عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - با من چگونه بودی و بی من چگونهای؟
ای لاوهور ویحک بی من چگونهای
بیآفتاب روشن، روشن چگونهای
ای باغ طبع نظم من آراسته ترا
بیلاله و بنفشه و سوسن چگونهای
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است
با درد او به نوحه و شیون چگونهای
بر پای من دو بند گران است چون تنی
بیجان شده، تو اکنون بیتن چگونهای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:
«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونهای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونهای
ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی
در درکهای برهنه چو سوزن چگونهای
در هیچ حمله هرگز نفکندهای سپر
با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونهای
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونهای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونهای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونهای
در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد
در نیم رفته دمگه گلخن چگونهای
آباد جای نعمت نامد ترا به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونهای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونهای
ای جره باز دشت گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونهای
با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونهای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بیدل گشاده طارم و گلشن چگونهای
من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بیمن چگونهای»
بیآفتاب روشن، روشن چگونهای
ای باغ طبع نظم من آراسته ترا
بیلاله و بنفشه و سوسن چگونهای
ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است
با درد او به نوحه و شیون چگونهای
بر پای من دو بند گران است چون تنی
بیجان شده، تو اکنون بیتن چگونهای
نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:
«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونهای
گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت
از اوج برفراخته گردن چگونهای
ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی
در درکهای برهنه چو سوزن چگونهای
در هیچ حمله هرگز نفکندهای سپر
با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونهای
باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار
با دشمن نهفته به دامن چگونهای
از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک
با مار حلقه گشته ز آهن چگونهای
از دوستان ناصح مشفق جدا شدی
با دشمنان ناکس ریمن چگونهای
در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد
در نیم رفته دمگه گلخن چگونهای
آباد جای نعمت نامد ترا به چشم
محنت زده به ویران معدن چگونهای
ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب
در سمج تنگ بیدر و روزن چگونهای
ای جره باز دشت گذار شکار دوست
بسته میان تنگ نشیمن چگونهای
با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی
امروز با شماتت دشمن چگونهای
ای دم گرفته زندان گشته مقام تو
بیدل گشاده طارم و گلشن چگونهای
من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار
با من چگونه بودی و بیمن چگونهای»
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۵ - نه مسلمانی و نه برهمنی
ای خروس ایچ ندانم چه کنی
نه نکو فعلی و نه پاک تنی
سخت شوریده طریقی است ترا
نه مسلمانی و نه برهمنی
طیلسان داری و در بانگ نماز
به همه وقتی پیوسته کنی
مادر و دختر و خواهر که تراست
زن شماری به همه چنگ زنی
طیلسان دار مؤذن نکند
مادر و خواهر و دختر به زنی
دین زردشتی داری تو مگر؟
گشتی از دین رسول مدنی؟
با چنین مذهب و آیین که تراست
ازدر کشتنی و بابزنی!
نه نکو فعلی و نه پاک تنی
سخت شوریده طریقی است ترا
نه مسلمانی و نه برهمنی
طیلسان داری و در بانگ نماز
به همه وقتی پیوسته کنی
مادر و دختر و خواهر که تراست
زن شماری به همه چنگ زنی
طیلسان دار مؤذن نکند
مادر و خواهر و دختر به زنی
دین زردشتی داری تو مگر؟
گشتی از دین رسول مدنی؟
با چنین مذهب و آیین که تراست
ازدر کشتنی و بابزنی!
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
باز دوش آن صنم بادهفروش
شهری از ولوله آورد به جوش
صبحدم بود که میشد به وثاق
چون پرندوش نه بیهش نه به هوش
دست برکرده به شوخی از جیب
چادر افکنده ز شنگی بر دوش
دامن از خواب کشان در نرگس
دام دلها زده از مرزنگوش
لالهاش از آتش می پروین پاش
زهرهاش از باد سحر سنبلپوش
پیشکارش قدح باده به دست
او یکی چنگ خوش اندر آغوش
راهوی کرده بعمدا پرده
تا بود پرده درو پرده نیوش
طلع الصبح علی اسعد فال
آن کش فتنهکش آفتکوش
بم سه تا در عمل آورده چنانک
میر عالم نشنیدست به گوش
قول این صوت چنان مطرب او
وای اگر شهر برآشفتی دوش
ای بسا شربت خون کز غم اوی
دوش گشتست بر آوازش نوش
روستایی بچهای شهر بسوخت
کس در این فتنه نباشد خاموش
گر شبی دیگر از این جنس کند
درگه میر خراسان و خروش
شهری از ولوله آورد به جوش
صبحدم بود که میشد به وثاق
چون پرندوش نه بیهش نه به هوش
دست برکرده به شوخی از جیب
چادر افکنده ز شنگی بر دوش
دامن از خواب کشان در نرگس
دام دلها زده از مرزنگوش
لالهاش از آتش می پروین پاش
زهرهاش از باد سحر سنبلپوش
پیشکارش قدح باده به دست
او یکی چنگ خوش اندر آغوش
راهوی کرده بعمدا پرده
تا بود پرده درو پرده نیوش
طلع الصبح علی اسعد فال
آن کش فتنهکش آفتکوش
بم سه تا در عمل آورده چنانک
میر عالم نشنیدست به گوش
قول این صوت چنان مطرب او
وای اگر شهر برآشفتی دوش
ای بسا شربت خون کز غم اوی
دوش گشتست بر آوازش نوش
روستایی بچهای شهر بسوخت
کس در این فتنه نباشد خاموش
گر شبی دیگر از این جنس کند
درگه میر خراسان و خروش
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
هر غم که ز عشق یار میبینم
از گردش روزگار میبینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست
امروز یکی هزار میبینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید
اکنون همه زخم خار میبینم
دربند دمی که بیغمی باشم
بنگر که چه انتظار میبینم
در هر دل دوستی بنامیزد
صد دشمن آشکار میبینم
آن میبینم که کس نمیبیند
آری نه به اختیار میبینم
با دست زمانه در جهان حقا
گر پای کس استوار میبینم
گردون نه شمار با یکی دارد
نام همه در شمار میبینم
با دهر مساز انوری کاری
کین کار نه پایدار میبینم
از گردش روزگار میبینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست
امروز یکی هزار میبینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید
اکنون همه زخم خار میبینم
دربند دمی که بیغمی باشم
بنگر که چه انتظار میبینم
در هر دل دوستی بنامیزد
صد دشمن آشکار میبینم
آن میبینم که کس نمیبیند
آری نه به اختیار میبینم
با دست زمانه در جهان حقا
گر پای کس استوار میبینم
گردون نه شمار با یکی دارد
نام همه در شمار میبینم
با دهر مساز انوری کاری
کین کار نه پایدار میبینم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در شکایت فلک و مدح صدر سعدالدین
تیر ستم فلک خدنگست
شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست
هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من
زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم
بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی
کز زلزله خاک بیدرنگست
با من که زمین به آشتی نیست
زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهانگریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور
صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست
شهد شره جهان شرنگست
گردون نخورد غمت که شوخست
گیتی نخرد دمت که شنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگست
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگست
منصب مطلب که هرکجا هست
هر خرواری همین دو تنگست
با جهل پناه کاندرین باغ
بر بید همیشه بادرنگست
بر گردن اختیار احرار
اکنون نه ردیست پالهنگست
در پنجهٔ موش خانهٔ من
زینست که ناخن پلنگست
تا چهرهٔ آرزو نبینم
بر آینهٔ امید زنگست
بویی نبرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و آن چه رنگست
زیر قدمم همیشه گویی
کز زلزله خاک بیدرنگست
با من که زمین به آشتی نیست
زینست که آسمان به جنگست
من روبه و پوستین به گازر
وین گرسنه شرزه تیز چنگست
تا تیره شده است آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگست
پنهانگریم ز مردم چشم
زیرا که جهان نام و ننگست
گویند ز سنگ و هنگ دوری
دانی که نه جای سنگ و هنگست
در حنجرم از خروش مستور
صد نغمهٔ زیر نای و چنگست
ای صدر جهان مپرس کز چرخ
در موزهٔ بخت من چه سنگست
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگست
دریاب مرا و زود دریاب
کین دست شکسته نیک تنگست
در زین مراد باد رخشت
تا رخش سپهر بسته تنگست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بیجفت خفت شخص هنر
نماند همت و بیشوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمیدمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمیدهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بیادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روحپرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بیجفت خفت شخص هنر
نماند همت و بیشوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمیدمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمیدهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بیادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روحپرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - از زبان اهل خراسان به خاقان سمرقند رکنالدین قلج طمغاج خان پسرخواندهٔ سلطان سنجر
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی
ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون
وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرثبقا پادشه کسری عدل
وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دل افکار جگر سوختگان میگویند
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود
در همه ایران امروز نماندست اثر
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریادرس ای شاهنژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایهٔ غز شوم پی غارتگر
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش
گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک
وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر
رحمکن رحم برآن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک
تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل
حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تراست
از چه محرومست از رافت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع
مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلک مرتبه برهانالدین
آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبر
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار
تا در این کار بود با تو به همت یاور
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ
نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را
او شفیع است چنان کامت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حقپرور
دیدهای خواجهٔ آفاق کمالالدین را
که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو
اعتماد آن شه دینپرور نیکو محضر
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند
قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمالالدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خونآلود ای باد باصفاهان بر
بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای
از جهانداری ای خسرو عادل بر خور
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی
ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون
وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرثبقا پادشه کسری عدل
وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دل افکار جگر سوختگان میگویند
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود
در همه ایران امروز نماندست اثر
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریادرس ای شاهنژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایهٔ غز شوم پی غارتگر
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش
گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک
وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر
رحمکن رحم برآن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک
تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل
حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تراست
از چه محرومست از رافت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع
مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلک مرتبه برهانالدین
آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبر
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار
تا در این کار بود با تو به همت یاور
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ
نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را
او شفیع است چنان کامت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حقپرور
دیدهای خواجهٔ آفاق کمالالدین را
که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو
اعتماد آن شه دینپرور نیکو محضر
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند
قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمالالدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خونآلود ای باد باصفاهان بر
بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای
از جهانداری ای خسرو عادل بر خور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در تهنیت عید و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
دی بامداد عید که بر صدر روزگار
هر روز عید باد به تایید کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای یار
اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر
وز کاهلی که بود نه سکسک نه راهوار
در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه
من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور
نه از زمین خسته برانگیختی غبار
راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنهای ازین که رکابش دراز کن
گه بذلهای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحیر فرو شده
چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار
تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی
تا بذلهٔ که میکندم باز شرمسار
شاگردکی که داشتم از پی همی دوید
گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظارهگاه عید
عید تو در وثاق نشسته در انتظار
عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین
این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزدیک او شدم
آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کردهام
گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگوید دستور شهریار
بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار
گفتم چگویمت که درین حق به دست تست
ای ناگزیر عاشق و معشوق حقگزار
لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر
شب در شراب بودهام و روز در خمار
ترتیب خدمتی که بباید نکردهام
کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار
گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعهای دهم
مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار
پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان
تا چیست وزن و قافیه چون بردهای به کار
آغاز کرد مطلع و آواز برکشید
وانگاه چه روایت چون در شاهوار
هر روز عید باد به تایید کردگار
بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم
با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار
در سر خمار باده و بر لب نشاط می
در جان هوای صاحب و در دل وفای یار
اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر
وز کاهلی که بود نه سکسک نه راهوار
در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه
من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار
نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور
نه از زمین خسته برانگیختی غبار
راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو
از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار
گه طعنهای ازین که رکابش دراز کن
گه بذلهای از آن که عنانش فرو گذار
من واله و خجل به تحیر فرو شده
چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار
تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی
تا بذلهٔ که میکندم باز شرمسار
شاگردکی که داشتم از پی همی دوید
گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار
تو گرم کرده اسب به نظارهگاه عید
عید تو در وثاق نشسته در انتظار
عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر
چه تنگها شکر که به خروارها نگار
گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین
این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار
القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
در باز کرد و باز ببست از پس استوار
بر عادت گذشته به نزدیک او شدم
آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار
در من نظر نکرد چو گفتم چه کردهام
گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چگوید دستور شهریار
بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار
گفتم چگویمت که درین حق به دست تست
ای ناگزیر عاشق و معشوق حقگزار
لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر
شب در شراب بودهام و روز در خمار
ترتیب خدمتی که بباید نکردهام
کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار
گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعهای دهم
مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار
گفتم که این نخست خداوندی تو نیست
ای انوریت بنده و چون انوری هزار
پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان
تا چیست وزن و قافیه چون بردهای به کار
آغاز کرد مطلع و آواز برکشید
وانگاه چه روایت چون در شاهوار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح شمسالدین اغل بیک
دوش در هجر آن بت عیار
تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین
همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود
دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفانبار
گاه چون شمع قوت آتش تیز
گاه چون زیر جفت نالهٔ زار
دست بر سر زنان همی گفتم
کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت
جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست
چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا
روزکی چند بیغمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس
بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید
گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی
روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکر شاه
پشت اسلام و قبلهٔ احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانهٔ غدار
زیر پر همای دولت او
چه یکی تن چه صدهزار هزار
روز هیجا بر اسب کهپیکر
چو برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند ز پویه هوا
گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هدیه از برای نثار
مهر آرد گرفته در دندان
دیده آرد گرفته در منقار
سایهٔ رمح و عکس شمشیرش
بگر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده
آب آن قیر گردد از تیمار
ای به ملکت چو وارث داود
ای به مردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحتگوی
وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو
بیزبانست خصم چون سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک
خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان
بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف
دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار به حکم اومیدی
مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد
پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی
رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب
تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شادیت را مباد کنار
پای بدگوی حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بر دار
تا به روزم نبود خواب و قرار
همه با ماه و زهره بودم انس
همه با آه و ناله بودم کار
نه کسی یک زمان مرا مونس
نه کسی یک نفس مرا غمخوار
همه بستر ز اشک من رنگین
همه کشور ز آه من بیدار
رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ
اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار
بر و رویم ز زخم دست کبود
دل و جانم به تیر هجر فکار
رخم از رنج زرد همچو ترنج
دلم از درد پاره همچو انار
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفانبار
گاه چون شمع قوت آتش تیز
گاه چون زیر جفت نالهٔ زار
دست بر سر زنان همی گفتم
کای فلک دست از این ضعیف بدار
تن بفرسود چند ازین محنت
جان بپالود چند از این آزار
تا کی این جور کردن پیوست
چند از این نحس بودن هموار
برگذر از ره جفا و مرا
روزکی چند بیغمی بگذار
طاقتم نیست از خدای بترس
