عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۷
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۹
مگرگذشت ز هجرت هزار و سیصد و پنج
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۶ - تخت خلافت
باد بهار می وزد ساقی ماه پیکرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۷ - سودای حیدر
سرت گردم بیا ساقی ز می، پر ساز و ساغر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۸ - خورشید خاور
سرت گردم ای ساقی سیم پیکر!
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۶ - محب علی
به سر هر که سودای حیدر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴ - بضعه الرسول
آه از دمی که فاطمه دخت پیمبرا
با حالتی عجیب درآید به محشرا
بر دست راستش در دندان مصطفی
بر دست چپ عمامهٔ پر خون حیدرا
بر دوش راست، جبه آغشته ای به زهر
از مجتبی حسن شه پاکیزه گوهرا
بر دوش چپ، مشبک پیراهن حسین
از نوک تیر و نیزه و شمشیر و خنجرا
وارد شود به حشر، به این هیات شگرف
دستی زند به قائمهٔ عرش داورا
با چشم اشکبار ز دل ناله ای کشد
کز ناله اش فتد به دل خلق آذرا
گوید که ای الاه من، ای دادگر خدای!
بنگر دمی به حال من زار و مضطرا
خاهم که داد من بستانی ز دشمنان
امروز خوش دلم کنی و، شاد خاطرا
زین ظلم ها که شد به من از امت پدر
گیری تو انتقام ز امت سراسرا
دندان باب من، شکستند از جفا
کردند سقط محسنم از صدمهٔ درا
بشکافتند فرق پسر عم من علی
با تیغ کین، میانهٔ محراب منبرا
مسموم ساختند ز زهر جفا حسن
جان داد پاره پاره جگر روی بسترا
شد پاره پاره جسم حسینم به کربلا
از جورکوفیان لعین ستمگرا
صد چاک ماند جسم حسینم به روی خاک
نه سر به پیکرش، نه لباسیش در برا
کشتند اقربا و جوانانش از ستم
از اکبرش فتاد ز پا، تا به اصغرا
گشتند پاره پاره ز شمشیر و تیر و تیغ
عباس و عون و قاسم و عثمان و جعفرا
اهل حریم او به اسیری به سوی شام
رفتند دل شکسته و به حال مضطرا
القصه دادخواهی او چون شود تمام
آید چنین خطاب ز خلاق داورا
کای دختر حبیب من، ای مادر حسین
ای زوجهٔ ولی من، ای نیک اخترا!
امروز ما به دست تو دادیم اختیار
کردیم ما تو را به شفاعت مخیرا
هر کس که بر حسین تو کرده جفا و ظلم
او را روانه کن، سوی سوزنده اخگرا
وانکس که در عزای حسینت گریسته
سیراب کن به جنت اش از آب کوثرا
بفرست دشمنان حسینت سوی جهیم
با دوستان او تو به جنت درا درا
ای مادر حسین و حسن بضعه الرسول
ای درگه حسین تو از عرش برترا!
« ترکی » یکی ز نوحه گران حسین توست
او را شفیع باش، تو در وز محشرا
با حالتی عجیب درآید به محشرا
بر دست راستش در دندان مصطفی
بر دست چپ عمامهٔ پر خون حیدرا
بر دوش راست، جبه آغشته ای به زهر
از مجتبی حسن شه پاکیزه گوهرا
بر دوش چپ، مشبک پیراهن حسین
از نوک تیر و نیزه و شمشیر و خنجرا
وارد شود به حشر، به این هیات شگرف
دستی زند به قائمهٔ عرش داورا
با چشم اشکبار ز دل ناله ای کشد
کز ناله اش فتد به دل خلق آذرا
گوید که ای الاه من، ای دادگر خدای!
بنگر دمی به حال من زار و مضطرا
خاهم که داد من بستانی ز دشمنان
امروز خوش دلم کنی و، شاد خاطرا
زین ظلم ها که شد به من از امت پدر
گیری تو انتقام ز امت سراسرا
دندان باب من، شکستند از جفا
کردند سقط محسنم از صدمهٔ درا
بشکافتند فرق پسر عم من علی
با تیغ کین، میانهٔ محراب منبرا
مسموم ساختند ز زهر جفا حسن
جان داد پاره پاره جگر روی بسترا
شد پاره پاره جسم حسینم به کربلا
از جورکوفیان لعین ستمگرا
صد چاک ماند جسم حسینم به روی خاک
نه سر به پیکرش، نه لباسیش در برا
کشتند اقربا و جوانانش از ستم
از اکبرش فتاد ز پا، تا به اصغرا
گشتند پاره پاره ز شمشیر و تیر و تیغ
عباس و عون و قاسم و عثمان و جعفرا
اهل حریم او به اسیری به سوی شام
رفتند دل شکسته و به حال مضطرا
القصه دادخواهی او چون شود تمام
آید چنین خطاب ز خلاق داورا
کای دختر حبیب من، ای مادر حسین
ای زوجهٔ ولی من، ای نیک اخترا!
امروز ما به دست تو دادیم اختیار
کردیم ما تو را به شفاعت مخیرا
هر کس که بر حسین تو کرده جفا و ظلم
او را روانه کن، سوی سوزنده اخگرا
وانکس که در عزای حسینت گریسته
سیراب کن به جنت اش از آب کوثرا
بفرست دشمنان حسینت سوی جهیم
با دوستان او تو به جنت درا درا
ای مادر حسین و حسن بضعه الرسول
ای درگه حسین تو از عرش برترا!
« ترکی » یکی ز نوحه گران حسین توست
او را شفیع باش، تو در وز محشرا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۴ - اکبر گل پیرهن
دید شاه شهدا چون بدن اکبر را
لعل سان دید زخون، آن تن چون گوهر را
در بغل تنگ کشید آن بدن اطهر را
بوسه زد ماه رخ اکبر سیمین بر را
گفت ای مهر جبین، نور دو چشم تر من!
