عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۶ - نسیم الخلد
معلم عشق و پیر عقل شد طفل دبستانش
فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش
دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی
عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش
عجب کج مج زبان طفلی که استادی بدین دقت
به عمری یک سبق آموختن نتواند آسانش
عجبتر آنکه بعد عمری ار دانست در ساعت
ز لوح خاطر خود پاک شوید زاب نسیانش
چه گویی طفل کان پیر خرف دعوی دانائی
رساند آنجا که گفتند اهل درد و شوق نادانش
ازان استاد و شاگردی نتیجه کی شود حاصل
که آن شد نور و این ظلمت بهم آمیخت نتوانش
که تعلیمی که گوید این معلم سر به سر یابی
مصون از نقص جهل و کامل از آئین عرفانش
نماید ره به سوی گلشنی کز غایت نزهت
بود طوبی قد حورا و کوثر لعل رضوانش
مگو طوبی که باشد سروهای آن چمن یک سر
الفهائی که یابی جلوه گر در باغ ایمانش
ز بس زیب و نضارت از کلام پاک سبحانی
شده جناب تجری تحتهاالانهار در شانش
زلال چشمه خضر آمده یک ساغر از حوضش
مثال صفحه خورشید یک ورد از گلستانش
نسیم عیسوی انفاس سکان خوش آئینش
زبور لحن داودی ز مرغان خوش الحانش
ز سنگ ریزه انهار از بس جوهر و قیمت
خجل صد ره در عمانی و لعل بدخشانش
به فراشی او خس رفته از دم عیسی مریم
به دربانی به کف کرده عصا موسی عمرانش
چنین گلشن نباشد غیر باغ معرفت ای دل
که کرد آراسته از بهر کامل صنع یزدانش
چه کامل آنکه از تعلیم های این معلم یافت
شرف ویرانه ظاهر ذخایر گنج پنهانش
ازان ویرانه هر جغد آمده زانسان همایون فر
که اندر سایه بهر کسب دولت رفته سلطانش
وزین گنج کیانی کمترین گوهر بدان قیمت
که گر غایب شود ملک جم و کی نیست تاوانش
خوشا جمعیت باطن بدانسان سالکی فانی
که حفظ این چنین گنجی کند ظاهر پریشانش
خوشا معموری ملک دل آن رهرو کامل
که شد شهر بدن از بهر پاس گنج ویرانش
به ظاهر خار در پای برهنه رفته در معنی
برون آورده حور از نوک سوزنهای مژگانش
به ذکر باطنی دایم ولیکن خرقه صد چاک
گل جنت که بر اوراق باشد بیت قرآنش
ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل
الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش
به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل
چو ابر رحمت و درها بحر فیض بارانش
به باطن غرق دریای وصول اما به ظاهر دست
به جسم مکتسب کشتی رهان از بحر عمانش
به طی ارض از مشرق و مغرب طرفة العینی
نه در روزی خرام از کاهلی مهر فلک سانش
برش از همت عالی و ترک حظ نفسانی
فلک چون شاهد مردود و خال چهره کیوانش
کهن خرقه که در وجد و سماع افکنده از گردن
به دامانی چرخ افتاده خوش طوق گریبانش
شده از بس حقارت چرخ اعظم نقطه سان مرعی
چو گاه وجد در دور آمده پر گار دامانش
مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو
چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش
مسیحا صبح فطرت فیض یاب از پاس انفاسش
خضر در شام ظلمت جرعه نوش از آب حیوانش
نه باکش زانکه غرقاب حوادث سر کشد بر چرخ
چه غم سکان گرد عرش را از نوح و طوفانش
تو ای دل گر همی خواهی کز اطوار چنین کامل
که از عهد الست افتاده با حق راست پیمانش
نسیبی باشدت وان فی الحقیقة گر میسر نیست
مدد ناگشته توفیق اله از لطف و احسانش
ولی آن هم که طبع بد منش بر شیوه نیکان
شود مایل نشانی باشد از توفیق سبحانش
اگر مرد رهی از نفس ناپاکت گذر وانگه
درا در شارع دشتی که پیمودند پاکانش
ولی اول برآور غسلی از اشک پشیمانی
خوش آنکو حق نسازد زین پشیمانی پشیمانش
پس آنگه گر توانی مرشد کامل به دست آور
که ره دورست و پربیم و مسافر کش بیابانش
عجب وادی که دوزد پای رهرو را بهر گامی
به منع وصل مقصد بر زمین خار مغیلانش
گرفتار آمده نسرین گردون چون مگس هر سو
به دام تارهای عنکبوت از برگ و اعضانش
بهارش را بود سیلاب هر جانب سراب آنگه
سموم ازبس ملون تازه گلهای بالوانش
فضایش را بهر گام آمده صد آفت مهلک
که یابی اژدها در قطع آن از جان هراسانش
دو صد کوه بلا در وی کشیده تیغ خونریزی
به دامن سنگ بر هر سو ز بهر سنگ بارانش
هزارش بحر آفت غرق هر گرداب صد گردون
به عواص خرد نی ساحلش پیدا نه پایانش
نهنگش را چو ماهی زمین هر روز دو طعمه
ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش
هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته
ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش
ولی در بیشها افتاده آتشهای جانسوزی
که فوق سبزه گردون کشیده شعله نیرانش
به هر منزل بلند و پستی آن دشت تا حدی
که افتاده ثری بالا ثریا مانده پایانش
رهی زینسان که شرح آمد چو پیش راه رو افتد
یقین است اینکه بی رهبر نمودن قطع نتوانش
بود آن راهبر از روی معنی مرشد کامل
که در قطع چنین راهست هر دشواری آسانش
نخست آن مرشدت اندر ره دین هر چه فرماید
همی باید قبولش کردن و پذیرفتن از جانش
بود فرض اولت مأمور کردن نفس کافر را
پس اندر حضرت سلطان دل کردن مسلمانش
نفرموده ریاضتهای گوناگون کجا گردد
ملایم آنچنان کافر که آری زیر فرمانش
ز فرق پیر هندو کم نموده ضربه چنگک
چو مورش گر زبون گردد کند با خاک یکسانش
به چوب سخت و زنجیر مکرر شیربان گر خود
نرنجاند کجا گردد ملایم شیر درانش
نه شیر این خرس رو به باز بل روباه خرس آئین
که شیران جهان آمد زبون مکر و دستانش
رهی این گونه پر آفت ترا این نوع همراهی
که شاگردان بود در رهزنی صد دیو و شیطانش
به وادی چنین هایل نشاید شد بهمراهی
که تابع هست در هر گام صد غول بیابانش
فراغ ره چه سان باشد درون پرهن افعی
فرو رفته ته هر موی بهر قتل دندانش
چه افعی کرم شومی مهلکی مقصود را مانع
نبرده ره به مقصد تا بکشته شاه کرمانش
چو گشته دشمن آدم که مسجود ملایک بود
برون کرده ز بهر دانه ای از باغ رضوانش
پدر را کرده چون مغلوب بر اولاد مور وثیست
بر اعضا سنگ بیدادش به سینه نیش خذلانش
کسی کو بر چنین دشمن شود غالب توان گفتن
که در مردانگی رستم نباشد مرد میدانش
تو از امر چنین مرشد اگر ننهی قدم بیرون
زبونت گردد و دیگر خلافت نبود امکانش
ولی مأمور شد بودنت زانسانی که می باید
ز هر چه صعبتر زان نبود این دان صعبتر زانش
ترا گوید که چون از مکر و شید نفس وارستی
همی دار از پی آسایش جان زار و رنجانش
وضوی دایمی را ورد خود کن کشور هستی
اگر خواهی که سازی زان پر آفت سیل ویرانش
فنا و روشنی را از قیام و گریه شب دان
که شمع این کرد تا دادند جای مهر رخشانش
خاطر بحر دل را همچو امواج پیاپی دان
که بس کشتی که گردد غرقه از آسیب طغیانش
کرا یارای تسکین چنین امواج باشد جز
سلیمان احتشامی آنکه باد آمد بفرمانش
به دل نفی و ثبوت لا اله آور با لا الله
به دانسان کامده تعلیمت از مرشد بدانسانش
مرا از لا الهت ما سوی الله باشد اندر دل
زدن نفی الوهیت ز تحقیقات وحدانش
ز الا الله معبود حقیقی باید مقصود
که نص قل هو الله احد شد شاهد شانش
ولی آن ذکر باید آنچنان در خاطر آوردن
که جز مذکر نبود آگه از دعوی و برهانش
الفها بایدت مسمارها تا دوزیش در دل
بدان اثبات و نفی آنسانکه ماند عقل حیرانش
دلت چون از ره باطن به حق شد واصل مطلق
به ظاهر هم رعایت شرع را واجب همی دانش
صلوة خمسه کامد پنجه اسلام را قوت
ادا می ساز مرعی داشته آداب و ارکانش
زکوة از بیست یک شد لیک چون شد بیست را داده
بلی شکرانه را دادند کرده قرض مردانش
به صومت جمله اعضا را ز نامشروع شد مانع
ولیکن صوم دل آمد ز منع یاد رحمانش
پس آنگه استطاعت شرط حج میدان و امر ره
که نتوان پا نهاد از روی ظاهر در بیابانش
ولی بس راهرو سر پا برهنه مهرسان روزی
شده این راه و پا بوده به چارم چرخ گردانش
به رفتن مور چون آزرده گردد در ته پایی
که هر مور اژدها آمد ز رشک وصل جانانش
ازان بر چشم لاغر ژنده پشمین کشد سالک
کا ناهمواری نفس خشن را هست سوهانش
هزاران داغ از سنگ ریاضت بر تن صوفی
بود یک سوی و بس یک سوی در دل داغ حرمانش
اگر جرم تو در میزان محشر کوه قاف آمد
به یک آه ندامت می توانی کرد پرانش
ترا صد بحر طاعت گر بود لیکن ریا آلود
چه گوئی بحر طاعت به که گویی بهر عصیانش
درون تیره از نقش درمها هست مدخل را
ز بیرون پر درم زانسان که گویی شکل همیانش
اگر صد جان بها داده خریدستی طریق فقر
خدایت دارد ارزانی که بگرفتستی ارزانش
عدو گر قصد جانت کرد چون قادر شدی بر وی
ز تقدیر حقش میدان یقین پس دل مرنجانش
خوری خاکستر اولی زان بود کز سفله نان جویی
اگر خود قرص مه باشد ته خاکستری نانش
ز حق جوهر چه جویی بلکه از حق هم مجو زانرو
که بی جستن هر چاو نموده قسم انسانش
بلائی کز حقت آید به جای نعمتش میدان
بجا گر شکر آن نعمت نیاری هست کفرانش
دل روشن که در چاه ریاضت افکنی بینی
به تخت مصر عزت عاقبت چون ماه کنعانش
به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان
چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش
تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی
که سر بت نهان دارد درون سینه رهبانش
بتی کت هست محبوب مجازی داریش پنهان
به محبوب حقیق آنشب آمد سرو کتمانش
رضای دوست جستن آن بود کت هر چه پیش آید
شوی راضی و از تقدیر دانی سود و نقصانش
به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر
که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش
مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی
همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش
بود آئین درویشان کامل این روش بنگر
چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش
ز شاهان نیز نبود لایق این رتبه جز شاهی
که درویشی ز شاهی بر ترست از عین عرفانش
شه درویش وش سلطان فقر آئین که از ایزد
فراز تخت شاهی فقر و درویشست در شانش
ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد
که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش
مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش
ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش
به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش
گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش
پی آرام باغ ملک داری گلشن دهرش
درو دو موضع بزم آمده ایران و تورانش
گه آئین ثنای ناپسند آئین جمشیدش
بوقت ملک بخشی مختصر ملک سلیمانش
جنابش آنچنان عالی که گر چوب از کف حاجب
فتد باشد پس از صد قرن جابر فرق کیوانش
خطابش آنچنان نافذ که بر کوه ار شود وارد
سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش
یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد
یکی از چاکران لشکری سام نریمانش
بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده
نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش
هوای جود او باشد که در فصل بهار او
صدف چون چرخ صد پر در شود از ابر نیسانش
چو اطباق فلک باشد هزاران گسترانیده
کشیده چون شود در روز بار عام شیلانش
دو صد حاتم و برمک برد صد سال ازان روزی
چو روز جشن باشد بر زمین نانریزه خوانش
بروی کسروان نور سجود خاک درگاهش
به پشت قیصران خط نشان چوب دربانش
هوا را قطره باران بدان نوعی که بشکافد
بدان سان بگذرد از جسم خارا نوک پیکانش
بود تیغش چو جلادی که پوشد کسوت احمر
ز خون خصم چون پوشیده گردد جسم عریانش
چنان گر ابر بارنده دراید برق در خارا
دل سنگین دلانرا پاره سازد چشم گریانش
شها در مدحت این نظم مرا هر کس که برخواند
نگردد ملتفت با شعر خاقانی و خاقانش
پس از وی ساحر هندی چنان این نظم خود آراست
که مرآت الصفا شد نام از طبع سخن دانش
دگر شد عارف جامی جلال الروح را ناظم
مشرف ساخته از نعت فخر آل عدمانش
نسیم الخلد کردم نام او در مدح شه زانرو
که جانرا هست هر بیتی نسیم از خلد و رضوانش
ز روح این دو استمداد کردم نزد حق لیکن
دلم هر چان ز حق میخواست فایض شد بدانسانش
به جامی گر ندارم راه دعوی اندر این معنی
که هست استاد من وین نظم گشته زیب دیوانش
به خسرو حاجت دعوی نباشد زانکه خواننده
شود واقف چو آید در نظر هم این و هم آنش
اگر جوهر فروشان بهر سودا سوی هندوستان
برند این تحفه را یا تاجر دریا به شروانش
ز روح خسروم آید دو صد انصاف و صد تحسین
ز خاقانی ملالتها که کردن شرح نتوانش
همیشه تا که در مرعای دشت دلکش عالم
رعیت چون رمه سلطان عادل هست چوپانش
درین مرعا رعیت صد هزاران باد بیش آن نوع
که هر یک را بود چاکر هزاران خان و قاآنش
فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش
دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی
عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش
عجب کج مج زبان طفلی که استادی بدین دقت
به عمری یک سبق آموختن نتواند آسانش
عجبتر آنکه بعد عمری ار دانست در ساعت
ز لوح خاطر خود پاک شوید زاب نسیانش
چه گویی طفل کان پیر خرف دعوی دانائی
رساند آنجا که گفتند اهل درد و شوق نادانش
ازان استاد و شاگردی نتیجه کی شود حاصل
که آن شد نور و این ظلمت بهم آمیخت نتوانش
که تعلیمی که گوید این معلم سر به سر یابی
مصون از نقص جهل و کامل از آئین عرفانش
نماید ره به سوی گلشنی کز غایت نزهت
بود طوبی قد حورا و کوثر لعل رضوانش
مگو طوبی که باشد سروهای آن چمن یک سر
الفهائی که یابی جلوه گر در باغ ایمانش
ز بس زیب و نضارت از کلام پاک سبحانی
شده جناب تجری تحتهاالانهار در شانش
زلال چشمه خضر آمده یک ساغر از حوضش
مثال صفحه خورشید یک ورد از گلستانش
نسیم عیسوی انفاس سکان خوش آئینش
زبور لحن داودی ز مرغان خوش الحانش
ز سنگ ریزه انهار از بس جوهر و قیمت
خجل صد ره در عمانی و لعل بدخشانش
به فراشی او خس رفته از دم عیسی مریم
به دربانی به کف کرده عصا موسی عمرانش
چنین گلشن نباشد غیر باغ معرفت ای دل
که کرد آراسته از بهر کامل صنع یزدانش
چه کامل آنکه از تعلیم های این معلم یافت
شرف ویرانه ظاهر ذخایر گنج پنهانش
ازان ویرانه هر جغد آمده زانسان همایون فر
که اندر سایه بهر کسب دولت رفته سلطانش
وزین گنج کیانی کمترین گوهر بدان قیمت
که گر غایب شود ملک جم و کی نیست تاوانش
خوشا جمعیت باطن بدانسان سالکی فانی
که حفظ این چنین گنجی کند ظاهر پریشانش
خوشا معموری ملک دل آن رهرو کامل
که شد شهر بدن از بهر پاس گنج ویرانش
به ظاهر خار در پای برهنه رفته در معنی
برون آورده حور از نوک سوزنهای مژگانش
به ذکر باطنی دایم ولیکن خرقه صد چاک
گل جنت که بر اوراق باشد بیت قرآنش
ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل
الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش
به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل
چو ابر رحمت و درها بحر فیض بارانش
به باطن غرق دریای وصول اما به ظاهر دست
به جسم مکتسب کشتی رهان از بحر عمانش
به طی ارض از مشرق و مغرب طرفة العینی
نه در روزی خرام از کاهلی مهر فلک سانش
برش از همت عالی و ترک حظ نفسانی
فلک چون شاهد مردود و خال چهره کیوانش
کهن خرقه که در وجد و سماع افکنده از گردن
به دامانی چرخ افتاده خوش طوق گریبانش
شده از بس حقارت چرخ اعظم نقطه سان مرعی
چو گاه وجد در دور آمده پر گار دامانش
مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو
چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش
مسیحا صبح فطرت فیض یاب از پاس انفاسش
خضر در شام ظلمت جرعه نوش از آب حیوانش
نه باکش زانکه غرقاب حوادث سر کشد بر چرخ
چه غم سکان گرد عرش را از نوح و طوفانش
تو ای دل گر همی خواهی کز اطوار چنین کامل
که از عهد الست افتاده با حق راست پیمانش
نسیبی باشدت وان فی الحقیقة گر میسر نیست
مدد ناگشته توفیق اله از لطف و احسانش
ولی آن هم که طبع بد منش بر شیوه نیکان
شود مایل نشانی باشد از توفیق سبحانش
اگر مرد رهی از نفس ناپاکت گذر وانگه
درا در شارع دشتی که پیمودند پاکانش
ولی اول برآور غسلی از اشک پشیمانی
خوش آنکو حق نسازد زین پشیمانی پشیمانش
پس آنگه گر توانی مرشد کامل به دست آور
که ره دورست و پربیم و مسافر کش بیابانش
عجب وادی که دوزد پای رهرو را بهر گامی
به منع وصل مقصد بر زمین خار مغیلانش
گرفتار آمده نسرین گردون چون مگس هر سو
به دام تارهای عنکبوت از برگ و اعضانش
بهارش را بود سیلاب هر جانب سراب آنگه
سموم ازبس ملون تازه گلهای بالوانش
فضایش را بهر گام آمده صد آفت مهلک
که یابی اژدها در قطع آن از جان هراسانش
دو صد کوه بلا در وی کشیده تیغ خونریزی
به دامن سنگ بر هر سو ز بهر سنگ بارانش
هزارش بحر آفت غرق هر گرداب صد گردون
به عواص خرد نی ساحلش پیدا نه پایانش
نهنگش را چو ماهی زمین هر روز دو طعمه
ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش
هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته
ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش
ولی در بیشها افتاده آتشهای جانسوزی
که فوق سبزه گردون کشیده شعله نیرانش
به هر منزل بلند و پستی آن دشت تا حدی
که افتاده ثری بالا ثریا مانده پایانش
رهی زینسان که شرح آمد چو پیش راه رو افتد
یقین است اینکه بی رهبر نمودن قطع نتوانش
بود آن راهبر از روی معنی مرشد کامل
که در قطع چنین راهست هر دشواری آسانش
نخست آن مرشدت اندر ره دین هر چه فرماید
همی باید قبولش کردن و پذیرفتن از جانش
بود فرض اولت مأمور کردن نفس کافر را
پس اندر حضرت سلطان دل کردن مسلمانش
نفرموده ریاضتهای گوناگون کجا گردد
ملایم آنچنان کافر که آری زیر فرمانش
ز فرق پیر هندو کم نموده ضربه چنگک
چو مورش گر زبون گردد کند با خاک یکسانش
به چوب سخت و زنجیر مکرر شیربان گر خود
نرنجاند کجا گردد ملایم شیر درانش
نه شیر این خرس رو به باز بل روباه خرس آئین
که شیران جهان آمد زبون مکر و دستانش
رهی این گونه پر آفت ترا این نوع همراهی
که شاگردان بود در رهزنی صد دیو و شیطانش
به وادی چنین هایل نشاید شد بهمراهی
که تابع هست در هر گام صد غول بیابانش
فراغ ره چه سان باشد درون پرهن افعی
