عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
نسیمی به دل می‌خورد روح‌پرور
نسیمی دلاویز چون بوی دلبر
نسیمی چو انفاس عیسی مقدس
نسیمی چو دامان مریم مطهر
نسیمی همه نفخهٔ مشک سارا
نسیمی همه نشاهٔ خمر احمر
نسیمی در آن نگهت مهر پنهان
نسیمی در آن لذت وصل مضمر
نسیمی از آن جیب جان دامن دل
پر از عنبر اشهب و مشک اذفر
چه باد است حیرانم این باد دلکش
که عطر عبیر آرد و بوی عنبر
نسیم بهار است گویا که خیزد
ز روی گل تازه و سنبل تر
نسیمی است شب‌ها به گلشن غنوده
ز گل کرده بالین و از سبزه بستر
بر اندام او سوده ریحان و سنبل
در آغوش او بوده نسرین و عنبر
غلط کردم از طرف بستان نیاید
نسیمی چنین جان‌فزا و معطر
نسیم ریاض جنان است گویی
که رضوان به دست صبا داده مجمر
نسیم بهشت است و دارد نشان‌ها
ز تفریح تسنیم و ترویح کوثر
که از روی غلمان گشوده است برقع
که از فرق حوران ربوده است معجر
ز گیسوی حوران و زلفین غلمان
بدین سان وزد مشکبیز و معنبر
خطا گفتم از باغ جنت نیاید
نسیمی چنان دلکش و روح‌پرور
نسیمی است از باغ الطاف صاحب
نکو ذات و نیک‌اختر و نیک‌محضر
چراغ دل روشن اهل معنی
فروغ شبستان اهل دل آذر
محیط فضایل که دریای فکرش
کران تا کران است لبریز گوهر
سپهر معالی که بر اوج قدرش
هزاران چو مهر است تابنده اختر
مدار مناقب جهان مکارم
که افلاک عز و شرف راست محور
مراد افاضل ملاذ اماثل
که بر تارک سروران است افسر
جوادی که در کف جودش ز خواری
چو خیری بود زرد رخسارهٔ زر
کریمی که بر درگهش ز اهل حاجت
نبینی تهی دست جز حلقهٔ در
زهی پیش یاجوج شهوت کشیده
دل پاکت از زهد سد سکندر
از آن در حریم طواف تو پوید
که کسب سعادت کند سعد اکبر
شب و روز گردند آبای علوی
به صد شوق در گرد این چار مادر
که شاید پدید آید اما نیاید
از ایشان نظیر تو فرزند دیگر
به معنای مشکل سرانگشت فکرت
کند آنچه با مه بنان پیمبر
به گفتار ناراست تیغ زبانت
کند آنچه با کفر، شمشیر حیدر
صور جملهٔ کاینات و تو معنی
عرض جمله حادثات و تو جوهر
جهان با نهیب تو دریا و طوفان
زمین با وقار تو کشتی و لنگر
کلام تو با راح و ریحان مقابل
بیان تو با آب حیوان برابر
فنون هنر فکرتت را مسلم
جهان سخن خامه‌ات را مسخر
ز کلک بنان تو هر لحظه گردد
نگاری ممثل مثالی مصور
که صورتگر چین ندیده‌است هرگز
به آن حسن تمثال و آن لطف پیکر
لالی منظوم نظم تو هر یک
درخشنده نجمی است از زهره ازهر
که در وادی عشق گمگشتگان را
سوی کعبهٔ کوی یار است رهبر
گلی می‌دمد هر دم از باغ طبعت
به نکهت چو شمامهٔ مشک و عنبر
بری می‌رسد هر دم از شاخ فکرت
به لذت چو وصل بتان سمنبر
وفا پیشه یارا خداوندگارا
یکی سوی این بنده از لطف بنگر
ز رحمت یکی جانب من نظر کن
که چرخم چسان بی تو دارد به چنبر
تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت
چو از باد خاک و چو از آب آذر
تو در غربت ای مهر تابان و بی تو
شب و روز من گشته از هم سیه‌تر
کنون بی تو دارم سیه روزگاری
چو روی گنه کار، در روز محشر
به دل کامها پیش ازین بود و زانها
یکی برنیاورده چرخ ستمگر
کنونم مرادی جز این نیست در دل
کنونم هوائی جز این نیست در سر
که امروز تا از می زندگانی
نمی‌هست در این سفالینه ساغر
چو مینا به بزم تو آیم دمادم
چو ساغر به روی تو خندم مکرر
بیا خود علی رغم چرخ جفا جو
برآر آرزوی من ای مهرپرور
به گردون بی‌مهر مگذار کارم
که جورش بود بی‌حد و کینه بی‌مر
ز غربت به سوی وطن شو روانه
به خود رحم فرما به ما رحمت آور
خوش آن بزم کانجا نشینیم با هم
نهان از حریفان خفاش منظر
تو بر صدر محفل برازنده مولا
منت در مقابل کمر بسته چاکر
تو محفل فروز از ضمیر منیرت
منت مستنیر از ضمیر منور
بخوانیم با هم غزل‌های رنگین
تو از شعر هاتف من از نظم آذر
بسوزیم داغی به دل آسمان را
بدوزیم چشم حسودان اختر
مرا دسترس نیست باری خوش آن کس
که این دولتش هست گاهی میسر
در این کار کوشم به جان لیک چتوان
که نتوان خلاف قضای مقدر
هنر پرورا زین اقاویل باطل
که الحق نیازی بود بس محقر
نه مقصود من بود مدحت نگاری
که مدح تو بر ناید از کلک و دفتر
تو را نیست حاجت به مداحی آری
بس اخلاق نیکو تو را مدح گستر
ولی بود ازین نظم قصدم که دلها
ز زنگ نفاق است از بس مکدر
نگویند عاجز ز نظم است هاتف
گروهی که خود گاه نظمند مضطر
نیم عاجز از نظم اشعار رنگین
تو دانی گر آنان ندارند باور
عروسان ابکار در پرده دارم
همه غرق پیرایه از پای تا سر
ولیکن چه لازم که دختر دهد کس
به بی‌مهر داماد بی‌مهر شوهر
نباشد چو داماد شایسته آن به
که در خانهٔ خود شود پیر دختر
در ایجاز کوشم که نزدیک دانا
سخن خویش بود مختصر خوشتر اخصر
الا تا قمر فربه و لاغر آید
ز نزدیکی و دوری مهر انور
محب تو نزد تو بادا و فربه
عدوی تو دور از تو بادا و لاغر
تو را جاودان عمر و جاویدان عزت
مدامت خدا ناصر و بخت یاور
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
دارم از آسمان زنگاری
زخمها بر دل و همه کاری
با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دل‌آزاری
که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری
گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری
نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری
صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری
شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری
سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبک‌باری
دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری
غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری
نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری
غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مه‌طلعتان فرخاری
در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری
کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری
غمزه‌شان را نه شوق خونریزی
طره‌شان را نه میل طراری
زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهره‌های گلناری
سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری
همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری
چه فتادت که نام ما نبری
چه شد آخر که یاد ما ناری
شکر کز دام عشق آزادی
جستی و رستی از گرفتاری
نیست گر نغز دلبری که در آن
داستان‌های نغز بگذاری
ور کریمی نه سربلند و جواد
که به مدحش سری فرود آری
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
نیست یک تن در این زمان باری
که به او تا جمال بنمائی
از رخ ما نقاب برداری
سرد هنگامه‌ای که یوسف را
نکند هیچکس خریداری
گفتم ای شاهدان گل رخسار
که نبینید زرد رخساری
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
به شما باشدش سزاواری
جز صباحی که در سخن او راست
رتبهٔ سروری و سالاری
چاکر اوست جان خاقانی
بنده او روان مختاری
به گهر ز انوری بود انور
آری این نوری است و آن ناری
نیست موسی و معجز قلمش
کرده باطل رسوم سحاری
نیست عیسی و گشته از نفسش
روح در قالب سخن ساری
سخنش دارویی که می‌بخشد
گاه مستی و گاه هشیاری
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
مظهر لطف حضرت باری
از زبان و دل تو گوهرناب
ریزد و خیزد این و آن آری
بحر عمان و ابر نیسانند
در گهرزایی و گهرباری
ابلق سرکش سخن داده
زیر ران تو تن به رهواری
لب گشودی زدند عطاران
مهر بر نافه‌های تاتاری
باد هر جا برد ز کوی تو خاک
بگشاید دکان عطاری
آفرین بر بنان و خامهٔ تو
که از آنها چها پدید آری
چار انگشت نی تعالی‌الله
به دو انگشت خود نگهداری
در یکی لحظه بر یکی صفحه
صد هزاران نگار بنگاری
ای وفاپیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
گر ز گردون شکایتی کردم
از جگرریشی و دل‌افکاری
نه ز کم‌ظرفی است و کم‌تابی
نه ز بی‌برگی است و بی‌باری
در حق هاتف این گمان نبری
این سخن را فسانه نشماری
خون دل می‌چکد ازین نامه
گر به دست اندکی بیفشاری
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
گردش این محیط پرگاری
درد و داغی کزوست بر دل من
شرح آن کی توان ز بسیاری
یکی از دردهای من این است
که سپهرم ز واژگون‌کاری
داده شغل طبابت و زین کار
چاکران مراست بیزاری
من که عار آیدم ز جالینوس
کندم گر به خانه پاکاری
فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان بازاری
رسد از طعنشان به من گاهی
دل خراشی کهن جگرخواری
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
زاغ دشتی به کبک کهساری
من و این شغل دون و آن شرکا
با همه ساختم به ناچاری
چیست سودم ازین عمل دانی
از عزیزان تحمل خواری
در مرض خواجگان ز من خواهند
هم مداوا و هم پرستاری
صد ره از غصه من شوم بیمار
تا یکی‌شان رهد ز بیماری
چون شفا یافت به که باز او را
چشم پوشی و مرده انگاری
که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی رسد به بیطاری
هم ز بیطارش نباشد سود
جز پهین خران پرواری
تا زند خنده برق نیسانی
تا کند گریه ابر آزاری
دوستانت به خنده و شادی
دشمنانت به گریه و زاری
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۵
عزیزم بهر آزارم نهانی
مرس برداشت از کلبی معلم
چنین دانست کاین را من ندانم
الم یعلم بان الله یعلم
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۹
تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی
علی‌الصباح روان شو به جستجوی صباحی
سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی
چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی
گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید
طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی
پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت
نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی
اگر به یاد غریبان این دیار برآید
حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی
بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی
شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی
به جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهد
صبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲
از محمدعلی آن گلبن بی‌خار افسوس
که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد
رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی
از جفای فلکش خار اجل برپا شد
شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش
خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد
چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند
ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد
موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون
ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد
روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس
پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد
چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق
مرغ روحش سوی آن روضهٔ روح‌افزا شد
خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت
که محمدعلی افسوس که از دنیا شد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۳
بلبل گویای این باغ آذر از دور سپهر
لب فروبست از نوای زندگی ناگاه آه
ناگهان دم درکشید از بذلهٔ دلکش دریغ
عاقبت خاموش گشت از نغمهٔ دلخواه آه
دامن صحبت کشید از چنگ اهل دل فسوس
ظل رحمت برگرفت از فرق اهل الله آه
صبح او گردید شام از گردش انجم فغان
روز عالم شد سیاه از دور مهر و ماه آه
رشتهٔ آمال ما زان در فاخر بس دراز
رشتهٔ عمر وی آمد لیک بس کوتاه آه
کرد تنها عزم ره وز دوستان کس را نبرد
خاصه چون من چاکری با خویشتن همراه آه
راز دل ناگفته چشم از محرمان پوشید و رفت
کس ز راز آن دل آگه نشد آگاه آه
چرخ روبه باز کردش طعمهٔ گرگ اجل
شد زبون شیری چو او در چنگ این روباه آه
یوسف افتاد ار به چاه آخر ز چاه آمد برون
یوسف من ماند تا آخر زمان در چاه آه
چون سوی جنت به پرواز آمد اندر ماتمش
بر فلک رفت از دل و جان گدا و شاه آه
کلک هاتف از پی تاریخ سال رحلتش
زد رقم از بلبل گویای این باغ آه آه
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۷
حیف از هدیه آن گل رعنا
که پری چهره بود و حور سرشت
حیف از آن تازه گل که بر شاخش
دست گلچین روزگار نهشت
از حریرش لباس بود آخر
بسترش خاک گشت و بالین خشت
رشتهٔ عمر آن یگانه گهر
گردش چرخ بین چگونه برشت
بود تا مزرع جهانش جای
تخم خیرات جاودانی کشت
همه نیکی گزید و نیکی کرد
آری از خوب برنیاید زشت
الغرض چون ازین جهان خراب
سوی گلزار خلد رفت نوشت:
هاتف خسته‌دل به تاریخش
از جهان هدیه شد به سوی بهشت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۸
دریغ و درد که دور سپهر فاطمه را
به کام ریخت به ناکام شربت فرقت
هزار حیف ازین مایهٔ عفاف که بود
طراز قامت رعناش کسوت عصمت
دل از متاع جهان کند از آن به آسانی
که داشت دوش و برش زیب و زینت عفت
ازین سرای پرآشوب، جان آگاهش
ملول گشت و روان شد به خلوت جنت
چو سوی بزم جنان شد ز بزم هم‌نفسان
چه باکش از غم دوری و کربت و غربت
غرض چو کرد ازین گلستان پرخس و خار
به سوی گلشن جنت عزیمت و رحلت
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
مکان فاطمه بادا به ساحت جنت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۰
هزار افسوس کز بیداد گردون
ز دنیا قدوهٔ اهل زمین رفت
امام و مقتدای اهل دین شد
سر و سر حلقهٔ اهل یقین رفت
فلک برد از جهان حاجی حسن را
رواج و رونق از شرع مبین رفت
درین غمخانه شد دلگیر جانش
به عشرت‌خانهٔ خلد برین رفت
به دارالخلد چون بشنید جانش
ندای فادخلوها خالدین رفت
به پاکی زاده شد در خاک و شد پاک
چنان آمد به دنیا و چنین رفت
غرض چون زین سرای پر دد و دام
سوی آرامگاه حورعین رفت
به تاریخش رقم زد کلک هاتف
ز دنیا پیشوای اهل دین رفت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۵
حیف ز حاجی نبی گوهر بحر وجود
کز ستم آسمان گشت نهان در زمین
در گران قیمتی بود و سپهر از جفا
در دل خاکش نهاد ساخت چو گنجش دفین
رفت ازین گلستان چون گل و احباب را
ماند ازو داغ و درد در دل و جان حزین
جانب خلد برین بار سفر بست و شد
در روضات جنان همنفس حور عین
چون ز غم آباد دهر، گشت ملول و به شوق
کرد از این خاکدان رو به مقام امین
خامهٔ هاتف نوشت از پی تاریخ او
منزل حاجی نبی باد بهشت برین
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۷
شمع بزم اهل دل آقا علی‌اکبر که بود
همچو مهر از روی او روشن شبستان جهان
آنکه تا جا داشت جان آگهش در جسم پاک
یکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان
صد هزار افسوس کز عالم جوان رفت و نهاد
داغ دوری بر دل مرد و زن و پیر و جوان
چون به آهنگ گلستان جنان پرواز کرد
مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان
خامهٔ هاتف پی تاریخ سال او نوشت
باد ماوای علی‌اکبر بهشت جاودان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲۹
دریغ و درد کز بیداد گردون
شد از بزم احبا میر مؤمن
ازین ویرانه منزل رخت بربست
به سوی باغ طوبی میر مؤمن
گرفتش دل ازین دیر پرآشوب
به جنت کرد ماوا میر مؤمن
دلش از هر غمی آسود، چون یافت
به گلزار جنان جا میر مؤمن
غرض از بزم دنیا چون شتابان
روان شد سوی عقبی میر مؤمن
به تاریخش رقم زد کلک هاتف
که رفت از بزم دنیا میر مؤمن
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۳۰
به حکم بندهٔ خلاق آن رزاق بی‌منت
که کردش کافل ارزاق لطف قادر منان
امیر بی‌نظیر مرحمت‌پرور که از دادش
شود بی‌باک آهوبره گرگ پیر را مهمان
دلیر شیرگیر معدلت‌پرور که از بیمش
کند در بیشه شیر شرزه چنگال خود از دندان
پس از تعمیر کاشان کز ازل می‌بود ویرانه
به یمن همت عالیش چون گردید آبادان
بنا شد خانهٔ دلکش روان شد جوی آبی خوش
به خوبی روضهٔ رضوان به صافی چشمهٔ حیوان
زلال حوض آن پیوسته روح‌افزار و جان‌پرور
نسیم صحن آن همواره عنبربیز و مشک‌افشان
ازین دلکش بنا کاشان به اصفاهان همی نازد
سزد هر چند بر گلزار جنت نازد اصفاهان
چو از معماری لطف خدا بر پا شد این خانه
که در وی با نیش خرم زید با عمر جاویدان
پی تاریخ سال آن رقم زد خامهٔ هاتف
همی نازد به اصفاهان ازین دلکش بنا کاشان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۳۱
چو حوری جهان آن پسندیده زن
از این عالم پرشر و شور شد
خرد بهر تاریخ فوتش نوشت
به جنات عدن از جهان حور شد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۳۶
ساکن کنعان مهجوری خلیل
آن که چون یعقوب باشد ممتحن
وان که هست از تیشهٔ صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوه کن
آنکه هرگز جز حدیث درد عشق
برنیاید از لب او یک سخن
چون غم و درد نهانش کرده بود
فارغ از هر محفل و هر انجمن
داشت چون وحشی غزالان روز و شب
وحشت از پیر و جوان و مرد و زن
کرد پیدا بهر خود غمخانه‌ای
آن گرفتار بلایا و محن
کرد معمور آن مصیبت خانه را
بهر اندوه و ملال خویشتن
کرد چون تعمیرش و آن غمکده
گشت نو از گردش چرخ کهن
کلک هاتف از پی تاریخ آن
زد رقم معمور شد بیت الحزن
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۳۷
هزار افسوس کز بزم جهان ناگاه بیرون شد
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بی‌مهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۴۲
حیف و صد حیف کز نهیب اجل
شد ز احباب دور کلبعلی
در گرفتش ز خلق عالم و کرد
میل غلمان و حور کلبعلی
خلق در ماتم وی و دارد
خود به فردوس سور کلبعلی
چون به دارالسرور خلدبرین
شد روان از غرور کلبعلی
بهر تاریخ زد رقم هاتف
شد به دارالسرور کلبعلی
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۴۴
هزار حیف که از گلشن جهان آخر
چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی
فروغ محفل آل رسول بود و دریغ
که شمع‌سان ز میان رفت میرزامهدی
ز الفت تن خاکی ملول شد جانش
به سوی عالم جان رفت میرزامهدی
هوای قصر جنان کرد از جهان خراب
به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی
به حیرتم چه شنید از فسانهٔ ایام
که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی
غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین
ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
به بزمگاه جنان رفت میرزامهدی
رشحه : رشحه
از یک قصیده
فلک کینه گرا دوش به آهنگ جفا
همه شب پای فرو هشت به کاشانهٔ ما
گفتم از بهر چکار آمده‌ای گفت که جور
گفتم از بهر چه تقصیر بود گفت: وفا
رشحه : رشحه
نا مشخص
هر کجا نام ز دانش همه افلاک حجاب
هر کجا ذکر به نامش همه آفاق حیا