عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - قطعه
در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد
سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست
این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد
بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله
صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد
ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست
زبن رو بودکه ما را در سینه میفشارد
پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق
ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد
در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم
ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - از یک مضمون عربی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - بهار و تیمورتاش
صدر اعظم حضرت تیمورتاش
بشنود یک نکته از این مستمند
حقصحبتهستحقیمعتبر
بود میباید بدین حق پایبند
بندهرا با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بیزرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بودهام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
میزند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته، بین چه گوید بنت کعب
قطعهای چون همت صوفی بلند:
«عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند»
بشنود یک نکته از این مستمند
حقصحبتهستحقیمعتبر
بود میباید بدین حق پایبند
بندهرا با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بیزرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بودهام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
میزند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته، بین چه گوید بنت کعب
قطعهای چون همت صوفی بلند:
«عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - مردمان لئیم
این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمیدهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چونخیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمهای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان بهسر پزند
جان مینهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - گله از قوامالسلطنه
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم
با دوستان خواجه مرا بود دوستی
وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم
در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل
با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم
روشندل و موافق و یکروی و راستگوی
در محضر تو صورت آئینه داشتم
از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی
با دوستان خواجه حسابی نداشتم
تنها برای خدمت و غمخواری تو بود
گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم
خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه
کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم
گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم
با دوستان خواجه مرا بود دوستی
وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم
در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل
با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم
روشندل و موافق و یکروی و راستگوی
در محضر تو صورت آئینه داشتم
از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی
با دوستان خواجه حسابی نداشتم
تنها برای خدمت و غمخواری تو بود
گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم
خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه
کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - شیر باش نه کژدم
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان با ملایمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده، نباشد به محکمی
رمز است هرچه هست و حقیقت جز این دو نیست
ای نور چشم این دو بود عین مردمی
یا راه خیر خلق سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خویش سپردن به خُرّمی
ور زان که همت تو به آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان با ملایمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده، نباشد به محکمی
رمز است هرچه هست و حقیقت جز این دو نیست
ای نور چشم این دو بود عین مردمی
یا راه خیر خلق سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خویش سپردن به خُرّمی
ور زان که همت تو به آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۹ - آشتی و جنگ
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷ - در مدح ستارخان
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۲ - ریاعیات
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغهای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجرهای
دارد از هر طرف هوا خورهای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چهسان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجرهای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاکضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگار از دوست
زیمن این حجره «بیت عاتکه» بود
اینهم از برکت برامکه بود
منخود این حجره دیدهام دو سه راه
بودهام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعتساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «درگاهی»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بیخطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعهها بر «بانک»
حبس کی گشتمی برابر «بانک»
صاحب «بانک» میشدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«بانک» من بانک دانش و ادب است
«بانک» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «بانک» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«بانک» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب!
زر و زور از تو دستبردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بیشبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغهای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجرهای
دارد از هر طرف هوا خورهای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چهسان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجرهای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاکضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگار از دوست
زیمن این حجره «بیت عاتکه» بود
اینهم از برکت برامکه بود
منخود این حجره دیدهام دو سه راه
بودهام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعتساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «درگاهی»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بیخطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعهها بر «بانک»
حبس کی گشتمی برابر «بانک»
صاحب «بانک» میشدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«بانک» من بانک دانش و ادب است
«بانک» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «بانک» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«بانک» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب!
زر و زور از تو دستبردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بیشبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مسافرت کردن شوهر و سپردن خانه و زن خود بهدست رفیق بدگوهر
دیرگاهی بر این وَتیره گذشت
روز رخشان و شام تیره گذشت
گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن: بایدت مرا ببری
گفتمرد: اینسفرنهدلخواه است
که رئیس اداره همراه است
هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه
از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما
می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری
کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش
بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر
در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان
دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست
بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت
شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت
زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق
لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست
او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند
نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت
وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند
نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است
نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان
زن اگر چند نرمتر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود
بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او
لیک شوهر شکیب فرمودش
بوسهها داد و کرد بدرودش
دست وجدانفروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد
رفت شوی و رفیق کجبنیاد
به فریب زن رفیق ستاد
روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر
گفت زن: چیست؟ گفت چیزی نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست؟!
دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال
چشمها سرخ و مژه اشکآلود
گونههای زرد و پای چشم کبود
زن ز نازکدلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد
قسمش داد و گفت: دردت چیست؟
چشم سرخ و رخان زردت چیست؟
گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم
سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار
بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش، ساز
رفت و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود
کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز
خانمت در کجاست کاین دو سه روز
اندرین جا نشد جمالافروز
این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است
جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزودهای غم خویش
گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم
چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر
صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید
گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد
پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد
داد سوگند مرد حیلتساز
که زن آن راز را نگو باز
گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن
وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم
چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه
گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانشپذیر ازین خانم
که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی
زنچو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید
گفت محو جمال او شدهای
عاشق خط و خال او شدهای
خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار
لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند
روز رخشان و شام تیره گذشت
گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن: بایدت مرا ببری
گفتمرد: اینسفرنهدلخواه است
که رئیس اداره همراه است
هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه
از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما
می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری
کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش
بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر
در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان
دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست
بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت
شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت
زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق
لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست
او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند
نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت
وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند
نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است
نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان
زن اگر چند نرمتر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود
بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او
لیک شوهر شکیب فرمودش
بوسهها داد و کرد بدرودش
دست وجدانفروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد
رفت شوی و رفیق کجبنیاد
به فریب زن رفیق ستاد
روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر
گفت زن: چیست؟ گفت چیزی نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست؟!
دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال
چشمها سرخ و مژه اشکآلود
گونههای زرد و پای چشم کبود
زن ز نازکدلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد
قسمش داد و گفت: دردت چیست؟
چشم سرخ و رخان زردت چیست؟
گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم
سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار
بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش، ساز
رفت و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود
کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز
خانمت در کجاست کاین دو سه روز
اندرین جا نشد جمالافروز
این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است
جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزودهای غم خویش
گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم
چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر
صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید
گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد
پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد
داد سوگند مرد حیلتساز
که زن آن راز را نگو باز
گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن
وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم
چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه
گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانشپذیر ازین خانم
که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی
زنچو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید
گفت محو جمال او شدهای
عاشق خط و خال او شدهای
خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار
لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکمت
پیش زن مدح دیگران مکنید
خوبی غیر را بیان مکنید
زان که جنس لطیف بیباکست
هم حسود است و هم هوسناک ست
حُسن زن گر شنید رشگ برد
حسن مرد ار شنید دل سپرد
بار دیگر چو آمدیم اینجا
همره هم، قدم زدیم اینجا
بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش
دیدمش سر فکنده اندر پیش
الغرض چند دردسر دهمت
آخر کار را خبر دهمت
شد مسلم که جفت احمق من
ظن بد برده است در حق من
چون مرا عاشق تو یافته است
در بر شوهرت شتافته است
من ندانم چه گفته است آنجا
یا چه از وی شنفته است آنجا
لیک دانم شدند عاشق هم
هر دو از جان و دل موافق هم
شوهرت چو سفر نمود ز شهر
زن من هم نمود از من قهر
چند روزی نیافتم اثرش
ناگهان آمد از سفر خبرش
شد محقق که آن زن بیباک
همره شوهرت زده است به چاک
نه غمم از برای خود تنهاست
بیشتر غصهام برای شماست
شوهرت را وفا و وجدان نیست
بلکه درندهایست انسان نیست
چون منی را چه باک گر آزرد
چون تویی را چرا ز خاطر برد؟
هرکه در خانهاش فرشتهایست
گر دهد دل به دیو، مردم نیست
زن که از شوهری چو من دل کند
کی شود شوهر ترا دلبند
وان که ازچون تو خانمی شد سیر
دل به یاری دگر نبندد دیر
وه که دینی نماند و وجدانی
نه مسلمانی و نه انسانی
بس که از این دروغها پرداخت
زن بیچاره را ز پای انداخت
زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش
مرد پتیاره برکشید خروش
آبش افشاند و برکشید لباس
سینه مالید و زد فراوان لاس
چون زن آمد به هوش و آه کشید
خویش را در کنار فاسق دید
خواست زن تا به شوی نامه کند
آتش دل به نوک خامه کند
مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!
