عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۳ - خیال اصفهانی
اسمش میرزا غیاث الدین محمد، خلف میرزا صدرا ولد میر محمد باقر داماد، متخلص به اشراق است. به مصاهرت آقاجمال خوانساری مخصوص بوده و علوم معقول و منقول کسب فرموده. به صفات حسنه مسلم اهل زمان خود بوده. در غلبهٔ افاغنه در اصفهان در گذشت. ترکیب بندی در منقبت گفته. اشعار دیگر نیز دارد. این چند بیت منسوب به ایشان است:
از ازل تا به ابد بینش هر بینایی
همه یک بینش و در پردهٔ بینایی تست
جز تماشای جمالِ تو تماشایی نیست
هرکه حیرانِ جمالی است تماشایی تست
از ازل تا به ابد بینش هر بینایی
همه یک بینش و در پردهٔ بینایی تست
جز تماشای جمالِ تو تماشایی نیست
هرکه حیرانِ جمالی است تماشایی تست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۴ - دوانی کازرونی طابَ ثَراهُ
و هُوَ زبدة الحکما و علّامة العلما مولانا جلال الدین محمد بن سعد الدین اسعدالدوانی الکازرونی. از مضافات شیراز است و مولد و منشاء مولانا قریهٔ مذکور است. نخست در پیش پدر خود علوم ادبیه آموخت. بعد از آن به شیراز آمده در مدرسهٔ مولانا محی الدین و خواجه حسن شاه که از تلامذهٔ محقق شریف بودند کسب کمالات کرد. بعضی از متداولات را نزد مولانا همام الدین صاحب شرح طوالع دید ودر اکتساب علم حدیث تلمیذ شیخ صفی الدین ایجی گردید و در سن شباب صیت فضایلش گوش زد شیخ و شاب شد. در عهد دولت امیرحسن و یعقوب میرزا، ترک و تاجیک از دور و نزدیک به خدمتش آمده از اشعهٔ ضمیر منیرش اقتباس انوار کمال مینمودند. چندی صدارت یوسف بن میرزا جهانشاه قبول فرموده و بعد استعفا نمود. در زمان سلطنت آق قوینلو منصب قضاء فارس من حیث الاستقلال بدان مرجع ارباب کمال تعلق داشت. همیشه در میان وی و میر صدر الدین محمد در باب حاشیهٔ شرح تجرید ملاعلی قوشچی اعتراضات بود. به هندوستان رفته و بعضی رسالات به نام سلاطین آن مملکت معنون فرموده. اموال و اوضاع وافر یافته به ایران مراجعت نمود. لهذا خلق در توقیر و تعظیمش بیشتر از پیشتر فزودند چنانچه علامه خود فرمود:
مرا به تجربه معلوم شد در آخر حال
که قدر مرد به علم است وقدر علم به مال
غرض، تصنیفات جناب علامه بسیار است. مِنْجمله حاشیهٔ قدیم و حاشیهٔ جدید، رسالهٔ زورا، شرح هیاکل، اثبات واجب و اخلاق، حاشیهٔ انوار، حاشیهٔ مطالع و حاشیهٔ شمسیه.مدت هشتاد سال عمر یافت و در سنهٔ ۹۰۸ به ریاض جنت شتافت. از اوست:
مِنْغزلیّاته طابَ ثرَاهُ
از توتامقصودچندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنیِ درویشی ارخواهی کمال نیستی است
هرکه راهستیِ خود باقی است اودرویش نیست
بندگی کن عشق راوزکفر ودین آزادباش
کزجدال آسوده شدهرکس که اوراکیش نیست
به نور فطرت خود میرویم در رهِ عشق
چراغِ خاطر دون همتان چه نور دهد
اگرچه فیض خدا شامل است یکسان نیست
نه هر جبل که تو بینی صدا چو طور دهد
قامت دلکش و رخسار دل افروز ترا
اهل عرفان شجر وآتش موسی خوانند
سخن از قد تو گفتم چو دوانی ز آنرو
سخنانم همه در عالم بالا خوانند
این رباعی را در مدحت حضرت سلطان اولیا علی مرتضی ؑ گفته
ای مصحف آیات الهی رویت
وی سلسلهٔ اهل ولایت مویت
سرچشمهٔ زندگی لب دلجویت
محراب نماز عارفان ابرویت
مرا به تجربه معلوم شد در آخر حال
که قدر مرد به علم است وقدر علم به مال
غرض، تصنیفات جناب علامه بسیار است. مِنْجمله حاشیهٔ قدیم و حاشیهٔ جدید، رسالهٔ زورا، شرح هیاکل، اثبات واجب و اخلاق، حاشیهٔ انوار، حاشیهٔ مطالع و حاشیهٔ شمسیه.مدت هشتاد سال عمر یافت و در سنهٔ ۹۰۸ به ریاض جنت شتافت. از اوست:
مِنْغزلیّاته طابَ ثرَاهُ
از توتامقصودچندان منزلی در پیش نیست
یک قدم بر هر دو عالم نه که گامی بیش نیست
معنیِ درویشی ارخواهی کمال نیستی است
هرکه راهستیِ خود باقی است اودرویش نیست
بندگی کن عشق راوزکفر ودین آزادباش
کزجدال آسوده شدهرکس که اوراکیش نیست
به نور فطرت خود میرویم در رهِ عشق
چراغِ خاطر دون همتان چه نور دهد
اگرچه فیض خدا شامل است یکسان نیست
نه هر جبل که تو بینی صدا چو طور دهد
قامت دلکش و رخسار دل افروز ترا
اهل عرفان شجر وآتش موسی خوانند
سخن از قد تو گفتم چو دوانی ز آنرو
سخنانم همه در عالم بالا خوانند
این رباعی را در مدحت حضرت سلطان اولیا علی مرتضی ؑ گفته
ای مصحف آیات الهی رویت
وی سلسلهٔ اهل ولایت مویت
سرچشمهٔ زندگی لب دلجویت
محراب نماز عارفان ابرویت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۵ - داوود اصفهانی
اسمش میرزا داوود خلف الصدق میرزا عبداللّه متخلص به عشق است. خود به اسم تخلص میفرماید و سلسلهٔ ایشان در ایران معروف و مشهورند. سلاطین صفویه مکرر با این سلسله وصلت نموده و همیشه معزز و مکرم بودهاند. جناب میرزا داوود به انواع کمالات موصوف و به مصاهرت شاه سلیمان صفوی مشعوف بوده، مدت مدیدی تولیت مشهد مقدس رضوی با او بود و سلطان حسین صفوی به وزارت تکلیفش کرده قبول نفرمود. در همانجا فوت شد. از اشعار آن جناب است:
بی تو از شعلهٔ آه دلِ دیوانهٔ ما
سیل دودی شد و برخاست ز ویرانهٔ ما
نگوید آنکه بداند چه گوید آنکه نداند
به حیرتم که سراغ وصالش از که بگیرم
بی تو از شعلهٔ آه دلِ دیوانهٔ ما
سیل دودی شد و برخاست ز ویرانهٔ ما
نگوید آنکه بداند چه گوید آنکه نداند
به حیرتم که سراغ وصالش از که بگیرم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۲ - رافعی قزوینی
اسمش ابوسعید بابویه بوده و حکیم خاقان او را مدحت نموده. فاضلی است عارف و محققی است واقف. حکیمی با ایمان و شاعری به ایقان. وی والد امام الدین رافعی است و بعضی این قطعه را به پسرش نسبت دهند. به هر صورت به یک قطعه از وی اکتفا شد رحمةُ اللّهِ عَلَیه.
قطعه
طلب کردن علم از آنست فرض
که بی علم کس را به حق راه نیست
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگِ نادانی آگاه نیست
قطعه
طلب کردن علم از آنست فرض
که بی علم کس را به حق راه نیست
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگِ نادانی آگاه نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۳ - زکی شیرازی علیه الرّحمة
و هُوَ شیخ عبداللّه بن ابی تراب بن بهرام بن زکی بن عبداللّه بیجزلست. از فحول فضلا و عدول حکما و اکمل عرفای عهد خود بوده. قاضی ناصر الدین بیضاوی و قطب الدین علامه و ابوالنجّاش ظهیر الدّین عبدالرّحمن برغش تحصیل فضایل در خدمت آن جناب نمودهاند. و در رسالة الابرار فی الاخبار الاخیار آمده که او معلم و استاد جمیع فضلا و تمام علمای آن زمان بوده. قاضی بیضاوی از کرامت او نقل کرده که وی بعد ازوفات زنده شد و فتوی علمای مصر را جواب نوشته، باز درگذشت و بِناءً عَلَیْهِ وی را ذوالموتین لقب کردهاند. قَدْوَقَعَ هذاالأَمْرُ فی سَنةِ سَبْعٍ و سَبْعِیْنَ و سِتَّمائةٍ. العِلْمُ عِنْدَاللّهِ وَالْعُهْدَةُ عَلَی الرّاوِی. گاهی شعر میفرموده. این رباعی به نام اوست:
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
در عالم بی وفا دویدیدم بسی
بیچارهتر از خویش ندیدیم کسی
تازانهٔ روزگار خوردیم به دهر
از دستِ دلِ خویش نه از دست خسی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۵ - سنائی غزنوی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ شیخ الحکیم العارف الکامل ابوالمجد مجدود بن آدم الغزنوی. از اعاظم محققین و افاخم مدققین است. عم زادهٔ رضی الدین لالای غزنوی است و مرید شیخ ابویوسف یعقوب همدانی. ظهورش در زمان سلاطین غزنویّه و مدتها مداح سلطان ابراهیم غزنوی بوده. سبب انتباهش در کتب، مسطور و در افواه مذکور. وی را بین الحکما و العرفا پایهٔ اعلی و کمالش از کلامش پیداست. بهرام شاه غزنوی خواست که همشیرهٔ خود را به وی دهد،ابا فرمود و قبول ننمود. مولوی معنوی در شأن او گفته:
ترک جوشی کردهام من نیم خام
از حکیمِ غزنوی بشنو تمام
٭٭٭
عطار، روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم
همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه میباشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:
مِنْقصایده قُدّسَ سِرُّه
مکندرجسموجان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان
بههرچازدوستوامانیچهزشتآننقشوچه زیبا
گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ
نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا
سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی
مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی
همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا
عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی
که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا
بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی
کهادریسازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی
قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا
مگو مغرورغافل را برای امن اونکته
مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما
تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو
تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا
نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره
نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا
چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب
چودزدی با چراغ آیدگزیدهتر برد کالا
چوعلمتهستخدمتکنچوبیعلمانکهزشتآید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی
چوتنجانرامزین کن به علم و دین که زشت آید
درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا
ز طاعت جامهای برساز بهر آن جهان ورنه
چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا
ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده
تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت
به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا
نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت
همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا
که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
مگردانعمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته
مگردانحرصِمن چون مل که درپیری شوم برنا
به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم
بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا
به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی
به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
طلب ای عاشقانِ خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین کار
تا کی از خانه، هان ره صحرا
تا کی از کعبه هین درِ خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ما هشیار
رخت بردار زین سرای که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولت است و کار آن کار
با چنین چارپای بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
آفرینش نثار فرق تو اند
برمچین چون خسان ز راه نثار
راهِ توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
به خدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای برخوردار
چه روی با کلاه برمنبر
چه روی با زکام در بازار
ترا مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
تو میفزای بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
ریگ در موزه کیک در شلوار
ره رها کردهای از آنی گم
عز ندانستهای از آنی خوار
پاک شو بر فلک چو ابراهیم
گشته از عقل و جان و تن بیزار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی زبان چون دهانهٔ سوفار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
نه فقیری چو دین و دنیا گشت
مر ترا پای مرد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
عالمت غافل است و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
کلبهای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
دعویِ دل مکن که جز غم حق
نبود در حریمِ دل دیار
دِه بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور وصورت از دیوار
پرده بردار تا فرود آرند
هودجِ کبریا به صفّهٔ بار
گرچه از مال وگندمت نه به وجه
هم خزینه پراست و هم انبار
پس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت کژدم است و مالت مار
نه بدان لعنت است بر ابلیس
که نداند همی یمین و یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
علم کز تو تور ا بنستاند
جهل زان علم بِه بود بسیار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دو تا کرکس و دو تا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طیار جعفر طیار
هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار
کی توان گفت حال عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
سایق و قاید صراط اللّه
به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار
جز به دست و دل محمدؐنیست
حل و عقد خزاین اسرار
گرد دنیا مگرد و حکمت جوی
زانکه این اندکست و آن بسیار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهاش افسر شمار و خواه افسار
هرچه نز روی دین خری و خوری
در شمارت کشند روز شمار
بره و مرغ را از آن ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی نمازی مسبحی را زار
در بن چاه بین سرِ سرهنگ
بر سر دار بین تن سردار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
در طریقت خود این دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنائی ز یارِ بی همتا
گلهای کرد زو شگفت مدار
آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار
و له فی الموعظة و النصیحة
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق
پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار
باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود
صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است
در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار
چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه
چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار
گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان
ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او
کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار
پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار
نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای
کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار
دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچهنزدیکاستبس دوراست گوش ازگوشوار
حرصوشهوتازتوبیداروتوخوش خفته مخسب
چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار
مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو
نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
وَلَهُ ایضاً
بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنائی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
زر نه و کان ملکی زیردست
خر نه و اسب فلکی زیر زین
رسته ز ترکیب زمان و مکان
جسته ز ترتیب و شهور و سنین
بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل المتین
زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ
تا به نهانخانهٔ عین الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین
روح امین داده به دستش از آنک
داده به مریم ز ره آستین
حکمت و خرسندی دینش بسی است
تا چه کند ملک مکان و مکین
گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید هست او چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل وچون سوسن وچون یاسمین
خشم بر اعداش نبوده است هیچ
چشم بر ابروش ندیده است چین
وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار
هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن
هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد
درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن
قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع
عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
صوفیای را خرقه گردد یا حماری را رسن
هفتهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
ساعتی بسیار میباید کشیدن انتظار
تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز
تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن
روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد
چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
کزین زندگانی چو مردی بمانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاینک درآیی
تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد
نه کس را خلاصی دهد جاودانی
اگر قلتبان نیست از قلتبانان
وگر قلتبانست و از قلتبانی
ز سبع السماوات تا بر نپرّی
