عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۸ - گفتگوی جمشید با شمع
ملک با شمع گفت ای گرم رو، نرم !
من اندر آتشم بر من مشو گرم
نه گفتی رهروان را ره نمایم؟
نه گفتی عاشقان را پیشوایم؟
من عاشق درین شب های تنها
ز راه افتاده ام ، راهیم بنما
جوابی خواست دادن شمع بازش
زبان اندر دهن بگرفت گازش
که: «هان،شمعا، بجای خویش بنشین
مزن با شاه لاف عشق چندین
به آب اول بشو صد ره دهان را
دگر بگشا به ذکر او زبان را
ملک جمشید شمع عاشقانست
دم اندر کش که صبح صادق آنست
ز سر بیرون کن این سودا و صفرا
زبان را قطع کن، ور نه همین جا
ترا این صبح مهر افروز عالم
به جای خویش بنشاند به یک دم
ز ناگه شد هوای خانه روشن
در آمد صبح با مشعل ز روزن
ملک را گفت آن شمع دل افروز
هوای باغ و نسرین دارد امروز
به باغ خلد رضوان بار دادش
گلستانی به بستان کار دادش
همه اسباب عشرت شد مهیا
حضور شاه در می یابد آنجا
ملک چون گنج شد ز آن کنج بیرون
ز خازن خواست درجی در مکنون
بر مهراب بودش درجی از زر
چو نار آکنده از یاقوت احمر
در آن هر گوهری بیرون یاقوت
که می ارزید خاکش خون یاقوت
دگر شهناز را با ارغنون ساز
چو شکر دادشان از پرده آواز
بدیشان گفت: «سار راه سازید
نوای بزم شاهنشاه سازید
سرای او مقامی بس بزرگست
پرستاریش نامی بس بزرگست
شما در پرده ام بودید محرم
کنون جان مرا باشید همدم
مرا کردید عمری دلنوازی
بباید کردن اکنون چاره سازی
به دستان چاره کارم بجویید
بدو در پرده راز من بگویید
بباید ساختن در هر مقامی
که باشد هر مقامی را کلامی
بنالید از حدیث شاه شهناز
برآمد صد خروش از ارغنون ساز
شکر در آتش غم رفت با عود
بر آمد از دل عود و شکر دود
چو چنگ از غم خراشیدند رخسار
که می بایست کردن پشت بر یار
گهی در دامنش چسبید شکر
گهی همچون مگس زد دست بر سر
که «شاها ، از چه شکر را خریدی
به صد زیب و بهایش بر کشیددی؟
مگر یکبارگی دیدی گرانش
که خواهی کرد نقل دیگرانش
به شکر پروریدندت به صد ناز
دلارایا، مکن خوی از شکر باز
برون افکند راز پرده شهناز
نوایی کرد اندر پرده آغاز
همی زد دستها بر سر به زاری
همی کرد ارغنونش دستیاری
که ما با زهره زهرا بسازیم
اگر ما را بسوزی ما بسازیم
نوازش یافتی هر روز صد راه
ز ما مگسل تو باری چنگ ناگاه
بر ایشان هر نفس می داد جم دم
در اخر با ملک گشتند همدم
خرامان بر در آن باغ شد شاه
کنیزان چون ستاره در پی ماه
چو روی خود بهشتی دید خرم
گل و نسرین و سنبل رسته باهم
روان آب روان پا در سلاسل
روان سرو چمن تا ساق در گل
قماری صوت ها افکنده در هم
چنارش سینه ها کوبنده بر هم
غلامان دست و پایش بوسه دادند
کنیزان پیش رویش سر نهادند
امیر مجلس آن شهناز را خواند
فراز تخت خویشش برد و بنشاند
چنین باشد کرم، عزت برآرد
کریمان را همه کس دوست دارد
اگر خواهی بزرگی ، همچو دریا
لب خود را به آب میالا
چو نرگس هرکه از زر دارد افسر
به سیم و زر فرو می ناورد سر
ملک هر تحفه ای کآورد با خویش
یکایک مه رخان بردند در پیش
کنیزان را به دهلیز حرم برد
به لالایان آن درگاه بسپرد
که اینان مطرب پرده سرایند
سزاوار در پرده سرایند
گل خرگه نشین ما قصب پوش
ز درج شاه در می کرد در گوش
درئن پرده خواند آن مطربان را
کشید اندر سخن شیرین زبان را
حدیث چین و حال شاه پرسید
سراسر گرد پای حوض گردید
درآمد طوطی شکر به آواز
همای شوق در دل کرد پرواز
از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ
همایون پرده خود ساخت با چنگ
به علم آورد در کار این عمل را
ز قول شاه بر خواند این غزل را:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۰ - غزل
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چو نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
ترا نصیب نصیب همین کرده است و این دادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی ما ز آن خراب آبادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار
کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر بند تو از جمله عالم آزادست
دمم کم ده که دم آتش فروزد
چو چربی بیند آتش بیش سوزد
بدین دم ترک این سودا نگیرم
رها کن تا درین آتش بمیرم
تنم چون خاک اگر در خاک ریزد
ز کوی دوست گردم بر نخیزد
چو گفتار ملک بنشیند مهراب
فرو بارید مژگانش ز مهر آب
به جم گفت: «این زمان تدبیر باید
که بی تدبیر کاری بر نیاید
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قیصر ملازم
فکر دستی تو خدمت لیک دانی
تو رسم و خوی شاهان نیک دانی
چو قیصر رسم و ایین تو بیند
همانا با تو پیوندی گزیند
به دامادی خود نامت بر آرد
مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانیت بر جاست
اساس القاب جمشیدیت مهیاست
سپاه است و درم اسباب شاهی
هنوزت هست زین چندان که خواهی
هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تیفت آبدارست
هنوزت باد پایانند زینی
هنوزت ماهرویانند پینی
به هر کاری ردم در دست باید
که از دست تهی کاری نیاید
ببین کز صحبت خور مهره گل
چه مایه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشید هر ماه
چنان کارش فروغ نور گیرد
که از نورش جهان رونق پذیرد
ملک چون غصه از مهراب بنشید
صلاح حال خود حالی در آن دید
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از دیده باران
چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد با آن انجمن را
از آن پس چینیان کردند یکسر
بسیج خدمت درگاه قیصر
زر و یاقوت را ترکیب کردند
چو خورشید افسری ترتیب کردند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۸ - ستایش قیصر از دلاوری جمشید
فرستاد افسر و خورشید را خواند
بر خود چون مه خورشید بنشاند
حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید
بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است
مرا مرد هنر پرورد باید
ز شخص بی هنر کاری نیاید
کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم
عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است
به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است
تیغ خطیبش می شمارد
که قطعاً هیچ برایی ندارد
چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است
هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۹ - غزل
عشق مرا از هزار کار برآورد
گرد جهانم هزار بار برآورد
یار مرا خوی تنگ بود به غایت
عشق دلم را به خوی یار بر آورد
لشکر سودای عشق بر سر من تاخت
از تن خاکی من غبار برآورد
خیز و بیا چشم روزگار برآور
کز تو مرا چشم روزگار برآورد
با تو بیا تا دمی به کام برآیم
همان که فراقت زما دمان برآورد
کام من جان به لب رسیده برآورد
ز آن لب شیرین کزین هزار برآورد
بس که مرا چون صبا هوای خیالت
گرد گلستان و لاله زار برآورد
قد تو در چشم من به جلوه درآمد
سرو سهی را ز جویبار برآورد
به پاسخ گفت با بانو جهاندار
نخست اندیشه می باید در این کار
نیابی خیر از آن شاخ برومند
که سازد با درخت خشک پیوند
چرا در خاک سیمی را کنم گم
که می شاید به کحل چشم مردم؟
بری طوبی ز خلد جاودانی
بری در غیر ذی زرعش نشانی
هر آنکو کرد با ناجنس پیوند
قرین بد گزید از بهر فرزند
به جای نور چشم خویش بد کرد
بدست خویش قصد جان خود کرد
اگرچه قطره زاد از ابر لیکن
به بحر افتاد و شد در بحر ساکن
به لطف خویش بحر او را بپرورد
یتیم بحر نام خویشتن کرد
بزرگی و هنر از یم در آموخت
هنرهای بزرگان زو هم آموخت
چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد
سزای گوشوار و تاج و زر شد
تو یک مه گر به لطفش می بخوانی
به خورشید جهانتابش رسانی
تو خورشید جمالی او مه نو
نظر می دارد از لطف تو پرتو
گرفتم خود نه از فغفور چین است
خردمندیش ما را خود یقین است
همه شب بود با قیصر دراین زار
همی راند از غم و شادی سخن باز
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱۱ - شکایت از پیری
به پایان شد شب عیش ملاهی
سپیدی گشت پیدا در سیاهی
شب عیش و جوانی بر سر آمد
شبم را صبح صادق در برآمد
اگر چه صبح دارد خوش صفایی
ولیکن نیستش چندان بقایی
هوای دل ز سر باید برون کرد
که وقت صبح می باشد هوا سرد
از آن رو پشت من خم داد گردون
که زیر خاک می باید شد اکنون
خوشا و خرما فصل جوانی
زمان عیش و عهد کامرانی
نشاطم هر زمانی بر گلی بود
سماعم بر نوای بلبلی بود
گل و مل را جوانی می طرازد
جوانی را گل و مل می برازد
در آنبستان گه تخم مهر کارد
که جای سنبل و گل برف بارد
جوانی نوبهار زندگانیست
حقیقت زندگانی خود جوانیست
جوانا، قدر ایام جوانی
به روز ناخوش پیری بدانی
دل من در جوانی داشت طیری
که دایم در هوا می کرد سیری
کجا می دید آبی یا سرابی
برآن سر خیمه می زد چون حبابی
چو گل خندان لب و دلشاد بودم
ز هر بادی چو سرو آزاد بودم
نگشتم جز به گرد بزم چون جام
نیامد در دل من خرمی خام
دمی زین بیش جز بر روی گلگون
نکردم روی چون آیینه اکنون
رخ آیینه می بینم به آزرم
که می آید ز روی خویشتن شرم
سرابستان دل را شد هوا سرد
گلستان رخم را شد ورق زرد
چو چنگ از بزم می جویم کناری
برم تاری چو از چنگست تاری
ز جام می مرا خون در درونست
میان ما و می افتاده خونست
همی دانم می دوشین روشن
که تلخ و تیز کرد امروز بر من؟
به پیری عادت و رسم مدامست
طلب کردن ولی آن هم حرامست
مرا قدیست چونین چون کمانی
چنی و پوستی بر استخوانی
چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا
رگ من یک به یک بر پوست پیدا
قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟
قدح چون خم شود آبش بریزد
ز جامم جرعه ای ماندست باقی
که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی
در آن مجلس که می با جرعه افتاد
چه داد عشرت و شادی توان داد؟
دلیلا من ذلیل و شرم سارم
به فضل و رحمتت امیدوارم
زبانم را سعادت کردی آغاز
کلامم را شهادت خاتمت ساز
به اقبال آمد این دولت به پایان
الهی عاقبت محمود گردان
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی الشکایه
چه‌کنم باکه‌کویم این سخنم
گله از بخت یا زچرخ کنم
جگرم خون‌گرفت و نیست‌کسی
که شود غمگسار من نفسی
روزعمرم‌به‌شب رسید ونبود
جز تعب حاصلم زچرخ کبود
ناله‌ام زان شدست سر ‌آهنگ
کز عنا قامتم خمیده چو چنگ
اشک چون لعل‌گشت در چشمم
روز چول شب شدست بر چشمم
دود دل جیب و آستینم سوخت
سقف چرخ آه آتشینم سوخت
من مسکین مستمند ضعیف
باغم و محنتم ندیم و حریف
گله دارم ز روزگار بسی
با که گویم‌که نیست همنفسی
دوستی نیست کو شود همدم
همدمی نیست کو شود محرم
قدم از فکر ساختم با ‌خود
بوکه بینم مگر به چشم خرد
جمله روی زمین بگردیدم
همدمی کافرم اگر دیدم
دلم از جور چرخ جفت عناست
که اندرین روزگار قحط وفاست
خود گرفتم که آن سخن دانم
کز عبارت نظیر حسانم
در چنین روزگار بانفرت‌
با چنین منعمان دون همّت‌،
چون کشم این همه پریشانی
در ثنا و مدیح حسانی
روزگاری بهانه می‌جستم
قصه‌ای را فسانه می‌جستم
تا سخن را بر آن اساس نهم
زان سخن بر جهان سپاس نهم
چند جستم ولیک دست نداد
قصه‌ای آنچنان نمی‌افتاد
که بر او زبور سخن بندم
دل در این بند بود یک چندم
آخرالامر یک شبی با دل
گفتم ای خفتهٔ زخود غافل
چند گرد دروغ گردی تو
آبرویم بری چه مردی تو؟‌!
