عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳
هم چنان سرمه که دخت خوب روی
هم به سان گرد بردارد ز روی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی به پایان آردش
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵۷
چون گل سرخ از میان پیلگوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۸۶
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه‌شان غفه، سموریشان کلاه
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۱۰
دخت کسری ز نسل کیکاوس
درستی نام، نغز چون طاوس
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۱۷
از تو خالی نگارخانهٔ جم
فرش دیبا فگنده بر بجکم
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۳
چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴ - ساز حبیب
صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب
به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز
که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب
صفای باغچه ی قلهک است و از توچال
نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب
به گرد آیه ی توحید گل صحیفه ی باغ
ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب
دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
چو دو فرشته ی الهام شعر و موسیقی
روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
صفای مجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷ - بارگاه حافظ
شبها به کنج خلوتم آواز می دهند
کای خفته گنج خلوتیان باز می دهند
گویی به ارغنون مناجاتیان صبح
از بارگاه حافظم آواز می دهند
وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند
وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان
تا آشیان قدس تو پرواز می دهند
ساز سماع زهره در آغوش طبع تست
خوش خاکیان که گوش به این ساز می دهند
آنجاکه دم زند ز تجلی جمال یار
فرصت به آبگینه غماز می دهند
سازش به هر سری نکند تاج افتخار
آزادگی به سرو سرافراز می دهند
ما را رسد مدیحه حافظ که وصف گل
با بلبلان قافیه پرداز می دهند
آنجاکه ریزه کاری سبک بدیع تست
ما را به مکتب قلم انداز می دهند
دیوان تست یا که پس از کشتگان جنگ
رختی به خانواده پسر باز می دهند
هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست
نرگس که از خم ازلش ناز می دهند
بارد مه و ستاره در ایوان شهریار
کامشب صلا به حافظ شیراز می دهند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح بهرامشاه
خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او
پستهٔ دربار او لعل گهر پوش او
کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش
زان که نداند همی شکل لبش هوش او
چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک
هست نهان جای عقل در لب خاموش او
جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او
حجلهٔ عقلست و جان گوش سخن کوش او
گشت پر از ابرویم چشم جهانی از آنک
خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش او
مایه قهرست و لطف ناوک دلدوز او
پایهٔ کفرست و دین جوشن و شب پوش او
از سر شوخی و ناز برکشد او چشم تو
گر تو ز زور و دروغ بر نکشی گوش او
دی چو سناییش دید نیک بر بندگیش
تا به ابد مانده گیر غاشیه بر دوش او
در هوس هجر او دوزخیانند خلق
شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او
سلطان بهرامشاه آنکه بود روز صید
کرکس و شیر فلک پشه و خرگوش او
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۹ - قطعه
تبارک‌الله ازین حوض خانهٔ دلکش
که در شک جوی جنانست و آبروی جهان
بنای بی‌خللش چون بنای روضه خلد
هوای معتدلش چون هوای عالم جان
فکنده طرح شگرفی مهندس تردست
که می‌چکد به مثل آب از طراوت آن
زبان خامه نقاش کرده صنعتها
که در ثناش زبون است خامه دو زبان
چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش
که در زمین شریفش به عکس طبع زمان
مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب
که شعله‌وار به اوج از حضیض گشته روان
چه جای آب که خاک از شرافت این بوم
سزد که میل به بالا نماید از پایان
فلک در آینه عرض و فرش دید و نداد
نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان
خدای عالمش از چشم بد نگهدارد
که مانده است برو چشم عالمی حیران
بدیدهٔ خرد این حوض خانه را شانی است
که می‌دهد ز بهشت حیات بخش نشان
بنا نمودن این حوض راست تاریخی
که به اویست مطابق بنای حوض جنان
نکرد محتشم اندر صفات این منزل
به صد زبان یکی از صدهزار نکته بیان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۰ - ایضا در مرثیه گوید
گل حدیقه دل خواجگی که بود قدش
نهال تازه رس بی مثال گلشن جان
ز پا فتاد و خرد گفت بهر تاریخش
هزار حیف ازان نونهال گلشن جان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - وله ایضا
آن شه حسن کز غلامی اوست
بندگی را شرف بر آزادی
گنج حسنش اگر مکان طلبد
در دو عالم نماند آبادی
خون ز شریان جبرئیل آرد
مژه‌اش در محل فصادی
مرغ روح از هوس قفس شکند
چون رود غمزه‌اش به صیادی
کرده معزول چشم قتالش
ملک الموت را ز جلادی
حاصل آن کامران که رخش ثناش
می توان تاختن به صد وادی
گرم تشریف بخشیش چون ساخت
طبع من از کمال و قادی
زان به تن جامهٔ خودم ننواخت
که مبادا بمیرم از شادی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
به ماه چارده می‌ماند آن بت
که اکنون چارده سالش رسیده است
مه نو کرد ماه چارده را
به رنجی کز پی نه ماه دیده است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۴
عالمی بس دیو رای است ارنه من
نام حور دل فریبش کردمی
ارغوانش زعفران ساید همی
ور نسودی من عتابش کردمی
شهربانووار چون رفتی به راه
من عمروار احتسابش کردمی
مادیانی کو شکیبا شد ز فحل
از ریاضت من رکابش کردمی
گرچه او را حاجت مهماز نیست
راندمی شب چو نهیبش کردمی
بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه
من ز چشم بد نقابش کردمی
کلک سیمین در دواتش سودمی
بند زرین بر کتابش کردمی
از در عشرین کتابش خواندمی
وز ره تسعین حسابش کردمی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی
در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی
بستست خطش از نو دیباچه‌ای که گویا
هست آیت نخستین از مصحف نکوئی
گر کار خوبی از پیش رفتی به محض صورت
می‌کرد نقش دیوار دعوی خوب روئی
شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض
زان نرگس سخن گو دزدیده عذر گوئی
در کامیابی توست سعی از تو بیش ما را
در قتل ماچه لازم چندین بهانه جوئی
در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما
گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی
بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا
در وی مشام جان راست وقت بنفشه بوئی
در پاکدامنی‌ها دخلی ندارد اما
مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی
هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را
مشکل بود به این پا راه نیاز پوئی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح پیروز شاه
آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد
درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص
هر کرا خدمت جان‌پرور تو روزی کرد
ای ولی‌نعمت احرار سوی نعمت و ناز
آز را داعی جود تو ره‌آموزی کرد
با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد
بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ
تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت
سالها گوهر تاجش فلک‌افروزی کرد
پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند
فتنه بی‌عدل کزین پیش جانسوزی کرد
وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد
از شب و روز میندیش که با تست بهم
آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - سخن کمالی را ستاید
شعرهای کمالی آن به سخن
پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است
مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا
در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل
بود موزون طویلهای لال
مایه‌شان داده از مزاج درست
صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد
همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد
همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها
چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود
آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود
درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او
روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت
حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز
بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز
شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید
به کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار
وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب
وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر
آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا
بر سپهر بقا مباد زوال
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
آن چهره که هرکه وصف او بشنیدست
بر چهرهٔ آفتاب و مه خندیدست
ماه نو عید دیده‌ام دوش بدو
بر ماه تمام کس مه نو دیدست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳
گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند
وز غنچه نخست هفته‌ای ناز کنند
چون دیده به دیدار جهان باز کنند
از شرم رخت ریختن آغاز کنند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۷
گرمابه به کام انوری بود امروز
کانجا صنمی چو مشتری بود امروز
گویند به گرمابه همین دیو بود
ما دیو ندیدیم پری بود امروز