ندانی تو تفسیر سبع المثانی
نه جان است این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار و دخانی
به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان
به عیّاری این خانهٔ استخوانی
کزین مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر از عوان و امیر از عوانی
به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد
همه گنجِ محمود زاولستانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه
دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی
کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی
اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی
هماز گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی
اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگریابی جنانها در جنان بینی
و له ایضاً
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید
ازیرا در چنین جانها فرو ناید مسلمانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم
جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی
شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی
شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد
از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی
زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن
ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی
که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی
مِنْقطعاته
از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن
زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری
گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری
گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
با همه خلقِ جهان گرچه از آن
بیشتر گمره و کمتر به رهند
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
کسی کش خرد رهنمونست هرگز
به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی است هجران نیرزد
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی کشد مخلب
آن مر این را همی زند منقار
آخرالامر بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار
یک روز منوچهر بپرسید ز سالار
کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان
او گفت جوابش که درین عالمِ فانی
گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان
نکند دانا مستی، نخورد عاقل می
ننهد مردم هشیار سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
مِنْغزلیّاته
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند
بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد
از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا
هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم
سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیاند
خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن
از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست
هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان
ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی
کز جان قدمی سازی و در راه برآیی
از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی
رباعیّات
آن کس که سرت برید غمخوار تواوست
و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست
و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست
آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست
برهان محبت، نَفَس سرد من است
عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است
میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است
درمانِ دلِ سوختگان، درد من است
رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد
رندی باید ز هر دو عالم شده فرد
تا می بخورد به جای آب و نان درد
در صورت هر هست چرایی مدهوش
در حسرت هر نیست چرایی به خروش
این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش
پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش
این گونه به نیستی که من خرسندم
چندین چه دهی ز بهر هستی پندم
روزی که به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر آن میخندم
چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من
دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من
برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من
بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی
وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی
زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب
نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه
ای درون پرور و برون آرای
ای خردبخش بی خرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحدهُ لاشریک لَه گویان
هرزه بیند روان بیننده
آفرین جز بر آفریننده
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
پاک از آنها که غافلان گفتند
پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم درنارد
گر نگویی بدو نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر بگویی مشبهی باشی
ور نگویی ز دین تهی باشی
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ
با تو چون رخ در آینه مصقول
نز ره اتحاد و رای حلول
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست
غایت فکر تست اللّه نیست
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد به جز جلف و بی خرد نکند
خود نکوکار هیچ بد نکند
خیر و شر نیست در جهان کهن
لقب خیر و شر به تست و به من
تو به حکم خدای راضی شو
ورنه بخروش و پیش قاضی شو
هرچه در خلق سوزی و سازی است
اندران مر خدای را رازی است
مرگ آن را هلاک و این را برگ
زهر آن را غذا و این را مرگ
پیشتر چون روی که جایت نیست
بازپس چون جهی که پایت نیست
دست و پایی همی زن اندرجوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
جز به فضلش به راه او نرسی
گرچه در طاعتش قوی نفسی
اندرین منزلی که یک هفته است
بوده نابوده آمده رفته است
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری به سان بیوه زنان
آنکه گریانِ اوست، خندان اوست
دل که بی یاد اوست، سندان اوست
آن چنانش پر است در کونین
گر همی بینیاش به رأی العین
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بود
رسد آنجا که یاد باد بود
جهد کن تا ز نیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
گر ترا دانش و درم نبود
او ترا هست هیچ غم نبود
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رهاکن ترا خدای بس است
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
صدهزارت حجاب در راه است
همتت قاصر است و کوتاه است
برنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است این حدیث تویی
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفش ساز و بر سر زن
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدای بود
تا ترابود با تو در ذات است
کعبه با طاعتت خرابات است
این همه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راهِ حق دگر است
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل
حق به دیدن بریدن از باطل
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
نه ز بیهوده بود و نادانی
بایزید ار بگفت سبحانی
پس زبانی که رازِ مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
رازِ حق چون ز روی داد به پشت
رازِ غم ساز گشت و او را کشت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و ما رفته و خدا مانده
از تن و جان و عقل دین بگذر
در رهِ او دلی به دست آور
هرچه از نفس و علم و معرفت است
دان که آن کفر عالم صفت است
چند گویی رسیدگی چه بود
در رهِ دین گزیدگی چه بود
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آسمانهاست در ولایتِ جان
کارفرمای آسمان و جهان
در ره روح پست و بالا هست
کوههای بلند و دریا هست
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هجده هزار عالم دان
پس بدان کاین حساب باریک است
زان که هفده به هجده نزدیک است
ای روان همه تنومندان
آرزو بخش آرزومندان
چه کنم زحمت تویی ودویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
با قبول تو ای ز علت پاک
چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک
کسی از بَد همی نداند به
آنچه دانی که آن به است آن ده
نخری رنگ و بوی و دمدمه تو
از همه وارهانم ای همه تو
بر درت خوب و زشت را چه کنم
چون توهستی بهشت را چه کنم
نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم
نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم
تو مرا دل ده و دلیری بین
روبهٔ خویش خوان و شیری بین
همه از کردگار اللّه است
نیک بخت آن کسی که آگاه است
هر که را آن دم است آدم اوست
هر که را نیست نقش عالم اوست
آمد اندر جهانِ جان هر کس
جان جانها محمد(ص) آمد و بس
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو
غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو
غرض کُنْزحکمت ازل او
اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او
چون تو بیماری از هوا و هوس
رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس
هرچه اوگفت امر مطلق دان
آنچه او کرد کردهٔ حق دان
سویِ حق بی رکابِ مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفی گفتی
نایبِ کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
شیر یزدان چو برگشادی چنگ
شیر گردون شدی چو پشت پلنگ
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
دو رونده چو اختر گردون
دو برادر چو موسی و هارون
تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
هرکه او با علی برون آید
روز محشر بگو که چون آید
جانب هر که با علی نه نکوست
هرکه گوباش من ندارم دوست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
وله ایضاً قدّس سرّه
گفت روزی مرید با پیری
که درین راه چیست تدبیری
کار این راه با مجاهده نیست
در رهِ جهد خود مشاهده نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
تا بدانستهای که نامردی
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق و جهد هست رفیق
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
این گروهی که نورسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سر باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون نارند
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
علم با کار سودمند بود
علم بی کار پای بند بود
هر چه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشه چینان خرمن خردند
همه را عقل با تو بنماید
آنچه بود آنچه هست آنچ آید
عقل سلطان قادر خوشخوست
آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
عقل را از عقیله بازشناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
عقل کان رهنمای حیلهٔ تست
آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شده است ابلیس
خردی را که این دلیل بدی است
لعنتش کن که بی خرد خردی است
پدر و مادر جهان لطیف
نفس گویا شناس و عقل شریف
گرشان بعدِ امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
عقل و چشم و پیمبری نوراست
این از آن آن ازین نه بس دور است
نورِ بی چشم شاخ بی بر دان
چشم بی نور گوش بی سر دان
خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
عاشقی جز به اضطرار خطاست
آهِ عاشق به اختیار خطاست
هرکه را روی نیک و کم خرد است
روی نیکو دلیلِ خویِ بد است
هر که را با جمال و بدنیتی است
وان که حسنش جمالِ عاریتی است
آن چنان کرده شهوتت محجوب
که ندانی همی تو خوک از خوب
شاهد پیچ پیچ را چه کنی
ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
شاهدان زمانه خُرد و بزرگ
دیده را گوسفند و دل را گرگ
از پی دزدی روان ها را
چشمشان رخنه کرده جانها را
آن نگاری که سوی او نگری
او دلت برد و زو تو درد بری
روی اگر هیچ بی نقاب کند
دهر پر ماه و آفتاب کند
ور کند هیچ بندِ گیسو باز
پس شب قدر برگشاید راز
زلف و رویش گر آشکارستی
شب و روز این که دو است چارستی
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
خون عاشق چو زلف او ریزد
از زمین بویِ مشک برخیزد
چشم گوشی شود چو سازد جنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
دیده زان چشمها که بردارد
جز کسی کافت بصر دارد
بتوان دیدن از لطیفی کوست
استخوان درتنش چو خون در پوست
حکایت
دید وقتی یکی پراکنده
زندهای زیر جامهٔ ژنده
گفت کاین جامه سخت خلقان است
گفت هست از من این چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد نباشدم به ازین
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مرد را در لباس خلقان جو
گنج در خانههای ویران جو
زینت اللّه نه اسب و زین باشد
زینت اللّه جمال دین باشد
نیست مهر زمانه بی کینه
سیر دارد میان لوزینه
سرنگون خیزد از سرای معاد
هر که روی از خرد نهد به جماد
مرد کز خاک و آب دارد عار
به هوا برنشیند آتش وار
سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ
گفت روزی به جعفر صادق
حیله جویی ربادهی سارق
که حرام ربا چه مقصود است
گفت زیرا که مانع جود است
زان ربا ده بتر ز میخوار است
کاین مروت بر آن سخا آر است
حرص دنیا ترا چنان کرده است
کز خدا هم دلت بیازرده است
سیم دارد ترا چنان مشغول
که نترسی تو از خدا و رسول
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
برود مال به ز جان تو نیست
هرچه ماند ز تو به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
هر که را هست انده بیشی
همرهِ اوست کفر و درویشی
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
کی غنی با فقیر در سازد
کان به دنیا و این به دین نازد
کار دنیا به جمله بازی دان
ترک او عز و سرفرازی دان
مال در کف چوپیل در مستی است
مال در دل چو آب در پستی است
دون و دنیا بوند هر دو رفیق
قحبهای آن و قلتبانی این
دیده ور پل به زیر گام کند
کور بر پشتِ پل مقام کند
هر که را علم نیست گمراه است
دست او زان سرای کوتاه است
علم سویِ درِ اله برد
نه سویِ نفس و مال و جاه برد
چند ازین در نقاب محتالی
چشمها درد و لاف کحالی
عقلت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا که ز اهل دین گردی
آن چنان باش تا چنین گردی
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن
عالم علم عالمی است شگرف
نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
زاد این راه عجز و خاموشی است
قوت و قوت او ز کم کوشی است
رهروان را چو درد راهبر است
آنکه را درد نیست کم ز خراست
هر که را درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
در رهِ او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در مناجاتِ بی زبانان آی
هرچه خواهی بگوی ولب بگشای
مرد معنی سخن ندارد دوست
زآنکه بوده است مغزها را پوست
بگذر از قال و گفتههای محال
ذرّهای صدق بهتر از صد فال
دانش آن خوبتر که بهربسیج
زو بدانی که می ندانی هیچ
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه بِه ز علم و عمل
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیر است شیرخواره بود
دستِ پیر از ولایتِ دین است
این که گویند پیر پیر این است
در جهانی که عقل و ایمان است
مردنِ جسم زادنِ جان است
دشمن حق تن است خاکش دار
قبلهٔ حق دل است پاکش دار
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
مرگ را جوی کاندرین منزل
مرگ حق است زندگی باطل
من ندیدم سلامتی زخسان
گر تو دیدی سلام من برسان
راه مدین نرفته پیش شعیب
چند گردی به گردِ پردهٔ غیب
آدمی را مدار خوار که عیب
جوهری شد میان رستهٔ غیب
داعی خیر و شر درون تو اند
هر دو در نیک و بد زبون تو اند
در رهِ خلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
در درون توهست از پی دین
صد هزار آسمان فزون ز زمین
آدمی بهر بی غمی را نیست
پای در گل جز آدمی را نیست
عرش و فرش زمان برای وی است
وین تبه خاکدان نه جای وی است
بی روان شریف و جانی پاک
چه بود جسم جز که مشتی خاک
جان دانا ز دین غذا سازد
چون نیابد غذا به مگذارد
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قدم دان که از حدث باشد
تنت از چرخ و طبع دارد ساز
این و آن ساز خویش خواهد باز
جانت حق داد و جاودان ماند
زانکه حق داده هیچ نستاند
بندهٔ بطن و لذت شهوات
بتر از بندهٔ عزی ومنات
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تا تو از آز و آرزو مستی
به خدا ار تو آدمی هستی
رو قناعت گزین که طالع دون
در دو گیتی است با عذاب الهون
نفخهٔ صور سور مردان است
هر که زان سور خورد مرد آن است
روز دین دست دست رس نبود
نسبتِ کس شفیع کس نبود
آدمی گرچه بر زمانه مه است
