عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - ناصر دین
ای ناصر دین سید اولاد پیمبر
ای عالم جاه و شرف و دانش و تمییز
از غایت جود و کرم و بر و مروت
ناخواسته بخشی بهمه خلق همه چیز
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز
چون کار بخواهش رسد، از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز
آنروز که تو خواسته ناخواسته بخشی
کس مرشعرا را ندهد بار بدهلیز
ور باز رسانند بدان مجلس خرم
ایشان سر خر باشند، آن مجلس پالیز
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی خشک، شود آب بکاریز
زین سور بآئین تو بردند بخروار
زر و درم آنقوم که نرزند بدو تیزز
از مطرب بدزخمه و شب بازی بدیاز
سنگ و سرخ و حبه زن و مسخره و حیز
چون کار همه ساخته گشت از کرم تو
باید که شود ساخته کار شعرا نیز
تا از می و از بت سخن انگیز دو ساغر
می خوه ز بتان ختن و تبت و خر خیز
هر روزه بتو جامه شادی و طرب پوش
تا جامه غم را بدرد دامن و تیریز
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - شهاب الدین مؤید
شهاب دین موید که بر سپهر هنر
بنور خاطری از آفتاب و از مه بیش
بآفتاب و به مه آن کند طبیعت تو
که آفتاب بخوامیش و ماهتاب بخویش
عطارد از تو برد بر فلک بغیرت و رشک
چو خاطر تو شود تیز کام و نظم اندیش
بنوک خامه و زنبور خانه خاطر
گهی چشانی نوش و گهی خوزانی نیش
چو دستخط خطابخش تو بزیبائی
کدام جعد مسلسل کدام زلف نخیش
توانگری بکمال از نصاب فضل و هنر
توانگران هنرپیشه پیش تو درویش
بمن که سوزنیم گرچه کم نیم از سیر
بفضل بر، نظری کن بچشم همت خویش
ضرورتستکه بیگانه خویش خواهم کرد
بدینطریق که بیگانه میپرستم و خویش
سروش دادم تلقین که خواهم از تو عطا
سروش اگر نبدی کان سور بود سریش
ز حال و کار پریشان خود بمجلس تو
گشاده کردم سرو گشاده شد سر ریش
بجود و فضل تو از دیگران ستوده تری
چنانکه جود ز بخل و چنانکه دین از کیش
ز کیش کدیه کشیدم سهام و بر تو گشاد
هدف ز جود تو خواهد یکی مصحف کیش
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - خطیب بباع
خطیب بباع ای منعمی که در عالم
کسی ندانم کز نعمت تو محرومست
خیال و سیرت و رسم و ره تو محمودست
منزهی تو ز هر خصلتی که مذمومست
چنانکه گشت نبوت بمصطفی مختوم
کنون مروت امروز بر تو مختومست
همه جهانرا معلوم شد که هر علمی
که در جهان بود، آن علم بر تو معلومست
رسید تیر مه و تیر روشن سرما
تو راست علم که پیکان چگونه مسمومست
میان جبه من حشو نیست گرچه بسی
بشعرم اندر حشو است و بر تو مفهومست
فرست جبه مرسوم من به دست کسی
بر من و، منم آنکو به ژنده مرسومست
بزی بکام دل خویش در جهان چندان
کزان زیادت نه ممکنست، موهومست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵
از رأی سدید عالم آرای سدید
شد دور سپهر کارفرمای سدید
خورشید به شب نهان کند چهره ی خویش
تا روز خجل نگردد از رأی سدید
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ای شاه جهان جشن فریدون کردی
وانگه طرب از باده گلگون کردی
قارون بهزار گنج کو تا بیند
کز جود سرای گنج قارون کردی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در هجاء خمخانه و مدح عمیدالدین
خط امان من است این قصیده غرا
که بیش از این نکنم کار و باردم خر را
سوار رخشم و اسفندیار روئین خصم
چرا که با خر گرگین همی روم به چرا
مگر جوان شدم از سر که خوی خر . . . ئی
برون نمیرود از سر بچه بچون و چرا
