‌ترم کاین بت حجاب من شود
عشقِ‌ کافر بین، که می‌گوید عجب دارم اگر
چار دفتر شرح یک حرف از کتاب من شود
وصل باقی می‌توانم تا ابد بیدار دید
گر فنای ذاتیم یک لحظه خواب من شود
من به این سوزی که در دل دارم از شرم گناه
گر به یاد من فتد دوزخ کباب من شود
گر شب وصل تو طول روز محشر باشدش
آن قدر نبود که صرف اضطراب من شود
مستیم خمخانه خالی کرد و شورش برنخاست
گردش چشمی مگر جام شراب من شود
با دل بی‌عشق اگر فیّاض از دنیا روم
راحت فردوس در عقبی عذاب من شود
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
شاها نفست مسیح را دم بخشید
لطف تو به حال بنده مرهم بخشید
من چینم از ذره کویت کمر
خورشید تو زندگی به عالم بخشید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
زنده نبود آنکه او را معرفت در کار نیست
مرده پندارش که هیچ از عمر برخوردار نیست
معرفت موقوف دیدار است و بس یا للعجب
چو نشود عرفان حق حاصل اگر دیدار نیست
عالم ایجاد از روی مثل آئینه ایست
واندر آن آئینه پیدا جز جمال یار نیست
سرمهٔ تحقیقت ار بخشد به چشم دل ضیاء
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
دفع پندار من و ما کن ز خود او را ببین
کاین من و ما در حقیقت هیچ جز پندار نیست
راستی کیفیت منصور ثابت می کند
اینکه جای حرف حق جز بر فراز دار نیست
بذل جان کردند مردان بهر حرف حق صغیر
بی‌خودان را ترک جان بهر خدا دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دانم که ره کعبه و بتخانه کدامست
زین هر دوره آن راه جداگانه کدامست
بنهاده بکف جان خود اهل حرم و دیر
پرسند ز هم منزل جانانه کدامست
آن خانه کز آن یافت توان خانه خدا را
گر دیر و حرم نیست پس آن خانه کدامست
بس عاقل دیوانه و دیوانه عاقل
بشناس که عاقل که و دیوانه کدامست
بس خویش که بیگانه و بیگانه که خویش است
هشدار که تا خویش که بیگانه کدامست
گویند بود گنج بویرانه خدا را
ای اهل دل آن گنج چه ویرانه کدامست
تا طره و خالیت ز کف دل نرباید
آگه نشوی دام چه و دانه کدامست
تا شمع و شی پاک نسوزد چو صغیرت
واقف نشوی شمع چه پروانه کدامست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
هست این کون و مکان گوی خم چوگان عشق
الله الله از دل عاشق که شد میدان عشق
چشم دل گر بر گشایندت بمیدان وجود
اندر این میدان نخواهی دید جز جولان عشق
آنکه جوید عشق را پایان گه آغاز حشر
گو پس از پایان محشر هم مجو پایان عشق
عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود
جمله موجودات را سر در خط فرمان عشق
غیر انسان بهر انسانست و انسان بهر دل
دل برای اینکه گردد کنز مهر و کان عشق
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود سکون
چون من سرگشته آنهم هست سرگردان عشق
ماحصل را گر همی خواهی ز من بشنو صغیر
ماسوی مملوک عشقند و علی سلطان عشق
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
گم گردد آسمان و زمین در فضای دل
مرغی است جبرئیل‌ امین در هوای دل
از دل متاب رخ که توانی جمال حق
بینی عیان در آینهٔ حق نمای دل
خلد برین که آن همه وصفش شنیدهٔی
عکسی بود ز روضهٔ دارالصفای دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پیش بود و کون و مکان در قفای دل
بین دل برای کیست که شد خلق عالمی
بهر تو و تو خلق شدی از برای دل
آن سلطنت که بهر سلیمان دهند شرح
دادش خدا از آنکه شد از جان گدای دل