ز آدمِ خام دیوِ پخته به است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورشِ خوش ز سر برد شرمت
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راهِ نجاتِ خود جوید
مرد را گر ز رزم بی مایه است
دامن خیمه بهترین دایه است
اولین سدّه در رهِ آدم
بود نایِ گلو و طبلِ شکم
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
هر که بسیار خوار باشد او
دان که بسیار خوار باشد او
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است قوتش شیر
چیست حاصل سویِ شراب شدن
اولش شر و آخر آب شدن
چون کند عربده پی شکن است
ور سخاوت کند دروغ زن است
هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
تازی ار شرع را پناهستی
بولهب آفتاب و ماهستی
بهر معنی است صورتِ تازی
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی نیست
این چنین جلف و بی ادب زانی
که تو تازی همی ادب دانی
زیرکان را درین سرایِ کهن
هیچ غم خوارهای مدان چو سخن
بی غرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود
از درِ تن که صاحب کله است
تا درِ دل هزار ساله ره است
از درِ جسم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص داند هزارو یک نامش
عام داند هزارو یک دامش
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بی دل جوالِ گل باشد
باطنِ تو حقیقتِ دل تست
هرچه جز باطنِ تو باطل تست
آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ
اندرو جز خدا نگنجد هیچ
اصل هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
دل یکی منظری است ربانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که با جاه و مال دارد کار
آن سگی دان و آن دگر مردار
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دستِ جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغ قفس شکن دارند
عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ
خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ
سگ درد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
آدمی را ز جاه بهتر چاه
سرکل را پناه دان ز کلاه
درِ دل کوب تا رسی به خدای
چند گردی به گرد بام و سرای
هیچ باشی چو جفت فردی تو
همه باشی چو هیچ گردی تو
مرد آنست کو ز خود بجهد
پای بر آبروی خود بنهد
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
گر بد و نیک و مهر و کین باشد
هر چه جز دین حجاب دین باشد
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زان که هرچند گرد بر گردی
زین دو هر لحظه خواجه تر گردی
بی خودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نی که حالی دان
صوفیانی که اهل اسرارند
در دلِ نار و بر سرِ دارند
همه بی خانمان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
تو به صفوِ صفات صوفی باش
خواه بصری و خواه کوفی باش
مفلسی مایه ساز تا برهی
ورنه دارد ترا زمانه رهی
زر نداری ترا چه گوید میر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
عشق با سربریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
عشق بی چار میخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد
طلب دُرّ وآنگهی کشتی
دُرّ نیابی نیت بدین زشتی
عاشقان سر نهند در شبِ تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست
عالمِ پاک پاکبازی راست
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کله نبود
پیش آن کس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
مرد را عشق تاج سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
صفت عشق پوست داند پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
بنه ار هیچ عشق آن داری
از میان آنچه در میان داری
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در بهشت ارنه اکل و شربستی
کی ترا زین نماز قربستی
من بلی گفته بر درش قایم
زان شدستم که اکلها دایم
در جهانی چه بایدت بودن
که به نیکان توانش پیمودن
هر که را سر به از کلاه بود
بر سر او کله گناه بود
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
نفس نقشی و عقل نقاشی
طبع گردی و عشق فراشی
ای بسا شیر کان ترا آهوست
ای بسا درد کان ترا داروست
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
که کند با قضای او آهی
جز فرومایهای و گمراهی
زان همه کارهات بی نور است
کز تو تا نور راه بس دور است
تلخ و شیرین همه چو زو باشد
زشت نبود همه نکو باشد
هرکجابود ذکرِ او، تو چهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغ از وی این چرا داری
چند پرسی که بندگی چه بود
بندگی جز فکندگی چه بود
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی تو باشد راه
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست
تا بدانی تو دشمنی یا دوست
حکایت
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
روز نیمی به آفتاب اندر
شب همه زان به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی
با دم سرد و چشمِ گریان پیر
گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر
بر فلک زان مسیح سر بفراشت
که بدین خاک توده خانه نداشت
چه کند روح پاک خانه ز ریح
فلک چارم است بام مسیح
چندت اندوهِ پیرهن باشد
بُوکتِ این پیرهن کفن باشد
تو به درزی شده به پیرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
وه که چون آمدی برون ز نهفت
بس که وا حسرتات باید گفت
و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ
مَثَلَتْهست در سرایِ غرور
مَثَلَ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نه و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلِ دردناک و با دَمِ سرد
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی ماندمان و کس نخرید
قسمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل، اول جهان دیدن
پس به حِسبت برین جهان ریدن
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظت نه بس است
روز آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بس آینده
هیچ نادیده عالم معنی
معرفت را چرا کنی دعوی
شیر گرمابه دیدی از نقاش
باش تا شیر بیشه بینی فاش
مرغ و حور از بهشت ابدان است
حکمت و دین بهشت یزدان است
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
تو چه دانی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت به راه بهشت
تات حور و قصور باید کشت
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز، خیزی سگ
چیست دنیا سرایِ آفت و شر
چون کلیدان ز اولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پر زهر
شمش رنگین و هیچ جان نه درو
خوانش زرین و هیچ نان نه درو
این جهان زان جهان نمودار است
لیک آن زنده اینت مردار است
مُل همی خور به بوی گل به بهار
باش تا بردمد ز خاک تو خار
شب سرخواب و روز عزمِ شراب
نکند جز که دین و ملک خراب
تو هنوز این جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
هرکه از کردگار ترسنده است
خلق عالم ز وی هراسنده است
دوزخی در شکم که این آز است
سگی اندر جگر که این راز است
نه ز توحید بل ز شرک و شک است
که به نزد تو دین و کفر یک است
در خرابی نشسته کاین چین است
رسمِ گبران گرفته کاین دین است
از برون پاک و از درون ناپاک
کیست این هست صوفی چالاک
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر گر عقل بود کم نشود
بغض کز سنتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است
دوست را گر زهم بدری پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
مرد را رهزنِ یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
شاخ بی برگ و میوه، خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود
مر ترا آن رفیق و یار آید
که به نیک و به بد به کار آید
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود یاری
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زان بتر چون گرفت بگذارد
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُرّطلب ز آهو ناف
آستین گر زهیچ خواهی پر
از صدف مشک جوی ز آهو در
آن که از حسّ چشم و بینی وگوش
زان ببین زین ببوی و زان بنیوش
نامد از گوشها جهان بینی
نچشد چشم و نشنود بینی
گرچه صد بار بازگردد یار
گردِ او باز گرد چون طومار
آن طلب زو که داند و دارد
تا تو از وی، وی از تو نازارد
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفسِ انسانی
خوش خوی از بدخویان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
جفت خواهی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه جان بود ز وی بگسل
هر کجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی و برون سیهی است
چون کتابی است صورت عالم
کاندرویست بند و پند به هم
صورتش بر تن لئیمان بند
صفتش بر دلِ حکیمان پند
دعوی دوستیت با معبود
پس طلبکار لذت و مقصود
تو به گوهر ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
آخشیجان گنبدِ دوار
مردگانند زندگانی خوار
گوشهای گیر زین جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو میساز
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغِ چوبین از آن دهند به دست
که چو آن طفل مرد کار شود
تیغِ چوبینش ذوالفقار شود
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به هستی رسی بدانی زیست
آدمی بی خبر ستور بود
گرچه دارد دودیده کور بود
به خدای ار بود ز بهر شرف
ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف
هادیِ ره به جز هدایت نیست
وان طریق اندران ولایت نیست
این جهان در حلی و حله نهان
گنده پیریست زشت و گنده دهان
صد هزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
علم دانی ولیک علم حیل
گنج داری ولیک سیم دغل
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است
منزلت دور و هم خرت لنگ است
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر، سقر باشد
بس نکو گفته اند هشیاران
خانه را زاد و راه را یاران
دوست را کس به یک بدی نفروخت
بهرکیکی گلیم نتوان سوخت
چند گویی ز چرخ و مکرو فنش
به خدای ار کری کند سخنش
زیر این چرخِ گنبد دوار
هست دی با بهار و گل با خار
آنچه ار کانی آنچه گردونی است
زان جهان پوستهایِ بیرونی است
مرد تا درجهان دین نرسد
از گمان در ره یقین نرسد
به خدای ار به زیر چرخ کبود
چون منی بود و هست و خواهد بود
هزل من هزل نیست تعلیم است
بیت من بیت نیست اقلیم است
من نه مرد زن و زر و جاهم
به خدا گر کنم وگر خواهم
خلق را جمله صورتی انگار
هیچ از هیچ خلق طمع مدار
زحمت خود ز اهل عصر بکاه
هرچه خواهی ز خالق خود خواه
فی التمثیل
آن شنیدی که بود پنبه زنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفت کای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
سلوتی نیست خلق را از کس
سلوتِ روح خلوت آمد و بس
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت گفتن خلاصِ جان یابی
هر کجا هست پادشاهیِ دل
چه بود ملک و ملک مشتی گل
این کُره را که نام کردی خویش
هر یکی کژدمند با صد نیش
این مثل را مگر نداری سست
که اقارب عقاربند درست
از جفا زشتگوی یکدگرند
وز حسد عیبجویِ یکدگرند
دوست جوی از برادران بگسل
که برادر کند پر آذر دل
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر مرد با تو انباز است
گر دو نیمه کنی برو سیمت
ورنه در دم کند به دو نیمت
پور و فرزند بد بود به دو باب
زنده مالت برند و مرده ثواب
جهل باشد عدوت پروردن
از پیِ رنجِ دل جگر خوردن
ور بود خود نعوذباللّه دخت
کار خام آمد و تمام نه پخت
بر کس ایمن مباش زان پس تو
که نیابی امین برو کس تو
آنکه از بودِ اوت عار آید
پیِ دخترت خواستگار آید
هر که را دختر است خانه نژاد
بهتر از کور نبودش داماد
ور ترا خواهر آورد مادر
شود از وی سیاه روی پدر
مرد بیگانه گردد از خانه
خانهات پر شود ز بیگانه
گشته معروف هر گه و هر جای
کیست این مر مراست خواهرگای
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیک از خانِمان خویش به در
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی این قحبه را به تیر بزن
آنکه عم تو وآنکه خال تو اند
همه در خون جاه ومال تواند
عم که بدگو و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
دلِ اهل خرد ستم نکشد
عاقل اندوه خال و عم نکشد
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر وهمت بضاعتِ تو بس است
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایِوْفِی
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک رمه دلق پوش زرق فروش
پارسا صورتانِ مفسدکار
باز شکلان ولیک موش شکار
ور بود خود فقیه خویشاوند
آنگه از مکر و حیله بینی بند
بد بد است ارچه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
تا که را باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که بر نایی
اصل دین چون عَلَم بلند کند
برچنین اصل ریشخند کند
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یوم الدین
تخمهایی که شهوتی نبود
برِ آن جز قیامتی نبود
چه کنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست
چه بوی آن آن که آن تو نیست
بیش ازین بس که بود چرخ کبود
زین سپس نیز بس که خواهدبود
بر وفایِ زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس
هر چه زین بگذرد هوا و هوس
چو دهی از پی گذرگه سِفل
خرد پیر خود به کودک طفل
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس برو حکم کردن اینت محال
جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است
گلِ رعنا دو روی بدعهد است
زان که دارد به سوی حمدان رای
حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای
آورد کدخدای را به گله
نان بازار و خانهٔ به غَلَه
به رهی گر کنی به فردی خو
از خوش و ناخوشی و زشت و نکو
ای رسول خدای بی همتا
از پی امتّت ز بهر خدا
در مدینه ز خاک سربردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شُبَیر و شبر تو
ای خداوند فرد بی همتا
حرمت این رسول راه نما
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
تو سنا دادهای سنایی را
تا بدیدم رهِ رهایی را
ترک جوشی کردهام من نیم خام
از حکیمِ غزنوی بشنو تمام
٭٭٭
عطار، روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطار آمدیم
همهٔ فضلا و حکما وی را ستوده و به وی اظهار وثوق نموده. الحق سخنانش بی نظیر و بیانش دلپذیر. قطعِ نظر از مراتب فضل و کمال و معرفت در فن شعر استاد است. او را کتابی است معروف و معلوم و به حدیقة الحقایق موسوم. الحق حقیقة الحقایق و حدیقة الحدایق است و به هرچه دروصفش گویند لایق. آن را قرب سالی منظوم فرموده و در سنهٔ ۵۲۵ اختتام نموده، بعضی در آن نسخه طعن کردند. حکیم نسختی از آن به بغداد نزد برهان الدین ابوالحسن علی المعروف به بریان فرستاده. علما فتوی نوشتند که در وی مجال طعن نیست. سلطان آن جماعت را تأدیب بلیغ کرده، حکیم را سوای حدیقه، مثنوی زاد السالکین و طریق التحقیق و سیرالعباد الی المعاد و عقل نامه بر وزن حدیقه میباشد. وفات وی درسنهٔ پانصد و چهل و پنج در غزنین واقع شد و این ابیات از آن جناب است:
مِنْقصایده قُدّسَ سِرُّه
مکندرجسموجان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هردو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
به هرچ ازراه دورافتی چه کفرآن حرف چه ایمان
بههرچازدوستوامانیچهزشتآننقشوچه زیبا
گواهِ رهرو آن باشدکه سردش یابی ازدوزخ
نشانِ عاشق آن باشد که خشکش بینی ازدریا
سخن گرراه دین گویی چه سریانی چه عبرانی
مکان کزبهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشدکه هم زاول درآشامی
همه دریایِ هستی را بدان حرف نهنگ آسا
عروسِ حضرتِ قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملکِ ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود که ازقرآن نصیبت نیست جزحرفی
که از خورشید جزگرمی نبیند چشم نابینا
بمیرای دوست پیش از مرگ، اگرعمرِابدخواهی
کهادریسازچنین مردن بهشتی گشته پیش از ما
چه ماندی بهر مرداری چوزاغان اندرین پستی
قفس بشکن چوطاووسان یکی برپربرین بالا
مگو مغرورغافل را برای امن اونکته
مده محرورِ جاهل را زبهر طبع اوخرما
تو پنداری که بربازیست این ایوان چون مینو
تو پنداری که برهرزه است این میدان چون مینا
نه حرف ازبهر آن آمدکه سوزی زهرهٔ زهره
نه حرف از بهرآن آمدکه دوزی چادرزهرا
چوعلم آموختی از حرص اینک ترس کاندرشب
چودزدی با چراغ آیدگزیدهتر برد کالا
چوعلمتهستخدمتکنچوبیعلمانکهزشتآید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحی
چوتنجانرامزین کن به علم و دین که زشت آید
درون سوشاه عریان وبرون سو کوشک پردیبا
ز طاعت جامهای برساز بهر آن جهان ورنه
چومرگ این جامه بستاندتوعریان مانی و رسوا
ترایزدان همی گوید که دردنیا مخور باده
تراترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولیک از بهرِ تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