بشاعری چو کنم بوق هجو بادانگیز
مرا چه ماده خر مغ چه نرخر ترسا
چو خر سوار شوم چه خر عزیز و مسیح
همه خران بهمین چوب رانم از سودا
باره بر خر دجال را میان ببرم
که خر سوار بیندازد از نهیب عصا
ز خر سواری من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سبوس و نه جو نه آب و گیا
گر از زبان چو زوبین من بیازارد
روان تیره نااهل پیرمرد گیا
بپشت مازه گاو زمین رسد آسیب
چو در کشم خر خمخانه زیر بار هجا
خران کوره گریزان ز تیز هجو منند
بداس پی زده و در کمند مانده قفا
ز بیخ پی سخن انگیزم و بجز بر پشت
روان کنم سخن خر نباروا و روا
خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش
خرانه هاست که در خر همی کنم انشا
نوای خر ز علف باشد این هجا علف است
در آخور خر خمخانه تا بود بنوا
گشاده شد جرس هجو من که بسته مباد
ز گرد آن خر خمخانه احمق الشعرا
بشاعری و گدائی خری بچنگ آرم
روان و بارکش و خوش نه شاعر و نه گدا
بکمترین صلت از مجلس عمید امیر
خری بآخور بندم چو دلدل شهبا
سوار مرکب اقبال سعد دین که سزد
سم سمند و را ماه نعل و میخ شهبا
عطارد از قلم او قلم بیاندازد
چو از سر قلمش روز و شب شود پیدا
بروز و شب شب و روزی که از سر قلمش
شود پدید همایون بود صباح و مسا
عمید ملک عم سعد دین که متصل است
بوی سعادت دین با سعادت دنیا
صدیق صفوت صدری عمر صلابت و عدل
بشرم و حلم چو عثمان علی بعلم و سخا
سخای او صفت آفتابی دارد راست
دهنده نور بجرم زمین و اوج سما
باولیا و باعدا رسد فتوت او
چو ز آفتاب ببرد بحار نور و ضیا
خبر ز خلق خوش او دهد بخلق جهان
بنوبهار چو بر گل وزد نسیم صبا
ایا هوا زنده چون هوای بهشت
کدام کس که ندارد سوی بهشت هوا
جهان چو روضه رضوان نماید از خوشی
بدان کسی که بدو بنگری بعین رضا
رضای تو طلبم تا رضای من طلبد
بجاه تو فلک پیر و دولت برنا
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبعت گردم بنظم مدح و ثنا
همیشه تا بجهان زنده نامی آمده است
حکیم را به ثنا و کریم را بعطا
ثنا نیوش و عطا بخش باش از پی آنک
ثنا نیوش و عطا بخش راست طول بقا
بنظم مدح و ثنای تو سفت گنج نهاد
سزد که گردد از آن پس کلید گنج دعا
بعید اضحی تا هر کسی بقربانی
کند تقرب و دارد طمع ثواب و جزا
حسود جاه تو بادا بتیغ غم قربان
کباب گشته دلش ز آتش بلا و عتا
دل تو جفت طرب باد و از تعب شده فرد
تو در نشاط و طرب تا بروز بی فردا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
خر بدبخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب
خوابم از بیم بخت بد برمید
تا نبینم خر بد اندر خواب
خر بد کیست خر سر شاعر
خر بآن جامه میبود نایاب
خر خمخانه کز سر خم عقل
مست برخیزد و فتد بخلاب
خر خمخانه کز خم می و خل
لای خل است و دردی است و خلاب
خر خم شوی و دوده کم پیمای
می نابش ترش چو سرکه ناب
خر کیمخت گاه گرد سبیل
پرخور و کم دو وفتیده در آب
خر مرکوب لوطیان قدیم
بی جو و حصر چومه سلماب
خر اهل کتاب و ابله تر
از خری برگرفته حمل کتاب
باویست از کلانسری همسر
خر دجالک دراز رکاب
خر دجال ده جزیره گیا
بخورد با دویست چشمه آب
با چنین خر ز بهر پشما کند
نبرد گاو لوت نقل و شراب
خر گدائی است کدیه خو کرده
از بلبل الملوک تا محراب
خر گدایان بکل برون بردند
نام خویش از جریده القاب
خر گدائی بدو مسلم شد
راست شد این لقب بدان کذاب
هر چه گشت از خری برون نشود
خر سوارش منم بسوط عذاب
یک جهان بار هجو بر فتراک
نبدم و میدوانمش بشتاب
چون بدرگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد ز عذاب
میر میران نسب نظام الدین
سند و سید اولوالباب
صاحب عادل کریم کبیر
که کرامند ازو کرامت یاب
آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر وزری نکرد در یک باب
کلک او بابزن نگشت و نکرد
بمثل پشه ای بظلم کباب
آنکه از عدل او بریده شود
بسر وی حمل گلوی ذئاب
برکند از دهان یوز بقهر
کلبتین دو شاخ آهو ناب
هم بانصاف او نهد بیضه
جفت یعقوب بر دو چشم عقاب
از کف زرفشان او خجلند
چشمه آفتاب و چشم سحاب
قطره این و ذره آن را
در حساب آورد بعقد صواب
غیر ممنون شناس بخشش او
گرچه بخشش کند بغیر حساب
فلکی همتی و از قدمش
بفلک در رسد نسیم گلاب
سوزنی مدح گوی مجلس او
کو سری داشت بر سر اصحاب
با سنائی بدی مطایبتش
خوشتر از داستان دعد و رباب
پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف
چون بریشم ز گوشمال رباب
خر خمخانه شد منازع او
از جفای زمانه قلاب
پیش ازین رخش رستمش بالست
بنبرد آزمائی سهراب
پیریش خر سوار کرد بجبر
بر خری لنگ جای او سنجاب
چرخ سنجاب گون دگر باره
پیریش را بدل کند بشباب
بر براق سخن سوار شود
یابد از مدح صدر قوت شاب
تا مزین بود فلک شب و روز
زانجم و آفتاب و از مهتاب
آفتاب و مه منور ملک
صدر بادا و انجمش احباب
جمله ارباب فضل بنده او
دست فضلش مربی ارباب
چشم بد از خجسته مجلس او
دور داراد ایزد وهاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در هجاء خمخانه و مدح نظام الدین
همچو خر سر کنم برای ثواب
از پس آنکه گشت بصره خراب
صد هجای خرانه گفته شده است
صد ریگ گیر رانده خر بخلاب
یک هجا را جواب باز نگفت
تا گرفتی ز من که و جو و آب
هجو او راست گویم و نشود
سخن راست مندفع بجواب
خر سر و خرس روی و سگ سیرت
خر گرفته بکول خیک شراب
نسبتش گر بامت عیسی است
خوانده است آیت فلا انصاب
خر سواران لوطیش کردند
پای بی پنجه در دهان رکاب
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب
لبش از هجو در لویشه کنم
تا بخندند زان اولوالالباب
وز دمه چوب میره باسهل
حله ها بافته شتاب شتاب
شد خر پیر و میکشد خس کس
سیم بستانده تا دهد بذناب
وای از آن سر که هست بر سر خر
آدمی را بروز حشر حساب
اگر او آدمیتی زان سر
نکند هندی عذاب و عقاب
گوید این سر مرا عقوبت نیست
گوید ار نیست کیف کان عذاب
نیست این سر کدوی پارین است
نه چنان سر کدوست در پاراب
بجوی مغز نیست در سر وی
خشک مغزیست صرف و جاهل ناب
نیستش فهم و فکر تا گویند
که سخن را معانئی دریاب
خود لبیبی گرفتم او را خر
سخنش بی مزه است قشر و لباب
هجو خر سر چو گفته شد شاید
گه بشویم دهان بمشک و گلاب
تا که مخدوم را ثنا گویم
در رسم زان نسیم خوش بصواب
شاه میرانیان نظام الدین
آن سرشته شده برحمت ناب
صاحب محترم کزو نازند
دین و دولت چو از بنی اصحاب
ملک آرای مشرق و مغرب
برره و رسم خوب ورای صواب
هست صاحبقران اهل هنر
در همه فضل با نصیب و نصاب
رای رخشنده اش آفتاب مثال
کف بخشنده اش از قیاس سحاب
فرو بخت جوانش از بمثل
پیر فرتوت بیند اندر خواب
بشب از خواب ناشده بیدار
پیری او بدل شود بشباب
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب
شبه گون قطره ای که از قلمش
بچکد دانه ایست در خوشاب
بخت او جاودان جوان ما را
که بر اینست همت احباب
عمر اعدای او مبادا بیش
زانکه بر آبگیر عمر حباب
تا مآب و مصیر و ملجاء خلق
نبود جز بخالق وهاب
باد ارکان دین و دولت را