بیش ازینم به دست غم مسپار
این همی گفتم و همی کردم
خاک بر سر ز گنبد دوار
یار چون نالهای من بشنید
گفت با من به سر در آن شب تار
مکن ای انوری خروش و جزع
که شدت بخت جفت و دولت یار
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار
بند بگشود چرخ، تنگ مباش
راه بنمود بخت، باک مدار
به تو آورد سعد گردون روی
روی زی درگه خداوند آر
شمس دین پهلوان لشکر شاه
پشت اسلام و قبلهٔ احرار
خاص سلطان اغلبک آنکه کفش
در سخا هست همچو ابر بهار
موی بر سایلان زبان خواهد
طبعش از بهر بخشش دینار
نظر لطف او بر آنکه فتاد
باز رست از زمانهٔ غدار
زیر پر همای دولت او
چه یکی تن چه صدهزار هزار
روز هیجا بر اسب کهپیکر
چو برون آید از پی پیکار
مرکب زهره طبع مه نعلش
که تن باد پای خوش رفتار
گه زمین را کند ز پویه هوا
گه هوا را زمین کند ز غبار
برباید شهاب ناوک او
انجم از چرخ و نقش از دیوار
پیش او مار و مرغ در صف جنگ
تحفه و هدیه از برای نثار
مهر آرد گرفته در دندان
دیده آرد گرفته در منقار
سایهٔ رمح و عکس شمشیرش
بگر بیفتد بر جبال و بحار
سنگ این خاک گردد از انده
آب آن قیر گردد از تیمار
ای به ملکت چو وارث داود
ای به مردی چو حیدر کرار
ای چو چرخت هزار مدحتگوی
وی چو دهرت هزار خدمتگار
تا چو تیرست کار دولت تو
بیزبانست خصم چون سوفار
تو بشادی نشین که گشت فلک
خود برآرد ز دشمن تو دمار
بس ترا پشت نصرت یزدان
بس ترا یار دولت دادار
آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر
وانکه بر درگه تو یابد بار
رفعت این را همی دهد تشریف
دولت آنرا همی نهد مقدار
بنده نیز ار به حکم اومیدی
مدحتی گفت ازو عجب مشمار
عالمی را چو از تو شاکر دید
گشت در دام خدمت تو شکار
ور ز اقبال قربتی یابد
پیش تخت تو چون صغار و کبار
جست از جور عالم جافی
رست از مکر گیتی مکار
کرد در منزل قبول نزول
گشت بر مرکب مراد سوار
تا نباشد به رنگ روز چو شب
تا نباشد به فعل نور چو نار
شب اعدات را مباد کران
روز شادیت را مباد کنار
پای بدگوی حاسدت در بند
سر بدخواه و دشمنت بر دار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح سلطان فیروز شاه
ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمالالدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانهای ایمنتر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترشرویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی بادهمان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بینظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بیخردگیها میکند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمالالدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانهای ایمنتر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترشرویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی بادهمان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بینظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بیخردگیها میکند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در تهنیت ماه رمضان و مدح مجد الدین ابوالحسن عمرانی
مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام
حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام
خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا
بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
کف دستش ید بیضا بنماید به غمام
آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس
وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام
صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب
اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام
روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص
موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام
دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر
شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام
در غناییست جهان از کرم او که زکوة
عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام
هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک
نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام
هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا
جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام
ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع
وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام
پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش
مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام
کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب
خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام
تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک
خطوات قلمت خط خطا بر احکام
مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک
معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام
نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم
بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام
مستفاد نظر تست بقای ارواح
مستعار کرم تست نمای اجسام
دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز
داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام
حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک
حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام
شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک
یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام
از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی
نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام
وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس
جوف را کسوت اصوات همی در اوهام
مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا
وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام
اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد
طایر و واقع گیتیش درآیند به دام
هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند
باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام
هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید
کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام
بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک
برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام
امن را بازوی انصاف تو میبخشد زور
چرخ را رایض اقبال تو میدارد رام
چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ
تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام
در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست
نعمت اندک و آفاق رهین انعام
چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده
پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام
یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن
راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام
نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس
وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام
گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی
بهر فردات جهان دگرش کو و کدام
ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ
وی جهان را به وجود تو مباهات تمام
بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو
کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام
گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان
تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام
چون گرانمایه شد از بس که ستاند تشریف
چون گرانسایه شد از بس که نماید ابرام
ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک
عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام
عزم دارد که به جز نام تو هرگز نبرد
تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام
گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال
در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام
نیز دربان کسش روی نبیند پس از این
نه به مداحی کان روی ندارد به سلام
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام
دید در جنب تو امروز که هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام
سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع
مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام
تا زمام حدثان در کف دورست مقیم
تا عنان دوران در کف حکمست مدام
باد بر دست جنیبتکش فرمانت روان
فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام
دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان
دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام
آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان
وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام
محنت خصم تو چون دور فلک بیپایان
مدت عمر تو چون عمر ابد بیفرجام
بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد
عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام
حبذا واسطهٔ عقد شهور و ایام
خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا
بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
کف دستش ید بیضا بنماید به غمام
آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس
وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام
صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب
اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام
روضهٔ خلد بود مجلس انسش ز خواص
موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام
دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر
شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام
در غناییست جهان از کرم او که زکوة
عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام
هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک
نفخهٔ صور نشورش ندهد روز قیام
هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا
جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام
ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع
وی ترا خواجهٔ هفت اختر سیاره غلام
پایهٔ قدر و کمال تو برون از جنبش
مایهٔ حلم و وقار تو فزون از آرام
کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب
خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام
تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک
خطوات قلمت خط خطا بر احکام
مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک
معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام
نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم
بلی از پردهٔ ابداع برون نیست مقام
مستفاد نظر تست بقای ارواح
مستعار کرم تست نمای اجسام
دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز
داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام
حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک
حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام
شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک
یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام
از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی
نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام
وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس
جوف را کسوت اصوات همی در اوهام
مرغ در سایهٔ امن تو پرد گرد هوا
وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام
اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد
طایر و واقع گیتیش درآیند به دام
هر کجا غاشیهٔ منهی پاس تو برند
باز در دوش کشد غاشیهٔ کبک و حمام
هر کجا حاشیهٔ مهدی عدل تو رسید
کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام
بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک
برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام
امن را بازوی انصاف تو میبخشد زور
چرخ را رایض اقبال تو میدارد رام
چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ
تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام
در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست
نعمت اندک و آفاق رهین انعام
چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده
پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام
یک سؤالست مرا از تو خداوند و در آن
راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام
نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس
وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام
گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی
بهر فردات جهان دگرش کو و کدام
ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ
وی جهان را به وجود تو مباهات تمام
بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو
کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام
گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان
تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام
چون گرانمایه شد از بس که ستاند تشریف
چون گرانسایه شد از بس که نماید ابرام
ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک
عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام
عزم دارد که به جز نام تو هرگز نبرد
تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام
گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال
در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام
نیز دربان کسش روی نبیند پس از این
نه به مداحی کان روی ندارد به سلام
مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام
دید در جنب تو امروز که هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام
سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع
مثل راست چه قوت دهد از قوت لئام
تا زمام حدثان در کف دورست مقیم
تا عنان دوران در کف حکمست مدام
باد بر دست جنیبتکش فرمانت روان
فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام
دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان
دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام
آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان
وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام
محنت خصم تو چون دور فلک بیپایان
مدت عمر تو چون عمر ابد بیفرجام
بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد
عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - مدح یکی از اقوام پادشاه کند
ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان
از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار
تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان
عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه
سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان
خطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزه
وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان
بود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دین
رفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امان
گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو
بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان
عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب
سور تو عین سرور و شادمانی جاودان
زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل
از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان
هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی
وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان
مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب
وصلتی کردی به رسم بخردان باستان
نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک
اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان
خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند
کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان
خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک
خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان
ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن
وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان
عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری
دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان
خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن
تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان
هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب
هرکجا سلطان رود با او تو باشی همعنان
رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر
مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان
از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق
ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان
زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد
زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان
آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد
قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان
گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید
نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان
کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر
زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان
حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال
عزم تو سیل صیانت را بود چون دیدهبان
ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه
بندهات کیسه سبک دارد همی نرخ گران
از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار
تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان
عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه
سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان
خطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزه
وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان
بود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دین
رفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امان
گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو
بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان
عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب
سور تو عین سرور و شادمانی جاودان
زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل
از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان
هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی
وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان
مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب
وصلتی کردی به رسم بخردان باستان
نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک
اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان
خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند
کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان
خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک
خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان
ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن
وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان
عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری
دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان
خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن
تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان
هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب
هرکجا سلطان رود با او تو باشی همعنان
رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر
مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان
از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق
ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان
زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد
زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان
آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد
قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان
گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید
نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان
کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر
زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان
حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال
عزم تو سیل صیانت را بود چون دیدهبان
ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه
بندهات کیسه سبک دارد همی نرخ گران
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ضیاء الدین مودود احمد عصمی بعد از حبس
سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه
به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه
چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت
چه نالهای حزین بود و حالهای تباه
ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد
ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه
در انتظار تو چشم عوام گشته سپید
وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه
چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت
همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه
ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه
ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند
ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه
زمانه همچو تویی را به دست بد افکند
زهی زمانهٔ دون لا اله الا الله
بزرگوارا یاری خدای داد ترا
نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه
چو کارهای تو دایم خدای ساز بود
ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه
به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست
یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه
به علم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه
ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
که در گذار بمانند ماهیان ز شناه
به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال
عجب مدار که از خون بود نمای گیاه
ترا که دل به قضای خدای داد رضا
خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه
بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا
از آن به عین رضا میکند سوی تو نگاه
تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را
خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه
خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه
ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر
و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه
کجا که نی سمر رسم تست در اقوال
کجا که نی شکر شکر تست در افواه
هوا به قوت حلم تو کوه بردارد
چنان که قوت بیجاده برندارد کاه
نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول
نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله
ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید
بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه
سهر طوق مراد ترا نهد گردن
به طبع بیاجبار و به طوع بیاکراه
به عون رای تو بردارد آفتاب فلک
اگر بخواهد یکباره رسم سایهٔ چاه
حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ
تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه
درازدستی جودت به غایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه
اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود
که نان چند بدادی به رسم بیگه و گاه
تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین
زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه
نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهٔ اوست
به بندگانت نویسند عبده و فداه
حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد
به سوی قبهٔ اسلام روی و حضرت شاه
ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ
زهی عزیمت اندهفزای شادی کاه
نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند
که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه
هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
مرا مقام سرخس از برای خدمت تست
بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه
چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست
مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه
همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ
چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه
به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت
به بازی فلکی از عرای باد افراه
فتاده سایهٔ قدرت بر آسمان و به طوع
چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه
مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد
شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه
به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه
چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت
چه نالهای حزین بود و حالهای تباه
ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد
ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه
در انتظار تو چشم عوام گشته سپید
وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه
چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت
همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه
ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه
ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند
ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه
زمانه همچو تویی را به دست بد افکند
زهی زمانهٔ دون لا اله الا الله
بزرگوارا یاری خدای داد ترا
نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه
چو کارهای تو دایم خدای ساز بود
ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه
به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست
یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه
به علم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه
ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
که در گذار بمانند ماهیان ز شناه
به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال
عجب مدار که از خون بود نمای گیاه
ترا که دل به قضای خدای داد رضا
خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه
بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا
از آن به عین رضا میکند سوی تو نگاه
تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را
خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه
خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه
ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر
و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه
کجا که نی سمر رسم تست در اقوال
کجا که نی شکر شکر تست در افواه
هوا به قوت حلم تو کوه بردارد
چنان که قوت بیجاده برندارد کاه
نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول
نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله
ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید
بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه
سهر طوق مراد ترا نهد گردن
به طبع بیاجبار و به طوع بیاکراه
به عون رای تو بردارد آفتاب فلک
اگر بخواهد یکباره رسم سایهٔ چاه
حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ
تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه
درازدستی جودت به غایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه
اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود
که نان چند بدادی به رسم بیگه و گاه
تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین
زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه
نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهٔ اوست
به بندگانت نویسند عبده و فداه
حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد
به سوی قبهٔ اسلام روی و حضرت شاه
ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ
زهی عزیمت اندهفزای شادی کاه
نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند
که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه
هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
مرا مقام سرخس از برای خدمت تست
بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه
چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست
مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه
همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ
چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه
به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت
به بازی فلکی از عرای باد افراه
فتاده سایهٔ قدرت بر آسمان و به طوع
چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه
مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد
شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸ - در مذمت شعر و شاعری و فضیلت علم و حکمت
ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست
حاش لله تا نداری این سخن را سرسری
زانکه گر حاجت فتد تا فضلهای را کم کنی
ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری
کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام
زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری
باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد
در نظام عالم از روی خرد گر بنگری
آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست
نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری
آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشهور
تا تو نادانسته و بیآگهی نانی خوری
در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی
آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری
تو جهان را کیستی تا بیمعونت کار تو
راست میدارند از نعلین تا انگشتری
چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست
هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری
از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد
اینکه میخواهی ازو وانگه بدین مستکبری
او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن
تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری
عمر خود خود میکنی ضایع ازو تاوان مخواه
هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری
عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز
زانکه پیدا او کند بدبختی از نیکاختری
خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست
این سیاستها که موروثست از پیغمبری
من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر
ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری
دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم
ای مسلمانان فغان از دست دشمنپروری
شعر دانی چیست دور از روی تو حیضالرجال
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری
تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست
حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری
گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس
موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری
اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو
کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری
راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران
وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری
وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت
پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری
آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست
زانکه بیداور نیارم کرد چندین داوری
ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است
هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری
چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان
در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری
گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی
از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری
مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین
منتشر با قصهٔ محمود ذکر عنصری
کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال
شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری
تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان
در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری
زانکه امثال مرا بیشاعری بسیار داد
کاخهای چارپوشش باغهای چلگری
مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش
تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری
عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند
تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری
یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من
گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری
انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش
کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری
گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید
خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری
خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع
خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خونگری
کشتیی بر خشک میران زانکه ساحل دور نیست
گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری
تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری
دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست
حاش لله تا نداری این سخن را سرسری
زانکه گر حاجت فتد تا فضلهای را کم کنی
ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری
کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام
زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری
باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد
در نظام عالم از روی خرد گر بنگری
آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست
نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری
آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشهور
تا تو نادانسته و بیآگهی نانی خوری
در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی
آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری
تو جهان را کیستی تا بیمعونت کار تو
راست میدارند از نعلین تا انگشتری
چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست
هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری
از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد
اینکه میخواهی ازو وانگه بدین مستکبری
او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن
تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری
عمر خود خود میکنی ضایع ازو تاوان مخواه
هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری
عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز
زانکه پیدا او کند بدبختی از نیکاختری
خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست
این سیاستها که موروثست از پیغمبری
من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر
ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری
دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم
ای مسلمانان فغان از دست دشمنپروری
شعر دانی چیست دور از روی تو حیضالرجال
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری
تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست
حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری
گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس
موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری
اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو
کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری
راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران
وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری
وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت
پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری
آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست
زانکه بیداور نیارم کرد چندین داوری
ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است
هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری
چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان
در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری
گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی
از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری
مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین
منتشر با قصهٔ محمود ذکر عنصری
کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال
شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری
تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان
در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری
زانکه امثال مرا بیشاعری بسیار داد
کاخهای چارپوشش باغهای چلگری
مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش
تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری
عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند
تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری
یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من
گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری
انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش
کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری
گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید
خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری
خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع
خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خونگری
کشتیی بر خشک میران زانکه ساحل دور نیست
گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامهای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثبات
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
دادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سدهٔ جاه رعیتپرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجهٔ ملت صفیالدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترست
دیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آنکو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دست
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سری
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین میخوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمیگویم که در طی زبان ناوردهام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بیزری
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیکاختری
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
گلفشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بیاساس مایهای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلیگری
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
یک شبان از ملک او بیتهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید
حفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش درنگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بیافسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسد
غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمد
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبری
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثبات
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
دادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سدهٔ جاه رعیتپرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجهٔ ملت صفیالدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترست
دیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آنکو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دست
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سری
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین میخوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمیگویم که در طی زبان ناوردهام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بیزری
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیکاختری
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
گلفشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بیاساس مایهای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلیگری
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
یک شبان از ملک او بیتهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید
حفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش درنگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بیافسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسد
غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمد
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبری
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا
ور نشانه میپرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
جو فروش مفتی را از نماز و از روزه
رنگ چهرهٔ کاهی بهر گندمست اینجا
گر حریف مایی تو، ما و کنج میخانه
ور زعشق میپرسی، عشق در خمست اینجا
چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق
سربنه، که هر ساعت، صد تحکمست اینجا
همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم
گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا
هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو
کاین تنور چون پر شد، سنگ هیزمست اینجا
اوحدی، تورا از چه، نان نمیفروشد کس؟
گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا
ور نشانه میپرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
جو فروش مفتی را از نماز و از روزه
رنگ چهرهٔ کاهی بهر گندمست اینجا
گر حریف مایی تو، ما و کنج میخانه
ور زعشق میپرسی، عشق در خمست اینجا
چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق
سربنه، که هر ساعت، صد تحکمست اینجا
همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم
گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا
هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو
کاین تنور چون پر شد، سنگ هیزمست اینجا
اوحدی، تورا از چه، نان نمیفروشد کس؟
گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا