عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴۰ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۲۶ - العبودیة
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۴۰
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۱۱
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۱۴
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۲۴
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۴۰
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۵۳
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۲۶
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۵۵
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۶۶
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۸
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۴۲
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۲
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
از این شکسته دو روزی اگر جدا باشی
خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی
اگر وفای رفیقان خود بجای آری
خدای باد رفیق تو هرکجا باشی
به آهِ سرد اسیران که نیّتم این است
که در کمند تو باشم اسیر تا باشی
ز آب چشمهٔ چشمم گهی شوی آگاه
که شام غم نفسی همنشین ما باشی
نه مردمی ست که بیگانه وار از چشمم
نهان شوی و به بیگانه آشنا باشی
گر از طریق خیالی مخالفت نکنی
به صوفیان طریقت که با صفا باشی
خطا نباشد اگر بر خط وفا باشی
اگر وفای رفیقان خود بجای آری
خدای باد رفیق تو هرکجا باشی
به آهِ سرد اسیران که نیّتم این است
که در کمند تو باشم اسیر تا باشی
ز آب چشمهٔ چشمم گهی شوی آگاه
که شام غم نفسی همنشین ما باشی
نه مردمی ست که بیگانه وار از چشمم
نهان شوی و به بیگانه آشنا باشی
گر از طریق خیالی مخالفت نکنی
به صوفیان طریقت که با صفا باشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
برضا جوئی اغیار زدر راند مرا
آن که میراند در آخر زچه رو خواند مرا
بسگان در او محرم و یکرنگ شدم
از دو رنگی رقیبان زدرش راند مرا
تازه نخلی که رطب داشت تمنا دل از او
از چه در کام زکین حنظل افشاند مرا
منم آن شیر کز افسون شدمش سر بکمند
صید او کیست که از سلسله برهاند مرا
راند آشفته بصورت اگرم از در خویش
تا قیامت بدرون داغ غمش ماند مرا
دل درویش بدست آر تو ایدست خدا
از غرور ار صنمی خاطر رنجاند مرا
برو ای قیصر و بر مملکت خویش مناز
که نهان پیر مغان دی سگ خود خواند مرا
آن که میراند در آخر زچه رو خواند مرا
بسگان در او محرم و یکرنگ شدم
از دو رنگی رقیبان زدرش راند مرا
تازه نخلی که رطب داشت تمنا دل از او
از چه در کام زکین حنظل افشاند مرا
منم آن شیر کز افسون شدمش سر بکمند
صید او کیست که از سلسله برهاند مرا
راند آشفته بصورت اگرم از در خویش
تا قیامت بدرون داغ غمش ماند مرا
دل درویش بدست آر تو ایدست خدا
از غرور ار صنمی خاطر رنجاند مرا
برو ای قیصر و بر مملکت خویش مناز
که نهان پیر مغان دی سگ خود خواند مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
گشتیم جهان در طلب باز نشستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
ای گل دگر ز دست کجا می گذارمت
نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت
از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری
باور مکن گر اهل وفا می شمارت
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟
کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر
از پیش دیده دور شوی یاد دارمت
ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست
جان عزیز من، به خدا می سپارمت
چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست
تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت
خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من
گویم فلان غلام وفادار خوارمت
نتوان فریب داد مرا، خوب دارمت
از تو ندیده ام به جهان بی وفاتری
باور مکن گر اهل وفا می شمارت
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟
کاری نکرده ای که نصیبم مباد، اگر
از پیش دیده دور شوی یاد دارمت
ذوقی چنان به صحبت وقت وداع نیست
جان عزیز من، به خدا می سپارمت
چشم سرایت از تو مرا ای سرشک نیست
تخمی نه ای که از پی حاصل بکارمت
خوش آن زمان سلیم که پرسد چو نام من
گویم فلان غلام وفادار خوارمت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
شد موی خضر در طلبت جابه جا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - در باب منع بواب که اجازه ی آمدن نداد