بس‌از ان وصف زلف و طره‌وخال
بس از این هرز گفت وگوی محال‌!
چون زمدح آب روی نفزاید
گر نگویی مدیح هم شاید
پن سپس در ره طریقت پوی
کر سخن گویی از حقیقت گوی
خاطرم چون در دقایق زد
قرعه بر رقعهٔ حقایق زد
نکئه‌ای چند لایق آمد پیش
جمله سر حقایق آمد پیش
سخن نغز همچو در ثمین
درج در نکته‌های سحر مبین
داد ایزد شعار توفیقش
نام کردم «‌طریق تحقیقش‌»
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فی تخلص الممدوح و تلخیص الروح‌
بود روزی مبارک و فرخ
کاین سعادت نمود ما را رخ
در این گنجنامه بگشادم
وین سخن را اساس بنهادم
نقش این کارنامه می‌بستم
تیر بوسید خامه و دستم
گفتم این نظم را طرازش چیست‌؟
زیور این عروس‌، مدحت کیست‌؟
بر که افشانم این نثار بگوی‌؟
کیست لایق در این دیار بگوی‌؟
گفت این بحر پر معانی را
چشمهٔ آب زندگانی را ،
عیسی آثار سروری باید
خضر سیرت سکندری باید،
که طراز سخن ثناش بود
ورد جان و خرد دعاش بود
نه غلط گفتم این خطا باشد
که طراز سخن ثنا باشد
زین نمط هر سخن‌که آن من است
به حقیقت طراز هر سخن است
گرچه بی برگ و بی نوایم من
بلبل نغز خوش سرایم من
زان در افواه خلق مذکور است
سخن من‌، که از طمع دور است
خرد از گوشه‌ای در آمد چست
گفت این نقد راکه سکهٔ‌توست‌،
سخن سرسری نمی‌بینم
زان کسش مشتری نمی‌بینم
گرچه هست این سخن تمام عیار
بس کساد است اندر این بازار
سکه این نقد راز معرفت است
معرفت را نشان این صفت است
که در این کار نامه کردی درج
نکنش تا توانی اینجا خرج
زآنکه صاحبدلی نمی‌بینم
حال را مقبلی نمی‌بینم
که درو ذکر او توانی کرد
یا زجودش بری توانی خورد
کو قدم تا بدین طریق رود
یا کجا گوش کاین سخن شنود
همه محبوس شهوت و حسدند
طالب قوت و قوت جسدند
میل اینها به ترهات بود
فعلشان نیز بر صفات بود
نز طریقت کسی اثر دارد
نز حقیقت دلی خبر دارد
چون ترا این سخن فتوح آمد
عاشقان را غذای روح آمد
نزد آن کاو محبتی دارد
این سخن قدر و عزتی دارد،
که زشرحش زبان بود قاصر
نرسد در نهایتش خاطر
عارفان کاین سخن فروخوانند
هر چه جز حق بود برافشانند
قیمت این سخن کسی داند
که همه نقش معرفت خواند
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سراب آرزو
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاه کاری که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده ی سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
رهی معیری : چند قطعه
رازداری
خویشتن داری و خموشی را
هوشمندان حصار جان دانند
گر زیان بینی از بیان بینی
ور زبون گردی از زبان دانند
راز دل پیش دوستان مگشای
گر نخواهی که دشمنان دانند
رهی معیری : چند قطعه
مایه رفعت
اگر ز هر خس و خاری فراکشی دامن
بهار عیش ترا آفت خزان نرسد
شکوه گنبد نیلوفری از آن سبب است
که دست خلق به دامان آسمان نرسد
اقبال لاهوری : اسرار خودی
اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است
ای که مثل گل ز گل بالیده‌ای
تو هم از بطن خودی زائیده‌ای
از خودی مگذر بقا انجام باش
قطره‌ای می باش و بحر آشام باش
تو که از نور خودی تابنده‌ای
گر خودی محکم کنی پاینده‌ای
سود در جیب همین سوداستی
خواجگی از حفظ این کالاستی
هستی و از نیستی ترسیده‌ای
ای سرت گردم غلط فهمیده‌ای
چون خبر دارم ز ساز زندگی
با تو گویم چیست راز زندگی
غوطه در خود صورت گوهر زدن
پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن
زیر خاکستر شرار اندوختن
شعله گردیدن نظرها سوختن
خانه سوز محنت چل ساله شو
طوف خود کن شعله ی جواله شو
زندگی از طوف دیگر رستن است
خویش را بیت الحرم دانستن است
پر زن و از جذب خاک آزاد باش
همچو طایر ایمن از افتاد باش
تو اگر طایر نه‌ای ای هوشمند
بر سر غار آشیان خود مبند
ای که باشی در پی کسب علوم
با تو می گویم پیام پیر روم
«علم را بر تن زنی ماری بود
علم را بر دل زنی یاری بود»
آگهی از قصه ی آخوند روم
آنکه داد اندر حلب درس علوم
پای در زنجیر توجیهات عقل
کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل
موسی بیگانه ی سینای عشق
بیخبر از عشق و از سودای عشق
از تشکک گفت و از اشراق گفت
وز حکم صد گوهر تابنده سفت
عقده های قول مشائین گشود
نور فکرش هر خفی را وانمود
گرد و پیشش بود انبار کتب
بر لب او شرح اسرار کتب
پیر تبریزی ز ارشاد کمال
جست راه مکتب ملا جلال
گفت این غوغا و قیل و قال چیست
این قیاس و وهم و استدلال چیست
مولوی فرمود نادان لب ببند
بر مقالات خردمندان مخند
پای خویش از مکتبم بیرون گذار
قیل و قال است این ترا با وی چه کار
قال ما از فهم تو بالاتر است
شیشه ی ادراک را روشنگر است
سوز شمس از گفته ی ملا فزود
آتشی از جان تبریزی گشود
بر زمین برق نگاه او فتاد
خاک از سوز دم او شعله زاد
آتش دل خرمن ادراک سوخت
دفتر آن فلسفی را پاک سوخت
مولوی بیگانه از اعجاز عشق
ناشناس نغمه های ساز عشق
گفت این آتش چسان افروختی
دفتر ارباب حکمت سوختی
گفت شیخ ای مسلم زنار دار
ذوق و حال است این ترا با وی چه کار
حال ما از فکر تو بالاتر است
شعله ی ما کیمیای احمر است
ساختی از برف حکمت ساز و برگ
از سحاب فکر تو بارد تگرگ
آتشی افروز از خاشاک خویش
شعله‌ای تعمیر کن از خاک خویش
علم مسلم کامل از سوز دل است
معنی اسلام ترک آفل است
چون ز بند آفل ابراهیم رست
در میان شعله ها نیکو نشست
علم حق را در قفا انداختی
بهر نانی نقد دین در باختی
گرم رو در جستجوی سرمه‌ای
واقف از چشم سیاه خود نه‌ای
آب حیوان از دم خنجر طلب
از دهان اژدها کوثر طلب
سنگ اسود از در بتخانه خواه
نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه
سوز عشق از دانش حاضر مجوی
کیف حق از جام این کافر مجوی
مدتی محو تک و دو بوده ام
رازدان دانش نو بوده ام
باغبانان امتحانم کرده اند
محرم این گلستانم کرده اند
گلستانی لاله زار عبرتی
چون گل کاغذ سراب نکهتی
تا ز بند این گلستان رسته ام
آشیان بر شاخ طوبی بسته ام
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بتگر است
پا بزندان مظاهر بسته‌ای
از حدود حس برون نا جسته‌ای
در صراط زندگی از پا فتاد
بر گلوی خویشتن خنجر نهاد
آتشی دارد مثال لاله سرد
شعله‌ای دارد مثال ژاله سرد
فطرتش از سوز عشق آزاد ماند
در جهان جستجو ناشاد ماند
عشق افلاطون علت های عقل
به شود از نشترش سودای عقل
جمله عالم ساجد و مسجود عشق
سومنات عقل را محمود عشق
این می دیرینه در میناش نیست
شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست
قیمت شمشاد خود نشناختی
سرو دیگر را بلند انداختی
مثل نی خود را ز خود کردی تهی
بر نوای دیگران دل می نهی
ای گدای ریزه‌ای از خوان غیر
جنس خود می جوئی از دکان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت
مسجد او از شرار دیر سوخت
از سواد کعبه چون آهو رمید
ناوک صیاد پهلویش درید
شد پریشان برگ گل چون بوی خویش
ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش
ای امین حکمت ام الکتاب
وحدت گمگشته ی خود بازیاب
ما که دربان حصار ملتیم
کافر از ترک شعار ملتیم
ساقی دیرینه را ساغر شکست
بزم رندان حجازی بر شکست
کعبه آباد است از اصنام ما
خنده زن کفر است بر اسلام ما
