عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰۵
گرد اندوه من نمی ‌گردم
بر من اندوه گرد می ‌گردد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶۴
هر کس که به قول خویش ثابت ناید
او را تو اگر یار نخوانی شاید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۷
ز چشم من مجوش ای گریه هنگام وصال او
که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او
ز شرح شوقم آتش در پر روح الامین افتد
اگر غمنامهٔ هجر تو بربندم به بال او
نمیرم زود، غمگین است پیش از مردن یاران
کند آغاز شیون تا شود رفع ملال او
پس از مردن گره شد در گلویم گریه، چون دیدم
که جان رو در قفا می رفت از شوق جمال او
بر آرم در لحد آهی که آتش در ملک گیرد
اگر باشد به جز اسرار عشق از من سوال او
چو مست آمد برون عرفی، چه گویم اهل تقوی را
چه سان زد مشعله بر خاک عصمت رنگ آل او
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۳
آن کس که ز راه نفسم بسته کند
دل را ز هجوم داغ گل دسته کند
بیماران را دم مسیح است علاج
ای وای بر آن کس دم او تفته کند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اویون اولدوق
ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی
قویونون دا ایشی بیتدی
سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی
اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی
بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق
ایت ایله قول- بویون اولدوق
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت مرید
لب چو بگشاد پیر فرزانه
سایه بیرون گریخت از خانه
پیر را گفتم از سرِ تحقیق
ای ترا ملک دین جدیر و حقیق
من که با تو دمی بگفتم غم
به همه عمر ندهم آن یک دم
عمر بی دوستان نه عمر بُود
عمر بی‌یار عمر غمر بُوَد
عمر با دوستی که او یکتاست
یک دمی را هزار ساله بهاست
دل ز بند تو خوش بُوَد به عذاب
چه عجب کز نمک خوش است کباب
جان ز روی تو در ارم باشد
دل ز تایید تو خرم باشد
چون تو در مرکز حقیقت و حدق
نیست یک پادشا به مقعد صدق
از تو صحرا حریر پوش شود
وز تو نیها شکر فروش شود
از تو باید کلید قفل وفا
سرِ صندوق صدق و دستِ صفا
از تو بیهوش جفت هوش آمد
که هیولی برهنه پوش آمد
مردم از نیک نیک‌خو گردد
باز چون بد بُوَد چنو گردد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر ترک دنیا و ریاضت نفس گوید
ای بلندان به عقل و جان شریف
مکنید آن بلندی را تصحیف
در کفایت بلند رای شدید
آن بلندی چرا پلید کنید
خویشتن را ندیده‌اید همه
آدم نورسیده‌اید همه
همه را در ولایت یزدان
راستی قالبست و معنی جان
زین زمین جز کسان آدم را
نردبان نیست بام عالم را
مایهٔ کفر و پایهٔ دین است
نردبان پایهٔ خرد این است
این هم از فعل تست کاندر تاب
از سرِ آب رفته‌ای به سراب
سرِ آبت سراب شد چکنی
عقل و دینت خراب شد چکنی
میوهٔ این و آن مچین پیوست
چون درختان میوه‌دارت هست
نور خواهی به دست موسی‌وار
دست در گرد جَیْب خویش برآر
راه مدین نرفته پیش شُعَیب
چند گردی به گرد پردهٔ غیب
تا بُده ساعتی شبانِ رمه
چون برآری عصا به روی همه
دل بدان نه که باشد از خانه
پشک تو به ز مشت بیگانه
همه نعمت ترا شده حاصل
تو ز اسباب و خان و مان غافل
خوانت از هرچه نعمت است پُرست
لیک در دست موش سفره بُرست
نبود چون تو ابله هیچ بخیل
کاب لیسی همی تو بر لب نیل
زهد اصلی رساندت در وصل
زاهد مشتری ندارد اصل
هرچه از سعی طبعی و فلکیست
