عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ بنای مهتابی نواب خان
مه برج اقبال، «نواب خان »
که بادا الهی جهانش بکام
ز آوازه عدل و احسان او
بود گوش این نه صدف، پرمدام
بمیدان هستی، ز لطف حقش
بود توسن نیله چرخ رام
بنا کرد، مهتابیی دلنشین
که روز از شب آن کند نور وام
ز بس خوشدلی راست آنجا هجوم
نیابد در آن راه، اندوه شام
در آن فرش، دیگر تکلف بود
که فرش است مهتاب آنجا مدام
از این فکر هر ماه کاهد قمر
که چون بگذرد زین مبارک مقام؟!
بحدی است کیفیت آن، که هست
دز آن یاد کیفیت می حرام!
در آن شام دارد ز بس فیض صبح
شود بر زبان شب بخیرم، سلام
زهر سو شد اندیشه تاریخ جو
چو شد آن خجسته نشین تمام
دعا کرد واعظ به اخلاص و گفت:
«الهی نشیند در آن شادکام »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۰ - ماده تاریخ میردیوانی زینل خان
چون ز روی حق شناسی خسرو گردون سریر
آنکه گیرد از شهان دهر باج احتشام
چون گهر از رشته، می افتد برون معنی ز لفظ
بس که پیش مدح او باریک میگردد کلام
خسرو عادل که باشد در دعایش خلق را
دستها بر آسمان چون پنجه خور صبح وشام
میر دیوان کرد«زینل خان » عالیجاه را
تا کند بیخ ستم از گلشن هستی تمام
خان عالیشان عدل آیین که در دیوان او
ظالمان ترسند از مظلوم، چون مفلس ز وام
بهر تحصیل دعای خسرو گیتی پناه
باشد او بر مسند دولت الهی مستدام
خواستم تاریخ آن از واعظ اخلاص کیش
گفت:«بر دیوان حق توفیق یابد او مدام »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۳ - در تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی
بحمدالله که باز از لطف ایزد
در آمد خلق عالم را بتن جان
ز کف چون «شاه عباسی » اگر داد
«صفی » آسا خدیوی یافت ایران
بدست آورد تا زینگونه شاهی
بسی بر دور عالم گشت دوران
شه بیدار دل، کز فیض جودش
نبیند هیچکس خواب پریشان
به پیش ریزش دست سخایش
شده دامن بکف کوه و بیابان
بپای تخت او، تا سر گذارند
گهرها از صدفها گشته غلتان
نگاهش از غضب، خصم دغا را
بود بر سطر هستی خط بطلان
چنان آباد شد گیتی ز عدلش
که تنگی میکند بر گنج ویران
پی این دولت پاینده واعظ
شد از پیر خرد تاریخ جویان
چو دید او تاج اقبالش بسر، گفت:
«صفی گردید شاه ملک ایران
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۴ - تاریخ انجام بنای طاقی
توفیق حق چون شد قرین، با حکم شاهنشاه دین
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۶ - تاریخ بنای گنبذی
در عهد شاه دادگر، زیبنده تاج و کمر
اسکندر جمشید فر، یعنی «سلیمان » زمان
شاهنشه گردون خیم، لشکر کش انجم حشم
دریا دل احسان شیم آن مایه امن و امان
فرمانروای ماء وطین، ظلمت زدای کفر و دین
رونق فزای شرع و دین،پشت و پناه شیعیان
دولت قلم، عقلش بنان، دوران فرس، ضبطش عنان
کشور بدن، حکمش روان، مردم رمه، عدلش شبان
شد ناگه از حکم قضا، در مشهد طوس رضا
زآن سان زمین لرزی که شد گیتی شکسته دل از آن
دل چیست؟ والاقبه پر نور شاهنشاه دین!
نور دو چشم مهر و مه، آن مقتدای انس و جان
آن کو پی کسب شرف، آیند هر دم جان بکف
سایند رخ از هر طرف بر در گه او قدسیان
در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر
سایند رخ از هر طرف بر درگه او قدسیان
در دیده اهل نظر، دارد بسی نسبت اگر
از نسبت این خاک در، نازد زمین بر آسمان
از خاک او هر ذره ای، به از هزاران توتیا
در طوف هر لحظه ای، خوشتر ز عمر جاودان
باشد سعادت گر چن، آبش بود این خاک در
گردد جهان گر انجمن، صدرش بود این آستان
معروض شد چون این خبر، بر رای شاه دادگر
معمار اخلاصش، کمر بست از پی تعمیر آن
گردید از فضل خدا، چون حق این خدمت ادا
آمد دل گیتی بجا، گردید از آن روشن جهان
این گنبذ خورشید ظل، تجدید چون شد گفت دل:
چرخ کهن گردید نو، پیر فلک گشته جوان!
از بهر تاریخش قلم، کرد این دو مصرع را رقم
اول پی افتادن و، ثانی پی تعمیر آن
«افتاد گر از زلزله، این کعبه اهل زمن »
«شد باز آن معمور از حکم «سلیمان » زمان »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۸ - در بنای مسجد کیخسرو خان
بحکم شاه دین «عباس ثانی » آنکه در عهدش
جهان از خرمی پرخنده شد، چون دامن گلچین
شه مسکین نوازی، کز دوای عدل و احسانش
بعالم هیچکس را نیست دردی، غیر درد دین
شهنشاهی که رای و همت و حلم وی آموزد
خرد را عقل و دریا را سخا و کوه را تمکین
جلال و عدل و احسان و جهانبانی و دینداری
همه در آسمان دولتش جمعند چون پروین
شده از شمع تیغش، خانه امن و امان روشن
چنان کز پشتبان دولتش، محکم بنای دین
چنان بر زیردستان زور کردن نیست حد کس را
که سر در عهد او آهسته بگذارند بر بالین
ز بیدادی که بر فرهاد مسکین رفته از خسرو
بکوه از بیم او خود را کشیده صورت شیرین
برآمد تا بتخت خسروی این شاه دین پرور
چراغان شد ز نور جبهه عباد، شهر دین
بسعی بنده درگاه او، کیخسرو عادل
که از سر کم نگردد سایه لطف شهش آمین
سر اخلاص کیشان، آنکه بالاتر بود پیشش
ز صد کیخسروی دربانی این شاه عدل آیین
بانجام آمد این عالم بنا، زآن سان، که از فیضش
سراپا رشک جنت گشت باب الجنة قزوین
بگفتم: این چه جا باشد؟ بتاریخش خرد گفتا:
«مکان طاعت و جای دعای پادشاه دین »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۹ - تاریخ احداث باغ خرم آباد علی بیگ »
فروزان کوکب برج سعادت
علی بیگ، آن جهان عز و تمکین
جوانمردی که، در گلزار جودش
نبیند خار منت، دست گلچین
ز روی گرم او چون مهر تابان
بود گلزار حسن خلق رنگین
نیفتد یارب از باد ملالی
چو آب گوهر، او را بر جبین چین
بهمت خرم آبادی بنا کرد
کز آن گردید خرم ملک قزوین
چنان کزوی شد این ویرانه معمور
از آن معمور بادش کشور دین
نه تنها همتش، تعمیر گل کرد
که هم تعمیر دلها هستش آیین
در آن دانا نهد چون پای گوید
بتاریخش که:«حقا جنت است این »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۱ - تاریخ میر دیوانی زینل خان
شاهنشه دین پرور، دارای سلیمان فر
آنکو بودش بر در، پیوسته شهان را رو
گردیده ز بس کوته، دست ستم از بیمش
بر خویش صبا لرزد، از گل چو ستاند بو
جودش ز جهان از بس، آیین طلب افگند
بر گوش غریب آید، از فاخته هم کوکو
از بس که خوش است از وی، هر شش جهت عالم
آیینه از این داغست، از بهر چه شد یکرو؟!
فرمود به «زینل خان »، چون میسری دیوان را
کردند دعا شه را، خلق از دل و جان هر سو
آنکو که ز اندیشه، نیک وبد عالم را
با دیده دل بیند، در آینه زانو
از لطف شهنشاه است، بر خلق روان حکمش
از قوت سرچشمه است، غلتانی آب از جو
چون یار شد این دولت، با دولت دیرینش
هم یار شود یارب، توفیق خدا با او
از فکر معمایی، تاریخ طلب بودم
ناگه پی تاریخش، آورد «دو دولت رو»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۲ - تاریخ منصب میردیوانی
ز حکم خسروی کز عدل و احسان
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۳ - تاریخ منصب میردیوانی زینل خان
از شناسایی شه عادل
آنکه دوران ندیده چون او شه
آن محیط کرم که گوش سؤال
نشیند از زبان جودش نه
آرزوها ز نقطه جودش
صد، هزار است و، ده صد و یک، ده
خرد از رای او گرفته فروغ
زآفتاب است روشنایی مه
بالد از آشنایی عفوش
پیرهن پیرهن بخویش گنه
میر دیوان چو گشت «زینل خان »
آن ز نیک و بد جهان آگه
معدلت پیشه خان عالیشان
سر آزادگان و بنده شه
از گریبان اهل حق عدلش
کرده دست خلاف را کوته
در ترازوی عدل او نکند
کوه یک جو زیادتی برکه
گر نویسند از گشاد کفش
صفحه دیگر بخود نگیرد ته
میر دیوان چو گشت، شد تاریخ:
«میسر دیوان عدل شاهنشه »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۷ - تاریخ تعمیر بنائی
«سلیمان » زمان، شاه سکندر عدل دارا دل
فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی
شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش
بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی
وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را
که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی
بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش
عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی
زجان، معمار حسن سعی آن دارای دین پرور
نمود این روضه را تعمیر، از توفیق ربانی
مبارک روضه یی پرنور، کز قدر و شرف آنجا
بود از درگهش دائم، ملک را چشم دربانی
براین درگاه، از اخلاص هرکس جبهه سا گردد
عجب دارم ز غم در حشرش افتد چین به پیشانی
مشو شاد از شکست این بنا، ای خارجی دیگر
که تجدید لباسی نیست نقض کعبه، گر دانی
اگر کاهید، چندی همچو ماه این قبه زرین
شد از خورشید رحمت زود دیگر بدر نورانی
دگر گلدسته از یکدگر پاشیده اش، از نو
بحمدالله، بلندی یافت چون بانگ مسلمانی
چو شد دیگر بلند این قبه، تاریخش خرد گفتا:
که:«باز این بارگه برپا شد از حکم سلیمانی »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۹ - در سوگ و تاریخ مرگ میر فضل الله
از جهان رفت «میرفضل الله »
پاک چون از سواد دیده نگاه
از گل جنتش چو بود سرشت
باز خود را کشید سوی بهشت
تشنه اش بود چون لب کوثر
لب نکرد از شراب، هستی تر
بست بهر خرید جنس بقا
بار جان سوی بندر عقبی
نخلی افگنده شد بخاک هلاک
که چو او کم فتاده بود بخاک
دست دوران ز باغ حسن سیر
بسته گلدسته یی چنین کمتر!
در نکویی، ز جمله افزون شد
آدمی این قدر ملک چون شد؟!
نیک ذات، ظاهر از خویش
همچو نور سیادت، از رویش
فرقتش، سوخت یار و همدم را
رفتنش، داغ کرد عالم را
دوریش طاقت از میان برداشت
رحلتش صبر در کسی نگذاشت
بهر تاریخ، عقل را جستم
بود او نیز بیخود از این غم
باز آمد ز بیخودی چو بخود
گفت:«وی، همنشین جدش شد»
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مناجات
الهی به یکتایی وحدتت
بزخاری قلزم رحمتت
به پیدایی ذات پنهان تو
به گیرایی ذیل احسان تو
به عشقت، کز آن درد جان پرور است
به دردت، کز آن فکر من لاغر است
به یادت کز آن گشته هر جزو، کل
به نامت، کز آن شد نفس شاخ گل
به حفظت، که مرغ هوا را پر است
به جودت که نخل دعا را براست
به علمت، که همخانه رازهاست
به حلمت، که سیلاب شهر خطاست
به حمدت، که سرمایه دولت است
به شکرت، که سرچشمه نعمت است
به احمد، شفیع سیاه و سفید
کزو پشت بر کوه دارد امید
شفیعی که گردد اگر عذرخواه
زند غوطه در بحر بخشش گناه
کی افتادگی را پسندد به ما؟
که بر سایه خود ندارد روا!
ز سایه فگندن، فزون پایه اش
ولیکن جهانیست در سایه اش
چنان بر جهان سایه او نشست
که افتاد بر طاق کسری شکست
شق خامه، کی باشد او را هنر
که سازد به انگشت شق قمر؟!
ز بس حسرت آن کف ارجمند
قلمها به سینه الف میکشند
به مهر سپهر ولایت علی
کزو ظلمت کفر شد منجلی
امامی که بی نشأه مهر او
نخیزد کسی از لحد سرخ رو!
نه قهرش همین فتح خیبر نمود
که مهرش بسی قلعه دل گشود
به شمشیر آن شاه والاگهر
جدا شد حق و باطل از یکدگر
نبی و علی، هردو نسبت بهم
دوتا و، یکی؛ چون زبان قلم
دو سر چون قلم، لیکن از جان یکی
زبانشان دوتا و، سخنشان یکی
قلم وار بردند از آن سر بسر
که مو در میانشان نگنجد مگر
خط شرع گردیده ناخوان از آن
که گنجیده غیری چو مو درمیان
به زهرای ازهر، محیط شرف
که او بود هم گوهر و هم صدف
گهر بود، دریای اسرار را
صدف، یازده در شهوار را
بحق جگر پاره او حسن
کزو شد جگر خسته هر مرد و زن
ز یاقوت، خون از سر کان گذشت
که لعلش زمرد به الماس گشت
ز الماس تا آن خطا سر زده است
به خود از رگ خویش خنجر زده است
به جرمی که الماس از خویش دید
عجب نیست گر رنگش از رخ پرید
به سرو ریاض شهادت، حسین
که از وی جهانیست در شور و شین
شهیدی که تا صبحگاه جزا
به خون غلتد از وی دل و دیده ها
گل صبح، در ماتمش سینه چاک
شب از گرد کلفت، به سر کرده خاک
بود هر دل و سینه یی زآن عزا
شهیدی جدا، کربلائی جدا
دگر شهد ما زهر بادا به کام
شکفتن به دل، خنده بر لب، حرام
به سجاد نور جبین وجود
که از چشم او، ابر آموخت جود
دلش از آتش خوف، دایم کباب
شب و روز چشمش چو نرگس در آب
از آن اشک را بر سر چشم جاست
که با دیده پاک او آشناست
از آن دلنشین است غم اینچنین
که بوده است خاطرش همنشین
چنان بود تسلیم در بند غم
که نگسست تار سرشکش ز هم
خوشا طالع اشک ریزان او
که از دست نگذاشت دامان او
به باقر ثمین گوهر بحر دین
که نازد باو آسمان و زمین
ز دلها چنان ظلمت شبه رفت
کزو گلشن علم، گل گل شکفت
به صادق شه کشور اصل و فرع
بکلک بیان، چهره پرداز شرع
نیفتد گل صبح زان از نمو
که بر خویش میبالد از نام او
به کاظم چراغ شبستان سوز
که شب بود از سوز او رشک روز
ز نورش چنان یافت شب زیب و فر
که شب ابره گردید و، روز آستر
چنان دشمن و دوست را روی داد
که زنجیر هم سر به پایش نهاد
چو زندان او بود دار فنا
سر گریه زنجیروارش به پا
به شاه خراسان، امام گزین
که رو بر درش سوده چرخ برین
رخ طاقت، از خاک او پرصفا
سر سجده، از درگهش عرش سا
به نوباوه گلشن دین، تقی
که مهرش شناسد سعید از شقی
محیط آب از شرم انعام اوست
زر جود را، سکه بر نام اوست
بحق نقی هادی راه دین
که از نورش افروخت شمع یقین
کمالات اگر گلشن است، اوست آب
جهان فی المثل گر گل است، او گلاب
به یکتا در درج دین، عسکری
که میبالد از وی بخود سروری
بخردی، بزرگی از او یافت شان
بطفلی، از او بخت دانش جوان
مبادا سری، کان نه در پای اوست!
سیاه آن دلی، کآن نه مأوای اوست
به مهدی هادی، امام زمان
که نام خوشش نیست حد زبان
فروزان چراغی که گردد چو دود
بگردش شب و روز چرخ کبود
کند صبح مشق علمداریش
بدل مهر را، نیزه برداریش
نه خورشید و ماهست بر آسمان
بود در ره او، دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون
که در پرده غیب گنجیده چون؟!
وجودش چراغی بفانوس دان
جهانی از و روشن و، خود نهان
زما گردن و، طوق فرمان از و
زما دست امید و، دامان ازو
بآب رخ جمله پیغمبران
که دادن در راه دین تو جان
بپامردی زمره اوصیا
کز ایشان بپا بود دین را لوا
بتقوی شعاران پر پیچ و تاب
که باشند از آتش دل کباب
بحق شهیدان گلگون قبا
که هستند باغ ترا لاله ها
بصحرا نوردان آگاه تو
که برخود سوارند در راه تو
بویرانه خسبان غربت وطن
که خود شمع خویشتند از سوختن
بخورشید چشمان عبرت نگاه
که با دیده پویند سوی تو راه
به چابک روان ره علم دین
که نبود بجز فکرشان همنشین
بفربه ضمیران لاغر بدن
که از ضعف بالند بر خویشتن
به مظلومی عاجز بی پناه
که بر ابر میسایدش تیغ آه
به کشور گشایان اقلیم درد
که در جنگ خویشند مردان مرد
به غیرت سواران دشمن شکار
که بر فرق خویشند شمشیر وار
به بی دست و پایان فیروز جنگ
به قامت کمانان افغان خدنگ
به افتادگان سرافراخته
به خود ساز مردان بیساخته
به بیدار خوابان بالین فکر
به هشیار مستان سرجوش ذکر
به ذلت عزیزان عزلت گزین
به غیبت حضوران خلوت نشین
به شوریدگیهای سرهای گرم
به گیرندگیهای دلهای نرم
به درد سر ضبط خیل و رمه
به آسودگیهای ترک همه
به جمعیت خاطر سادگی
با منیت راه افتادگی
به دیر آشنایی مقصودها
به برگشتگیهای تیر دعا
به خاموشی حالهای عیان
به حرافی رازهای نهان
به باریدن ابرهای کرم
به نگرفتن طبع اهل همم
به اجرای احکام تقدیرها
به هرزه در آیی تدبیرها
به پرباری نخل آزادگی
به پرکاری صفحه سادگی
به دلسوزی حسرت دردمند
به غمخواری تلخ گویی پند
به شیرین زبانی عذر خطا
به خوش خویی بخشش جرم ها
به صحرادویهای فصل بهار
به روشندلیهای شبهای تار
به گلگونی چهره زرد عشق
به شیرینی تلخی درد عشق
به تمکین سرشار حسن و جمال
به بی لنگریهای شوق وصال
به دلچسبی لذت یادها
به بالا بلندی فریادها
به بی طاقتی های طغیان درد
به جانسوزی آتش آه سرد
به فرمان روایان حکم جمال
به حیرت نگاهان بزم وصال
به آوارگی های رسم حیا
به بی صاحبی های ملک وفا
به خون گرمی لاله رنگ شرم
به دلچسبی گفتگوهای نرم
به شوریدگی های صوت هزار
به دیوانگی های جوش بهار
به اوراد آب و بتسبیح گل
به سجاده سینه و مهر دل
به چشم تر گلشن از ژاله ها
به دلسوزی بلبل از ناله ها
به خونباری دیده نوبهار
به پرخونی دامن کوهسار
به جوش گل و طبخ آب و هوا
به هیزم کشی های نشو و نما
به شبخیزی شبنم پاکزاد
به بیدار تخم خاکی نهاد
به پیچانی و طره تابها
به غلتانی ناله آب ها
به گفتار رعد و، به کردار ابر
به بی تابی درد و تمکین صبر
به شرم خموشی، به نطق کلام
به خوش وقتی صبح، و اندوه شام
به تسبیح سیاره و، مهر و مهر
سجود زمین و رکوع سپهر
به هر ذره یی از سمک تا سما
که هستند با مهر تو آشنا
به هر چیز و هرکس ز آثار تو
که دارند راهی بدربار تو
که رحمی کنی بر من و زاریم
به رویم نیاری گنه کاریم
به درگاه عفو تو پادشاه
نیاورده ام تحفه یی جز گناه
همه غفلت و مستی آورده ام
متاع تهیدستی آورده ام
تهیدست از آن آمدم بر درت
که گیرم تو را دامن مغفرت
ندارم بجز خود فروشی خرید
به جای عمل بسته بار امید
گناهم یکی باشد، امید صد
به روی امیدم منه دست رد
سزاوار عفو تو گر نیستم
دگر بنده عاصی کیستم؟!
به جز معصیت گر چه نندوختم
مسوزم، که من خود به خود سوختم
کجا لایق آتشت این خس است
مرا آتش رنگ خجلت بس است
شدم گر بسی از درت کو به کوی
کنون روی آوردم، اما چه روی!
به سختی است چون عقده مشکلم
گرو در سیاهی برد از دلم
چه رو از سیاهی سیه تر بسی
چنین رو مبادا نصیب کسی
مگر گریه ام شست و شویی دهد
مگر خجلتم رنگ و رویی دهد
چگویم ز نفس شقاوت سرشت؟!
چگویم از این بدرگ جمله زشت؟!
چگویم از این ابر اندوه بار؟!
چگویم از این دیو وارونه کار؟!
چگویم از این خصم فرزانگی؟!
چگویم از این دشمن خانگی؟!
چگویم از این آتش عمر سوز؟!
چگویم از این باد عصیان فروز؟!
چگویم از این خود سر بد گهر؟!
چگویم از این لافی بیهنر؟!
از این آشنا روی بیگانه خو؟!
از این حرف نشناس بیهوده گو؟!
از این زشت بی نور ظلمت نژاد؟!
از این تیره بخت کدورت نهاد؟!
نبوده است زشتی باین غنج و ناز
ندیدم سیاهی باین ترکتاز!
تو بخشی رهایی مگر زین عدو
که من نیستم مرد میدان او
ذلیلم، سوی خویش را هم بده
دخیلم، ز دشمن پناهم بده
اسیرم، مرا از من آزاد کن
کریمی، دلم را بخود شاد کن
فقیرم، ندارم بجز احتیاج
حکیمی، بکن خسته یی را علاج
ز سوز غمت شمع راه خودم
گدای توام، پادشاه خودم
چو هستم گدایت، مران از درم
مکن روشناس در دیگرم
گدای توام، دارم از خلق رو
بجز درگهت نایدم سر فرو
رخم بر درت تا سر فخر سود
ندارد کسی جز تو پیشم وجود
تو هستی مرا، هیچکس گو مباش
محیط کرم هست، خس گو مباش
توام بی نیازی ده ای بی نیاز
توام دستگیری کن ای کارساز
رحیمی! رحیمی!! ببین زاریم!
کریمی! کریمی!! بکن یاریم!
که خوش سستم و سخت افتاده ام
عصای جوانی ز کف داده ام
عصا ده مرا ز اعتقاد درست
که جان سست و پا سست و عزم است سست
تو رحمی کن بر من تیره بخت
که دل سخت و رو سخت کار است سخت
از این سستی و سختیم نیست باک
قبول تو برداردم گر ز خاک
گرفتست غفلت رگ خواب من
شده رفتن عمر سیلاب من
تو بیداریم ده، که مردم ز خواب
تو معماریم کن، که گشتم خراب
به خوناب دل سبز کن دانه ام
به سیلاب آباد کن خانه ام
به اشکی، دلم از غم آزاد کن
خرابم، به سیلابم آباد کن
به مردم همه در و گوهر بده
چو گوهر بمن دیده تر بده
چه غم گر مرا نیست سیم و زری؟!
بده نان خشکی و چشم تری!
سخن را باشک آشنا کن چنان
که بی هم نگردند از دل روان
سخن را ز دل رهبر اشک کن
به شادابی گوهر اشک کن
فنون سخن جمله ورزیده ام
همین گفته ام، هیچ نشنیده ام
به نطقم زبان و، به دل گوش ده
سخن را اثر، درد را جوش ده
ز معنی دلم را اثر خیز کن
حریر زبان را سخن بیز کن
سخن را به خلق آشنا ساز و گرم
چو آب دم تیغ برا و نرم
به کلکم بده نرمی گفت و گو
چر مغز قلم کن سخن را در او
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۳
فرازنده دست و تیغ زبان
چنین کرده تسخیر ملک بیان
که شاه ملک خیل انجم سپاه
جهانبخش دریا دل دین پناه
ندانم چه در مدح آن شه سزاست
بجر اینکه فرزند شیر خداست
بفرزندیش داده شاه نجف
ز شمشیر، برهان قاطع بکف
شد از تیغ او خانه انقلاب
بسیلاب خون مخالف خراب
ز موج نهیبش دل دشمنان
چو از حمله باد، ریگ روان
بمشاطگی کرد از تیغ کین
ز خون عدو غازه روی دین
زره پیش شمشیر آن نامدار
چو پیش تف شعله موج چنار
سمندش فشردی چو بر کوه نعل
خزیدی چو خون در رگ سنگ لعل
بشمشیر تا بازوش یار شد
رگ کوه انگشت زنهار شد
ز روزی که عدلش بدیوان نشست
فراری است هر بد نهادی که هست
شود تا سبکبار بهر فرار
به هر سال می افگند پوست، مار
در ایم آن شاه فیروز جنگ
نمیبرد ترسیدن از چهره رنگ
ستم را نبود آن قدر دسترس
که پیری ستاند جوانی ز کس
در ایام عدلش کسی را چو حد
که لب از ندامت بدندان گزد؟!
به عهدش چنان روزگار آرمید
که دل از تپیدن نشانی ندید
نه دست سیاست چنان زو قوی
که جرأت کند ناله در شبروی
رود از آن بهر سوی صیقل دوتا
که برده است زنگ از دل آیینه را
ندادیش اگر باغبان اول آب
نیارستی از گل گرفتن گلاب
بشاخی اگر زور کردی ثمر
نهادی بپایش همان لحظه سر
به ترویج مذهب میان را چو بست
به گلگون کشورگشایی نشست
به هرسو علم راست کردی ز کین
شدی راست همچون علم پشت دین
شدی شعله تیغ او چون بلند
سر سرکشان ساختی چون سپند
کمند عزیمت به هر سو فگند
سر مرز و بومی در آمد به بند
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - مثنوی سفرنامه مازندران واعظ و تعریف شهر اشرف و مدح شاه عباس ثانی
شبی کز پی نبود آه سحرگاه
از او طول أمل وامانده در راه
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند
واعظ قزوینی : اضافات
در آفرین شاه سلیمان صفوی
باد نوروزی، صلا برخوان عشرت میزند؟
یا جهان از دلگشایی، دم ز جنت میزند؟!
سبزه، دل را صیقل از زنگ کدورت میزند!
بر رخ جانها، هوا آب از طراوات میزند!!
ابر، دامن بر کمر از بهر خدمت میزند
گستراند تا بساط خرمی در گلستان
کرده گلریزان صبا صحن چمن را از طرب
میکند نرگس بچشم اهل بصیرت را طلب
سبزه را انگشت بر دندان شبنم از عجب
نکهت گل میدود هر سوز ز شوخی روز و شب
سبزه گردیده است اکنون جویها را پشت لب
این جهان پیر گردیده است باز از نو جوان
بختیان ابر، از دنبال یکدیگر قطار
هر یکی را، جنبش موج هوا گشته مهار
رعدها هر سو حدی خوان از یمین و از یسار
جملگی، از آب و نان رزق خواران زیر بار
هر قدمشان از گرانباری عرق ریزیست کار
ز آن بشکر از سبزه تر شد چمن رطب اللسان
هر طرف موج هوا، بر آتش گل دامن است
از ترقی خارتر، هم رشته و هم سوزن است
هرکجا مد نظر پا میگذارد گلشن است
بر جهان دلگشایی هر گلی یک روزن است
بر سر هم فیض در هر گوشه چون گل خرمن است
جمله تن چون شاخ گل دامن شوید ای دوستان!
در چنین فصلی، که تنگ از رنگ و بو شد جای گل
گشته از تنگی سر و دستارها مأوای گل
فیض بر بالای فیض افتاده، گل بالای گل
آب ده چون ژاله، چشمی از رخ زیبای گل
عمر چون آبست، باری بگذرد در پای گل
خیزکز کف میرود فرصت، چو گل دامن کشان!
صحن باغ، از لاله و گل جنت المأوی شده
عالم از سرو و صنوبر، عالم بالاشده
سبزه از موج طراوات، چهره با دریا شده
شاخ گل، جاروب گرد خانه دلها شده
غنچه یی، در هر طرف، با عندلیبی واشده
خوش تماشاییست یکسر دیده شو چون گلستان!
ابر نوروزیست گردیده است بزم آرای باغ؟
یا فتاده عندلیبان را بسر سودای باغ
یا شده دودی بلند از آتش گلهای باغ
یا پریشان کرده کاکل شوخ گل سیمای باغ
یاکه بسته چتر طاوس نشاط افزای باغ
یا زمین خرمی را پر کواکب آسمان
نوگلی بر نیله خنگ شاخ تر هر سو سوار
از قماش رنگ و بو، هر غنچه بسته عدل بار
سروها گشته روان وز آبها رفته قرار
در عرق افتاده از تعجیل فصل نوبهار
این همه تعجیل، ازبهر چه دارد روزگار؟
بهر ادارک زمان پادشاه کامران!
آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت
باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت
یاد پیکانش دل بد گوهران در سینه سفت
بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت
از جلالش، بی تأمل دم نزد نطق و نگفت
جز دعای دولت آن خسرو کشورستان
تاز پابوس سریرش، کرد اوج بر تری
میکند هر قطره باران، تلاش گوهری!
پیشه مهر است، در بازار جودش زرگری
دشمنانش را کند بر تن نفسها خنجری
کرده جا زیر نگینش کشور دین پروری
تا بود دائم ز دست انداز بدعت در امان
باید آموزد سکندر، رسم دارایی ازو
یاد گیرد مهر تابان، عالم آرایی ازو
بحر همتها، فرا گیرند دریایی ازو
کوه رفعتها، همه یابند والایی ازو
عقلها گیرند تعیلم نکورایی ازو
زآنکه در آیین شاهی اوست سرمشق جهان
اوست ظل الله، ظل الله بر سر افسرش
او«سلیمان » دیده بیدار بخت انگشترش
کامها او را رعیت، چون دعاها لشکرش
همتش ابر و، بود باران عطای بیمرش
دم زدن از حرف حاجت، باد باران آورش
گرچه جودش را نباشد حاجت اظهار آن
بگذراند گر بخاطر، آب تیغش را پلنگ
اره خواهد گشت تیغ کوه، چون پشت نهنگ
از خروش سیل آمد آمدش، در روز جنگ
بر گریز دشمن او، عالم هستی است تنگ
نیست زآن جز در جهان نیستی او را درنگ
گشته پاک از دشمن ناپاک او عالم از آن!
بسکه سرعت خصم را، وقت گریز از تیغ اوست
افتدش بیرون ز جوشن جسم، چون افعی ز پوست!
دشمن جانیست با خود، هر که بااو نیست دوست
از گل رعنا عجب دارم، که در بزمش دوروست!
ای خوش آن مقبل، که با اخلاص از بخت نکوست
در ره او، یک جهت، یکرنگ، یکدل، یک زبان!
میجهد کهسار از جا، چون پلنگ از تیغ او
میخزد در خویش دریا، چون نهنگ از تیغ او
میرمد گیرایی شیران، ز چنگ از تیغ او
میرود خون عدو، بیرون زرنگ از تیغ او
میدود بیرون زتن رگ، چون خدنگ از تیغ او
گشته ز آن تیغش کلید کشور امن و امان
در ممالک، ز احتساب عدل آن داراشیم
سیم نستاند گدا، از ننگ تصحیف ستم!
بسکه کوتاهست دست خلق، از آزار هم
زور نتواند فگند انگشت کاتب بر قلم!
نیست بیجا، گر ز غم پشت کمان گردیده خم!
ترسد از جورش بنالد، پیش عدل او نشان!!
بسته تا معمار عدلش، در گل تعمیر، آب
نیست در گیتی، بغیر از خانه ظالم خراب
کس ندیده در جهان، غیر از عطایش بیحساب
پای بی تکلیف ننهد در سرای دیده خواب
در بیابان، نیست رهزن را وجودی چون سراب
شد زمان خوشوقت ازو، بی او مبادا یکزمان
زآنکه ذیل جودش، از دست طلب گیراتر است
دیده احسانش، از چشم طمع بیناترست
آستان بارگاهش، ز آسمان والاتر است
رتبه مدح و ثنایش، از سخن بالاتر است
در مدیح او، زبان حالها گویا تراست
دست بردار از سخن بهر دعایش ای زبان!
تاکند مه، نور از خورشید تابان اقتباس
تا زنور صبح، بندد اشهب گردون قطاس
تا جهان، از مخمل پر خواب شب پوشد لباس
تا بود، نه گنبد سبز فلک محکم اساس
تا بود نخل دعا، عرش اجابت را مماس
این شهنشاه سلیمان حشمت جمشید شان
یارب از حفظ خدا، پیوسته جوشن پوش باد
خسروان را، حلقه فرمان او در گوش باد
رای و خاقان در رکابش غاشیه بردوش باد
خانه ملک از بساط عدل او، مفروش باد
شاهد هر مطلبش، پیوسته در آغوش باد
هست واعظ را دعا این، از دل و جان هر زمان!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۵
غیر حسنت کس در این دوران بلند آوازه نیست
رفعت شانی بغیر از رفعت دروازه نیست
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲ - در حق خواجه صحابه
محمد رسولش به هر دو سرای
که بگزیدش از خلق عالم خدای
محمد که ایزد ورا برگزید
ابا او بسی کرد گفت و شنید
همی تا بود این جهان را بقا
درود و ثنا باد بر مصطفی
ابر آل و اصحاب و یاران او
در احکام دین جان سپاران او
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت دوم
وقتی اندر سرا، و مَطبخِ جم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از قد و رخسار و لب طوبی و خلد و کوثر است
یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است
دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است
کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است
نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت
سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است
گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من
هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است
بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست
هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است
چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم
ترک سر مستی به دستی جام و دستی خنجر است
بیضه دولت به زیر بال بینم تا مرا
سایه پر همای مهر آقا بر سر است
فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد
آستانش را فلک با آن علو خاک در است
آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او
حلقه نه آسمان چون حلقه انگشتر است
او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند
اوست شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است
فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال
در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است
بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید
ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است
تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری
کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است
شعرها دارم به گوهر رشک لولوی خوشاب
لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است
هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است
هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است
چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب
هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است
حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین
بر سر بازارها گویند یغما کافر است