اوصاف دل چسان من بی دل کنم بیان
از دل که آگه است بغیر از خدای دل
این گونه گونه رنگ که بینی بود تمام
انوار روی شاهد خلوت سرای دل
با آنکه آسمان وزمین نیست در خورش
گنجد بدل خدای بنازم فضای دل
جای خدا بدل بود این خود معین است
آن سینه را بجو که در آن هست جای دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغیر
بیگانه است هر که نشد آشنای دل
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۴ - تاریخ
دوش در خانقه ز درویشی
بگرفتم سراغ انشائی
گفت ای یادهٔ تجلی پیر
دوش پر شد ایاغ انشائی
گشت تا صبح حشر زیر لحد
دل روشن چراغ انشائی
کوی پیر بزرگوار‌ آمد
جنت و باغ و راغ انشائی
بری از ماسوی بجلوهٔ دوست
شد چو حاصل فراغ انشائی
جست تاریخ او صغیر از دل
دل نشان داد داغ انشائی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
شد تن همه دل دلستان می آید
دل خود همه تن شد که روان می آید
ای جان مجازی از جسد بیرون رو
کآن یار حقیقتی چو جان می آید
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باذی نفسی نیست که او یک نفسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست
هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آن را نفسی نیست که عیسی نفسی نیست
عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
موسی نظری نیست که روشن قبسی نیست
زاهد نبود آگه از اندیشه ی عشاق
هم فکرت عنقا به معانی مگسی نیست
شد قافله پیدا و از ایشان رسد آواز
کس هیچ نیازش به صدای جرسی نیست
جان از باختگان واقف از اندازه ی عشقند
دریا سپری در خور هر خار و خسی نیست
در کشمکش عشق بود عقل شهان مات
این بازی و برد از پی فیل و فرسی نیست
عشق تو بدان مایه که از دل برود غیر
سوزیست که در سینه ی هر بوالهوسی نیست
گر دین و دل اندر خم زلف تو شد از دست
ترک دل و دین بر سر آن طره بسی نیست
باشد که به پایت نهم سر به ارادت
چند ار که به وصل تو مرا دسترسی نیست
هشیار ز چشم تو در این شهر نمانده است
اینست که اندر پی مستان عسسی نیست
از خرمن دنیا نخورد گندمی آن مرد
کاین دور فلک در نظرش یک عدسی نیست
در عشق تو هر کس به تمنایی و حالی است
غیر از تو صفی را به صفا ملتمسی نیست
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۴
خواهم ایدل محو دیدارت کنم
جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم
بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم
تا شوی آواره از شهر و دیار
تا شوی بیگانه از خویش و تبار
بگسلی زنجیر عقل و اختیار
سر بصحرا پس نهی دیوانه وار
پای بند طره یارت کنم
دوش کز من گشت خالی جای من
آمد آن یکتابت رعنای من
شد ز بعد لای من الای من
گفت کی در عاشقی رسوای من
خواهم از هستی سبکبارت کنم
گر تو خواهی کز طریقت دم زنی
پای باید بر سر عالم زنی
نی که عالم از طمع بر هم زنی
چون دم از آمال دنیا کم زنی
مورد الطاف بسیارت کنم
ساعتی در خود نگر تاکیستی
از کجائی و چه جائی چیستی
در جهان بهر چه عمری زیستی
جمع هستی را بزن بر نیستی
از حسابت تا خردارت کنم
هیچ بودی در ازل ای بی‌شهود
خواستم تا هیچ را بخشم وجود
پس جمادت ساختم اول ز جود
گر شوی خود بین همانستی که بود
بر خودی خود گرفتارت کنم
از جمادی بردمت پس در نبات
وندر آنجا دادمت رزق و حیات
خرمت کردم ز باد التفات
چون ز خارستان تن یا بی‌نجات
باز راجع سوی گلزارت کنم
در نباتی چون رسیدی بر کمال
دادمت نفس بهیمی در مثال
پس تو با آن نفس داری اتصال
گر نمائی دعوی عقل و کمال
خیره خیره نفس غدارت کنم
خواستم در خویش چون فانی ترا
بر دمیدم روح انسانی ترا
یاد دادم معرفت دانی ترا
کردم آن تکلیف جبرانی ترا
تا چو خود در فعل مختارت کنم
باز خواهم در بدر گردانمت
از حقیقت با خبر گردانمت
مطلق ازجنس بشر گردانمت
ثابت از دور دگر گردانمت
پس در آن چون نقطه سیارت کنم
از دمم لاشیی بودی شیی شدی
مرده بودی یافتی دم حی شدی
واقف ز موت ارادی کی شدی
چون ز هست خود بکلی طی شدی
از بقای جان خبردارت کنم
گر تو خواهی بر امان‌الله رسی
آن امان من بود در مفلسی
باش مفلس در مقام بیکسی
گرچه زری بازجو طبع مسی
تابجانها کیمیا کارت کنم
زانکه کردی یکنفس یادم یقین
باب معنی بر تو بگشادم یقین
من خط آزادیت دادم یقین
گر بعجب افتی که آزادم یقین
بی‌گمان برخود گرفتارت کنم
چونکه دادم از صراطت آگهی
خود نمودم در سلوکت همرهی
تا که شد راهت بمقصد منتهی
گر تو پنداری که خود مرد رهی
در چه غفلت نگونسارت کنم
چون زِ من خواهی دم عشق ای پسر
بدهمت دم تا شوی آدم سیر
پس چو شاهانت نهم افسر بسر
ور شوی مغرور باز از یک نظر
افسرت را گیرم افسارت کنم
می‌ تنی تا کی همی بر دور خود
همچو کرم پیله دایم ای ولد
یا ندانی اینکه قرنی بی رشد
در ره دین ار دوی باری بجد
من بیک دم گاو عصارت کنم
من تر خواهم ز قید تن بری
تو نداری جز سر تن پروری
پس کنم تا این سرت را آن سری
سازمت هر دم بدردی بستری
جبریانه محتضر وارت کنم
تا شوی تسلیم تو در امر پیر
همچو صید مرده در چنگال شیر
گردی از موت ارادی ناگزیر
گه ببالایت برم گاهی بزیر
گاه بی‌نان گاه بیمارت کنم
تا بود خام این وجود سرکشت
باز بکشم زاتش اندر آتشت
حوش بسوزم این دماغ ناخوشت
پخته بیرون ارم از غل و غشت
زان می‌مستانه هشیارت کنم
گاه بردار فنا آویزمت
گه بخاک و گه بخون آمیزمت
گه بسر خاک مذلت ریزمت
گاه در غربال محنت بیزمت
تا از عمر خیش بیزات کنم
تا نفس داری رسانم ای عجب
هر نفس صدر بار جانت را بلب
هر زمان اندازمت در تاب و تب
فارغت یکدم نسازم از تعب
تاز خواب مرگ بیدارت کنم
بر تنت تا هست از هستی رمق
گیرم و سازم بهیچت مستحق
هر چه بگشائی تو زین دفتر ورق
من بهم بر پیچمش بازاز نسق
تا بخود پیچان چو طومارت کنم
گر حدیث از روح گوئی گر ز تن
جز من و ما نیست هیچت در سخن
تا نبینی هیچ دگر ما و من
سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکلم نقش دیوارت کنم
آفتاب ای مه نهم پالان تو
بر زنم بر هم سر و سامان تو
جان تو بسته است چون بر نان تو
نانت گیرم تا بر آید جان تو
مستحقق لحم مردارت کنم
تا بگردانی ز من رو سوی خلق
بازگردانم ز رؤیت روی خلق
بدکنم بد با تو خلق و خوی خلق
نادمت سازم ز گفت‌وگوی خلق
ناامید از یار و اغیارت کنم
گر هزارت سر بود در تن هلا
کوبم آن یکجا بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه یکسر بجا
همچو منصور آنسرت را زیر پا
آرم و تن بر سردارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان
سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت جاری انالحق بر زبان
سنگ باران بر سر دار آن زمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده
و ر بسر صوفیان پی برده
سر همانجا نِه که باده خورده
آنچنان یعنی که از خود مرده
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کنی از بهر دنیا طاعتی
خود نماند بر تو غیر از رحمتی
زانکه تو مرزوق بعد از قسمتی
ور ز طاعتها مرید جنتی
سرنگون بر عکس درنارت کنم
در تذکر خواهی ار اشراق من
عاشق نوری تو نی مشتاق من
خارجی از زمره عشاق من
در حقیقت گر شوی اوراق من
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حدیث از شرکنی گاهی ز خیر
گه سخن از کعبه گوئی گه ز دیر
گاه دل بر ذکر بندی گه بسیر
گر نپردازی ز من یکدم بغیر
واحد اندر ملک قهارت کنم
گه بتن گاهی بجان داری نظر
گه بچشم شاهدان داری نظر
چون برهمن بر بتان داری نظر
تا بر این و تا بر آن داری نظر
در نظر‌ها جملگی خوارت کنم
گاه بر گل گه بنرگس عاشقی
گه بقاقم گه باطلس عاشقی
بر درم گاهی چو مفلس عاشقی
فارغ از من تا بهر کس عاشقی
سخره هر شهر و بازارت کنم
گه بکست و جاه و مالستت هوس
گه بعمر بی زوالستت هوس
گه بر امکان و محالستت هوس
هر دمی بر یک خیالستت هوس
زان بفکر هیچ غمخوارت کنم
آخر از خود یک قدم برتر گذار
این خیالات هبا از سر گذار
کام دنیا را بگاو و خر گذار
یک نماز از شوق چون جعفر گذار
تا بخلد عشق طیارت کنم
کاهلی تاکی دمی در کار شو
وقت مستی نیست همین هوشیار شو
خواب مرگستت هلا بیدار شو
کاروان رفتند دست و بار شو
تا بهمراهان خود یارت کنم
بارکش زین منزل ایجان پدر
کاین بیابان جمله خوفست و خطر
مانی ار تنها شود خونت هدر
دست غم زین بعد خواهی زد بسر
کار من این بود کاخبارت کنم
گوش دل دار ای جوان بر پند پیر
شو در این بحر بلا هم بند پیر
کرده کی کس را زیان پیوند پیر
گر شوی از جان تو حاجتمند پیر
بی‌نیاز از خلق یکبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر
جز بسوی من ترا نبود مفر
هین مرو از کشتی عونم بدر
تا چو ابراهیم و یونس ای پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جرم و گناه
عمر خود در کار خود کاری تباه
گربکوی رحمتم آری پناه
سازمت خوش مورد عفو اله
پس بجرم خلق غفارت کنم
گرچه در بزم حضوری این فقیر
گرچه مراّت ظهوری ای فقیر
گرچه غرق بحر نوری ای فقیر
باز از من دان که دوری ای فقیر
ورنه دور از فیض دیدارت کنم
قصه کوته بنده شو در کوی من
تا بدل بینی چو موسی روی من
زنده گردی چون مسیح از بوی من
عاشقانه چون کنی روسوی من
در مقام قرب احضارت کنم
دم غنیمت دان که عالم یک دم است
آنکه بادم همدم است او آدم است
دم زمن جو کآدم احیا زین دم است
فیض این دو عالم اندر عالم است
دم بدم دم تا بدم یارت کنم
صاحب دم اندرین دوران منم
بلکه در هر دور شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم
آنچه کاندر و هم ناید آن منم
من بمعنی بحر زخارت کنم
گرچه از معنی و صورت بالوصول
مطلقم در نزد ارباب عقول
لیک بر ارشاد خلق اندر نزول
هر زمان ذاتم کند صورت قبول
تا بصورت معنی آثارت کنم
انبیا را در نبوت رهبرم
اولیا را در ولایت سرورم
مصطفی را ابن عم و یاورم
حیدرم من حیدرم من حیدرم
نک خبر از سر کرارت کنم
جلوه‌گر هر عصر در یک کسوتم
این زمان اندر لباس رحمتم
همین علی رحمت ذوالقدرتم
گرشوی از جان گداای همتم
ای صفی من نورالانورات کنم
در خصالم رحمت‌العالمین
در جمالم راحم رحم آفرین
در جلالم پادشاه یوم دین
در گه ایاک نعد نستعین
بین مراکز شرک بیزارت کنم
من صراط مستقیمستم هله
هرچه جز من راههای باطله
یک نگاهم به ترا از صد چله
دل به من در اهدناکن یک دله
تا براه راست پادارت کنم
تا نه بیرونت برد دیو رجیم
ای برادر زین صراط مستقیم
زن بنام من همی بی‌ترس و بیم
دم ز بسم‌الله الرحمن الرحیم
تاکه حفظ از شر اشرارت کنم
من طلسم غیب و کنزلاستم
چون بکنز لا رسی الا ستم
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطه‌ام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
گرز سر خود زنم دم اندکی
خاطر لغزنده افتد در شکی
اینقدر دان گر تو صاحب مدرکی
نیست پیدا از هزاران جز یکی
گرکنی شک بند پندارت کنم
شب گذشت ای بلبل آشفته حال
روی گل بین در گذر از قیل و قال
باش حیران یک زمانم بر جمال
شود چو طوطی در پس آئینه لال
تا بمدح خود شکر خوارت کنم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
گوید همه چیز و هر کس حق با ماست
چون نیک نظر کنی در او حق پیداست
حق نیست عیان ز دیده ی اهل شهود
پیدا شو و بین که هر چه پیداست خداست
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
چون بود ظهور لازم ذات وجود
ظاهر شدنش هم از ره رحمت بود
امروز که شد بوصف رحمت ظاهر
نامی ز گنه نماند وین شد مشهود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲ - باب الالف
الف باشد گرت فهم عبارت
بود بر اول الاشیاء اشارت
مقام نقطه کان ذات احد بود
تجلی در الف از نقط فرمود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶ - الانزعاج
دگر از اصطلاحات انزعاج است
که نزد سالکان حق رواج است
تحرک قلب را سوی خداوند
ز تأثیر سماع و صحبت و پند
دلی کو را به حق رفتار باشد
ز حق توفیق استشعار باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴ - بیت‌المحرم
بود بیت‌المحرم قلب کامل
در او جز حق نگردد هیچ داخل
حرام است اینچنین دل غیر حقرا
نباشد راه در وی ما خلق را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹ - التجلی الشهودی
تجلی شهودی آن ظهور است
که از حقل جلوه‌گر بر اسم نور است
در اینجا شد ظهور ذات سبحان
یکی با صورت اسماء بر اکوان
دم رحمن که ایجاد خلایق
باو فرمود حق برقدر لایق
تجلی شهودی دان با شهاد
تو گل کل زان نفس گشتند ایجاد
رسید اینجا چو سالک سیر راهش
تجلی شهود است از الهش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶۴ - جنه‌‌الافعال
شنو از جنه‌‌الافعال واضح
که پاداش است بر اعمال صالح
خود آن مر نفس ار باشد مناسب
که هست او را مطاعم هم مشارب
از آن خوانند او را جنّت نفس
که باشد پر زنوش و نعمت نفس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۷ - الحرق
بود حرق از تجلیها اواسط
که جاذب بر فنا شد در ضوابط
در اول برق و آخر طمس باشد
وسط حرقت چو حر شمس باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۷ - الرحیم
رحیم اسمیست کز وی می‌شود خاص
بقرب حق وجود اهل اخلاص
هر آنرا فهم معنای رحیم است
در این ره صاحب قلب سلیم است
هر آن فیضی که در قوس صعودت
رسد در کشف ایمان از وجودت
ز توحید و مقامات و منازل
شود تا قطره‌ات بر بحر و اصل
خود آن فیض رحیمی بر رجال است
هم او مخصوص بر اهل کمالست
غرض باشد مفیض اهل اخلاص
رحیم اندر کمال رحمت خاص
نباشد گر که تایید از رحیمت
نگردد طی صراط مستقیمت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱۰ - الرسم
اشارت رسم بر خلق و صفاتست
که از وی ما سوی الله منشئات است
تمام ماسوا آثار حقند
که ناشی‌ جمله از کردار حقند
بود پس رسم مطلق نعت باری
که باشد در ابد پیوسته جاری
بد انسانی که جاری در ازل بود
ظهور قدرت حق در عمل بود