نیست ملک تو ملکت ملکیست
چرخ را فرش او نوردیدست
همچنو کارهاش گردیدست
هیزم بیهده مخواه از کس
آتش دل بس است با همه خس
دارد از بهر پختگی درویش
هیزم خشک ز آتشِ دل خویش
آتش جان تو بدست صواب
شسته‌اند اختران به هفتاد آب
جنبش جبر خلق عالم راست
جنبش اختیار آدم راست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر بیان نسب آدمی من عرف نفسه فقد عرف ربه
تو به قوت خلیفه‌ای به گهر
قوّت خویش را به فعل آور
آدمی را میان عقل و هوا
اختیارست شرح کرّمنا
آدمی را مدار خوار که غیب
جوهری شد میان رشتهٔ عیب
از عبیدان ورای پرده چرا
اختیار اختیار کرده ترا
تا تو از راه خشم و قلّاشی
یا ددی یا بهیمه‌ای باشی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در معنی آنکه عاقلان بی‌غم نباشند
معرفت را شرفت پناهِ شماست
مغفرت را علف گناه شماست
آدمی بهر بی‌غمی را نیست
پای در گِل جز آدمی را نیست
همه مقصود آفرینش اوست
اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
عرش و فرش و زمان برای ویست
وین تبه خاکدان نه جای ویست
او در این خاک توده بیگانه است
زانکه با عقل یار و همخانه است
خنده و گریه آدمی داند
زانکه او رنج و بی‌غمی داند
شادی از اهل عقل بیگانه است
آدمی را خود اندُه از خانه است
غم در آنست کز تن آسانی
بی‌غمی را تو غم هی خوانی
غم ترا می‌خورد ز بی‌خطری
تو چنان کس نه‌ای که غم نخوری
چون ترا خورد و گشت فربه غم
غم تو شد فزون و مردی کم
علف غم تویی در این عالم
چون تو رفتی علف نیابد غم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی ذکر انساب البشر من ارکان البشر
آدمی گرچه بر زمانه مهست
ز آدمی خام دیو پخته بهست
نیست خامی مگر کم اندر کم
چون ره رومیان خم اندر خم
کآدمی‌زاده تا نشد مردم
گه پری گه ددست گه گزدم
در زمانه ز هرچه جانورست
تا نشد پخته آدمی بترست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در انسانی و حیوانی گوید
هست ترکیب نفسِ انسانی
نفسی و عقلی و هیولانی
از دل و جان و نیروی فایت
حدِّ او حیّ ناطق مایت
گِل و دل دان سرشتهٔ آدم
این برآن آن برین شده درهم
هرچه جز مردمند یک رنگند
یا همه صلح یا همه جنگند
روح انسان عجایبیست عظیم
آدم از روح یافت این تعظیم
بلعجب روح روح انسانیست
که در این دیوخانه زندانیست
گاه با امر سوی حق یازد
گاه با خلق خالکی بازد
فلکی زیر دست او پیوست
او خود از دست خویش هفت بدست
پایی اندر تن و یکی در جان
متحیّر بمانده چون مرجان
گِل و دل آدمی چو نخچیر است
هم زبونست و هم زبون‌گیرست
گاه عاجز ضعیف تن ز تبی
گاه همچون سبع پر از شغبی
تن ضعیف و قوی دل آدمی است
آفریده تن از گِل آدمی است
لیک دارد میان گِل گوهر
نیست از خلق مر ورا همسر
اعتقاد ترا به خیر و به شر
جز قیامت مباد قیمت گر
نیست از بهر طامع و خایف
هیچ قیمت گری چنو منصف
نفخهٔ صور سورِ مردانست
هرکه زان سور خورد مرد آنست
راز اگر چون زمین نگهداری
آسمان‌وار بهره برداری
روی دل را خرد روان آمد
بهرهٔ چار طبع جان آمد
روح چون رفت خانه پاک بماند
کالبد در مغاک خاک بماند
هرکه زین جرعه طافح و ثملست
عقل او شب چراغ روز دلست
در شبِ وصل پرده‌گر باشد
راز در روز پرده‌در باشد
روز باشد قوی دل و غمّاز
با ضعیفان به شب به آید راز
زانکه مقلوب روز زور بود
مرغ عیسی به روز کور بود
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت در این معنی
پیش از آدم ز دست کوتاهی
دوستی داشت مرغ با ماهی
هریکی در مقام خود ساکن