فرو رفته ته هر موی بهر قتل دندانش
چه افعی کرم شومی مهلکی مقصود را مانع
نبرده ره به مقصد تا بکشته شاه کرمانش
چو گشته دشمن آدم که مسجود ملایک بود
برون کرده ز بهر دانه ای از باغ رضوانش
پدر را کرده چون مغلوب بر اولاد مور وثیست
بر اعضا سنگ بیدادش به سینه نیش خذلانش
کسی کو بر چنین دشمن شود غالب توان گفتن
که در مردانگی رستم نباشد مرد میدانش
تو از امر چنین مرشد اگر ننهی قدم بیرون
زبونت گردد و دیگر خلافت نبود امکانش
ولی مأمور شد بودنت زانسانی که می باید
ز هر چه صعبتر زان نبود این دان صعبتر زانش
ترا گوید که چون از مکر و شید نفس وارستی
همی دار از پی آسایش جان زار و رنجانش
وضوی دایمی را ورد خود کن کشور هستی
اگر خواهی که سازی زان پر آفت سیل ویرانش
فنا و روشنی را از قیام و گریه شب دان
که شمع این کرد تا دادند جای مهر رخشانش
خاطر بحر دل را همچو امواج پیاپی دان
که بس کشتی که گردد غرقه از آسیب طغیانش
کرا یارای تسکین چنین امواج باشد جز
سلیمان احتشامی آنکه باد آمد بفرمانش
به دل نفی و ثبوت لا اله آور با لا الله
به دانسان کامده تعلیمت از مرشد بدانسانش
مرا از لا الهت ما سوی الله باشد اندر دل
زدن نفی الوهیت ز تحقیقات وحدانش
ز الا الله معبود حقیقی باید مقصود
که نص قل هو الله احد شد شاهد شانش
ولی آن ذکر باید آنچنان در خاطر آوردن
که جز مذکر نبود آگه از دعوی و برهانش
الفها بایدت مسمارها تا دوزیش در دل
بدان اثبات و نفی آنسانکه ماند عقل حیرانش
دلت چون از ره باطن به حق شد واصل مطلق
به ظاهر هم رعایت شرع را واجب همی دانش
صلوة خمسه کامد پنجه اسلام را قوت
ادا می ساز مرعی داشته آداب و ارکانش
زکوة از بیست یک شد لیک چون شد بیست را داده
بلی شکرانه را دادند کرده قرض مردانش
به صومت جمله اعضا را ز نامشروع شد مانع
ولیکن صوم دل آمد ز منع یاد رحمانش
پس آنگه استطاعت شرط حج میدان و امر ره
که نتوان پا نهاد از روی ظاهر در بیابانش
ولی بس راهرو سر پا برهنه مهرسان روزی
شده این راه و پا بوده به چارم چرخ گردانش
به رفتن مور چون آزرده گردد در ته پایی
که هر مور اژدها آمد ز رشک وصل جانانش
ازان بر چشم لاغر ژنده پشمین کشد سالک
کا ناهمواری نفس خشن را هست سوهانش
هزاران داغ از سنگ ریاضت بر تن صوفی
بود یک سوی و بس یک سوی در دل داغ حرمانش
اگر جرم تو در میزان محشر کوه قاف آمد
به یک آه ندامت می توانی کرد پرانش
ترا صد بحر طاعت گر بود لیکن ریا آلود
چه گوئی بحر طاعت به که گویی بهر عصیانش
درون تیره از نقش درمها هست مدخل را
ز بیرون پر درم زانسان که گویی شکل همیانش
اگر صد جان بها داده خریدستی طریق فقر
خدایت دارد ارزانی که بگرفتستی ارزانش
عدو گر قصد جانت کرد چون قادر شدی بر وی
ز تقدیر حقش میدان یقین پس دل مرنجانش
خوری خاکستر اولی زان بود کز سفله نان جویی
اگر خود قرص مه باشد ته خاکستری نانش
ز حق جوهر چه جویی بلکه از حق هم مجو زانرو
که بی جستن هر چاو نموده قسم انسانش
بلائی کز حقت آید به جای نعمتش میدان
بجا گر شکر آن نعمت نیاری هست کفرانش
دل روشن که در چاه ریاضت افکنی بینی
به تخت مصر عزت عاقبت چون ماه کنعانش
به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان
چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش
تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی
که سر بت نهان دارد درون سینه رهبانش
بتی کت هست محبوب مجازی داریش پنهان
به محبوب حقیق آنشب آمد سرو کتمانش
رضای دوست جستن آن بود کت هر چه پیش آید
شوی راضی و از تقدیر دانی سود و نقصانش
به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر
که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش
مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی
همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش
بود آئین درویشان کامل این روش بنگر
چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش
ز شاهان نیز نبود لایق این رتبه جز شاهی
که درویشی ز شاهی بر ترست از عین عرفانش
شه درویش وش سلطان فقر آئین که از ایزد
فراز تخت شاهی فقر و درویشست در شانش
ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد
که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش
مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش
ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش
به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش
گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش
پی آرام باغ ملک داری گلشن دهرش
درو دو موضع بزم آمده ایران و تورانش
گه آئین ثنای ناپسند آئین جمشیدش
بوقت ملک بخشی مختصر ملک سلیمانش
جنابش آنچنان عالی که گر چوب از کف حاجب
فتد باشد پس از صد قرن جابر فرق کیوانش
خطابش آنچنان نافذ که بر کوه ار شود وارد
سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش
یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد
یکی از چاکران لشکری سام نریمانش
بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده
نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش
هوای جود او باشد که در فصل بهار او
صدف چون چرخ صد پر در شود از ابر نیسانش
چو اطباق فلک باشد هزاران گسترانیده
کشیده چون شود در روز بار عام شیلانش
دو صد حاتم و برمک برد صد سال ازان روزی
چو روز جشن باشد بر زمین نانریزه خوانش
بروی کسروان نور سجود خاک درگاهش
به پشت قیصران خط نشان چوب دربانش
هوا را قطره باران بدان نوعی که بشکافد
بدان سان بگذرد از جسم خارا نوک پیکانش
بود تیغش چو جلادی که پوشد کسوت احمر
ز خون خصم چون پوشیده گردد جسم عریانش
چنان گر ابر بارنده دراید برق در خارا
دل سنگین دلانرا پاره سازد چشم گریانش
شها در مدحت این نظم مرا هر کس که برخواند
نگردد ملتفت با شعر خاقانی و خاقانش
پس از وی ساحر هندی چنان این نظم خود آراست
که مرآت الصفا شد نام از طبع سخن دانش
دگر شد عارف جامی جلال الروح را ناظم
مشرف ساخته از نعت فخر آل عدمانش
نسیم الخلد کردم نام او در مدح شه زانرو
که جانرا هست هر بیتی نسیم از خلد و رضوانش
ز روح این دو استمداد کردم نزد حق لیکن
دلم هر چان ز حق میخواست فایض شد بدانسانش
به جامی گر ندارم راه دعوی اندر این معنی
که هست استاد من وین نظم گشته زیب دیوانش
به خسرو حاجت دعوی نباشد زانکه خواننده
شود واقف چو آید در نظر هم این و هم آنش
اگر جوهر فروشان بهر سودا سوی هندوستان
برند این تحفه را یا تاجر دریا به شروانش
ز روح خسروم آید دو صد انصاف و صد تحسین
ز خاقانی ملالتها که کردن شرح نتوانش
همیشه تا که در مرعای دشت دلکش عالم
رعیت چون رمه سلطان عادل هست چوپانش
درین مرعا رعیت صد هزاران باد بیش آن نوع
که هر یک را بود چاکر هزاران خان و قاآنش
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای به اصل پاک و گوهر بر شهانت سروری
وی به رفعت آستانت آسمان مشتری
کی نشستی دیو وارون چون نگین بر تخت زر
گر نوشتی نام تو جمشید بر انگشتری
باش تا عهد همایونت نماید ملک را
صورت نوشیروان و عادت اسکندری
هر زمان ملکی شود گردون صفت زیر و زبر
ثابت آمد دولتت چون قطب چرخ و مشتری
دین و دانش را به دوده خلق را باری که یافت
از چنین سیرت سلیمان شاهی و پیغمبری
آن شنیدستی که یوسف شاه شد در ملک مصر
از چه؟ از درویش بخشائی و رحمت گستری
دام حج و عمره و بوسیدن سنگ سیاه
بهر ضبط صید خیرات آمد و فرمانبری
روی من داعی مبارک داشتندی خسروان
بوسه دادندی به رو از روی چاکرپروری
چشم ما روشن به روی تست چون چشم فلک
چون به چشم مرحمت بر روی کارم ننگری؟
صد هزاران دور گردون بر سرت گسترده باد
سایه ترکان که آمد آفتاب خاوری
از جوانی و جمال و جاه و جان برخور که تو
چون جوانی و جمال و جاه و جانان درخوری
وی به رفعت آستانت آسمان مشتری
کی نشستی دیو وارون چون نگین بر تخت زر
گر نوشتی نام تو جمشید بر انگشتری
باش تا عهد همایونت نماید ملک را
صورت نوشیروان و عادت اسکندری
هر زمان ملکی شود گردون صفت زیر و زبر
ثابت آمد دولتت چون قطب چرخ و مشتری
دین و دانش را به دوده خلق را باری که یافت
از چنین سیرت سلیمان شاهی و پیغمبری
آن شنیدستی که یوسف شاه شد در ملک مصر
از چه؟ از درویش بخشائی و رحمت گستری
دام حج و عمره و بوسیدن سنگ سیاه
بهر ضبط صید خیرات آمد و فرمانبری
روی من داعی مبارک داشتندی خسروان
بوسه دادندی به رو از روی چاکرپروری
چشم ما روشن به روی تست چون چشم فلک
چون به چشم مرحمت بر روی کارم ننگری؟
صد هزاران دور گردون بر سرت گسترده باد
سایه ترکان که آمد آفتاب خاوری
از جوانی و جمال و جاه و جان برخور که تو
چون جوانی و جمال و جاه و جانان درخوری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۶
اگر چه عمادی ز دریای خاطر
نکرده ست تقصیر در درفشانی
خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی
علی حسن بود حسان ثانی
بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
ز بیت نخستین قیاسی کن آخر
که تکرار لفظش چه دارد معانی
دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست
مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی
به حسان چه تشبیه باشد کسی را
که از ندمت و هزل جوید امانی
کجا گفت حسان که من نردبازم
بدانسان که از داو خصلم بمانی
مرا نیز داغ علی هست بر دل
ولی کم کنم فاش راز نهانی
نگویم چو هنگامه گیران کابل
به هر کاروان کاه و هر کاروانی
که هر چیز دارم همه چیز دانم
که خواهم شفا داروی ناتوانی
دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان
بدیدم بدان جاه وآن کامرانی
به هر دو قدم فرش شه را سپردم
چو بر طور موسی به لالنترانی
نبد پای کس پیش شاهان به خست
ز ایام ما تا گه باستانی
به هر دو قدم لاجرم ره سپردند
به گاه تعازی و وقت تعانی
چه فردوسی و عنصری چه دقیقی
چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی
دگر ناخن مرد معنی ننازد
چو طفلان به پا یاری زر کانی
دگر هر که در بزم یک می خورد کم
غلامیش پیدا شود رایگانی
پس آنکو نخورده ست هرگز براندش
هزاران غلام ختائی و لانی
دگر کز وزیران و شاهان نشان داد
چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی
گر او را وزیران نشاندند بر دست
ز دستم نشستی وزیران تو دانی
بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه
چه هنگام کهلی چه روز جوانی
به بستان بسی بوده در هم بساطی
به میدان بسی رفته در هم عنانی
نه بی من شنوده ره ارغنونی
نه بی من چشیده می ارغوانی
مکرم بدم نزدشان از دو معنی
ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی
به هر ملک و شهری به دیبای خطم
مثالی شدی چون قضا از روانی
چه لافی دلا زان شهانی که درخاک
اسیرند با حسرت جاودانی
گذشتند و جانشان به دار بقا رفت
بماندست تنشان درین خاک فانی
چنان دولت بی بها زود بگذشت
چو ابر بهاری و باد خزانی
ز مردم کنون چشم خوبی چه داری
که از چشم مردم بشد خوبسانی
چو جام غم انجام ایشان ننوشی
چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی
ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت
ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی
چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد
چو شاخ گل نو مه مهرگانی
چه خوانی به رغم ظریفان کرمان
عبارات باخرزی آنچنانی
علی حسن بد نگفت و اگر گفت
تو کم گوی بد تا به بد درنمانی
سخن بی مجال و وقیعت نباشد
چه تازی چه ترکی چه هندوستانی
رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت
سریر جم و تاج نوشیروانی
درین شعر چندین سخنهای نیکوست
که هم جوهرش دیدم و هم معانی
خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد
که می را بود بر خرد کامرانی
دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست
که آن نیست در عهد آخر زمانی
مجوی ای برادر به جز مغز حکمت
که این است سرچشمه جاودانی
ز مجد این سخن بس بود یادگارت
که او یافت از هاتف لامکانی
بر او هر چه بنوشت از من سلامت
کم آزاری آورد و کوته زبانی
نکرده ست تقصیر در درفشانی
خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی
علی حسن بود حسان ثانی
بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
ز بیت نخستین قیاسی کن آخر
که تکرار لفظش چه دارد معانی
دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست
مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی
به حسان چه تشبیه باشد کسی را
که از ندمت و هزل جوید امانی
کجا گفت حسان که من نردبازم
بدانسان که از داو خصلم بمانی
مرا نیز داغ علی هست بر دل
ولی کم کنم فاش راز نهانی
نگویم چو هنگامه گیران کابل
به هر کاروان کاه و هر کاروانی
که هر چیز دارم همه چیز دانم
که خواهم شفا داروی ناتوانی
دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان
بدیدم بدان جاه وآن کامرانی
به هر دو قدم فرش شه را سپردم
چو بر طور موسی به لالنترانی
نبد پای کس پیش شاهان به خست
ز ایام ما تا گه باستانی
به هر دو قدم لاجرم ره سپردند
به گاه تعازی و وقت تعانی
چه فردوسی و عنصری چه دقیقی
چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی
دگر ناخن مرد معنی ننازد
چو طفلان به پا یاری زر کانی
دگر هر که در بزم یک می خورد کم
غلامیش پیدا شود رایگانی
پس آنکو نخورده ست هرگز براندش
هزاران غلام ختائی و لانی
دگر کز وزیران و شاهان نشان داد
چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی
گر او را وزیران نشاندند بر دست
ز دستم نشستی وزیران تو دانی
بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه
چه هنگام کهلی چه روز جوانی
به بستان بسی بوده در هم بساطی
به میدان بسی رفته در هم عنانی
نه بی من شنوده ره ارغنونی
نه بی من چشیده می ارغوانی
مکرم بدم نزدشان از دو معنی
ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی
به هر ملک و شهری به دیبای خطم
مثالی شدی چون قضا از روانی
چه لافی دلا زان شهانی که درخاک
اسیرند با حسرت جاودانی
گذشتند و جانشان به دار بقا رفت
بماندست تنشان درین خاک فانی
چنان دولت بی بها زود بگذشت
چو ابر بهاری و باد خزانی
ز مردم کنون چشم خوبی چه داری
که از چشم مردم بشد خوبسانی
چو جام غم انجام ایشان ننوشی
چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی
ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت
ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی
چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد
چو شاخ گل نو مه مهرگانی
چه خوانی به رغم ظریفان کرمان
عبارات باخرزی آنچنانی
علی حسن بد نگفت و اگر گفت
تو کم گوی بد تا به بد درنمانی
سخن بی مجال و وقیعت نباشد
چه تازی چه ترکی چه هندوستانی
رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت
سریر جم و تاج نوشیروانی
درین شعر چندین سخنهای نیکوست
که هم جوهرش دیدم و هم معانی
خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد
که می را بود بر خرد کامرانی
دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست
که آن نیست در عهد آخر زمانی
مجوی ای برادر به جز مغز حکمت
که این است سرچشمه جاودانی
ز مجد این سخن بس بود یادگارت
که او یافت از هاتف لامکانی
بر او هر چه بنوشت از من سلامت
کم آزاری آورد و کوته زبانی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۸ - آگاهی یافتن ابن زیاد از فرار طفلان گرفتار و باز خواستن ازمشکور
زکارش دژم پور مرجانه شد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد
بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را
مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه
چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی
بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟
همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟
که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم
بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار
ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند
زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک
تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام
اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک
من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست
مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است
پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار
به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن
گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ
به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو
شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد
بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را
مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه
چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی
بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟
همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟
که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم
بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار
ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند
زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک
تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام
اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک
من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست
مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است
پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار
به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن
گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ
به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو
شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۱ - بازگشتن علی اکبر(ع)بار دیگر به میدان
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
غنچه یی، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
سوی یار از همه پرداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
همرهان را همه انداخته میباید رفت
کارم از دست شد ای قاصد آه سحری
تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
به تماشای جمالش همه کس محرم نیست
خویش را از نظر انداخته میباید رفت
گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا
خانه گردید چو پرداخته میباید رفت
به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد
علم راستی افراخته میباید رفت
سپر از دوره آغوش بود مردان را
بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت
جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود
چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت
تن به خاکستر واسوختگی باید داد
همچو آیینه پرداخته میباید رفت
جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است
سوی جانان همه را باخته میباید رفت
واعظ این بار علایق که تو برداشته یی
همه را عاقبت انداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
همرهان را همه انداخته میباید رفت
کارم از دست شد ای قاصد آه سحری
تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
به تماشای جمالش همه کس محرم نیست
خویش را از نظر انداخته میباید رفت
گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا
خانه گردید چو پرداخته میباید رفت
به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد
علم راستی افراخته میباید رفت
سپر از دوره آغوش بود مردان را
بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت
جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود
چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت
تن به خاکستر واسوختگی باید داد
همچو آیینه پرداخته میباید رفت
جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است
سوی جانان همه را باخته میباید رفت
واعظ این بار علایق که تو برداشته یی
همه را عاقبت انداخته میباید رفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد
نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو
وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست
شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه
تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع
هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است
خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع
باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش
پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع
آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام
آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع
میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما
در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد
نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو
وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست
شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه
تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع
هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است
خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع
باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش
پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع
آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام
آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع
میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما
در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
تو جانی، جان! چرا چندین گرفتار بدن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۴ - وصف بهار و ستایش شاه حیدر نسب ایران، حارس کشور دین شاه سلیمان صفوی
نوبهار است و درو و دشت دگر روح فزاست
سبزه تر به سرانگشت ز دل عقده گشاست
بسکه دلکش بود از فیض هوا خاک چمن
بید مجنون بفلک میرود و، رو بقفاست
میتوان کرد در آن سیر بهار دیگر
بسکه چون آینه، هر برگ گلستان بصفاست
حسن گل عقل ربا، فیض هوا شور انگیز
خیز ای آینه دل که دگر وقت جلاست!
گشته از ابر عجب بار گهی بر سر پا
که بهر سوی طنابش ز رگ موج هواست
بر بساط چمن افگنده هوا مسند رنگ
هر طرف نامیه از لاله و گل بزم آراست
مسند آرا بسعادت شده سلطان بهار
چتر گلبن بسرش سایه فگن همچو هماست
تاجداران شکوفه، بدو صد فر و شکوه
هر یک استاده باندام و ادب بر سرپاست
چوبداران گل و غنچه پی راندن غم
کرده هریک بعصا تکیه زهر سو چپ و راست
آبها را لب جو بهر زمین بوس بخاک
نخل ها را سر برگ از در او گردون ساست
سنبل افتاده و در عرض پریشانحالیست
نرگس استاده و چشمش ز ادب بر ته پاست
یک طرف جبهه اوراق گل از سجده بخاک
یک طرف قد نهالان پی تسلیم دوتاست
یک طرف شاخ تر از برگ کند عرضه بلند
یک طرف گشته زبان سوسن و، مشغول دعاست
قمریان را ببرش، شکوه ز بیرحمی سرو
بلبلان را بدرش، داد ز بیداد صباست
جمله بی برگ و نوایان چمن را هر دم
از گهرباری ابر کرمش، برگ و نواست
گفتم: این بارگه از چیست باین فر و شکوه؟!
این همه کوکبه و دبدبه ای دل ز کجاست؟!
گفت: این گرده درگاه شه ایرانست
که ز گرد در او، چشم جهانی بیناست
فارس کشور دین، «شاه سلیمان » که ازو
علم دولت اولاد علی گردون ساست
شاه حیدر نسب آن کو بطناب ضبطش
خیمه ملت اثنی عشری بر سر پاست
خانه امن و امانست ز تیغش روشن
بسکه افروخته از آتش چشم اعداست
برق تیغ، ابر عطا، بحر کرم، کوه وقار
آسمان بارگه، انجم سپه و، صبح لواست
پیش بحر کرم او، که جهان راست، محیط
آب از خجلت خود گر شده، حق با دریاست
بجز از میمنت نسبت چترش نبود
این همه دولت اقبال که در بال هماست
ننهاد آینه رای منیرش، پا پیش
خویش را شاهد گیتی نتوانست آراست
خلق بیرون نتواند شدن از ضابطه اش
آب هرگز نرود کج چو بود جدول راست
بکسه ایام ز عدل و کرمش خوشوقت است
نو بهاری که ز عهدش گذرد، رو بقفاست
طعمه صعوه شود چرغ، گریزد گر ازو
پیش اهل نظر از بس نمک او گیراست
از نهیبش نه چنان خصم بجا ماند خشک
کز رخش رنگ تواند بسهولت برخاست
نخل عمری که قدم در ره او نفشارد
کی ز بیما حصلی، از بر خود کامرواست؟!
راست کیشند ز بس لشکر نصرت اثرش
تیرشان بر دل اعدای وی ایمن ز خطاست
خصم سرکش نه چنان گشته ازو خاک نشین
که غبارش دگر از خاک تواند برخاست
لشکرش بار بصحرا چو کشد، کهسار است
موکبش پا چو بکهسار گذارد، صحراست
زله بندد گنه از بهر گناه دیگر
دامن سفره بخشایش او بسکه رساست
جز سخن، کو بود از حق مدیحش مفلس
در جهان از کرمش کیست که بی برگ ونواست؟!
نه همین واعظ دلخسته دعاگوی ویست
دولتش را کف هر برگ چمن، دست دعاست
نیست حد چو منی، حق ثناگستریش
کآن نه حرفی است، که هرگز بزبان آید راست
غرض اینست، که از آب رخ مدحت او
گوهر معنیم از خاک تواند برخاست
خامه ای دل بگذار و، کف اخلاص برآر
که دگر وقت بپا داشتن فرض دعاست
تا برآید خور تابان و، شود عالمگیر
تا ازو سایه مسافر سوی اقلیم فناست
دولتش باد جهانگیر،چو خورشید مدام
دشمنش سایه صفت، باد ز عالم کم و کاست
سبزه تر به سرانگشت ز دل عقده گشاست
بسکه دلکش بود از فیض هوا خاک چمن
بید مجنون بفلک میرود و، رو بقفاست
میتوان کرد در آن سیر بهار دیگر
بسکه چون آینه، هر برگ گلستان بصفاست
حسن گل عقل ربا، فیض هوا شور انگیز
خیز ای آینه دل که دگر وقت جلاست!
گشته از ابر عجب بار گهی بر سر پا
که بهر سوی طنابش ز رگ موج هواست
بر بساط چمن افگنده هوا مسند رنگ
هر طرف نامیه از لاله و گل بزم آراست
مسند آرا بسعادت شده سلطان بهار
چتر گلبن بسرش سایه فگن همچو هماست
تاجداران شکوفه، بدو صد فر و شکوه
هر یک استاده باندام و ادب بر سرپاست
چوبداران گل و غنچه پی راندن غم
کرده هریک بعصا تکیه زهر سو چپ و راست
آبها را لب جو بهر زمین بوس بخاک
نخل ها را سر برگ از در او گردون ساست
سنبل افتاده و در عرض پریشانحالیست
نرگس استاده و چشمش ز ادب بر ته پاست
یک طرف جبهه اوراق گل از سجده بخاک
یک طرف قد نهالان پی تسلیم دوتاست
یک طرف شاخ تر از برگ کند عرضه بلند
یک طرف گشته زبان سوسن و، مشغول دعاست
قمریان را ببرش، شکوه ز بیرحمی سرو
بلبلان را بدرش، داد ز بیداد صباست
جمله بی برگ و نوایان چمن را هر دم
از گهرباری ابر کرمش، برگ و نواست
گفتم: این بارگه از چیست باین فر و شکوه؟!
این همه کوکبه و دبدبه ای دل ز کجاست؟!
گفت: این گرده درگاه شه ایرانست
که ز گرد در او، چشم جهانی بیناست
فارس کشور دین، «شاه سلیمان » که ازو
علم دولت اولاد علی گردون ساست
شاه حیدر نسب آن کو بطناب ضبطش
خیمه ملت اثنی عشری بر سر پاست
خانه امن و امانست ز تیغش روشن
بسکه افروخته از آتش چشم اعداست
برق تیغ، ابر عطا، بحر کرم، کوه وقار
آسمان بارگه، انجم سپه و، صبح لواست
پیش بحر کرم او، که جهان راست، محیط
آب از خجلت خود گر شده، حق با دریاست
بجز از میمنت نسبت چترش نبود
این همه دولت اقبال که در بال هماست
ننهاد آینه رای منیرش، پا پیش
خویش را شاهد گیتی نتوانست آراست
خلق بیرون نتواند شدن از ضابطه اش
آب هرگز نرود کج چو بود جدول راست
بکسه ایام ز عدل و کرمش خوشوقت است
نو بهاری که ز عهدش گذرد، رو بقفاست
طعمه صعوه شود چرغ، گریزد گر ازو
پیش اهل نظر از بس نمک او گیراست
از نهیبش نه چنان خصم بجا ماند خشک
کز رخش رنگ تواند بسهولت برخاست
نخل عمری که قدم در ره او نفشارد
کی ز بیما حصلی، از بر خود کامرواست؟!
راست کیشند ز بس لشکر نصرت اثرش
تیرشان بر دل اعدای وی ایمن ز خطاست
خصم سرکش نه چنان گشته ازو خاک نشین
که غبارش دگر از خاک تواند برخاست
لشکرش بار بصحرا چو کشد، کهسار است
موکبش پا چو بکهسار گذارد، صحراست
زله بندد گنه از بهر گناه دیگر
دامن سفره بخشایش او بسکه رساست
جز سخن، کو بود از حق مدیحش مفلس
در جهان از کرمش کیست که بی برگ ونواست؟!
نه همین واعظ دلخسته دعاگوی ویست
دولتش را کف هر برگ چمن، دست دعاست
نیست حد چو منی، حق ثناگستریش
کآن نه حرفی است، که هرگز بزبان آید راست
غرض اینست، که از آب رخ مدحت او
گوهر معنیم از خاک تواند برخاست
خامه ای دل بگذار و، کف اخلاص برآر
که دگر وقت بپا داشتن فرض دعاست
تا برآید خور تابان و، شود عالمگیر
تا ازو سایه مسافر سوی اقلیم فناست
دولتش باد جهانگیر،چو خورشید مدام
دشمنش سایه صفت، باد ز عالم کم و کاست
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۲ - تاریخ منصب میردیوانی
ز حکم خسروی کز عدل و احسان
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل پنجم
شناختن تفاصیل لشکر دل دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالی معلوم شود بدان که مثال تن چون شهری است و دست و پای و اعضا پیشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنه شهر است و دل پادشا ه شهر است و عقل وزیر پادشاه است و پادشاه را بدین همه حاجت است تا مملکت راست کند.
و لیکن شهوت که عامل اخراج است، دروغ زن و فضولی و تخلیط گر است و هر چه وزیر عقل گوید، به مخالفت آن بیرون آید و همیشه خواهان آن باشد که هر چه در مملکت مال است، همه به بهانه خراج بستاند و این غضب که شحنه ی شهر است، شریر و سخت تند و تیز است و همه کشتن و شکستن و ریختن دوست دارد و همچنان که پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزیر کند، و عامل دروغ زن و مطمع را مالیده دارد و هر چه وی بر خلاف وزیر گوید، نشنود و شحنه را بر وی مسلط کند تا وی را از فضول باز دارد و شحنه را نیز کوفته و شکسته دارد تا پای از حد خویش بیرون ننهد و چون چنین کند کار مملکت به نظام بود همچنین پادشاه دل چون کار به اشارت وزیر عقل کند و شهوت و غضب را زیر دست و به فرمان عقل دارد و عقل را مسخر ایشان نگرداند، کار مملکت تن راست بود و راه سعادت و رسیدن به حضرت الهیت بر وی بریده نشود و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند، مملکت ویران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود.
و لیکن شهوت که عامل اخراج است، دروغ زن و فضولی و تخلیط گر است و هر چه وزیر عقل گوید، به مخالفت آن بیرون آید و همیشه خواهان آن باشد که هر چه در مملکت مال است، همه به بهانه خراج بستاند و این غضب که شحنه ی شهر است، شریر و سخت تند و تیز است و همه کشتن و شکستن و ریختن دوست دارد و همچنان که پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزیر کند، و عامل دروغ زن و مطمع را مالیده دارد و هر چه وی بر خلاف وزیر گوید، نشنود و شحنه را بر وی مسلط کند تا وی را از فضول باز دارد و شحنه را نیز کوفته و شکسته دارد تا پای از حد خویش بیرون ننهد و چون چنین کند کار مملکت به نظام بود همچنین پادشاه دل چون کار به اشارت وزیر عقل کند و شهوت و غضب را زیر دست و به فرمان عقل دارد و عقل را مسخر ایشان نگرداند، کار مملکت تن راست بود و راه سعادت و رسیدن به حضرت الهیت بر وی بریده نشود و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند، مملکت ویران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴ - اصل دوم
بدان که رسول (ص) چنین گفته است، «طلب العلم فریضه علی کل مسلم» جستن علم فریضه است بر همه مسلمانان و همه علما خلاف کرده اند که این چه علم است؟ متکلمان می گویند که این علم کلام است که معرفت خدای تعالی بدین حاصل آید و فقها می گویند که این علم فقه است، که حلال از حرام بدین جدا بود و محدثان می گویند که این علم کتاب است و سنت است که اصل علم شرع این است.
و صوفیان می گویند که علم احوال دل است که بنده راه، به حق تعالی وی است و هر کسی از این قوم علم خویش را تعظیم همی کنند و اختیار ما آن است که به یک علم مخصوص نیست و این همه علمها نیز واجب نیست، ولکن این را نیز تفصیلی هست که این اشکال بدان برخیزد
بدان که هر که چاشتگاه، مثلا مسلمان شود، یا بالغ شود، این همه علمها بر وی آموختن واجب نگردد، ولکن در وقت واجب شود که معنی کلمه: «لااله الاالله، محمد رسول الله» بداند، و این بدان بود که آن اعتقاد اهل سنت که در اصل اول گفتیم حاصل کند، نه بدان معنی که به دلیل بداند که آن واجب نیست، ولکن بر جمله صفات حق تعالی و صفات پیغامبر (ص) و صفات آخرت و بهشت و دوزخ و حشر و نشر اعتقاد کند و بداند که وی را خدایی است بدین صفت و از جهت وی مطالب است بر زبان رسول وی که اگر طاعت کند به سعادتی رسد پس از مرگ و اگر معصیت کند به شقاوتی رسد.
چون این بدانست، پس از این دو نوع از علم واجب شدن گیرد، یکه به دل تعلق دارد و یکی به اعمال جوارح.
و آن که به اعمال جوارح تعلق دارد، دو قسم باشد، یکی کردنی و یکی ناکردنی.
و اما علم کردنی چنین بود که چون چاشتگاه مسلمان شود، آن وقت را که نماز پیشین آید، واجب بود بر وی علم طهارت و نماز آموختن، آن مقدار که فریضه است از این دو علم، و اما آنچه سنت است، علم آن سنت است نه فریضه اگر مثلا به نماز شام رسد، آنگاه علم نماز شام واجب شود که بداند که آن سه رکعت است و پیش از آن واجب نشود چون به ماه رمضان رسد، علم روزه رمضان واجب شود، این قدر که بداند که نیت کردن واجب است و از وقت صبح تا فرو شدن آفتاب خوردن و مباشرت کردن حرام است و اگر بیست دینار زر دارد، علم زکوه در وقت واجب نشود، لکن آن وقت را که سالی تمام شود واجب گردد که بداند که زکوه آن چند است و به که باید دادن و شرط آن چیست و علم حج واجب نشود تا آنگاه که حج خواهد کرد که وقت آن در جمله عمر است و همچنین هر کار که پیش می آید، بدان وقت علم آن واجب می شود، مثلا چون نکاح خواهد کردن، علم آن واجب شود، چنان که بداند که حق زن بر شوی چیست و در حال حیض مباح نیست صحبت کردن و پس از حیض تا طهارت نکند و همچنین آنچه بدان تعلق دارد و اگر به مثل پیشه ای دارد، علم آن پیشه بر وی واجب شود تا اگر بازرگان بود علم ربوا بر وی واجب شود، بلکه واجب شود که جمله شروط بیع بداند تا از بیع باطل حذر تواند کرد و برای این بود که عمر اهل بازار را دره همی زد و به طلب علم می فرستاد و می گفت که هر که فقه بیع نداند، نباید که در بازار بود که آنگاه که حرام خورد و ربوا خورد وی را خبر نبود و همچنین هر پیشه را علمی است تا اگر حجام بود مثلا، باید که بداند که چه چیز شاید از آدمی ببرد و چه دندان شاید که بکند و تا چه غایت شاید که در داروی جراحتها ارتکاب کند و امثال این.
و این علمها به حال هر کسی بگردد و بر بزاز واجب نبود که علم پیشه حجام بیاموزد و نه حجام واجب بود که علم بزازی بداند مثال علم کارهای کردنی این است.
اما ناکردنی، علم آن نیز واجب است، ولکن به حال هر کس بگردد اگر آن بود که آن کس دیبا پوشد یا جایی باشدکه خمر خورند یا گوشت خوک خورند یا در جایی باشد که به غصب ستده باشند یا مالی حرام در دست دارد، واجب شود بر علما که وی را این علم بیاموزند و بگویند که حرام از آن چیست تا دست بدارد و اگر جایی باشد، مثلا، که با زنان مخالطت دارد، بر وی واجب شود که بداند که محرم کیست و نامحرم کیست و نظر به که روا نباشد.
و این نیز به حال هر کسی بگردد که هر کسی در معرض کاری دیگر باشد بر وی واجب نشود که علم کار دیگران بیاموزد که بر زنان واجب نشود که بیاموزند که در حال حیض طلاق دادن روا نبود و هر مردی که طلاق خواهد داد واجب شود که بیاموزد.
اما آن که به دل تعلق دارد دو جنس است: یکی به احوال دل تعلق دارد، یکی به اعتقادات.
اما آنچه به احوال دل تعلق دارد، مثال آن بود که واجب بود که بداند که کبر و حسد حرام است و گمان بد بردن و امثال این و این فرض عین است بر همه خلق که هیچ کس از چنین معانی خالی نباشد، پس علم آن و علم علاج آن واجب بود که این نوع بیماری عام است و علاج آن بی علم راست نیاید و اما علم بیع و سلم و رهن و اجارت و این اجناس که در فقه گویند فرض کفایت است، فرض عین بر کسی شود که آن به معاملت بخواهد کرد و بیشتر خلق از آن خالی تواند بود، اما از این احوال دل خالی نتواند بود.
اما جنس دیگر که به اعتقاد تعلق دارد، آن بود که اگر در اعتقاد وی را شکی پدید آید، بر وی واجب بودکه آن شک از دل ببرد، هر گاه که آن شک از دل ببرد، هرگاه که آن شک در اعتقادی باشد که واجب بود در اصل خویش یا در اعتقادی که شک در آن روا نبود.
پس از این جمله معلوم شد که علم بر همه مسلمانان فریضه است که هیچ مسلمان از جستن علم مستغنی نیست، ولکن آن علم یک جنس نیست و در حق هر کسی برابر نیست، بلکه به احوال و اوقات بگردد اما هیچ کس از نوع حاجت بدین معنی خالی نباشد پس، از این گفت رسول (ص) که، «هیچ مسلمان نیست که نه طلب علم بر وی فرضیه است» یعنی طلب علمی که به عمل آن حاجتمند بود.
و صوفیان می گویند که علم احوال دل است که بنده راه، به حق تعالی وی است و هر کسی از این قوم علم خویش را تعظیم همی کنند و اختیار ما آن است که به یک علم مخصوص نیست و این همه علمها نیز واجب نیست، ولکن این را نیز تفصیلی هست که این اشکال بدان برخیزد
بدان که هر که چاشتگاه، مثلا مسلمان شود، یا بالغ شود، این همه علمها بر وی آموختن واجب نگردد، ولکن در وقت واجب شود که معنی کلمه: «لااله الاالله، محمد رسول الله» بداند، و این بدان بود که آن اعتقاد اهل سنت که در اصل اول گفتیم حاصل کند، نه بدان معنی که به دلیل بداند که آن واجب نیست، ولکن بر جمله صفات حق تعالی و صفات پیغامبر (ص) و صفات آخرت و بهشت و دوزخ و حشر و نشر اعتقاد کند و بداند که وی را خدایی است بدین صفت و از جهت وی مطالب است بر زبان رسول وی که اگر طاعت کند به سعادتی رسد پس از مرگ و اگر معصیت کند به شقاوتی رسد.
چون این بدانست، پس از این دو نوع از علم واجب شدن گیرد، یکه به دل تعلق دارد و یکی به اعمال جوارح.
و آن که به اعمال جوارح تعلق دارد، دو قسم باشد، یکی کردنی و یکی ناکردنی.
و اما علم کردنی چنین بود که چون چاشتگاه مسلمان شود، آن وقت را که نماز پیشین آید، واجب بود بر وی علم طهارت و نماز آموختن، آن مقدار که فریضه است از این دو علم، و اما آنچه سنت است، علم آن سنت است نه فریضه اگر مثلا به نماز شام رسد، آنگاه علم نماز شام واجب شود که بداند که آن سه رکعت است و پیش از آن واجب نشود چون به ماه رمضان رسد، علم روزه رمضان واجب شود، این قدر که بداند که نیت کردن واجب است و از وقت صبح تا فرو شدن آفتاب خوردن و مباشرت کردن حرام است و اگر بیست دینار زر دارد، علم زکوه در وقت واجب نشود، لکن آن وقت را که سالی تمام شود واجب گردد که بداند که زکوه آن چند است و به که باید دادن و شرط آن چیست و علم حج واجب نشود تا آنگاه که حج خواهد کرد که وقت آن در جمله عمر است و همچنین هر کار که پیش می آید، بدان وقت علم آن واجب می شود، مثلا چون نکاح خواهد کردن، علم آن واجب شود، چنان که بداند که حق زن بر شوی چیست و در حال حیض مباح نیست صحبت کردن و پس از حیض تا طهارت نکند و همچنین آنچه بدان تعلق دارد و اگر به مثل پیشه ای دارد، علم آن پیشه بر وی واجب شود تا اگر بازرگان بود علم ربوا بر وی واجب شود، بلکه واجب شود که جمله شروط بیع بداند تا از بیع باطل حذر تواند کرد و برای این بود که عمر اهل بازار را دره همی زد و به طلب علم می فرستاد و می گفت که هر که فقه بیع نداند، نباید که در بازار بود که آنگاه که حرام خورد و ربوا خورد وی را خبر نبود و همچنین هر پیشه را علمی است تا اگر حجام بود مثلا، باید که بداند که چه چیز شاید از آدمی ببرد و چه دندان شاید که بکند و تا چه غایت شاید که در داروی جراحتها ارتکاب کند و امثال این.
و این علمها به حال هر کسی بگردد و بر بزاز واجب نبود که علم پیشه حجام بیاموزد و نه حجام واجب بود که علم بزازی بداند مثال علم کارهای کردنی این است.
اما ناکردنی، علم آن نیز واجب است، ولکن به حال هر کس بگردد اگر آن بود که آن کس دیبا پوشد یا جایی باشدکه خمر خورند یا گوشت خوک خورند یا در جایی باشد که به غصب ستده باشند یا مالی حرام در دست دارد، واجب شود بر علما که وی را این علم بیاموزند و بگویند که حرام از آن چیست تا دست بدارد و اگر جایی باشد، مثلا، که با زنان مخالطت دارد، بر وی واجب شود که بداند که محرم کیست و نامحرم کیست و نظر به که روا نباشد.
و این نیز به حال هر کسی بگردد که هر کسی در معرض کاری دیگر باشد بر وی واجب نشود که علم کار دیگران بیاموزد که بر زنان واجب نشود که بیاموزند که در حال حیض طلاق دادن روا نبود و هر مردی که طلاق خواهد داد واجب شود که بیاموزد.
اما آن که به دل تعلق دارد دو جنس است: یکی به احوال دل تعلق دارد، یکی به اعتقادات.
اما آنچه به احوال دل تعلق دارد، مثال آن بود که واجب بود که بداند که کبر و حسد حرام است و گمان بد بردن و امثال این و این فرض عین است بر همه خلق که هیچ کس از چنین معانی خالی نباشد، پس علم آن و علم علاج آن واجب بود که این نوع بیماری عام است و علاج آن بی علم راست نیاید و اما علم بیع و سلم و رهن و اجارت و این اجناس که در فقه گویند فرض کفایت است، فرض عین بر کسی شود که آن به معاملت بخواهد کرد و بیشتر خلق از آن خالی تواند بود، اما از این احوال دل خالی نتواند بود.
اما جنس دیگر که به اعتقاد تعلق دارد، آن بود که اگر در اعتقاد وی را شکی پدید آید، بر وی واجب بودکه آن شک از دل ببرد، هر گاه که آن شک از دل ببرد، هرگاه که آن شک در اعتقادی باشد که واجب بود در اصل خویش یا در اعتقادی که شک در آن روا نبود.
پس از این جمله معلوم شد که علم بر همه مسلمانان فریضه است که هیچ مسلمان از جستن علم مستغنی نیست، ولکن آن علم یک جنس نیست و در حق هر کسی برابر نیست، بلکه به احوال و اوقات بگردد اما هیچ کس از نوع حاجت بدین معنی خالی نباشد پس، از این گفت رسول (ص) که، «هیچ مسلمان نیست که نه طلب علم بر وی فرضیه است» یعنی طلب علمی که به عمل آن حاجتمند بود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶ - فصل(هیچ کاری بزرگوارتر از علم نیست)
چون دانستی که عامی به هیچ وقت از خطر خالی نباشد، از اینجا معلوم شود که هیچ کاری که آدمی بدان مشغول خواهد شد، فاضلتر و گواراتر از علم نخواهد بود و هر پیشه که بدان مشغول خواهد شد، برای طلب دنیا خواهد بود و علم بیشتر خلق را در دنیا نیز بهتر از پیشه ها، چه متعلم از چهار حال خالی نبود:
یا کفایت خویش دارد از دنیا به میزانی یا به جهتی دیگر علم حراست مال وی بود و سبب عز وی بود در دنیا و سبب سعادت آخرت بود یکی این بود .
دیگر کسی باشد که کفایت خویش ندارد، ولکن در وی قنغاعت باشد که بدانچه باشد کفایت تواند کرد و قدر درویشی بداند در مسلمانی که درویشان بیش از توانگران به پانصد سال در بهشت خواهند شد علم در حق این کس سبب آسایش دنیا و سعادت آخرت بود.
سدیگر کسی بود که علم بیاموزند و حق وی از حلال بود از بیت المال یا از دست مسلمانان به وی رسد، چندانکه کفایت وی باشد بی آن که وی را طلب حرامی باید کرد یا از سلطان ظالم چیزی طلب باید کرد پس این هر سه کس را طلب علم در دین و دنیا از همه کارها به باشد.
چهارم کسی باشد که کفایت خود ندارد و مقصود وی از علم طلب دنیا باشد و روزگار چنان بود که طلب نتواند کردن کفایت خویش الا از ادرار سلطان که از وجوه خراج و ظلم باشد یا از مردمان، بی ریا و مذلت طلب نتواند کرد این کس را و هر که مقصود از طلب علم مال و جاه باشد و به علم به دست خواهد آوردن، و اولیتر که به کسب مشغول شود، چون از علمی که فرض عین است بپرداخت که این چنین کس شیطانی شود از شیاطین انس و خلقی بسیار به وی تباه شود و هر عامی که در وی نگرد که وی حرام می ستاند و همه حیلتها می کند در طلب دنیا، به وی اقتدا کند و فساد وی در میان خلق بیش از صلاح باشد پس چنین دانشمند هرچند کمتر بهتر، پس آن بهتر که دنیا از کارهای دنیایی طلب کند، نه از کارهای دینی اگر کسی گوید که علم وی را از راه دنیا باز خواند چنان که گروهی گفته اند، «تعلمناالعلم لغیر الله العلم ان یکون الاالله» «علم نه برای خدا آموختیم، ولکن علم، خود ما را به راه خدا برد» جواب آن است که آن علم کتاب و سنت و اسرار راه آخرت و حقایق شریعت بود که ایشان را باز راه خدای برد و آنگاه بایست آن در باطن ایشان بود که کاره بودند شره خویش را به دنیا و بزرگان دین را می دیدند که از دنیا دور بودند و ایشان آرزومند بودند که به ایشان اقتدا کنند، چون علم آن بود و حال روزگار چنان بود امیدوار بود که ایشان به صفت آن علم گردند و علم تبع ایشان نگردد.
اما این علمها که در این روزگار می خوانند چون خلاف مذهب و کلام و قصص و طامات و این معلمان که در روزگارند که ازعلمهای خویش دام دنیا ساخته اند، مخالطت با ایشان و تحصیل علم از ایشان مرد را از راه دنیا بنگرداند و لیس الخبر کالمعاینه نگاه کن تا بیشتر این قوم از علمای دنیااند یا از علمای آخرت و خلق را از مشاهده احوال ایشان سود است یا زیان؟
اما اگر چایی کسی بود که به تقوی آراسته بود و راه علما سلف دارد و به تعلیم علمی مشغول باشد که اندر آن تخویف و تحذیر باشد از غرور دنیا، صحبت و مشاهده این کس همه را نافع بود تا به تعلیم چه رسد و چون علمی آموزد که سودمند باشد، از همه کارها اولیتر باشد و علم سودمند آن بود که وی را حقارت دنیا معلوم کند و خطر کار آخرت به وی نماید و جهل و حماقت کسانی که ایشان روی به دنیا آورده اند و از آخرت اعراض کرده اند آشکارا کند و آفت کبر و حسد و ریا و بخل و عجب و حرص و شره و حب دنیا بشناسد و علاج آن بداند، این علم کسی را که بر دنیا حریص بود، همچون آب بود تشنه را و چون دارو بود بیمار را.
اما مشغول بودن این کس به فقه و خلاف و کلام و ادب، همچون بیمار باشد که چیزی خورد که در علت وی زیادت کند که بیشتر از این علمها تخم حسد و ریا و مباهات و معادات و رعونت و تسوق و تکبر و طلب جاه در دل افکند و هر چند که بیشتر خواند، آن در دل محکمتر می شود چون مخالطت با قومی دارد از متفقهه که بدان مشغول می دارد و چنان شود که اگر وقتی خواهد که از آن راه توبه کند بر وی دشوار آید و نتواند.
یا کفایت خویش دارد از دنیا به میزانی یا به جهتی دیگر علم حراست مال وی بود و سبب عز وی بود در دنیا و سبب سعادت آخرت بود یکی این بود .
دیگر کسی باشد که کفایت خویش ندارد، ولکن در وی قنغاعت باشد که بدانچه باشد کفایت تواند کرد و قدر درویشی بداند در مسلمانی که درویشان بیش از توانگران به پانصد سال در بهشت خواهند شد علم در حق این کس سبب آسایش دنیا و سعادت آخرت بود.
سدیگر کسی بود که علم بیاموزند و حق وی از حلال بود از بیت المال یا از دست مسلمانان به وی رسد، چندانکه کفایت وی باشد بی آن که وی را طلب حرامی باید کرد یا از سلطان ظالم چیزی طلب باید کرد پس این هر سه کس را طلب علم در دین و دنیا از همه کارها به باشد.
چهارم کسی باشد که کفایت خود ندارد و مقصود وی از علم طلب دنیا باشد و روزگار چنان بود که طلب نتواند کردن کفایت خویش الا از ادرار سلطان که از وجوه خراج و ظلم باشد یا از مردمان، بی ریا و مذلت طلب نتواند کرد این کس را و هر که مقصود از طلب علم مال و جاه باشد و به علم به دست خواهد آوردن، و اولیتر که به کسب مشغول شود، چون از علمی که فرض عین است بپرداخت که این چنین کس شیطانی شود از شیاطین انس و خلقی بسیار به وی تباه شود و هر عامی که در وی نگرد که وی حرام می ستاند و همه حیلتها می کند در طلب دنیا، به وی اقتدا کند و فساد وی در میان خلق بیش از صلاح باشد پس چنین دانشمند هرچند کمتر بهتر، پس آن بهتر که دنیا از کارهای دنیایی طلب کند، نه از کارهای دینی اگر کسی گوید که علم وی را از راه دنیا باز خواند چنان که گروهی گفته اند، «تعلمناالعلم لغیر الله العلم ان یکون الاالله» «علم نه برای خدا آموختیم، ولکن علم، خود ما را به راه خدا برد» جواب آن است که آن علم کتاب و سنت و اسرار راه آخرت و حقایق شریعت بود که ایشان را باز راه خدای برد و آنگاه بایست آن در باطن ایشان بود که کاره بودند شره خویش را به دنیا و بزرگان دین را می دیدند که از دنیا دور بودند و ایشان آرزومند بودند که به ایشان اقتدا کنند، چون علم آن بود و حال روزگار چنان بود امیدوار بود که ایشان به صفت آن علم گردند و علم تبع ایشان نگردد.
اما این علمها که در این روزگار می خوانند چون خلاف مذهب و کلام و قصص و طامات و این معلمان که در روزگارند که ازعلمهای خویش دام دنیا ساخته اند، مخالطت با ایشان و تحصیل علم از ایشان مرد را از راه دنیا بنگرداند و لیس الخبر کالمعاینه نگاه کن تا بیشتر این قوم از علمای دنیااند یا از علمای آخرت و خلق را از مشاهده احوال ایشان سود است یا زیان؟
اما اگر چایی کسی بود که به تقوی آراسته بود و راه علما سلف دارد و به تعلیم علمی مشغول باشد که اندر آن تخویف و تحذیر باشد از غرور دنیا، صحبت و مشاهده این کس همه را نافع بود تا به تعلیم چه رسد و چون علمی آموزد که سودمند باشد، از همه کارها اولیتر باشد و علم سودمند آن بود که وی را حقارت دنیا معلوم کند و خطر کار آخرت به وی نماید و جهل و حماقت کسانی که ایشان روی به دنیا آورده اند و از آخرت اعراض کرده اند آشکارا کند و آفت کبر و حسد و ریا و بخل و عجب و حرص و شره و حب دنیا بشناسد و علاج آن بداند، این علم کسی را که بر دنیا حریص بود، همچون آب بود تشنه را و چون دارو بود بیمار را.
اما مشغول بودن این کس به فقه و خلاف و کلام و ادب، همچون بیمار باشد که چیزی خورد که در علت وی زیادت کند که بیشتر از این علمها تخم حسد و ریا و مباهات و معادات و رعونت و تسوق و تکبر و طلب جاه در دل افکند و هر چند که بیشتر خواند، آن در دل محکمتر می شود چون مخالطت با قومی دارد از متفقهه که بدان مشغول می دارد و چنان شود که اگر وقتی خواهد که از آن راه توبه کند بر وی دشوار آید و نتواند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۴ - آداب محتسب
بدان که محتسب را از سه خصلت چاره نیست: علم و ورع و حسن خلق که چون علم ندارد منکر از معروف باز نشناسد و چون ورع نبود اگرچه باز شناسد کار به غرض کند و چون خلق نیکو نبود چون او را برنجانند و خشم او برآید خدای را فراموش کند و برحد بنایستد و آنچه کند به نصیب نفس کند نه به نصیب حق، حسبت او معصیت گردد.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.