عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۵ - فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع
صوفییی در خانقاه از ره رسید
مرکب خود برد و در آخر کشید
آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
احتیاطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط؟
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقر ان یعی کفرا یبیر
ای توانگر که تو سیری، هین مخند
بر کژی آن فقیر دردمند
از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم دران دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماع است و شره
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند؟
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند؟
ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما
تخم باطل را از آن میکاشتند
کان که آن جان نیست جان پنداشتند
وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک به یک بنواختند
نرد خدمتهای خوش میباختند
گفت چون میدید میلانش به وی
گر طرب امشب نخواهم کرد کی؟
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ، گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن
گاه دستافشان قدم میکوفتند
گه به سجده، صفه را میروفتند
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار
جز مگر آن صوفییی کز نور حق
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق
از هزاران اندکی زین صوفی اند
باقیان در دولت او میزی اند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حراره جمله را انباز کرد
زین حراره پایکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون گذشت آن نوش و جوش آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر میفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا به خر بر بندد آن همراهجو
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخر،خر خود را نیافت
گفت آن خادم به آبش برده است
زان که خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد، گفت صوفی خر کجاست؟
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
گفت من خر را به تو بسپردهام
من ترا بر خر موکل کردهام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچه فرستادم به تو
بحث با توجیه کن، حجت میار
آنچه من بسپردمت وا پس سپار
گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نهیی از سرکشی راضی بدین
نک من و تو،خانهٔ قاضی دین
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان؟
در میان صد گرسنه گردهیی
پیش صد سگ گربهٔ پژمردهیی؟
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را میبرند ای بینوا؟
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من که را گیرم؟ که را قاضی برم؟
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب؟
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم که او خود واقف است
زین قضا راضیست مردی عارف است
گفت آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
خاصه تقلید چنین بیحاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت میزدی
وین دلم زان عکس ذوقی میشدی
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بیعکس آبکش
عکس کاول زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل، نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را؟
بر دران تو پردههای طمع را
زان که آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آینه بر جاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال؟
هر نبییی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم، حق شما را مشتری
داد حق دلالیام هر دو سری
چیست مزد کار من؟ دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن؟
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع، الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟
پیش چشم او خیال جاه و زر
هم چنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها، او حر بود
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
لیک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص او شب کور بود
صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکتهیی در گوش حرص
مرکب خود برد و در آخر کشید
آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
احتیاطش کرد از سهو و خباط
چون قضا آید چه سودست احتیاط؟
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
کاد فقر ان یعی کفرا یبیر
ای توانگر که تو سیری، هین مخند
بر کژی آن فقیر دردمند
از سر تقصیر آن صوفی رمه
خرفروشی در گرفتند آن همه
کز ضرورت هست مرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح
هم دران دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولوله افتاد اندر خانقه
کامشبان لوت و سماع است و شره
چند ازین صبر و ازین سه روزه چند؟
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند؟
ما هم از خلقیم و جان داریم ما
دولت امشب میهمان داریم ما
تخم باطل را از آن میکاشتند
کان که آن جان نیست جان پنداشتند
وان مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک به یک بنواختند
نرد خدمتهای خوش میباختند
گفت چون میدید میلانش به وی
گر طرب امشب نخواهم کرد کی؟
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ، گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن
گاه دستافشان قدم میکوفتند
گه به سجده، صفه را میروفتند
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار
جز مگر آن صوفییی کز نور حق
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق
از هزاران اندکی زین صوفی اند
باقیان در دولت او میزی اند
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حراره جمله را انباز کرد
زین حراره پایکوبان تا سحر
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
چون گذشت آن نوش و جوش آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر میفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا به خر بر بندد آن همراهجو
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخر،خر خود را نیافت
گفت آن خادم به آبش برده است
زان که خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد، گفت صوفی خر کجاست؟
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
گفت من خر را به تو بسپردهام
من ترا بر خر موکل کردهام
از تو خواهم آنچ من دادم به تو
باز ده آنچه فرستادم به تو
بحث با توجیه کن، حجت میار
آنچه من بسپردمت وا پس سپار
گفت پیغمبر که دستت هر چه برد
بایدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نهیی از سرکشی راضی بدین
نک من و تو،خانهٔ قاضی دین
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان؟
در میان صد گرسنه گردهیی
پیش صد سگ گربهٔ پژمردهیی؟
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را میبرند ای بینوا؟
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
این زمان هر یک به اقلیمی شدند
من که را گیرم؟ که را قاضی برم؟
این قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نیایی و نگویی ای غریب
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب؟
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زین کارها
تو همیگفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم که او خود واقف است
زین قضا راضیست مردی عارف است
گفت آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
خاصه تقلید چنین بیحاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان
عکس ذوق آن جماعت میزدی
وین دلم زان عکس ذوقی میشدی
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بیعکس آبکش
عکس کاول زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل، نگشت آن قطره در
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را؟
بر دران تو پردههای طمع را
زان که آن تقلید صوفی از طمع
عقل او بر بست از نور و لمع
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع
گر طمع در آینه بر جاستی
در نفاق آن آینه چون ماستی
گر ترازو را طمع بودی به مال
راست کی گفتی ترازو وصف حال؟
هر نبییی گفت با قوم از صفا
من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم، حق شما را مشتری
داد حق دلالیام هر دو سری
چیست مزد کار من؟ دیدار یار
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
چل هزار او نباشد مزد من
کی بود شبه شبه در عدن؟
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که طمع شد بند گوش
هر که را باشد طمع، الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود؟
پیش چشم او خیال جاه و زر
هم چنان باشد که موی اندر بصر
جز مگر مستی که از حق پر بود
گرچه بدهی گنجها، او حر بود
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
لیک آن صوفی ز مستی دور بود
لاجرم در حرص او شب کور بود
صد حکایت بشنود مدهوش حرص
در نیاید نکتهیی در گوش حرص
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۶ - تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر
بود شخصی مفلسی بیخان و مان
مانده در زندان و بند بیامان
لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهی نان خورد
