عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - در مدح علاء الدین اتسز شاه خوارزم
افاق زیر خاتم خوارزم شاهی است
مانا ز بخت یافت نگین پیمبری
پیش سپید مهرهٔ قدرش زبونتر است
از بانگ پشه دبدبهٔ کوس سنجری
از بهر آنکه نامهٔ درگاه او برد
عنقا کمر ببست برای کبوتری
چرخ کبود را ز حسام بنفش او
تهدید میرسد که رها کن ستمگری
از دهر زاد و دهر فضولی نمای را
خون ریختی گرش نبدی حق مادری
تیغش ز چار شهر خراسان خراج خواست
از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبری
شمشیر گوشت خوارهٔ او را مزوری است
آنکس که خورد رست ز دست مزوری
گر خصم او بجهد طلسمی بساخته است
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری
گردون مگر مصحف نامش شنوده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری
روح القدس به خدمت او میخورد قسم
کامروز در زمانه تو اسلام پروری
سوگند خورد عاقلهٔ جان به فضل و عدل
کز روی عدل گستری و فضل پروری
خوارزم شه هزار چو محمود زاولی است
خاقانی از طریق سخن صد چو عنصری
مانا ز بخت یافت نگین پیمبری
پیش سپید مهرهٔ قدرش زبونتر است
از بانگ پشه دبدبهٔ کوس سنجری
از بهر آنکه نامهٔ درگاه او برد
عنقا کمر ببست برای کبوتری
چرخ کبود را ز حسام بنفش او
تهدید میرسد که رها کن ستمگری
از دهر زاد و دهر فضولی نمای را
خون ریختی گرش نبدی حق مادری
تیغش ز چار شهر خراسان خراج خواست
از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبری
شمشیر گوشت خوارهٔ او را مزوری است
آنکس که خورد رست ز دست مزوری
گر خصم او بجهد طلسمی بساخته است
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری
گردون مگر مصحف نامش شنوده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری
روح القدس به خدمت او میخورد قسم
کامروز در زمانه تو اسلام پروری
سوگند خورد عاقلهٔ جان به فضل و عدل
کز روی عدل گستری و فضل پروری
خوارزم شه هزار چو محمود زاولی است
خاقانی از طریق سخن صد چو عنصری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - در جواب مردی سروده که عنصری را بر او ترجیح داده است
به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری
بلی شاعری بود صاحبقران
ز ممدوح صاحبقران عنصری
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزلگو شد و مدحخوان عنصری
جز ار طرز مدح و طراز غزل
نکردی ز طبع امتحان عنصری
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل درفشان عنصری
که این سحر کاری که من میکنم
نکردی به سحر بیان عنصری
ز ده شیوه کان حیلت شاعری است
به یک شیوه شد داستان عنصری
مرا شیوهٔ خاص و تازه است و داشت
همان شیوهٔ باستان عنصری
نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد
که حرفی ندانست از آن عنصری
به دور کرم بخششی نیک دید
ز محمود کشور ستان عنصری
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری
شنیدم که از نقره زد دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصری
اگر زنده ماندی در این دور بخل
خسک ساختی دیگدان عنصری
نخوردی ز خوانهای این مردمان
پریوار جز استخوان عنصری
به بوی دو نان پیش دونان شدی
زدی بوسه چون پر نان عنصری
ز تیر فلک تیغ چستی نداشت
چو من در نیام دهان عنصری
ز نی دور باش دو شاخی نداشت
چو من در سه شاخ بنان عنصری
نبوده است چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری
به نظم چو پروین و نثر چو نعش
نبود آفتاب جهان عنصری
ادیب و دبیر و مفسر نبود
نه سحبان یعرب زبان عنصری
چنانک این عروس از درم خرم است
به زر بود خرم روان عنصری
دهم مال و پس شاد باشم کنون
ستد زر و شد شادمان عنصری
به دانش بر از عرش گر رفته بود
به دولت بر از آسمان عنصری
به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت شدن چون توان عنصری
چه خوش داشت نظم روان عنصری
بلی شاعری بود صاحبقران
ز ممدوح صاحبقران عنصری
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزلگو شد و مدحخوان عنصری
جز ار طرز مدح و طراز غزل
نکردی ز طبع امتحان عنصری
شناسند افاضل که چون من نبود
به مدح و غزل درفشان عنصری
که این سحر کاری که من میکنم
نکردی به سحر بیان عنصری
ز ده شیوه کان حیلت شاعری است
به یک شیوه شد داستان عنصری
مرا شیوهٔ خاص و تازه است و داشت
همان شیوهٔ باستان عنصری
نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد
که حرفی ندانست از آن عنصری
به دور کرم بخششی نیک دید
ز محمود کشور ستان عنصری
به ده بیت صد بدره و برده یافت
ز یک فتح هندوستان عنصری
شنیدم که از نقره زد دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان عنصری
اگر زنده ماندی در این دور بخل
خسک ساختی دیگدان عنصری
نخوردی ز خوانهای این مردمان
پریوار جز استخوان عنصری