آن ز فخ فارغ این ز شست ایمن
آدمی در زمین چو بپراکند
ماهی از مهر مرغ دل برکند
گفت بدرود باش و رو بفراز
زانکه من زیرِ آب رفتم باز
که به عالم نهاد نسلی ره
کز سرِ حیلت وز شرّ و شره
هم مرا زیر آب نگذارند
هم ترا از هوا به پست آرند
همه را جمله نیست گردانند
بر سباع و ددان شهی رانند
کادمی را به وهم دوراندیش
جِرمش از ما کمست و جُرمش بیش
حالشان از برای حیلهٔ ماست
عقلشان از پی عقیلهٔ ماست
کز دنائت ز راه آهن و نی
گردد انبار حق بادنی شیء
آدمی‌زاده نازنین باشد
قهر و لطفش برای این باشد
گه به بانگی ضعیف کام شود
گه به دانگی خدای نام شود
به خسی سخت سر شود به مجاز
به غمی سست پای گردد باز
گاه تن برگذارد از کیوان
گاه گردد ز خارکی حیران
سابقت زو نهفته در اوّل
خاتمت زو به مُهر حکم ازل
گاه ایوان برد به چرخ چهار
گاه گردد ز نیم کرم افگار
گاه مسند نهد برِ فَرقد
وز حریر و قصب کند مرقد
گاه گردد به خون و خاک دفین
بستر از خاک وز خسک بالین
سابقت زو نهفته در راندن
خاتمت زو به مهر در خواندن
آنکه ماندست سهمش از تقدیر
وانکه رفتست بیمش از تیسیر
این همه چیست صنعت تقدیر
وان همه چیست حاصل تیسیر
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر بیان ظلومی و جهولی انسان کما قال‌اللّٰه تعالی: وحملها الانسان انّه کان ظلوما جهولا
هیچ بدنامی آدمی را پیش
از ظلومی و از جهولی خویش
چه حدیثست هرچه پیش آید
همه از ظلم و جهل خویش آید
حق پسندست عالم و عادل
بنده‌گه ظالمست و گه جاهل
آدمی با گنه شکسته‌ترست
پای طاوس چشم زخم پرست
کانکه گوید منم شده معصوم
اوست بر نفس خویشتن میشوم
کانکه خود را شکسته دل بیند
خویشتن را به دل خجل بیند
اوست شایستهٔ خدای کریم
ایمن است از عذاب نار جحیم
گفت داود را خدای جهان
که منم یاور شکسته دلان
جان پاکان خزانهٔ فلکست
جسم نیکان نشیمن ملکست
جسم تو گرچه ناپسندیده است
شوخ چشمست لیک خوش دیده است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظن چنان آیدش که بس نیکوست
عیب دارد دو صد هزاران بیش
هنرش آنکه از بهایم پیش
گر بود زینتش ز عقل و ادب
ورنه هم با بهایم است نسب
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
فی ترک المخالطة مع‌الاوباش
خلق جز مکر و بند و پیچ نیند
همه را آزمودم ایچ نیند
گر همه در برت فرو ریزد
مرد عاقل درو نیاویزد
گر نه‌ای همچو مه به نور گرو
همچو خورشید باش تنها رو
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
هرکه تنها روی کند عادت
همچو خورشید شب کند غارت
مرد را دلشکسته دارد جفت
تیر را پای بسته دارد جفت
با چنین تیرها و جوشنها
دانکه تنها ترا به از تنها
ملک عالم به زیر تنهاییست
مرد تنها نشان زیباییست
با کسان در نگاهداشت بُوی
با خود آسوده شام و چاشت بُوی
جفت باشی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
چون تو تنها نشینی از سرو بُن
با خودت هرچه آرزو می‌کن
چون تو تنها بوی ز نیک و ز بد
کم ز تیزی بود نیاری زد
چون دلت شد به فرد بودن شاد
تیز بی‌شرم کس به یاری داد
گرد توحید گرد با تفرید
چه کنی صحبتی که آن تقلید
به دمی از تو اندر آویزد
پس به بادی هم از تو بگریزد
تا همی در تو نیک خود بیند
با تو یک دم به رفق بنشیند
گر شود والعیاذ باللّٰه بد
تا چه بینی ازو به جان و خرد
دل نخواهد ترا ز دل بگسل
بر بخیلان بخیل بهتر دل
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل
چکنی با حریف بی‌معنی
بس ندیم تو شعر چون شعری
