عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۱
در بزم وصل اگر چه همین در میان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم
رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم
خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست
گر بوستان حسن ترا باغبان منم
معلوم مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم
ای گل اگر به گفتهٔ وحشی عمل کنی
سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۸
نوبهار آمد ولی بی‌دوستان در بوستان
آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان
تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار
ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران
غنچه کی خندد به روی بلبل شب زنده‌دار
گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان
بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا
مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان
غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گردیده بود
از کناری باد صبح انداخت خود را در میان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۸
دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی می‌روم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشه‌ای بنشین مرفه شو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۶
مردمی فرموده جا در چشم گریان کرده‌ای
شوره زار شوربختان را گلستان کرده‌ای
تو کجا وین دل که در هر گوشه‌ای جغد غمی‌ست
گنج را مانی که جا در کنج ویران کرده ای
کارها موقوف توفیق است ،مشکل این شدست
ورنه تو ای کعبه بر ما کار آسان کرده‌ای
منت کحل الجواهر می‌کشد چشمم زیاد
گر نمک آرد از آن راهی که جولان کرده‌ای
بوی جان می‌آید از تو خیر مقدم ای صبا
غالبا طوقی به گرد کوی جانان کرده ای
ای صبا پیراهن یوسف مگر همراه تست
از کدامین باغ این گل در گریبان کرده‌ای
مرحبا ای ترک صید انداز وحشی در کمند
جذب شوقم خوش کمند گردن جان کرده‌ای
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۷
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش حضرت علی «ع»
ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب
سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب
غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام
به رنگ بال حواصل سفید پرغراب
عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب
چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج
که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب
شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم
رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب
هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر
برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب
علی سپهر معالی که در معارج شأن
کنند کسب مراتب ز نام او القاب
مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را
که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب
که تا معاند او باشد و مخالف او
به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب
چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند
ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب
روای منجم و از ارتفاع مهر مگو
که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب
به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او
فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب
به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو
رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب
سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت
خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب
زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را
ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب
تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت
که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب
ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع
خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب
بماند از نظر رحمت خدا مأیوس
به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب
ز استقامت عدل تو در صلاح امور
رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب
کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید
که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب
تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر
که با براق یکی بود در درنگ و شتاب
سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور
چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب
چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان
که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب
سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع
مرا که خاک در تست مرجع از هر باب
سری که بهر سجود در تو داده خدای
بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب
دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من
به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب
چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول
تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب
چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من
چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب
به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست
توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب
به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن
سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب
رسیده‌ام ز تو جایی که می‌کند آنجا
مخدرات سخن جمله بی‌نقاب حجاب
کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من
که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب
به زمره‌ای سر و کار است اهل معنی را
نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب
کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل
کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب
همیشه تا که به جلاب منقلب نشود
ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب
مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر
که طعم زهر دهد در دهان او جلاب
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در ستایش میرمیران
بلبلی را که همین با گل بستان کار است
بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است
غرض از بودن باغ است همین دیدن گل
ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است
چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
که غم هجر گلی دارد و در آزار است
خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است
تا از آن خار که پرچین سر دیوار است
زحمت خار بود راحت بلبل اما
نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است
هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد
اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است
گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار
پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است
دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش
همچنان در ره امید دو چشمم چار است
لن‌ترانی همه را دیدهٔ امید بدوخت
ارنی گوی همان منتظر دیدار است
پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز
کار موقوف به فرمان دل دلدار است
شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین
چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است
هر که را جان به رضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است
آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن
که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است
هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک
ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است
جنس بازارچهٔ عشق نباشد مطلب
دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است
مشرک عشق بود بلهوس کام پرست
کمر دعوی عشقش به میان زنار است
هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به
که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست
من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم
مرتدی معنی انکار پس از اقرار است
اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون
کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است
میرمیران که کمین رایتش از آیت شان
بهترین رکن فلک را پی استظهار است
در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب
راستی لازمهٔ ذات خط پرگار است
پیش دستش که همه افسر عزت بخشد
زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است
نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس
به امانت قدری نیز بر کهسار است
لامکان نیست به جز عرصه گه مضماری
گر همه جیش علو تو بدان مضمار است
کهکشان نیست به جز منتسخ تو ماری
که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است
خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب
امتدادیست که آن لازمه مقدار است
قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت
اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
سینهٔ صاف تو و آن دل پوشندهٔ راز
طرفه جاییست که آیینه درو ستار است
قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت
گرهٔ ابروی او های هوالقهار است
از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
نرمی آنست که در گردن هر جبار است
چشمهٔ قهر تو را این یکی از بلعجبی است
که همه ماهی او افعی آتشخوار است
در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد
استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است
در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو
رخنهٔ جستن پیکان دهن سوفار است
باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
رنگ خونش به همین واسطه در منقار است
بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند
عنقریب است که هر گل که دمد بی‌خار است
شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید
غنچه از بهر چه مانند دل افکار است
چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم
در زوایای ضمیر تو از این بسیار است
دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر
ابر احسان ترا مایه یک ادرار است
لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ
دهر را همت عالی تو گر معمار است
یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ
خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است
خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا
در یکتا که بهین زادهٔ دریا بار است
آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع
پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است
در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور
نور آن آتش موهوم که در احجار است
نسخه خواهش دلهاست برات کرمت
نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است
داورا بلبل دستان زن معنی وحشی
که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است
در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید
وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است
بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود
کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است
تا چنین است که بی‌پاس نماند محفوظ
جنس آن خانه که همسایهٔ او طرار است
باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک
پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران
دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد
یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد
ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد
سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد
ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد
همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد
از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران
زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر
زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد
کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما
اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد
نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون
یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد
مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم
که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد
امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او
جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد
غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد
که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد
ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد
ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد
کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی
فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد
عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را
به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد
به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش
قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد
ز استیلای امر نافذش چون آب فواره
نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد
فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب
به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد
به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد
بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد
سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد
میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد
سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو
شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد
نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده
فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد
جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد
زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد
زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش
سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد
زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی
که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد
به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را
زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد
توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان
نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد
تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما
که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد
چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید
نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد
محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد
گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد
بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل
اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد
گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته
به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد
شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را
چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد
چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر
به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد
بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا
که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد
به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد
خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد
دمد تیرو جهد زین نه سپر بی‌دست ناوک زن
بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد
به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید
که پای دولتت را با رکاب او قران باشد
زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی
همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری
کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد
تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم
میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - قصیده
باز وقت است که از آمدن باد بهار
بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار
آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون
دایهٔ ابر دهد پرورش او به کنار
دفتر شکوهٔ گل مرغ چمن بگشاید
که چها می‌کشم از جور گل و خواری خار
لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه
که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار
نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال
که اثرها بکند عاقبت این نالهٔ زار
جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن
غنچهٔ تازه ببین خنده زن از باد بهار
این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد
وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار
لالهٔ راغ که دارد خفقانش خسته
نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار
هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک
هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار
تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره
زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار
زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه
کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار
برگ داران شکوفه شده همراه نسیم
می‌نمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار
بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ
سپه برف فرود آمد از این سبز حصار
می‌کند فاخته فریاد که در باغ چرا
دست زور از پی آزار برآورد چنار
نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را
صرصر معدلت خسرو عالی مقدار
آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد
ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار
کان دم از ریزش خود با کف جودش می‌زد
لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار
کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین
تا که از سرزنش خلق نیابد آزار
ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش
وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار
مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا
که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار
بحر می‌گفتم اگر بحر بدی پر گوهر
ابر می‌خواندم اگر ابر بدی گوهربار
کوس کین با تو در این عرصهٔ پر فتنه که زد
که نگردید علم بر سر او شمع مزار
دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود
لیک آهی که علم می‌کشدش از دل زار
دیدهٔ بخت عدوی تو چنان رفته به خواب
که عجب گر شود از صور قیامت بیدار
گو بیا کان و ببین دست گهر بارش‌را
خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر
کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه
وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار
کامرانا نظری کن که ز پا افتادم
دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی
وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
تا که از تیز روی نعل مه نو فکند
ابلق چرخ در این مرحلهٔ صاعقه بار
سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد
باد چون نعل به‌هر گوشه هبه چشمش مسمار
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در ستایش شاهزادهٔ آزاده شاه خلیل الله
حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش
بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش
رویی ز اول خطش آغاز رستخیز
گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش
خورشید لعل پوش چگویم کنایه‌ایست
چون ماه لیک هاله‌ای از طوق عنبرش
هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است
بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش
خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت
سازد زمین صومعه یاقوت احمرش
رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست
در یکدگر شکستن بتهای آذرش
زان غمزه الامان که اجل نوحه می‌کند
بر سینه‌ای که نوک فرو برده خنجرش
از رشک رشتهٔ در او گریهٔ صدف
اندر گلو گره شد خوانند گوهرش
شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق
زهری که آشکار شد از طرف شکرش
بلبل ترانه می‌کشد از گل به سبزه وار
تا دیده بر کنارهٔ گل سبزهٔ ترش
یارب که باد دولت خوبیش بردوام
لطف یگانه دو جهان یار و یاورش
برهان دین سمی خلیل صنم شکن
کآمد حریم کعبه جان ساحت درش
می‌خواست مرغ وهم که بر بام او پرد
مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش
بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه
دودی که روز بزم برآید ز مجمرش
جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب
در سایه عدالت انصاف گسترش
گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست
این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش
بی‌تخت خسروی سر تاجش ستاره سای
شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش
کشتی نوح در دم توفان قهر او
نه بادبان به جای بماند نه لنگرش
برق آمده‌ست و بر سم او بوسه می‌دهد
نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش
گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار
زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش
ای سروری که هر که سرش خاک پای تست
زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش
تیغت میان هر دو صفا آورد پدید
خصمت که دشمنی‌ست میان تن و سرش
در مهد مدعای تواش پرورش دهند
هر طفل نه پدر که بود چار مادرش
در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود
چتر مرصع فلک و قبهٔ زرش
بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر
آیینه‌ای که جلوه نما شد سکندرش
آراست چرخ حلقهٔ پروین به شب چراغ
خاص از پی همین که کنی حلقهٔ درش
شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور
شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش
گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر
در دیده آن خطوط شعای چو نشترش
انداخت دست آمر نهیت بریده سر
زر را به جرم اینکه شرابست دخترش
نهی تو شد چنان که دو پرگالهٔ دو صبح
دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش
گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند
جاروب فرش بزم شود طرف معجرش
دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت
غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش
دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول
گردون کهنهٔ فلک و گاو لاغرش
یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع
من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش
طبعت که زادهٔ خلف جود و بخشش است
بحر است یک برادر و کان یک برادرش
رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب
سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش
می‌خوانمش سپهر ولی گر بود سپهر
با چار ماه عید مقارن شش اخترش
در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت
روز نخست گشت چو صورت مصورش
اندر عنان او نفس برق سوخته‌ست
چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش
سد دایره نموده ز پرگار دست و پای
یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش
قطب سپهر گر به ته پا در آورد
چون لام الف کند الف خط محورش
سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر
در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش
عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی
اندیشه در نیافت سراپای پیکرش
شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست
بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش
بازی که نسر طایر و واقع کند شکار
گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش
آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را
بیند به جوی کاهکشان گر شناورش
افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک
چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش
آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود
سد لشکر غراب سیاهی لشکرش
بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت
زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش
سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت
وز خوف تا به حشر نیاید برابرش
گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه
بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش
وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز
کز وصف عاجز است زبان سخنورش
تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار
گردد شکار کام دل‌آسان میسرش
زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش
بادا به زیر ران و سر دست نوکرش
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - رد ستایش حضرت علی«ع»
تا به روی توشد برابر گل
غنچه بسیار خنده زد بر گل
در گلستان ز مستی شوقت
جامه را چاک زد سراسر گل
بر تنش گشته پیرهن خونین
کز غمت خار کرده بستر گل
پیش روی تو آفتابی زلف
زیر زلف تو سایه پرور گل
چو رخ آتشین برافروزی
از خوی شرم می‌شود تر گل
ای خطت بر فراز گل سبزه
وی رخت بر سر صنوبر گل
سوی باغ آ که سبزه نو برخاست
رست از شاخه‌های نو پر گل
زیر پا سبزه فرش زنگاریست
بر زبر چتر سایه گستر گل
تا کشد بیخبر هزاران را
زیر دامان گرفته خنجر گل
غنچه تا لب نبندد از خنده
ریختش زعفران به ساغر گل
نیست شبنم که بهر زینت دوخت
بر کنار کلاه گوهر گل
اثر بخت سبز بین که نمود
شهر سبز چمن مسخر گل
سایه بان هر طرف سلیمان وار
زد ز بال هزار بر سر گل
تا رود خیل سبزه را بر سر
باد را می کند تکاور گل
هست قائم مقام آتش طور
بر فراز نهال اخضر گل
پی نقاشی سراچه باغ
دارد اندر صدف معصفر گل
بسته یک بند کهربا به میان
در چمن شد مگر قلندر گل
گشت یکدل به غنچه تا بگشود
خانهٔ گنج باغ را در گل
غنچه را جام جم فتاد به دست
یافت آیینهٔ سکندر گل
کرده اوراق سرخ دفتر خویش
سبز کرده‌ست جلد دفتر گل
از کششهای قطرهٔ شبنم
بر ورقها کشیده مسطر گل
تا کند حرفهای رنگین درج
بر وی از مدح آل حیدر گل
شاه دین مرتضا علی که شدش
به هزاران زبان ثنا گر گل
بسکه در دشت خیبر از تیغش
رست از گل ز خون کافر گل
گر خزان ریاض دهر شود
نشود کم ز دشت خیبر گل
در کفش از غبار اشهب او
مشگ دارد بنفشه عنبر گل
در بغل از خزانهٔ کف او
یاسمین سیم دارد و زر گل
باد قهرش اگر بر آن باشد
ندمد تا به حشر دیگر گل
ور شود فیض او بر این ماند
تازه تا صبحگاه محشر گل
بود از رشح جام احسانش
که به این رنگ گشت احمر گل
باشد از یاد عطر اخلاقش
که بر اینگونه شد معطر گل
خلق او هست غنچه‌ای که از او
زیر دامان نهاد مجمر گل
در ازل بسته است قدرت او
اندر این شیشهٔ مدور گل
گر نهد در ریاض لطفش پای
دمد از ناخن غضنفر گل
حرز خود گر نساختی نامش
کی شدی بر خلیل آذر گل
ای که باغ علو قدرت را
چرخ نیلوفر است و اختر گل
دم ز لطفت اگر خطیب زند
دمد از چوب خشک منبر گل
گر دهندش ز باغ قهرت آب
بردمد همچو خار نشتر گل
گر اشارت کنی که در گلشن
نبود رو گشاده دیگر گل
پیچد از بیم شحنهٔ غضبت
غنچه سان خویش را به چادر گل
گر نسیم بهار احسانت
سوی گلزار بگذرد بر گل
گردد از دولت حمایت تو
بر سپاه خزان مظفر گل
باد قهرت اگر به خلد وزد
خرمن آتشی شود هر گل
ور به دوزخ رسد نم لطفت
دود گردد بنفشه اخگر گل
خشک ماند درخت گل برجای
گر بگویی دگر میاور گل
گر به اژدر فسون خلق دمی
آورد بار شاخ اژدر گل
گر نیاید ز جوی لطف تو آب
نخل طبعم کی آورد بر گل
خیز وحشی که در دعا کوشیم
زانکه بسیار شد مکرر گل
تا شود از نتیجهٔ صرصر
پست و با خاک ره برابر گل
باد آزار آه خصم ترا
آنچه دارد ز باد صرصر گل
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در ستایش حضرت علی«ع»
شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل
پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل
تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال
آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل
در ته کاسهٔ خیری پی نقاشی باغ
به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف
ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل
تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را
کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل
چون فروزان نبود عرصهٔ گلزار که هست
بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل
درد سر گر نشد از سردی باد سحرش
آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل
پنجهٔ تاک ز سرمای سحر می‌لرزد
لاله از بهر همین کرده فروزان منقل
از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون
فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت
از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل
مسند آرای امامت علی عالی قدر
والی ملک و ملل پادشه دین و دول
باعث سلسله هستی ملک و ملکوت
عالم مسألهٔ کلی ادیان و ملل
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید
نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه
گر چه بر دایرهٔ چرخ برین است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن
ساربان تو به پا بستن زانوی جمل
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال
طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال
در فلک زلزله از غلغلهٔ کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست
بال نسرین سماوی شود از واهمه شل
خاک میدان شود آمیخته با خون سران
پای اسبان سبک خیز بماند به وحل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ
که به دندان اجل نیز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون
که مبادا شود این سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد
گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسئل
شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز
قوت پا اگرت هست محل است محل
گرنه پای اجل از خون یلان سست شود
سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل
برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش
آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل
از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند
گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل
آنچه از واقعهٔ نوح بر آفاق گذشت
ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل
ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی
آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل
آورد از اثر موجه گردون فرسای
قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
فی‌المثل گر به فلک خصم براید چو نجوم
سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل
برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش
اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل
داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ
که از او شادی من جمله به غم گشت بدل
آه کز گردش سیاره به رخسار مرا
هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول
کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت
گر نشانیم نی‌قند برآید حنظل
منم از حرف تمنی و ترجی فارغ
شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل
پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس
خرقه برخرقه از آن دوخته‌ام همچو بصل
وحشی افسانهٔ درد تو مطول سخنی‌ست
طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول
تاکند فرق که اول نبود چون آخر
خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی
آخرش را نتوان فرق نهاد از اول
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش امام هشتم«ع»
تا شنید از باد پیغام وصال یار گل
بر هوا می‌افکند از خرمی دستار گل
گرنه از رشگ رخ او رو به ناخن می‌کند
مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل
تا نگیرد دامنش گردی کشد جاروب وار
دامن خود در ره آن سرو خوشرفتار گل
خویش را دیگر به آب روی خود هرگز ندید
تا فروزان دید آن رخسار آتشبار گل
از رگ گردن نگردد دعوی خوناب خوب
گو برو با روی او دعوی مکن بسیار گل
نافه تاتار را باد بهاری سرگشود
چیست پر خون نیفه‌ای ازنافه تاتار گل
گر گدایی در هم اندوز و مرقع پوش نیست
از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دینار گل
تا میان بلبل و قمری شود غوغا بلند
می‌زند ناخن بهم از باد در گلزار گل
بر زمین افتاد طفل غنچه گویا از درخت
خود نمودش غنچه بر شکل دهان مار گل
گر نمی‌آید ز طوف روضه آل رسول
چیست مهر آل کاورده است بر تومار گل
نخل باغ دین علی موسی بن جعفر را که هست
باغ قدر و رفعتش را ثابت و سیار گل
آنکه بر دیوار گلخن گر دمد انفاس لطف
عنکبوت و پرده را سازد بر آن دیوار گل
نخل اگر از موم سازی در ریاض روضه‌اش
گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل
گاه شیر پرده را جان می‌دهد کز خون خصم
بر دمد سرپنجهٔ او را ز نوک خار گل
گه برون آورد خار ساکنی از پای سگ
گاه دست ناقه‌اش زد بر سر کهسار گل
گاه بهر مردم آبی ز خون اهرمن
نقش ماهی را کند در قعر دریا بار گل
ای که دادی دانهٔ انگور زهر آلوده‌اش
کشت کن اکنون به گلزاریکه باشد بار گل
با دل پر زنگ شو گو غنچه در باغ جحیم
آنکه پنهان ساختش در پرده زنگار گل
ای به دور روضه‌ات خلد برین را سد قصور
وی به پیش نکهتت با سد عزیزی خوار گل
گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو
از دهن آتش دمد در باغ اژدر وار گل
سرو را کلک من است آن بلبل مشکین نفس
کش به اوصاف تو ریزد هر دم از منقار گل
کلک من با معنی رنگین عجب شاخ گلیست
کم فتد شاخی که آرد بار این مقدار گل
در حدیث مدعی رنگینی شعرم کجاست
کیست کاین رنگش بود در گلشن اشعار گل
کی بود چون دفتر گل پیش دانایان کار
گر کسی چیند ز کاغذ فی المثل پرگار گل
از گل بستان که خواهد کرد بر دیوار رو
گر بود بر صفحهٔ دیوار از پرگار گل
کی تواند چون گل گلشن شود بلبل فریب
گر کشد بر تختهٔ در باغ را نجار گل
غنچه سان سر در گریبان آر وحشی بعد ازین
بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل
در گلستان دل افروز جهان ما را بس است
پنبه مرهم که کندیم از دل افکار گل
شد بهار و چشم بیمار غمم در خون نشست
در بهاران بوتهٔ گل بردمد ناچار گل
تا بهار آمد در عشرت بر ویم بسته شد
کو ببازد بر در خوشحالیم مسمار گل
در بیان حال گفتن تا بکی بلبل شویم
در دعا کوشیم گو دست دعا بردار گل
تا زبان گل کشد بر صفحه بی پرگار آب
تا بود آیینه ساز باغ بی‌افزار گل
آنکه یکرنگ نقیضت گشته وز بیدانشی
می‌شمارد خار را در عالم پندار گل
باد رنگی کز رخش گردد سمن زار آینه
بسکه او را از برص بنماید از رخسارگل
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در ستایش خان‌احمد
نماز شام که سیمین همای زرین بال
به بام به اختر انداخت سایه اقبال
پدید گشت مه نو ز طرف چشمه مهر
به سان خشک لبی برکنار آب زلال
نموده هیأت پروین به عینه چون گویی
که کرد از اثر آبله بسی تبخال
ز فرط ظلمت شب تنگنای عالم خاک
سیاه شد چو شبستان خاطر جهال
سیاهی شب دیجور تا بدان غایت
که بعد حرق هوا التیام بود محال
به سد چراغ نبردند از سیاهی شب
به سوی مقصد خود را شبروان خیال
شبی چنانکه تو گویی نمونه ایست مگر
ز روز خصم جهان داور ستوده خصال
ملک سپاه فلک بارگاه ، خان احمد
سپهر شوکت و حشمت جهان جاه و جلال
به غایتی‌ست عطایش که خواهد از اشجار
به جای برگ زبان بردهد به گاه سؤال
کمینه زله خور خوان او تواند شد
ضمان روزی اهل جهان به استقلال
ز شوق رایت احسان بی‌کرانه او
چه خون که در رحم مادران خورند اطفال
شد از مهابت او زهرهٔ نهنگان آب
بس است تلخی آب بحار شاهد حال
به روز حمله کمین خیل او به زور کمند
کشند ماضی ایام را به عرصهٔ حال
زهی کمند تو آن اژدها به روز وغا
که جذب ثقل جبلی کند ز طبع جبال
چنان به عهد تو دست ضعیف گشته قوی
که چشم کرده سیه بر هلاک شیر غزال
هزار دوره به یک دم کند گر آموزد
فلک ز عمر حسود تو رسم استعجال
فزوده شاهد حسن تو چتر شاهد گل
چنانکه حسن بتان را سواد نقطه خال
هزار بار فزون از پی تکاور تو
تمام کرد و شکست آفتاب نعل هلال
کزین وسیله خدمت اگر دهد دستش
که رایضان ترا پا نهد به صف نعال
سپهر منزلتا، عرضه‌ایست وحشی را
به حضرت تو بیان می‌کند علی الاجمال
نهفته نیست که طوف جناب عالی شاه
که هست کعبهٔ آمال قبله آمال
اگر چه بر همه چون طوف خانهٔ کعبه
نموده فرض خداوند کعبه جل جلال
در این فرضیه بود فرض استطاعت و بس
و گرنه هیچ مسلمان نمی‌کند اهمال
همیشه تا بود این حال دور گردون را
که نیست ماضی و مستقبلش به یک منوال
به هر طرف که تو آیی زمان مستقبل
معاونی رسدت هر زمان به استقبال
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در ستایش میرمیران
عید خرم تر از این یاد ندارد ایام
غالبا روی تو این خرمیش داده به وام
به جمال تو گرین عید مجسم بودی
چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام
میرمیران که کشیده‌ست نگارنده غیب
نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام
غره و سلخ نیابند در آن دایره راه
که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام
راست چون عینک نگشاده نماید به محاق
کس نداند که کدام است مه ومهر کدام
هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب
غایبانه کند ارباب دول را اعلام
بر نباتات اگر پرتو رایت افتد
چشم پر نور دهد بار درخت بادام
مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد
آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام
ور شود روز بداندیش تو شب را نایب
همه در شب گذرد تا به گه روز قیام
تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد
کوچه‌های پر از آشوب در او راه مسام
سر دشمن نکند روز جزا تیز سری
تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام
قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد
چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام
خشمت الماس فروشی‌ست که با آن چنگال
پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام
آسمان بر سر فتنه‌ست چه شرها بکند
گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام
پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست
شتر مست کش از دست گذارند زمام
رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب
رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام
رستمی باید و دستی که عنان آراید
رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام
جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم
گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام
بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست
لرزه افتاده‌اش از خوف تو بر هفت اندام
مسند قدر تو جانیست که در نظم امور
به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام
نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند
کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام
عقل کل را به در قصر جلالت دیدم
گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام
گفت ما محرم این پرده نه‌ایم از وی پرس
که فرو می‌نگرد گاهی ازین گوشهٔ بام
کثرت مایه اجلال تو می‌آرد روز
کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام
دورت از گرد مناهی‌ست به حدی رفته
که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام
ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش
وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام
در زمان توکه از تقویت قاضی عدل
کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام
مادهٔ شیر و نر باز ز بس الفت طبع
شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام
هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت
یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام
نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال
بودی از خاصیت خاک درت با ارحام
مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد
هست در مذهب مفتی سخای تو حرام
بسکه سرمایهٔ شادی و فراغت بخشید
دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام
نیم قطرهٔ نتوان یافت ، خرند ار به مثل
قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام
بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت
از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام
خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان
مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام
سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر
کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام
ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق
وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام
ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو
چو خواقین معظم چه سلاطین عظام
شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت
که به پیشانی خورشید نویسندش نام
منم امروز که از فیض قبول نظرت
هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام
نه از این لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام
جگر سوخته در نیفه که این نافهٔ مشک
سرب در گوشهٔ رو مال که این نقرهٔ خام
معنیی نیست به زندان عبارت در بند
که نجسته‌ست دو سه مرتبه از قید کلام
هست از گفته این طایفه ناگفته من
آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام
روش کلک من از خامه ایشان مطلب
که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام
فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو
گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام
معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس
نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام
گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد
چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام
به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش
نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام
شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی
به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام
وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع
چون بود دایره ساز فلک مینا فام
عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا
باد چون دایره آغاز یکی با انجام
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در ستایش میرمیران
ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام
می‌رود روز ز بالای تو می ریز به جام
در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ
که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام
دلفریبی که در آیند روانی به سجود
زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام
آخر مجلس او بزم جدل را آغاز
اول صحبت او مجلس غم را انجام
بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون
نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام
گر گدای در میخانه خورد یک جامش
دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام
ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز
لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام
بسکه شد باد روانبخش به آن بی‌جانی
سرو را در حرم باغ شود میل خرام
در پس پنجرهٔ باغ به رقص آمده گل
جلوه‌اش مرغ چمن دید و در افتاد به دام
از پی عذر که سر در سر ساغر کرده
در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام
غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت
یا ز خون شیشهٔ خود کرده لبالب حجام
گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان
همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام
غنچه را آب دماغ است روان از شبنم
مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام
آفتاب سر بام است غنیمت دانید
گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام
غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری
برد از آمدن میر به گلزار پیام
آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل
که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام
تیغ بند در او گر نشمارد خود را
خانه چرخ برین گور شود بر بهرام
تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز
بی سخن آورد از عالم فردا پیغام
با کف جود تو بخشندگی معدن چیست
پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام
اندکی می‌کند آن صرف به سد جان کندن
جزویی خرج کند این به هزاران ابرام
کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه
ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام
نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده
خانهٔ قدر ترا پیر غلامیست به بام
آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست
به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام
خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال
شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام
کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام
شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام
که کشیده‌ست ز یمن تو کلامم به کمال
که رسیده‌ست ز اقبال تو نظمم به نظام
نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم
مردمان نادره خواندند مرا در ایام
چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند
فکر بکر سخن خاص ندانند عوام
بارها داشت بر آن کوشش عریان تنی‌ام
که برو جامه و دستار کسی گیر به وام
تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم
چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام
دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید
باز از کینه نخندند که بینید اندام
عام شد گفتهٔ هر بی سر و پایی بر من
لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفتهٔ عام
کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود
در ره فکر منه گام و زبان بند به کام
تا همه عمر در این بادیه از چادر کف
بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام
قله اهل دعا باد درت همچو حرم
مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در ستایش علی«ع»
زلف پیش پای او بر خاک می‌ساید جبین
همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین
زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست
گر کند دعوی به زلفت نافهٔ آهوی چین
ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت
وی لب شکر فروشت چشمهٔ ماء معین
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین
گرمی مهر تو هردم می‌شود در دل ز یاد
تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین
بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر
غمزهٔ افسونگرت چون غمزهٔ سحر آفرین
مردمان دیده از موج سرشکم بد برند
آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین
شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش
شاخ گل در دیده می‌آید چو میل آتشین
بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ
می‌کند بلبل غزلخوانی به آواز حزین
بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط
گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین
تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار
شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین
غنچه و گل اشک بلبل گر نمی‌کردند پاک
آستین آن چرا خونین شد و دامان این
آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن
کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین
غنچه گو دلتنگ شو کو خرده‌ای دارد به کف
کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین
روح در تن می‌دمد باد بهاری غنچه را
می‌رسد گویا ز طرف روضه خلدبرین
یعنی از خاک حریم روضهٔ شاه نجف
گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین
حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای
سرور غالب، سر مردان امیر المؤمنین
تا چرا خود را نمی‌بیند ز نامش سر فراز
رخنه‌ها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین
کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او
کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین
گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت
هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین
از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک
برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین
چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست
رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین
ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود
حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین
شرح احوال حجیم و صورت حال جنان
سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین
ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام
وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین
درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان
خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین
سرکشان بردند سرها در گریبان عدم
هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین
وقت خونریزی که سوی پیشهٔ ناوردگاه
پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین
از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا
وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین
جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار
تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین
گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم
باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین
بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ
همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین
بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم
و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت زین
آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار
آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین
نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر
تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین
در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ
موکشان آرند زیرش از حصار چارمین
طبع معنی آفرینت در فشانی می‌کند
آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین
تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک
لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین
بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان
باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در ستایش میرمیران
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان
زمرد لباسند یا لعل جامه
درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه
که گل خواهد آمد خرامان خرامان
چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو
که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان
برون آکه صبح است وطرف چمن خوش
چمن خوش بود خاصه در بامدادان
نباشد چرا خاصه اینطور فصلی
دل گل شکفته، لب غنچه خندان
تو گویی که ایام شادی و عشرت
به هم صحبتی عهد بستند و پیمان
ببین صحبت عید با مدت گل
ببین ربط نوروز با عید قربان
ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت
چو دوران اقبال دارای دوران
جهاندار صورت جانگیر معنی
شه کشور دل گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگی
سر سروران جهان میر میران
سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست
ز گردی که آید از آن طرف دامان
به دامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن کند دیدهٔ پیر کنعان
جهان چیست مهمانسرای سخایش
نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان
ز درگاه احسان عاجز نوازش
که کار جهان می‌رسد زو به سامان
نشاط شب اول حجله در سر
رود پیرزن جانب بیت احزان
به دوران انصاف و ایام عدلش
به هم الفت گرگ و میش است چندان
که بر عادت مادران گرگ ماده
نخواهد جدا از لب بره پستان
اگر پایه عدل اینست و انصاف
وگر رتبهٔ جود اینست و احسان
عدالت به کسرا سخاوت به حاتم
بود محض تهمت بود عین بهتان
همیشه گشوده است بدخواه جاهش
خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان
ز فعل بد خویش افکنده دایم
پی جان خود افعیی در گریبان
به دست خود آورده ماری و آنرا
نهاده سر انگشت خود زیر دندان
زهی عقرب بی بصارت که خواهد
که نیش آزمایی نماید به سندان
رو ای مور و انگار پامال گشتی
چه می‌جویی از پای پیل سلیمان
کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا
چه امکان نسبت کجا این کجا آن
بجنبد از این بحر گر نیم قطره
به کشتی نوحت کند غرق توفان
چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش
ترا گر پری باشد ای مور نادان
باین پر که باریست الحق نه بالی
نشاید پریدن ز پهنای عمان
به عهد تو ای از تو اطراف گیتی
پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان
بود جغد ممنون خصمت که او را
همه خانمان گشته با خاک یکسان
که گر خانه خصم جاهت نبودی
نمی‌بود در دهر یک خانه ویران
دل بد سگال تو و شادمانی
بود خانه مبخل و پای مهمان
اساس وجود وی و اشک حسرت
بود سقف فرسوده و روز باران
عدوی تو آن قابل طوق لعنت
به ابلیس آن راندهٔ قهر یزدان
فکنده‌ست طرح چنان اتحادی
که خواهند سر بر زد از یک گریبان
به جایی که می‌بخشد استاد فطرت
به هر صورتی معنیی در خور آن
چو نوبت به معنی خصم تو افتد
مقرر چنین کرده وینست فرمان
که کلک نگارنده بر جای نطفه
کشد صورتش را به دیوار زهدان
به امداد حفظ دل راز دارت
کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان
در آیینهٔ صاف عکس مقابل
توان داشت از چشم بیننده پنهان
به یاقوت اگر موم را دعوی افتد
کز آتش نیاید در او کسر و نقصان
بر آید عرق بر جبین نانشسته
به نیروی حفظ تواز قعر نیران
بساط فرح بخش دولت سرایت
برابر به فردوس می‌کرد رضوان
یکی نکته گفتش صریر در تو
که رضوان شد از گفتهٔ خود پشیمان
که فردوس خوبست این هست اما
که در پیش ما نیست تشویش دربان
جوانبخت شاها غلام تو وحشی
غلام ثناگر غلام ثنا خوان
برای دعا و ثنای تو دارد
زبان سخن سنج و طبع سخندان
گرفتم که باشد دلم گنج گوهر
گرفتم بود خاطرم ابر نیسان
چه آید چه خیزد از این ابر و دریا
نباشد اگر بر درت گوهر افشان
لبم عاشق مدح خوانیست اما
دلیری از این بیش پیش تو نتوان
ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه
کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان
الا تا به هر قرن یک بار باشد
ملاقات نوروز با عید قربان
همه روز تو عید و نوروز باد
وزان عید و نوروز عالم گلستان
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در ستایش میرمیران
صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه
شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه
شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو
هر طرف بند قبا بافته بربند قباه
دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت
چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه
بر دربار ز بسیاری سرهای سران
عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه
سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه
سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه
تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان
بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه
چشم در راه جهانی که برون فرماید
همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه
میرمیران سبب امن و امان جان جهان
مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه
مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل
جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه
در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش
همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه
سایه طایر بأسش نگذارد که شود
بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه
سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست
مکن این بی‌ادبی راست کن آن پشت دو تاه
پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این
بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه
شاهراه نفس دشمن جاهش که در او
بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه
همچو دهلیزهٔ محنتکدهٔ ماتمیان
نیست خالی دمی از ولولهٔ وااسفاه
ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده
وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه
عقل غیر از تو ندیده‌ست و نبیند دگری
گر بود عاری از امثال و بری از اشباه
ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق
و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه
در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت
رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه
داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض
بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه
مهر هر چند گراید به بلندی ز افق
نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه
موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ
ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه
طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع
چون سقنقور کند تقویت قوت باه
تند بادی که کند صدمه او کوه نگون
خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه
زمره‌ای را بود این زعم کز آنست کسوف
که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه
این خلاف است دم از نور زند با رایت
روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه
هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد
نام نیک تو که باشد همه جا در افواه
شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد
شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه
نام نیک است کلید در دروازه دل
دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه
دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت
که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه
از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت
گنهی را که بود سایه عفو تو پناه
دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش
چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه
گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود
که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه
خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز
عنقریب است که آویخته از تخته کلاه
بر سر مسخرگان زود شود ژولیده
آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه
داورا نادرهٔ بی بدلان سخنم
هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه
همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور
کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه
وحشی از شاه نظر خواه که‌اند این دگران
بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه
تا چنین است که از غرهٔ هر مه تا سلخ
نبود عید و مه عید نباشد هر ماه
چرخ را باد مه عید خم آن ابرو
عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - قصیده
چه در گوش گل گفت باد خزانی
که انداخت از سر کلاه کیانی
ز بالای اشجار از باد دستی
نسیم خزان می‌کند زر فشانی
به تاراج برگ درختان ز هر سو
کند موذی باد موشک دوانی
شده برف ظاهر به فرق صنوبر
چو دستار بر تارک مولتانی
از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا
که خوردند سیی ز باد خزانی
ز یخ آب را لوح سیمین به دامن
چو طفلی که دارد سر درس خوانی
چو بلبل نظر کرد کز لشکری دی
گل افتاد از مسند کامرانی
کفن کرد از برف بر خود مهیا
که بی او نمی‌خواهم این زندگانی
ببین گردش دور و طور زمان را
به گردش درآور می ارغوانی
می کهنه و نو خطی را طلب کن
که حظ یابی از نوبهار جوانی
سبک باش و بردار رطل گران را
که از دل برد بار محنت گرانی
به دست آر تا می‌توان جام باده
مده عشرت از دست تا می‌توانی
به یاران جانی دمی خو بر آور
که عیشی‌ست خوش بزم یاران جانی
خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می
چو مینای چرخ و سهیل یمانی
که در بزم عشرت به گردش درآری
به کامت شود گردش آسمانی
چه شادی ازین به که در بزم عشرت
نشینی و ساقی برابر نشانی
رسانی دماغ از شراب دمادم
سرود پیاپی به گردون رسانی
قدح چون حریفان می‌کش به مجلس
نبندد لب از خنده کامرانی
چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب
کند چشم مینای می خونچکانی
به سازنده دف آورد روی در روی
نوازنده با نی کند همزبانی
مقارن به فریاد گردد کمانچه
چو از تیر غم خصم صاحبقرانی
چه صاحبقرانی که او را قرینه
نگردیده موجود را دار فانی
علی ولی والی ملک هستی
که دانش بنای جهان راست بانی
زحل گر به درگاه قصر رفیعش
نورزد نکو شیوه پاسبانی
فلک از شهاب و هلالش کند غل
به شکل غلامان هندوستانی
به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش
ز لطف نسیمش کند گلستانی
و گر باد قهرش وزد سوی گلشن
درخت گل آید به آتش فشانی
گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان
ز سد پایه برتر ز عالی مکانی
کجا با همای سر بارگاهش
تواند زدن لاف هم آشیانی
پر فرق گردنکشان سپاهش
کند خسرو مهر را سایبانی
اگر زاغ بر بام قصرش نشیند
کند با زحل دعوی توأمانی
عجب نبود از بارگاه رفیعش
اگر کهکشانش کند پاسبانی
تویی آن گرانمایه در گرامی
که چون جوهر اولت نیست ثانی
سمند بلندت به قطع مراحل
کند با کمیت فلک همعنانی
در آن دم که گلگون چو برق جهنده
به خون ریز دشمن به میدان جهانی
همای ظفر بر سرت گسترد پر
به روی زمین فرش خون گسترانی
غراب از سر شوق گوید به کرکس
که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی
که روزی شد از دولت دست و تیغش
ترا و مرا نعمت جاودانی
در این دشت از جور گرگ حوادث
مطیعش اگر شیوه سازد شبانی
اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ
شهاب آورد از پی پاسبانی
وگر چرخ زنجیر عدل از مجرد
نبندد به آیین نوشیروانی
ز میل شهابش برای سیاست
ببینی کنی تیر و هر سو دوانی
به کف تیغ رخشنده رخش سبک پی
به میدان کین بر سر خصم رانی
نهد از سرای جهان بار بر خر
به آهنگ سر منزل آن جهانی
به هر سو نشان ماند از خون ایشان
چو آتش به منزل پس از کاروانی
ثریاست یا از شفق مهر گردون
چو آلوده لب از می ارغوانی
چنان سیلیی زد بر او دست پهنت
که از ضرب آن ماند بر وی نشانی
زمین گر به پای سمندت نیفتد
به دستت عدم چون غبارش نشانی
وگر چرخ اطلس رود بر خلافت
روانی چه کرباسش از هم درانی
شها داد از ناکسان زمانه
فغان از خسیسان آخر زمانی
به صوف و سقرلاتشان پشت گرمی
به مردم ز دستارشان سر گرانی
خری چند مایل به جلهای رنگین
ددی چند راغب به آفت رسانی
همه صاحب اسب و استر ولیکن
ز نا قابلی قابل خر چرانی
سزاوار آن جمله کز اسب و استر
کشی زیر و بمشان زنی تا توانی
پس آنگه شترها کنی پیش هر یک
به صحرا فرستی پی ساربانی
بود خوبتر وصف صوف مرقع
به گوش خردشان ز سبع المثانی
ز بازار آیند چون شب به خانه
به پرسند هر یک ز نوکر نهانی
که دیروز چون از فلان جا گذشتم
نمی‌کرد تعریف صوفم فلانی
ز پی‌شان غلامان ز کرس شبانه
زمین‌گیر چون سایه از ناتوانی
چو وحشی وطن کن به دشت خموشی
مکن ناله از درد بی‌خانمانی
همان گیر کز تست این دیر ششدر
پر از زر در او نه خم خسروانی
مخور غم گرت نیست اسب رونده
چو بر توسن طبع داری روانی
سخن گستری بر دعا ختم سازم
که سر می‌کشد خامه از هم زبانی
الا تا مه نو در این کهنه میدان
کند گوی خورشید را صولجانی
به چوگانی عیش بادا سواره
مطیعت به میدان گه کامرانی