ای به خون خفته! علی اکبر مه پیکر من!
تیغ بیداد که بشکافته از هم سر تو
سرخ از خون سرت کرده رخ انور تو
پاره پاره که نموده است ز کین، پیکر تو
داغ مرگت که نهاده به دل مادر تو
تیشهٔ ظلم که سرو قدت افکنده ز پا
لاله سان پیکر تو گشته ز خون سرخ چرا؟
ای به پیش ادبت گشته خجل شرم و حیا!
پدرت آمده ای جان پسر خیز ز جا
دیده بگشا به رخم لحظه ای از راه وفا
با من ای جان پدر! لب به تکلم بگشا
پدر پیر تو از روی تو شرمنده بود
تو مپندار که بعد از تو دگر زنده بود
مرگ پیش از تو مرا کاش که دریافته بود
پنجهٔ عمر مرا دست اجل یافته بود
آفتاب از پس مرگم به بدن تافته بود
تیغ بیداد خسان فرق تو نشکافته بود
زندگی بعد تو بسیار به من دشوار است
بی تو یک لحظه حیاتم به جهان بسیار است
زخم های بدنت گر چه ز حد افزون است
مادر پیر تو لیلا ز غمت مجنون است
عمه ات زینب کبری ز غمت محزون است
خواهر زار تو از غصه دلش پر خون است
مادر و عمه و خواهر ز غمت بی تابند
هر سه از زلف تو پرپیچ تر و پرتابند
خیز از جای خود ای بلبل شیرین سخنم!
شاخهٔ نسترن و اکبر گل پیرهنم
به حرم پای نه ای کشته گلگون کفنم
تا که از سوزن مژگان، به سرت بخیه زنم
آه و افسوس ندیدم به جهان، شادی تو
خفت در برکهٔ خون قامت شمشادی تو
حیف زود از برم ای سرو روان رفتی تو!
با لب تشنه از این دار جهان رفتی تو
من شدم پیر و دریغا که جوان رفتی تو
چشم بستی ز جهان،سوی جنان رفتی تو
نه همین «ترکی» افسرده از این غم سوزد
کاین شراری ست که خشک و تر عالم سوزد
لعل سان دید زخون، آن تن چون گوهر را
در بغل تنگ کشید آن بدن اطهر را
بوسه زد ماه رخ اکبر سیمین بر را
گفت ای مهر جبین، نور دو چشم تر من!
ای به خون خفته! علی اکبر مه پیکر من!
تیغ بیداد که بشکافته از هم سر تو
سرخ از خون سرت کرده رخ انور تو
پاره پاره که نموده است ز کین، پیکر تو
داغ مرگت که نهاده به دل مادر تو
تیشهٔ ظلم که سرو قدت افکنده ز پا
لاله سان پیکر تو گشته ز خون سرخ چرا؟
ای به پیش ادبت گشته خجل شرم و حیا!
پدرت آمده ای جان پسر خیز ز جا
دیده بگشا به رخم لحظه ای از راه وفا
با من ای جان پدر! لب به تکلم بگشا
پدر پیر تو از روی تو شرمنده بود
تو مپندار که بعد از تو دگر زنده بود
مرگ پیش از تو مرا کاش که دریافته بود
پنجهٔ عمر مرا دست اجل یافته بود
آفتاب از پس مرگم به بدن تافته بود
تیغ بیداد خسان فرق تو نشکافته بود
زندگی بعد تو بسیار به من دشوار است
بی تو یک لحظه حیاتم به جهان بسیار است
زخم های بدنت گر چه ز حد افزون است
مادر پیر تو لیلا ز غمت مجنون است
عمه ات زینب کبری ز غمت محزون است
خواهر زار تو از غصه دلش پر خون است
مادر و عمه و خواهر ز غمت بی تابند
هر سه از زلف تو پرپیچ تر و پرتابند
خیز از جای خود ای بلبل شیرین سخنم!
شاخهٔ نسترن و اکبر گل پیرهنم
به حرم پای نه ای کشته گلگون کفنم
تا که از سوزن مژگان، به سرت بخیه زنم
آه و افسوس ندیدم به جهان، شادی تو
خفت در برکهٔ خون قامت شمشادی تو
حیف زود از برم ای سرو روان رفتی تو!
با لب تشنه از این دار جهان رفتی تو
من شدم پیر و دریغا که جوان رفتی تو
چشم بستی ز جهان،سوی جنان رفتی تو
نه همین «ترکی» افسرده از این غم سوزد
کاین شراری ست که خشک و تر عالم سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۵ - در اشک
شد وقت آن که باز کنم گریه زار زار
ریزم سرشک از مژه چون ابر نوبهار
بلبل صفت کشم ز جگر آه آتشین
کز سوزه آه من شرر افتد به شاخسار
دیوانه وار، روی کنم سوی کوه و دشت
نالم چنان ناله برآید ز کوهسار
هر بامداد، ناله کنم از غم حبیب
هر شام، ساز گریه کنم از فراق یار
گر فی المثل به گلشنی افتد، گزار من
گل ها تمام در نظر آید مرا چو خار
در بوستان، به سرو گر افتد نگاه من
از دیده اشک بارم چون ابر نوبهار
هرگه که یاد واقعهٔ کربلا کنم
چون نی به بند بند من افتد ز غم شرار
یاد آورم ز غربت و مظلومی حسین
سیلاب خون روان کنم از چشم اشکبار
آه از دمی که نوبت قربان شدن رسید
بر نوجوان تازه خط شاه تاج دار
اکبر جوان سرو قد شاه دین حسین
کز جد و باب بود پدر را به یادگار
دست ادب به سینه نهاد آن شکوه شرم
آمد به نزد آیینهٔ عصمت و وقار
گفتا که ای پدر! ز جهان سیر شد دلم
خواهم روم به خدمت جد بزرگوار
شرح غریبی تو بگویم به جد خویش
لختی کنم شکایت از این قوم نابکار
تا چند بی کسی تو را بینم ای پدر!
