عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش
نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او
به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او
که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها
چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش
نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او
به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او
که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها
چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
ز لالهزار مرا بیجمال دل نواز چه فیض
ز جام می لب ساقی گل عذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گل رخ
ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را
ز تیر غمزهٔ خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است
مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن توست از خوبان
وگر بیتو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است به یار
گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ
ز جام می لب ساقی گل عذار چه حظ
در انجمن که نباشد مغنی گل رخ
ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ
شکار تا شده دلهای بی محبت را
ز تیر غمزهٔ خوبان جان شکار چه حظ
چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است
مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
غرض مشاهده حسن توست از خوبان
وگر بیتو ز خوبان روزگار چه حظ
درین دیار دل محتشم خوش است به یار
گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان
زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس
تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان
کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند
هم رهان ره سودای تو باری فرسان
به حریم حرمت پای سگانست دراز
وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان
رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی
که سجود در او سرزند از بوالهوسان
بندگیها کندت محتشم بی کس اگر
مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان
زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس
تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان
کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند
هم رهان ره سودای تو باری فرسان
به حریم حرمت پای سگانست دراز
وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان
رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی
که سجود در او سرزند از بوالهوسان
بندگیها کندت محتشم بی کس اگر
مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال
موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را
کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را
میتوان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود
سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا
حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم
هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو
توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال
موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن
گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را
کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن
خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را
میتوان در بزمت از صف نعال انگیختن
چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود
سایلی بتواند اسباب سئوال انگیختن
نیست در اندیشهٔ اکسیر وصل او مرا
حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن
دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم
هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن
نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو
توسن معنی ز میدان خیال انگیختن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده
پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند
این حسن آدمی کش بیاعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی
پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو
سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من
هان ای حسود دولت بیانتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم
این خسروی و سلطنت بی زوال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده
پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند
این حسن آدمی کش بیاعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی
پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو
سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من
هان ای حسود دولت بیانتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم
این خسروی و سلطنت بی زوال بین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی
تا تو نگاه کردهای گشته بلند آتشی
سکه عشق میشود تازه که باز از بتان
نوبت حسن میزند کودک پادشه وشی
گشته به قصد بیدلان مایل خانه کمان
صید فکن خدنگی از پادشاهانهتر کشی
سهم کشنده ناوکی میکشدم که در پیم
داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی
در حرکات پشت زین هست سبکتر از صبا
آن که بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی
ای منم از خمار غم کز تازه دگر
ساقی عشق در قدح کرده شراب بیغشی
باز به بزم زلف را دام که کرده بودهای
کامد از انجمن برون محتشم مشوشی
تا تو نگاه کردهای گشته بلند آتشی
سکه عشق میشود تازه که باز از بتان
نوبت حسن میزند کودک پادشه وشی
گشته به قصد بیدلان مایل خانه کمان
صید فکن خدنگی از پادشاهانهتر کشی
سهم کشنده ناوکی میکشدم که در پیم
داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی
در حرکات پشت زین هست سبکتر از صبا
آن که بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی
ای منم از خمار غم کز تازه دگر
ساقی عشق در قدح کرده شراب بیغشی
باز به بزم زلف را دام که کرده بودهای
کامد از انجمن برون محتشم مشوشی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
بی قید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