شیخ در عشق بتان اسلام باخت
رشته ی تسبیح از زنار ساخت
پیر ها پیر از بیاض مو شدند
سخره بهر کودکان کو شدند
دل ز نقش لااله بیگانه‌ای
از صنم های هوس بتخانه‌ای
می شود هر مو درازی خرقه پوش
آه ازین سوداگران دین فروش
با مریدان روز و شب اندر سفر
از ضرورت های ملت بی خبر
دیده ها بی نور مثل نرگس اند
سینه ها از دولت دل مفلس اند
واعظان هم صوفیان منصب پرست
اعتبار ملت بیضا شکست
واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت
مفتی دین مبین فتوی فروخت
چیست یاران بعد ازین تدبیر ما
رخ سوی میخانه دارد پیر ما
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه جمعیت حقیقی از محکم گرفتن نصب العین ملیه است و نصب العین امت محمدیه حفظ و نشر توحید است
با تو آموزم زبان کائنات
حرف و الفاظ است اعمال حیات
چون ز ربط مدعائی بسته شد
زندگانی مطلع برجسته شد
مدعا گردد اگر مهمیز ما
همچو صرصر می رود شبدیز ما
مدعا راز بقای زندگی
جمع سیماب قوای زندگی
چون حیات از مقصدی محرم شود
ضابط اسباب این عالم شود
خویشتن را تابع مقصد کند
بهر او چیند گزیند رد کند
نا خدا را یم روی از ساحل است
اختیار جاده ها از منزل است
بر دل پروانه داغ از ذوق سوز
طوف او گرد چراغ از ذوق سوز
قیس اگر آواره در صحراستی
مدعایش محمل لیلاستی
تا بود شهر آشنا لیلای ما
بر نمی خیزد به صحرا پای ما
همچو جان مقصود پنهان در عمل
کیف و کم از وی پذیرد هر عمل
گردش خونی که در رگهای ماست
تیز از سعی حصول مدعاست
از تف او خویش را سوزد حیات
آتشی چون لاله اندوزد حیات
مدعا مضراب ساز همت است
مرکزی کو جاذب هر قوت است
دست و پای قوم را جنباند او
یک نظر صد چشم را گرداند او
شاهد مقصود را دیوانه شو
طائف این شمع چون پروانه شو
خوش نوائی نغمه ساز قم زد است
زخمهٔ معنی بر ابریشم زد است
تا کشد خار از کف پا ره سپر
می شود پوشیده محمل از نظر
گر بقدر یک نفس غافل شدی
دور صد فرسنگ از منزل شدی
این کهن پیکر که عالم نام اوست
ز امتزاج امهات اندام اوست
صد نیستان کاشت تا یک ناله رست
صد چمن خون کرد تا یک لاله رست
نقشها آورد و افکند و شکست
تا به لوح زندگی نقش تو بست
ناله ها در کشت جان کاریده است
تا نوای یک اذان بالیده است
مدتی پیکار با احرار داشت
با خداوندان باطل کار داشت
تخم ایمان آخر اندر گل نشاند
با زبانت کلمهٔ توحید خواند
نقطهٔ ادوار عالم لااله
انتهای کار عالم لااله
چرخ را از زور او گردندگی
مهر را پایندگی رخشندگی
بحر گوهر آفرید از تاب او
موج در دریا تپید از تاب او
خاک از موج نسیمش گل شود
مشت پر از سوز او بلبل شود
شعله در رگهای تاک از سوز او
خاک مینا تابناک از سوز او
نغمه هایش خفته در ساز وجود
جویدت ای زخمه ور ساز وجود
صد نوا داری چو خون در تن روان
خیز و مضرابی بتار او رسان
زانکه در تکبیر راز بود تست
حفظ و نشر لااله مقصود تست
تا نخیزد بانگ حق از عالمی
گر مسلمانی نیاسائی دمی
می ندانی آیه ام الکتاب
امت عادل ترا آمد خطاب
آب و تاب چهره ایام تو
در جهان شاهد علی الاقوام تو
نکته سنجان را صلای عام ده
از علوم امئی پیغام ده
امیی پاک از هوی گفتار او
شرح رمز ماغوی گفتار او
تا بدست آورد نبض کائنات
وانمود اسرار تقویم حیات
از قبای لاله های این چمن
پاک شست آلودگیهای کهن
در جهان وابستهٔ دینش حیات
نیست ممکن جز به آئینش حیات
ای که میداری کتابش در بغل
تیز تر نه پا به میدان عمل
فکر انسان بت پرستی بت گری
هر زمان در جستجوی پیکری
باز طرح آزری انداخت است
تازه تر پروردگاری ساخت است
کاید از خون ریختن اندر طرب
نام او رنگ است و هم ملک و نسب