به بوی دو نان پیش دونان شدی
زدی بوسه چون پر نان عنصری
ز تیر فلک تیغ چستی نداشت
چو من در نیام دهان عنصری
ز نی دور باش دو شاخی نداشت
چو من در سه شاخ بنان عنصری
نبوده است چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری
به نظم چو پروین و نثر چو نعش
نبود آفتاب جهان عنصری
ادیب و دبیر و مفسر نبود
نه سحبان یعرب زبان عنصری
چنانک این عروس از درم خرم است
به زر بود خرم روان عنصری
دهم مال و پس شاد باشم کنون
ستد زر و شد شادمان عنصری
به دانش بر از عرش گر رفته بود
به دولت بر از آسمان عنصری
به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت شدن چون توان عنصری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۳
صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک
خضری که آب علم ز بحر یقین خوری
هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب
بر اسمانی و غم اهل زمین خوری
بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی
در بحر غوطه از پی در ثمین خوری
از دست دیو حادثه در تو گریخت دین
یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری
هستی شکستهدل ز شیاطین ولی چه باک
چون مومیائی از کف روح الامین خوری
آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست
گر تو شهاب غصهٔ دیو لعین خوری
در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم
شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری
در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل
تو آفتابی انده صبح پسین خوری
نار کلیم و چشمهٔ خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری
هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری
دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی
قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری
بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی
با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری
از ششتر سخا چو طراز شرف دهی
از عسکر سخن شکر آفرین خوری
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری
خضری که آب علم ز بحر یقین خوری
هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب
بر اسمانی و غم اهل زمین خوری
بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی
در بحر غوطه از پی در ثمین خوری
از دست دیو حادثه در تو گریخت دین
یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری
هستی شکستهدل ز شیاطین ولی چه باک
چون مومیائی از کف روح الامین خوری
آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست
گر تو شهاب غصهٔ دیو لعین خوری
در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم
شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری
در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل
تو آفتابی انده صبح پسین خوری
نار کلیم و چشمهٔ خضر است شعر من
شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری
هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری
دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی
قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری
بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی
با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری
از ششتر سخا چو طراز شرف دهی
از عسکر سخن شکر آفرین خوری
دانی حدیث آن زن حلواگر گدای
گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵۵
مرفق دهم به حضرت صاحب قصیدهای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی
کز رشک سحرهاش ز حیرت رودبه عجز
رای مسیح چون خط ترسا ز کژ روی
گر شعر من به شاه رساند که دولتش
چون ماه عید قبلهٔ عالم شو از نوی
تیغش لباس معجز و ایمان برهنه تن
ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی
نه چرخ هشت بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی
رخ دولت است و فرزین صدر است و شاه شاه
فیل و فرس نجوم و سپهر از تهی دوی
من بنده را که قائم شطرنج دانشم
بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی
فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی
چون اسب و فیل نیست دلم خون همی شود
از بهر اسب و فیل دلا خون همی شوی
کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند
بخشد هم اسب ترکی و هم فیل هندوی
شاها تو را چه فخر به بخشیدن اسب و فیل
خود هند و چین دهی به سالی که بشنوی
دولت ستانه بوس درست باد تا به کام
صد سال تخم عدل بکاری و بدروی
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی
کز رشک سحرهاش ز حیرت رودبه عجز
رای مسیح چون خط ترسا ز کژ روی
گر شعر من به شاه رساند که دولتش
چون ماه عید قبلهٔ عالم شو از نوی
تیغش لباس معجز و ایمان برهنه تن
ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی
نه چرخ هشت بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی
رخ دولت است و فرزین صدر است و شاه شاه
فیل و فرس نجوم و سپهر از تهی دوی
من بنده را که قائم شطرنج دانشم
بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی
فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی
چون اسب و فیل نیست دلم خون همی شود
از بهر اسب و فیل دلا خون همی شوی
کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند
بخشد هم اسب ترکی و هم فیل هندوی
شاها تو را چه فخر به بخشیدن اسب و فیل
خود هند و چین دهی به سالی که بشنوی
دولت ستانه بوس درست باد تا به کام
صد سال تخم عدل بکاری و بدروی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در جواب شعر فضل بن یحیی و عذرخواهی از رفتن و منع صاعد از آمدن
فضل یحیاست بر ضعیف و قوی
فضل یحیای صاعد هروی
پادشاه قضات و خواجهٔ شرع
که چو صدرست و دیگران چو روی
از صعود حیات و فضل دلش
نیست جز صورت صراط سوی
پیش ادراک خاطر علویش
محو شد نحو بوعلی نسوی
شعر و خطش ز نور و از ظلمت
قلب شیعی و قالب اموی
شعر و خطش بدیدم و گفتم
تن یزیدی چراست جان علوی
گر نبودی بیان او که شدست
فلک و کوکب و رشید غوی
ورنه از رنگ خط و معنی شعر
شدمی هم در آن زمان ثنوی
یکی او ببرد ازین خادم
پنجی و چاری و سهای و دوی
ای که سنگ هنگ نیست ترا
چون خس از باد خوی یافه دوی
به زیارت به سوی مشتی دون
کعبهٔ کعبتین نه ای چه شوی
به هوا سوی کس نشاید رفت
از پی دین روا بود که روی
نخرامد به خاصه در معراج
سوی قارون رکاب مصطفوی
کی شوم چون تو گرچه گویم شعر
کی رسد زال در کمال زوی
گر چه با زر و زندگی بشود
آهن از آهنی و جو ز جوی
تا بود نطق جبرییل به جای
چون کند پشهای در آب دوی
من به گرد تو خود نیارم گشت
زان که من چشم دردم و تو ضوی
گفتی آیم میا که گر آیی
سوی من با تواضع نبوی
ندی ینزل الله اندر شهر
حنبلیوار در دهم بنوی
که دریغست گوش و چشم کرام
به هوا بینی و هوس شنوی
فضل یحیای صاعد هروی
پادشاه قضات و خواجهٔ شرع
که چو صدرست و دیگران چو روی
از صعود حیات و فضل دلش
نیست جز صورت صراط سوی
پیش ادراک خاطر علویش
محو شد نحو بوعلی نسوی
شعر و خطش ز نور و از ظلمت
قلب شیعی و قالب اموی
شعر و خطش بدیدم و گفتم
تن یزیدی چراست جان علوی
گر نبودی بیان او که شدست
فلک و کوکب و رشید غوی
ورنه از رنگ خط و معنی شعر
شدمی هم در آن زمان ثنوی
یکی او ببرد ازین خادم
پنجی و چاری و سهای و دوی
ای که سنگ هنگ نیست ترا
چون خس از باد خوی یافه دوی
به زیارت به سوی مشتی دون
کعبهٔ کعبتین نه ای چه شوی
به هوا سوی کس نشاید رفت
از پی دین روا بود که روی
نخرامد به خاصه در معراج
سوی قارون رکاب مصطفوی
کی شوم چون تو گرچه گویم شعر
کی رسد زال در کمال زوی
گر چه با زر و زندگی بشود
آهن از آهنی و جو ز جوی
تا بود نطق جبرییل به جای
چون کند پشهای در آب دوی
من به گرد تو خود نیارم گشت
زان که من چشم دردم و تو ضوی
گفتی آیم میا که گر آیی
سوی من با تواضع نبوی
ندی ینزل الله اندر شهر
حنبلیوار در دهم بنوی
که دریغست گوش و چشم کرام
به هوا بینی و هوس شنوی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح بهرامشاه
چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی
بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی
گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی
گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی
گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری
گهی به غمزه اسیرم کنی به گمراهی
گه از مسافت با روغنی کنی آبی
گه از لطافت با کهربا کنی کاهی
به دست رد و قبول تو چون به دست کریم
عزیز و خوارم چون سیم قل هو الاهی
به مار ماهی مانی نه این تمام و نه آن
منافقی چکنی مار باش یا ماهی
ندیده میوهای از شاخ نیکوییت وز غم
شکوفهوار شدم پیر وقت برناهی
به نوک غمزهٔ ساحر مباش غره چنین
که هست خصم ستم ناوک سحرگاهی
از این شعار برون آی تا سوی دلها
بسان شعر سنایی شوی به دلخواهی
حدیث کوته کردم که این حدیث ترا
چو عمر دشمن سلطان نکوست کوتاهی
یمین دولت بهرامشاه بن مسعود
که هست چست بر او خلعت شهنشاهی
بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی
گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی
گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی
گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری
گهی به غمزه اسیرم کنی به گمراهی
گه از مسافت با روغنی کنی آبی
گه از لطافت با کهربا کنی کاهی
به دست رد و قبول تو چون به دست کریم
عزیز و خوارم چون سیم قل هو الاهی
به مار ماهی مانی نه این تمام و نه آن