بی قید شهریاری بیسکه پادشاهی
قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی
خورشید شعلهٔ شمسی آفاق سوزماهی
سلطان نوظهوری رعنای پرغروری
اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی
مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها
مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی
بیاعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد
صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی
بیاعتماد مهری کز چشم لطف راند
دیرینه دوستان را بیتهمت گناهی
ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز
پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی
حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر
خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی
باشد وظیفهٔ من از چشم نیم بازش
نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی
از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش
همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا
ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب
حیران آفتاب رخت چشم آفتاب
شیدائی خرامش قد تو سرو باغ
سودائی سلاسل موی تو مشگناب
خورشید در مقدمهٔ شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
ماه نو از نهایت تعظیم گشته است
بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب
رضوان اگر شود به سکان تو مختلط
از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب
از بهر گردن سگ زرین قلادهات
حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب
از ترک چشمت آرزوی کاینات را
در هر نگه هزار سوالی است بیجواب
بیدار از انفعال نگردند تا ابد
حور وپری جمال تو بیند اگر به خواب
در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد
از دست ساقیان ملک پیکرت شراب
در رزم از هزار چه رستم عجب بود
کارند در مقابل یک حملهٔ تو تاب
تیغت اگر رسد به زمین سازدش دو نیم
دارد نشان ضربت شمشیر بوتراب
از جوف هر حباب جهانی شود پدید
چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب
یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد
از زور حمزه در ازلت ساخت بهرهٔاب
صد بحر را اگر به یکی شعله سر دهند
با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب
خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم
بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب
ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو
که آرامگاه صعوه شود دیدهٔ عقاب
خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را
دست فرشتگان شود از حکم رشتهٔ تاب
اجزاش التزام معبت کنند اگر
سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب
چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی
سیمرغ را فرو کشد از آسمان به آب
گر عنکبوت را به مثل تقویت کنی
در لعب کوه را کند آویزهٔ لعاب
بر آستانت آن که کند بیریا سجود
تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب
در خجلت است از دل بخشندهات محیط
در شرمساری از کف پاشندهات سحاب
در دست خازنان تو ماند زر و گهر
غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب
ای شاه و شاه زادهٔ دوران من حزین
کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب
با آن که خسروان اقالیم نظم را
هم صاحبالرسم و هم مالکالرقاب
با آن که در مزارع نظم از کلام من
هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب
با آن که در ممالک هند و بلاد روم
نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب
این جا که نسبتش به فغانست این و آن
بی وجه و ناروا و بعید است و ناصواب
یک مصرعم به جایزه هرگز نمیرسد
زان رو که خرمنم به جوی نیست در حساب
دیوان ثانی غزل من که حال هست
زیب کتابخانه نواب کامیاب
آرند اگر به مجلس عالی و یک غزل
خوانند حاضران سخن سنج از آن کتاب
ظاهر شود که لاف گزافی نبوده است
این حرف شاعرانهٔ که شد گفتهٔ بیحجاب
حال از برای شاهد آن دعوی این عزل
شد ضم به این قصیده زبر وجه انتخاب
ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب
در مشق مد کشیدن زلف تو مشگناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن
نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن
میبیندت مگر که چنین دارد اضطراب
در عالمی که رتبهٔ حسن از یگانگی است
نه آینه است عکسپذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو
کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب
از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن
روئی که آن نهفته نمیگردد از نقاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است
یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب
تا در خراب کردن عالم کنند سعی
شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب
ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی
از صدهزار حادثه این چنین خراب
حیران آفتاب رخت چشم آفتاب
شیدائی خرامش قد تو سرو باغ
سودائی سلاسل موی تو مشگناب
خورشید در مقدمهٔ شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
ماه نو از نهایت تعظیم گشته است
بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب
رضوان اگر شود به سکان تو مختلط
از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب
از بهر گردن سگ زرین قلادهات
حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب
از ترک چشمت آرزوی کاینات را
در هر نگه هزار سوالی است بیجواب
بیدار از انفعال نگردند تا ابد
حور وپری جمال تو بیند اگر به خواب
در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد
از دست ساقیان ملک پیکرت شراب
در رزم از هزار چه رستم عجب بود
کارند در مقابل یک حملهٔ تو تاب
تیغت اگر رسد به زمین سازدش دو نیم
دارد نشان ضربت شمشیر بوتراب
از جوف هر حباب جهانی شود پدید
چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب
یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد
از زور حمزه در ازلت ساخت بهرهٔاب
صد بحر را اگر به یکی شعله سر دهند
با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب
خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم
بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب
ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو
که آرامگاه صعوه شود دیدهٔ عقاب
خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را
دست فرشتگان شود از حکم رشتهٔ تاب
اجزاش التزام معبت کنند اگر
سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب
چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی
سیمرغ را فرو کشد از آسمان به آب
گر عنکبوت را به مثل تقویت کنی
در لعب کوه را کند آویزهٔ لعاب
بر آستانت آن که کند بیریا سجود
تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب
در خجلت است از دل بخشندهات محیط
در شرمساری از کف پاشندهات سحاب
در دست خازنان تو ماند زر و گهر
غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب
ای شاه و شاه زادهٔ دوران من حزین
کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب
با آن که خسروان اقالیم نظم را
هم صاحبالرسم و هم مالکالرقاب
با آن که در مزارع نظم از کلام من
هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب
با آن که در ممالک هند و بلاد روم
نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب
این جا که نسبتش به فغانست این و آن
بی وجه و ناروا و بعید است و ناصواب
یک مصرعم به جایزه هرگز نمیرسد
زان رو که خرمنم به جوی نیست در حساب
دیوان ثانی غزل من که حال هست
زیب کتابخانه نواب کامیاب
آرند اگر به مجلس عالی و یک غزل
خوانند حاضران سخن سنج از آن کتاب
ظاهر شود که لاف گزافی نبوده است
این حرف شاعرانهٔ که شد گفتهٔ بیحجاب
حال از برای شاهد آن دعوی این عزل
شد ضم به این قصیده زبر وجه انتخاب
ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب
در مشق مد کشیدن زلف تو مشگناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن
نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن
میبیندت مگر که چنین دارد اضطراب
در عالمی که رتبهٔ حسن از یگانگی است
نه آینه است عکسپذیر از رخت نه آب
هیهات ما و عزم وصال محال تو
کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب
از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن
روئی که آن نهفته نمیگردد از نقاب
بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است
یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب
تا در خراب کردن عالم کنند سعی
شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب
ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی
از صدهزار حادثه این چنین خراب
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
روی تو گل تازه و خط سبزهٔ نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز
از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز
از دیدهٔ خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بیچیز
چون رفت دل گمشدهام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز
از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز
از دیدهٔ خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بیچیز
چون رفت دل گمشدهام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
ترک کمان کشیده دو چشم سیاه تست
تیری که بر نشانه نشیند نگاه تست
امروز هر تنی که به شمشیر کشتهای
فردای رستخیز به جان عذر خواه تست
بر دیدهاش فرشته کشد از پی شرف
خون کسی که ریخته بر خاک راه تست
پای غرور بر سر صید حرم نهد
هر آهویی که قابل نخجیر گاه تست
بس دل اسیر زلف و زنخدان نمودهای
بس یوسف عزیز که در بند چاه تست
شاهان به هیچ حیله مسخر نکردهاند
ملکی که در تصرف خیل و سپاه تست
روزی که صف کشند خلایق پی حساب
جرمی که در حساب نیاید گناه تست
مستان ز بادههای دمادم ندیدهاند
کیفیتی که در نگه گاهگاه تست
رخشنده آفتاب فروغی فرو رود
هر جا که جلوهٔ رخ تابنده ماه تست
تیری که بر نشانه نشیند نگاه تست
امروز هر تنی که به شمشیر کشتهای
فردای رستخیز به جان عذر خواه تست
بر دیدهاش فرشته کشد از پی شرف
خون کسی که ریخته بر خاک راه تست
پای غرور بر سر صید حرم نهد
هر آهویی که قابل نخجیر گاه تست
بس دل اسیر زلف و زنخدان نمودهای
بس یوسف عزیز که در بند چاه تست
شاهان به هیچ حیله مسخر نکردهاند
ملکی که در تصرف خیل و سپاه تست
روزی که صف کشند خلایق پی حساب
جرمی که در حساب نیاید گناه تست
مستان ز بادههای دمادم ندیدهاند
کیفیتی که در نگه گاهگاه تست
رخشنده آفتاب فروغی فرو رود
هر جا که جلوهٔ رخ تابنده ماه تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری
هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری
فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی
آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری
هم بادهگساران را بشکسته قدح خواهی
هم شاهسواران را بگسسته عنان داری
در حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادی
در حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داری
از جعد پریشانت جمعی به پریشانی
وز چشم سیه مستت شهری به امان داری
ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها
زنهار سبک میرو کاین بار گران داری
کس طاقت دیدارت زین دیده نمیآرد
آن به که جمالت را در پرده نهان داری
هیچ از دهن تنگت مفهوم نمیگردد
یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری
هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی
بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری
زان رو لب میگون را آلوده به می کردی
تا خون فروغی را از دیده روان داری
هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری
فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی
آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری
هم بادهگساران را بشکسته قدح خواهی
هم شاهسواران را بگسسته عنان داری
در حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادی
در حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داری
از جعد پریشانت جمعی به پریشانی
وز چشم سیه مستت شهری به امان داری
ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها
زنهار سبک میرو کاین بار گران داری
کس طاقت دیدارت زین دیده نمیآرد
آن به که جمالت را در پرده نهان داری
هیچ از دهن تنگت مفهوم نمیگردد
یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری
هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی
بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری
زان رو لب میگون را آلوده به می کردی
تا خون فروغی را از دیده روان داری
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق و تهنیت وزارت رکنالدین عمیدالملک
شد ملک فارس باز به تایید کردگار
خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار
دولت فکند سایه بر اطراف این مقام
اقبال کرد باز بر این مملکت گذار
سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس
بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار
باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی
در بوستان دهر گل خرمی به بار
جانهای غمپرست کنون گشت شادمان
دلهای ناامید کنون شد امیدوار
کز سایهٔ عنایت سلطان تاجبخش
شاه عدو شکار جهانگیر کامکار
جمشید عهد خسرو گیتی جمال دین
«آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار
تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد
از سایهٔ مبارک مخدوم نامدار
خورشید آسمان وزارت عمید ملک
آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار
ای مشتری عطیت و ناهید خاصیت
وی آسمان مهابت خورشید اقتدار
ای عنصر تو زبدهٔ محصول کاینات
وی ذات تو نتیجهٔ الطاف کردگار
ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود
بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار
کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار
تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار
این ابر را که فیض به هر کس همی رسد
اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار
نه ابر را کجا و بنان تو از کجا
کان قطرهای دو بخشد و این در شاهوار
شاها در این میان غزلی درج میکنم
تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار
گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار
ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار
از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست
خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار
با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین
با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار
گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز
یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار
طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند
پائی بکوب و دست بزن کاسهای بدار
نازان به ترکتاز فرو ریز خون می
شادان ز روی عربده بشکن سر خمار
بر خیل دل ز طرهٔ هندو گشا کمین
در ملک جان به غمزهٔ جادو فکن شکار
صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان
ما و شراب و شاهد و رندی آشکار
هرگز خیال روی تو از جان نمیرود
امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار
بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن
آخر نگاه کن به جفاهای روزگار
دامن ز صحبت من بیچاره در مکش
دست عبید و دامن لطف تو زینهار
تا از فلک بتابد اجرام مستنیر
تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار
بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات
« ای کاینات را بوجود تو افتخار»
خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار
دولت فکند سایه بر اطراف این مقام
اقبال کرد باز بر این مملکت گذار
سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس
بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار
باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی
در بوستان دهر گل خرمی به بار
جانهای غمپرست کنون گشت شادمان
دلهای ناامید کنون شد امیدوار
کز سایهٔ عنایت سلطان تاجبخش
شاه عدو شکار جهانگیر کامکار
جمشید عهد خسرو گیتی جمال دین
«آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار
تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد
از سایهٔ مبارک مخدوم نامدار
خورشید آسمان وزارت عمید ملک
آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار
ای مشتری عطیت و ناهید خاصیت
وی آسمان مهابت خورشید اقتدار
ای عنصر تو زبدهٔ محصول کاینات
وی ذات تو نتیجهٔ الطاف کردگار
ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود
بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار
کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار
تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار
این ابر را که فیض به هر کس همی رسد
اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار
نه ابر را کجا و بنان تو از کجا
کان قطرهای دو بخشد و این در شاهوار
شاها در این میان غزلی درج میکنم
تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار
گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار
ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار
از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست
خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار
با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین
با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار
گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز
یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار
طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند
پائی بکوب و دست بزن کاسهای بدار
نازان به ترکتاز فرو ریز خون می
شادان ز روی عربده بشکن سر خمار
بر خیل دل ز طرهٔ هندو گشا کمین
در ملک جان به غمزهٔ جادو فکن شکار
صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان
ما و شراب و شاهد و رندی آشکار
هرگز خیال روی تو از جان نمیرود
امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار
بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن
آخر نگاه کن به جفاهای روزگار
دامن ز صحبت من بیچاره در مکش
دست عبید و دامن لطف تو زینهار
تا از فلک بتابد اجرام مستنیر
تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار
بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات
« ای کاینات را بوجود تو افتخار»
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - در تضمین مطلع یکی از قصاید سعدی گوید