عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۴ - رفتن شیرین پیش مهین بانو و اجازت خواستن به نخجیر و رفتن به مداین
سحر کاشک زلیخا جمله پالود
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۷ - گوی باختن خسرو و شیرین بار دوم و مجلس داشتن
با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر،
و کشته شدن به دست خسرو
شباهنگام کان ترک پری روی
ربود از صحن میدان فلک، گوی
کواکب کرده بهر زرفشانی
طبقهای فلک را زر نشانی
شب عنبر فروش از زلف در هم
نهاده توده های مشک بر هم
چه شب کز هر طرف نور کواکب
چو آتش باز بنموده عجایب
بگویم گر نپنداری محالی
در آن شب کز درازی بود سالی
سوار شرق چندان کرده بد ره
که نتوانست دم زد تا سحرگه
چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند
سحرگه سوره و الفجر بر خواند
تکاورها به جولان برگرفتند
همه گو باختن از سر گرفتند
چو گو از صحن میدان در ربودند
محبان گنج گوهر برگشودند
برافشاندند هر جا گوهری بود
به میدان گوی شد هر جا سری بود
به چوگان گرچه هر یک دست یازید
چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید
ملک هر گه که با او بازخوردی
نمی بودش مجال دستبردی
و زان چون نقره در آتش همی تافت
که با وی یک زمان فرصت نمی یافت
در آن میدان که بد هر یک ز یک به
فلک احسن همی گفت و ملک زه
چو خسرو دید کز چوگان طرازی
نخواهد کام ازو دیدن به بازی
به شیرین گفت کای سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
بیا تا از کمان گوییم و از تیر
زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر
که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ
گلستان در گلستان باغ در باغ
نگر از یاسمین و جعد سنبل
همه روی زمین پر سبزه و گل
مرصع شد زمین چون چتر کاووس
ملمع شد زمان چون پر طاووس
تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه
صبوحی می کند چون گل سحرگاه
صبا گویی که عنبر بار دارد
بنفشه بوی زلف یار دارد
ز بوی عطر کز هر سوفتاده
چمن، دکان عطاری گشاده
چمن بر تخت باغ انداخته رخت
نشسته خسرو گل بر سر تخت
صبوحی کرده مرغان سحر مست
چمن آراسته خود را به صد دست
ز بس کز گریه بلبل روی گل شست
به صحن باغ گل از خنده شد سست
زمین از لاله و گلهای بادام
صراحی بر صراحی جام بر جام
تذروان کرده خون لاله پامال
زبان سوسن است از این سخن لال
کشیده باد گیسوی ریاحین
بنفشه تاب داده زلف پرچین
ز مستی باد صبح افتان و خیزان
شده با غنچه ها دست و گریبان
شکر لب، دستبرد شاه چون دید
به خاک افتاد و پای شاه بوسید
به پای شاه خود را چون زمین کرد
زبان بگشاد و شه را آفرین کرد
که شاها تا سفیدی و سیاهی
بود، بادی به تختت پادشاهی
سعادت یار و اقبالت ز هر سو
شب و روزت غلام ترک و هندو
همه کارتو با رامشگران باد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بود حق تو در عالم دلیری
تو را زیبد به عالم شیرگیری
تو این دستی که بنمودی به عالم
نه دستان کرد نه سام و نه رستم
نگردد با تو گردون هم ترازو
هزارت آفرین بر دست و بازو
به نور آتش و سیمای خورشید
که افزونی ز افریدون و جمشید
ز شاهان جهان آنان که دانی
کیان تا جند و تو تاج کیانی
تو را زیبد به عالم شهریاری
که در ملک جهان همتا نداری
چو گفت این وصفهای شاه شیرین
دگر با گردش آمد جام زرین
ندیمان باز در مجلس نشستند
حریفان از پریشانی برستند
شدند از گردش ساغر همه مست
یکی در رقص پا می زد یکی دست
چو مجلس گرم گشت از باده نوشان
شدند آن بلبلان بر گل، خروشان
در آن بستان ز سیب و به گزیدن
ملک آمد به شفتالود چیدن
بلی چون آتشش از می بیفزود
برش از سیب شفتالود به بود
ملک زان شور شیرین یافت اکرام
که یابد مرد در آشوبها کام
به عالم فتنه ای تا در نگیرد
کسی کامی ز عالم بر نگیرد
هر آن فتنه کز آن افزون نباشد
بدان، کز حکمتی بیرون نباشد
چو آید پیش غوغای زمانی
مشو غمگین در آن غوغا چه دانی
بسا بد، کان همه بهبود باشد
زیان باشد بسی کان سود باشد
مبین بد، بدگرت آتش به جان زد
که از چیزی نباشد خالی آن بد
مگو کز بد دل من بی قرار است
که نیک و بد به عالم در گدار است
و کشته شدن به دست خسرو
شباهنگام کان ترک پری روی
ربود از صحن میدان فلک، گوی
کواکب کرده بهر زرفشانی
طبقهای فلک را زر نشانی
شب عنبر فروش از زلف در هم
نهاده توده های مشک بر هم
چه شب کز هر طرف نور کواکب
چو آتش باز بنموده عجایب
بگویم گر نپنداری محالی
در آن شب کز درازی بود سالی
سوار شرق چندان کرده بد ره
که نتوانست دم زد تا سحرگه
چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند
سحرگه سوره و الفجر بر خواند
تکاورها به جولان برگرفتند
همه گو باختن از سر گرفتند
چو گو از صحن میدان در ربودند
محبان گنج گوهر برگشودند
برافشاندند هر جا گوهری بود
به میدان گوی شد هر جا سری بود
به چوگان گرچه هر یک دست یازید
چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید
ملک هر گه که با او بازخوردی
نمی بودش مجال دستبردی
و زان چون نقره در آتش همی تافت
که با وی یک زمان فرصت نمی یافت
در آن میدان که بد هر یک ز یک به
فلک احسن همی گفت و ملک زه
چو خسرو دید کز چوگان طرازی
نخواهد کام ازو دیدن به بازی
به شیرین گفت کای سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
بیا تا از کمان گوییم و از تیر
زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر
که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ
گلستان در گلستان باغ در باغ
نگر از یاسمین و جعد سنبل
همه روی زمین پر سبزه و گل
مرصع شد زمین چون چتر کاووس
ملمع شد زمان چون پر طاووس
تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه
صبوحی می کند چون گل سحرگاه
صبا گویی که عنبر بار دارد
بنفشه بوی زلف یار دارد
ز بوی عطر کز هر سوفتاده
چمن، دکان عطاری گشاده
چمن بر تخت باغ انداخته رخت
نشسته خسرو گل بر سر تخت
صبوحی کرده مرغان سحر مست
چمن آراسته خود را به صد دست
ز بس کز گریه بلبل روی گل شست
به صحن باغ گل از خنده شد سست
زمین از لاله و گلهای بادام
صراحی بر صراحی جام بر جام
تذروان کرده خون لاله پامال
زبان سوسن است از این سخن لال
کشیده باد گیسوی ریاحین
بنفشه تاب داده زلف پرچین
ز مستی باد صبح افتان و خیزان
شده با غنچه ها دست و گریبان
شکر لب، دستبرد شاه چون دید
به خاک افتاد و پای شاه بوسید
به پای شاه خود را چون زمین کرد
زبان بگشاد و شه را آفرین کرد
که شاها تا سفیدی و سیاهی
بود، بادی به تختت پادشاهی
سعادت یار و اقبالت ز هر سو
شب و روزت غلام ترک و هندو
همه کارتو با رامشگران باد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بود حق تو در عالم دلیری
تو را زیبد به عالم شیرگیری
تو این دستی که بنمودی به عالم
نه دستان کرد نه سام و نه رستم
نگردد با تو گردون هم ترازو
هزارت آفرین بر دست و بازو
به نور آتش و سیمای خورشید
که افزونی ز افریدون و جمشید
ز شاهان جهان آنان که دانی
کیان تا جند و تو تاج کیانی
تو را زیبد به عالم شهریاری
که در ملک جهان همتا نداری
چو گفت این وصفهای شاه شیرین
دگر با گردش آمد جام زرین
ندیمان باز در مجلس نشستند
حریفان از پریشانی برستند
شدند از گردش ساغر همه مست
یکی در رقص پا می زد یکی دست
چو مجلس گرم گشت از باده نوشان
شدند آن بلبلان بر گل، خروشان
در آن بستان ز سیب و به گزیدن
ملک آمد به شفتالود چیدن
بلی چون آتشش از می بیفزود
برش از سیب شفتالود به بود
ملک زان شور شیرین یافت اکرام
که یابد مرد در آشوبها کام
به عالم فتنه ای تا در نگیرد
کسی کامی ز عالم بر نگیرد
هر آن فتنه کز آن افزون نباشد
بدان، کز حکمتی بیرون نباشد
چو آید پیش غوغای زمانی
مشو غمگین در آن غوغا چه دانی
بسا بد، کان همه بهبود باشد
زیان باشد بسی کان سود باشد
مبین بد، بدگرت آتش به جان زد
که از چیزی نباشد خالی آن بد
مگو کز بد دل من بی قرار است
که نیک و بد به عالم در گدار است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۱ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو فرهاد از غم شیرین برآشفت
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۹ - طلب کردن خسرو شاپور را و تنها ماندن شیرین و زاری نمودن روز و شب
چو خسرو را دگر سر باره آمد
طلبکار وصال آن مه آمد
کسی را گفت کز نزدیک آن حور
بیارد جانب درگاه شاپور
که می دانست کان شوخ از ستمها
ز دل بیرون بدو می کرد غمها
چو آمد نزد شاه آن کاردان مرد
دل شیرین ز داغش گشت پر درد
چو شد روزش به شب زان داغ دوری
ببردش دزد شب، نقد صبوری
چراغ عشرتش گردید باریک
جهان بر دیده او کرد تاریک
ز بخت تیره و کوری اقبال
شبی آمد برش افزون ز صد سال
چو شب یکسر همه رنج ملامت
دراز و تیره چون روز قیامت
ز تاریکی مه از راه اوفتاده
کلید صبح در چاه اوفتاده
زمان در خشم از خوی پلنگی
زمین تاریکتر از موی زنگی
فلک زانجم فشانده هر طرف کاه
ملک بر باده داده خرمن ماه
ز ماتم رشته پروین گسسته
مجره زان سبب درکه نشسته
همه شب بوده شان در آن شب تار
مکاری فلک را که کشی کار
فلک مالیده دست نیل در چهر
به یک ره گشته با آفاق بی مهر
فرشته رفته یکسر زیر چادر
برآورده ز هر سو دیوها سر
فلک را برده شب از بی ضیایی
ز چشم روشنانش روشنایی
ز حیرت چشم گردون باز مانده
خروس صبح از آواز مانده
از آن شب، کس برون نامد سلامت
که روزش بود فردای قیامت
نمی تابید صبح از شرق هورش
که بد در خواب، بخت روز کورش
در شب بسته و زنگی شب مست
کلید صبح را دندانه بشکست
ز بی مهری سحر تاریک رویش
نفس گشته گرهها در گلویش
به دق افکنده مه از غم جسد را
به قیر اندوده شب رخسار خود را
ز بی مهری نمی زد صبح یک دم
نمی جنبید زنگی شب از غم
فلک سرگشته گرد خویش پویان
چراغی کرده هر سو صبح جویان
به مرگ روز، شب اندر سیاهی
نه مرغ آرام ازین دردش نه ماهی
فرشته سر به سر بنشسته از پا
گرفته غول در بیغوله ها جا
به کار خویشتن شب دیده لایق
درست مغربی در چاه مشرق
زبخت خود همی گردید فیروز
ز بند زنگی شب رومی روز
درون صبح بد پر، تیر اندوه
که تیغش سر نمی زد از سر کوه
نه هم گفتند مرغان نی شنودند
مگر کان شب به خواب مرگ بودند
یکی مرغ سحر، دم بر نیاورد
موذن نعره ای هم بر نیاورد
کسی از هیچ سو یک بانگ نشنید
که مرغ صبح آن شب هم بخسبید
ز جنبنده کسی نشنید بویی
نمی جنبید بادی هم ز سویی
در آن شب غیر بیمار و نظر باز
کسی دیگر نمی آمد به آواز
کسی بانگی بنشنیدی به چندی
مگر از خسته ای یا دردمندی
در آن شب کامدش اوصاف مشکل
همی نالید شیرین از غم دل
نهادی رو به خاک از غصه تا دیر
ز تنهایی دلش از جان خود سیر
گهی گفتی شبا با من چه کردی
مبادا روزیت که روز گردی
گهی گفتی ز غم دل رفت و دینم
به مرگ روز، شب تا کی نشینم
شبا امشب بمردم از غمانت
که کم گرداد روزی از جهانت
دلم را زندگی از مردن توست
حیات جانم از جان دادن توست
مرا ای صبح، چشم روشنی تو
بر آی آخر، اگر جان منی تو
نخواهد رفت بی تو از تنم جان
حیاتی بخش و جانم زنده گردان
همه شب بودش از این گونه گفتار
که برزد صبح ناگه سر ز کهسار
طلبکار وصال آن مه آمد
کسی را گفت کز نزدیک آن حور
بیارد جانب درگاه شاپور
که می دانست کان شوخ از ستمها
ز دل بیرون بدو می کرد غمها
چو آمد نزد شاه آن کاردان مرد
دل شیرین ز داغش گشت پر درد
چو شد روزش به شب زان داغ دوری
ببردش دزد شب، نقد صبوری
چراغ عشرتش گردید باریک
جهان بر دیده او کرد تاریک
ز بخت تیره و کوری اقبال
شبی آمد برش افزون ز صد سال
چو شب یکسر همه رنج ملامت
دراز و تیره چون روز قیامت
ز تاریکی مه از راه اوفتاده
کلید صبح در چاه اوفتاده
زمان در خشم از خوی پلنگی
زمین تاریکتر از موی زنگی
فلک زانجم فشانده هر طرف کاه
ملک بر باده داده خرمن ماه
ز ماتم رشته پروین گسسته
مجره زان سبب درکه نشسته
همه شب بوده شان در آن شب تار
مکاری فلک را که کشی کار
فلک مالیده دست نیل در چهر
به یک ره گشته با آفاق بی مهر
فرشته رفته یکسر زیر چادر
برآورده ز هر سو دیوها سر
فلک را برده شب از بی ضیایی
ز چشم روشنانش روشنایی
ز حیرت چشم گردون باز مانده
خروس صبح از آواز مانده
از آن شب، کس برون نامد سلامت
که روزش بود فردای قیامت
نمی تابید صبح از شرق هورش
که بد در خواب، بخت روز کورش
در شب بسته و زنگی شب مست
کلید صبح را دندانه بشکست
ز بی مهری سحر تاریک رویش
نفس گشته گرهها در گلویش
به دق افکنده مه از غم جسد را
به قیر اندوده شب رخسار خود را
ز بی مهری نمی زد صبح یک دم
نمی جنبید زنگی شب از غم
فلک سرگشته گرد خویش پویان
چراغی کرده هر سو صبح جویان
به مرگ روز، شب اندر سیاهی
نه مرغ آرام ازین دردش نه ماهی
فرشته سر به سر بنشسته از پا
گرفته غول در بیغوله ها جا
به کار خویشتن شب دیده لایق
درست مغربی در چاه مشرق
زبخت خود همی گردید فیروز
ز بند زنگی شب رومی روز
درون صبح بد پر، تیر اندوه
که تیغش سر نمی زد از سر کوه
نه هم گفتند مرغان نی شنودند
مگر کان شب به خواب مرگ بودند
یکی مرغ سحر، دم بر نیاورد
موذن نعره ای هم بر نیاورد
کسی از هیچ سو یک بانگ نشنید
که مرغ صبح آن شب هم بخسبید
ز جنبنده کسی نشنید بویی
نمی جنبید بادی هم ز سویی
در آن شب غیر بیمار و نظر باز
کسی دیگر نمی آمد به آواز
کسی بانگی بنشنیدی به چندی
مگر از خسته ای یا دردمندی
در آن شب کامدش اوصاف مشکل
همی نالید شیرین از غم دل
نهادی رو به خاک از غصه تا دیر
ز تنهایی دلش از جان خود سیر
گهی گفتی شبا با من چه کردی
مبادا روزیت که روز گردی
گهی گفتی ز غم دل رفت و دینم
به مرگ روز، شب تا کی نشینم
شبا امشب بمردم از غمانت
که کم گرداد روزی از جهانت
دلم را زندگی از مردن توست
حیات جانم از جان دادن توست
مرا ای صبح، چشم روشنی تو
بر آی آخر، اگر جان منی تو
نخواهد رفت بی تو از تنم جان
حیاتی بخش و جانم زنده گردان
همه شب بودش از این گونه گفتار
که برزد صبح ناگه سر ز کهسار
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۵ - جواب
جوابش داد کین شخص زمانه
همی این کار دارد جاودانه
که می سازد ز ترکیبات ایشان
نبات و جانور از بهر انسان
خدایی کو ز مشتی گل بشر کرد
دو عالم را غدای یکدگر کرد
نبات از خاک موجود است دایم
به خاک و آب، دایم هست قایم
غدای جانور هم شد نباتات
که این رغبت مر او را هست بالذات
غدای آدمی شد جانور هم
غدای خاک نبود غیر آدم
بود کار زمین پیوسته همچین
که از(ا) ین آن شود، وز آن شود این
همی این کار دارد جاودانه
که می سازد ز ترکیبات ایشان
نبات و جانور از بهر انسان
خدایی کو ز مشتی گل بشر کرد
دو عالم را غدای یکدگر کرد
نبات از خاک موجود است دایم
به خاک و آب، دایم هست قایم
غدای جانور هم شد نباتات
که این رغبت مر او را هست بالذات
غدای آدمی شد جانور هم
غدای خاک نبود غیر آدم
بود کار زمین پیوسته همچین
که از(ا) ین آن شود، وز آن شود این
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ
چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل
کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید
ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
رندی و مستی و دیوانه گری پیشه من
شوخی و دلبری و پرده دری شیوه تست
خاک بر آن بقا باد که از آتش عشق
یافت خضر دل من آنچه سکندر می جست
خیزد از یزد چو من فرخی استاد سخن
خاست گر عنصری از بلخ و ابوالفتح از بست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
نازم آن سرو خرامان را که از بس ناز دارد
دسته سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسان چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راه محبت
عشق عالم سوز آری سوز دارد ساز دارد
زین اسیران مصیبت دیده نبود چون من و دل
مرغ بی بالی که در دل حسرت پرواز دارد
با خداوندی نگردید از طمع این بنده قانع
خواجه ما تا بخواهی حرص دارد آز دارد
دست باطل قفل غم زد بر زبان مرغ حقگو
ورنه این مرغ خوش الحان صد هزار آواز دارد
با رمیدن رام سازد آن غزال مشگمو را
هر که همچون فرخی طبع غزل پرداز دارد
دسته سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسان چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راه محبت
عشق عالم سوز آری سوز دارد ساز دارد
زین اسیران مصیبت دیده نبود چون من و دل
مرغ بی بالی که در دل حسرت پرواز دارد
با خداوندی نگردید از طمع این بنده قانع
خواجه ما تا بخواهی حرص دارد آز دارد
دست باطل قفل غم زد بر زبان مرغ حقگو
ورنه این مرغ خوش الحان صد هزار آواز دارد
با رمیدن رام سازد آن غزال مشگمو را
هر که همچون فرخی طبع غزل پرداز دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی
به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
دلم از دیدن نادیدنیها کی شود غمگین
که این نادیدنیهای جهان هم دیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی
به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
دلم از دیدن نادیدنیها کی شود غمگین
که این نادیدنیهای جهان هم دیدنی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم
همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم
من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما
دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم
آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی
اینک از آن شعله در چشم آب و بر سر خاک دارم
پاکبازم در قمار عشق هر چند، ای حریفان
پیش پاکان دامنی با پاک بازی پاک دارم
شش جهت از چار سو شد چون قفس بر طایر دل
این دو روز عمر عزم سیر نه افلاک دارم
همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم
من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما
دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم
آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی
اینک از آن شعله در چشم آب و بر سر خاک دارم
پاکبازم در قمار عشق هر چند، ای حریفان
پیش پاکان دامنی با پاک بازی پاک دارم
شش جهت از چار سو شد چون قفس بر طایر دل
این دو روز عمر عزم سیر نه افلاک دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