آدمیت کشته شد چون گوسفند
پیش پای این بت ناارجمند
ای که خوردستی ز مینای خلیل
گرمی خونت ز صهبای خلیل
برسر این باطل حق پیرهن
تیغ «لا موجود الا هو» بزن
جلوه در تاریکی ایام کن
آنچه بر تو کامل آمد عام کن
لرزم از شرم تو چون روز شمار
پرسدت آن آبروی روزگار
حرف حق از حضرت ما برده ئی
پس چرا با دیگران نسپرده ئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلا رمز حیات از غنچه دریاب
دلا رمز حیات از غنچه دریاب
حقیقت در مجازش بی حجاب است
ز خاک تیره میروید ولیکن
نگاهش بر شعاع آفتاب است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
خراج شهر و گنج کان و یم رفت
امم را از شهان پاینده تر دان
نمی بینی که ایران ماند و جم رفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مگو کار جهان نااستوار است
مگو کار جهان نااستوار است
هر آن ما ابد را پرده دار است
بگیر امروز را محکم که فردا
هنوز اندر ضمیر روزگار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرم کتابی
شنیدم شبی در کتب خانهٔ من
به پروانه می گفت کرم کتابی
به اوراق سینا نشیمن گرفتم
بسی دیدم از نسخهٔ فاریابی
نفهمیده ام حکمت زندگی را
همان تیره روزم ز بی آفتابی
نکو گفت پروانهٔ نیم سوزی
که این نکته را در کتابی نیابی
تپش می کند زنده تر زندگی را
تپش می دهد بال و پر زندگی را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست
اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی نیست
گدای کوی تو کمتر ز پادشاهی نیست
بخواب رفته جوانان و مرده دل پیران
نصیب سینهٔ کس آه صبحگاهی نیست
به این بهانه بدشت طلب ز پا منشین
که در زمانهٔ ما آشنای راهی نیست
ز وقت خویش چه غافل نشسته ئی دریاب
زمانه ئی که حسابش ز سال و ماهی نیست
درین رباط کهن چشم عافیت داری
ترا به کشمکش زندگی نگاهی نیست
گناه ما چه نویسند کاتبان عمل
نصیب ما ز جهان تو جز نگاهی نیست
بیا که دامن اقبال را بدست آریم
که او ز خرقه فروشان خانقاهی نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هگل
حکمتش معقول و با محسوس در خلوت نرفت
گرچه بکر فکر او پیرایه پوشد چون عروس
طایر عقل فلک پرواز او دانی که چیست؟
«ماکیان کز زور مستی خایه گیرد بی خروس»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جلال و گوته
نکته دان المنی را در ارم
صحبتی افتاد با پیر عجم
شاعری کو همچو آن عالی جناب
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
خواند بر دانای اسرار قدیم
قصهٔ پیمان ابلیس و حکیم
گفت رومی ای سخن را جان نگار
تو ملک صید استی و یزدان شکار
فکر تو در کنج دل خلوت گزید
این جهان کهنه را باز آفرید
سوز و ساز جان به پیکر دیده ئی
در صدف تعمیر گوهر دیده ئی
هر کسی از رمز عشق آگاه نیست
هر کسی شایان این درگاه نیست
«داند آن کو نیکبخت و محرم است
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است»
رومی
اقبال لاهوری : زبور عجم
ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز
ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
او بیک دانهٔ گندم به زمینم انداخت
تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک انداز
عشق را باده مرد افکن و پرزور بده
لای این باده به پیمانه ادراک انداز
حکمت و فلسفه کرد است گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید
چارهٔ کار به آن غمزه چالاک انداز
بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز
میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز