عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۴ - ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لب لاحول گویان باز رفت
گفت چون از جد و پندم وز جدال
در دل او پیش می‌زاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد
چون دوایت می‌فزاید درد، پس
قصه با طالب بگو، برخوان عبس
چون که اعمی طالب حق آمده‌ست
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند، گشتی خوش که بوک
این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب این‌ها سرند و بر حبش
بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زان که الناس علی دین الملوک
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ
مزدحم می‌گردی‌ام در وقت تنگ
این نصیحت می‌کنم نز خشم و جنگ
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهتر است از صد هزاران کان مس
احمدا این‌جا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمی‌یی روشن‌دل آمد، در مبند
پند او را ده، که حق اوست پند
گر دو سه ابله تو را منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند؟
گر دو سه ابله تو را تهمت نهد
حق برای تو گواهی می‌دهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آن که حق باشد گواه، او را چه غم؟
گر خفاشی را ز خورشیدی خوری‌ست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌کند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش درآید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز، این را بدان
شب نیم، روزم که تابم در جهان
فارقم، فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمی‌یابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
وانمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوساله‌یی
خر خریداری و درخور کاله‌یی
من نه گاوم تا که گوساله‌م خرد
من نه خارم کاشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۵ - تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس
گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو، این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد، آستین من درید
گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشت‌رو؟
گر ندیدی جنس خود کی آمدی؟
کی به غیر جنس خود را برزدی؟
چون دو کس برهم زند بی‌هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کی پرد مرغی مگر با جنس خود؟
صحبت ناجنس گور است و لحد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود
آن حکیمی گفت دیدم هم‌تکی
در بیابان زاغ را با لکلکی
در عجب ماندم، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک من، حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
خاصه شهبازی که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود
آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود
آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری، گدای هر دری
آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین زید
آن یکی یوسف‌رخی، عیسی‌نفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس
آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان، همچون سگان
با زبان معنوی گل با جعل
این همی‌گوید که ای گنده‌بغل
گر گریزانی ز گلشن، بی‌گمان
هست آن نفرت کمال گلستان
غیرت من بر سر تو دورباش
می‌زند کی خس از این‌جا دور باش
ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی
بلبلان را جای می‌زیبد چمن
مر جعل را در چمین خوش تر وطن
حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت؟
یک رگم زیشان بد و آن را برید
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید؟
یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل
یک نشان دیگر آن که آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم، او غیری بدی
هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا چه کرد آن خرس با آن نیک مرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۷ - تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس
وز ستیز آمد مگس زو بازپس
شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
آن مگس زو باز می‌آمد دوان
چند بارش راند از روی جوان
برگرفت از کوه سنگی سخت زفت
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر مگس، تا آن مگس واپس خزد
برگرفت آن آسیاسنگ و بزد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
کین او مهر است و مهر اوست کین
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
گفت او زفت و وفای او نحیف
عهد او سست است و ویران و ضعیف
بشکند سوگند مرد کژسخن
گر خورد سوگند هم باور مکن
تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ
چون که بی‌سوگند گفتش بد دروغ
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
نفس او میر است و عقل او اسیر
گر خورد سوگند، هم آن بشکند
چون که بی‌سوگند پیمان بشکند
که کنی بندش به سوگند گران
زان که نفس آشفته‌تر گردد از آن
حاکم آن را بردرد، بیرون جهد
چون اسیری بند بر حاکم نهد
می‌زند بر روی او سوگند را
بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
احفظوا ایمانکم با او مگو
تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
تن کند چون تار و گرد او تند
وان که حق را ساخت در پیمان سند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۸ - رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت
از صحابه خواجه‌یی بیمار شد
وندر آن بیماری‌اش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایده‌ست
فایده‌ی آن باز با تو عایده‌ست
فایده‌ی اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود
چون که گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش می‌کن از گزاف
چون نشان یابی به جد، می‌کن طواف
چون تو را آن چشم باطن‌بین نبود
گنج می‌پندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد، فارس اسپه بود
پس صله‌ی یاران ره لازم شمار
هر که باشد، گر پیاده، گر سوار
ور عدو باشد، همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشته‌ست دوست
ور نگردد دوست، کینش کم شود
زان که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این، ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زان که انبوهی و جمع کاروان
ره‌زنان را بشکند پشت و سنان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۰ - تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفی‌یی
هر یکی شوخی، بدی، لا یوفی‌یی
گفت با این‌ها مرا صد حجت است
لیک جمع‌اند و جماعت قوت است
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چون که تنها شد، سبیلش برکنم
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
رفت صوفی، گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی، وین شریف نامدار
ما به فتوی تو نانی می‌خوریم
ما به پر دانش تو می‌پریم
وین دگر شه‌زاده و سلطان ماست
سید است از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکم‌خوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس؟
چون بباید، مر ورا پنبه کنید
هفته‌‌یی بر باغ و راغ من زنید
باغ چه بود؟ جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمی‌باید شکیفت
چون به ره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پی‌اش با چوب زفت
گفت ای سگ صوفی‌یی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز؟
این جنیدت ره نمود و بایزید؟
از کدامین شیخ و پیرت این رسید؟
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم‌کشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفی آن من بگذشت، لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
آنچه من خوردم، شما را خوردنی‌ست
وین چنین شربت جزای هر دنی‌ست
این جهان کوه است و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کی شریف من، برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را
چون به ره کردش، بگفت ای تیزبین
تو فقیهی، ظاهر است این و یقین
او شریفی می‌کند دعوی سرد
مادر او را که داند تا که کرد؟
بر زن و بر فعل زن دل می‌نهید؟
عقل ناقص وان‌گهانی اعتماد؟
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان
هر که برگردد سرش از چرخ‌ها
همچو خود گردنده بیند خانه را
آنچه گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد، دور از اولاد رسول
گر نبودی او نتیجه‌ی مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان؟
خواند افسون‌ها، شنید آن را فقیه
در پی‌اش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت که خواند؟
دزدی از پیغامبرت میراث ماند؟
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغامبر به چه مانی؟ بگو
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
پای‌دار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو، زخم می‌خور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم تو را من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی تو را بئس العوض
شد ازو فارغ، بیامد کی فقیه
چه فقیهی؟ ای تو ننگ هر سفیه
فتوی‌ات این است ای ببریده‌دست
کندر آیی و نگویی امر هست؟
این چنین رخصت بخواندی در وسیط؟
یا بده‌ست این مسئله اندر محیط؟
گفت حقستت، بزن، دستت رسید
این سزای آن که از یاران برید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۱ - رجعت به قصهٔ مریض و عیادت پیغامبر علیه السلام
این عیادت از برای این صله‌ست
وین صله از صد محبت حامله‌ست
در عیادت شد رسول بی‌ندید
آن صحابی را به حال نزع دید
چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته‌یی دور از خدا
چون نتیجه‌ی هجر همراهان غم است
کی فراق روی شاهان زان کم است؟
سایهٔ شاهان طلب هر دم شتاب
تا شوی زان سایه بهتر زآفتاب
گر سفر داری بدین نیت برو
ور حضر باشد، ازین غافل مشو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۲ - گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی می‌کن
سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره می‌دوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد می‌گشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکی‌ست؟
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید، تو آن را فرع دان
هر که کارد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع می‌آیدش
که بکاری، برنیاید گندمی
مردمی جو، مردمی جو، مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چون که رفتی، مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۳ - حکایت
خانه‌یی نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق؟
گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است، این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فرو گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته، خفته بیند صد طرب
چون گشاید، آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن می‌شود
دل درون خواب روزن می‌شود
آن که بیدار است و بیند خواب خوش
عارف است او، خاک او در دیده کش
پیش او بنشست و می‌پرسید حال
یافتش درویش و هم صاحب‌عیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید؟
رخت غربت را کجا خواهی کشید؟
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین، با خود چه داری زاد ره؟
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشه‌ی ردی‌ست
گفت طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و ان درم‌ها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتی
صاف گشتی، بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانه‌ی بر اوست
خلقت من نیز خانه‌ی سر اوست
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
وندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی، خدا را دیده‌یی
گرد کعبه‌ی صدق بر گردیده‌‌یی
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت
همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی‌حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری‌یی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیم‌شب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمت‌ها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کین‌جا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمده‌ست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزوی‌ست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد
گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی‌تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پرده‌یی
از پی نفرین دل آزرده‌یی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشته‌ست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب‌های سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
هم‌چنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی‌خطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل می‌شدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربه‌یی
زان نماید شیر نر چون گربه‌یی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوه‌ها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
می‌نماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا هم‌راز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌یی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را می‌نماید رنگ‌ها
چون پری دور است از آن فرسنگ‌ها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۵ - عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد
گفت با دلقک شبی سید اجل
قحبه‌یی را خواستی تو از عجل
با من این را باز می‌بایست گفت
تا یکی مستور کردیمیت جفت
گفت نه مستور صالح خواستم
قحبه گشتند و ز غم تن کاستم
خواستم این قحبه را بی‌معرفت
تا ببینم چون شود این عاقبت؟
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مغرسی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۶ - به حیلت در سخن آوردن سایل آن بزرگ را کی خود را دیوانه ساخته بود
آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی
آن یکی گفتش که اندر شهر ما
نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما
بر نیی گشته سواره نک فلان
می‌دواند در میان کودکان
صاحب رایست و آتش‌پاره‌یی
آسمان قدر است و اخترباره‌یی
فر او کروبیان را جان شده‌ست
او درین دیوانگی پنهان شده‌ست
لیک هر دیوانه را جان نشمری
سر منه گوساله را چون سامری
چون ولی‌یی آشکارا با تو گفت
صد هزاران غیب و اسرار نهفت
مر تو را آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستی تو سرگین را ز عود
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت
مر ورا ای کور کی خواهی شناخت؟
گر تو را باز است آن دیده‌ی یقین
زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
پیش آن چشمی که باز و رهبر است
هر گلیمی را کلیمی در بر است
مر ولی را هم ولی شهره کند
هر که را او خواست، با بهره کند
کس نداند از خرد او را شناخت
چون که او مر خویش را دیوانه ساخت
چون بدزدد دزد بینایی ز کور
هیچ یابد دزد را او در عبور؟
کور نشناسد که دست او که بود
گرچه خود بر وی زند دزد عنود
چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را
کی شناسد آن سگ درنده را؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۷ - حمله بردن سگ بر کور گدا
یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می‌آورد چون شیر وغا
سگ کند آهنگ درویشان به خشم
در کشد مه خاک درویشان به چشم
کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ
اندر آمد کور در تعظیم سگ
کی امیر صید وی شیر شکار
دست دست توست، دست از من بدار
کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب کردش کریم
گفت او هم از ضرورت کی اسد
از چو من لاغر شکارت چه رسد؟
گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوچه به گشت
گور می‌جویند یارانت به صید
کور می‌جویی تو در کوچه به کید
آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد
علم چون آموخت سگ، رست از ضلال
می‌کند در بیشه‌ها صید حلال
سگ چو عالم گشت، شد چالاک زحف
سگ چو عارف گشت، شد اصحاب کهف
سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست؟
کور نشناسد، نه از بی‌چشمی است
بلکه این زان است کز جهل است مست
نیست خود بی‌چشم‌تر کور از زمین
این زمین از فضل حق شد خصم بین
نور موسیٰ دید و موسیٰ را نواخت
خسف قارون کرد و قارون را شناخت
رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یاارض ابلعی
خاک و آب و باد و نار با شرر
بی‌خبر با ما و با حق با خبر
ما به عکس آن ز غیر حق خبیر
بی‌خبر از حق و از چندین نذیر
لاجرم اشفقن منها جمله‌شان
کند شد زآمیز حیوان حمله‌شان
گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حی، با حق موات
چون بماند از خلق، گردد او یتیم
انس حق را قلب می‌باید سلیم
چون ز کوری، دزد دزدد کاله‌یی
می‌کند آن کور عمیا ناله‌یی
تا نگوید دزد او را کآن منم
کز تو دزدیدم، که دزد پرفنم
کی شناسد کور دزد خویش را
چون ندارد نور چشم و آن ضیا؟
چون بگوید هم بگیر او را تو سخت
تا بگوید او علامت‌های رخت
پس جهاد اکبر آمد عصر دزد
تا بگوید که چه برد آن زن بمزد
اولا دزدید کحل دیده‌ات
چون ستانی، بازیابی تبصرت
کالهٔ حکمت که گم کرده‌ی دل است
پیش اهل دل یقین آن حاصل است
کوردل با جان و با سمع و بصر
می‌نداند دزد شیطان را زاثر
زاهل دل جو، از جماد آن را مجو
که جماد آمد خلایق پیش او
مشورت جوینده آمد نزد او
کی آب کودک شده، رازی بگو
گفت رو زین حلقه، کین در باز نیست
باز گرد، امروز روز راز نیست
گر مکان را ره بدی در لامکان
همچو شیخان بودمی من بر دکان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد
گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین، زوتر بگو
کاسپ من بس توسن است و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی؟ بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی؟
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی، کل تو راست
وان دگر نیمی تو را، نیمی جداست
وان سیم هیچ او تو را نبود بدان
این شنودی دور شو، رفتم روان
تا تو را اسپم نپراند لگد
که بیفتی، برنخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد باری دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی، برگزین
راند سوی او و گفتش بکر، خاص
کل تو را باشد، ز غم یابی خلاص
وان که نیمی آن تو، بیوه بود
وان که هیچ است، آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسب نندازد لگد
سم اسب توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ و باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سوآلم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود؟
گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شید است؟ این چه فعل است؟ ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون، چونی نهان؟
گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع می‌گفتم، مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی، صاحب فنی
با وجود تو حرام است و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنج است و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه‌ام
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد، نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض
کان قندم، نیستان شکرم
هم ز من می‌روید و من می‌خورم
علم تقلیدی و تعلیمی‌ست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پی دانه نه بهر روشنی‌ست
همچو طالب‌علم دنیای دنی‌ست
طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چون که نورش راند از در گفت برد
چون که سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود
گر خدایش پر دهد، پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر، بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی‌جان بود
عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد، مرد و رفت
مشتری من خدای‌ست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتریٰ
خون بهای من جمال ذوالجلال
خون بهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند؟ یک مشت گل
گل مخور، گل را مخر، گل را مجو
زان که گل‌خوار است دایم زردرو
دل بخور، تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان
یارب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پرده‌ی ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید؟ ای شه بی‌تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیک تر
این دعا هم بخشش و تعلیم توست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست؟
در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست
تا به باغ جان که میوه‌ش هوش‌هاست
شاه‌راه باغ جان‌ها شرع اوست
باغ و بستان‌های عالم فرع اوست
اصل و سرچشمه‌ی خوشی آن است آن
زود تجری تحتها الانهار خوان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کرده‌یی
از جهالت زهربایی خورده‌یی؟
یاد آور چه دعا می‌گفته‌یی
چون ز مکر نفس می‌آشفته‌یی
گفت یادم نیست، الٰا همتی
دار با من، یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفیٰ
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی که فرق حق و باطل است
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول
چون گرفتار گنه می‌آمدم
غرقه دست اندر حشایش می‌زدم
از تو تهدید و وعیدی می‌رسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب می‌گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه، نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه می‌کردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت این‌جا کشند
گربزند و عاقل و ساحروش‌اند
نیک کردند و به جای خویش بود
سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی می‌کند
بر بدن زجری و دادی می‌کند
تا ز رنج آن جهانی وارهد
بر خود این رنج عبادت می‌نهد
من همی گفتم که یارب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه می‌زدم
این چنین رنجوری‌یی پیدام شد
جان من از رنج بی‌آرام شد
مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود
بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمی‌دیدم کنون من روی تو
ای خجسته، وی مبارک بوی تو
می‌شدم از بند من یک‌بارگی
کردی‌ام شاهانه این غم‌خوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
برمکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیه است و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه می‌پیموده‌اند
آخر اندر گام اول بوده‌اند
سال‌ها ره می‌رویم و در اخیر
هم چنان در منزل اول اسیر
گر دل موسیٰ ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور به کل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی؟
در بیابان‌مان امان جان شدی؟
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دودل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش می‌زند در رخت ما
حلم او رد می‌کند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این
نام موسیٰ می‌برم قاصد چنین
ورنه موسیٰ کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت، برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لون‌ها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحت‌های دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بی‌حدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی‌حد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه، البقیه، ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی، بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت، بنمای رحم
ای نهاده رحم‌ها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آن‌چنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو که بود کو ز آدم بگذرد؟
بر چنین نطعی ازو بازی برد؟
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازی‌یی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
چشم‌بندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزین‌بندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زان که گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حامله‌ست
این نصیحت‌ها مثال قابله‌ست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهی‌ست
آن که او بی‌درد باشد، ره‌زن است
زان که بی‌دردی اناالحق گفتن است
آن انا بی‌وقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن، رحمت است
آن انای منصور رحمت شد یقین
آن انای فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آن‌چنان که نیش گزدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس‌کش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هو‌ست
در تو هر قوت که آید، جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان، بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بی‌او مانده‌یی
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌یی
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه می‌خوان والضحیٰ
ور تو گویی هم بدی‌ها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است؟
این بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقش‌ها
نقش‌های صاف و نقشی بی‌صفا
نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتی‌ها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادی‌اش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجد است
زان که جویای رضا و قاصد است
هست کرها گبر هم یزدان‌پرست
لیک قصد او مرادی دیگر است
قلعهٔ سلطان عمارت می‌کند
لیک دعوی امارت می‌کند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
می‌کند معمور، نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشت‌آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدی‌ام از عیب‌ها
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۱ - وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
این بگو کی سهل‌کن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک؟
مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی؟
پس ملک گوید که آن روضه‌ی خضر
که فلان جا دیده‌اید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخ‌خوی را
آتشی گبر فتنه‌جوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله می‌زدی
سبزهٔ تقویٰ شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
وان حسد چون خار بد، گلزار شد
چون شما این جمله آتش‌های خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو
داعی حق را اجابت کرده‌اید
در جحیم نفس آب آورده‌اید
دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثواب معتبر
نی شما گفتید ما قربانی‌ایم؟
پیش اوصاف بقا ما فانی‌ایم؟
ما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایم
مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم
بر خط و فرمان او سر می‌نهیم
جان شیرین را گروگان می‌دهیم
تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جان سپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانی کز درون خانه‌اند
شمع روی یار را پروانه‌اند
ای دل آن‌جا رو که با تو روشن‌اند
وز بلاها مر تو را چون جوشن‌اند
بر جنایاتت مواسا می‌کنند
در میان جان تو را جا می‌کنند
زان میان جان تو را جا می‌کنند
تا تو را پر باده چون جامی کنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند
پیش خویشان باش چون آواره‌یی
بر مه کامل زن ار مه پاره‌یی
جزو را از کل خود پرهیز چیست؟
با مخالف این همه آمیز چیست؟
جنس را بین نوع گشته در روش
غیب‌ها بین، عین گشته در رهش
تا چو زن عشوه خری ای بی‌خرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد؟
چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
می‌ستانی، می‌نهی چون زن به جیب
مر تو را دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گم رهان
صفع شاهان خور، مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان
زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا
دان که او بگریخته‌ست از اوستا
تا چنان گردد که می‌خواهد دلش
آن دل کور بد بی‌حاصلش
گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی
هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت می‌گریزد این بدان
پیشه‌یی آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از این‌جا، چون کنی؟
پیشه‌یی آموز کندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت
آن جهان شهری‌ست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب این‌جاست حسب
حق تعالیٰ گفت کین کسب جهان
پیش آن کسب است لعب کودکان
همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبت‌کن مساسی می‌کند
کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان
شب شود، در خانه آید گرسنه
کودکان رفته، بمانده یک تنه
این جهان بازی‌گه است و مرگ شب
بازگردی کیسه خالی پر تعب
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون
کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی؟ بگذار، بس
نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۲ - بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست
در خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارت‌های مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد، پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود؟
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیابد زان نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان می‌کرد رو
گفت هی تو کیستی؟ نام تو چیست؟
گفت نامم فاش، ابلیس شقی‌ست
گفت بیدارم چرا کردی به جد؟
راست گو با من، مگو بر عکس و ضد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۳ - از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را
گفت هنگام نماز آخر رسید
سوی مسجد زود می‌باید دوید
عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
مصطفیٰ، چون در معنی می‌بسفت
گفت نی نی، این غرض نبود تو را
که به خیری ره‌نما باشی مرا
دزد آید از نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می‌کنم
من کجا باور کنم آن دزد را؟
دزد کی داند ثواب و مزد را؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ابلیسش گشای این عقد را
من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام؟
صیرفی‌ام، قیمت او کرده‌ام
نیکوان را ره‌نمایی می‌کنم
شاخ‌های خشک را برمی‌کنم
این علف‌ها می‌نهم، از بهر چیست؟
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید، سگ است
ور گیا خواهد، یقین آهو رگ است
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد از این هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید، ابتر است
ور غذای روح خواهد، سرور است
گر کند او خدمت تن، هست خر
ور رود در بحر جان، یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند
نیک را چون بد کنم؟ یزدان نیم
داعی‌ام من، خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم؟ رب نه‌ام
زشت را و خوب را آیینه‌ام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیه‌رو می‌نماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راست‌گو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟
اهل زندان نیستم، ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوه‌دار
تربیت‌ها می‌کنم من دایه‌وار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
می‌برم من، تا دهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کی فتیٰ
مر مرا چه می‌بری سر بی‌خطا؟
باغبان گوید خمش ای زشت‌خو
بس نباشد خشکی تو، جرم تو؟
خشک گوید راستم، من کژ نیم
تو چرا بی‌جرم می‌بری پی‌ام؟
باغبان گوید اگر مسعودی‌یی
کاشکی کژ بودی‌یی، تر بودی‌یی
جاذب آب حیاتی گشته‌یی
اندر آب زندگی آغشته‌یی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۷ - عنف کردن معاویه با ابلیس
گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو
مر تو را ره نیست در من، ره مجو
ره‌زنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری، کی خرم؟
گرد رخت من مگرد از کافری
تو نه‌یی رخت کسی را مشتری
مشتری نبود کسی را راه‌زن
ور نماید مشتری، مکر است و فن
تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو
گر یکی فصلی دگر در من دمد
دررباید از من این ره‌زن نمد