عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح میر محمد ممن فرماید
گوشوار گوش دوران درةالتاج جهان
قرةالاعیان محمدمؤمن آن عالی گوهر
چون فتاد از موج بحر آفرینش بر کنار
با قدومی از نجوم آسمان مسعودتر
گوهر بحر سعادت خواندمش کان گنج را
تارک ارای قبایل یافت صراف نظر
این هم از اقبال او دیدم که از دریای فکر
چون فروشد عقل کارد در دریای دگر
گوهر بحر سعادت بود یک تاریخ او
تارک آرای قبایل گشت تاریخ دگر
قرةالاعیان محمدمؤمن آن عالی گوهر
چون فتاد از موج بحر آفرینش بر کنار
با قدومی از نجوم آسمان مسعودتر
گوهر بحر سعادت خواندمش کان گنج را
تارک ارای قبایل یافت صراف نظر
این هم از اقبال او دیدم که از دریای فکر
چون فروشد عقل کارد در دریای دگر
گوهر بحر سعادت بود یک تاریخ او
تارک آرای قبایل گشت تاریخ دگر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - وله در رثاء
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت فرماید
خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
ای جهان را عهد نو هنگامهات خرم بهار
ای برای عقل پرور پایهٔ دین پروری
وی به ذات فیض گستر سایهٔ پروردگار
ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری
وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار
ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر
ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار
ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت
وی به دست مرحمت مشکلگشای روزگار
مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی
مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار
پیش ازین کز شاعری حاصل نمیشد یک شعیر
وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار
میگذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود
وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار
وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت
بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار
وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود میکند
نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار
من که تا غایت به امید خدیو نامور
قرض خواهان دگر را کردهام امیدوار
چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگیهای دهر
نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار
کیسهٔ بیزر سفرهٔ بینان دل ز بیبرگی به جان
اسب بیجو خانهٔ بیگندم نفرها غصهخوار
کاهم اندر کاهدان نایابتر از زعفران
من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار
وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک
نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار
ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر
وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار
بیقراری خاصه در شلاق افلاسی چنین
چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار
مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط
شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار
الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بیزری
پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار
حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر
یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار
کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون
کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر
گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی
اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار
ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور
وز سر من حالیا شر محصل دور دار
حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو
صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار
گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان
کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار
ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من
گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار
سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم
وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار
از هوای کار میآید ولیکن بوی این
کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار
کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن
کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار
بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر
وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار
تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان
سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار
بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران
سالهای بیقیاس و قرنهای بیشمار
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - در مدح میرامینالدین محمد گوید
آن سپهر ایوانکه از بخت بلند
داردش کیوان به صد اخلاص پاس
وان فلک مسند که میگوید ملک
پاسبان آستانش را سپاس
میرامینالدین محمد که آسمان
ارتفاع از شان او کرد اقتباس
وز بلندی زد سر ایوان وی
طعنهٔ کوته کمندی بر حواس
آن که دارد اطلس زر دوز چرخ
پیش فرش مجلسش قدر پلاس
وانکه دارد قبهٔ زرین مهر
پیش گل میخ درش رنگ نحاس
هم مه و ناهید را هر شام گه
روبخشت آستان او مماس
هم رخ خورشید را هر صبح دم
با در گردون اساس او مساس