بس جلیست کتاب با خردت
تا نگوید به خلق نیک و بدت
عزبی به که جفت کوته‌بین
ماه تنها به از دو صد پروین
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
هرزه‌دان هم شریف و هم خس را
کو یکی کو یکی بُوَد کس را
کو در این روزگار یار بیار
بر که باشیم استوار بیار
اهل این روزگار بی‌سر و بُن
از برای نو و ز بهر کهن
دوستی از پی درم دارند
زهر و پازهر را به هم دارند
گرچه خوش‌بوی و روی و خوش گله‌اند
زود سیرند و تنگ حوصله‌اند
رنج کاران و گنج لاشانند
زر نگهدار و راز پاشانند
مرد صورت‌پرست کس نبود
هوش او جز سوی هوس نبود
روز نیکی چه خوش بود با تو
چون بدی دید بد شود با تو
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشد عار
یار عاقل اگرچه بدساز است
چون درای شتر خوش آوازست
جملهٔ درد خویش شویی به
یار درخورد خویش جویی به
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دست یار ناهمتای
این یکی نای نی کند به دو دم
وآن دگر پای پی ز بهر شکم
یار نادان اگر ز روی نیاز
هم چو داود برکشد آواز
صوت او موت روح احرارست
فوت او غوث مردم آزارست
شاخ ماذون چو پر گره باشد
مرگش از برگ و بار به باشد
بیخ نردی که راست شاخ بُوَد
سال تنگی دلش فراخ بُوَد
هرکرا هست دوستی دم ساز
به شهی در جهان دهد آواز
من به عالم درون نمی‌دانم
دوستی زان همیشه حیرانم
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در حق مردم و آدمی گوید
پس از آدم هر آنچ ز آدم زاد
آدمی خوانمش به اصل و نژاد
نتوانم که گویمش مردم
زانکه در سرِ این سخن مردم
مردمی عالمی دگر باشد
کم کسی را ازو خبر باشد
گرچه از روی اصل در دو سرای
کمتر از سگ نیافرید خدای
از پی خواب و خور مدانش وجود
کاندرو بیش ازین بود مقصود
چون بُوَد خلد و در هنر کوشد
جامه مشطی ششتری پوشد
خدمتش را کسی کنند پدید
که برو بایدش مقیم دوید
ور شود کشته گاه جولانش
صید در زیر زخم دندانش
چون بگویی برو به هم تکبیر
شرع می‌گویدت حلالش گیر
باز اگر کاهلی کند پیشه
ناورد زی طریق اندیشه
گرد بازارها دوان باشد
نزد دکّان این و آن باشد
تا یکی استخوان خشک برد
ده تبر در میان سر بخورد
هست فرقی ز کار این تا آن
همچنین کار آدمی می‌دان
سگ به کوشش چنان شود که کند
خدمتش آدمیّ و لاف زند
ور خسی آدمی شود چونان
کی کند خدمت سگ از پی نان
کار دربند همّت من و تست
نشوی خوار تا نباشی سست
این بگفتم برِ پناه جهان
بازگشتم به مدح شاه جهان
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فصل اندر تبدیل حال
بدر بودم شدم هلال مثال
نه بخندند ابلهان ز هلال
چون هلال دوتا شدم باریک
گشت عالم به چشم من تاریک
پنبه از گوش کرد بیرون مرگ
که بساز از برای رفتن برگ
شیر یک سالگیم کرد اثر
پس چل سال گرد عارض و سر
چون درین کارگاه بی‌استاد
عمر دادم به ابلهی بر باد
شب برناییم به نیمه رسید
صبح پیریم در زمان بدمید
بنمردیم تا به بوالعجبی
بندیدیم صبح نیم شبی
موی و دل شد چو شیر و چون قطران
زین دو مرغ سیه سپید زمان
آن سیاهی ز موی رفت به دل
وین سپیدی ز دل به موست بحل
دل من همچو برف و دندان بُد
مویم همچون که نفط و قطران بُد
لیکن اکنون شدست دل قطران
موی بستد سپیدی از دندان
بنگر ای خواجه در رخ و پشتم
شد چو انگشت هر ده انگشتم
ریش چون روی پنبه زار شده
روی چون پشت سوسمار شده
عمر بگذشته کی دهد نیرو
که بقا در بقا بود نیکو
بهر آن عیش بی‌نواست مرا
کآب در پیش آسیاست مرا
آدمی خود جوان زبون باشد
خیمهٔ عمر پیر چون باشد
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته
عمر دادم بجملگی بر باد
بر من آمد ز شصت صد بیداد
مانده همچون معانی باریک
بی‌خطر سوی خاطر تاریک
در تمنا بُدم که گردم پیر
وین زمان من ز پیریم به نفیر
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی‌چیز را که داشت به چیز
عمر باقی چراغ دان بر خیر
این مثل هست عُمر باقی پیر
گاهی افزون و گاه کم گردد
گه بخندد گهی دژم گردد
سر به سوی زمین فرو برده
به نمی زنده وز دمی مرده
تا نمی‌باشد اندرو روغن
گاه تاری شود گهی روشن
این همه بیهُدست و عاریتست
اجل او را تمام عافیتیست
پیر را خاصه بدخو و بی‌برگ
نیست یک دستگیر همچون مرگ
پیر در دست طفل باشد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر
عمر ما جمله مستعار بُوَد
عقل را زین حیات عار بُوَد
مرد عاقل ز لهو پرهیزد
زین چنین عُمر عقل بگریزد
عُمر تن مرد را اسیر کند
مرد را عُمر عشق پیر کند
مرد پیر از بقای جانان شد
با چنین عُمر پیر نتوان شد
هرکه او رنگ و بوی راست اسیر
زن و کودک بود نه مرد و نه پیر
پیر کز جنبش ستاره بُوَد
گرچه پیرست شیرخواره بُوَد
ای بسا پیر با شمایل خوب
لیک نزد خرد شده معیوب
همچو نیلوفر به جان و به دست
آسمان رنگ و آفتاب‌پرست
آن جوانی که گرد غفلت گشت
آن نه عمر آن فضول بود گذشت
دل از این عمر مختصر برگیر
کز چنین عمر کس نگردد پیر
سیرم از عمر و زندگانی خویش
می‌بگریم بر این جوانی خویش
زندگانی که نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل
عجز و ضعفست حاصل کارم
به ضعیفی چو زیرم و زارم
پیر شکل ارچه با بها باشد
بَرِ عاقل کم از هبا باشد
پیر باید که راه دیده بُوَد
تا برِ عقل برگزیده بُوَد
هست پیر از ولایت دینست
آن که گویند پیر پیر اینست
شیر بدروز کهل وقت زئیر
زارتر نالد از ضعیفی زیر
چون به دست زَمن زمِن باشی
تو نباشی مسن مسن باشی
زیر چرخست رسم پیر و جوان
زیر چرخ این نباشد و هم آن
ای برادر نصیحتم بشنو
به خدا و به کدخدا بگرو
جز به تدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن
پیر حکمت نه پیر هفت اختر
پیر ملّت نه پیر چار گهر
چون براهیم پیر ملّت بود
تختش از صدق و تاج خلّت بود
او برفت از میان و کم پایست
ملّت او هنوز برجایست
مرد باید که باشد از دل و دین
از گه امر تا به یوم‌الدّین
همچو آدم جوان کهل روان
نه چو ابلیس تنش پیر و جوان
از سرای دماغ و حجرهٔ دل
گر یکی دم زند همی عاقل
در سر آید همی به ده جا دم
تا به لب زین عنا و درد و الم
این جهان را ممارست کردم
گرد از اومید خود برآوردم
زین حیاتم زخود ملال آمد
زندگانی مرا وبال آمد
هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
کشف الحجاب الحادی عشر فی السّماع و بیان انواعه
بدان أسْعَدَکَ اللّه که سبب حصول علم حواس خمس است: یکی سمع، دویم بصر، سیم ذوق، چهارم شم، پنجم لمس و خداوند تبارک و تعالی مر دل را این پنج در بیافریده است و هر جنس علم را به یکی از این باز بسته؛ چون سمع را علم به اصوات و اخبار، و بصر را علم به الوان و اجناس و مر ذوق را علم به حُلْو مُرّ، و شمّ را علم به نَتْن و رایحه و لمس را علم به خشونت و لین و از این پنج حواس چهار را سمع گردانیده و چشم را بصرو کام را ذوق و بینی را شم و لمس را اندر همه اندام مجال داده است؛ از آن‌چه جز چشم نبیند و جز گوش نشنود و جز بینی نبوید و جز کام مزه نیابد اما تن به بساوش اندام نرم از درشت و گرم از سرد، باز داند.
و از روی جواز جایز باشدی که این هر یک اندر همه اعضا شایع باشدی؛ چنان‌که لمس و به نزدیک معتزله روا نباشد که هر یکی زاجر محلی مخصوص بود وباطل است قول ایشان به حاسّهٔ لمس؛ که آن را محلی مخصوص نیست و چون یکی بدین صفت روا بود دیگران را هم روا بود.
و مراد این‌جا جز این است اما از این مقدار چاره ندیدم مر تحقیق بیان معنی را.
پس از این چهار حواس که ذکر ایشان گذشت، بی پنجم آن که سمع است یکی ببیند ویکی ببوید و یکی بچشد و یکی بیساود و روا باشد که اندر دیدن این عالم بدیع و بوییدن چیزهای خوش و چشیدن نعمت‌های نیکو و بسودن چیزهای نرم مر عقل را دلیل گردد به معرفت و به خداوندش راه نماید؛ از آن که بداند که: عالم محدث است که محل تغیر است و آن‌چه از حادث خالی نباشد محدَث بود و این را آفریدگاری است نه ازجنس آن که مکوَّن است و آفریدگار او مکون و آن مجسَّم است و آفریدگار او مجسِّم و آفریدگارش قدیم است و آن محدَث و آفریدگارش نامتناهی و آن متناهی و قادر است به همه چیزها و بر همه کارها و عالم است به همه معلومات و تصرفش اندر ملک جایز است آن‌چه خواهد تواند از فرستادن رسولان با برهان‌های صادق. اما این جمله بر وی واجب نباشد تا وجوب معرفت به سمع معلوم خود نگرداند و آن‌چه موجَب سمع است و از این است که اهل سنت فضل نهند سمع را بر بصر اندر دار تکلیف.
و اگر مخطیی گوید: «سمع محل خبر است و بصر موضع نظر و دیدار خداوند جل جلاله فاضل‌تر از شنیدن کلام وی باشد، باید تا بصر فاضل‌تر از سمع باشد.»
گوییم: ما به سمع می‌دانیم که رؤیت خواهد بود اندر بهشت که اندر جواز رؤیت به عقل حجاب از کشف اولی‌تر نباشد. به خبر دانستیم که مؤمنان را مکاشف گرداند و حجاب اسرار ایشان برگیرد تا خدای را عزّ و جلّ ببینند پس سمع فاضل‌تر آمد از بصر. و نیز جملهٔ احکام شریعت بر سمع مبنی است؛ چه اگر سمع نبودی ثبات آن محال بودی. و نیز انبیا صلوات اللّه علیهم که آمدند نخست بگفتند، تا آن که مستمع بودند پس بگرویدند. آنگاه معجزه بنمودند و اندر دید معجزه تاکید آن هم بر سمع بود و بدین دلایل هر که سماع را انکار کند کلی شریعت را انکار کرده باشد و حکم آن بر خود بپوشیده.
و اکنون من احکام آن مستوفاظاهر کنم، ان شاء اللّه وَحْدَه و صدق اللّه وَعْدَه.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۵
چون با دل تو نیست … در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲۲
من عهد تو سخت سست می‌دانستم
بشکستن آن درست می‌دانستم
ای دشمنی‌ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست می‌دانستم
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۴۲
گردون نِگَری ز قدّ‌ِ فرسودهٔ ماست،
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.