مراباری بحمداللّه ز راه حکمت و همت
به سوی خطِّ وحدت بردعقل از خطّهٔ اشیا
نخواهم لاجرم نعمت نه دردنیا نه در جنت
همی گویم به هرساعت چه در سَرّا چه در ضَرّا
که یارب مر سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک آید روانِ بوعلی سینا
مگردانعمرمن چون گل که در طفلی شوم کشته
مگردانحرصِمن چون مل که درپیری شوم برنا
به حرص ارشربتی خوردم مگیرازمن که بدکردم
بیابان بود و تابستان و آب سردو استسقا
به هرچ ازاولیا گفتند اُرْزُقْنی وَوَفِّقْنِی
به هرچ از انبیا گفتند آمَنّا و صَدَّقْنَا
وَلَهُ ایضاً نَوَّرَ اللّهُ رَوْحَهُ
طلب ای عاشقانِ خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین کار
تا کی از خانه، هان ره صحرا
تا کی از کعبه هین درِ خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد ازین گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ما هشیار
رخت بردار زین سرای که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولت است و کار آن کار
با چنین چارپای بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
آفرینش نثار فرق تو اند
برمچین چون خسان ز راه نثار
راهِ توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
به خدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای برخوردار
چه روی با کلاه برمنبر
چه روی با زکام در بازار
ترا مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
تو میفزای بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
ریگ در موزه کیک در شلوار
ره رها کردهای از آنی گم
عز ندانستهای از آنی خوار
پاک شو بر فلک چو ابراهیم
گشته از عقل و جان و تن بیزار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی زبان چون دهانهٔ سوفار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
نه فقیری چو دین و دنیا گشت
مر ترا پای مرد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و نخوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
عالمت غافل است و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
کلبهای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
دعویِ دل مکن که جز غم حق
نبود در حریمِ دل دیار
دِه بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر گنجد و ضیاع و عقار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور وصورت از دیوار
پرده بردار تا فرود آرند
هودجِ کبریا به صفّهٔ بار
گرچه از مال وگندمت نه به وجه
هم خزینه پراست و هم انبار
پس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت کژدم است و مالت مار
نه بدان لعنت است بر ابلیس
که نداند همی یمین و یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
علم کز تو تور ا بنستاند
جهل زان علم بِه بود بسیار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دو تا کرکس و دو تا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طیار جعفر طیار
هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار
کی توان گفت حال عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
سایق و قاید صراط اللّه
به ز قرآن مدان و بِه ز اخبار
جز به دست و دل محمدؐنیست
حل و عقد خزاین اسرار
گرد دنیا مگرد و حکمت جوی
زانکه این اندکست و آن بسیار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهاش افسر شمار و خواه افسار
هرچه نز روی دین خری و خوری
در شمارت کشند روز شمار
بره و مرغ را از آن ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی نمازی مسبحی را زار
در بن چاه بین سرِ سرهنگ
بر سر دار بین تن سردار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
در طریقت خود این دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنائی ز یارِ بی همتا
گلهای کرد زو شگفت مدار
آب را بین که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار
و له فی الموعظة و النصیحة
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش ازین کاین جان عذرآور فروماند زنطق
پیش ازین کاین چشمِ عبرت بین فروماندزکار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذرآرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خرانِ بی فسار
باش تا از صدمهٔ صور سرافیلی شود
صورتِ خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی در است
در شمار هرکه باشی آن شوی روز شمار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گرچه پیری همچودنیا خویش را کودک شمار
چند ازین رنگ و عبارت راه باید رفت راه
چندازین رمز و اشارت کار باید کرد کار
گر مخالف خواهی ای مهدی درآ از آسمان
ور مؤالف خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
کی شود ملک توعالم تا تو باشی ملک او
کی بوداهل نثارآن کس که برچیند نثار
پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبانِ در شناس آن آب تلخ اندربحار
نیست عشق لاابالی را در آن دل هیچ جای
کو هنوز اندرصفاتِ خویش مانده است استوار
دیرشد تا هیچ کس را از عزیزان نامده است
بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در کوی عشق
از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
ای بسا غبنا که اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
باش تا کل یابی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل بینی آنها را که امروزند خار
گرچه پیوسته است بس دور است جان از کالبد
گرچهنزدیکاستبس دوراست گوش ازگوشوار
حرصوشهوتازتوبیداروتوخوش خفته مخسب
چون پلنگی بریمین داری و موشی دریسار
مال داری لیک روی است و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوک است و ملخ در کشتزار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیبِ تو
نفس را این پایمرد و دیو را آن دستیار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
وَلَهُ ایضاً
بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنائی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
زر نه و کان ملکی زیردست
خر نه و اسب فلکی زیر زین
رسته ز ترکیب زمان و مکان
جسته ز ترتیب و شهور و سنین
بوده چو یوسف به چَهٔ و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل المتین
زیر قدم کرده ز اقلیم تنگ
تا به نهانخانهٔ عین الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین
روح امین داده به دستش از آنک
داده به مریم ز ره آستین
حکمت و خرسندی دینش بسی است
تا چه کند ملک مکان و مکین
گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید هست او چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل وچون سوسن وچون یاسمین
خشم بر اعداش نبوده است هیچ
چشم بر ابروش ندیده است چین
وَلَهُ ایضاً روّح اللّه روحه
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن
رخ چو عیاران میارا، جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هرچه یابی جز هوا آن دین بود در جان نگار
هرچه بینی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دو عالم زیرپایت قطع شد پایی بکوب
چون دو کون اندردودستت جمع شددستی بزن
هر خسی از رنگ و گفتاری به این ره کی رسد
درد باید صبر سوز و مرد باید گام زن
قرنها باید که تا یک کودکی از لطف طبع
عالِمی گویا شود یا فاضلی صاحب سخن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
صوفیای را خرقه گردد یا حماری را رسن
هفتهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و گل
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
ساعتی بسیار میباید کشیدن انتظار
تا که در جوف صدف باران شود دُرّ عدن
صدق و اخلاص و درستی باید و عمر دراز
تا قرین حق شود صاحبقرانی در قرن
روی بنمایند شاهانِ شریعت مر ترا
چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
این جهان و آن جهانت را به دم اندر کشد
چون نهنگِ بحر دین ناگاه بگشاید دهن
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضایِ دوست باید یا رضایِ خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو
با چنین گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
ایضاً مِنْحقایقِهِ رحمةُ اللّهِ عَلَیه
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی
کزین زندگانی چو مردی بمانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی
ازین زندگی ترس کاینک درآیی
تو رویِ نشاطِ دل آنگاه بینی
که از مرگ رویت شود زعفرانی
بدان عالم پاک مرگت رساند
که مرگست دروازهٔ آن جهانی
اگر مرگ خود هیچ لذت ندارد
نه کس را خلاصی دهد جاودانی
اگر قلتبان نیست از قلتبانان
وگر قلتبانست و از قلتبانی
ز سبع السماوات تا بر نپرّی
ندانی تو تفسیر سبع المثانی
نه جان است این کت همی جان نماید
منه نام جان بر بخار و دخانی
به پیشِ همایِ اجل کش چو مردان
به عیّاری این خانهٔ استخوانی
کزین مرگ صورت همی رسته گردد
اسیر از عوان و امیر از عوانی
به یک روزه رنجِ گدایی نیرزد
همه گنجِ محمود زاولستانی
به بام جهان برشوی چون سنایی
گرت هم سنایی کند نردبانی
ایضاً مِنْمعارِفِه و نصایحِهِ عَلَیهِ الرَّحمه
دلا تا کی درین زندان غربت این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
زحرص وشهوت و کینه ببر تازین سپس خودرا
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
مر این مهمان عرشی را گرامی دار تا روزی
کزین گنبد برون پَرّی مر او را میزبان بینی
اگر با درد او روزی شهیدِ عشق او گردی
هماز گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
بدین روز و زرِ دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اگر عرشی به فرش آیی وگرماهی به چاه افتی
اگربحری تهی گردی و گر باغی خزان بینی
چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این یابی نه آن بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگریابی جنانها در جنان بینی
و له ایضاً
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
وزین آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا زاید
ازیرا در چنین جانها فرو ناید مسلمانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون مردم
جمال نفس آدم را نقاب نفس شیطانی
شرابِ حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هواگویان یونانی
شود روشن دل و جانمان ز شرع و سنت احمد
از آن کز علت اولی قوی شد جوهر ثانی
زشرع است این نه ازایمان درون جانمان روشن
ز خورشید است نه ازماه جرمِ ماه نورانی
که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نفس دوم نفس هیولانی
مِنْقطعاته
از پی ردِ و قبول عامه خود را خرمکن
زآنکه کارعامه نبودجز خری و خرخری
گاو را باور کنند اندر خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پیِ پیغمبری
گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند
فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
خودیاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
با همه خلقِ جهان گرچه از آن
بیشتر گمره و کمتر به رهند
آن چنان زی که چو میری برهی
نه چنان زی که چو میری برهند
کسی کش خرد رهنمونست هرگز
به گیتی ره و رسمِ الفت نورزد
که صحبت نفاقی است یا اتفاقی
دلِ مرد دانا ازین هر دو لرزد
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی است هجران نیرزد
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی کشد مخلب
آن مر این را همی زند منقار
آخرالامر بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار
یک روز منوچهر بپرسید ز سالار
کاندر همه عالم چه به، ای سام نریمان
او گفت جوابش که درین عالمِ فانی
گفتار حکیمان بِه و کردارِ کریمان
نکند دانا مستی، نخورد عاقل می
ننهد مردم هشیار سوی مستی پی
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا
نی چون سرو نماید به نظر سرو چو نی
گر کنی بخشش گویند که می کرده نه او
ور کنی عربده گویند که او کرد نه می
مِنْغزلیّاته
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
غیر از زبانِ سوسن و دستِ چنار نیست
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فروماند
بسا رندِ خراباتی که زین بر شیرِ نر بندد
از پند تو ای خواجه چه سود است که مارا
هر نقش که نقاش ازل کرده همانیم
سنگ بر قندیلِ طالب علمِ عالم جوی پاش
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
هشت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیاند
خیمهٔ عشرت برون زین هشت و پنج و چارزن
از ما و خدمت ما کاری نیاید ای دوست
هم خود بنا نمودی هم خود تمام گردان
ای بنده به درگاه من آنگاه برآیی
کز جان قدمی سازی و در راه برآیی
از غیر جدا گردی چون آنکه درین راه
هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
به مر ماهی مانی نه این تمام نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی
رباعیّات
آن کس که سرت برید غمخوار تواوست
و آن کت کلهی بداد طرار تو اوست
و آن کس که ترا یار دهد مارِ تو اوست
آن کس که ترا بی تو کند یارِ تو اوست
برهان محبت، نَفَس سرد من است
عنوانِ نیاز، چهرهٔ زرد من است
میدان وفا، دلِ جوانمردِ من است
درمانِ دلِ سوختگان، درد من است
رو، گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چه کنی چو نیستی مردِ نبرد
رندی باید ز هر دو عالم شده فرد
تا می بخورد به جای آب و نان درد
در صورت هر هست چرایی مدهوش
در حسرت هر نیست چرایی به خروش
این هر دو یکی کن و بخور همچون نوش
پس لب به کلوخ مال و بنشین خاموش
این گونه به نیستی که من خرسندم
چندین چه دهی ز بهر هستی پندم
روزی که به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر آن میخندم
چون آمد و شد بریدم از کویِ تو من
دانم نرهم ز گفت بدگوی تو من
برخیره چرا نظر کنم سویِ تو من
بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
از خلق ز راهِ تیزهوشی نرهی
وز خود ز رهِ سخن فروشی نرهی
زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی
از خلق و ز خود به جز خموشی نرهی
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی کی بُدمی
زین به چه بُدی که اندرین دیرِ خراب
نه آمدمی نه بودمی نه شدمی
مِنْمثنوی الموسوم به حدیقه
ای درون پرور و برون آرای
ای خردبخش بی خرد بخشای
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحدهُ لاشریک لَه گویان
هرزه بیند روان بیننده
آفرین جز بر آفریننده
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
پاک از آنها که غافلان گفتند
پاکتر ز آن چه عاقلان گفتند
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم درنارد
گر نگویی بدو نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر بگویی مشبهی باشی
ور نگویی ز دین تهی باشی
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
وَلَهُ رَحمةُ اللّهِ عَلَیْهِ
با تو چون رخ در آینه مصقول
نز ره اتحاد و رای حلول
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
آنچه پیشِ تو بیش از آن ره نیست
غایت فکر تست اللّه نیست
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد به جز جلف و بی خرد نکند
خود نکوکار هیچ بد نکند
خیر و شر نیست در جهان کهن
لقب خیر و شر به تست و به من
تو به حکم خدای راضی شو
ورنه بخروش و پیش قاضی شو
هرچه در خلق سوزی و سازی است
اندران مر خدای را رازی است
مرگ آن را هلاک و این را برگ
زهر آن را غذا و این را مرگ
پیشتر چون روی که جایت نیست
بازپس چون جهی که پایت نیست
دست و پایی همی زن اندرجوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
جز به فضلش به راه او نرسی
گرچه در طاعتش قوی نفسی
اندرین منزلی که یک هفته است
بوده نابوده آمده رفته است
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری به سان بیوه زنان
آنکه گریانِ اوست، خندان اوست
دل که بی یاد اوست، سندان اوست
آن چنانش پر است در کونین
گر همی بینیاش به رأی العین
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بود
رسد آنجا که یاد باد بود
جهد کن تا ز نیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
گر ترا دانش و درم نبود
او ترا هست هیچ غم نبود
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رهاکن ترا خدای بس است
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
صدهزارت حجاب در راه است
همتت قاصر است و کوتاه است
برنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است این حدیث تویی
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفش ساز و بر سر زن
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدای بود
تا ترابود با تو در ذات است
کعبه با طاعتت خرابات است
این همه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راهِ حق دگر است
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