منافقی چکنی مار باش یا ماهی
ندیده میوهای از شاخ نیکوییت وز غم
شکوفهوار شدم پیر وقت برناهی
به نوک غمزهٔ ساحر مباش غره چنین
که هست خصم ستم ناوک سحرگاهی
از این شعار برون آی تا سوی دلها
بسان شعر سنایی شوی به دلخواهی
حدیث کوته کردم که این حدیث ترا
چو عمر دشمن سلطان نکوست کوتاهی
یمین دولت بهرامشاه بن مسعود
که هست چست بر او خلعت شهنشاهی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد
وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد
جاودان نفس شریفت بندهٔ فرمان حق
بعد از آن بر جملهٔ فرماندهان فرمان دهاد
من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست
تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد
داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان
طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد
ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان
دولت تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد
وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد
جاودان نفس شریفت بندهٔ فرمان حق
بعد از آن بر جملهٔ فرماندهان فرمان دهاد
من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست
تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد
داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان
طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد
ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان
دولت تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۱
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح مجدالدین ابوالحسنالعمرانی اذا شرفه السطان بالتشریف
اختیار سکندر ثانی
زبدهٔ خاندان عمرانی
مجد دین خواجهٔ جهان که سزاست
اگرش خواجهٔ جهان خوانی
کار دولت چنان بساخت که نیست
جز که در زلف شب پریشانی
بیخ بدعت چنان بکند که دیو
ملکی میکند نه شیطانی
آنکه از رای کرد خورشیدی
وانکه از قدر کرد کیوانی
آنکه فیض ترحم عامش
بر جهان رحمتیست یزدانی
نوبهار نظام عالم را
دست او ابرهای نیسانی
کشتزار بقای دشمن را
قهر او ژالهای طوفانی
آنکه زندان پاس او دارد
چون حوادث هزار زندانی
رسم او کرده روی باطل و حق
سوی پوشیدگی و عریانی
تا نه بس روزگار خواهی دید
فتنه در عهدهٔ جهانبانی
نکند آسمان به دشواری
آنچه عزمش کند بسانی
نامهای نفاذ حکمش را
حکم تقدیر کرده عنوانی
در چنان کف عجب مدار که چوب
از عصایی رسد به ثعبانی
قلمش معجزیست حادثه خوار
خاصه در کارهای دیوانی
نکند مست طافح کینش
جرعه از دردی پشیمانی
بدسگالش ز حرص مرگ بمرد
چون طفیلی ز حرص مهمانی
مرگ جانش همی به جو نخرد
از چه از غایت گرانجانی
ای جهان از عنایت تو چنانک
جغد را یاد نیست ویرانی
عدل تو راعی مسلمانان
جاه تو حامی مسلمانی
بارگاه تو کرده فردوسی
پردهدار تو کرده رضوانی
تو در آن منصبی که گر خواهی
روز بگذشته باز گردانی
تو در آن پایهای که گر به مثل
کار بر وفق کبریا رانی
نایبی را بجای هر کوکب
بر سپهری بری و بنشانی
چون بجنبی ز گوشهٔ مسند
مسند ملکها بجنبانی
محسنی لاجرم ز قربت شاه
دایمالدهر غرق احسانی
گرچه ارکان ملک یافتهاند
عز تشریفهای سلطانی
آن نه آنست با تو گویم چیست
آصف و کسوت سلیمانی
ای چهل سال یک زمان کرده
مصطفی معجز و تو حسانی
وانکه من بنده خواستم که کشم
اندرین عقد گوهر کانی
بیتکی چند حسب و در هریک
رمزکی شاعرانه پنهانی
از تو وز پادشاه و از تشریف
عقل درهم کشیده پیشانی
گفت تشریف پادشا وانگه
تو به وصفش رسی و بتوانی
هان و هان تا ترا عمادیوار
از سر ابلهی و نادانی
درنیفتد حدیث مصحف و بند
کان مثل نیست نیک تا دانی
این همی گوی کای ز کنه ثنات
خاطرم در مضیق حیرانی
وی ز لطف خدایگان و خدا
به چنین صد لطیفه ارزانی
وی در این تهنیت بجای نثار
از در جان که بر تو افشانی
بنده از جاننثاری آوردست
همه گوهر ولیک روحانی
او چو از جان ترا ثنا گوید
جانفشانی بود ثناخوانی
تا که در منیزید دور بود
روی نرخ امل به ارزانی
دور تو عمر باد و چندان باد
کز امل داد بخت بستانی
بلکه از بینهایتی چو ابد
که نگنجد درو دو چندانی
زبدهٔ خاندان عمرانی
مجد دین خواجهٔ جهان که سزاست
اگرش خواجهٔ جهان خوانی
کار دولت چنان بساخت که نیست
جز که در زلف شب پریشانی
بیخ بدعت چنان بکند که دیو
ملکی میکند نه شیطانی
آنکه از رای کرد خورشیدی
وانکه از قدر کرد کیوانی
آنکه فیض ترحم عامش
بر جهان رحمتیست یزدانی
نوبهار نظام عالم را
دست او ابرهای نیسانی
کشتزار بقای دشمن را
قهر او ژالهای طوفانی
آنکه زندان پاس او دارد
چون حوادث هزار زندانی
رسم او کرده روی باطل و حق
سوی پوشیدگی و عریانی
تا نه بس روزگار خواهی دید
فتنه در عهدهٔ جهانبانی
نکند آسمان به دشواری
آنچه عزمش کند بسانی
نامهای نفاذ حکمش را
حکم تقدیر کرده عنوانی
در چنان کف عجب مدار که چوب
از عصایی رسد به ثعبانی
قلمش معجزیست حادثه خوار
خاصه در کارهای دیوانی
نکند مست طافح کینش
جرعه از دردی پشیمانی
بدسگالش ز حرص مرگ بمرد
چون طفیلی ز حرص مهمانی
مرگ جانش همی به جو نخرد
از چه از غایت گرانجانی
ای جهان از عنایت تو چنانک
جغد را یاد نیست ویرانی
عدل تو راعی مسلمانان
جاه تو حامی مسلمانی
بارگاه تو کرده فردوسی
پردهدار تو کرده رضوانی
تو در آن منصبی که گر خواهی
روز بگذشته باز گردانی
تو در آن پایهای که گر به مثل
کار بر وفق کبریا رانی
نایبی را بجای هر کوکب
بر سپهری بری و بنشانی
چون بجنبی ز گوشهٔ مسند
مسند ملکها بجنبانی
محسنی لاجرم ز قربت شاه
دایمالدهر غرق احسانی
گرچه ارکان ملک یافتهاند
عز تشریفهای سلطانی
آن نه آنست با تو گویم چیست
آصف و کسوت سلیمانی
ای چهل سال یک زمان کرده
مصطفی معجز و تو حسانی
وانکه من بنده خواستم که کشم
اندرین عقد گوهر کانی
بیتکی چند حسب و در هریک
رمزکی شاعرانه پنهانی
از تو وز پادشاه و از تشریف
عقل درهم کشیده پیشانی
گفت تشریف پادشا وانگه
تو به وصفش رسی و بتوانی
هان و هان تا ترا عمادیوار
از سر ابلهی و نادانی
درنیفتد حدیث مصحف و بند
کان مثل نیست نیک تا دانی
این همی گوی کای ز کنه ثنات
خاطرم در مضیق حیرانی
وی ز لطف خدایگان و خدا
به چنین صد لطیفه ارزانی
وی در این تهنیت بجای نثار
از در جان که بر تو افشانی
بنده از جاننثاری آوردست
همه گوهر ولیک روحانی
او چو از جان ترا ثنا گوید
جانفشانی بود ثناخوانی
تا که در منیزید دور بود
روی نرخ امل به ارزانی
دور تو عمر باد و چندان باد
کز امل داد بخت بستانی
بلکه از بینهایتی چو ابد
که نگنجد درو دو چندانی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح صدر کمالالدین عارض
ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در عذر نارفتن عیادت و مدح صدر معظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی
ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بیرایحهٔ خاصه ز اسرار الهی
با جذبهٔ نوک قلم کاهربایت
پذرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
خضرای دمن میچهکند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد
حال تو که در عمر به غیری نه پناهی
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
منشی فلک داده بر این قول گواهی
جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان
ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی
ناخورده مسیر قلمت وهن توقف
نادیده نظام سخنت ننگ تناهی
نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست
بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی
زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد
بیرایحهٔ خاصه ز اسرار الهی
با جذبهٔ نوک قلم کاهربایت
پذرفته هیولای سخن صورت کاهی
چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد
تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی
خصم ار به کمال تو تبشه نکند به
خضرای دمن میچهکند مهر گیاهی
معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست
بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی
خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند
یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی
گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر
گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی
بودند بر من همه اصحاب مناصب
وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی
الا تو و دانی که زیانیت نبودی
از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی
بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم
وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی
لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید
گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی
ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح
هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی
من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر
تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی
تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد
حال تو که در عمر به غیری نه پناهی
لایق به کمال تو همین دید که تا حشر
کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
زهی بگرفته از مه تا به ماهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی
به کلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
وگر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رایش چاه یوسف بیاثر بود
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم تویی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجادهگون تیغ
شود رخسارهٔ ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادارک ساهی
به همآوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
به دلگویان کجا بد بیگناهی
تن تیغ ترا از تن قبایی
سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک به دیگر میپناهند
تو از یزدان به یزدان میپناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گویی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی
به کلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
وگر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رایش چاه یوسف بیاثر بود
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم تویی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجادهگون تیغ
شود رخسارهٔ ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادارک ساهی
به همآوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
به دلگویان کجا بد بیگناهی
تن تیغ ترا از تن قبایی
سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک به دیگر میپناهند
تو از یزدان به یزدان میپناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گویی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
ای برده ز شاهان سبق شاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راستروی مهری
در حمله چپ و راستروی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولینعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوتهنظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بیقدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راستروی مهری
در حمله چپ و راستروی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولینعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوتهنظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بیقدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح سلیمان شاه
ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بیموکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بیحکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو همخانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بیرای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت بهلب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی
بیموکب جاه تو فلک بیهده تازی
با حجت عدل تو ستم بیهده گویی
خاقانت نخوام که سزاوار خطابت
حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی
تو سایهٔ یزدانی و بیحکم تو کس را
از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی
مهدی جهانی تو که دجال حوادث
از حال به حالی شده وز خوی به خویی
جز در جهت بارهٔ عدل تو نیفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سویی
جز رحمت و انصاف تو همخانه نیابند
هر صادر و وارد که درآیند به کویی
جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک
آری نرسد ملک به هر گمشده جویی
بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند
لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی
در نسبت فرمان تو هستند عناصر
چون چار عیال آمده در طاعت شویی
بیرای تو خورشید نتابد غم او خور
کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چنویی
گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت
گفتند حدیثیست محال از همه رویی
المنة لله که همی بینمش امروز
اندر خم چوگان مراد تو چو گویی
نصرت بهلب چشمهٔ شمشیر تو بگذشت
آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی
سقای سر کوی امل خصم ترا دید
فریاد برآورد که سنگی و سبویی
ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم
آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی
حال بد بدخواه تو مانند پیازیست
مویی نبرد در مزه توییش به تویی
تا هست فلک باعث نرمی و درشتی
تا هست شب آبستن زشتی و نکویی
در ملک تو اوراد زبانها همه این باد
کای ملک ترا عرصهٔ عالم سر کویی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸
ای خداوندی که مقصود بنیآدم تویی
کارساز دولت و فرمانده عالم تویی
آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی
ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی
ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی
هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی
مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند
گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی
یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک
شاه یوسف روی و موسی دست و عیسیدم تویی
حمله بیشرک پذیری جمله بیمنت دهی
خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی
پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی
فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر
آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی
کارساز دولت و فرمانده عالم تویی
آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی
ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد
ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی
ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست
شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی
هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی
شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی
مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند
گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی
یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک
شاه یوسف روی و موسی دست و عیسیدم تویی
حمله بیشرک پذیری جمله بیمنت دهی
خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی
پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش
زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی
فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر
آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵ - حکیم به دنبال ناصرالدین به منصوریه رفت او رابه بزمگاه راه ندادند این قطعه را سروده بار خواست
ای خصم تو پست و قدر والا
وی عقل تو پیر و بخت برنا
ای کرده به خدمت همایونت
هفت اختر و نه فلک تولا
ای پار گشاده بند امسال
و امروز بدیده نقش فردا
هم دست تو دستگاه روزی
هم پای تو پایگاه بالا
رای تو که کسوت کواکب
بر چرخ کنند ازو مطرا
ملک چو بنات را کشیدست
در سلک نظام چون ثریا
آنی که گر آسمان کند دست
با کین تو در کمر چو اعدا
بگشاید روز انتقامت
بند کمر از میان جوزا
من بنده به عادتی که رفتست
رفتم به در سرای والا
گفتند که تو خبر نداری
کان کوه وقار شد به صحرا
ای ذره به باغ رفت خورشید
وی قطره به کوشک رفت دریا
اینک به درم نشسته حیران
با رشک نهان و اشک پیدا
برخوانم راحلون اگر نیست
امید به مرحبا و اهلا
وی عقل تو پیر و بخت برنا
ای کرده به خدمت همایونت
هفت اختر و نه فلک تولا
ای پار گشاده بند امسال
و امروز بدیده نقش فردا
هم دست تو دستگاه روزی
هم پای تو پایگاه بالا
رای تو که کسوت کواکب
بر چرخ کنند ازو مطرا
ملک چو بنات را کشیدست
در سلک نظام چون ثریا
آنی که گر آسمان کند دست
با کین تو در کمر چو اعدا
بگشاید روز انتقامت
بند کمر از میان جوزا
من بنده به عادتی که رفتست
رفتم به در سرای والا
گفتند که تو خبر نداری
کان کوه وقار شد به صحرا
ای ذره به باغ رفت خورشید
وی قطره به کوشک رفت دریا
اینک به درم نشسته حیران
با رشک نهان و اشک پیدا
برخوانم راحلون اگر نیست
امید به مرحبا و اهلا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷ - در التماس شراب
ایا صدری که از روی بزرگی
فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم
غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو
به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمتگاه روزی
درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش
حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلسمان نگاری
بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد
به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین
مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین
کهمان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست
علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو میباید که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما
فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم
غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو
به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمتگاه روزی
درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش
حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلسمان نگاری
بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد
به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین
مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین
کهمان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست
علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو میباید که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - صاحب را به داشتن دو فرزند به نام محمود و مسعود تهنیت گوید