قسم خویشتن فرا یاد آر
چه ثمر زین شکایت آرایی
بجز از افتضاح و رسوایی
کاین دو تن بر من و تو میخندند
چون رسد نامه، شیشکی بندند
نیست ما را، بهعین سرپوشی
چارهای غیر صبر و خاموشی
چند روزی از این حدیث گذشت
خانم از رنج و غصه ناخوش گشت
هیچ ننوشت بهر شوهر خویش
که از او داشت دست بر سر خویش
گرچه شویش نوشت نامه بسی
لیک از آنها خبر نیافت کسی
زان که آن نامهها به نام و نشان
داشت عنوان مرد بیوجدان
مرد بی دین نهفت آنها را
تا ز هم بگسلد روانها را
و آنچه از بهر زن حوالت کرد
مرد بیدین بهخورد و حالت کرد
شد چو دیگ و چراغ زن بیزیت
به گروگان نهاد اثاث البیت
ربح سنگین و خلق بیانصاف
خانه گشت از اثاث منزل صاف
مرد بیدین بیامدی همه روز
چهره غمگین چو مردم دلسوز
ندبه کردی و حسب حالی چند
وام دادی به زن ریالی چند
چون نیامد خبر ز جانب شو
زن یقین کرد گفتهٔ یارو
پس زمستان رسید و برف افتاد
ماهرو در غمی شگرف افتاد
چون کهاز شویخو وکالتداشت
دل به اندیشهٔ طلاق گماشت
نفقه و کسوه را بهانه نهاد
با جوان راز در میانه نهاد
وآن جوان دو روی کاغذ ساز
ساخته بود کاغذی ز آغاز
چون که بشنید از زن آن گفتار
گفت شرمندهام از این رفتار
زآن که شوی فسادکامهٔ تو
کرد صادر طلاقنامهٔ تو
زن دلریش بینوای فقیر
گشت همشادمان و هم دلگیر
از ره رشگ و حقد و بدحالی
دلش از مهر شوی شد خالی
پس به محضر شدند آن دو به هم
زنو شوهر شدند آندو بههم
بعد چندی شنید بدکردار
کاینک آید ز راه، شوهر یار
آید و خانه را تهی بیند
تهی از ماه خرگهی بیند
پس اندک تجسس و تفتیش
میبرد پی به قصهٔ زن خویش
ماجرائی بزرگ خواهد دید
دنبه را نزدگرگ خواهد دید
نکند لاجرم شکیبایی
می کند افتضاح و رسوائی
تندبادی به مغز او بوزبد
لحظهای فکر کرد و چاره گزید
خوبی غیر را بیان مکنید
زان که جنس لطیف بیباکست
هم حسود است و هم هوسناک ست
حُسن زن گر شنید رشگ برد
حسن مرد ار شنید دل سپرد
بار دیگر چو آمدیم اینجا
همره هم، قدم زدیم اینجا
بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش
دیدمش سر فکنده اندر پیش
الغرض چند دردسر دهمت
آخر کار را خبر دهمت
شد مسلم که جفت احمق من
ظن بد برده است در حق من
چون مرا عاشق تو یافته است
در بر شوهرت شتافته است
من ندانم چه گفته است آنجا
یا چه از وی شنفته است آنجا
لیک دانم شدند عاشق هم
هر دو از جان و دل موافق هم
شوهرت چو سفر نمود ز شهر
زن من هم نمود از من قهر
چند روزی نیافتم اثرش
ناگهان آمد از سفر خبرش
شد محقق که آن زن بیباک
همره شوهرت زده است به چاک
نه غمم از برای خود تنهاست
بیشتر غصهام برای شماست
شوهرت را وفا و وجدان نیست
بلکه درندهایست انسان نیست
چون منی را چه باک گر آزرد
چون تویی را چرا ز خاطر برد؟
هرکه در خانهاش فرشتهایست
گر دهد دل به دیو، مردم نیست
زن که از شوهری چو من دل کند
کی شود شوهر ترا دلبند
وان که ازچون تو خانمی شد سیر
دل به یاری دگر نبندد دیر
وه که دینی نماند و وجدانی
نه مسلمانی و نه انسانی
بس که از این دروغها پرداخت
زن بیچاره را ز پای انداخت
زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش
مرد پتیاره برکشید خروش
آبش افشاند و برکشید لباس
سینه مالید و زد فراوان لاس
چون زن آمد به هوش و آه کشید
خویش را در کنار فاسق دید
خواست زن تا به شوی نامه کند
آتش دل به نوک خامه کند
مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!
قسم خویشتن فرا یاد آر
چه ثمر زین شکایت آرایی
بجز از افتضاح و رسوایی