چیست زادِ چنینِ ره ای عاقل
حق به دیدن بریدن از باطل
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
نه ز بیهوده بود و نادانی
بایزید ار بگفت سبحانی
پس زبانی که رازِ مطلق گفت
راست جنبید کو اناالحق گفت
رازِ حق چون ز روی داد به پشت
رازِ غم ساز گشت و او را کشت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و ما رفته و خدا مانده
از تن و جان و عقل دین بگذر
در رهِ او دلی به دست آور
هرچه از نفس و علم و معرفت است
دان که آن کفر عالم صفت است
چند گویی رسیدگی چه بود
در رهِ دین گزیدگی چه بود
بند بر خود نهی گزیده شوی
پای بر سر نهی رسیده شوی
آسمانهاست در ولایتِ جان
کارفرمای آسمان و جهان
در ره روح پست و بالا هست
کوههای بلند و دریا هست
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هجده هزار عالم دان
پس بدان کاین حساب باریک است
زان که هفده به هجده نزدیک است
ای روان همه تنومندان
آرزو بخش آرزومندان
چه کنم زحمت تویی ودویی
چون یقین شد که من منم تو تویی
با قبول تو ای ز علت پاک
چه بود خوب و زشتِ مشتی خاک
کسی از بَد همی نداند به
آنچه دانی که آن به است آن ده
نخری رنگ و بوی و دمدمه تو
از همه وارهانم ای همه تو
بر درت خوب و زشت را چه کنم
چون توهستی بهشت را چه کنم
نه به لاتَأْمَنْاز تو سیر شوم
نه به لاتَقْنَطُوا دلیر شوم
تو مرا دل ده و دلیری بین
روبهٔ خویش خوان و شیری بین
همه از کردگار اللّه است
نیک بخت آن کسی که آگاه است
هر که را آن دم است آدم اوست
هر که را نیست نقش عالم اوست
آمد اندر جهانِ جان هر کس
جان جانها محمد(ص) آمد و بس
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان
همتش الرَّفیقُ الأَعْلَی جو
غیرتش لا نَبِّی بَعْدِی گو
غرض کُنْزحکمت ازل او
اوّلُ الْفِکْرِ آخِرُ العَمَلِ او
چون تو بیماری از هوا و هوس
رَحْمَتُ العالَمینَ طبیب تو بس
هرچه اوگفت امر مطلق دان
آنچه او کرد کردهٔ حق دان
سویِ حق بی رکابِ مصطفوی
نرود پایت ارچه بس بدوی
تا به حشر ای دل ار ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفی گفتی
نایبِ کردگار حیدر بود
صاحب ذوالفقار حیدر بود
شیر یزدان چو برگشادی چنگ
شیر گردون شدی چو پشت پلنگ
عشق را بحر بود و دل را کان
شرع را دیده بود و دین را جان
دو رونده چو اختر گردون
دو برادر چو موسی و هارون
تنگ از آن شد بر او جهانِ سترگ
که جهان تنگ بود و مرد بزرگ
هرکه او با علی برون آید
روز محشر بگو که چون آید
جانب هر که با علی نه نکوست
هرکه گوباش من ندارم دوست
تو به توحید کی رسی چو مرید
نازده گام در رهِ تجرید
چار تکبیر کن چو خیرالناس
بر که بر چار طبع و پنج حواس
وله ایضاً قدّس سرّه
گفت روزی مرید با پیری
که درین راه چیست تدبیری
کار این راه با مجاهده نیست
در رهِ جهد خود مشاهده نیست
کار توفیق دارد اندر راه
نرسد کس به جهد سوی اله
پیر گفتا مجاهدت کردی
تا بدانستهای که نامردی
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زانکه توفیق و جهد هست رفیق
کار کن کار بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
این گروهی که نورسیدستند
عشوهٔ جاه و زر خریدستند
سر باغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
همه در راه آن جهانی کور
بندهٔ خوردو خُفْت همچو ستور
همه در علم سامری وارند
از برون موسی از درون نارند
نیست اینجا چو مر خرد را برگ
مرگ به با چنین حریفان مرگ
علم با کار سودمند بود
علم بی کار پای بند بود
هر چه در زیر چرخ نیک و بدند
خوشه چینان خرمن خردند
همه را عقل با تو بنماید
آنچه بود آنچه هست آنچ آید
عقل سلطان قادر خوشخوست
آنکه سایهٔ خدا گزیند اوست
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جدا باشد
عقل را از عقیله بازشناس
نبود همچو فربهی آماس
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
عقل کان رهنمای حیلهٔ تست
آن نه عقل است کان عقیلهٔ تست
بگذر از عقل و خدعه و تلبیس
که عزازیل ازین شده است ابلیس
خردی را که این دلیل بدی است
لعنتش کن که بی خرد خردی است
پدر و مادر جهان لطیف
نفس گویا شناس و عقل شریف
گرشان بعدِ امر بپرستند
این دو گوهر سزای آن هستند
عقل و چشم و پیمبری نوراست
این از آن آن ازین نه بس دور است
نورِ بی چشم شاخ بی بر دان
چشم بی نور گوش بی سر دان
خیز کاین خاکدان سرایِ تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
عاشقی جز به اضطرار خطاست
آهِ عاشق به اختیار خطاست
هرکه را روی نیک و کم خرد است
روی نیکو دلیلِ خویِ بد است
هر که را با جمال و بدنیتی است
وان که حسنش جمالِ عاریتی است
آن چنان کرده شهوتت محجوب
که ندانی همی تو خوک از خوب
شاهد پیچ پیچ را چه کنی
ای کم از هیچ هیچ را چه کنی
شاهدان زمانه خُرد و بزرگ
دیده را گوسفند و دل را گرگ
از پی دزدی روان ها را
چشمشان رخنه کرده جانها را
آن نگاری که سوی او نگری
او دلت برد و زو تو درد بری
روی اگر هیچ بی نقاب کند
دهر پر ماه و آفتاب کند
ور کند هیچ بندِ گیسو باز
پس شب قدر برگشاید راز
زلف و رویش گر آشکارستی
شب و روز این که دو است چارستی
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
خون عاشق چو زلف او ریزد
از زمین بویِ مشک برخیزد
چشم گوشی شود چو سازد جنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
دیده زان چشمها که بردارد
جز کسی کافت بصر دارد
بتوان دیدن از لطیفی کوست
استخوان درتنش چو خون در پوست
حکایت
دید وقتی یکی پراکنده
زندهای زیر جامهٔ ژنده
گفت کاین جامه سخت خلقان است
گفت هست از من این چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد نباشدم به ازین
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مرد را در لباس خلقان جو
گنج در خانههای ویران جو
زینت اللّه نه اسب و زین باشد
زینت اللّه جمال دین باشد
نیست مهر زمانه بی کینه
سیر دارد میان لوزینه
سرنگون خیزد از سرای معاد
هر که روی از خرد نهد به جماد
مرد کز خاک و آب دارد عار
به هوا برنشیند آتش وار
سوؤال سائلی از حضرت صادقؑ
گفت روزی به جعفر صادق
حیله جویی ربادهی سارق
که حرام ربا چه مقصود است
گفت زیرا که مانع جود است
زان ربا ده بتر ز میخوار است
کاین مروت بر آن سخا آر است
حرص دنیا ترا چنان کرده است
کز خدا هم دلت بیازرده است
سیم دارد ترا چنان مشغول
که نترسی تو از خدا و رسول
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
برود مال به ز جان تو نیست
هرچه ماند ز تو به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
هر که را هست انده بیشی
همرهِ اوست کفر و درویشی
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
کی غنی با فقیر در سازد
کان به دنیا و این به دین نازد
کار دنیا به جمله بازی دان
ترک او عز و سرفرازی دان
مال در کف چوپیل در مستی است
مال در دل چو آب در پستی است
دون و دنیا بوند هر دو رفیق
قحبهای آن و قلتبانی این
دیده ور پل به زیر گام کند
کور بر پشتِ پل مقام کند
هر که را علم نیست گمراه است
دست او زان سرای کوتاه است
علم سویِ درِ اله برد
نه سویِ نفس و مال و جاه برد
چند ازین در نقاب محتالی
چشمها درد و لاف کحالی
عقلت از جان و مالت از تن تست
آن دو معشوقه این دو دشمن تست
پاک شو تا که ز اهل دین گردی
آن چنان باش تا چنین گردی
بهر دین با سفیه رای مزن
رگ قیفال بهر پای مزن
عالم علم عالمی است شگرف
نیست این خطّه خطّهٔ خط و حرف
مرد را ره ز حال برخیزد
حال باید که قال برخیزد
زاد این راه عجز و خاموشی است
قوت و قوت او ز کم کوشی است
رهروان را چو درد راهبر است
آنکه را درد نیست کم ز خراست
هر که را درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
در رهِ او سخن فروشی نیست
در رهش بهتر از خموشی نیست
در مناجاتِ بی زبانان آی
هرچه خواهی بگوی ولب بگشای
مرد معنی سخن ندارد دوست
زآنکه بوده است مغزها را پوست
بگذر از قال و گفتههای محال
ذرّهای صدق بهتر از صد فال
دانش آن خوبتر که بهربسیج
زو بدانی که می ندانی هیچ
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه بِه ز علم و عمل
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیر است شیرخواره بود
دستِ پیر از ولایتِ دین است
این که گویند پیر پیر این است
در جهانی که عقل و ایمان است
مردنِ جسم زادنِ جان است
دشمن حق تن است خاکش دار
قبلهٔ حق دل است پاکش دار
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
مرگ را جوی کاندرین منزل
مرگ حق است زندگی باطل
من ندیدم سلامتی زخسان
گر تو دیدی سلام من برسان
راه مدین نرفته پیش شعیب
چند گردی به گردِ پردهٔ غیب
آدمی را مدار خوار که عیب
جوهری شد میان رستهٔ غیب
داعی خیر و شر درون تو اند
هر دو در نیک و بد زبون تو اند
در رهِ خلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
در درون توهست از پی دین
صد هزار آسمان فزون ز زمین
آدمی بهر بی غمی را نیست
پای در گل جز آدمی را نیست
عرش و فرش زمان برای وی است
وین تبه خاکدان نه جای وی است
بی روان شریف و جانی پاک
چه بود جسم جز که مشتی خاک
جان دانا ز دین غذا سازد
چون نیابد غذا به مگذارد
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قدم دان که از حدث باشد
تنت از چرخ و طبع دارد ساز
این و آن ساز خویش خواهد باز
جانت حق داد و جاودان ماند
زانکه حق داده هیچ نستاند
بندهٔ بطن و لذت شهوات
بتر از بندهٔ عزی ومنات
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تا تو از آز و آرزو مستی
به خدا ار تو آدمی هستی
رو قناعت گزین که طالع دون
در دو گیتی است با عذاب الهون
نفخهٔ صور سور مردان است
هر که زان سور خورد مرد آن است
روز دین دست دست رس نبود
نسبتِ کس شفیع کس نبود
آدمی گرچه بر زمانه مه است
ز آدمِ خام دیوِ پخته به است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظنّ چنان آیَدْش که بس نیکوست
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورشِ خوش ز سر برد شرمت
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راهِ نجاتِ خود جوید
مرد را گر ز رزم بی مایه است
دامن خیمه بهترین دایه است
اولین سدّه در رهِ آدم
بود نایِ گلو و طبلِ شکم
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
هر که بسیار خوار باشد او
دان که بسیار خوار باشد او
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است قوتش شیر
چیست حاصل سویِ شراب شدن
اولش شر و آخر آب شدن
چون کند عربده پی شکن است
ور سخاوت کند دروغ زن است
هیچ خصمی بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
تازی ار شرع را پناهستی
بولهب آفتاب و ماهستی
بهر معنی است صورتِ تازی
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی نیست
این چنین جلف و بی ادب زانی
که تو تازی همی ادب دانی
زیرکان را درین سرایِ کهن
هیچ غم خوارهای مدان چو سخن
بی غرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود
از درِ تن که صاحب کله است
تا درِ دل هزار ساله ره است
از درِ جسم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص داند هزارو یک نامش
عام داند هزارو یک دامش
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بی دل جوالِ گل باشد
باطنِ تو حقیقتِ دل تست
هرچه جز باطنِ تو باطل تست
آن چنان دل که وقتِ پیچاپیچ
اندرو جز خدا نگنجد هیچ
اصل هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
دل یکی منظری است ربانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که با جاه و مال دارد کار
آن سگی دان و آن دگر مردار
عامه دل در هوای جان بستند
زانکه از دستِ جهل سرمستند
خاصه در عالم معاینهاند
همچو سیماب روی آینهاند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغ قفس شکن دارند
عاشقِ مرگ هر یک از پیِ برگ
خویشتن را کشیده ز ایشان مرگ
سگ درد پوستین درویشان
ورنه چرخ است بندهٔ ایشان
آدمی را ز جاه بهتر چاه
سرکل را پناه دان ز کلاه
درِ دل کوب تا رسی به خدای
چند گردی به گرد بام و سرای
هیچ باشی چو جفت فردی تو
همه باشی چو هیچ گردی تو
مرد آنست کو ز خود بجهد
پای بر آبروی خود بنهد
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب
گر بد و نیک و مهر و کین باشد
هر چه جز دین حجاب دین باشد
نشوی بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزهٔ بسیار
زان که هرچند گرد بر گردی
زین دو هر لحظه خواجه تر گردی
بی خودی ملک لایزالی دان
ملکتی نسیه نی که حالی دان
صوفیانی که اهل اسرارند
در دلِ نار و بر سرِ دارند
همه بی خانمان و بی زن و جفت
نه مقام نشست و معدن خفت
رو چو زر بایدت سفیهی کن
ور سریت آرزو فقیهی کن
تو به صفوِ صفات صوفی باش
خواه بصری و خواه کوفی باش
مفلسی مایه ساز تا برهی
ورنه دارد ترا زمانه رهی
زر نداری ترا چه گوید میر
خر نداری چه ترسی از خر گیر
عشق با سربریده گوید راز
زانکه داند که سر بود غماز
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود
عشق بی چار میخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد
طلب دُرّ وآنگهی کشتی
دُرّ نیابی نیت بدین زشتی
عاشقان سر نهند در شبِ تار
تو برآنی که چون بری دستار
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد
خطّهٔ خاک، لهو و بازی راست
عالمِ پاک پاکبازی راست
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کله نبود
پیش آن کس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پردهٔ درِ اوست
عقل مردیست خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
مرد را عشق تاج سر باشد
عشق بهتر ز هر هنر باشد
عقل در کوی عشق نابیناست
عاقلی کارِ بوعلی سیناست
صفت عشق پوست داند پوست
عشق بی عین و شین و قاف نکوست
بنه ار هیچ عشق آن داری
از میان آنچه در میان داری
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در بهشت ارنه اکل و شربستی
کی ترا زین نماز قربستی
من بلی گفته بر درش قایم
زان شدستم که اکلها دایم
در جهانی چه بایدت بودن
که به نیکان توانش پیمودن
هر که را سر به از کلاه بود
بر سر او کله گناه بود
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
نفس نقشی و عقل نقاشی
طبع گردی و عشق فراشی
ای بسا شیر کان ترا آهوست
ای بسا درد کان ترا داروست
بندگان را که از قدر حذر است
آن نه زیشان که آن هم از قدر است
که کند با قضای او آهی
جز فرومایهای و گمراهی
زان همه کارهات بی نور است
کز تو تا نور راه بس دور است
تلخ و شیرین همه چو زو باشد
زشت نبود همه نکو باشد
هرکجابود ذکرِ او، تو چهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغ از وی این چرا داری
چند پرسی که بندگی چه بود
بندگی جز فکندگی چه بود
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بی تو باشد راه
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
بد و نیک تو بر تو راندهٔ اوست
تا بدانی تو دشمنی یا دوست
حکایت
داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ
روز نیمی به آفتاب اندر
شب همه زان به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانهٔ شش بَدَست و سه پی
با دم سرد و چشمِ گریان پیر
گفت هَذَا لِمَنْیَمُوْتُ کَثِیر
بر فلک زان مسیح سر بفراشت
که بدین خاک توده خانه نداشت
چه کند روح پاک خانه ز ریح
فلک چارم است بام مسیح
چندت اندوهِ پیرهن باشد
بُوکتِ این پیرهن کفن باشد
تو به درزی شده به پیرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
وه که چون آمدی برون ز نهفت
بس که وا حسرتات باید گفت
و قالَ نَوَّرَ اللّهُ رُوْحَهُ فِی التَّمثیلِ
مَثَلَتْهست در سرایِ غرور
مَثَلَ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نه و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلِ دردناک و با دَمِ سرد
این همی گفت و اشک میبارید
که بسی ماندمان و کس نخرید
قسمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل، اول جهان دیدن
پس به حِسبت برین جهان ریدن
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظت نه بس است
روز آخر ز چرخ پاینده
هم تو سایی و هم بس آینده
هیچ نادیده عالم معنی
معرفت را چرا کنی دعوی
شیر گرمابه دیدی از نقاش
باش تا شیر بیشه بینی فاش
مرغ و حور از بهشت ابدان است
حکمت و دین بهشت یزدان است
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
تو چه دانی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت به راه بهشت
تات حور و قصور باید کشت
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز، خیزی سگ
چیست دنیا سرایِ آفت و شر
چون کلیدان ز اولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پر زهر
شمش رنگین و هیچ جان نه درو
خوانش زرین و هیچ نان نه درو
این جهان زان جهان نمودار است
لیک آن زنده اینت مردار است
مُل همی خور به بوی گل به بهار
باش تا بردمد ز خاک تو خار
شب سرخواب و روز عزمِ شراب
نکند جز که دین و ملک خراب
تو هنوز این جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
هرکه از کردگار ترسنده است
خلق عالم ز وی هراسنده است
دوزخی در شکم که این آز است
سگی اندر جگر که این راز است
نه ز توحید بل ز شرک و شک است
که به نزد تو دین و کفر یک است
در خرابی نشسته کاین چین است
رسمِ گبران گرفته کاین دین است
از برون پاک و از درون ناپاک
کیست این هست صوفی چالاک
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر گر عقل بود کم نشود
بغض کز سنتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است
دوست را گر زهم بدری پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
مرد را رهزنِ یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
شاخ بی برگ و میوه، خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود
مر ترا آن رفیق و یار آید
که به نیک و به بد به کار آید
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود یاری
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و شیوهٔ اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زان بتر چون گرفت بگذارد
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُرّطلب ز آهو ناف
آستین گر زهیچ خواهی پر
از صدف مشک جوی ز آهو در
آن که از حسّ چشم و بینی وگوش
زان ببین زین ببوی و زان بنیوش
نامد از گوشها جهان بینی
نچشد چشم و نشنود بینی
گرچه صد بار بازگردد یار
گردِ او باز گرد چون طومار
آن طلب زو که داند و دارد
تا تو از وی، وی از تو نازارد
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود ز بدان
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفسِ انسانی
خوش خوی از بدخویان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
جفت خواهی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه جان بود ز وی بگسل
هر کجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی و برون سیهی است
چون کتابی است صورت عالم
کاندرویست بند و پند به هم
صورتش بر تن لئیمان بند
صفتش بر دلِ حکیمان پند
دعوی دوستیت با معبود
پس طلبکار لذت و مقصود
تو به گوهر ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمیدانی
آخشیجان گنبدِ دوار
مردگانند زندگانی خوار
گوشهای گیر زین جهان مجاز
توشهٔ آن جهان درو میساز
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغِ چوبین از آن دهند به دست
که چو آن طفل مرد کار شود
تیغِ چوبینش ذوالفقار شود
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به هستی رسی بدانی زیست
آدمی بی خبر ستور بود
گرچه دارد دودیده کور بود
به خدای ار بود ز بهر شرف
ز خلیفهٔ خدای چون تو خلف
هادیِ ره به جز هدایت نیست
وان طریق اندران ولایت نیست
این جهان در حلی و حله نهان
گنده پیریست زشت و گنده دهان
صد هزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
تو مکن کار جز به دستوری
مرگ اگر ره زند تو معذوری
علم دانی ولیک علم حیل
گنج داری ولیک سیم دغل
کی شود مایهٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیرهٔ انگور
بارِ تو شیشه، راه پرسنگ است
منزلت دور و هم خرت لنگ است
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر، سقر باشد
بس نکو گفته اند هشیاران
خانه را زاد و راه را یاران
دوست را کس به یک بدی نفروخت
بهرکیکی گلیم نتوان سوخت
چند گویی ز چرخ و مکرو فنش
به خدای ار کری کند سخنش
زیر این چرخِ گنبد دوار
هست دی با بهار و گل با خار
آنچه ار کانی آنچه گردونی است
زان جهان پوستهایِ بیرونی است
مرد تا درجهان دین نرسد
از گمان در ره یقین نرسد
به خدای ار به زیر چرخ کبود
چون منی بود و هست و خواهد بود
هزل من هزل نیست تعلیم است
بیت من بیت نیست اقلیم است
من نه مرد زن و زر و جاهم
به خدا گر کنم وگر خواهم
خلق را جمله صورتی انگار
هیچ از هیچ خلق طمع مدار
زحمت خود ز اهل عصر بکاه
هرچه خواهی ز خالق خود خواه
فی التمثیل
آن شنیدی که بود پنبه زنی
مفلس و قلتبانش خواند زنی
گفت کای زن مرا به نادانی
مفلس و قلتبان چرا خوانی
چه بود جرم من چو باشم من
مفلس از چرخ و قلتبان از زن
سلوتی نیست خلق را از کس
سلوتِ روح خلوت آمد و بس
خوش سخن باش تا امان یابی
وقت گفتن خلاصِ جان یابی
هر کجا هست پادشاهیِ دل
چه بود ملک و ملک مشتی گل
این کُره را که نام کردی خویش
هر یکی کژدمند با صد نیش
این مثل را مگر نداری سست
که اقارب عقاربند درست
از جفا زشتگوی یکدگرند
وز حسد عیبجویِ یکدگرند
دوست جوی از برادران بگسل
که برادر کند پر آذر دل
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر مرد با تو انباز است
گر دو نیمه کنی برو سیمت
ورنه در دم کند به دو نیمت
پور و فرزند بد بود به دو باب
زنده مالت برند و مرده ثواب
جهل باشد عدوت پروردن
از پیِ رنجِ دل جگر خوردن
ور بود خود نعوذباللّه دخت
کار خام آمد و تمام نه پخت
بر کس ایمن مباش زان پس تو
که نیابی امین برو کس تو
آنکه از بودِ اوت عار آید
پیِ دخترت خواستگار آید
هر که را دختر است خانه نژاد
بهتر از کور نبودش داماد
ور ترا خواهر آورد مادر
شود از وی سیاه روی پدر
مرد بیگانه گردد از خانه
خانهات پر شود ز بیگانه
گشته معروف هر گه و هر جای
کیست این مر مراست خواهرگای
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیک از خانِمان خویش به در
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی این قحبه را به تیر بزن
آنکه عم تو وآنکه خال تو اند
همه در خون جاه ومال تواند
عم که بدگو و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
دلِ اهل خرد ستم نکشد
عاقل اندوه خال و عم نکشد
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بُوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر وهمت بضاعتِ تو بس است
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایِوْفِی
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک رمه دلق پوش زرق فروش
پارسا صورتانِ مفسدکار
باز شکلان ولیک موش شکار
ور بود خود فقیه خویشاوند
آنگه از مکر و حیله بینی بند
بد بد است ارچه نیکدان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
تا که را باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که بر نایی
اصل دین چون عَلَم بلند کند
برچنین اصل ریشخند کند
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یوم الدین
تخمهایی که شهوتی نبود
برِ آن جز قیامتی نبود
چه کنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
دور شو زین جهان، جهانِ تو نیست
چه بوی آن آن که آن تو نیست
بیش ازین بس که بود چرخ کبود
زین سپس نیز بس که خواهدبود
بر وفایِ زمانه کیسه مدوز
بگذرانش به قوت روز به روز
چه کنی خویشِ خویشت اللّه بس
هر چه زین بگذرد هوا و هوس
چو دهی از پی گذرگه سِفل
خرد پیر خود به کودک طفل
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس برو حکم کردن اینت محال
جفتِ پر کبر، نیشِ پر شهد است
گلِ رعنا دو روی بدعهد است
زان که دارد به سوی حمدان رای
حَمْدِ حمدان کند نه حمدِ خدای
آورد کدخدای را به گله
نان بازار و خانهٔ به غَلَه
به رهی گر کنی به فردی خو
از خوش و ناخوشی و زشت و نکو
ای رسول خدای بی همتا
از پی امتّت ز بهر خدا
در مدینه ز خاک سربردار
تا ببینی که کیست بر سرِ دار
دین فروشان گرفته منبر تو
زار گشته شُبَیر و شبر تو
ای خداوند فرد بی همتا
حرمت این رسول راه نما
که مرا زین گروه برهانی
تا گذارم جهان به آسانی
تو سنا دادهای سنایی را
تا بدیدم رهِ رهایی را
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۶ - سوزنی سمرقندی
حکیم شمس الدین، محمد بن علی نام و لقبش بوده. در بخارا تحصیل کمالات نموده. از فحول حکماء و شعرای آن زمان محسوب شده. در ایام شباب با وجود فضایل ادراک متعالی اغلب اشعارش به طریق مهاجا و هزالی واقع آمده. بالاخره از فیضِ صحبت جناب حکیم سنایی از اهاجی رکیکه تائب و به تحصیل مراتب عالیه راغب گردید. زیارت حرمین الشریفین را دریافت و در سنهٔ پانصد و شصت و نه به عالم دیگر شتافت. گویند نسبتش به حضرت سلمان رضی اللّه عنه میرسد. از اوست:
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانهٔ طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن فعل ما و ما
تهمت نهاده بر فلکِ آبگینه رنگ
اصرار کرده با گنهِ خود به سر و جهر
نه شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ
نمرود وقت گشته و فرعون مملکت
گه با رسول کینه و گه با خدای جنگ
جایی که جنگ باید پذیرفتهایم صلح
جایی که صلح باید آشفتهایم جنگ
چنگِ اجل گرفته گریبانِ عمرِما
ما خوش گرفته دامن آز و هوا به چنگ
ز هر بدی که تو گویی هزار چندانم
مرا نداند زان گونه کس که من دانم
به یک صغیره مرا رهنمای سلطان بود
به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم
هواست دانه و من دانه چین وهاویه دام
اگر به دانه بمانم به دام درمانم
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هو اللّهی بزنم حلقهای بجنبانم
اگر نبودی با این هوا هدایتِ هو
به سوی هاویه بردی هوا چو هامانم
به حقِ دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون به خود نگرم ننگ هر مسلمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
برین حدیث اگر تایبی است من آنم
به زهدِ سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژادِ سلمانم
تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ
بر آبگینه خانهٔ طاعت زنیم سنگ
بر آبگینه سنگ زدن فعل ما و ما
تهمت نهاده بر فلکِ آبگینه رنگ
اصرار کرده با گنهِ خود به سر و جهر
نه شرم از صغیره و نه از کبیره ننگ
نمرود وقت گشته و فرعون مملکت
گه با رسول کینه و گه با خدای جنگ
جایی که جنگ باید پذیرفتهایم صلح
جایی که صلح باید آشفتهایم جنگ
چنگِ اجل گرفته گریبانِ عمرِما
ما خوش گرفته دامن آز و هوا به چنگ
ز هر بدی که تو گویی هزار چندانم
مرا نداند زان گونه کس که من دانم
به یک صغیره مرا رهنمای سلطان بود
به صد کبیره کنون رهنمای شیطانم
هواست دانه و من دانه چین وهاویه دام
اگر به دانه بمانم به دام درمانم
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هو اللّهی بزنم حلقهای بجنبانم
اگر نبودی با این هوا هدایتِ هو
به سوی هاویه بردی هوا چو هامانم
به حقِ دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون به خود نگرم ننگ هر مسلمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
برین حدیث اگر تایبی است من آنم
به زهدِ سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژادِ سلمانم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۴۸ - شهاب الدّین مقتول قُدِّس سِرُّه
اسم شریف آن جناب یحیی و مکنی است به ابوالفتح و به شیخ اشراق مشهور است. گویند خواهرزادهٔ جناب شیخ شهاب سهروردی است. در هر حال از اکابر مشایخ و از حکمای راسخ بوده. تألیفات بدیعه فرموده. رسالهٔ حکمت اشراق و متن هیاکل بر فضیلت وی شاهدی است عادل. در علوم عربیه نیز طاق و در حکمت و احادیث و ریاضی مشهور آفاق. در سنهٔ پانصد و هشتاد و هفت در حلب به درجهٔ شهادت رسید. مدت عمرش هشتاد و هشت سال. نیز گفتهاند تصانیفش بسیار است و از آن جمله است مطارحات، تلویحات، حکمت اشراق، لمحات، الواح عمادیه، هیاکل نوریه، مقاومات، رمزالوحی، مبدء و معاد فارسی، بستان القلوب، طوارق الانوار، نفحات فی الاصول الکلیه، در تصوف. بارقات الالهیه، نغمات السّماویه، لوامع الانوار، رقیم القدسی، اعتقاد الحکماء، کتاب البصر، رسالة العشق، رسالة المعراج، رسالهٔ درجات، رسالهٔ آواز پر جبرئیل، رسالهٔ صفیر سیمرغ، دعوات الکواکب و تسبیحات هیاکل فارسیه، شرح اشارات، رسالهٔ یزدان شناخت، رساله در سیمیا. گاهی عربیّاً و فارسیاً شعر میفرموده. از اوست:
وَإنِّی فِی الظَّلامِ رأَیْتُ ضَوْءٌ
کَأَنَّ اللَّیْلَ زُیِّنَ بِالنَّهارِ
وَکَیْفَ أَکُوْنُ لِلدُّنیا طَمِیْعاً
وَفَرْقُ الْفَرْقَدَیْنِ رَأَیْتُ دَارِی
أَاَرْضِی بالاقامةِ فِی فَلاةٍ
وَأرْبَعَةُ الْعَناصِرِ فِی جَوَارِی
إلَی کَمْاَجْعَلُ الْحَیّاتِ صَحِبی
إلَی کَمْأَجْعَلُ التَّنِینَ جَارِی
إذا لاقَیْتُ ذَاکَ الضَّوْءِ أَفْنِی
فَلاَ افنی یَمْیِنی عَنْیَسَارِی
وَلِی سِرٌّ عَظِیْمٌ یُنْکِرُوْهُ
یَدُقُّوْنَ الرُّؤُسَ عَنِ الْجِدارِی
رباعی
هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی
وَإنِّی فِی الظَّلامِ رأَیْتُ ضَوْءٌ
کَأَنَّ اللَّیْلَ زُیِّنَ بِالنَّهارِ
وَکَیْفَ أَکُوْنُ لِلدُّنیا طَمِیْعاً
وَفَرْقُ الْفَرْقَدَیْنِ رَأَیْتُ دَارِی
أَاَرْضِی بالاقامةِ فِی فَلاةٍ
وَأرْبَعَةُ الْعَناصِرِ فِی جَوَارِی
إلَی کَمْاَجْعَلُ الْحَیّاتِ صَحِبی
إلَی کَمْأَجْعَلُ التَّنِینَ جَارِی
إذا لاقَیْتُ ذَاکَ الضَّوْءِ أَفْنِی
فَلاَ افنی یَمْیِنی عَنْیَسَارِی
وَلِی سِرٌّ عَظِیْمٌ یُنْکِرُوْهُ
یَدُقُّوْنَ الرُّؤُسَ عَنِ الْجِدارِی
رباعی
هان تا سرِ رشتهٔ خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۰ - شریف جرجانی
اسم شریفش میرسید شریف، مشهور به علامه. در کمالات یگانهٔ آفاق و از علمای معاصرین خود طاق. با امیر تیمور گورکانی معاصر و زبان بیان از عهدهٔ توصیفش قاصر. صاحب کتاب نفحات. وی را از اصحاب خواجه علاء الدین نقشبند دانسته و صاحب رشحات نیز در این قول با وی موافقت کرده. درمجالس العشاق آمده که علامه با سلطان حسین اخلاطی مصری صحبت داشته. غرض، احوالات آن جناب در کتب مفصّلاً مسطور است و تألیفاتش مشهور است. این رباعی از اوست:
ای حسن ترا به هر مقامی نامی
وی از تو به هر دل شدهای پیغامی
کس نیست که نیست بهره ور از توولیک
اندر خور خود به جرعهای یا جامی
ای حسن ترا به هر مقامی نامی
وی از تو به هر دل شدهای پیغامی
کس نیست که نیست بهره ور از توولیک
اندر خور خود به جرعهای یا جامی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۴ - شفایی اصفهانی
نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانستهاند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد:
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمیرفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس میرسد عاشق دل دیوانه میجوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه میجوید
غم عالم پریشانم نمیکرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمیترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانهای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
میراندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر کاری چنین پیدا نمیکردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل میکنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راهاند
تشنه بی دلو بر سر چاهاند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
میکند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستیات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوهگاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن میدید
عشق با روی خویش میورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفتها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بندهای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه میگویند
همه راهِ خیال میپویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشتهای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوهای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهرهور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بینیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف میشود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
میکند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمیبیند
هیچ دانی چرا نمیبیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
میکند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نهای لباس شناس
چون نداری نشانهای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر میرسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
مینمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند میگردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانهاش دیدند
به خداییش میپرستیدند
حبّذا مایهای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمیزنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو مینماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساختهاند
عالم از کردهٔ تو ساختهاند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکردهای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا دادهایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش میبیند
عکس رخسار خویش میبیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمیدانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان
که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است
از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت
آن بنده که در چشم خریدار درآمد
آن شیخ که از خانه به بازار نمیرفت
مست است به حدی که رهِ خانه نداند
پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند
به هرکس میرسد عاشق دل دیوانه میجوید
دلش را آشنا برده است و ازبیگانه میجوید
غم عالم پریشانم نمیکرد
سرِ زلف پریشان آفریدند
نمیترسید از دوزخ شفایی
غم جان سوزِ هجران آفریدند
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانهای که توان از من انتقام کشید
مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند
رفتیم در کنار و سخن در میان بماند
این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد
ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد
میراندم از ناز چو مرغی که به بازی
پایش بگشایند پریدن نگذارند
غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی
از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس
به شغل عاشقی غمهای عالم رفت از یادم
چه میکردم اگر کاری چنین پیدا نمیکردم
زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو
از همه کاری چو درمانی توکل میکنی
مِنَ المَثْنَوِیِّ المَوسُومِ به نمکدان حقیقت
نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ
ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ
اَبَداً لایقاً بالایِهِ
کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ
گر ثنایی سزای او باشد
از لبِ کبریایِ او باشد
فکرت جان و دل چه اندیشد
خاطرِ آب و گل چه اندیشد
در ثنایش که کارِ امکان نیست
در هوایش که حد عرفان نیست
عقل عاجز شود که لا اُحصی
نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی
باطن و ظاهر اول و آخر
همه جا غایب از همه حاضر
اولی نه که سابقش قدم است
وآخری نه که لاحقش عدم است
این سخن خود سزای او نبود
جای اینگونه گفتگو نبود
بر وی اطلاق و چند و چون ستم است
جَلْشأنه بری ز کیف و کم است
کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او
لا و اِلّا گواهِ وحدت او
کفر و دین خاکروب این راهاند
تشنه بی دلو بر سر چاهاند
کفر غافل که در عبارتِ اوست
بی خبر لا که هست طاعتِ اوست
میکند بر یگانگیش ندی
وصف لم یولدی و لم یلدی
گر برهمن وگر خداخوان است
روش زی بارگاه سلطان است
ای حجاب رخت نقابِ ظهور
پردهٔ هستیات تجلی نور
ما و هل را به حضرتت ره نه
هیچ کس از تو جز تو آگه نه
قدم از خویش چون نهادی پیش
جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش
ای تو در جلوهگاهِ یکتایی
هم تماشا و هم تماشایی
فِی المناجات
در رهت عقل پیش پای ندید
قدمی چند رفت و برگردید
چون اصولی ز دور کرد نگاه
ورقی چند دید کرد سیاه
عشق چون مشعل یقین افروخت
اوّلش دفتر خیال بسوخت
عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت
بر سر حرف اولش انگشت
هرکه را سر به جیب عرفان است
از تو بر تو هزار برهان است
معرفت کی ز قال می زاید
رهبر کور کور کی شاید
حبس در دام احتمالِ همه
موم در دست قیل و قال همه
برگ این راه را ز اهل کمال
دیده بستان نه پای استدلال
به خیالش رسید نتوانی
قدم دل مگر بجنبانی
در بیان تقاضای اسماء و صفات به ظهور ذات
مبدء اصل و فرع جل جلال
همدم خویش بود در آزال
خویشتن را به خویشتن میدید
عشق با روی خویش میورزید
هیچ در سر هوایِ سیر نداشت
احتیاج ظهور غیر نداشت
بس که مغرور بود و بی پروا
از دو عالمش بود استغنا
جوش زد چون کمالِ اسمائی
حسن شد طالب تماشایی
شوق نگذاشت حسن را مستور
جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور
چون صفات مقابل باری
متقاضی شوند در کاری
آنچه اکمل بود ز پیش برد
از میان مدعای خویش برد
ز آتش آن مایهٔ صفات کمال
بود چون منبع جمال و جلال
وین دو را حکم بود دیگرگون
در ظهور و خفا بروز و کمون
دوست دارد خفا جلالیت
رو به عاشق نما جمالیت
بر خفا بود چون ظهور اشرف
که ز تاریکی است نور اشرف
رحمتش سبق یافت بر غضبش
یافت عشق آنچه بود در طلبش
تا زبردستی وجود بود
نیستی زیردست بود بود
گفت احببت تا زحُبِّ ظهور
پی بری سوی آن شرف به شعور
این صفتها چو لازمِ ذاتند
بین اندر مقام اثباتند
گر یکی بر یکی شود غالب
مطلب خوش را شود طالب
آن دگر بالتمام مخفی نیست
نقص در شأن حق تعالی نیست
گر بود یک دو فرد انسانی
تحت اسماء ضِدّ ربانی
نبود آن دو را به هم الفت
از دو سو تا ابد بود کلفت
تربیت گر نه این چنین باشد
کارِ این هر دو عکس این باشد
چون شود بندهای به لطف ازل
مظهر لطف المعزّ به مثل
هر که زی او رود به صدق و نیاز
یابد او نیز همچو او اعزاز
آن نبینی که پرتوِ مهتاب
چون بتابد بر آینه یا آب
صیقلی گر بود مقابل او
گیرد آن نور نقش در دل او
همچنین نور نیّرِ ازلی
چون فتد بر دلِ خفی و جلی
آنکه هم جعل اوست آب وگلش
روشنی گیرد از فروغِ دلش
بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت
هست بر قدر پایهٔ همت
هرکه با صبح هم نشین باشد
نورِ دلت در آستین باشد
ور بود انتظام او با شام
همچو شب رویِ دل کند شب فام
در مناجات حضرت باری تعالی
ای به مغز خرد زده اورنگ
خویش را گنج داده در دلِ تنگ
در دو عالمت نیست گنجایی
جز دلِ عاشقان شیدایی
مغز را عقل و دیده را نوری
در نقابِ ظهور مستوری
حضرت عشق آفریدستی
وز دو عالمش برگزیدستی
خانهٔ دل چو شد تمام و کمال
گستریدی درو بِساط جمال
یعنی این خلوت خدایی ماست
حرمِ خاص کبریاییِ ماست
نیستی را بجز تو هست که کرد
شب و روز و بلند و پست که کرد
برتر از کار این جهانی تو
حاشَ للسّامعین نه آنی تو
هر کسی در خیالِ داورِ خویش
صورتی ساخته است در خورِ خویش
چون شود مغزِ معرفت بی پوست
همه دانند کاین قفاست نه روست
هر چه گفتند و هر چه میگویند
همه راهِ خیال میپویند
فی اظهار الشّوق و الطلب الی المحبوب
ای درون و برون ز تو لبریز
عشقت از خاک تیره وجد انگیز
در نقاب ظهور مستوری
بس که نزدیک گشتهای دوری
تو نهانی و شوق دیدارت
این چنین گرم کرده بازارت
غم پنهانی تو دزدیده
سینه از سینه دیده از دیده
نالهٔ مست ترانهٔ غم تو
خاطرم وجد خانهٔ غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم
نرود یار تو ز یاد دلم
شوق تو چون فزون کند دردم
گرد هر موی خویشتن گردم
ظاهر وباطن از تو درد آمیز
همه جا خالی از تو و لبریز
ای توصهبایِ ساغرِ همه کس
نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس
ملک توحید را تو پادشهی
خاصهٔ تست لا شریک لهی
ذات پاکت که ارفع از پستی است
محض هستی است گرچه نه هستی است
فی صفتِ ظهور الحقّ و تجلّیاته
یک زبان بینی و سخن بسیار
یک نسیم است و موج در تکرار
هر زمانیش جلوهای دگراست
لیک چشم علیل بی خبر است
بخل در مبدء حقیقت نیست
دو تجلی به یک طریقت نیست
آب در بحر بی کران آبست
چون کنی در سبو همان آبست
هست توحید مردم بی درد
حصرِ نوعِ وجود در یک فرد
لیک غیر خدایِ جل و جلال
نیست موجود نزد اهل کمال
هر که داند بجز خدا موجود
هست مشرک به کیش اهلِ شهود
وحدت خاصهٔ شهود اینست
معنیِ وحدتِ وجود این است
حق چو هستی بود به مذهب حق
غیر حق نیستی بود مطلق
نیستی را وجود کی باشد
بهرهور از نمود کی باشد
ذات در مرتبه مقدم ذات
بینیاز است ز اعتبار صفات
وحدتِ بحت بی کم و چه و چون
ز اعتبارات وهمی است مصون
آنکه از اعتبار هر جهتی
متصف میشود به هر صفتی
چون به خود عرض حسن خویش کند
هر زمان وصفِ خویش بیش کند
دیده ور شو به حسن لم یزلی
گو ز غیرت بتاب معتزلی
بعدِ کان مایهٔ وبال بود
سبلِ چشم اعتزال بود
ارنی گوی باش همچو کلیم
لیک ناری ز لن ترانی بیم
لن ترانی چه از سرِناز است
درِامید همچنان باز است
لن ترا مهر بر لب ادب است
مر مرا تازیانهٔ طلب است
این غرور است لایق گله نیست
که بجز امتحان حوصله نیست
آنکه سرمستِ جام دیدار است
لا به چشمش نعم پدیدار است
آن زمان بزم قرب را شایی
کت برانند پیشتر آیی
نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است
لیک چشمت به روی تاریکی است
میکند با لقاش روی به رو
دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو
آنکه باشد به گاه گفت و شنید
به تو نزدیکتر ز حبل ورید
به چه بیگانگی ازو دوری
قدمی پیش نه که مهجوری
چشمت از آفتاب خیره شود
کی بر آن آفتاب چیره شود
چهرهٔ آفتاب خود فاش است
بی نصیبی گناه خفاش است
دیده از آفتاب پر سازی
چشم خفاش گر بیندازی
چشمِ خودبین خدای بین نشود
حنظل از سعی انگبین نشود
دیده کو خویش را نمیبیند
هیچ دانی چرا نمیبیند
قربِ بسیار مایهٔ دوریست
وصلِ بی حد دلیل مهجوریست
آن نبیی که از پی ابصار
اندکی دوریت بود ناچار
آینه پای تا به سر بصر است
لیک از عکسِ خویش بی خبر است
میکند جلوه در هزار لباس
چه کند چون نهای لباس شناس
چون نداری نشانهای از ذات
می شوی گم در ازدحامِ صفات
زان گرفتار دامِ وسواسی
که به هر کسوتیش نشناسی
تو نظر کن به حسنِ روزافزون
منگر بر لباس گوناگون
گر به چشمِ شهود بنشینی
هر چه بینی نخست او بینی
مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز
اندکی دیر میرسد آواز
روز شوق تو چون زیاده شود
خود به خود بر تو درگشاده شود
آن زمان بر رخ طلب خندی
کش ببینی و چشم بربندی
نه که نادیده چشم بگشایی
که به نامحرمانش بنمایی
در نعت حضرت ختمی پناهؐ
بر جبین دارم از خود نسبی
داغِ طوع محمد عربیؐ
نقش هستیم چون برآمد راست
احمد احمد زبند بندم خاست
هیچ کس را چو او ندارم دوست
که سزاوار دوستاری اوست
زده در پیشگاهِ آگاهی
کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی
بود بزم یگانگی را شمع
شد از آتش مقام جمع الجمع
بوده از وحدت جلالی او
ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او
هرچه گفت از شهود مطلق گفت
مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت
بی نیازیش گردِ امکان شوی
فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی
مهر او چون زمشرقِ آدم
ساخت روشن تمامی عالم
هریک از انبیا چو سایهٔ او
مینمودند پایه پایهٔ او
رفته رفته بلند میگردید
تا به نصف النهارِ عدل رسید
یافت در اعتدالِ نفسانی
غایتِ استوایِ روحانی
سایه در خط استوا نبود
ظلمتِ سایه زو روا نبود
آنکه جسمش تمام جان باشد
روح پاکش ببین چه سان باشد
کی کند روح سایه انگیزی
مگرش با گلی بیامیزی
بر سر خلق بود ظلّ اللّه
سایه را سایه کی بود همراه
در بیان فضیلت شاه اولیاء امیرالمؤمنین علی مرتضیؑ
بعد حمدِ محمد آنکه ولی است
ثالث خالق و رسول علی است
عقل و برهان و نفس هرسه گواست
کین دو را غیر او سیم نه رواست
چون گروهی یگانهاش دیدند
به خداییش میپرستیدند
حبّذا مایهای بلند کمال
که شود مشتبه به حق متعال
دید معبود را به دیدهٔ جان
نپرستید تا ندید عیان
معبد از مقصدش نبد خالی
بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی
ساختی با خدا چو بزمِ حضور
جامهٔ تن ز خود فکندی دور
پر به سودای تن نکوشیدی
گاه کندی و گاه پوشیدی
در نماز آن چنان ز جا رفتی
که دعاوار بر هوا رفتی
بود غفلت ز سلخِ پیکانش
که به تن بود آن نه برجانش
خندق آسا به روز بدر و حنین
ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین
گرد شرک ازوجود چون رفتی
هر دم اللّه اکبری گفتی
به هوا روز چون نگشت شبش
شد خیو آب آتشِ غضبش
چون هوای شکستِ عزّی کرد
مصطفی کتف خویش کرسی کرد
آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی
نقش پای علی است تا دانی
بر کمالات او بود برهان
حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ
متحد با نبی است در همه چیز
جز نبوت که اوست اصل تمیز
اشجع و اصلح، افضل و اکرم
از همه اعدل از همه اعلم
نَفَسی از سرِ هوا نزدی
بی عبودیت خدا نزدی
غذی از مغز معرفت کردی
روزی از سفرهٔ غنا خوردی
در لیالی چو شمع قائم بود
چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و دیگران خلقند
والهٔ حلق و بستهٔ دلقند
بی مدیحش نمیزنم نفسی
لیک نتوان شناخت قدرِ کسی
که نهفتند حالتش امت
نیمی از بیم ونیمی از خست
سائلی در نماز اگر دیدی
خاتمش در رکوع بخشیدی
یکی از فضل او غدیرخم است
دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست
در شب غارِ ثور زوج بتول
خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از کید دشمنانش کرد
جان خود را فدایِ جانش کرد
خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین
اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین
بد سرِ مصطفاش بر زانو
سجده ناکرده مهر رفته فرو
دعوتش را کریم اجابت کرد
رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد
در بیان فضائل و خلافت انسان کامل
از سَلُونی حدیث چون گفتی
گردِ جهل از جهانیان رُفتی
ای تو آئینهٔ تجلی ذات
نسخهٔ جامعِ جمیع صفات
درنمودِ تو ذات مستور است
ذاتِ مخفی صفات مذکور است
هم تو مخصوص لطف کَرَمنا
هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء
خلقت ایزد به صورت خود کرد
دست ساز محبت خود کرد
دادت از جامه خانهٔ تکریم
خلقت خاص احسن التقویم
جز تو کس قابل امانت نیست
وان امانت به جز خلافت نیست
زان ترا کار مشکل افتاده است
که صفاتت مقابل افتاده است
این ظلومی چو ازتو یافت حصول
لقبت کرد کردگار جهول
تا ابد زین خطر ملومی تو
هم جهولی و هم ظلومی تو
به تو از ملک ماه تا ماهی
نامزد شد خلیفة اللهی
مرحبا ای خلیفة الرّحمن
حبّذا ای ودیعة السّبحان
افضل از زمرهٔ ملک ز آنی
که ولایت به توست ارزانی
معتدل بود چون مزاج جهان
از وجود تو یافت در تن جان
زنده از توست شخص عالم پیر
گر نمانی تو مینماند دیر
تا ترا پردهٔ تو ساختهاند
عالم از کردهٔ تو ساختهاند
هرچه در آسمان گردان هست
در تو چیزی مقابل آن هست
نسخهٔ عالم کبیر تویی
گرچه در آب و گل صغیر تویی
کبریایِ تو از ره دگر است
از تو جزوی جهان مختصر است
جنس عالی یکان یکان منزل
طی کند تا رسد سویِ سافل
غایت این تنزل انسان است
برزخی بر وجوب امکان است
وحدت از مطلعت هویدا شد
در تو گم گشت و از تو پیدا شد
ابتدای ظلام کثرت تو
وانتهای صباح وحدت تو
گر شب کثرتی و بس تاری
مطلع الفجر هم تویی باری
خویشتن را نکردهای غربال
زانی از خود فتاده در دنبال
خویش را گر ز خود فرو بیزی
به دو چنگال در خود آویزی
تو امانت نگاهدار حقی
سرّ بپوشان که رازدار حقی
آنکه جوییش آشکار و نهفت
خویشتن را به پردهٔ تو نهفت
اندرین پرده بایدش نگری
که خوش آینده نیست پرده دری
آن که شوقت براش در بدر است
از تو پنهان به خانهٔ تو در است
دل که جا دادهایش در سینه
در کف اوست همچو آیینه
در تو انوار خویش میبیند
عکس رخسار خویش میبیند
تو که آیینهٔ جمال ویی
از چه محروم از کمال ویی
از رخ خویش پرده کن یک سوی
گلی از روی آفتاب بشوی
از تو تا آنکه طالب آنی
یک دو گام است و تو نمیدانی
هم متاعی و هم خریداری
با خودت هست طرفه بازاری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۵ - صاین اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
اسمش خواجه صاین الدین علی ترکه. از فضلا و حکمای روزگار بوده، در تازی و دری تألیفات فرموده، مِنِ جمله شرح فصوص و کتاب مفاحص و رسالهٔ اسرار الصّلوة و شرح قصیدهٔ ابن فارض است. با سلطان شاهرخ معاصر و در یزد قاضی بوده و بعضی از علماء با وی معارضه داشتهاند و تفصیل آن در کتاب مجالس المؤمنین قاضی نوراللّه مسطور است. آن جناب و ابن فارض و مولانا شرف الدّین علی یزدی از سلطان حسین اخلاطی تربیت یافتهاند. این دو بیت از جملهٔ اشعار اوست:
اگرچه طاعت این شیخکان سالوس است
که جوش و ولوله در جان انس و جان انداخت
ولی به کعبه که گر جبرئیل طاعت شان
به منجنیق تواند بر آسمان انداخت
اگرچه طاعت این شیخکان سالوس است
که جوش و ولوله در جان انس و جان انداخت
ولی به کعبه که گر جبرئیل طاعت شان
به منجنیق تواند بر آسمان انداخت
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۵۶ - صدر شیرازی
و هُوَ صدرالمتألهین و فخر المحقّقین، مولانا صدر الدین محمد بن ابراهیم بن یحیی، المعروف به ملاصدرا. ظهورش در زمان سلاطین صفویه، علوم عقلیه و نقلیه را در خدمت عظمای علماء و کبرای حکمای معاصرین خود تحصیل فرموده، مانند جناب سید سند، عارف مجرد مولانا میرابوالقاسم فندرسکی استرآبادی و جناب مولانا میرمحمد باقر مشهور به داماد و حضرت شیخ المشایخ بهاءالدّین محمد العاملی؛ و مولانا در حکمت الهی پایهاش از همگی درگذشت و مسلم عالم گشت. مولانا مرتضی المدعوّ به محسن کاشانی و مولانا عبدالرزاق لاهیجانی و غیرهم، در خدمت آن حضرت تلمذ کرده و از افاضل گردیدهاند. غرض، او را درترک و تجرید و تحقیق وتوحید پایهای بلند و رتبهای ارجمند بوده و سالهاست که عدیل وی ظهور ننموده. تألیفات آن جناب مانند اسفار اربعه و شواهد ربوبیه و غیره بین الحکماء معروف و مشهور و رسالهٔ مدققانهاش موفور، مِنْجمله رسالهٔ فارسیه موسوم به سه امل در طریقهٔ سلوک و معارف از آن جناب به نظر رسیده، تحقیقات پسندیده دارد. تیمّناً این رباعی از او قلمی شد:
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهٔ دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهٔ دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۰ - طالب جاجرمی
از اهل جاجرم و جاجرم از توابع بسطام است. اما مشارالیه سی سال در شیراز به سر برده. ارادت جناب شیخ نورالدین آذری طوسی را گزیده و در گوشهٔ انزوا خزیده. مثنوی گوی و چوگان به نام سلطان عبداللّه بن ابراهیم بن شاهرخ میرزا منظوم نموده. در سنهٔ ۸۸۴ وفات یافته. در مقبرهٔ خواجه حافظ شیرازی مدفون گردیده. این رباعی از اشعار اوست:
در کوچهٔ عاشقی به پیمان درست
میگفت به من اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که او غیر تو جست
رو طالب آن باش که او طالب تست
در کوچهٔ عاشقی به پیمان درست
میگفت به من اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که او غیر تو جست
رو طالب آن باش که او طالب تست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۲ - عزیز کاشانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ شیخ عزیز الدین محمود. از افاضل حکما و اکامل فضلا جناب شیخ نورالدین عبدالصمد نطنزی او را تربیت نموده و در زمان خود از مشایخ عرفا محسوب بوده. در علوم ظاهریه و باطنیه جامعیت داشته و تصانیف محققانه از خود در روزگار گذاشته. عشقنامه و عقل نامه و ترجمهٔ عوارف و شرح قصیدهٔ تائیه ابن فارض از اوست و هم این اشعار از اوست:
قطعه
تا تویی در میانه خالی نیست
چهرهٔ وحدت از غبار شکی
گر حجاب خودی براندازی
عشق و معشوق و عاشق است یکی
رباعیّات
دل گفت مرا علم لدنی هوس است
تعلیمم کن گرت بدان دسترس است
گفتم که الف گفت دگر گفتم هیچ
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
٭٭٭
ای عکس رخ تو داده نورِ بصرم
تا در رخ تو به نور تو مینگرم
گفتی منگر به غیر ما آخر کو
غیر تو کسی که آید اندر نظرم
٭٭٭
ای دوست میان ما جدایی تا کی
چون من توام این تویی و مایی تاکی
با غیرت تو مجال غیری چو نماند
پس در نظر این غیر نمایی تا کی
قطعه
تا تویی در میانه خالی نیست
چهرهٔ وحدت از غبار شکی
گر حجاب خودی براندازی
عشق و معشوق و عاشق است یکی
رباعیّات
دل گفت مرا علم لدنی هوس است
تعلیمم کن گرت بدان دسترس است
گفتم که الف گفت دگر گفتم هیچ
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
٭٭٭
ای عکس رخ تو داده نورِ بصرم
تا در رخ تو به نور تو مینگرم
گفتی منگر به غیر ما آخر کو
غیر تو کسی که آید اندر نظرم
٭٭٭
ای دوست میان ما جدایی تا کی
چون من توام این تویی و مایی تاکی
با غیرت تو مجال غیری چو نماند
پس در نظر این غیر نمایی تا کی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۴ - علی سرهندی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۷ - عمربن فارض مصری
و هُوَ الشیّخ الموحّد عمربن حسن بن علی بن رشید الحمویّ الاندلسی المغربی ثم المصری. از قبیلهٔ بنی سعد. پدرش از اندلس بوده، در مصر نشو و نما نموده چون جناب شیخ در علم فرایض علم کمال افراشته بناء علیه به ابن الفارض شهرت داشته. تربیت از سلطان حسین اخلاطی مصری یافته و در راه ارادت او شتافته، بسیاری از علما و عرفا وی را تمجید کرده و برخی از جهلا به وی نسبت الحاد داده. دیوان حکمت بنیانش مشتمل بر معارف روحانیه و منطوی بر حقایق ایمانیه. یکی از قصاید آن قصیدهٔ وحیدهٔ خمریهٔ میمیه است و دیگری قصیدهٔ تائیه که قریب به هفتصد و پنجاه بیت میشود وبسیاری از حکما و فضلاء بر آن شروح نوشتهاند، بلکه بیشتر در شرح آن عاجز گشتهاند. جناب سید عارف میرسید علی همدانی هم شرحی موسوم به مشارب الاذواق بدان نگاشتهاند. غرض، از اکابر محققین موحد و از اماجد عارفین مجرد بوده است و نود سال عمر نموده است. وفاتش در سنهٔ ۶۳۲ از اشعار اوست:
مِنْاشعارِهِ
زِدْنِی بِفَرْطِ الْحُبِّ فِیْکَ تَحَیُّرا
وَارْحَمْحَشَاً بِلَظَی هَوَاکَ تَسَعُّرا
وَإذا سَأَلْتُکَ لَنْأَرَاکَ حَقیِقَةً
فَاصْمَعْوَلاَ تَجْعَلْجَوابیٍ لَنْتَرَا
یَا قَلْبُ أَنْتَ وَعَدْتَنِی فِی حُبِّهِمْ
صَبْرافَحاذِرْأنْتَضِیْقَ وَتَضْجَرا
اِن الْغَرامَ هُوَ الْحَیاتُ فَمُتْبِهِ
صَبًاً فَحَقُّکَ اَنْتَمُوْتَ وَتَعْذِرا
وَلَقَدْحَلَّت بَیْنَ الْحَبِیْبِ وَبَیْنَنَا
سَرادِقٌ مِن النَّسِیْم إذَا سَرَا
وَاَباحَ نَظَرِی طَرْفَةَ اِمْلَتِها
وَغَدَوْتُ مَعْرِوفاً وَکُنْتُ مُنَاکَرا
فَدَهِشْتُ بَیْنَ جَمالِهِ وجَلالِهِ
وَغَدَا لِسانُ الْحالِ عَنِّی مخْبِرا
فَاَدِرْلِحاظَکَ مِنْمَحاسِنِ وَجْهِهِ
تَلْقَ جَمِیْعَ الْحُسْنِ فِیْهِ مُصَوَّرَا
وَلَوْاَنَّ کُلَّ الْحُسْنِ یَکمُلُ صُوْرَةً
وَرَاهُ کانَ مُهَلِّلاً وَمُکَبِّرا
وَاحَسْرَتی، ضَاعَ الزَّمانُ وَلَمْأَفُزْ
مِنْکُم، اُهَیْلَ مَوَدَّتی بِلِقاءِ
وَمتی یُؤَمِّلُ رَاحةً مَنْعُمْرُهُ
یَوْمَانِ یَوْمُ قِلَیَ وَیْومُ تَنَاءِ
وَحَیَاتِکُمْ، یا أَهْلَ مکَّةَ، وَهِیَ لی
قَسَمٌ، لَقَدْکَلِفَتْبِکُمْأَحْشَائی
حُبُّکُمْفِی النّاسِ اَضْحَی مَذْهَبِی
وَهَواکُمْدِیْنِی وَعَقْدُ وَلائِی
یَالائِمی فِی حُبِّ مَنْمِنْاَجْلِهِ
قَدَ جَدَّ بِی وَجدی وَعَزَّ عَزَائی
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانِبی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتَکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالْأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِی الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الْحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الْحَنَقِ الْحَقُوْدِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ الْمَأْجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیُقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورُ
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانبِی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتّکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِیِّ الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصَّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الحنقِ الْحَقُودِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ المأجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیْقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورٌ
نُسِخَتْبِحُبِّی آیةُ الْعِشقِ مِن قَبْلُ
فَأَهْلُ الْهَوَی جُنْدِی وَحُکمْی عَلَی الْکُلِّ
وَلی فی الْهَوی عِلْمٌ تَجْهَلُ مَقامَةُ
وَمَنْلَمْیُفْقِههُ الهَوَی فَهْوَ فِی جَهْلِ
وإنْحُدِّدُوا بِالْهِجْرِ مَاتُوا مَخَافَةً
وَإنْأُعِدُّ بِالقَتْلِ حَیُّوا اِلَی القَتْلِ
لَعَمْرِی هُمُ الْعُشاقُ عِنْدِی حَقِیقةً
عَلَی الجِدِّ و البَاقُوْنَ عِنْدی عَلَی الهَزْلِ
وَکُلٌّ لَهُمْسُؤْلٌ وَدِیْنٌ وَمَذْهَبُ
وَ وَصْلُکُمْسُؤْلِی وَدِیْنِی هَوَاکُمُ
وَأَنْتُمْمِنَ الدُّنیا مُرادِی وَهِمَّتِی
مُنَائِی مُنَاکُمْوَاخْتِیاری رِضَاکُم
اَنْتُمْفُرُوضِی وَنَفَلِی أنْتُم حَدِیْثِی وَشَغْلِی
یَا قِبْلَتی فِی صَلَوتِی إذا وَقَفْتُ أُصَلِّی
جَمالُکُمْنَصْبُ عَیْنِی إلَیْهِ وَجَهْتُ کُلِّی
وَسِرُّکُمْفِی ضَمِیْری وَالقَلْبُ طُوْرُ التَّجّلی
آنَسْتُ فِی الْحَی نارا ًلیلاً فَبَشَّرْتُ أَهْلِی
قُلْتُ امْکثوا فَلَعِلّی أَجِدْهُدَایَ لِعَلیّ
دَنَوتُ مِنْهَا فَکانتْنارَالْمُکَلِّمِ قَبْلِی
نُؤدِیْتُ مِنْهَا کِفاحاً رَدُّوا الِبالی وُصْلَی
وَصِرْتُ مُوسَی زَمانِی قَدْصَآرَ بَعْضِی کُلِّی
وَلاحَ سِرٌّ خَفِیٌّ یَدْرِیْهِ مَنْکانَ مِثْلِی
فَالْمَوْتُ فِیْهِ حَیاتِی وَفِی حَیاتِی قَتْلِی
یَاکُلَّ کُلِّی فَکُنْلِی إنْلَمْتَکُنْلِی فَمَنْلِی
حَتَّی اِذا ما تَدَانِی الْمِیقاتُ فی جَمْعِ شَمْلِی
صَارَتْجِبالِی دَکّاً مِنْهَیْبَتهِ التَّجَلِّی
مِنْاشعارِهِ
زِدْنِی بِفَرْطِ الْحُبِّ فِیْکَ تَحَیُّرا
وَارْحَمْحَشَاً بِلَظَی هَوَاکَ تَسَعُّرا
وَإذا سَأَلْتُکَ لَنْأَرَاکَ حَقیِقَةً
فَاصْمَعْوَلاَ تَجْعَلْجَوابیٍ لَنْتَرَا
یَا قَلْبُ أَنْتَ وَعَدْتَنِی فِی حُبِّهِمْ
صَبْرافَحاذِرْأنْتَضِیْقَ وَتَضْجَرا
اِن الْغَرامَ هُوَ الْحَیاتُ فَمُتْبِهِ
صَبًاً فَحَقُّکَ اَنْتَمُوْتَ وَتَعْذِرا
وَلَقَدْحَلَّت بَیْنَ الْحَبِیْبِ وَبَیْنَنَا
سَرادِقٌ مِن النَّسِیْم إذَا سَرَا
وَاَباحَ نَظَرِی طَرْفَةَ اِمْلَتِها
وَغَدَوْتُ مَعْرِوفاً وَکُنْتُ مُنَاکَرا
فَدَهِشْتُ بَیْنَ جَمالِهِ وجَلالِهِ
وَغَدَا لِسانُ الْحالِ عَنِّی مخْبِرا
فَاَدِرْلِحاظَکَ مِنْمَحاسِنِ وَجْهِهِ
تَلْقَ جَمِیْعَ الْحُسْنِ فِیْهِ مُصَوَّرَا
وَلَوْاَنَّ کُلَّ الْحُسْنِ یَکمُلُ صُوْرَةً
وَرَاهُ کانَ مُهَلِّلاً وَمُکَبِّرا
وَاحَسْرَتی، ضَاعَ الزَّمانُ وَلَمْأَفُزْ
مِنْکُم، اُهَیْلَ مَوَدَّتی بِلِقاءِ
وَمتی یُؤَمِّلُ رَاحةً مَنْعُمْرُهُ
یَوْمَانِ یَوْمُ قِلَیَ وَیْومُ تَنَاءِ
وَحَیَاتِکُمْ، یا أَهْلَ مکَّةَ، وَهِیَ لی
قَسَمٌ، لَقَدْکَلِفَتْبِکُمْأَحْشَائی
حُبُّکُمْفِی النّاسِ اَضْحَی مَذْهَبِی
وَهَواکُمْدِیْنِی وَعَقْدُ وَلائِی
یَالائِمی فِی حُبِّ مَنْمِنْاَجْلِهِ
قَدَ جَدَّ بِی وَجدی وَعَزَّ عَزَائی
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانِبی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتَکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالْأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِی الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الْحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الْحَنَقِ الْحَقُوْدِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ الْمَأْجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیُقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورُ
اَنَا مَسجدٌ لِلّهِ بَیْتُ عِبادَةٍ
عَارِی الْمَلابِسِ لَیْسَ فِی حَصِیْرُ
هَجَرَ الْمُؤَذّنُ وَالْجَماعَةُ جَانبِی
وَجَفانِی التَّهلیلُ وَالتّکْبیرُ
الشَّمْعُ فی قُلَلِ الْکَنایِسِ نَیِّرٌ
وَفِناءُ رَبْعِی مُظْلِمٌ دَیْجُوْرُ
بِالأَمْسِ لِلْقُرآنِ فِی تِلاوةٌ
وَالْیومَ فِیِّ الشَّیْطَنُ فی عُبورِ
یاقُدْوَةَ الحُکَماء کَیْفَ تَرَکْتَنِی
بِیَدِ الصَّلاح وشَأنَهُ التَّقْصِیْرُ
صُلْصَوْلَةَ الحنقِ الْحَقُودِ عَلَیْهِ لِی
وَاغْضَبْفَأَنْتَ بِذَلِکَ المأجُورُ
وَاخَجْلَتِی وَالذُّلُّ حِیْنَ یَمُرّبِی
فَیْقالُ هَذَا مَسْجدٌ مَهْجُورٌ
نُسِخَتْبِحُبِّی آیةُ الْعِشقِ مِن قَبْلُ
فَأَهْلُ الْهَوَی جُنْدِی وَحُکمْی عَلَی الْکُلِّ
وَلی فی الْهَوی عِلْمٌ تَجْهَلُ مَقامَةُ
وَمَنْلَمْیُفْقِههُ الهَوَی فَهْوَ فِی جَهْلِ
وإنْحُدِّدُوا بِالْهِجْرِ مَاتُوا مَخَافَةً
وَإنْأُعِدُّ بِالقَتْلِ حَیُّوا اِلَی القَتْلِ
لَعَمْرِی هُمُ الْعُشاقُ عِنْدِی حَقِیقةً
عَلَی الجِدِّ و البَاقُوْنَ عِنْدی عَلَی الهَزْلِ
وَکُلٌّ لَهُمْسُؤْلٌ وَدِیْنٌ وَمَذْهَبُ
وَ وَصْلُکُمْسُؤْلِی وَدِیْنِی هَوَاکُمُ
وَأَنْتُمْمِنَ الدُّنیا مُرادِی وَهِمَّتِی
مُنَائِی مُنَاکُمْوَاخْتِیاری رِضَاکُم
اَنْتُمْفُرُوضِی وَنَفَلِی أنْتُم حَدِیْثِی وَشَغْلِی
یَا قِبْلَتی فِی صَلَوتِی إذا وَقَفْتُ أُصَلِّی
جَمالُکُمْنَصْبُ عَیْنِی إلَیْهِ وَجَهْتُ کُلِّی
وَسِرُّکُمْفِی ضَمِیْری وَالقَلْبُ طُوْرُ التَّجّلی
آنَسْتُ فِی الْحَی نارا ًلیلاً فَبَشَّرْتُ أَهْلِی
قُلْتُ امْکثوا فَلَعِلّی أَجِدْهُدَایَ لِعَلیّ
دَنَوتُ مِنْهَا فَکانتْنارَالْمُکَلِّمِ قَبْلِی
نُؤدِیْتُ مِنْهَا کِفاحاً رَدُّوا الِبالی وُصْلَی
وَصِرْتُ مُوسَی زَمانِی قَدْصَآرَ بَعْضِی کُلِّی
وَلاحَ سِرٌّ خَفِیٌّ یَدْرِیْهِ مَنْکانَ مِثْلِی
فَالْمَوْتُ فِیْهِ حَیاتِی وَفِی حَیاتِی قَتْلِی
یَاکُلَّ کُلِّی فَکُنْلِی إنْلَمْتَکُنْلِی فَمَنْلِی
حَتَّی اِذا ما تَدَانِی الْمِیقاتُ فی جَمْعِ شَمْلِی
صَارَتْجِبالِی دَکّاً مِنْهَیْبَتهِ التَّجَلِّی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۹ - غالب خوزی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ عبداللّه بن ابی عبداللّه منجی الثّانی بن ابی حفص منجی الماضی بن عبداللّه یقظان الایدجی الخوزی. به وفور کمالات از همگنان پیش بوده و شیخ محی الدّین عربی در تصانیف خود وی را ستوده. گویند تصانیف عالیه دارد. من جمله طراز الذهب و آن مشتمل است بر فضایل و مناقب ائمهٔ اثناعشر علیهم السلام و در حقیقت ایشان براهین قاطعه در آن کتاب ثبت کرده، با شیخ بن عربی موافق و معاصر و زبان بیان از اوصافش قاصر. این رباعی منسوب به آن جناب است:
بی تو نفسی قرار و آرامم نیست
بی نام تو ذات و صفت و نامم نیست
بی چاشنی تو در جهان کامم نیست
بی روی تو صبح و موی تو شامم نیست
بی تو نفسی قرار و آرامم نیست
بی نام تو ذات و صفت و نامم نیست
بی چاشنی تو در جهان کامم نیست
بی روی تو صبح و موی تو شامم نیست
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۱ - فارسی خجندی
نامش ضیاءالدّین و چون سلسله نسبش به حضرت سلمان فارسی- رضی اللّه عنه- میرسد، بدین مناسبت فارسی تخلص کرده. فاضلی بلندپایه و حکیمی گرانمایه است. شرحی بر محصول فخرالدّین رازی نوشته. معاصر سلطان محمد ایلدگز بوده و امورات شرعیه بخارا را رتق و فتق مینموده. در سنهٔ ۶۲۲ در هرات وفات یافت. این ابیات از اوست:
روز ندانم چگونه شب کند آن کس
کز تو امید شب وصال ندارد
گفتا بهای بوس من آمدهزار جان
این هم ز لطف اوست که چندین بها نکرد
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
مینهم هیچ شب از عشق تو سر بر بالین
گفتی ز درد من نگرستی و برحقی
فرق است از فشاندن خون تا گریستن
روز ندانم چگونه شب کند آن کس
کز تو امید شب وصال ندارد
گفتا بهای بوس من آمدهزار جان
این هم ز لطف اوست که چندین بها نکرد
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
مینهم هیچ شب از عشق تو سر بر بالین
گفتی ز درد من نگرستی و برحقی
فرق است از فشاندن خون تا گریستن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۲ - فیض کاشانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ مولانا مرتضی المدعو به ملامحسن، از تلامذهٔ فاضل صدرالحکما ملّاصدرای شیرازی بوده و به مصاهرت آن جناب مفاخرت نموده. همشیره زادهٔ مولانا ضیاءالدّین نورای کاشی است که معاصر شاه عباس ثانی بوده. غرض، آن جناب جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. او را تألیفات است. مِنْجمله تفسیر صفی وصافی و مفاتیح و وافی و مُهَجَّة البیضا که در اخلاق نگاشته از اخلاق خویش نموداری گذاشته. رسالهٔ موسوم به کلمات مکنونه و رسالهٔ اسرار الصّلوة هم از اوست.در کاشان رحلت نموده. اشعار بسیار دارند بدین چندبیت اکتفا رفت:
آنکهمست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعلهگربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری میکشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمیدانستم
یا من بودی منت نمیدانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
آنکهمست جانان نیست عارف ار بود عام است
هرکه نیستش ذوقی شعلهگربود خام است
هرزه گردد اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده است چشمهٔ خضر جام است
خوش آنکه مدعای من از وی شود روا
لیکن به شرط آنکه بودمدعای دوست
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دگری میکشد گریبانم
مِنْرباعیّاته نَوَّرَ اللّهُ مَرقَدَهُ
در عهد صبی کرده جهالت پستت
ایام شباب کرده غفلت مستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند ماهی دولت شستت
ای آنکه گمان کنی که داری همه چیز
اینک روی از جهان گذاری همه چیز
یابی باقی اگر ز فانی گذری
داری همه چیز اگر نداری همه چیز
با من بودی منت نمیدانستم
یا من بودی منت نمیدانستم
چون من شدم از میان ترا دانستم
تا من بودی منت نمیدانستم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۷۳ - فاتح گیلانی
اسمش میرزامحمد رضی و مشهور به شاه فاتح. مولد و منشأ او رشت و در ملک هندوستان درگشت بود. یک سال در دهلی مانده و بعد به عزم زیارت مکّهٔ معظّمهٔ مشرفّه به جانب حج راند. پس از طیّ منازل قاطعان طریق بر آن قافله ریخته، دست قتل و غارت گشادند و حکیم را به عالم آخرت فرستادند. چهار هزار بیت دیوان دارد. از آن جناب است:
مطلب ما دیگرومقصودموسی دیگراست
عاشقان را با نظربازان نماند کارها
هست در کوی یار خانهٔ ما
لن ترانی بود ترانهٔ ما
ما درس جزحدیث خموشی نخواندهایم
در بزم ما اشاره کم از قیل و قال نیست
دو رکعت کز سرهردوجهان برخاستن باشد
بههرکس کو به شرع عشق بالغ گشت واجب شد
مطلب ما دیگرومقصودموسی دیگراست
عاشقان را با نظربازان نماند کارها
هست در کوی یار خانهٔ ما
لن ترانی بود ترانهٔ ما
ما درس جزحدیث خموشی نخواندهایم
در بزم ما اشاره کم از قیل و قال نیست
دو رکعت کز سرهردوجهان برخاستن باشد
بههرکس کو به شرع عشق بالغ گشت واجب شد