بی یاری تو برده مرا از کف اختیار
بر غربت تو کون و مکان بی قرار شد
دیگر به جا نمانده مرا طاقت و قرار
اذنم بده که جانب میدان روم پدر
جان عزیز را به قدومت کنم نثار
من زنده باشم و لب خشک تو بنگرم
با دیدگان تر، به لب آب خوشگوار
از اکبر این سخن چو شه تشنه لب شنید
از دیده دراشک فرو ریخت بر عذار
او را به پیش خواند و چون جان در برش کشید
زد بوسه بر لبش به دو چشمان اشکبار
گفت از هزار سال کنم زندگی، چه سود
این زندگی ز بعد تو ای پور نامدار
هر گه نظر به چهر تو می کردم ای پسر
می آمدم به یاد زجد بزرگوار
چندان به نزد باب جزع کرد وناله کرد
او اذن داد و، رفت به میدان کارزار
شمشیر بر کشید و، رجز خواند و، جنگ کرد
با آن گروه زشت و، بد آیین و، نابکار
آن سان بر آن گروه ستمکار حمله کرد
گفتی که حیدر است و به کف تیغ ذوالفقار
صف ها از هم درید ز پیشش گریختند
چون خیل رو بهان که کنند از اسد فرار
لشکر تمام، جانب وی حله ور شدند
یک فرقه از یمینش و یک فرقه از یسار
با تیغ و، تیر و، خنجر، ز راه کین
آن ظالمان، زدند به وی زخم بی شمار
ناگاه ظالمی ز کمینگاه در رسید
زد ضربتی به فرق وی از تیغ آبدار
چون تارکش شکافت ز شمشیر خصم دون
آن دم حدیث شق قمر، گشت آشکار
از پشت زین، به روی زمین، گشت سر نگون
فریاد بر کشید که ای باب غمگسار
دریاب اکبرت که ز پا اوفتاده است
دستی برای یاریش ازآستین برآر
آمد صدای نالهٔ او چون به گوش شاه
شد رهسپار معرکه آن شاه باوقار
از اسب شد پیاده و، آه از جگر کشید
بگرفت از وفا سر فرزند در کنار
بنهاد رو به رویش و گفتا که یا بنی
ای بی تو روز روشن من همچو شام تار
تو رفتی و، ز مرگ تو سرو قدم خمید
داغ جدایی ات به دلم ماند بر قرار
بسترد محاسن خود خونش از جبین
وز سیل اشک، شست ز رخساره اش غبار
پس برگرفت آن تن صد چاک را ز خاک
گفتا به خیمه چون برم این جسم زخمدار
اهل حرم، تمام شدند از حرم برون
شد دیده شان ز اشک، به مانند جویبار
از ناله و فغان زنان، بر در خیام
گفتی مگر که روز قیامت، شد آشکار
به اله که اشک، قابل این شاهزاده نیست
«ترکی» به جای اشک، بیا خون زدیده بار
ریزم سرشک از مژه چون ابر نوبهار
بلبل صفت کشم ز جگر آه آتشین
کز سوزه آه من شرر افتد به شاخسار
دیوانه وار، روی کنم سوی کوه و دشت
نالم چنان ناله برآید ز کوهسار
هر بامداد، ناله کنم از غم حبیب
هر شام، ساز گریه کنم از فراق یار
گر فی المثل به گلشنی افتد، گزار من
گل ها تمام در نظر آید مرا چو خار
در بوستان، به سرو گر افتد نگاه من
از دیده اشک بارم چون ابر نوبهار
هرگه که یاد واقعهٔ کربلا کنم
چون نی به بند بند من افتد ز غم شرار
یاد آورم ز غربت و مظلومی حسین
سیلاب خون روان کنم از چشم اشکبار
آه از دمی که نوبت قربان شدن رسید
بر نوجوان تازه خط شاه تاج دار
اکبر جوان سرو قد شاه دین حسین
کز جد و باب بود پدر را به یادگار
دست ادب به سینه نهاد آن شکوه شرم
آمد به نزد آیینهٔ عصمت و وقار
گفتا که ای پدر! ز جهان سیر شد دلم
خواهم روم به خدمت جد بزرگوار
شرح غریبی تو بگویم به جد خویش
لختی کنم شکایت از این قوم نابکار
تا چند بی کسی تو را بینم ای پدر!
بی یاری تو برده مرا از کف اختیار
بر غربت تو کون و مکان بی قرار شد
دیگر به جا نمانده مرا طاقت و قرار
اذنم بده که جانب میدان روم پدر
جان عزیز را به قدومت کنم نثار
من زنده باشم و لب خشک تو بنگرم
با دیدگان تر، به لب آب خوشگوار
از اکبر این سخن چو شه تشنه لب شنید
از دیده دراشک فرو ریخت بر عذار
او را به پیش خواند و چون جان در برش کشید
زد بوسه بر لبش به دو چشمان اشکبار
گفت از هزار سال کنم زندگی، چه سود
این زندگی ز بعد تو ای پور نامدار
هر گه نظر به چهر تو می کردم ای پسر
می آمدم به یاد زجد بزرگوار
چندان به نزد باب جزع کرد وناله کرد
او اذن داد و، رفت به میدان کارزار
شمشیر بر کشید و، رجز خواند و، جنگ کرد
با آن گروه زشت و، بد آیین و، نابکار
آن سان بر آن گروه ستمکار حمله کرد
گفتی که حیدر است و به کف تیغ ذوالفقار
صف ها از هم درید ز پیشش گریختند
چون خیل رو بهان که کنند از اسد فرار
لشکر تمام، جانب وی حله ور شدند
یک فرقه از یمینش و یک فرقه از یسار
با تیغ و، تیر و، خنجر، ز راه کین
آن ظالمان، زدند به وی زخم بی شمار
ناگاه ظالمی ز کمینگاه در رسید
زد ضربتی به فرق وی از تیغ آبدار
چون تارکش شکافت ز شمشیر خصم دون
آن دم حدیث شق قمر، گشت آشکار
از پشت زین، به روی زمین، گشت سر نگون
فریاد بر کشید که ای باب غمگسار
دریاب اکبرت که ز پا اوفتاده است
دستی برای یاریش ازآستین برآر
آمد صدای نالهٔ او چون به گوش شاه
شد رهسپار معرکه آن شاه باوقار
از اسب شد پیاده و، آه از جگر کشید
بگرفت از وفا سر فرزند در کنار
بنهاد رو به رویش و گفتا که یا بنی
ای بی تو روز روشن من همچو شام تار
تو رفتی و، ز مرگ تو سرو قدم خمید
داغ جدایی ات به دلم ماند بر قرار
بسترد محاسن خود خونش از جبین
وز سیل اشک، شست ز رخساره اش غبار
پس برگرفت آن تن صد چاک را ز خاک
گفتا به خیمه چون برم این جسم زخمدار
اهل حرم، تمام شدند از حرم برون
شد دیده شان ز اشک، به مانند جویبار
از ناله و فغان زنان، بر در خیام
گفتی مگر که روز قیامت، شد آشکار
به اله که اشک، قابل این شاهزاده نیست
«ترکی» به جای اشک، بیا خون زدیده بار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۶ - زلف گره گشا
خیز ز جای ای پسر، جان و تنم فدای تو
غرق به خون چرا شده گیسوی مشک سای تو
بر سر زانویم دمی، از ره مهر سر بنه
تا که ز دود دل کشم، سرمه به چشم های تو
تو در زمین کربلا شدی دچار صد بلا
از چه نصیب من نشد درد تو وبلای تو
تیغ جفا ز کین چو زد خصم به تارکت علی
کاش که بود جای تو مادر بی نوای تو
کاش که گیسوان من، سرخ شدی ز خون سر
غرق به خون نمی شد این زلف گره گشای تو
مادر غم رسیده و داغ عزیز دیده ام
ناله کنم برای خود گریه کنم برای تو
در دم جان سپردنت آه به سر نبودنت
تا که کشم من ای پسر!جانب قبله پای تو
داغ تو در دلم نهان، زخم تو بر تو تنت عیان
گریه کنم به حال دل، یا که به زخم های تو
بسکه به جسم نازکت تیر و سنان رسیده است
رخنه به رخنه چون زره گشته ببر قبای تو
از سر کشتهٔ توام نیست سر جدا شدن
لیک امان نمی دهد قاتل بی حیای تو
خصم امان نمی دهد یک شب و روزم ای پسر
تا که بپا کنم در این دشت بلا عزای تو
گربه مدینه رو کنم گو که جواب چون دهم
تا چه دهد خدای من، روز جزا جزای تو
«ترکی » زین نمط اگر، رشته به گوهر آوری
غیرت بحر و کان شود دفتر کم بهای تو
غرق به خون چرا شده گیسوی مشک سای تو
بر سر زانویم دمی، از ره مهر سر بنه
تا که ز دود دل کشم، سرمه به چشم های تو
تو در زمین کربلا شدی دچار صد بلا
از چه نصیب من نشد درد تو وبلای تو
تیغ جفا ز کین چو زد خصم به تارکت علی
کاش که بود جای تو مادر بی نوای تو
کاش که گیسوان من، سرخ شدی ز خون سر
غرق به خون نمی شد این زلف گره گشای تو
مادر غم رسیده و داغ عزیز دیده ام
ناله کنم برای خود گریه کنم برای تو
در دم جان سپردنت آه به سر نبودنت
تا که کشم من ای پسر!جانب قبله پای تو
داغ تو در دلم نهان، زخم تو بر تو تنت عیان
گریه کنم به حال دل، یا که به زخم های تو
بسکه به جسم نازکت تیر و سنان رسیده است
رخنه به رخنه چون زره گشته ببر قبای تو
از سر کشتهٔ توام نیست سر جدا شدن
لیک امان نمی دهد قاتل بی حیای تو
خصم امان نمی دهد یک شب و روزم ای پسر
تا که بپا کنم در این دشت بلا عزای تو
گربه مدینه رو کنم گو که جواب چون دهم
تا چه دهد خدای من، روز جزا جزای تو
«ترکی » زین نمط اگر، رشته به گوهر آوری
غیرت بحر و کان شود دفتر کم بهای تو
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۸ - سرو خونین
ز جا برخیز ای رعنا جوان گلعذار من
نظر کن تو به حال زار و چشم اشکبار من
تو تا رفتی به میدان، جان شیرینم برفت از تن
سیه شد بی رخ چون آفتابت روزگار من
ز طفلی پرورش دادم تو را تا آنکه در پیری
تو باشی مونس تنهایی شب های تار من
ز زلف و عارضت خوش داشتم روز و شبی اما
ز هجرت گشت یکسان، عاقبت لیل و نهار من
به جان ناتوانم زد شبیخون لشکر هجرت
به یغما برد یکسر طاقت و صبر و قرار من