کاین دو تن بر من و تو میخندند
چون رسد نامه، شیشکی بندند
نیست ما را، بهعین سرپوشی
چارهای غیر صبر و خاموشی
چند روزی از این حدیث گذشت
خانم از رنج و غصه ناخوش گشت
هیچ ننوشت بهر شوهر خویش
که از او داشت دست بر سر خویش
گرچه شویش نوشت نامه بسی
لیک از آنها خبر نیافت کسی
زان که آن نامهها به نام و نشان
داشت عنوان مرد بیوجدان
مرد بی دین نهفت آنها را
تا ز هم بگسلد روانها را
و آنچه از بهر زن حوالت کرد
مرد بیدین بهخورد و حالت کرد
شد چو دیگ و چراغ زن بیزیت
به گروگان نهاد اثاث البیت
ربح سنگین و خلق بیانصاف
خانه گشت از اثاث منزل صاف
مرد بیدین بیامدی همه روز
چهره غمگین چو مردم دلسوز
ندبه کردی و حسب حالی چند
وام دادی به زن ریالی چند
چون نیامد خبر ز جانب شو
زن یقین کرد گفتهٔ یارو
پس زمستان رسید و برف افتاد
ماهرو در غمی شگرف افتاد
چون کهاز شویخو وکالتداشت
دل به اندیشهٔ طلاق گماشت
نفقه و کسوه را بهانه نهاد
با جوان راز در میانه نهاد
وآن جوان دو روی کاغذ ساز
ساخته بود کاغذی ز آغاز
چون که بشنید از زن آن گفتار
گفت شرمندهام از این رفتار
زآن که شوی فسادکامهٔ تو
کرد صادر طلاقنامهٔ تو
زن دلریش بینوای فقیر
گشت همشادمان و هم دلگیر
از ره رشگ و حقد و بدحالی
دلش از مهر شوی شد خالی
پس به محضر شدند آن دو به هم
زنو شوهر شدند آندو بههم
بعد چندی شنید بدکردار
کاینک آید ز راه، شوهر یار
آید و خانه را تهی بیند
تهی از ماه خرگهی بیند
پس اندک تجسس و تفتیش
میبرد پی به قصهٔ زن خویش
ماجرائی بزرگ خواهد دید
دنبه را نزدگرگ خواهد دید
نکند لاجرم شکیبایی
می کند افتضاح و رسوائی
تندبادی به مغز او بوزبد
لحظهای فکر کرد و چاره گزید
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت زن خوب
زنشناسم به روی همچو نگار
مالک ملک و درهم و دینار
مشربی باز و فکرتی روشن
بی عقیدت به گلخن و گلشن
شوهری زشت و ابله و بدخو
با زنان بلایه همزانو
اینچنین زن اگر رود به حریف
یاگزیند یکی رفیق ظریف
هست کمتر به فتوی بنده
در بر عقل و عرف شرمنده
پای مذهب نیاید ار به میان
نتوان کرد سر منع بیان
هست بهرش گشاده راه ورود
منع مفقود و مقتضی موجود
با چنین حال پارساکیش است
پاسدار شرافت خویش است
ترک عهد وفا نکرده هنوز
دست از پا خطا نکرده هنوز
اینت اعجوبه و دلیر زنی
قهرمانی بزرگ و شیرزنی
افتخار رجال و فخر نساست
او نه زن، سرو بوستان وفاست
راستی کفش پای این سرهزن
به از آن مرد ابله کودن
که به چونین زنی وفا نکند
خاک پایش به دیده جا نکند
مالک ملک و درهم و دینار
مشربی باز و فکرتی روشن
بی عقیدت به گلخن و گلشن
شوهری زشت و ابله و بدخو
با زنان بلایه همزانو
اینچنین زن اگر رود به حریف
یاگزیند یکی رفیق ظریف
هست کمتر به فتوی بنده
در بر عقل و عرف شرمنده
پای مذهب نیاید ار به میان
نتوان کرد سر منع بیان
هست بهرش گشاده راه ورود
منع مفقود و مقتضی موجود
با چنین حال پارساکیش است
پاسدار شرافت خویش است
ترک عهد وفا نکرده هنوز
دست از پا خطا نکرده هنوز
اینت اعجوبه و دلیر زنی
قهرمانی بزرگ و شیرزنی
افتخار رجال و فخر نساست
او نه زن، سرو بوستان وفاست
راستی کفش پای این سرهزن
به از آن مرد ابله کودن
که به چونین زنی وفا نکند
خاک پایش به دیده جا نکند
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در طبیعت زن
راست خواهی زنان معمایند
پیچ در پیچ و لای بر لایند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
نیست زن پایبند هیچ اصول
بجز از اصل فاعل و مفعول
خویش را صد قلم بزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت طبیعتی ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن بهمعنی طبیعتی دگر است
چون طبیعت عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هرچه دارد برای آن دارد
شود از هر جدید و تازه کسل
جز از آن تازه کاو رباید دل
دل رباید که افتدش کاری
و افکند طرح جان جانداری
پیچ در پیچ و لای بر لایند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
نیست زن پایبند هیچ اصول
بجز از اصل فاعل و مفعول
خویش را صد قلم بزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت طبیعتی ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن بهمعنی طبیعتی دگر است
چون طبیعت عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هرچه دارد برای آن دارد
شود از هر جدید و تازه کسل
جز از آن تازه کاو رباید دل
دل رباید که افتدش کاری
و افکند طرح جان جانداری
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این حکایت از کتاب و نامه نیست
وین سخنها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
همیناهی، هم شریکی، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بیغبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پایبند
چون فرشته پاک و چون گردون بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته چون مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطهزن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسیزاده، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی بهزار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه چون جفت اتابک شوی خواه
دست شسته بهر جفت از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بیوفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره» و گاهی «همای»
گاه «استر» گشته دخت «مردخای»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صفشکن
مختلف طبعی نهای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی حد وسط
گاه خوب خوبی و گه زشت زشت
یا به چاه ویل، یا صدر بهشت
.................................
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این حکایت از کتاب و نامه نیست
وین سخنها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
همیناهی، هم شریکی، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بیغبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پایبند
چون فرشته پاک و چون گردون بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته چون مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطهزن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسیزاده، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی بهزار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه چون جفت اتابک شوی خواه
دست شسته بهر جفت از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بیوفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره» و گاهی «همای»
گاه «استر» گشته دخت «مردخای»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صفشکن
مختلف طبعی نهای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی حد وسط
گاه خوب خوبی و گه زشت زشت
یا به چاه ویل، یا صدر بهشت
.................................