عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۹
بارها خواندم ز قول مصطفی اندر خبر
کاید آن روزی که تابد آفتاب از باختر
ذات پاک مصطفی باشد منزه از دروغ
کش رسالت داده بر خلقان خدای دادگر
گر خدا را، راست گو دانی و پیغامش درست
راست میدان هرچه گوید با تو آن پیغامبر
چون نمی بینی خدا را با دو چشم از صدق دل
گوش ده پیغام و در گفتار پیغمبر نگر
لهجه صدق رسول هاشمی را با یقین
از درون تصدیق دارند اهل فرهنگ و فکر
لیک آنان کاسمانها را همی بشکافتند
تا به پیمودند ابعادش به مقیاس نظر
هم کواکب را بسنجیدند با میزان علم
خط و محور مرکز و قطب و مدار و مستقر
وزن و ثقل و حجم و قطر و عرض و طول و ارتفاع
زاویه سطح عمود و مایل و قوس و وتر
ماهها در مشتری جسته مناطق در زحل
کوهها در زهره دیده بیشها اندر قمر
جمله، در تأویل قول مصطفی در مانده اند
زانکه از دریا نشاید با شنا کردن عبر
اوصیا دانند اسرار علوم انبیا
از پسر باید ترا پرسیدن اسرار پدر
جعفر صادق کند تأویل گفتار رسول
کاهل بیت ادری بما فی البیت باشند ای پسر
راسخ اندر علم داند کشف آیات نبی
کی توان پرسید راز بوتراب از بن حجر
از خراسانی اگر پرسی طریق کعبه را
گویدت راهی که اندر گل فرومانی چو خر
از حجازی پرس رسم کعبه تا واقف شوی
بر مقام و مشعر و خیف و منی رکن و حجر
رازداران کنو ز انبیا اندر ورق
رانده در تأویل این گفتار فصلی مختصر
کافتاب دانش اندر دوره آخر زمان
در صف خاور زمین خواهد زدن از غرب سر
قصه عنقای مغرب نیز اگر بشنیده ای
مرغ دانش دان که باشد قافش اندر زیر پر
راه دانش سوی حق باشد طریقی مستقیم
هر که در این ره روان نامد ز دین آمد بدر
جز بدانش زندگی مردن بود صحت مرض
جز بدانش بندگی ضایع شود طاعت هدر
جز بدانش کی توان تفریق نیک از چیز بد
جز بدانش کی شود تشخیص خیر از کار شر
جز بدانش کی توان بشناخت یزدان ز اهرمن
جز بدانش کی توان پرداخت در خلد از سقر
کیست دانش میرنویان آفتاب مهر و داد
ارفع الدوله پرنس صلح جوی نامور
سال ده زین پیش باز آمد ز قسطنطین بری
همچو جان اندر جسد یا همچو نور اندر بصر
زنده کرد ایران و بر ایرانیان آمد عزیز
زانکه بود ایران چو تن او چون دل و جان و جگر
ساخت بیش از حصر و احصا کرد برتر از قیاس
داد بیرون از حساب و ریخت افزون از ثمر
با خردمندان مروت با هنرمندان کرم
بر یتیمان نان و کسوت بر فقیران سیم و زر
هر که روزی یافت اندر ملک عثمانی مقام
هر که لختی کرد اندر خاک ایتالی سفر
خواند در رومیة الصغری از او چندین کتاب
دید در رویة الکبری از او چندین اثر
معجزات آورده در قفقاز و قسطنطین و روم
نیز خواهد کرد در سقسین و هند و کاشغر
معجزاتش را اگر دانشوران گرد آورند
صد کتاب افزون شود در فن اخلاق و سیر
هر کتابی صد کراسه هر کراسه صد ورق
هر ورق صد سطر و در هر سطر صد شطر از هنر
البشاره کامد اینک بار دیگر سوی ملک
کاب دولت را بجوی آرد همی بار دگر
قرة عین الملک لماراراه انسانه
حل فیه و استوی القی عصاه و استقر
چون دم روح القدس پاکیزه و پاکیزه خوی
چون نسیم فروردین فرخنده و فرخنده فر
آنکه دانش را همی نشناسی از بیدانشی
بین ز دانش رسته در گیتی درختی بارور
شادمانی بیخ و دولت شاخ و بیداریش برگ
کامرانی برگ و رحمت سایه هشیاریش بر
میوه اش از دزد محفوظ است و برگش از خزان
شاخهایش ایمن است از اره بیخش از تبر
مغربی زین غصن در مشرق برد برگ و نوا
خاوری در باختر زین شاخ بر گیرد ثمر
نامه صلحش چو شد در روی عالم منتشر
چامه مهرش چو شد در سطح گیتی مشتهر
جفت کرده جوجه کبک دری را با عقاب
صلح داده شیعه آل علی را با عمر
خامه اش آرد پدید از صنع حق لایزال
فکرتش سازد عیان از فضل حی دادگر
ناقه صالح ز سنگ و طایر عیسی ز گل
خیمه هارون ز ابر و نار موسی از شجر
در سخن از لعل گوهرزا بود محی الرمیم
در نگارش با ید و بیضا کند شق القمر
کوه لرزان از عتابش چون ز نعمان نابغه
ابر گریان از سخایش چون فر ز دق از مطر
بخشش چندانکه گر دریا و کان او را دهی
نه بکان اندر بماند زر نه در دریا گهر
یا چراغ فکرش اندر تیره شب با پای لنگ
کور گردد بی عصا در کوه و هامون رهسپر
این خلایق قالب و تصویر انسانند لیک
اوست روح اندر قوالب اوست معنی در صور
جمله آیات حقند اما بهر جا جمله ایست
او در آنجا مبتدا شد دیگران او را خبر
زین سبب حق ذات پاکش را ز ایران برگزید
همچو نادرشاه از افشار و تیمور از تتر
ای خداوند آنچه من دیدم از این مردم ندید
سبطی از فرعون و اسرائیلی از بخت النصر
حاسدم را آسمان پیش افکند از من و لیک
هر چه واپس تر شوم هستم بسی زو پیشتر
من چو ماهم او ستاره من چولعلم او خزف
من پرندم او نمد من ابره ام او آستر
خود تو میدانی نخستین کس منم کاین خلق را
سوی آزادی شدستم رهنما و راهبر
خود تو میدانی منم کز بانگ من برخاستند
مردگان چون خفتگان از بانگ مؤذن در سحر
خامه ام چون صور اسرافیل افکند از صریر
نفخه اندر کوه و وادی صیحه اندر بحر و بر
ناله ام افروخت اندر مجمر حب الوطن
شعله اندر رطب و یا بس آتش اندر خشک و تر
داشتم در حصن غیرت بهر دفع خصم ملک
خامه تیغ و تن زره سر مغفر و سینه سپر
چون براه اندر شدم می تاخت اندر موکبم
فوجی از دانشوران بیش از ربیعه وز مضر
اینزمان افتاده ام محبوس در ساوجبلاغ
همچو مه در ابر و زر در خاک و لعل اندر حجر
با دهاقینم چو شاه اندر عری پژمرده حال
در رساتیقم چو ماه اندر محاقش مستتر
دیده گریان سینه بریان تن برهنه چون اسیر
دست بر سر جان بلب آتش بدل چون محتضر
خوار اندر خاک خود چون خارم اندر بوستان
پست اندر ملک خود چون خاکم اندر رهگذر
رفت بر باد از کفم مال و حشم گنج و خدم
ریخت بر خاک از تنم صوف و زعب شعر و وبر
حاصل من از هنر گوئی پس از مرگست چون
از لقب طیار را حاصل ز کنبت بوالبشر
بوده ام مانند جمعه اول ماه رجب
گشته ام چون چارشنبه آخر ماه صفر
خود مضارع نیستم تا این رقیبان چون ادات
بر سرم تازند بهر رفع و نصب و جزم و جر
چند تن رفتیم در یک بوستان کشتیم تخم
جمله با هم یار در سود و زیان و نفع و ضر
حاصل من خار دلدوز است وز ایشان یاسمین
بهره من زهر جانسوز است وز آنان نیشکر
جمله بهر مصلحت کردیم در بحری شنا
من شدم چون در بزیر آنان چو خس اندر زبر
شکوه اخوان خوان وطن را در نهان
با تو گفتم چون ندارم جز تو غمخواری دگر
تا بدانی چون عدو آید بخرگاه اندرون
همچو من یاری ندارد جای جز بیرون در
قدر فضلم را تو دانی کاین مثل بس شایع است
قدر زر زرگر شناسد گوهری قدر گهر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۴
کشور خاور شده است خسته و بیمار
خیز و برایش یکی طبیب بدست آر
باختر او را چو و سنی است بتحقیق
دارد با او همی رقابت بسیار
وسنی خواهد عدوی خویش کند پست
وسنی خواهد رقیب خویش کند خوار
تیغ عداوت کشد نهفته و پیدا
تیر شماتت زند نهان و پدیدار
درد و دریغا که این عروس جوانبخت
آه و فسوسا که این پریرخ دلدار
خسته چنان از هجوم نکبت و ذلت
بسته چنان در کمند محنت و آزار
کش نرهاند بجز عنایت داور
کش نجهاند بجز توجه دادار
ساحت مشرق شده ضمیمه مغرب
کشور اسلام گشته سخره کفار
دین خدا خوار گشت و مرد خدا ماند
خوار و زبون از جفای مردم خونخوار
کار گذشته است از علاج و مداوا
عافیت آن سو فتاده از بر بیمار
دین خدا را کجا نشانه توان یافت
شرع نبی از کجا بیابی آثار
از لب رامشگران بخلوت رندان
یا دم خنیاگران، بدکه خمار
از نظر آهوان شوخ رمیده
یا نگه لعبتان نغز پریوار
از حرکات منافقان ریائی
یا کلمات مرائیان رباخوار
یا زکلامی که کرده شعرفروشان
بهر تملق طراز دفتر و طومار
یا ز سرودی که مطربان بسرایند
نزد امیران بلحن بربط و مزمار
یا ز عتابی که خواجگان بغلامان
ساز کنند از طریق نخوت و پندار
یا ز در مرد جاهلی که فروشد
دین خدا را همی بدرهم و دینار
یا ز بر رند فاسقی که بپوشد
روی ریا را همی بخرقه و دستار
یا ز متاع فرنگ کز اثر وی
گشته تهی خانها و پر شده بازار
یا ز دروغی که با هزار قسم جفت
از پی فلسی کنند نزد خریدار
یا ز لباسی که شد مخرب پیکر
یا ز اساسی که شد مهیج پیکار
همتی ای حارسان ملت بیضا
غیرتی ای وارثان حیدر کرار
ای علمای بزرگوار هنرمند
ای فضلای خدا پرست نکوکار
بهر خدا فکرتی بداروی این درد
بهر خدا همتی بچاره این کار
خود نه شمائید راه ما بسوی حق؟
خود نه شمائید ماه ما بشب تار؟
گر نشتابید سوی چاره چه گوئید
روز قیامت جواب احمد مختار
اسلام اینک غریب مانده و مهجور
ایمان اینک نژند مانده و افکار
گشت مشوه جمال دین پیمبر
گشته مشوش خیال مردم دیندار
آینه شرع را نشسته برخ زنگ
صارم دین را بچهره بر شده زنگار
خاک بریتانیا بهند رسیده است
مملکت روس در گذشته ز تاتار
برمه و چین و سیام گشه مسخر
کاپ و اورنز و بوئر شده است نگونسار
عهد مسیح است و روز ملت ترسا
دور صلیب است و وقت بستن زنار
نور چلیپا دمد چو طلعت خورشید
طاق کلیسا رسد بگنبد دوار
تیره از آن طاق گشته یکسره دلها
خیره در آن نور مانده یکسره ابصار
چند شود مختفی دقایق احکام
چند بود منطوی حقایق اخبار
رسم مدارس کنید و نشر جراید
سوی معارف روید و در پی آثار
جام تدین شده است ممتلی از زهر
باغ تمدن شده است یکسره پرخار
زهر جفا را تهی کنید ز ساغر
خار ستم را برونکشید ز گلزار
گرگ ستمکار رفته بر سر گله
موش غله خوار خفته در بن انبار
در تله بندید پای موش دغل باز
وز گله برید دست گرگ ستمکار
ما همه سرمست و دشمنان همه باهوش
ما همه در خواب و حاسدان همه بیدار
ما همه مدهوش و سست و تنبل و کاهل
دشمن هشیار و چست و چابک و عیار
رخنه بدیوار ما فکنده بداندیش
ما نگران بر رخش چو صورت دیوار
شکر خدا را که شهریار جوان بخت
حمد خدا را که پادشاه جهاندار
قلب منیرش بود سپهر حقایق
خاطر پاکش بود خزانه اسرار
گشته خیالش بکار ملت مصروف
هست درونش ز راز بملک خبردار
هیچ نترسم از آنک مسکن ما را
خانه ماران کنند مردم سحار
زانکه بتأیید حق سنان شهنشه
گردد چون اژدها و بشکند آن مار
یارب این شه نگاهدار زمانه است
نیز توأش از بد زمانه نگهدار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۵
امام عصر چراگه به چاه گاه به غار
شود چو یوسف صدیق و احمد مختار
چرا چو گنج به ویرانه ها کشاند رخت
چرا چو ابر به بیغولها گشاید بار
چرا چو ماه بمغرب گراید از مشرق
چرا چو سیل بدریا شتابد از کهسار
چرا فرار کند ز آدمی بکوه و بدشت
چرا کناره کند از بشر بشهر و دیدار
ز چیست می نکند جای در بلاد و قری
چرا همی نزدی در دیار و در امصار
امام جان جهانست و در جهان چون جان
قرار دارد و جان راست و زو دوام و قرار
امام شمع طریق است و رهنمای فریق
نصیر عدل و صراط نجات آخذثار
چرا چراغ بر این کاروان نیفروزد
که بسته در کف دزدند و خسته در شبتار
چرا گزیده ز اخوان خویش عزلت و بعد
چرا گرفته ز ایوان خویش راه فرار
ز خانه خود باشد ملول و اینت عجب
که زنده نیست در این دار غیر ازو دیار
اگر ندانی ای نور دیده از من پرس
که چون ندانی تفسیر باید استفسار
هزار مرتبه افزون من این حدیث بلیغ
شنیده ام ز بزرگان و خوانده ام ز اخبار
رسول گفت در آخر زمان شود اسلام
غریب و خوار بدانسان که از نخستین بار
کنون غریبست اسلام و پیشوای جهان
ندارد از ستم و جور ملحدان زنهار
امام خون خورد از غصه هر زمان نگرد
که دین احمد مرسل غریب گشته و خوار
امام گریه کند زار بر شریعت و تو
سزد که گریی بر حال آن شهنشه زار
که هست بیمش ز احباب خویش نزاعدا
ز مسلمانش باشد خطر نه از کفار
چنانکه شیر خدا را شنیده ای بجگر
چه زخمها که رسید از مهاجر و انصار
امام را زین غاصبان مسند شرع
بهر دقیقه خطرها بود فزون ز هزار
نه زیب مانده بمسجد نه زیت در قندیل
نه نور هشته بمحراب و روشنی بمنار
شکسته گردن تقوی بزخم گر ز طمع
کشیده تیغ هوی بر گلوی استغفار
شنیده ای تو که اصل دوم ز دی داداست
ز داد نام خدا گشته در جهان دادار
کسیکه اصل دوم را بعمد منکر شد
کجا باصل نخستین همی کند اقرار
گر اینست حجت اسلامیان و آیت حق
سزاست بوسه بناقوس و سجده بر زنار
سلام کردن باید بمعبد هندو
نماز بردن شاید بقبله تاتار
خدای را مگر ای بی خرد تو نمیدانی
که حجت حق باید ستوده و ستوار
تو ناستوده و سست و پلید و کژ طبعی
ز فرط جهل شناور شده بلجه عار
دو روز کلک و زبانت گشوده شد که برفت
ز دست کلک و زبانت هزار سر بر دار
هزا فتوی دادی خلاف شرع و خرد
برای آنکه تجارت کنی در این بازار
تجارت تو و بال تو گشت و در پاداش
شوی ز میوه بستان خویش برخوردار
نصیبه تو شود خار خشک و حنظل تلخ
چرا که هیچ نکشتی بغیر حنظل و خار
چنانکه زهر بکام جهانیان کردی
علی الصباح ز ز قوم بشکنی ناهار
تو طامع دغل دزد را چه افتاده است
که نام حجت بر خود نهی باستکبار
دنی تر از تو کسی کاین خدیعه از تو خرید
تو جفت لاشه خر مرده ای و او کفتار
دهان کفتار از لاشه بویناک تر است
درون مرده خور آلوده تر شد از مردار
ز آبروی شریعت بکاستی آن روز
که خادمت بشریعت اضافه کرد خمار
مگر شریعت احمد شریعه . . . تست
که گه پیاده بدان در شوی و گاه سوار
تفو بر آن طمع و حرص و کذب و جهل و ریا
تفو بران سروریش و دراعه و دستار
لواشه باید و داغ و کلافه تا این خر
دوباره رام شود تن دهد ببردن بار
گر این لواشه ز مشروطیت بدست آید
بزیر بار کشم ز این خران همی بسیار
چنان ز نمشان بر سر فسار و برکون داغ
که آفرین رسد از نعلبند و از بیطار
خر لگدزن و بغل چموش را باید
علوفه دادن یکبار و بار یک خروار
علوفه بر خر سرکش فزون مده زیرا
چو سیر شد شکمش سرکشی کند ناچار
بسان کهنه وزیران مملکت که همی
لگد زنند چو بینند از ملک تیمار
فزون از آنچه رسد زان خسان بی تقوی
زیان بکشور و خزیان بدین و عقده بکار
از این وزیران بینیم درد و رنج و زیان
که بدتر از سگ و گرگند مردم سگسار
سگ درنده بخون کسان شود قانع
بر این و تیره بود نیز گرگ مردم خوار
هزار آفت از این خرمز وران در ملک
رسد که نیست فزون عده شان زده بشمار
یکی ازان ده ازالت شود چو از مسند
بجای آن دگری می بیابد استقرار
تمام مظهر یکدیگرند و پنداری
همه یکند و بروی و بخوی و بوی و نگار
بسان مهره نرد و پیاده شترنگ
همه موافق رنگند و مختلف رفتار
یکی بشاه برد حمله و یکی بوزیر
یکی به پنج کند جنبش و یکی بچهار
سگ از مناره و اشتر ز باره حمله برد
چو پاسبانخر و خر سست کو توال حصار
آیا مقامر دون کز برای سود و شتل
متاع دین خدا را کنی جهیز قمار
بیکدو زخم حریفان بدستخون بازی
حیات خویش و بمرگ اندرون فتی ز خمار
حمار حامل اسفار دیده ایم ولی
ندیده ایم شود گاو عامل او زار
تو آن خر خرف و گاو ریش گاوستی
که گشته عامل اوزار و حامل اسفار
بغیر دبه و بیدینی و شرارت طبع
نه هیچ دانی شغل و نه هیچ دانی کار
خراب کردی مسجد بساختی خنوت
بنا نهادی گلخن بسوختی گلزار
ز شوق وعده بگرمابه رفت و بیرون کرد
ز تن قمیص و ز سر معجر و ز پا شلوار
سپس ببست حنا بر زهار و نوره بزلف
بکند موی سر و شانه زد بموی زهار
کنون چو پیچک پیچیده بسرو و سمن
ولی چو باد خزانی وزد بباغ بهار
به پژمری و بیفتی ز باد و گندبروت
چنانکه آگهی از قصه کدو و چنار
به میل شه نشود کار فاسدت اصلاح
فساد دهر کجا چاره یابد از عطار
کجا توان بتو تفویض حل و عقد امور
که می ندانی خود حل و عقد بند ازار
از آستین تو کی سر زند مصالح ملک
که از مصالح رندان همیزدی آهار
برآمده شکمت چون زنان آبستن
ز بسکه خورده ای اصلاق و برده ادرار
چرا بوقت لقاح از محاض نندیشی
که هست گادنت آسان و زادنت دشوار
در آن بساط که باشد مشیر سلطنه صدر
در آن سپه که بهادر امیر شد سالار
از آن بساط نزاید بغیر نکبت و رنج
وز آن سپه نرسد جز نحوست و ادبار
شنیده ام که بهادر امیر خود را خواند
ز نازکی و طراوت گل همیشه بهار
کجا همیشه بهار است آنکه چون دم دی
خزان برد بگلستان حیدر کرار
ز نغمه دم او روح عدل شد مسموم
که زهر مار بود در دهانش چون سگ هار
ز اتفاق مجلل چنان دلش مغرور
که غافل آمده از اختلاف لیل و نهار
ز هر طریق و ز هر در که قصه آغازم
دوباره روی سخن زی تو آید ای غدار
توئی که آلت اجرای قصد غیر شدی
چو گاو کور که بستش بر آسیا عصار
بهر که سنگ زنم کله تو در نظر است
بنص اعنی ایاک فاسمعی یاجار
منم عذاب تو و ز این عذاب نی تخفیف
منم بلای تو وز این بلا مجو زنهار
مباش سخت که تو گندمی و من طحان
مکن ستیزه که تو اشتری و من جزار
کجا تواند گندم بآسیابان جنگ
چگونه یارد اشتر بساربان پیکار
ز تنت پوست کنم چون ز میشها قصاب
کدنگ بر تو زنم چون بخیشها قصار
بدست خویش دهی مرگ خویشرا سامان
چو گوسفندی در گردنش زناد و شفار
همی بخواهد واحد یموت سرکش من
که با کدوی تو مشت آزمون کند یکبار
بود بتازی واحد یموت آن یکزخم
که هست دسته اش از چوب و کله اش از قار
از آن سبب که ز قیر است کله سر او
عرب بخواند آن را بلفظ خود مقوار
اگر ندیدیش اینک ببین که عزرائیل
در فتوح گشاید ترا بدین افزار
چو این نشادر معوج بمستقیم تو شد
برون رود ز سرت سکسکی شوی رهوار
ز عر و عر و جهیدن به تیز تیز افتی
چنانکه فاعتبروا منه یا اولی الابصار
ز شومی تو بر اسلام آن بلیه رسید
که بکر راز بسوس و ثمود را ز قدار
زند ز دست تو فریاد مره بن لوی
کند بجان تو نفرین ربیعه بن نزار
چنان ز نفخه شیطان بخواب مرگ دری
که بانک صور قیامت نمی کند بیدار
ولی امام زمان ریشه ات براندازد
بزور پنجه خونین و تیغ آتشبار
بجای آنکه مقدم شدی چو پیش آهنک
رسد که توشه کش اشتران شوی بقطار
همان عمامه که دام ضلالت تو شده است
کشد امام بخرطومت اندرون چو مهار
خلیل حق بهمان تیشه بت همی شکند
که بت بدان بتراشیدی آزرنجار
بلی چو خانه خدا پا نهد بخانه خویش
یکی است آمدن یار و رفتن اغیار
نه گرگ در گله آید نه زاغ در بستان
نه خر بخر من ماند نه موش در انبار
درخت بدرا از ریشه برکند دهقان
بنای کژ را از بن برافکند معمار
چو دیو خسته شد آتش زند به پیکر دیو
چو مار کشته شد اخگر دمد بخانه مار
چو شست دامن دین را از این پلیدیها
همی بسوزدشان خانمان و زاد و تبار
امام از رگ و از ریشه شان خبر دارد
خلاف ما که ندانیم خود یکی ز هزار
حواله کردم ملک جهان و هر چه در اوست
بخاندانش حتی الجدار و المسمار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زلال خضر کزان تشنه ماند اسکندر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۲
به حق تاج فلک سای شاه مهر سریر
به جود حضرت اقدس به اقتدار وزیر
به لطف و مرحمت و جود خان حاکم راد
به بندگان سرایش که در زمانه امیر
که سوختم ز ستمهای دشمنان دغل
به جان رسیدم از سعی مفسدان شریر
دو دشمن است مرا و ایندو دانشست و نسب
که گشته یاس از ایشان مرا گریبان گیر
توئی چو چوپان ما همچو گله ایم تمام
سگ تو باشد یارو که هست کلب کبیر
کنون که گرگ ز بیم تو با غنم سازد
بیا برای خدا این سگ از میان برگیر
عجب سگی که به تزویر و روبهی خواهد
نژاد شیر خدا را همی کند نخجیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
مقرری مرا می بری نمی ترسی
مقرریت ببرد خدا بدین تقصیر
اگر بدانش نازی نباشدت یک جو
خلاف منکه ثناخوانم اعشی است و جریر
اگر بمال پدر غره ای یهودان را
فزون تر است ز تو روز یورو اکسیر
وگر بنام پدر فخر میکنی مؤذن
مدیح جد مرا گوید از پی تکبیر
منم بصدق جگرگوشه رسول خدا
منم سلیل خداوندگار روز غدیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
ز خان حاکم ار می نبودیم حرمت
در این شهور حرام برکشیدمی شمشیر
فروفکند میت از فراز مسند حکم
چنانکه حضرت پیغمبر از حرم تصویر
ازین خر خرف بی زبان گیج نفهم
خدا گواست که از عمر خویش گشتم سیر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۷
در صف بستان نسیم گشت مهندس
شمع برافروخت از شکوفه بمجلس
راغ پر از نافه شد ز طره سنبل
باغ پر از فتنه شد ز دیده نرگس
آن چو نگاری فکنده طره مفتول
وین چو غزالی گشوده دیده ناعس
در صف بستان نبشت لاله «نعمان »
«منذر» دی را صحیفه «متلمس »
شاخ سمن کز لباس شد «متجرد»
«مآء سمآء» بر تنش کشیده ملابس
مهر ازان پس که شد بدلو چو «یوسف »
در شکم حوت جا گرفت چو یونس
در حمل اکنون ز روی شوق بگسترد
مسند شاهنشهی بصفه مجلس
سهم دی از ناوک سنان بهاران
همچو کمان گشت و رسم سرما دارس
گوئی سهم بن برده بود و فدا شد
از دم تیغ کژ سنان مخیس
جنگ دی و فروردین نیافته کفشیر
گرچه همیبافت حرب غبری و داحس
باغ دگر باره شد چو خواجه منعم
زان پس کز غارت خزان بد مفلس
آمده آن ارغوان بسان مریضی
گشته گرفتار درد و علت نقرس
بر زبر شاخ گر به بید چو بر بام
شیخان پیچیده بر بخویش طیالس
برگ سمن چون قرآن و کبک مفسر
لاله کتاب آمد و هزار مدرس
گل چو یکی راکب است و گلبن مرکوب
باد فرس وارو ابر آمده فارس
صحرا بهتر شد از جمال عوانی
بستان خوشتر شد از حجال عرائس
بلبل شیدا ببوستان متذکر
لاله لالا ز دوستان متجسس
مرغ دگر باره شد بباغ تو گوئی
باز شد اندر سکندریه مقوقس
باغ منزه شد از نزول حوادث
چون دل فرزانه از هجوم هوا جس
گوئی امروز نوبتی است که در خاک
زاده شهی کو بچرخ حافظ و حارس
حضرت مهدی همی بزاد ز هادی
حی العالم هیم دمید ز نرجس
چارده ماهی بصبح پانزدهم زاد
تا ببرد تیرگی ز لیله دامس
آخر ایام بیض گشت هویدا
ما حی «درع » و «ظلم » چراغ حنادس
حضرت صاحب زمان که در بر گاهش
گردن ناکس همیشه بادا ناکس
غوث الاعظم که از مهابت سهمش
سهم حوادث همی شود منقوس
نوبت یاری دوست قاسط باسط
درگه تدمیر خصم اشوس عابس
خواهی دیدن پی رواج شرایع
خواهی دید پس از بنای مدارس
کسر نواقیس کرد و نفی رهابین
هدم نواویس کرد و رسم کنایس
خصم خدا را خصیم باشد و قاصم
اهل هدا را انیس گردد و مونس
پاک کند ار سراج حق خط شبهت
دور کند از درون خلق و ساوس
می نگذارد درون مرتع گیتی
گرگ بجلد غنم شود متلبس
می نهلد در طریق شرع بمانند
این همه مردم مخالف و متشاکس
کارد شاخ عطا به باغ و بصحرا
برد بیخ خطا ز رطب و ز یابس
سازد آرامگاه اول و ثانی
در صف تابوت نرد سابع و سادس
ای تو در ناب و مردمان همه خاشاک
ای تو زر سرخ و جمله پادشهان مس
کوی تو را من حریم یزدان دانم
نه صف بیت الحرام و بیت المقدس
بن حجر ار شبهه در حیات تو سازد
نی عجب از آن پلید ای شه کیس
شبهه مر او را باصل خویش همی شد
گفته او با نژاد اوست مقایس
نور خدا کی رسد بدیده اعمی
هر که نه مؤمن کجا شود متفرس
همچو نبی انشقاق بدر نتاند
گرچه بصورت شبیه وی شده کابس
شاها سلطان ما مظفردین شه
جامه شرع ترا بتن شده لابس
نصرت و یاری کنش که دارد بر پای
پایه قصری که جد تواست مؤسس
برکند از بیخ خانواده اعیاص
تیره کند آب دودمان عنابس
با دم تیغ برنده سازد ترویج
دین عرب را درون خطه فارس
بحث معانی همی کند به مجامع
نشر فضائل همی کند به مجالس
این شه والا اگرچه گشته بگیتی
بر زبر تخت پادشاهی جالس
خاک ره پاک خمسه النجباء شد
ویژه که باشد غلام خسرو خامس
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۷
چو شد بردالعجوز از چرخ نازل
زمستان دست سردی داشت بر دل
نهاد آن دست را بر سینه خاک
چو اندر سینه ترکان حمایل
برات عاشقان بنوشت بر یخ
ازیرا خسته اند از سعی باطل
حکایت کرد نز افسانه با من
مر آن دهقان دانشمند فاضل
که تا هنگام آذر در اواخر
ز ماه فروردین اندر اوایل
یکی خرگاه بودی بوستان را
چو روی آن بت شیرین شمایل
قباب سرخ گل برده بگردون
نشسته چنگ زن هر سو بلابل
تماثیل بتان بنهاده بر طاق
چو در دیر از حواریون هیاکل
دو چشم نرگس مکحول بسته
بجادو دیده هاروت بابل
دو زلف سنبل مفتول کرده
بدست و گردن خوبان سلاسل
در آن آرامش هر خفته موجود
در این آسایش هر خسته حاصل
چراگاه غزالان تتاری
تفرجگاه ترکان قبائل
بدین خرگاه سبز و گاه خرم
دلش شادان و بختش بود مقبل
بناگه لشکر دی مه بیامد
در آن خرگه بوضعی سخت هائل
عروض خیمه را بشکست و بگسیخت
همه اسباب و اوتاد و فواصل
بغارت برد از گلبن لئالی
بیغما کرد از نسرین خلاخل
شکست اندر کف دراج بربط
گشود از گردن قمری مراسل
سپس از طرف بستان رخت بربست
هزیمت را پس از یکماه کامل
چو دی مه رفت بهمن مه بیامد
درون بوستان چون موت نازل
چنان بعد از یزیدبن معاوی
باورنگ خلافت خیط باطل
زمین را کرد عشباء همچو کالی
چمن ار ساخت عالی همچو سافل
مبدل شد طراز سبز مرغان
برایات غرابین و حواصل
چو یک مه ماند بهمن مه در این کاخ
برآمد مردمان را زاری از دل
خبر بردند اسفند ارمذ را
بارسال مکاتیب و رسائل
که بهمن مه چو بهمن شه بزابل
به تیغ هندی و خطی ذابل
برآورد از درون باغ شیون
فکند اندر صف بستان زلازل
نه شاخی هشت کش نشکست از بن
نه مرغی ماند کش ننمود بسمل
چو دانست این حکایت ماه اسفند
بگیتی کام دل را دید حاصل
کتائب را همی خواند از جوانب
مراکب را همی راند از مراحل
فرود آمد بطرف دامن باغ
چو برق خاطف و چون موت عاجل
بیاسای دی و بهمن همی ماند
بخیره از رسوم عدل غافل
ستمها کرد بر طفلان نورس
جفاها راند بر پیران کامل
ز باران کرد ساحل را چو دریا
ز یخ بنمود دریا را چو ساحل
همه ساعات شد هنگام شدت
همه ایام شد یوم النوازل
سپاه برف بر درها نگهبان
دمه بر غارت جان ها موکل
دگرباره فغان و زاری خلق
برآمد در چنین غوغای هائل
رسولی را که نامش مهرگان بود
طلب کردند باچندین وسائل
بسوی فرودین نامه نبشتند
که ای شخص کریم و مرد مقبل
الا ای داور فرخ سجایا
الا ای خسرو زیبا خصایل
فزون از وهم ما باد آن جلالت
نهان از چشم بد باد آن شمائل
زمستان دست بی رحمی گشوده است
به خردان و بزرگان قبایل
نخستین دی نمود آغاز بدعت
رماه الله ربی بالطلاطل
جهان را گشت صاحب بی وراثت
چمن را گشت غاصب بی دلایل
بساتین مانده با مهجوری یار
ریاحین خسته از بیماری سل
برون رفتند با صد پای از باغ
جز آن سروی که بودش پای در گل
بکام خسته عشاق رنجور
بجای شهد افشاند این هلاهل
چو دی مه رفت از منزل بهامون
ز هامون ماه بهمن شد بمنزل
جهان تاریک کرد از باد صرصر
زمان آشوب کرد از رعد هایل
کمان را چله کرد و شیر نر را
در آن چله فکند اندر سلاسل
بصید آهوان دشت ایمن
خرامیدند در صحرا فراعل
بسان نهر سائل اشک چشمان
ز بس بهمن نمودی نهر سائل
در این هنگام ناگه آسمان بست
بحلقوم خر کوسج جلاجل
چو دجالی که بر پشت خر آید
مکان بگزید بر پشت رواحل
قدم زد بر فراز خاک یک سر
نه کهپایه بماند و نه سواحل
ز جوش دکه انگشت سازان
بماند انگشت بر لب مرد عاقل
چو یزدان شر او را گشت کافی
بگیتی شد مه اسفند کافل
چو سرمای دی و بهمن باتمام
رسید از همت مردان کامل
یکی بردالعجوز آورد اسفند
پی تاراج ایتام و ارامل
صنبر وصن و آمر مطفی الجمر
چو وبرو مکفی الظعن و معلل
پی فرمان این سلطان جابر
همی تا زند مست اندر مقاتل
الا ای فروردین ماه خجسته
حکیم بخرد و استاد قابل
الا ای داور و دارای فرخ
الا ای سرور و سالار عادل
تو و اردی بهشت و تیر و خرداد
سفر کردید و بربستید محمل
آبان و آذر و شهریور و مهر
دی و اسفند و بهمن گشت داخل
علمداران شدند از باد لرزان
سپهداران شدند از اسب راجل
تهی گردید از لشکر فیافی
فتاد اندر کف دشمن معاقل
بتان سبز پوشی را که بودی
بروی سرخ با ایشان مغازل
ز تیر دیمه و سهم حوادث
نه جوشن ماند بر تن نه غلایل
گه تاراج جای طوق و یاره
سواعدشان بریدند و انامل
گه غارت بجای رخت و زیور
شرائینشان کشیدند از مفاصل
تو اینک پا بمیدان نه که دشمن
نیارد تاب نیرو در مقابل
بیا تا بازبینی طاعت از جان
بیا تا بازبینی خدمت از دل
ز دست لعبتان این بند بگشای
ز پای مرغکان این دام بگسل
ایاغ لاله پرکن در صف باغ
چراغ گل برافروزان بمحفل
چو آمد مهرگان در کوی سلطان
پس از طی ره و قطع مراحل
رسوم بندگی آورد برجای
بداد آن نامه را کش بود حامل
ملک چون از رعیت گشت آگاه
خروش جان خراشی برد از دل
صبا را گفت کی پیک سعادت
چو صرصر ساعتی بنمای عاجل
بگو لشکر شتابند از جوانب
بگو اسپه برآیند از منازل
بگو بامی حجاب از خم برافکن
بگو با گل نقاب از رخ فروهل
بگو با لاله کاتش برفروزد
بگو با سرو کاویزد حمایل
بگو با بید بندد سیف قاطع
بگو با کاج گیرد رمح ذابل
بگو با رعد جنبد با مدافع
بگو با برق تازد با مکاحل
بگو با بلبل شیدا که در باغ
نه از بومان گذارد نز حواصل
بگو با طوطی گویا که خواند
گهی بحر هزج که بحر کامل
بنرگس گو کز آن چشمان مخمور
نماید دیده ی بدخواه مسبل
بسنبل گوی تا صاحبدلان را
درآویزد به خم گیسوان دل
بسوسن گوی بر تحریض لشکر
سرآید خطبه چون سحبان وائل
بخورشید درخشان گو که باشد
به بیرون گردن سرما محصل
بشارت ده بباغ ای باد شبگیر
حکایت کن براغ ای ابر هاطل
که نک تازم سوی بستان ز خرگاه
کنون آیم سوی صحرا ز معقل
بسوی ملک خود آیم بعینه
چنان روح الامین با وحی نازل
و یا قوسی که بوسد دست باری
و یا زیور که برگردد به عاطل
بتازم بر زمستان چون به تغلب
بتازد مردم بکربن و ائل
چنان کوشم که کوشیدی بنوالجشم
به آل حنظله در یوم غافل
همان سازم که احمد کرد با خصم
به بدر و خیبر و ذات السلاسل
ز شاخ سرو بگزینم منابر
ببرگ لاله بنویسم رسائل
صفوف قاریانم از قماری
جموع عادلانم از عنادل
سپاه کبک و دراجم مکبر
گروه چرخ و شهبازم مهلل
بجویم داد مظلومان ز ظالم
بگیرم ثار مقتولان ز قاتل
گهر بارم باطراف و جوانب
سمن کارم بانهار و جداول
نخواهم از نواصب نزغوالی
نه مانم از شوافع نز حنابل
درخت خشک در میلاد عیسی
نمایم تازه و پر بار و حامل
عصای مرده اندر دست موسی
دهم تا بشکرد یکسر حبایل
طبیعیون گردون را هویدا
نمایم شبهه مأکول و آکل
ز چشم منکران روز موعود
براندازم حجابی کاوست حائل
چو روی رومیان در طارم باغ
ز گلها برفروزانم مشاعل
چو موی زنگیان در گردن شاخ
قلاده افکنم از حب فلفل
پی تبریک میلاد شه دین
پس از یکهفته خواهم گشت نازل
بمولود حسین با آب طاعت
ز روی خاک شویم نقش باطل
امام سیمین سالار گردون
خداوند مهین سلطان عادل
مدینه علم را دیوار محکم
سکینه حق بجانش گشته نازل
خداوندی که جز کشتی مهرش
نیارد خستگان را سوی ساحل
بنص آیت انا عرضنا
امانات خدا را گشته حامل
حسین بن علی آن شاه والا
که کامش در شهادت گشت حاصل
مقامی داشت اندر نزد باری
که با جان باختن می گشت نائل
جهان اندر نظر زندان نمودش
از آن سرمست بیرون شد ز منزل
نظر بگماشت بر فردوس جاوید
بچشمش بود دنیا ظل زایل
یکی از بانوان آل عصمت
خجسته اختری شیرین شمایل
چو دید آن روح اقلیم بقا را
بمرگ خویشتن گردیده عاجل
گرفتش دامن و گفت ای خداوند
ترحم کن بر ایتام و ارامل
اراک الیوم استسلمت للموت
چرا عاجل شدی در موت آجل
حسین فرمود کای فرزانه فرزند
عنان دامنم از کف فروهل
که ما ظل خداوندیم و باید
بسوی اصل خود بشتابد این ظل
شود این ذره بر آن مهر ملحق
شود این قطره با آن بحر واصل
بر آن شوقم که گر خود میرود سر
ببوسم زیر خنجر دست قاتل
خوش آن تن کو شود بر یار قربان
زهی جان کو بود بر دوست قابل
هلاهل با جمال دوست شکر
شکر بی دوست ماند بر هلاهل
در آن میدان که از خون جوانان
روان گردید انهار و جداول
قضا میتاخت چون طوفان مبرم
بلا میریخت چون باران وابل
جوانانش همه از عشق مخمور
رفیقانش همه بر موت مایل
ترکت الخلق طرا فی هواکا
بیزدان میسرود آن پیر کامل
هدف از حلق اصغر می فرستاد
به تیر حرمله فرزند کاهل
براه یار دادی داحت جان
فدای دوست کردی میوه دل
چنین خواندم در آن اخبار معصوم
که دانایان نوشتند از اوایل
که چون کشتند سلطان حرم را
بامید ری و کرکوک و موصل
سر پاکش به بالای سنان شد
چراغ دیده و شمع قوافل
مر آن صدیقه صغری نظر کرد
سر پرخون شه را در مقابل
عنان طاقتش از کف بدر شد
سر خود کوفت اندر چوب محمل
روان شد خون ز پیشانی زینب
چنان کز ابر نیسان دمع هاطل
همی گفت ای هلال ناشده بدر
خسوفت از چه رو گردید غایل
دل پاک تو با ما مهربان بود
چرا نامهربان گردید این دل
ببین سجاد را در بند دشمن
چو مرغی پای بسته در سلاسل
ندانم آهوی دشت حرم را
کدامین بیمروت کرده بسمل
سر پاکت جدا از خنجر کین
تنت مجروح از ناب عواسل
هلاک آدمی کاریست آسان
فراق دوستان کاریست مشکل
ایا نوباوه ساقی کوثر
ایا فرزند حلال مشاکل
ایا داده روان با چشم گریان
ایا بسپرده جان عطشان و ناهل
در آن موقف که حاکم شیر یزدان
خداداد تو بستاند ز قاتل
ز اخلاصی که دارد شه مظفر
بخاک درگهت از جان و از دل
بمیلاد تو جشنی خسروانه
گرفتم خواهد این دارای عادل
ز ظل الله داد این شه که خواهد
ز رحمت گسترانی بر سرش ظل
رخش نبود بجز کوی تو ساجد
دلش نبود بجز روی تو مایل
مگریانش مکر در ماتم خویش
مخواهش جز درین اندوه ثاکل
خدا را منتی دارم که بگزید
مرا این شه ز اقران و اماثل
اشارت کرد کز مدح تو گیرم
کلاه بو فراس و تخت دعبل
بفرمانش سرودم این قصیده
بیان کردم در او چندین مسائل
چنان کامروز دانایان این فن
دهندم بوسه بر کلک و انامل
هرانک از من شنید این چامه گفتا
ز روی عجب لله در قائل
ایا فرخنده شاه دادگستر
که بوالایتامی و کهف الارامل
توئی در جود اسخی زابن مامه
توئی در عهد اوفی از سموئل
تو باشی اهیب از حجربن حارث
تو باشی اخطب از سحبان وائل
توئی دارای تکمیل کمیلی
بصدق جابر و فضل مفضل
توئی سلطان والای معظم
توئی صندید غطریف حلاحل
توئی آداب دولت را مقنن
توئی آیین ملت را مکمل
توئی سامع بتذکار مناقب
توئی جامع باخبار فضائل
تو داری مهر تابان در دو رخسار
تو باری ابر آبان از انامل
جهان با سایه ات معطوف و عاطف
عدو با خنجرت معمول و عامل
مبرا قلب صافت از معایب
منزه جان پاکت از رذایل
شهان در واجبات آرند تأخیر
تو نگذاری ز کف هرگز نوافل
زر و سیمی که در راه امامان
نثار آری تو ای سلطان باذل
یکی را هفتصد بخشد خدایت
کحبة انبتت سبع سنابل
گمانم بود کز خاک سرایت
بخواهم درو شد چندین مراحل
مرا خواهد گریزاندن به شعبان
جفای حاسد و غوغای عاذل
بحمدالله ملک اصغا نفرمود
بجای من اقاویل اراذل
بلی در گوش شاهان ره نیابد
اساطیر و فسون مرد جاهل
ملک داند تمیز پخته از خام
بداند نیز فرق حرمت از حل
من امروز آن مکان دارم ببزمت
که در بزم شهان اعشی باهل
اگر سابق نیم هستم مصلی
در این میدان نه مرتاح و مؤمل
الا تا در جهان زر زاید از خاک
الا تا در چمن گل روید از گل
رماحت منهل خصم است و نهمار
عدو سیراب گردد زین مناهل
سپاهت قافله دادست و هموار
جهان آباد باد ازین قوافل
کلام فرخت طومار سحبان
حدیث دشمنت گفتار باقل
به گیتی شمع رخسار تو روشن
بدوران ذکر بدخواه تو خامل
ز شهر چین همی گیری جبایه
ز ملک روم بستانی نواقل
همیشه در رکابت بخت حاضر
هماره بر جنابت کام حاصل
در این چامه بدان بحر و قوافی
نظر کردم که گفت آنمرد فاضل
منوچهری حکیم دامغانی
الا یا خیمگی خیمه فروهل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰
خدای جل جلاله برای اسمعیل
ز باغ خلد فرستاد فدیه سوی خلیل
ولی ببار ولیعهد شه که طعنه زند
بباغ خلد و صبا اندر او چو جبرائیل
مرا فرستاد ایزد برای قربانی
بخاکپای، که هستم سلیل اسماعیل
خدایگانا شاها منم که جان و تنم
ببار تست فدا و براه تست سبیل
بریز خون من اندر رکاب خویش که کس
نخواهد از تو دیت بل نپرسد از تو دلیل
فدائی تو نباشد قتیل بل باشند
کسان که جان نفشاندند و زنده اند قتیل
اگر بمانم جودت بود حبیب و معین
وگر بمیرم فضلت شود ولی و وکیل
یکی رواق است ایران زمین که اندر وی
تو نوربخش چراغی و دین حق قندیل
کسیکه از تو گراید همی بجای دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمایل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسی که نماند
ز همت تو نه مسکین بجانه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی بجمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند بقدس خلیل
بدشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
باز بگشود صبا دست ستم
زد سر زلف ریاحین برهم
ابر زد در صف بستان خیمه
سرو افراشته بگردون پرچم
سرو ماننده تیری شده راست
بید مجنون چو کمانی شده خم
باغ خوشبوی تر از روضه خلد
راغ دلجوی تر از باغ ارم
لعلگون لاله نعمان گوئی
رسته از خون سیاوش بقم
بر رخ باغ نوشتند ز نو
پی دفع نظر نامحرم
صاد والقرآن با طاسین میم
قاف والقرآن با نون و قلم
بید با باد سحرگه شب و روز
عشقبازیها دارند بهم
باد چون عنتره ابن الشداد
بید ماننده ام الهیثم
خار در دامن گل پنداری
ام خالد شد و مروان حکم
دست گل بوسه زند باد صبا
بمثال شمنان پای صنم
برق را باشد روی عذرا
رعد را باشد خوی اخزم
ابر پنداری مستسقی شد
پای تا سرش همی کرده ورم
باد مانند پزشگان بدرد
پرده ثرب و صفاقش از هم
بهر صحت را بزلش سازد
آب بیرون کشد از زیر شکم
شاخ نو رسته و آن شاخ کهن
گشته اندر صف بستان توأم
چون عروسی که یکی زلف برند
وآندگر زلف پریشان و بخم
آن شقایق را سرخست قبای
لیک تاریک و سیاهست شکم
گوئی اندر دل لعلین قدحی
دست نقاش زد از مشک رقم
باغ را رنگ و رخی ماویه سان
ابر را دست و دلی چون حاتم
همچو خوی بر رخ ترکان بهار
از هوا ریزد بر گل شبنم
در دل لاله یکی تیر چنان
چشم روئین تن و تیر رستم
حرم و رکن و صفاو مروه
حجر و حجر و منی و زمزم
ما نمی جوئیم ای شیخ نژند
ما نمیخواهیم ای پیر دژم
باده چون گهر و طرف چمن
ساقی چون قمر و روی صنم
اندرین عالم اگر دست دهد
نفروشم بهزاران عالم
این از آن من چه خوب و چه زشت
آن از آن تو چه بیش و چه کم
تا بسرسبزی دستور اجل
تا به اقبال امیر اعظم
باده روشن و گلگون گیریم
با رخی فرخ و جانی خرم
داور فضل و هنر میر نظام
شمع صاحبنظران صدر امم
آن ببستان هنر سبز درخت
باغ دولت را حی العالم
رخ زیبایش خورشید وجود
کف والایش دریای کرم
این بطغیان شداید صابر
آن بطوفان هزاهز محکم
تنش مجموعه آیات و کلم
دلش گنجینه آیات و حکم
رحمتش چیست سحابی وابل
غضبش چیست قضائی مبرم
ای قضا کرده بداندیش تولا
ای بامر تو فلک گفته نعم
کاه با مهرت از کوهی بیش
کوه با قهرت از کاهی کم
شهر تبریز همانست که بود
منبع فتنه و طغیان و ستم
روز در کوچه و بازار کسی
بتن تنها نگذاشت قدم
خانه ها یکسره بنگاه خطر
کوچه ها یکسسره دریای نقم
دیوها بودی در کسوت حور
گرگها بودی در جلد غنم
عصمت خلق از ایشان برباد
شادی مردم از ایشان ماتم
همه را دعوی حلوائی بود
نو ز ناگشته عنبشان حصرم
روزگاری نگذشته است که تو
اندرین ملک نهادی مقدم
نوش در ساغر دیوان شده نیش
شهد در کاسه دونان شده سم
لب استیزه ز بیمت شده لال
گوش ظلم است ز بانگ تو اصم
اژدها خوار حسام کج تو
طعمه سازد دل شیران اجم
ضیغم رایت فرخنده تو
خواب خرگوش دهد بر ضیغم
دیو عاجز شده گوئی دارد
دست والای تو انگشتر جم
یا در انگشت همایون تو شد
خاتم مهر وصی خاتم
آن علی ابن ابی طالب راد
که بود ختم رسل را بن عم
مالک عرصه امکان و حدوث
خسرو کشور ایجاد و قدم
ناز دارد ز نژادش حوا
فخر سازد بوجودش آدم
تیغ تیزش لسعی موسی کف
لب لعلش خضری عیسی دم
لب شیرینش سپهدار وجود
تیغ رنگینش قلا ورز عدم
ای باخلاص تومقبول نماز
ای ز میلاد تو مسجود حرم
هم توئی کوی نبی را محرم
هم توئی راز خدا را محرم
صدر والای مهین میر نظام
خواجه راد و امیر اعظم
کاسر خصم تو شد تا که بود
رایت نصبش بر فتح تو ضم
ای بهین مرتبه دستور اجل
وی مهین پایه خداوند نعم
بسکه دوشیزه طبعم بسرای
ماند فرتوت شد و کوژ و دژم
روح من عود سرودی همچون
دخت ذوالاصبع یعنی اثرم
این زمان از دم روح القدسی
یعنی از نفخه آن فرخ دم
حامل روح مدیح تو شده است
همچو بر نطفه عیسی مریم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
چو مرد گیرد بعد از رضا ره تسلیم
مسلم است بر او خسروی هفت اقلیم
خلیل رحمن دیدی که از صنمخانه
بسوی یزدان آمد همی بقلب سلیم
تو نیز پیرو اهل سلوک شو که رسی
ز کعبه قدس اندر مقام ابراهیم
اگر عذاب الیم است بر تو در گیتی
ز خوی خویش همی باش در بهشت نعیم
چنانکه حضرت خیرالبشر علیه سلام
که ایزدش بستاید همی بخلق عظیم
بحسن خلق همی کرده ملک را تسخیر
بخوی نیک همی داده شرع را تنظیم
وگر بزشتی خوی اندری درین دنیا
همه بهشت نعیمت شود عذاب الیم
چنانکه دیدی بوجهل را پلیدی خوی
ذلیل کرد از آن پس که بد بقوم زعیم
مجو بترشی و تلخی ز خلق شیرینی
که هیچکس نکند التفات بر دژخیم
ظلیم اگر بتهور نعامه را نگرد
کند بدندان از بن نعماه پر ظلیم
مکن رعایت اوضاع ماه و مهر که نیست
درستی اندر گفتار مردم تنجیم
اگر ستاره شناست ز مرگ برهاند
خداشناس کند زنده استخوان رمیم
بوقت نامه و تقویمت احتیاجی نیست
که آفریدت یزدان با حسن التقویم
مباش غره بطامات و لاف و زهد و ریا
مباز خرقه بسالوس و طبل زیر گلیم
همه حسود رخ و دشمنان حسن تواند
که در برابر روی تو عاشقند و ندیم
چنان ضرآئر حسنای سرو قد که بشوی
ز رشک گویند اینست زشتروی و دمیم
مخور فریب حسودان که بوالبشر در خلد
فریب خورد ز افسانهای دیو رجیم
رحیم باش و قناعت گزین و صابر شو
کزین سه مسند پیغمبری گرفت کلیم
رهائی ارطلبی از کمند منت خلق
خلاصی ارطلبی از شرار نار جهیم
برو بپای ارادت سر امید بنه
در آستانه طه و ص و طسم
طلاق گوی عجوز زمانه را و بخوان
بعیش و لذت ایام سوره تحریم
بگیر دامن استاد و مرشد کامل
برو بخدمت سلطان و پادشاه کردیم
رضای راضی مرضی علی بن موسی
خدایگان خراسان و شمع هفت اقلیم
پناه بر سوی کهف جهانیان که برند
پناه بر در وی خفتگان کهف و رقیم
ز سینه زنگ برد آب آن خجسته دیار
بچهره رنگ دهد آب آن ستوده حریم
چنان مربی جانها بود هوای درش
که آن سهیل یمن تربیت کند به ادیم
ابوالحسن علی آن شهی که شیر حق او را
ز نام و کنیت پوشاند حله تکریم
لبش نماید تعلیم هر دقیقه بخضر
چنان که خضر بموسی همی کند تعلیم
اگر شنیدی نتوان یکی گلیم سیاه
سپید کردن با آب کوثر و تسنیم
ببین سیاه گلیمان بخاک درگه وی
نهند روی و شوند از قضا سپید گلیم
ز تف صارم قهرش بقوم عاد و ثمود
رسید رجفه و طوفان فاصبحو کصریم
چنان ببوسد خاک درش جباه امم
که مجرمان حریم خدای رکن حطیم
همی بنالد از هیبتش عروق جبال
همی ببالد از همتش عظام رمیم
همی بمیرد از حسرتش نفوس کرام
همی شتابد در حضرتش امیر کریم
بلندپایه اجودان خاص خسرو شرق
که جانش بر در سلطان طوس گشته مقیم
ستاره ای که بتابد ز غره فرسش
صباح ساجد گردد بر او پی تعظیم
کسیکه شکل سنانش بخواب در نگرد
ببستر اندر پیچان شود بسان سلیم
زنان حامله گر برق صارمش بخیال
دهند راه، همیدون شوند جمله عقیم
زبانی عضبش خصم را ز چشمه تیغ
شراب داده و هم شاربون شرب الهیم
بروز رزم جسور و برنج دهر صبور
بوقت خشم غیور و بگاه عفو حلیم
بوزن همت وی کوه و کاه یکسان شد
چنانکه در کف او سنگخاره با زر و سیم
ز خان او همه روزی خورند پنداری
کفش بمایه ارزاق خلق گشته قسیم
بصرصر غم خاشاک جان دشمن وی
همیشه باد چو در دست ذاریات هشیم
بخلقش ار نگری گوئی از بهشت برین
وزد ز لطف خدا بر مشام خلق نسیم
ای آن بزرگ امیری که ابر و بحر بود
بمنت تو رهین و بهمت تو غریم
بساط عقل ندارد بجز تو صدر مکین
عروس فضل نیابد بجز تو کفو کریم
تو شمع راه امیدی و خلق آیت خوف
قلوب با تو یکی وز دگر کسان بدو نیم
نه مشک خوانم کلک تو را که خامه تو
امین سر کسان است و مشک نافه نمیم
گر از حسب بجهان افتخار دارد کس
حسب تر است که هستی بهوش ورای قویم
ور از نسب بجهان اعتبار یابد کس
نسب تر است نه در مردم ثقیف و تمیم
میانه تو و سرکردگان گیتی فرق
همان بود که بود مر امید را با بیم
مرا بنزد تو ای خواجه مهین جرمی است
گرم خدای نگیرد بدان گناه عظیم
خدای داند کاین بنده خویش را داند
بطاعت تو حریص و بدرگه تو خدیم
ولی نیافتم آن فرصتی که بنمایم
ادای شکر ترا همچو مخلصان قدیم
بدستیاری اقبال و پایمردی بخت
کنون عزیمت این امر را دهم تصمیم
به جرم اینکه نمودم بخدمتت تاخیر
چنین قصیده ی دلکش همی کنم تقدیم
الا چو دست تو رزاق هر فقیر و غنی
الا چو مهر تو درمان هر صحیح و سقیم
مریض بستر غم را باتفاق امم
بغیر خاک درت داروئی نگفته حکیم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
به چراگاه چو در شد سپه انجم
کوفتندی بسر سبزه غزالان سم
شاخ بزغاله شکستند و حمل گردید
حامل از نطفه خورشید نه از انجم
بره پیوست به آهو سر شب زان پیش
که شود پیدا از گرگ سحرگه دم
باغ آراست تن از خلعت نوروزی
چون شغالی که همی زد اندرخم
گربه بید آمد چون مرغ بشاخ اندر
پوستین کرد بدوش از خز و از قاقم
ارغوان دیبه گلگونه ببر پوشید
با دو صد کشی چون سیده جرهم
لاله بر کرسی بنشست وصبا بروی
آیت الکرسی برخواند و قل اللهم
سوره فیل بخواندند ابابیلان
خوانده مرفاختگان سوره الهیکم
خنک اسفند بدی چون جمل عسکر
فروردین همچون سالار غدیر خم
ذوالفقارش بکف از مهر فروزنده است
تا نماید شتر عایشه را پی سم
فتنه برخواست بگلزار، بتا منشین
سرور آراست صف باغ حبیبی قم
محفل از باده چو گردون شده از خورشید
گلشن از لاله چو افلاک شده ز انجم
روشنی چشم همه مردم می باشد
می بود روشنی چشم همه مردم
هله ای سبزه روشن بدر آی از خاک
هله ای باده روشن بدر آی از خم
تا بسرسبزی فرخنده امین الملک
سرخ می نوشم بر سبزه بر این طارم
آنکه خورشید ز رخسار خوشش پیدا
آنکه افلاک بر پایه حلمش گم
ای ز هر چشمه طبع تو روان عمان
وی بهر گوشه دست تو روان قلزم
عزمت از بیخ برآرد بن هرمان را
برکند خشمت بنیان کنیسه رم
خوی تو آتش بر تازه ترین عود است
خشم تو آذر بر خشکترین هیزم
بکمتر از سیصد قنطار نبخشی کم
گنج بادآور داری مگر اندر کم
بجوی، باز خرد، دست گهر بخشت
روضه ای کادم بفروخت بدو گندم
ای خداوند کمین بنده این درگه
که زده ساغر اخلاص ترا در خم
دیرگاهیست که از کعبه نشان جوید
گرچه در تیه ضلالت شده دایم گم
در حرم سالکم از دیر مغان زیراک
در حقیقت ز مجاز است ره مردم
آخرین کام بمستی نهم اندر آن
اولین بیت که او را نبود دوم
گر دهد رخصت فرمان همایونت
ور کند یاری تأیید شه هشتم
نفس اماره پشیمان شده جانم را
بشهادت طلبیده است و من یکتم
شاید از طوس سوی کعبه برد بازم
آنکه آورده مرا جانب طوس از قم
تا به نوروز برویند نجوم از خاک
تا بر افلاک برآیند همی انجم
تا احبای تو با دولت و با عصمت
تا حسودان تو نابخرد و نامردم
نوش در کام احبای تو از منجک
نیش در چشم حسودان تو از کژدم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵
بسی جستم نشان از اسم اعظم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا گرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا یکدم
چو بردار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیرالوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که بر خواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من که برخوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعثم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
برآنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توام
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم کر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستوران دولت
سرو سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده ی گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ایا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چره تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دیدارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
فکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رای با یحیی بن اکثم
بیحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور با هم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیرگون پر وحشت و غم
ازیدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فزوران
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بگسستند ز استم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک و ملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و چنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
برآمد بامدادان مهر روشن
به پهنای فلک گسترد دامن
چو ترکی آتشین رخ بر نشسته
فراز صحن دیبای ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش که می بجهد ز آهن
کواکب جملگی گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشید روشن
بسان خرمنی سیمین که ناگاه
فتد آتش در آن سیمینه خرمن
دریچه صبح را روزن گشودند
سر خورشید بیرون شد ز روزن
تو پنداری بترکستان مشرق
برون آمد همی از چاه بیژن
پی تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئی بر امین فرزند هارون
بتازد هر ثمه فرزند اعین
فلک گوهر همی بزید بغربال
زمین عنبر همی ساید بهاون
یکی چون دیده فرهاد چینی
یکی چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمری
بسان مؤذنی بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جای زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پیلگوشان باد بیزن
نماید نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
یکی همچون زنی هر هفت کرده
دگر مانند مردی ارغنون زن
بروی آبگیر زا باد شبگیر
فتاده صدهزاران چین و آژن
چو سیمین جوشنی کز حلقهایش
درفتد چین بر آن سیمینه جوشن
روان مرغابیان دردا من جوی
خرامان سروکان بر طرف گلشن
یکی چون بر حریر آسمانی
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقیس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئی
فرامرز است اندر دار بهمن
و یا، بر دم استر بسته شاپور
سر زلف نضیره بنت ضیزن
دریده ناف ابر از دشنه باد
چنان سهراب از تیغ تهمتن
بریده دست باد از خنجر بید
چو تیغ شاهزاده دست رهزن
ولیعهد ملک شه ناصرالدین
مظفر شه امیر پاک دیدن
تنش با گوهر پرویز و کسری
سرش با افسر دارا و بهمن
شکسته عدل او پیشانی ظلم
چو پیشانی جلوت از فلاخن
چو در کف گیرد آن تیع شرربار
بنهراسد دل از یکدشت دشمن
بود با صدهزاران خصم چونان
خروسی با هزاران مشت ارزن
بگنجش کمتر از یکحبه قارون
بچنگش کمتر از میلاد قارن
فکنده ظلم را از طاق گردون
چنان کاشکسته او را دست و گردن
تو گوئی در فکنده دست یزدان
ز طاق کعبه اصنام برهمن
امیرالمؤمنین شاه ولایت
خداوند جهان صدر مهیمن
ز امر حق تعالی در چنین روز
بتخت خسروی آمد ممکن
یمان یثرب و بطحا نبی بود
چو موسی در میان مصر و مدین
خطاب آمد ز یزدان کی پیمبر
علی را بر خلافت کن معین
چراغ کفر را بنمای خاموش
سراج عقل را فرمای روشن
قدم نه در ره دلجوئی دوست
مترس از بغض و کید و کین دشمن
چو گوئی آشکارا قول ایمان
خدایت سازد از هر فتنه ایمن
دلیل لیل الیل را در این روز
نما با حجتی واضح مبرهن
پیمبر ز امر یزدان شد پیاده
از آن رعنا نجیب شیر اوژن
صنا دید عرب را خواند یکسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
ببالای جهاز اشتران ساخت
همای سدره رفعت نشیمن
بیمن طالع ایمان برافراشت
یمین الله را با دست ایمن
بآهنگ جلی من کنت مولاه
علی مولاه گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غریو از خلق برخاست
گروهی شاد شد خلقی بشیون
یکی را خار محنت شد بستخوان
یکی را بار طاعت شد بگردن
یکی را مغز میجوشید در سر
یکی را خون همی جوشید در تن
ولیکن امر یزدان را بناچار
نهادندی جبین طوعا و کرهن
ای آن کز بیم شمشیرت در آجام
بیندازند سم، شیران ارژن
ز درگاهت سلیمانی است سلمان
ز یمنت باب ایمان ام ایمن
ولیعهد شهنشاه عجم را
باقبال تو گویم تهنیت من
ایا شهزاده با صدق و ایمان
شه فرخنده میر صادق الظن
تو گردونی و خورشیدت چو افسر
تو خورشیدی و گردونت چو توسن
چو تازی اسب، دریا کمتر از خاک
چو یازی تیغ، مردان، کمتر از زن
کجا بیم تو آنجا زندگی سخت
کجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئی حاکم توئی عالم بهر کار
توئی دانا توئی بینا بهر فن
ز همت دست داری، از کرم دل
ز دانش، روح داری از هنر تن
ز ابر دست تو، زرین کیارست
گر از خون سیاوش، رست روین
سنانت یافت شکل بابزن، زانک
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان، به درگاه تو، چاکر
سخندانان، بتوصیف تو الکن
ز فرمان تو باشد ناهیه لا
باثبات تو گردد نافیه لن
شها این چامه فرخنده نغر
که از وی چشم دانش گشته روشن
منوچهری بدین هنجار گوید
شبی گیسو فرو هشته بدامن
هم از خاقانی شروانی است این
ضماندار سلامت شد دل من
بنص لا تثنی بل تثلث
بهر دو ثالثی باشد معین
مسیحا زاد کلکم همچو مریم
که بد چون مادر یحیی سترون
الا تا فرودین ماه است و اردی
همیشه از پی اسفند و بهمن
الا تا هست توقیع سعادت
بطغرای سر کلکت، مزین
فلک فرسوده کن از زخم شمشیر
زمین آسوده کن وز کید ایمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جایگه جز در بردن
ایاغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسی سلوی و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شکسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظلم را از بیخ برکن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش حسودان
خرد پیر گفته بود که من
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
ببال ای تخت افریدون بناز ای تاج نوشروان
که آمد شه درون کاخ و تابد مه بشادروان
بگشت اندر شود دهقان و آرد آب اندر جو
بباغ اندر شود رزبان و کارد سرو در بستان
سپهر پیر بر شاه جوان زودا که بسپارد
نگین و رایت شاپور و تخت و افسر ساسان
سحر در نامه «شوری » چنین خواندم بتوقیعی
که والا حضرتش فرمود بر فرماندهان اعلان
که در سال هزار و سیصد و سی و دو از هجرت
سه شنبه دوم مرداد و بیست و هفتم شعبان
زحل در برج جوزا زهره و بهرام در خوشه
عطارد با مه و خورشید ماوی جسته در سرطان
بفالی نیک و سالی خوب و روزی سعد و ماهی خوش
که گل با شاخ هم پیوند و می با جام هم پیمان
خدیو شرق «احمدشاه » با اقبال روز افزون
گذارد تاج بر تارک فرازد تخت در ایوان
سپهرم گفت یا بشری کزین پس در همه گیتی
نبینی ملک بی صاحب نیابی گله بی چوپان
بگفتم لاتقل بشری و لکن بشریان زیرا
دو شادی دست برهم داد توأم گشت در یک آن
یکی تشریف تاج از تارک شه دوم آن باشد
که ملک آزاد از فتنه است و بحر آسوده از طوفان
بهار عمر شد شاداب و باغ دولتش ایمن
ز سرمای زمستان است و از گرمای تابستان
ز والا حضرت ایدون شکرها باید که در کشور
عنایت راند بر مردم نیابت کرد از سلطان
چو موسی روز و شب این گوسفندانرا چرانیدی
کنار چشمه صداء و گرد روضه سعدان
مرا باشد شگفت از معجزش زیرا محال آید
دو کار اندر یکی پنجه دو گوی اندر یکی چوگان
ولی این خواجه با یکدست هم گوی زمین در کف
گرفته هم ربوده گوی فضل و دانش از اقران
ز دست و پنجه مشگل گشا آن عقده بگشاید
بآسانی که کس نتواندش بگشود با دندان
بدستی کرد خامش فتنهای خارج از سوزش
بدستی کرد ساکن انقلاب داخل از طغیان
حسودش خویشتن را همچو او پنداشته است اما
کجا قاف تهجی هست همچون ق و القرآن
چنو بسیار دیدستم به صورت یا بنام اما
ندیدم همچو او یکتن بمعنی در همه کیهان
همی سنجد اشیا را بثقل و جثه و پیکر
خلاف مرد کورا دانش و حکمت بود میزان
دو دست ایزد بما داد است با هم جفت چون بینی
ز دست راست آنچ آید پدید از دست چپ نتوان
برادر بود با سلمان ابوذر لیک کی شاید
که گنجد در دل صد بوذر اندک راز یک سلمان
سفینه ملک کامد مضطرب ز امواج پی در پی
در این گرداب بی پایان و این دریای بی پایان
عنان این سفینه بود اندر دست او گفتی
عنان رخش خود را داشت در کف رستم دستان
هر آنکس دید این قدرت سرود از گفته سعدی
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان
سپردندش کلید مملکت پیش از ملک زیرا
نخست آرند کنیت آنگهی نامست در عنوان
بصورت کنیه پیش از نام باشد لیک در معنی
بقای شخص از نام است و زو شد زنده جاویدان
شنیدستم که اندر دور استبداد شیطانی
خطاب معشرالجن خواند اندر سوره رحمن
در آنجا کرد استدلال کاندر صفحه گیتی
نباید مملکت بی شه نشاید خلق بی سلطان
بدو گویم که ای ناخوانده از قرآن بجز حرفی
بریش خویشتن خندیدنت بایست ازین برهان
ندیدی خواجه چندین سال بی شه ملک و دولت را
بآیین شهی بخشید آب و رونق و سامان
خداوندا تن این ملک مجروح است و دل خسته
طبیبان عاجز از تدبیر و تب در آخرین بحران
نه خاصیت دهد معجون نه بهبودی رسد ز افسون
نه سود از عوذه خاتون و حرز مادر صبیان
تو غمخواری طبیبی کیمیا دانی روان بخشی
لبت چون عیسی مریم کفت چون موسی عمران
ببین اوضاع را درهم اساس ملک را برهم
بنه این زخم را مرهم ببار این درد را درمان
ببین بر میزبان تنگ است منزل بس فرود آید
بناهنگام و ناخوانده بخرگاه اندرش مهمان
بویژه اندرین خانه که از غوغای بیگانه
نیارد هشت خالیگر بغیر از خون دل برخوان
خدا را با کلید فکر بگشا قفل این مشکل
که رای مرد باشد چیره بر شمشیر و بر سوهان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - المطلع الثالث
آمد بصد شوخی ز در ترکی که خونها ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در تسلیت فرماید
نگار من تن سیمین خود برخت سیاه
چنان نهفته که در تیره شب چهارده ماه
سیاه پوشید آن گلعداز و روز مرا
ز سوگواری خود کرد همچو شام سیاه
برفت چشمه حیوان درون تاریکی
نهاد لاله نعمان ز مشک سوده کلاه
شخود چهره بناخن گشود خون ز دو چشم
گسست موی و پریشان نمود زلف دو تاه
همی پراکنده از هر دو جزع مروارید
همی دمید برخسار همچو آینه آه
ایا گزیده ترین دخت شهریار عجم
که شد نژاد تو از خسروان والا جاه
توئی نبیره طهماسب شاه کیوان قدر
توئی نواده خاقان و سبط نادر شاه
تو شاد داری خرم روان پاک نیا
تو زنده کردی نام پدرت طاب ثراه
نشان حشمت تو ظاهر است در آفاق
حدیث عصمت تو سایر است در افواه
سخا و جود به ابر کف تو بسته امید
کمال و فضل بخاک در تو جسته پناه
ببارگاه تو بهرام و تیر بسته میان
بخاک راه تو برجیس و مهر سوده جباه
به پیش قصر کمالت فلک نیارد پای
درون کاخ عفافت ملک نیابد راه
ز هوش و فضل و فروغ و فر و کمال تو تافت
بچرخ مشتری و تیر و مهر و زهره و ماه
بدان مثابه بلند است دامنت که مدام
ز دامن تو بود دست آسمان کوتاه
از آنکه چرخ نهم برترین مقام وی است
که چاکران تو را شد فروترین خرگاه
گر آفتاب شود فی المثل بچرخ نهم
کجا تواند کردن بسایه تو نگاه
ز تو ببالد برقع برایت و به نگین
ز تو بنازد معجر بافسر و به کلاه
بحضرت تو حدیثی فرا برم که بود
خدای عز وجل مرمرا بصدق گواه
به پیش چون تو حکیمی که راز دل داند
منافقی نکنم لا اله الا الله
بدان رسول که آمد ستوده در گیتی
بدان خدای که باشد منزه از اشباه
بدان اراده که بر سلب و نفی من قادر
بدان ضمیر که از هست و بود من آگاه
کز این مصیبت عظمی که دستبرد قضا
بدوستان تو آورده از ستم ناگاه
بسان ساغر مستان دلم پر از خون است
چو طره صنمان قامتم شدست دو تاه
چو ابر خون ز بصر باری و نمیدانی
که جان ما را در بحر قلزم است شباه
ولی چه چاره که این باده را از این ساقی
بطوع اگر نستانی دهند با اکراه
نه کس ببندد این رخنه را بدست هنر
نه کس گشاید این قلعه را بزور سپاه
نگویمت که در این غم مپوش رخت سیه
که کعبه ای تو و زیبد بکعبه رخت سیاه
خدای را مفشان خون دیده بر دامان
که دامن تو نیالوده بر بهیچ گناه
مریز اشک و مخور غم در این مصیبت سخت
مدار تاب و مکن تب در این غم جانکاه
بطوع خاطر تسلیم شو بامر قضا
ز روی صدق رضا ده بدانچه خواست اله
چو وقت در گذر آید چه یکنفس چه هزار
چو دور عمر بسر شد چه پنج و چه پنجاه
زمانه یار نگردد بزور بازوی عقل
گذشته باز نیاید بسوک و ناله و آه
تن فسرده دلخستگان نژند مکن
دل رمیده وابستگان شکسته مخواه
گر این کلام مرا گوش کردی از سر مهر
یکی حدیث دگر آرم اندرین درگاه
بهمت تو که برتر از آسمان بلند
بدامن تو که شد دست چرخ از آن کوتاه
که گر در آب کنی غرقه حاضرم بالطوع
وگر در آتش گوئی روم بلا اکراه
بخاکپای تو دارد تن فسرده نیاز
بر آستان تو دارد دل رمیده پناه
سرم بطوق تو یک گردن است و صد زنجیر
دلم بدست تو یک کشته و هزار سپاه
چو در کف تو بود کار دل تو خود دانی
باوج ماه رسان یا بیفکن اندر چاه
کنون بپای خود آمد بدامت این نخجیر
گرش توانی در بند خویش داشت نگاه
شکار شیر کن ای جان اگر چه میدانم
که در کمند تو شیر ژیان شود روباه
الا چو گاه برآید ز ماه و ماه از سال
الا چو روز برآید ز هفته هفته ز ماه
همیشه روز و شبت خوش ببامداد و غروب
هماره سال و مهت نیک درگه و بیگاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
مرا بروز غدیر آن پریوش دلخواه
چشاند شربتی از جام وال من والاه
ز نور می بدلم پرتوی فروغ افکند
کز او نبوده بجز پیر میفروش آگاه
شنیدم آنچه کلیم از درخت طور شنید
و یا بلیله اسری ز حق رسول الله
من از کشیدن می مست و اینت بوالعجبی
که بود ساغر باده از آن دو چشم سیاه
مرا بنیم نگاه آنچنان پریشان کرد
که هوش خویش نیارستمی بداشت نگاه
زدم بهمت پیر مغان بگردون پای
چو بندگان ولیعهد آسمان خرگاه
بلند رتبه محمدعلی شه آنکه گزید
ز خسروانش والا مظفرالدین شاه
بدو ببالد دیهیم و تخت و تیغ و نگین
بدو بنازد اقبال و بخت و ملک و سپاه
حسود گو گله کم کن که نیست هر دستی
سزای خاتم و نه هر سری سزای کلاه
نه هر درخت که روید ز خاک باشد سرو
نه هر ستاره که تابد بچرخ باشد ماه
یکی مقاله سرایم بصدق و میطلبم
خدای عزوجل را در این مقاله گواه
که گر نباشد با طعم انگبین حنظل
وگر نیارد رخسار لاله خشک گیاه
نه لاله را بود اصلا در این عمل تقصیر
نه انگبین را باشد در این قضیه گناه
خدایگانا شاها توئی که چرخ بلند
بروز حادثه آرد بسایه تو پناه
بدامنت نرسد دست آسمان زیرا
که دامن تو بلند است و دست او کوتاه
امیدوار چنانم که سال عمرت باد
هزار و سیصد و هشتاد و پنج در پنجاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
این چکامه را در بیست و پنجم محرم یکهزار و سیصد و هشت در باغ زرنق ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجی میرزا جواد آقای مجتهد تبریزی سلمه الله تعالی ساختم در اینروز جناب مستطاب اجل امیر نظام دام اجلاله با جناب ساعدالملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدء الامراء مؤتمن نظام و جناب بیگلربیگی و معدودی از اعیان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره آمدن فرمودند و روز دیگر مأمور بگفتن این قصیده شدم و در حینی که درد دلم عارض شده در خیمه وسط باغ که مقامی منزه و خلوت بود رفته در یکساعت و اند دقیقه این ابیات بساختم و بیاوردم و این ایام روزگاری بود که ایزد تعالی جناب مجتهد را حیاتی نو بخشیده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبیبانش آیت نومیدی گفته بودند سالش نیز از هفتاد گذشته.
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴
ماه رمضان بنهفت آن چهره نورانی
عید رمضان آمد بافره یزدانی
آواز جرس برخواست از قافله طاعت
وین قافله را توحید کرده است شتربانی
این قافله محفوظ است از نعمت جاویدان
وین بادیه محفوظ است از غول بیابانی
این قافله در گیتی مهمان خدا بودند
اینک به سرای خویش آیند ز مهمانی
مهمان خدا هرگز نه گرسنه نه تشنه است
سیراب ز بی آبی است سیر است ز بی نانی
مهمان خدا را دل شد گرسنه طاعت
لب تشنه گذر سازد از چشمه حیوانی
مهمان خدا باشند این قوم که در گیتی
سامان شهی دارند در بی سر و سامانی
چندی بک یاالله گفتند بدرد و آه
سودند بر آن درگاه رخساره و پیشانی
یک چند دگر حق را در خویش همی دیدند
گفتند که سبحانی ما اعظم سلطانی
در پرده درون رفتند وز خویش برون رفتند
کم پرس که چون رفتند من دانم و تو دانی
کشت عمل ما را هنگام درو آمد
داس مه نو بنگر در مزرع انسانی
رو تخم عبادت پاش وز اشک بصر تر کن
کز کشت نیابی بر گر تخم نیفشانی
آن را که شود در کشت شیطان بکشاورزی
و آن را که رود در باغ دجال به رزبانی
روزیکه کند دهقان انبار پر از حاصل
او را نبود محصول جز آه و پشیمانی
سرمایه نیاوردی سود از که طمع داری
در کار نکوشیدی اجرت ز چه بستانی
مزد تو چه خواهد داد مستوفی علم حق
آنجا که کند در حشر کیالی و وزانی
گیرم که دهندت مزد بی کوشش و بی زحمت
خود شرم نمی داری از اجرت مجانی
تن در طلب شادی است جان در پی آزادی است
این طالب آبادی است آن مایل ویرانی
آبادی اگر خواهی تو بنده این جسمی
ویرانی اگر جوئی تو زنده ای آن جانی
گر خانه بپردازی موسائی و هارونی
ور صرح برافرازی فرعونی و هامانی
آوخ که پس از یکماه سعی و عمل و طاعت
شد مجمع تقوی را آغاز پریشانی
آیین مسلمانی شد با رمضان توأم
کردند سفر با هم از عالم جسمانی
آیینه تقوی شد از سنگ شقاوت خرد
وز تاب و صفا افتاد آیین مسلمانی
خاموش شد آن واعظ در معبد اسلامی
سر جوش زد آن صهبا اند خم نصرانی
شیخی که شب دوشین در کعبه امامت داشت
امروز کمر بسته است در دیر برهبانی
دی بست کف کفران در سلسله غفران
و اینک دف خذلان راست در سلسله جنبانی
بوسد بت صقلابی نوشد می عنابی
کای زاهد محرابی کوثر به تو ارزانی
آنان که به وتر و شفع جستند ز یزدان نفع
کردند ز خاطر دفع اندیشه شیطانی
اینک شده از غفلت در بارگه شهوت
آسوده و بی زحمت سرگرم تن آسانی
از خمر جنون سرمست با نفس حرون همدست
در خاک مذلت پست در کوی هوس فانی
از ذکر خدا تارک آن مشرکه با مشرک
در جهل و عمی سالک آن زانیه بازانی
چون خرقه سالوسان آلوده به صهبا شد
وز پرده برون افتاد راز دل پنهانی
ما از در دین جوئیم اکسیر سعادت را
نز دانش افرنجی وز حکمت یونانی
فرمان بر یزدانیم مدحتگر خاقانیم
وز گفته قلم رانیم برنامه خاقانی
دانی ملک ما کیست آن مالک ملک جان
کویش فلک اول رویش قمر ثانی
شهزاده دانا آن کز فضل و هنر بنوشت
منشور جهانگیری توقیع جهانبانی
با دولت محمودی با شوکت مسعودی
با حشمت داودی با ملک سلیمانی
در مرتبه عالی با چرخ برین تالی
در ملک کرم والی بر کاخ همم بانی
ای موسی طور حق ای مشعل نور حق
ای مست حضور حق در خلوت روحانی
در این گله چوپانی با معجزه موسی
کلکت ید بیضا کرد شمشیر تو ثعبانی
گر زان که رسالت را احمد نبدی خاتم
پیغمبریت دادی حق از پی چوپانی
خواهم ز خدا آسان گردد بتو هر مشکل
کز مهر تو هر مشکل گیرد ره آسانی
با رایت رخشنده با چهر درخشنده
با دو کف بخشنده جاوید بجامانی
از تو کرم و بخشش از من عمل و کوشش
از تو هنر و دانش وز بنده ثناخوانی
تا بخت فراهم کرد مدح تو امیری را
گردونش همی خواند استاد فراهانی