زان که آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است، اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بیپا مزد و بیدق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
میگدازد همچو موم از آتشی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود
صبر شیرین از خیال خوش شدهست
کان خیالات فرج پیش آمدهست
آن فرج آید زایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر
صبر از ایمان بیاید سرکله
حیث لا صبر فلا ایمان له
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زان که در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست
کندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود، نیمیش گبر
نیم او حرصآوری، نیمیش صبر
گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه
هر که این نیمه ببیند، رد کند
هر که آن نیمه ببیند، کد کند
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور
از خیال بد مر او را زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید
چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان
تو مکانی، اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز، زیرا در جهات
ششدره است و ششدره مات است مات
مانده در زندان و بند بیامان
لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهی نان خورد
زان که آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است، اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بیپا مزد و بیدق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
میگدازد همچو موم از آتشی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود
صبر شیرین از خیال خوش شدهست
کان خیالات فرج پیش آمدهست
آن فرج آید زایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر
صبر از ایمان بیاید سرکله
حیث لا صبر فلا ایمان له
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زان که در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست
کندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود، نیمیش گبر
نیم او حرصآوری، نیمیش صبر
گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه
هر که این نیمه ببیند، رد کند
هر که آن نیمه ببیند، کد کند
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور
از خیال بد مر او را زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید
چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان
تو مکانی، اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز، زیرا در جهات
ششدره است و ششدره مات است مات
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند، چون
میگریزند از تو، میگریند خون
وز تو میخواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی میدهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر، این مفلس است و بس قلاش
کو به کو او را مناداها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا به فن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدهست
نقد و کالا نیستش چیزی به دست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنی، او را بهانه آوری
مفلس است او، صرفه از وی کی بری؟
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم میفروخت
کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
سو به سو و کو به کو میتاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادیگر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبهیی
مفلسی، قلبی، دغایی، دبهیی
هان و هان با او حریفی کم کنید
چون که گاو آرد، گره محکم کنید
ور به حکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دم است او و گلویش بس فراخ
با شعار نو، دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه است آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حلههای عاریت دان ای سلیم
گرچه دزدی حلهیی پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده دست؟
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دور است و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم، کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه میکردیم پس؟
هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیدهیی بد واقعه؟
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر میکند کور، ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس است و مفلس است این قلتبان
تا به شب گفتند و در صاحب شتر
برنزد، کو از طمع پر بود، پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورت است و بس صدا
آنچه او خواهد، رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچه او خواهد، رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت، وز خروش
کون پر چارهست، هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل ازان
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش، بیفرمان او
چشم را ای چارهجو در لامکان
هین بنه، چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بیجهت پیدا شدهست
که ز بیجایی جهان را جا شدهست
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخل است این عدم از وی مرم
جای خرج است این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست؟
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
ایمنی از تو، مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن
مصلحی تو، ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود، نیلش کنی
این چنین میناگریها کار توست
این چنین اکسیرها اسرار توست
آب را و خاک را بر هم زدی
زآب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی دادهیی
زین غم و شادی جدایی دادهیی
بردهیی از خویش و پیوند و سرشت
کردهیی در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است، او رد میکند
وانچه ناپیداست، مسند میکند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون، فتنهٔ او در جهان
این رها کن، عشقهای صورتی
نیست بر صورت، نه بر روی ستی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهیی
چون برون شد جان، چرایش هشتهیی؟
صورتش برجاست، این سیری ز چیست؟
عاشقا واجو که معشوق تو کیست؟
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون میکند
کی وفا صورت دگرگون میکند؟
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی،ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورتپرستان دیده بیش
پرتو عقل است آن بر حس تو
عاریت میدان ذهب بر مس تو
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر، پیره خر؟
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک میستانند آن جمال
اندک اندک خشک میگردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقی است
دو لبش از آب حیوان ساقی است
خود همو آب است و هم ساقی و مست
هر سه یک شد، چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورت است و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند تو را
بینیاز از نقش گرداند تو را
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشقتر کند
کور را قسمت خیال غمفزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدناند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینایی، پی خر رو که جست
چند پالان دوزی؟ ای پالانپرست
خر چو هست، آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان چو باشد جان تو را
پشت خر دکان و مال و مکسب است
در قلبت مایهٔ صد قالب است
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول؟
النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا
شد خر نفس تو، بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار، چند؟
بار صبر و شکر او را بردنیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت
طمع خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکش از کار، آن خود در پی است
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند، چون
میگریزند از تو، میگریند خون
وز تو میخواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی میدهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر، این مفلس است و بس قلاش
کو به کو او را مناداها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا به فن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شدهست
نقد و کالا نیستش چیزی به دست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنی، او را بهانه آوری
مفلس است او، صرفه از وی کی بری؟
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم میفروخت
کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
سو به سو و کو به کو میتاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادیگر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبهیی
مفلسی، قلبی، دغایی، دبهیی
هان و هان با او حریفی کم کنید
چون که گاو آرد، گره محکم کنید
ور به حکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دم است او و گلویش بس فراخ
با شعار نو، دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه است آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حلههای عاریت دان ای سلیم
گرچه دزدی حلهیی پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده دست؟
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دور است و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم، کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه میکردیم پس؟
هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیدهیی بد واقعه؟
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر میکند کور، ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس است و مفلس است این قلتبان
تا به شب گفتند و در صاحب شتر
برنزد، کو از طمع پر بود، پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورت است و بس صدا
آنچه او خواهد، رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچه او خواهد، رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت، وز خروش
کون پر چارهست، هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل ازان
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش، بیفرمان او
چشم را ای چارهجو در لامکان
هین بنه، چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بیجهت پیدا شدهست
که ز بیجایی جهان را جا شدهست
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخل است این عدم از وی مرم
جای خرج است این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستیست
جز معطل در جهان هست کیست؟
یاد ده ما را سخنهای دقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
ایمنی از تو، مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن
مصلحی تو، ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود، نیلش کنی
این چنین میناگریها کار توست
این چنین اکسیرها اسرار توست
آب را و خاک را بر هم زدی
زآب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی دادهیی
زین غم و شادی جدایی دادهیی
بردهیی از خویش و پیوند و سرشت
کردهیی در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است، او رد میکند
وانچه ناپیداست، مسند میکند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون، فتنهٔ او در جهان
این رها کن، عشقهای صورتی
نیست بر صورت، نه بر روی ستی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهیی
چون برون شد جان، چرایش هشتهیی؟
صورتش برجاست، این سیری ز چیست؟
عاشقا واجو که معشوق تو کیست؟
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون میکند
کی وفا صورت دگرگون میکند؟
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی،ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورتپرستان دیده بیش
پرتو عقل است آن بر حس تو
عاریت میدان ذهب بر مس تو
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر، پیره خر؟
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک میستانند آن جمال
اندک اندک خشک میگردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقی است
دو لبش از آب حیوان ساقی است
خود همو آب است و هم ساقی و مست
هر سه یک شد، چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورت است و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند تو را
بینیاز از نقش گرداند تو را
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشقتر کند
کور را قسمت خیال غمفزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدناند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینایی، پی خر رو که جست
چند پالان دوزی؟ ای پالانپرست
خر چو هست، آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان چو باشد جان تو را
پشت خر دکان و مال و مکسب است
در قلبت مایهٔ صد قالب است
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول؟
النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا
شد خر نفس تو، بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار، چند؟
بار صبر و شکر او را بردنیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت
طمع خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکش از کار، آن خود در پی است
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - مثل
آن غریبی خانه میجست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۰ - ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت
آن یکی از خشم مادر را بکشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری
هی تو مادر را چرا کشتی؟ بگو
او چه کرد آخر؟ بگو ای زشتخو
گفت کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کآن خاک ستار وی است
گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را، رستم از خونهای خلق
نای او برم، به است از نای خلق
نفس توست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی، باز رستی زاعتذار
کس تو را دشمن نماند در دیار
گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا
کانبیا را نی که نفس کشته بود؟
پس چراشان دشمنان بود و حسود؟
گوش نه تو ای طلبکار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران
زخم بر خود میزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان میکند
نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را میکشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد؟
دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشاند جملهی کافران
از شعاع جوهر پیغامبران
کی حجاب چشم آن فردند خلق؟
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهی خواجه خود را میکشد
سرنگون میافتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب
ماهییی گر خشم میگیرد ز آب
تو یکی بنگر، که را دارد زیان؟
عاقبت که بود سیاه اختر از آن؟
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
ور برد کفشت، مرو در سنگلاخ
ور دو شاخ استت، مشو تو چارشاخ
تو حسودی کز فلان من کمترم؟
میفزاید کمتری در اخترم
خود حسد نقصان و عیبی دیگر است
بلکه از جمله کمیها بتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش افکند در صد ابتری
از حسد میخواست تا بالا بود
خود چه بالا، بلکه خونپالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا میفراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو
انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق
زان که کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود
آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی
چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول
پس به هر دوری ولییی قایم است
تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوی نکو باشد، برست
هر کسی کو شیشهدل باشد، شکست
پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر، خواه از علیست
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست
وان که زین قندیل کم، مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست
زان که هفصد پرده دارد نور حق
پردههای نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومی را مقام
صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش
وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر
روشنییی کو حیات اول است
رنج جان و فتنهٔ این احول است
احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشی کاصلاح آهن یا زر است
کی صلاح آبی و سیب تر است؟
سیب و آبی خامییی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سختکش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بیواسطه
در دل آتش رود بیرابطه
بیحجاب آب و فرزندان آب
پختگی زآتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابهیی
همچو پا را در روش پاتابهیی
یا مکانی در میان تا آن هوا
میشود سوزان و میآرد به ما
پس فقیر آن است کو بیواسطهست
شعلهها را با وجودش رابطهست
پس دل عالم وی است ایرا که تن
میرسد از واسطهی این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفت و گو؟
دل نجوید، تن چه داند جست و جو؟
پس نظرگاه شعاع آن آهن است
پس نظرگاه خدا،دل نه تن است
باز این دلهای جزوی چون تن است
با دل صاحب دلی کو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بیخودی
پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری
هی تو مادر را چرا کشتی؟ بگو
او چه کرد آخر؟ بگو ای زشتخو
گفت کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کآن خاک ستار وی است
گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را، رستم از خونهای خلق
نای او برم، به است از نای خلق
نفس توست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی، باز رستی زاعتذار
کس تو را دشمن نماند در دیار
گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا
کانبیا را نی که نفس کشته بود؟
پس چراشان دشمنان بود و حسود؟
گوش نه تو ای طلبکار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران
زخم بر خود میزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان میکند
نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را میکشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد؟
دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشاند جملهی کافران
از شعاع جوهر پیغامبران
کی حجاب چشم آن فردند خلق؟
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهی خواجه خود را میکشد
سرنگون میافتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب
ماهییی گر خشم میگیرد ز آب
تو یکی بنگر، که را دارد زیان؟
عاقبت که بود سیاه اختر از آن؟
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
ور برد کفشت، مرو در سنگلاخ
ور دو شاخ استت، مشو تو چارشاخ
تو حسودی کز فلان من کمترم؟
میفزاید کمتری در اخترم
خود حسد نقصان و عیبی دیگر است
بلکه از جمله کمیها بتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش افکند در صد ابتری
از حسد میخواست تا بالا بود
خود چه بالا، بلکه خونپالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا میفراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو
انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق
زان که کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود
آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی
چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول
پس به هر دوری ولییی قایم است
تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوی نکو باشد، برست
هر کسی کو شیشهدل باشد، شکست
پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر، خواه از علیست
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست
وان که زین قندیل کم، مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست
زان که هفصد پرده دارد نور حق
پردههای نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومی را مقام
صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش
وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر
روشنییی کو حیات اول است
رنج جان و فتنهٔ این احول است
احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشی کاصلاح آهن یا زر است
کی صلاح آبی و سیب تر است؟
سیب و آبی خامییی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سختکش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بیواسطه
در دل آتش رود بیرابطه
بیحجاب آب و فرزندان آب
پختگی زآتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابهیی
همچو پا را در روش پاتابهیی
یا مکانی در میان تا آن هوا
میشود سوزان و میآرد به ما
پس فقیر آن است کو بیواسطهست
شعلهها را با وجودش رابطهست
پس دل عالم وی است ایرا که تن
میرسد از واسطهی این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفت و گو؟
دل نجوید، تن چه داند جست و جو؟
پس نظرگاه شعاع آن آهن است
پس نظرگاه خدا،دل نه تن است
باز این دلهای جزوی چون تن است
با دل صاحب دلی کو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بیخودی
پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۲ - براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن
آن غلامک را چو دید اهل ذکا
آن دگر را کرد اشارت که بیا
کاف رحمت گفتمش، تصغیر نیست
جد گود فرزندکم تحقیر نیست
چون بیامد آن دوم در پیش شاه
بود او گندهدهان، دندان سیاه
گرچه شه ناخوش شد از گفتار او
جست و جویی کرد هم زاسرار او
گفت با این شکل و این گند دهان
دور بنشین، لیک آن سوتر مران
که تو اهل نامه و رقعه بدی
نه جلیس و یار و همبقعه بدی
تا علاج آن دهان تو کنیم
تو حبیب و ما طبیب پر فنیم
بهر کیکی نو گلیمی سوختن
نیست لایق از تو دیده دوختن
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو
آن ذکی را پس فرستاد او به کار
سوی حمامی که رو خود را بخار
وین دگر را گفت خه تو زیرکی
صد غلامی در حقیقت، نه یکی
آن نهیی کآن خواجهتاش تو نمود
از تو ما را سرد میکرد آن حسود
گفت او دزد و کژ است و کژنشین
حیز و نامرد و چنین است و چنین
گفت پیوسته بدهست او راستگو
راستگویی من ندیدستم چو او
راستگویی در نهادش خلقتیست
هرچه گوید، من نگویم آن تهیست
کژ ندانم آن نکواندیش را
متهم دارم وجود خویش را
باشد او در من ببیند عیبها
من نبینم در وجود خود شها
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش؟
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو، تو روی من
آن کسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش
گر بیمرد، دید او باقی بود
زان که دیدش دید خلاقی بود
نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو
گفت اکنون عیبهای او بگو
آن چنان که گفت او از عیب تو
تا بدانم که تو غمخوار منی
کدخدای ملکت و کار منی
گفت ای شه من بگویم عیبهاش
گرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاش
عیب او مهر و وفا و مردمی
عیب او صدق و ذکا و همدمی
کمترین عیبش جوامردی و داد
آن جوامردی که جان را هم بداد
صد هزاران جان خدا کرده پدید
چه جوامردی بود کآن را ندید
ور بدیدی، کی به جان بخلش بدی؟
بهر یک جان کی چنین غمگین شدی؟
بر لب جو بخل آب آن را بود
کو ز جوی آب نابینا بود
گفت پیغامبر که هر که از یقین
داند او پاداش خود در یوم دین
که یکی را ده عوض میآیدش
هر زمان جودی دگرگون زایدش
جود جمله از عوضها دیدن است
پس عوض دیدن ضد ترسیدن است
بخل، نادیدن بود اعواض را
شاد دارد دید در خواض را
پس به عالم هیچ کس نبود بخیل
زان که کس چیزی نبازد بیبدیل
پس سخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار جز بینا نرست
عیب دیگر این که خودبین نیست او
هست او در هستی خود عیبجو
عیبگوی و عیبجوی خود بدهست
با همه نیکو و با خود بد بدهست
گفت شه جلدی مکن در مدح یار
مدح خود در ضمن مدح او میار
زان که من در امتحان آرم ورا
شرمساری آیدت در ماورا
آن دگر را کرد اشارت که بیا
کاف رحمت گفتمش، تصغیر نیست
جد گود فرزندکم تحقیر نیست
چون بیامد آن دوم در پیش شاه
بود او گندهدهان، دندان سیاه
گرچه شه ناخوش شد از گفتار او
جست و جویی کرد هم زاسرار او
گفت با این شکل و این گند دهان
دور بنشین، لیک آن سوتر مران
که تو اهل نامه و رقعه بدی
نه جلیس و یار و همبقعه بدی
تا علاج آن دهان تو کنیم
تو حبیب و ما طبیب پر فنیم
بهر کیکی نو گلیمی سوختن
نیست لایق از تو دیده دوختن
با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو
آن ذکی را پس فرستاد او به کار
سوی حمامی که رو خود را بخار
وین دگر را گفت خه تو زیرکی
صد غلامی در حقیقت، نه یکی
آن نهیی کآن خواجهتاش تو نمود
از تو ما را سرد میکرد آن حسود
گفت او دزد و کژ است و کژنشین
حیز و نامرد و چنین است و چنین
گفت پیوسته بدهست او راستگو
راستگویی من ندیدستم چو او
راستگویی در نهادش خلقتیست
هرچه گوید، من نگویم آن تهیست
کژ ندانم آن نکواندیش را
متهم دارم وجود خویش را
باشد او در من ببیند عیبها
من نبینم در وجود خود شها
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش؟
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو، تو روی من
آن کسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقان است بیش
گر بیمرد، دید او باقی بود
زان که دیدش دید خلاقی بود
نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو
گفت اکنون عیبهای او بگو
آن چنان که گفت او از عیب تو
تا بدانم که تو غمخوار منی
کدخدای ملکت و کار منی
گفت ای شه من بگویم عیبهاش
گرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاش
عیب او مهر و وفا و مردمی
عیب او صدق و ذکا و همدمی
کمترین عیبش جوامردی و داد
آن جوامردی که جان را هم بداد
صد هزاران جان خدا کرده پدید
چه جوامردی بود کآن را ندید
ور بدیدی، کی به جان بخلش بدی؟
بهر یک جان کی چنین غمگین شدی؟
بر لب جو بخل آب آن را بود
کو ز جوی آب نابینا بود
گفت پیغامبر که هر که از یقین
داند او پاداش خود در یوم دین
که یکی را ده عوض میآیدش
هر زمان جودی دگرگون زایدش
جود جمله از عوضها دیدن است
پس عوض دیدن ضد ترسیدن است
بخل، نادیدن بود اعواض را
شاد دارد دید در خواض را
پس به عالم هیچ کس نبود بخیل
زان که کس چیزی نبازد بیبدیل
پس سخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار جز بینا نرست
عیب دیگر این که خودبین نیست او
هست او در هستی خود عیبجو
عیبگوی و عیبجوی خود بدهست
با همه نیکو و با خود بد بدهست
گفت شه جلدی مکن در مدح یار
مدح خود در ضمن مدح او میار
زان که من در امتحان آرم ورا
شرمساری آیدت در ماورا
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشاندهای بر سر راه بر کن
همچو آن شخص درشت خوشسخن
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامههای خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که میگویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نهیی
تو عذاب خویش و هر بیگانهیی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بیضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چکچک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیهرویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندهستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردهست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی میکند
کژنمایی،پردهسازی میکند
این که بر کار است، بیکار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بیسواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
اسب بیراکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاهراه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش میبرد سوی علی
زان که محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شبنمیست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفیست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پست
گه درستش میکند، گاهی شکست
گه یمینش میبرد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهیست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خونآلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
میدرد، میدوزد، این خیاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و رهزن بیحد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیدهها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بیآلت چو حق
با مریدان داده بیگفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهیست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا میکند
هست که کآواز صد تا میکند
میزهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون میشود
آبها در چشمهها خون میشود
زان شهنشاه همایوننعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوهها را برکند
پس قیامت این کرم کی میکند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و خامشوش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بیزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یکدم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بیادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تنآلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایهی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهی حوض تن میکن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر میغژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوشتر بود
ای ملامتگر سلامت مر تو را
ای سلامتجو تویی واهی العری
جان من کورهست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانهی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بیبرگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامههای خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که میگویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نهیی
تو عذاب خویش و هر بیگانهیی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بیضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چکچک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیهرویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندهستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردهست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی میکند
کژنمایی،پردهسازی میکند
این که بر کار است، بیکار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بیسواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
اسب بیراکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاهراه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش میبرد سوی علی
زان که محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شبنمیست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفیست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پست
گه درستش میکند، گاهی شکست
گه یمینش میبرد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهیست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خونآلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
میدرد، میدوزد، این خیاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و رهزن بیحد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیدهها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بیآلت چو حق
با مریدان داده بیگفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهیست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا میکند
هست که کآواز صد تا میکند
میزهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون میشود
آبها در چشمهها خون میشود
زان شهنشاه همایوننعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوهها را برکند
پس قیامت این کرم کی میکند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و خامشوش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بیزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یکدم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بیادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تنآلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایهی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهی حوض تن میکن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر میغژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوشتر بود
ای ملامتگر سلامت مر تو را
ای سلامتجو تویی واهی العری
جان من کورهست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانهی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بیبرگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شورهخاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطرهیی
آفتابی مخفی اندر ذرهیی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راهگم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیاند
یوسفان از مکر اخوان در چهاند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بیگمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشهیی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالبتر است
چون که زربیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینهها پنهان ره است
دزدییی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شورهخاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطرهیی
آفتابی مخفی اندر ذرهیی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راهگم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیاند
یوسفان از مکر اخوان در چهاند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بیگمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشهیی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالبتر است
چون که زربیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینهها پنهان ره است
دزدییی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۹ - رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه
چون رسیدند آن نفر نزدیک او
بانگ بر زد هی کیانید؟ اتقوا
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم اینجا به جان
چونی ای دریای عقل ذوفنون؟
این چه بهتان است بر عقلت جنون؟
دود گلخن کی رسد در آفتاب؟
چون شود عنقا شکسته از غراب؟
وامگیر از ما، بیان کن این سخن
ما محبانیم، با ما این مکن
مر محبان را نشاید دور کرد
یا به روپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر میان آور شها
رو مکن در ابر پنهانی، مها
ما محب و صادق و دل خستهایم
در دو عالم دل به تو در بستهایم
فحش آغازید و دشنام از گزاف
گفت او دیوانگانه زی و قاف
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب
جملگی بگریختند از بیم کوب
قهقهه خندید و جنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر
دوستان بین، کو نشان دوستان؟
دوستان را رنج باشد همچو جان
کی کران گیرد ز رنج دوست دوست؟
رنج مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنتکشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زر خالص در دل آتش خوش است
بانگ بر زد هی کیانید؟ اتقوا
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم اینجا به جان
چونی ای دریای عقل ذوفنون؟
این چه بهتان است بر عقلت جنون؟
دود گلخن کی رسد در آفتاب؟
چون شود عنقا شکسته از غراب؟
وامگیر از ما، بیان کن این سخن
ما محبانیم، با ما این مکن
مر محبان را نشاید دور کرد
یا به روپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر میان آور شها
رو مکن در ابر پنهانی، مها
ما محب و صادق و دل خستهایم
در دو عالم دل به تو در بستهایم
فحش آغازید و دشنام از گزاف
گفت او دیوانگانه زی و قاف
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب
جملگی بگریختند از بیم کوب
قهقهه خندید و جنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر
دوستان بین، کو نشان دوستان؟
دوستان را رنج باشد همچو جان
کی کران گیرد ز رنج دوست دوست؟
رنج مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنتکشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زر خالص در دل آتش خوش است
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بندهی پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجهاش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زان که لقمان گرچه بندهزاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر تو را
که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چهاند؟ این زلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهٔ لقمان به ظاهر خواجهوش
در حقیقت بنده، لقمان خواجهاش
در جهان بازگونه زین بسیست
در نظرشان گوهری کم از خسیست
مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بیفعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند، نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل درآید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز؟
آن که واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او؟
آن که بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود؟
در کف داوود کآهن گشت موم
موم چه بود در کف او؟ ای ظلوم
بود لقمان بنده شکلی، خواجهیی
بندگی بر ظاهرش دیباجهیی
چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
او بپوشد جامههای آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
در پیاش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهی کهین
تو درشتی کن، مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
خواجگان این بندگیها کردهاند
تا گمان آید که ایشان بندهاند
چشمپر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کردهاند آمادگی
این غلامان هوا برعکس آن
خویشتن بنموده خواجهی عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر از بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیتها هست برعکس، این بدان
خواجهٔ لقمان از این حال نهان
بود واقف، دیده بود از وی نشان
راز میدانست و خوش میراند خر
از برای مصلحت آن راهبر
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
زان که لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وان گه از خود بی ز خود چیزی بدزد
میدهند افیون به مرد زخممند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را میدرند
او بدان مشغول شد، جان میبرند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو، کان بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر هست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می درآید دزد از آنسو کایمنی
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
روز و شب در بندگی چالاک بود
خواجهاش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
زان که لقمان گرچه بندهزاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
گفت ای شه شرم ناید مر تو را
که چنین گویی مرا؟ زین برتر آ
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چهاند؟ این زلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستی او دارد که با هستی عدوست
خواجهٔ لقمان به ظاهر خواجهوش
در حقیقت بنده، لقمان خواجهاش
در جهان بازگونه زین بسیست
در نظرشان گوهری کم از خسیست
مر بیابان را مفازه نام شد
نام و رنگی عقلشان را دام شد
یک گره را خود معرف جامه است
در قبا گویند کو از عامه است
یک گره را ظاهر سالوس زهد
نور باید تا بود جاسوس زهد
نور باید پاک از تقلید و غول
تا شناسد مرد را بیفعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بیند، نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغیوب
در جهان جان جواسیس القلوب
در درون دل درآید چون خیال
پیش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چیست از برگ و ساز
که شود پوشیده آن بر عقل باز؟
آن که واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پیش او؟
آن که بر افلاک رفتارش بود
بر زمین رفتن چه دشوارش بود؟
در کف داوود کآهن گشت موم
موم چه بود در کف او؟ ای ظلوم
بود لقمان بنده شکلی، خواجهیی
بندگی بر ظاهرش دیباجهیی
چون رود خواجه به جای ناشناس
در غلام خویش پوشاند لباس
او بپوشد جامههای آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
در پیاش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهی کهین
تو درشتی کن، مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حیلت کاشتم
خواجگان این بندگیها کردهاند
تا گمان آید که ایشان بندهاند
چشمپر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کردهاند آمادگی
این غلامان هوا برعکس آن
خویشتن بنموده خواجهی عقل و جان
آید از خواجه ره افکندگی
ناید از بنده به غیر از بندگی
پس از آن عالم بدین عالم چنان
تعبیتها هست برعکس، این بدان
خواجهٔ لقمان از این حال نهان
بود واقف، دیده بود از وی نشان
راز میدانست و خوش میراند خر
از برای مصلحت آن راهبر
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی لقمان را بجست
زان که لقمان را مراد این بود تا
کس نداند سر آن شیر و فتی
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی
این عجب که سر ز خود پنهان کنی
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وان گه از خود بی ز خود چیزی بدزد
میدهند افیون به مرد زخممند
تا که پیکان از تنش بیرون کنند
وقت مرگ از رنج او را میدرند
او بدان مشغول شد، جان میبرند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو، کان بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر هست
هرچه تحصیلی کنی ای معتنی
می درآید دزد از آنسو کایمنی
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
هر طعامی کآوریدندی به وی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پسخوردهش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بیدل و بیاشتها
این بود پیوندی بیانتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه است این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد، از تلخیاش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بیوفا
آفل از باقی ندانی بیصفا
برق خندد، بر که میخندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهیی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یکپره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلطانداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پسخوردهش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بیدل و بیاشتها
این بود پیوندی بیانتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه است این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد، از تلخیاش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بیوفا
آفل از باقی ندانی بیصفا
برق خندد، بر که میخندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهیی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یکپره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلطانداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
وان درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت؟
چون ببیندشان به چشم عاقبت؟
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بودهاند
تلخ گوهر، شوربختان بودهاند
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
چون شود فانی؟ چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه ازان اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
میزدی خنبک بر آن کوزهگران
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی، بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیش آن حکیم
پرده میخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا؟
خود مرا استا مگیر آهنگسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نز منت یاریست در جان و روان؟
بیمنت آبی نمیگردد روان؟
پس دل من کارگاه بخت توست
چه شکنی این کارگاه؟ ای نادرست
گوییاش پنهان زنم آتشزنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهییی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمیخندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن، کوزه بخور، اینک سزا
گر بدی با تو ورا خندهی رضا
صد هزاران گل شکفتی مر تو را
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
درهم آمیزد شکوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بینوا
چون که برگ روح خود زرد و سیاه
میببینی، چون ندانی خشم شاه؟
آفتاب شاه در برج عتاب
میکند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی وان سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
بر غلام خاص و سلطان خرد
دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام
باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت
آن درختی را که تلخ و رد بود
وان درختی که یکش هفصد بود
کی برابر دارد اندر تربیت؟
چون ببیندشان به چشم عاقبت؟
کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر
شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد
چشم آخربین ببست از بهر حق
چشم آخربین گشاد اندر سبق
آن حسودان، بد درختان بودهاند
تلخ گوهر، شوربختان بودهاند
از حسد جوشان و کف میریختند
در نهانی مکر میانگیختند
تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه برکنند
چون شود فانی؟ چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود
شاه ازان اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده
در تماشای دل بدگوهران
میزدی خنبک بر آن کوزهگران
مکر میسازند قومی حیلهمند
تا که شه را در فقاعی در کنند
پادشاهی بس عظیمی، بیکران
در فقاعی کی بگنجد ای خران؟
از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش
با کدام استاد؟ استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان
چشم او ینظر بنور الله شده
پردههای جهل را خارق بده
از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پردهیی بندد به پیش آن حکیم
پرده میخندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا؟
خود مرا استا مگیر آهنگسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نز منت یاریست در جان و روان؟
بیمنت آبی نمیگردد روان؟
پس دل من کارگاه بخت توست
چه شکنی این کارگاه؟ ای نادرست
گوییاش پنهان زنم آتشزنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه؟
آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهییی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمیخندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن، کوزه بخور، اینک سزا
گر بدی با تو ورا خندهی رضا
صد هزاران گل شکفتی مر تو را
چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار
درهم آمیزد شکوفه و سبزهزار
صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بینوا
چون که برگ روح خود زرد و سیاه
میببینی، چون ندانی خشم شاه؟
آفتاب شاه در برج عتاب
میکند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی وان سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسیٰ یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای الٰه
تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟
جامهات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم، ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسیٰ با کی است این ای فلان؟
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیٰ های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار؟
پنبهیی اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامدهست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟
دوستی بیخرد، خود دشمنیست
حق تعالیٰ زین چنین خدمت غنیست
با که میگویی تو این؟ با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهش است این گفت تو
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور، او تنها نشد
آن که بییسمع و بییبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوشخو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف اوست
هرچه مولود است، او زین سوی جوست
زان که از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسیٰ دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
کو همی گفت ای خدا و ای الٰه
تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟
جامهات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم، ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسیٰ با کی است این ای فلان؟
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیٰ های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار؟
پنبهیی اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامدهست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟
دوستی بیخرد، خود دشمنیست
حق تعالیٰ زین چنین خدمت غنیست
با که میگویی تو این؟ با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهش است این گفت تو
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور، او تنها نشد
آن که بییسمع و بییبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوشخو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف اوست
هرچه مولود است، او زین سوی جوست
زان که از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسیٰ دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۹ - رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
عاقلی بر اسپ میآمد سوار
در دهان خفتهیی میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را، فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور، ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کی امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر تو را زاصل است با جانم ستیز
تیغ زن، یک بارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت، بیگنه، بیبیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو برآمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید، آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی؟
یا خدایی که ولی نعمتی؟
ای مبارک ساعتی که دیدیام
مرده بودم، جان نو بخشیدیام
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نز پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر
شمهیی زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی؟
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه، عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفیٰ فرمود اگر گویم بهراست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد
نی رود ره، نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند، نه روش
پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داوود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته زآسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟
خود بدانی چون برآری سر ز خواب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کی سعادت، ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
در دهان خفتهیی میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را، فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور، ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کی امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر تو را زاصل است با جانم ستیز
تیغ زن، یک بارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت، بیگنه، بیبیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو برآمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید، آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی؟
یا خدایی که ولی نعمتی؟
ای مبارک ساعتی که دیدیام
مرده بودم، جان نو بخشیدیام
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نز پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر
شمهیی زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی؟
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه، عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفیٰ فرمود اگر گویم بهراست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد
نی رود ره، نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند، نه روش
پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داوود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته زآسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟
خود بدانی چون برآری سر ز خواب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کی سعادت، ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اژدهایی خرس را در میکشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بیعلت و بیرشوتند
این چه یاری میکنی یک بارگیش؟
گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کهن
ور نمیتوانی، به کعبهی لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهییست
رحمت کلی قویتر دایهییست
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مایند، یک ساعت تو صبر
فی السماء رزقکم بشنیدهیی
اندرین پستی چه بر چفسیدهیی؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقییی آن جاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
وان شرر از روی مقصودی خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است
در هنر از شاخ او فایقتر است
چون که مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود، آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت، حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کز کجا آمد؟ سوی آغاز رو
هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی، نظر آن سوی کن
عاقبتبینی نشان نور توست
شهوت حالی حقیقت گور توست
عاقبتبینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر زاوستادان دور شد
سامریوار آن هنر در خود چو دید
او ز موسیٰ از تکبر سر کشید
او ز موسیٰ آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسیٰ دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان، خودسر رود
سر نخواهی که رود؟ تو پای باش
در پناه قطب صاحبرای باش
گرچه شاهی، خویش فوق او مبین
گرچه شهدی، جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی، خود را بجو در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زارییی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
تو کم از خرسی؟ نمینالی ز درد؟
خرس رست از درد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
نالۀ ما را خوش و مرحوم کن
شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بیعلت و بیرشوتند
این چه یاری میکنی یک بارگیش؟
گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کهن
ور نمیتوانی، به کعبهی لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهییست
رحمت کلی قویتر دایهییست
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مایند، یک ساعت تو صبر
فی السماء رزقکم بشنیدهیی
اندرین پستی چه بر چفسیدهیی؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقییی آن جاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
وان شرر از روی مقصودی خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است
در هنر از شاخ او فایقتر است
چون که مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود، آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت، حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کز کجا آمد؟ سوی آغاز رو
هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی، نظر آن سوی کن
عاقبتبینی نشان نور توست
شهوت حالی حقیقت گور توست
عاقبتبینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر زاوستادان دور شد
سامریوار آن هنر در خود چو دید
او ز موسیٰ از تکبر سر کشید
او ز موسیٰ آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسیٰ دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان، خودسر رود