در سجود آستانش چرخ را
از نهیب پاسبان در دل هراس
چون خیال منزل دقت پسند
گشت او را در دل دقتشناس
کرد برپا این چنین قصری که هست
آسمان یک طاقش از روی قیاس
داد ترتیب این چنین کاخی که هست
پایهاش را جز به اوج خور تماس
حاصل این عالی بناصورت چو بست
از خرد تاریخ او شد التماس
طبع سحرانگیز پوشانید تیز
از دو تاریخ این دو مصرع را لباس
قصر گردون طاق کیوان پاسبان
کاخ عالی پایهٔ اعلی اساس
داردش کیوان به صد اخلاص پاس
وان فلک مسند که میگوید ملک
پاسبان آستانش را سپاس
میرامینالدین محمد که آسمان
ارتفاع از شان او کرد اقتباس
وز بلندی زد سر ایوان وی
طعنهٔ کوته کمندی بر حواس
آن که دارد اطلس زر دوز چرخ
پیش فرش مجلسش قدر پلاس
وانکه دارد قبهٔ زرین مهر
پیش گل میخ درش رنگ نحاس
هم مه و ناهید را هر شام گه
روبخشت آستان او مماس
هم رخ خورشید را هر صبح دم
با در گردون اساس او مساس
در سجود آستانش چرخ را
از نهیب پاسبان در دل هراس
چون خیال منزل دقت پسند
گشت او را در دل دقتشناس
کرد برپا این چنین قصری که هست
آسمان یک طاقش از روی قیاس
داد ترتیب این چنین کاخی که هست
پایهاش را جز به اوج خور تماس
حاصل این عالی بناصورت چو بست
از خرد تاریخ او شد التماس
طبع سحرانگیز پوشانید تیز
از دو تاریخ این دو مصرع را لباس
قصر گردون طاق کیوان پاسبان
کاخ عالی پایهٔ اعلی اساس
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
ای تو را قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بیتعلل میدهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش
در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من
بیتعلل میدهد از مخزن احسان خویش
از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل
کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش
هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند
با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش
حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست
تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در مدح امینالدین فرماید
شهسواری که عرصهٔ گردون
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امینالدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بیباک
به گمان خطای ناشدهای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبهای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبونتر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
بست حکمش به حلقهٔ فتراک
کامکاری که فارس قدرش
از سمک رخش راند تا به سماک
آصف دهر کش سلیمان وار
خاتم حکم داد ایزد پاک
خلف المصطفی امینالدین
زیب ذریت شه لولاک
آن که نسبت به اوج رفعت او
کوتهی کرده پایهٔ ادراک
وانکه نامد نظیر او بوجود
از وجود عناصر و افلاک
در زمانی که غیر فتنه نبود
مقتضای زمانه بیباک
به گمان خطای ناشدهای
گشت از من نهفته کلفت ناک
دی به ارسال جعبهای نارم
کرد یک باره ز انفعال هلاک
من حیران متهم به گنه
که ز ضعفم زبونتر از خاشاک
گرچه زان نار سوختم لیکن
زان گناه نکرده گشتم پاک
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰ - وله ایضا
دلا بنگر این بیمحابا فلک را
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایهٔ او
شدی کمترین ذرهٔ خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایهٔ او
شدی کمترین ذرهٔ خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - ایضا در مرثیه
قاضی آن عالم اسرار قدر
که خرد خواندیش استاد عقول
یعنی آن مفتی احکام نبی
کز ره صدق نمیکرد عدول
آن که کلک دو زبانش بودی
کتب آرار ز فروع و ز اصول
وانکه تاج سر معقولات است
هرچه هست از سخنانش منقول
هم سما رفعت و سامی رتبت
هم سمی شه دین زوج بتول
بی ملالی چو شد از عالم کرد
عالمی را ز غم خویش ملول
بهر او کرد دو تاریخ ادا
زین دو مصراع روان طبع فضول
آه از آن عالم اسرار قدر
وای ازان مفتی احکام رسول
که خرد خواندیش استاد عقول
یعنی آن مفتی احکام نبی
کز ره صدق نمیکرد عدول
آن که کلک دو زبانش بودی
کتب آرار ز فروع و ز اصول
وانکه تاج سر معقولات است
هرچه هست از سخنانش منقول
هم سما رفعت و سامی رتبت
هم سمی شه دین زوج بتول
بی ملالی چو شد از عالم کرد
عالمی را ز غم خویش ملول
بهر او کرد دو تاریخ ادا
زین دو مصراع روان طبع فضول
آه از آن عالم اسرار قدر
وای ازان مفتی احکام رسول
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - در رثاء
دلا چو ابر بهاری به نوحه و زاری
به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه به آشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم
به لوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم
که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است
لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم
فغان که زود همای وجود او فرمود
ز باغ دهر توجه به آشیان عدم
کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو
درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم
به لوح تربت وی از برای تاریخش
نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - وله ایضا
بر روی فرش اغبری مستدیر سقف
در زیر چرخ چنبری لاجورد فام
از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم
افتاد با سر آمد ارباب احتشام
با آن که لطف بیبدل او به این محب
ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام
با آن که در کفایت آن سعیها نمود
نواب آفتاب لقای فلک مقام
با آن که دوستان مدبر در آن مهم
دادند داد کوشش و امداد و اهتمام
جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن
اعجاز مینمود بگیرائی کلام
انکار را به همت دستور نامدار
کرد آنچنان که شرط حمایت بود تمام
آن آصفی که میکندش دهر انقیاد
وان آصفی که میکندش چرخ احترام
بر خلق واجبست که در مدح او کنند
منعم به سیدالوزرا اشرفالانام
ظلش که ظل سایهٔ خلق خداست باد
بر مملکت مخلد و مبسوط و مستدام
در زیر چرخ چنبری لاجورد فام
از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم
افتاد با سر آمد ارباب احتشام
با آن که لطف بیبدل او به این محب
ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام
با آن که در کفایت آن سعیها نمود
نواب آفتاب لقای فلک مقام
با آن که دوستان مدبر در آن مهم
دادند داد کوشش و امداد و اهتمام
جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن
اعجاز مینمود بگیرائی کلام
انکار را به همت دستور نامدار
کرد آنچنان که شرط حمایت بود تمام
آن آصفی که میکندش دهر انقیاد
وان آصفی که میکندش چرخ احترام
بر خلق واجبست که در مدح او کنند
منعم به سیدالوزرا اشرفالانام
ظلش که ظل سایهٔ خلق خداست باد
بر مملکت مخلد و مبسوط و مستدام
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۷ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۸ - وله ایضا
فارس میدان معنی حامدی بینظیر
آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام
طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش
با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام
شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد
میکشیدش خوش از کف توسن مستی لگام
در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت
دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام
چون یقین گشت این گمان از گفتهٔ موزون دل
بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام
آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام
طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش
با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام
شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد
میکشیدش خوش از کف توسن مستی لگام
در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت
دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام
چون یقین گشت این گمان از گفتهٔ موزون دل
بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۴ - وله ایضا
صاحبا من که بهر پیشکشت
از سخن صد خزانه میخواهم
جز به آن در نمیفرستم مدح
گنج در گنج خانه میخواهم
از خدا بهر کحل بینائی
خاک آن آستانه میخواهم
ارتفاع اساس جاه تو را
نه به حرف و افسانه میخواهم
به عبادات روز میطلبم
به دعای شبانه میخواهم
لطف ادنی ملازمانت را
به ز لطف زمانه میخواهم
از کمال بلند پروازی
بر سپهر آشیانه میخواهم
بلبل بوستان مدح توام
نه همین آب و دانه میخواهم
دادهام داد خسروی در شعر
خلعتی خسروانه میخواهم
از سخن صد خزانه میخواهم
جز به آن در نمیفرستم مدح
گنج در گنج خانه میخواهم
از خدا بهر کحل بینائی
خاک آن آستانه میخواهم
ارتفاع اساس جاه تو را
نه به حرف و افسانه میخواهم
به عبادات روز میطلبم
به دعای شبانه میخواهم
لطف ادنی ملازمانت را
به ز لطف زمانه میخواهم
از کمال بلند پروازی
بر سپهر آشیانه میخواهم
بلبل بوستان مدح توام
نه همین آب و دانه میخواهم
دادهام داد خسروی در شعر
خلعتی خسروانه میخواهم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸ - رباعیات
ازین شش رباعی که کلکم نگاشت
برای جلوس خدیو جهان
هزار و صد بیست تاریخ از او
قدم زد برون هشت افزون بران
بدین سان که از هر دو مصرع زنند
بهم خالداران دم از اقتران
دگر سادگان پس گروه نخست
ثباتی و بر عکس آن همچنان
چه شد زین چهار اقتران در عدد
هزار و صد و چار مطلب عیان
ز هر مصرعی نیز به روی فزود
یکی از تواریخ معجز بیان
برای جلوس خدیو جهان
هزار و صد بیست تاریخ از او
قدم زد برون هشت افزون بران
بدین سان که از هر دو مصرع زنند
بهم خالداران دم از اقتران
دگر سادگان پس گروه نخست
ثباتی و بر عکس آن همچنان
چه شد زین چهار اقتران در عدد
هزار و صد و چار مطلب عیان
ز هر مصرعی نیز به روی فزود
یکی از تواریخ معجز بیان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - وله ایضا
ای شهریار ذیشان کز غایت بزرگی
شان تو بینیاز است از مدح خوانی من
گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری
از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من
این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست
جان نیز اگر برآید از جسم فانی من
دوش از عطیهٔ تو ای نوبهار دولت
از شرم زردتر شد رنگ خزانی من
با آن که بر وجودت از دعوت و تحیت
دایم گوهر فشانیست شغل نهانی من
بر عادت زمانهای داور یگانه
موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من
شان تو بینیاز است از مدح خوانی من
گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری
از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من
این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست
جان نیز اگر برآید از جسم فانی من
دوش از عطیهٔ تو ای نوبهار دولت
از شرم زردتر شد رنگ خزانی من
با آن که بر وجودت از دعوت و تحیت
دایم گوهر فشانیست شغل نهانی من
بر عادت زمانهای داور یگانه
موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۴ - در تاریخ پدر خود گوید
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۵ - وله ایضا