غمم زایل شدی هر گه که می دیدم جمالت را
فزون غم در دلم بی تو شود ای غمگسار من
امیدم بود ای مادر که بندم حجلهٔ عیش ات
فغان از بخت تو آه از دل امیدوار من
پس ازمرگ امام مجتبی دل خوش به تو بودم
که بودی از حسن باب کرامت یادگار من
فتادی تا به خاک از پشت زین ای سرو خونینم
شد از افتادنت از کف، عنان اختیار من
پس از قتل تو ای رعنا جوان! تا جان به تن دارم
نهان هرگز نگردد گریه های آشکار من
حلالت باد آن شیری که از پستان من خوردی
که کردی جان نثاری ای شهید جان نثار من
دریغا تشنه لب قاسم به غربت داد جان «ترکی»
که آتش زد به جان خلق، شعر آبدار من
نظر کن تو به حال زار و چشم اشکبار من
تو تا رفتی به میدان، جان شیرینم برفت از تن
سیه شد بی رخ چون آفتابت روزگار من
ز طفلی پرورش دادم تو را تا آنکه در پیری
تو باشی مونس تنهایی شب های تار من
ز زلف و عارضت خوش داشتم روز و شبی اما
ز هجرت گشت یکسان، عاقبت لیل و نهار من
به جان ناتوانم زد شبیخون لشکر هجرت
به یغما برد یکسر طاقت و صبر و قرار من
غمم زایل شدی هر گه که می دیدم جمالت را
فزون غم در دلم بی تو شود ای غمگسار من
امیدم بود ای مادر که بندم حجلهٔ عیش ات
فغان از بخت تو آه از دل امیدوار من
پس ازمرگ امام مجتبی دل خوش به تو بودم
که بودی از حسن باب کرامت یادگار من
فتادی تا به خاک از پشت زین ای سرو خونینم
شد از افتادنت از کف، عنان اختیار من
پس از قتل تو ای رعنا جوان! تا جان به تن دارم
نهان هرگز نگردد گریه های آشکار من
حلالت باد آن شیری که از پستان من خوردی
که کردی جان نثاری ای شهید جان نثار من
دریغا تشنه لب قاسم به غربت داد جان «ترکی»
که آتش زد به جان خلق، شعر آبدار من
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۳۶ - چرخ نیلگون
ای زخم های پیکرت از اختران فزون
وی چهره ات زخون گلوی تو لاله گون
مقتول چون تو دیده ندیده است تا به حال
قاتل چو شمر، کس نشنیده است تا کنون
جرمت چه بود شمر سرت از قفا برید
افکنده پاره پاره تنت را به موج خون
خولی سرت نهاد به خاکستر تنور
جایی دگر نداشت مگر آن لعین دون
ای کاش! آسمان به زمین، سرنگون شدی
آن دم که بر زمین، شدی از صدر زین نگون
آن دم که خون پیکر پاکت به خاک ریخت
چون آسمان، زمین شدی ای کاش بی سکون
آن دم که شد برون ز تنت جان ز تشنگی
ای کاش! جان شدی ز تن انس و جان برون
چون پیکر تو گشت گلدکوب اسب ها
زیر و زبر چرا نشد این چرخ نیلگون؟
در ماتم تو ای شه گلگون قبای عشق
«ترکی» به جای اشک، چکد خونش از عیون
وی چهره ات زخون گلوی تو لاله گون
مقتول چون تو دیده ندیده است تا به حال
قاتل چو شمر، کس نشنیده است تا کنون
جرمت چه بود شمر سرت از قفا برید
افکنده پاره پاره تنت را به موج خون
خولی سرت نهاد به خاکستر تنور
جایی دگر نداشت مگر آن لعین دون
ای کاش! آسمان به زمین، سرنگون شدی
آن دم که بر زمین، شدی از صدر زین نگون
آن دم که خون پیکر پاکت به خاک ریخت
چون آسمان، زمین شدی ای کاش بی سکون
آن دم که شد برون ز تنت جان ز تشنگی
ای کاش! جان شدی ز تن انس و جان برون
چون پیکر تو گشت گلدکوب اسب ها
زیر و زبر چرا نشد این چرخ نیلگون؟
در ماتم تو ای شه گلگون قبای عشق
«ترکی» به جای اشک، چکد خونش از عیون
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۱ - قلزم خون
کیست این کشته که در لجهٔ خون غوطه ور است؟
تن پاکش به زمین، سر به سنان، جلوه گر است
کیست این مهر درخشنده و غلطیده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بیشتر است
کیست این کشته که بی غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کیست این کشته که راسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولی دیده تر است
کیست این کشته که افتاده به میدان بلا؟
همچو ماهی به دل قلزم خون غوطه ور است
کیست این کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهی بر شجر است
کیست این کشتهٔ آغشته به خون در مقتل؟
که به سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کیست این کشته که در ماتم او زینب را؟
اشک بر صفحهٔ رخسار، روان چون گهر است
کیست این کشتهٔ عریان که به هر انجمنی؟
از غمش «ترکی» بی برگ و نوا نوحه گر است
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین
این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
تن پاکش به زمین، سر به سنان، جلوه گر است
کیست این مهر درخشنده و غلطیده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بیشتر است
کیست این کشته که بی غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کیست این کشته که راسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولی دیده تر است
کیست این کشته که افتاده به میدان بلا؟
همچو ماهی به دل قلزم خون غوطه ور است
کیست این کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهی بر شجر است
کیست این کشتهٔ آغشته به خون در مقتل؟
که به سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کیست این کشته که در ماتم او زینب را؟
اشک بر صفحهٔ رخسار، روان چون گهر است
کیست این کشتهٔ عریان که به هر انجمنی؟
از غمش «ترکی» بی برگ و نوا نوحه گر است
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین
این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۳ - زانوی غم
من از جور و جفای چرخ کجرفتار، مینالم
نه بیمارم ولی چون مردم بیمار، مینالم
حسین از جور شمر شوم، لبتشنه ز کف جان داد
من از بیرحمی شمر جنایتکار، مینالم
پی انگشتری انگشت او را اهرمن ببرید
من از بیرحمی آن کافر غدار، مینالم
به دشت کربلا در خیمهگاهش ریختند آتش
ز آتشبازی آن دشت آتشبار، مینالم
پناه عالمی در کربلا شد بیکس و تنها
ز درد غربت آن خسرو بییار، مینالم
ز دشت نینوا تا بر سر نی شد سرش تا شام
به سان نی، که نالد در دل نیزار، مینالم
سپاه شام و کوفه صدهزار و شاه دین تنها
ز بیآزرمی آن لشکر بسیار، مینالم
کنار نعش اکبر ناله چون لیلا کشید از دل
ز سوز نالهاش پیوسته مجنونوار، مینالم
خزان شد تا بهار عمر گلهای بنیهاشم
چو بلبل روز و شب، در ساحت گلزار، مینالم
سکینه سر نهاده بر سر زانوی غم دایم
ز بیغمخواری آن طفل بیغمخوار، مینالم
به حال زینب غمدیده همچون ابر میگریم
به درد بیدوای عابد تبدار، مینالم
از آن روزی که دیده کوچههای شام را زینب
چو «ترکی» بر سر هر کوچه و بازار، مینالم
نه بیمارم ولی چون مردم بیمار، مینالم
حسین از جور شمر شوم، لبتشنه ز کف جان داد
من از بیرحمی شمر جنایتکار، مینالم
پی انگشتری انگشت او را اهرمن ببرید
من از بیرحمی آن کافر غدار، مینالم
به دشت کربلا در خیمهگاهش ریختند آتش
ز آتشبازی آن دشت آتشبار، مینالم
پناه عالمی در کربلا شد بیکس و تنها
ز درد غربت آن خسرو بییار، مینالم
ز دشت نینوا تا بر سر نی شد سرش تا شام
به سان نی، که نالد در دل نیزار، مینالم
سپاه شام و کوفه صدهزار و شاه دین تنها
ز بیآزرمی آن لشکر بسیار، مینالم
کنار نعش اکبر ناله چون لیلا کشید از دل
ز سوز نالهاش پیوسته مجنونوار، مینالم
خزان شد تا بهار عمر گلهای بنیهاشم
چو بلبل روز و شب، در ساحت گلزار، مینالم
سکینه سر نهاده بر سر زانوی غم دایم
ز بیغمخواری آن طفل بیغمخوار، مینالم
به حال زینب غمدیده همچون ابر میگریم
به درد بیدوای عابد تبدار، مینالم
از آن روزی که دیده کوچههای شام را زینب
چو «ترکی» بر سر هر کوچه و بازار، مینالم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۴ - چشم اشکبار
شبان تیره به درگاه کردگار، بنالم
ز جور چرخ و، ز بیداد روزگار، بنالم
چو نی به حال شهیدان نینوا بخروشم
به جان نثاری یاران جان نثار، بنالم
چو در خیال من آید نهال قامت اکبر
سحاب وار، بگریم هزار وار، بنالم
کنم چو یاد من از حلق پارهٔ علی اصغر
به تشنه کامی آن طفل شیرخوار، بنالم
برای آنکه خزان شد بهار گلشن طاها
ز شاخ شعله برآید اگر بهار، بنالم
فراز نیزه سر شاه در مقابل زینب
به خاطر آرم و، از جور نیزه دار، بنالم
دیار شام و خرابه مرا رسد چو به خاطر
به یاد زینب آواره از دیار، بنالم
چکد ز دیده سرشکم ز گریه های سکینه
به دختری که شد از هجر باب، زار بنالم
به جای اشک رود سیل خون، ز دیدهٔ «ترکی»
ز سوز سینه و با چشم اشکبار، بنالم
ز جور چرخ و، ز بیداد روزگار، بنالم
چو نی به حال شهیدان نینوا بخروشم
به جان نثاری یاران جان نثار، بنالم
چو در خیال من آید نهال قامت اکبر
سحاب وار، بگریم هزار وار، بنالم
کنم چو یاد من از حلق پارهٔ علی اصغر
به تشنه کامی آن طفل شیرخوار، بنالم
برای آنکه خزان شد بهار گلشن طاها
ز شاخ شعله برآید اگر بهار، بنالم
فراز نیزه سر شاه در مقابل زینب
به خاطر آرم و، از جور نیزه دار، بنالم
دیار شام و خرابه مرا رسد چو به خاطر
به یاد زینب آواره از دیار، بنالم
چکد ز دیده سرشکم ز گریه های سکینه
به دختری که شد از هجر باب، زار بنالم
به جای اشک رود سیل خون، ز دیدهٔ «ترکی»
ز سوز سینه و با چشم اشکبار، بنالم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۷ - کشتهٔ غریب
ای در عزات خالق اکبر، گریسته
جبریل پیک ایزد داور گریسته
در ماتم تو ای شه اقلیم عاشقی!
جد گرامی تو پیمبر گریسته
تنها همین نه جد تو در ماتمت گریست
خیل رسل به چشم ز خون تر، گریسته
یوسف به چاه محنت و غم، با دلی فگار
بهر جوانی علی اکبر گریسته
بر حنجر تو کز دم خنجر بریده شد
یحیی سر بریده ز خنجر، گریسته
هر دم ز بی پناهیت ای شاه دین پناه!
باب بزرگوار تو حیدر گریسته
در باغ خلد حضرت صدیقه مادرت
با مریم و خدیجه و هاجر، گریسته
بر تشنه کامی تو میان دو نهرآب
تسنیم گریه کرده و کوثر گریسته
در بوستان، به قامت دلجوی اکبرت
شمشاد و، سرو ناز و، صنوبر، گریسته
بر زخم های پیکرت ای کشتهٔ غریب
شمشیر و، تیر و، نیزه و، خنجر، گریسته
در شام، در خرابه شب و روز و، روز وشب
از فرقت تو زینب اطهر گریسته
زین نظم جان گداز که « ترکی » سروده است
لوح و، مداد و، خامه و، دفتر، گریسته
جبریل پیک ایزد داور گریسته
در ماتم تو ای شه اقلیم عاشقی!
جد گرامی تو پیمبر گریسته
تنها همین نه جد تو در ماتمت گریست
خیل رسل به چشم ز خون تر، گریسته
یوسف به چاه محنت و غم، با دلی فگار
بهر جوانی علی اکبر گریسته
بر حنجر تو کز دم خنجر بریده شد
یحیی سر بریده ز خنجر، گریسته
هر دم ز بی پناهیت ای شاه دین پناه!
باب بزرگوار تو حیدر گریسته
در باغ خلد حضرت صدیقه مادرت
با مریم و خدیجه و هاجر، گریسته
بر تشنه کامی تو میان دو نهرآب
تسنیم گریه کرده و کوثر گریسته
در بوستان، به قامت دلجوی اکبرت
شمشاد و، سرو ناز و، صنوبر، گریسته
بر زخم های پیکرت ای کشتهٔ غریب
شمشیر و، تیر و، نیزه و، خنجر، گریسته
در شام، در خرابه شب و روز و، روز وشب
از فرقت تو زینب اطهر گریسته
زین نظم جان گداز که « ترکی » سروده است
لوح و، مداد و، خامه و، دفتر، گریسته
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۴۹ - مرآت خدا
ای قتیلی که به خون غرقه ز شمشیر جفایی
وی شهیدی که بریده ز بدن سر ز قفایی
سر بریده ز تن از جور لعنیان به چه جرمی
به چه تقصیر گرفتار به صد رنج و بلایی
زینت دوش نبی بودی و نور دل زهرا
پایمال از سم اسبان مخالف تو چرایی؟
در عراق آمدی از ملک حجاز، ای شه خوبان
با شکوه و عظمت بود تو را فر همایی
قاسمی داشتی و، عونی و، عباس ، رشیدی
اکبری داشتی و، اصغر فرخنده لقایی
همرهانت همه گشتند شهید از دم خنجر
هر یکی با تن صد چاک فتادند به جایی
اکبرت سرخ شد از خون رخ چون بدر منیرش
قاسم از خون سر خویش به کف بست حنایی
اوفتادی به روی خاک زمین، چون ز سرزین
آسمان اشک فشان گشت و، بپا کرد عزایی
ای حسین ای که شدی کشته ز شمشیر مخالف
ای که سالاری و سر حلقهٔ خیل شهدایی
خونبهای تو خدا گشت که درعالم معنا
هم تو مرآت خدا هستی و هم خون خدایی
روز و شب عابد بیمار تو در کنج خرابه
داشت از لخت دل و اشک، دوایی و غذایی
نظری جانب « ترکی » ز ره لطف و کرم کن
جز در مرحمت تو نبرد راه به جایی
وی شهیدی که بریده ز بدن سر ز قفایی
سر بریده ز تن از جور لعنیان به چه جرمی
به چه تقصیر گرفتار به صد رنج و بلایی
زینت دوش نبی بودی و نور دل زهرا
پایمال از سم اسبان مخالف تو چرایی؟
در عراق آمدی از ملک حجاز، ای شه خوبان
با شکوه و عظمت بود تو را فر همایی
قاسمی داشتی و، عونی و، عباس ، رشیدی
اکبری داشتی و، اصغر فرخنده لقایی
همرهانت همه گشتند شهید از دم خنجر
هر یکی با تن صد چاک فتادند به جایی
اکبرت سرخ شد از خون رخ چون بدر منیرش
قاسم از خون سر خویش به کف بست حنایی
اوفتادی به روی خاک زمین، چون ز سرزین
آسمان اشک فشان گشت و، بپا کرد عزایی
ای حسین ای که شدی کشته ز شمشیر مخالف
ای که سالاری و سر حلقهٔ خیل شهدایی
خونبهای تو خدا گشت که درعالم معنا
هم تو مرآت خدا هستی و هم خون خدایی
روز و شب عابد بیمار تو در کنج خرابه
داشت از لخت دل و اشک، دوایی و غذایی
نظری جانب « ترکی » ز ره لطف و کرم کن
جز در مرحمت تو نبرد راه به جایی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۰ - آتش داغ
« ای که با مهر تو آب و گلم آمیخته شد!
شور از آتش داغت به دلم ریخته شد »
ای شهیدی که شدی کشته لب آب روان
تشنه لب خون ز گلویت به زمین ریخته شد
خاک شد تربت و مسجود خلایق گردید
تا که با خاک زمین، خون تو آمیخته شد
درصف ماریه، پهلو چو نهادی بر خاک
به سرما ز غمت خاک آلم، بیخته شد
لشگر کوفه و شام، از پی فرمان یزید
در پی کشتنت از جای برانگیخته شد
رشتهٔ عمر جوانان کمان ابرویت
از ستمکاری اعدای تو بگسیخته شد
ای غریبی که به کوفه، سر دور از بدنت
گه به دروازه گهی بر شجر آویخته شد
آه زینب سوی افلاک برآفروخت علم
خنجر شمر، چو بر قتل تو آهیخته شد
شور از آتش داغت به دلم ریخته شد »
ای شهیدی که شدی کشته لب آب روان
تشنه لب خون ز گلویت به زمین ریخته شد
خاک شد تربت و مسجود خلایق گردید
تا که با خاک زمین، خون تو آمیخته شد
درصف ماریه، پهلو چو نهادی بر خاک
به سرما ز غمت خاک آلم، بیخته شد
لشگر کوفه و شام، از پی فرمان یزید
در پی کشتنت از جای برانگیخته شد
رشتهٔ عمر جوانان کمان ابرویت
از ستمکاری اعدای تو بگسیخته شد
ای غریبی که به کوفه، سر دور از بدنت
گه به دروازه گهی بر شجر آویخته شد
آه زینب سوی افلاک برآفروخت علم
خنجر شمر، چو بر قتل تو آهیخته شد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۶ - صدای العطش
از چیست؟ بانگ ناله، به ارض و سما هنوز
وز چیست؟ شور و ولوله در ماسوی هنوز
بگذشته قرن ها ز غم کشتن حسین
باشد لوای ماتم آن شه بپا هنوز
از قتل پور فاطمه بگذشته سال ها
خون می چکد ز دیدهٔ اهل ولا هنوز
عیسی سرش برهنه بود در سما مگر
باشد سر حسین سر نیزه ها هنوز
زان روز کز گلوی حسین خون، به خاک ریخت
جاری ست خون ز دیدهٔ خیرالنسا هنوز
اکبر شهید گشت ز تیغ ستمگران
لیلا بود به فرقت او مبتلا هنوز
گویا صدای العطش کودکان به گوش
آید ز سمت خیمه گه کربلا هنوز
از بس به راه شام سکینه پیاده رفت
پژمرده گل بود ز غم خار پا هنوز
باشد مگر به کنج خرابه، به شهر شام
زنجیر و غل، به گردن میر ولا هنوز
مرغان به ذکر وای حسین کشته شد عجب
دارند شور و زمزمه ای در هوا هنوز
«ترکی» بیاد قتل شهیدان نینوا
هر بند بند اوست چونی، در نوا هنوز
کردند منشیان رقم این داستان بسی
کوته نگشته قصهٔ این ماجرا هنوز
وز چیست؟ شور و ولوله در ماسوی هنوز
بگذشته قرن ها ز غم کشتن حسین
باشد لوای ماتم آن شه بپا هنوز
از قتل پور فاطمه بگذشته سال ها
خون می چکد ز دیدهٔ اهل ولا هنوز
عیسی سرش برهنه بود در سما مگر
باشد سر حسین سر نیزه ها هنوز
زان روز کز گلوی حسین خون، به خاک ریخت
جاری ست خون ز دیدهٔ خیرالنسا هنوز
اکبر شهید گشت ز تیغ ستمگران
لیلا بود به فرقت او مبتلا هنوز
گویا صدای العطش کودکان به گوش
آید ز سمت خیمه گه کربلا هنوز
از بس به راه شام سکینه پیاده رفت
پژمرده گل بود ز غم خار پا هنوز
باشد مگر به کنج خرابه، به شهر شام
زنجیر و غل، به گردن میر ولا هنوز
مرغان به ذکر وای حسین کشته شد عجب
دارند شور و زمزمه ای در هوا هنوز
«ترکی» بیاد قتل شهیدان نینوا
هر بند بند اوست چونی، در نوا هنوز
کردند منشیان رقم این داستان بسی
کوته نگشته قصهٔ این ماجرا هنوز
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۶۲ - صدف دیده
در خانه ای که بزم مصیبت بپا شود
دولت نصیب صاحب بزم عزا شود
هر مرد و زن که گریه کند در غم حسین
فارغ ز هول پرسش روز جزا شود
هر قطره اشک، کز صدف دیده ای چکد
در روز واپسین، گهری پربها شود
هر سیم و زر که از سر اخلاص و معرفت
صرف عزای خامس آل عبا شود
بی شک و شبهه روز قیامت، سوی بهشت
آن سیم و زر به صاحب خود رهنما شود
مقتول شد به مقتل خون، سبط مصطفی
آیا به قاتلش به قیامت چها شود
در حیرتم که سبط نبی را گنه چه بود؟
کز تیغ کین، سر از تن پاکش جدا شود
ظلم و ستم ببین که سر بی تن حسین
گه در تنور و،گه به سر نیزه ها شود
این ظلم کی رواست که جسم مطهرش
پا مال از جفا ز سم اسب ها شود
دیده کدام چشم که طفل رضیع را
حلقوم پاره از دم تیر جفا شود
گوشی کجا شنیده که سقای تشنه کام
دستش کنار نهر،ز پیکر جدا شود
دیده حسین این هم غم تا شود شفیع
روزی که رستخیز قیامت بپا شود
«ترکی»سپید روی شود روز رستخیز
گر شعر او قبول شه کربلا شود
دولت نصیب صاحب بزم عزا شود
هر مرد و زن که گریه کند در غم حسین
فارغ ز هول پرسش روز جزا شود
هر قطره اشک، کز صدف دیده ای چکد
در روز واپسین، گهری پربها شود
هر سیم و زر که از سر اخلاص و معرفت
صرف عزای خامس آل عبا شود
بی شک و شبهه روز قیامت، سوی بهشت
آن سیم و زر به صاحب خود رهنما شود
مقتول شد به مقتل خون، سبط مصطفی
آیا به قاتلش به قیامت چها شود
در حیرتم که سبط نبی را گنه چه بود؟
کز تیغ کین، سر از تن پاکش جدا شود
ظلم و ستم ببین که سر بی تن حسین
گه در تنور و،گه به سر نیزه ها شود
این ظلم کی رواست که جسم مطهرش
پا مال از جفا ز سم اسب ها شود
دیده کدام چشم که طفل رضیع را
حلقوم پاره از دم تیر جفا شود
گوشی کجا شنیده که سقای تشنه کام
دستش کنار نهر،ز پیکر جدا شود
دیده حسین این هم غم تا شود شفیع
روزی که رستخیز قیامت بپا شود
«ترکی»سپید روی شود روز رستخیز
گر شعر او قبول شه کربلا شود