سر نخواهی که رود؟ تو پای باش
در پناه قطب صاحبرای باش
گرچه شاهی، خویش فوق او مبین
گرچه شهدی، جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی، خود را بجو در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زارییی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
تو کم از خرسی؟ نمینالی ز درد؟
خرس رست از درد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
نالۀ ما را خوش و مرحوم کن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۱ - گفتن نابینای سایل کی دو کوری دارم
بود کوری کو همی گفت الامان
من دو کوری دارم ای اهل زمان
پس دوباره رحمتم آرید هان
چون دو کوری دارم و من در میان
گفت یک کوریت میبینیم ما
آن دگر کوری چه باشد؟ وانما
گفت زشت آوازم و ناخوش نوا
زشت آوازی و کوری شد دوتا
بانگ زشتم مایهٔ غم میشود
مهر خلق از بانگ من کم میشود
زشت آوازم به هر جا که رود
مایهٔ خشم و غم و کین میشود
بر دو کوری رحم را دوتا کنید
این چنین ناگنج را گنجا کنید
زشتی آواز کم شد زین گله
خلق شد بر وی به رحمت یکدله
کرد نیکو چون بگفت او راز را
لطف آواز دلش آواز را
وان که آواز دلش هم بد بود
آن سه کوری، دوری سرمد بود
لیک وهابان که بیعلت دهند
بوک دستی بر سر زشتش نهند
چون که آوازش خوش و مظلوم شد
زو دل سنگیندلان چون موم شد
نالهٔ کافر چو زشت است و شهیق
زان نمیگردد اجابت را رفیق
اخسؤا بر زشت آواز آمدهست
کو ز خون خلق چون سگ بود مست
چون که نالهی خرس رحمتکش بود
نالهات نبود چنین، ناخوش بود
دان که با یوسف تو گرگی کردهیی
یا ز خون بیگناهی خوردهیی
توبه کن، وز خورده استفراغ کن
ور جراحت کهنه شد، رو داغ کن
من دو کوری دارم ای اهل زمان
پس دوباره رحمتم آرید هان
چون دو کوری دارم و من در میان
گفت یک کوریت میبینیم ما
آن دگر کوری چه باشد؟ وانما
گفت زشت آوازم و ناخوش نوا
زشت آوازی و کوری شد دوتا
بانگ زشتم مایهٔ غم میشود
مهر خلق از بانگ من کم میشود
زشت آوازم به هر جا که رود
مایهٔ خشم و غم و کین میشود
بر دو کوری رحم را دوتا کنید
این چنین ناگنج را گنجا کنید
زشتی آواز کم شد زین گله
خلق شد بر وی به رحمت یکدله
کرد نیکو چون بگفت او راز را
لطف آواز دلش آواز را
وان که آواز دلش هم بد بود
آن سه کوری، دوری سرمد بود
لیک وهابان که بیعلت دهند
بوک دستی بر سر زشتش نهند
چون که آوازش خوش و مظلوم شد
زو دل سنگیندلان چون موم شد
نالهٔ کافر چو زشت است و شهیق
زان نمیگردد اجابت را رفیق
اخسؤا بر زشت آواز آمدهست
کو ز خون خلق چون سگ بود مست
چون که نالهی خرس رحمتکش بود
نالهات نبود چنین، ناخوش بود
دان که با یوسف تو گرگی کردهیی
یا ز خون بیگناهی خوردهیی
توبه کن، وز خورده استفراغ کن
ور جراحت کهنه شد، رو داغ کن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۲ - تتمهٔ حکایت خرس و آن ابله کی بر وفای او اعتماد کرده بود
خرس هم از اژدها چون وارهید
وآن کرم زان مرد مردانه بدید
چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دلبستگی
آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست؟
ای برادر مر تو را این خرس کیست؟
قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی، راندنیست
گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری؟ این مهر بین
گفت مهر ابلهان عشوهده است
این حسودی من از مهرش به است
هی بیا با من بران این خرس را
خرس را مگزین، مهل همجنس را
گفت رو، رو کار خود کن ای حسود
گفت کارم این بد و رزقت نبود
من کم از خرسی نباشم ای شریف
ترک او کن تا منت باشم حریف
بر تو دل میلرزدم زاندیشهیی
با چنین خرسی مرو در بیشهیی
این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حق است این، نه دعوی و نه لاف
مؤمنم، ینظر بنور الله شده
هان و هان بگریز ازین آتشکده
این همه گفت و به گوشش درنرفت
بدگمانی مرد را سدیست زفت
دست او بگرفت و دست از وی کشید
گفت رفتم، چون نهیی یار رشید
گفت رو، بر من تو غمخواره مباش
بوالفضولا معرفت کمتر تراش
باز گفتش من عدو تو نیم
لطف باشد گر بیابی در پیم
گفت خوابستم، مرا بگذار، رو
گفت آخر یار را منقاد شو
تا بخسپی در پناه عاقلی
در جوار دوستی، صاحبدلی
در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد، زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد، خونی است
یا طمع دارد، گدا و تونی است؟
یا گرو بستهست با یاران بدین
که بترساند مرا زین همنشین؟
خود نیامد هیچ از خبث سرش
یک گمان نیک اندر خاطرش
ظن نیکش جملگی بر خرس بود
او مگر مر خرس را همجنس بود؟
عاقلی را از سگی تهمت نهاد
خرس را دانست اهل مهر و داد
وآن کرم زان مرد مردانه بدید
چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دلبستگی
آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست؟
ای برادر مر تو را این خرس کیست؟
قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی، راندنیست
گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری؟ این مهر بین
گفت مهر ابلهان عشوهده است
این حسودی من از مهرش به است
هی بیا با من بران این خرس را
خرس را مگزین، مهل همجنس را
گفت رو، رو کار خود کن ای حسود
گفت کارم این بد و رزقت نبود
من کم از خرسی نباشم ای شریف
ترک او کن تا منت باشم حریف
بر تو دل میلرزدم زاندیشهیی
با چنین خرسی مرو در بیشهیی
این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حق است این، نه دعوی و نه لاف
مؤمنم، ینظر بنور الله شده
هان و هان بگریز ازین آتشکده
این همه گفت و به گوشش درنرفت
بدگمانی مرد را سدیست زفت
دست او بگرفت و دست از وی کشید
گفت رفتم، چون نهیی یار رشید
گفت رو، بر من تو غمخواره مباش
بوالفضولا معرفت کمتر تراش
باز گفتش من عدو تو نیم
لطف باشد گر بیابی در پیم
گفت خوابستم، مرا بگذار، رو
گفت آخر یار را منقاد شو
تا بخسپی در پناه عاقلی
در جوار دوستی، صاحبدلی
در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد، زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد، خونی است
یا طمع دارد، گدا و تونی است؟
یا گرو بستهست با یاران بدین
که بترساند مرا زین همنشین؟
خود نیامد هیچ از خبث سرش
یک گمان نیک اندر خاطرش
ظن نیکش جملگی بر خرس بود
او مگر مر خرس را همجنس بود؟
عاقلی را از سگی تهمت نهاد
خرس را دانست اهل مهر و داد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۳ - گفتن موسی علیه السلام گوسالهپرست را کی آن خیالاندیشی و حزم تو کجاست
گفت موسی با یکی مست خیال
کی بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت میفزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبریام میزدی
گرد از دریا برآوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
زآسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعایم جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد؟
بانگ زد گوسالهیی از جادویی
سجده کردی که خدای من تویی
آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او؟
چون نهادی سر چنان ای زشتخو؟
چون خیالت نامد از تزویر او؟
وز فساد سحر احمقگیر او؟
سامرییی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان؟
چون درین تزویر او یکدل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو میشاید خدایی را به لاف
در رسولیام تو چون کردی خلاف؟
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت؟
زان عجبتر دیدهایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
زان که هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد؟
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد؟
جز مگر از مکر، تا او را خورد
چون ز گرگی وارهد، محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر، باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم، حق پنهان نگشت
وان که او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینهی دل صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
کی بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت میفزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبریام میزدی
گرد از دریا برآوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
زآسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعایم جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد؟
بانگ زد گوسالهیی از جادویی
سجده کردی که خدای من تویی
آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او؟
چون نهادی سر چنان ای زشتخو؟
چون خیالت نامد از تزویر او؟
وز فساد سحر احمقگیر او؟
سامرییی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان؟
چون درین تزویر او یکدل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو میشاید خدایی را به لاف
در رسولیام تو چون کردی خلاف؟
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت؟
زان عجبتر دیدهایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
زان که هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد؟
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد؟
جز مگر از مکر، تا او را خورد
چون ز گرگی وارهد، محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر، باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم، حق پنهان نگشت
وان که او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینهی دل صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو