عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
ای چشم و چراغ آفرینش
رنگین گل باغ آفرینش
از رایحه بهار خلقت
گلدسته دماغ آفرینش
از باده حقشناسی تو
دل گشته ایاغ آفرینش
مست است اسیر در ره تو
از جام سراغ آفرینش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
لبریز خنده است چمن از هوای گل
می خور که پایتخت نشاط است پای گل
دیوانه را هوای جنون باغ دلگشاست
گرید به جای باده و خندد به جای گل
هر جا که هست در نظرم جلوه می کند
گه در لباس شعله و گه در قبای گل
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای
دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
بیهوشیم ز میکده سایه گل است
گویا سری کشیده نگاهت به پای گل
هر چند جلوه گلم از هوش می برد
داغم که رنگ و بوی که شد آشنای گل
در دیده اسیر خلد خارهای رشک
گر در نظر خیال تو آید به پای گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
صد زبان گر بهر عذر مدعا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
کو جنون کز می سودا قدحی نوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
ما درد به درمان مسیحا نفروشیم
سامان لب خشک به دریا نفروشیم
گمنامی ما در طلبت خضر ره ما
شوق تو به بال و پر عنقا نفروشیم
ما تهمت نیک و بد مردم نسراییم
دینی که نداریم به دنیا نفروشیم
آن قدر شناسیم که در قحط خریدار
بدنامی یوسف به زلیخا نفروشیم
دادیم جهان را و دل تنگ گرفتیم
چیزی که خریدیم دگر وا نفروشیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
آسمان را رحم می آید به سرگردانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
بهانه را پر پرواز می توان کردن
به وضع هر دو جهان ناز می توان کردن
گل سحاب هوا را به دام سبزه کشید
شکار طالع ناساز می توان کردن
اگر نوازش ما ناز بر نمی تابد
نظاره غلط انداز می توان کردن
کلید ناله مستانه بی گشادی نیست
دری به روی دلی باز می توان کردن
غبار نیستیم در کمین ایمایی است
هنوزم از عدم آواز می توان کردن
کدام بلبل خوش نغمه را سرایم اسیر
طواف گلشن شیراز می توان کردن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
به نهانخانه وحدت گذری پیدا کن
پیرو دل شو از خود خبری پیدا کن
دهر یک بزم تجلی است چه هجران چه وصال
از شب هجر سواد نظری پیدا کن
می توان سوخت به یک چشم زدن عالم را
چون شرر گریه آتش اثری پیدا کن
از نم گریه ما کشت جهان سوخته گیر
دانه فیض ز اشک دگری پیدا کن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
گریزان خودم از شرم بیتابی پناهی کو
سراپا حرف تقصیرم زیان عذر خواهی کو
به طالع دولت بیدار (و) زخم کاریی دارم
زگرد سرمه جوهر دار شمشیر نگاهی کو
چو در محشر ز خون کشتگان رحمت به جوش آید
مرا در بیگناهی خوشتر از چشمت گواهی کو
چه خواهی گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
اگر پرسد ز فریاد خموشی عذرخواهی کو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی
هستی مرا رسانده به معراج نیستی
بالاتر است از همه جا شان بیخودی
گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب
گردیده سراسر دیوان بیخودی
بلبل شود شعور دو عالم در این چمن
گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی
آگاهیم گداخت نمی سازد خرد
دست من است و دامن نسیان بیخودی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
عهد تمکین با دل دیوانه بستن کار ما
خاطر خود را ز هر اندیشه خستن کار ما
هر نفس بست و گشادی هست در دست خیال
کار دل افتادن اندر دام و جستن کار ما
گل اگر در پیرهن باشد جنون را نشتر است
نیست خار حرف در خاطر شکستن کار ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۳
مرا به میکده صد منت از می ناب است
که حسن ساقی از او نور چشم احباب است
مخواه گوهر از این بحر زآنکه خضر در او
اسیر محنت سرگشتگی چو گرداب است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۱
سیر باغ او خیال خاطر شاد خود است
صیدگاهش سایه سرو چمن زاد خود است
سرنوشتم آیتی در شأن خوبیهای اوست
خاطرم جمع است اگر گاهی مرا یاد خود است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۲
ز چشم پاکدلان معنی حیا پیداست
تپیدن دل عاشق ز نقش پا پیداست
به خون خویش گواهی دهد گرفتاری
سیاه دستی صیاد از حنا پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۷
دل داغ در آستین بهتر است
بهار گل آتشین بهتر است
صفا گشته مشاطه نوبهار
ز آیینه روی زمین بهتر است
شرر قطره ابر دیوانگی است
هوای جنون آتشین بهتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۹
ببالد دیده حیرانی پناه است
بنازد دل محبت دستگاه است
به این بیگانگی الفت شعار است
به این شیر افکنی آهونگاه است
چه قربانهای گلگون پوش دارد
سرکوی محبت عیدگاه است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۹
وصل تو برازنده حسن طلب کیست
چشم تو نوازنده شرم و ادب کیست
هر دولت بیدار گل گلشن رازی است
تا صبح نظر یافته فیض شب کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۵
عقل از دیوانگی ارشاد می باید گرفت
بی تکلف مشربی را یاد می باید گرفت
قاتلی دارد که نامش را نمی داند هنوز
بیدماغی از دل ما یاد می باید گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۳
دل اگر صیقلی اشک دمادم گردد
سینه آیینه یکرنگی عالم گردد
بس که نازک شده از تربیت خوی کسی
گل باغ دل ما زخمی شبنم گردد