سوی او مرجع و مصیر و مآب
خالق از وی بدو جهان خشنود
دعوی خلق را درو ایجاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در هجاء خمخانه و مدح میر نصر بن ابراهیم
خر سر خمخانه را لبیشه کنم لب
تا کنم از روی تیشه چون لب ارنب
وانگهش آرم برون بشعبده بازی
ارنبکی ارنب رنود ملقب
باز سرش بشکنم بسنگ هجا خرد
تا نه بعانه هجا رسد نه بعنغب
. . . و هجا سخت کرده دارم و عغعغ
می کشمش هر دمی سبوزم غبغب
ماده خرش را چو اسب عاری درویش
نام کنم گه عیال و گاهی مرکب
آن خر مرده که کرکسان و کلاغان
طعمه بمنقار ازو کنند و بمخلب
گند چنان خر بجای گند دماغش
دارد بوی عبیر و عنبر اشهب
گوید من شاعرم بسی سخن خوب
از نفس من منظم است و مرتب
بانگ خوش آرد جلاجل سخن من
نزد اجلا جلالتم بملقب
گویم نی کز خران اوش و قنوشی
که کش آخر چیان میر مقرب
وارث میر عمید نصر براهیم
ناقد الفاظ پارسی و معرب
میر مهذب سخن که باکس و ناکس
هرگز لفظی نراند کان نه مهذب
نیست عجب گر سرای اهل سخن را
از صلتش گردد آستانه مذهب
کوکبه فاضلان روی زمین راست
رایت اقبال ازو رسیده بکوکب
ذات ورا ایزد از مکارم اخلاق
هیئت و ترکیب داد و کرد مرکب
سیری آز و نیاز خلق جهانرا
در کف دادش نهاده مطعم و مشرب
باب فصولات لطف اوست مقسم
دفتر تصنیف جود اوست مبوب
باب فتوت بخلق کردی مفتوح
فاتحه آموختی هنوز بمکتب
تجربة الجود اگر نویسد کلکش
گنج گهر بخشد این خطی است مجرب
ای سخن آرای را بفکرت مدحت
روز بسر بردن و گذاشتن شب
تا بزید سوزنی ثنای تو گوید
عمر گذارد برین فضیلت موجب
محمل صدق است و کذب شعر که گفتند
اعذب شعر آن بود که باشد اکذب
اعذب اگر هست و نیست مدح تو صدقست
هست مرا این قصیده اصدق و اعذب
مدح سرای توام بغیب و بحضرت
نیست دمی یادت از ضمیر مغیب
مدح جز از تو زبان بنادر گوید
یاد تو در پیش سینه باشد اغلب
مدح و ثنای تو شد ز جمله اوراد
ورد من و مجد دین مؤید نخشب
طول بقای تو خواستیم ز یزدان
عمر تو عیش توهنی و مطیب
کف بدعا برگشاده ایم بحاجت
دعوت ما مستجاب گردان یارب
ماه بعقرب از آنکه نیک نباشد
ماه بقای عدوت باد یعقرب
عقرب زلفان و ماهرویان بادند
بسته و بگشاده پیش تو کمر و لب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح رکن الدین محمود و مطایبه
امیر عالم سالار رکن دین محمود
که از سعادت چرخ است بخت تو مسعود
چو من زنام و زبخت تو یاد گیرم و فال
چو بخت و نام تو مسعود گردم و محمود
سخا وجود همه عالم ار شود معدوم
مرا چه باک بود چون سخای تو موجود
تو آن عطا ده بی منتی که سائل را
بعمر تو نبد از تو خلاف یک موعود
سخای حاتم طائی و معن شد بعدم
کف جواد تو تا آمد از عدم بوجود
ز شرم شمه خلق تو بوی خوش ندهد
اگر بر آتش سوزان نهند عنبر و عود
بسان عنبر و عودم بر آتش از خجلت
بدانکه دیرتر آیم بخدمت معهود
چرا نیایم و تقصیر را نخواهم و عذر
نه از در تو مرا کرد هیچکس مطرود
ترا بحق من آن همتست و آن شفقت
که هیچ والد را نیست در حق مولود
چرا بهزل و بجد از تو چیز درنخوهم
دهم بشاهد و شمع و شراب و نغمه عود
بدینطریق که من از تو چیز درخواهم
ترا خوش آید و نبود سئوال من مردود
عطای تست و سئوال من اندرین گیتی
که چون شمار کنی هردواند نامعدود
بدانکه پیش بده سال من درین حضرت
چو شاه بودم و از شاهدان شهر جنود
عمود بازیکان داشتم معاجر کان
لقب شده همه را شاهد و مرا مشهود
هر آنگهی که عمود من آمدی بقیام
عمود بازیکانرا بدی رکوع و سجود
مهی دو بار هزاران عمود بازیکان
همی بسیم تو حاصل شدی همه مقصود
کنون دو سال برآمد که سیم تو نرسید
عمود بازیکان رفته اند و مانده عمود
عمود بازی بی سیم هیچکس نکند
تو نیک دانی و نبود ز رأی تو مفقود
فرست سیم و پراکندگان من جمع آر
و یا عمود مرا جای کن به . . . ن حسود
در عبادت معبود تا نه بربندند
بقای عمر تو خواهم زخالق معبود
بقا دهاد ترا کردگار چندانی
که در خواطر و اوهام ناید این محدود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در هجاء خمخانه گوید
ز بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ
سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم
خرلنگ شد بمیرد خر مرده چو لنگ
ابیات خر سر است شتر گربه خوشترک
نام و لقب گرفت لقب قلب و نام ننگ
خر بنگ خورد گوئی و دیوانه شد بشعر
خر زهره خورده بودی باری بجای بنگ
گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک
خایند علک ماده خران از خران غنگ
در باب شاعری که مبادا نه وی نه شعر
بی سنگ خر سریست بکوبم سرش بسنگ
خر شاعریست پرسم یا شاعریست خر
کس را چگونه گیرم بی جرم پالهنگ
آن خربغا که از شره منکیاگری
کو را بدو مجاهد کردی گرو بمنگ
زین خواهد و زیاری و از حلقه لگام
تا گوشه زیاری زنار پالهنگ
که جیش با کلاله بسر درکشد فسار
وز گور دی کند جل و . . . ن پوش هفت رنگ
بس . . . ن گشادگی که به . . . ن پوش او درست
آنگاه . . . ن گشاد که بستد بآزرنگ
در زیر بار زنگ همانا بکودکی
کردند . . . نش را ادب از باده زرنگ
گوید خرامیره با سهل دیلمم
او کرد بند پاردم من فراخ و تنگ
بر یاد بوق میره با سهل هر شبی
سازد ز چین سفره . . . ن چنبر پلنگ
با دیلمان پلاس گری اشتلم کند
گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ
گفتم رسید میره بتو گفت بار بار
گفتم که زر و سیم چسان گفت تنگ تنگ
تا اسب تنگ بسته بگیر و بمدح میر
بگشایم از خرک جرس هجو چنگ چنگ
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار رنگ
هم بیدریغ بخشد و هم بی مضایقه
دینار بدره بدره و دیهای تنگ تنگ
فرهنگ دان دبیری در ملک شاه شرق
بیمثل و بی نظیر بتدبیر و هوش و هنگ
مستغرق نعیم ویند اهل هنگ و هوش
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
بر روی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آئین کلک شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه علم و عقل زنگ
بی باده چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانه قدح باده چو زنگ
از دست چنگ زلفان بستان و نوش کن
چون وعد با رباب ببانگ رباب و چنگ
نبود عجب ز دولت شاه ار بنام تو
گردد رحیق محتوم انگور برد بنگ
ناظر بتست دیده افراسیاب وقت
دارای ملک توران از پور و از پشنگ
انصاف و عدل شاه بتدبیر ورای تو
برداشت از جهان ستم و جور آذرنگ
در دشت و کوه و بیشه بهم شیرگی برند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و زنگ
در استنگ هیئت مردم نهاد حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ
گر لطف و مردمیت بمردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ
بدخواه تست مردم و جز مردم از قیاس
از پیل تا بیشه و از صعوه تا کلنگ
پیکان غم بسینه بدخواه تو رسد
گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ
جود تو شد خزانه ارزاق اهل فضل
کردی در خزانه ارزاق بیدرنگ
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود زرق و ریو و رنگ
ملاح خاطرم نکند مرمرا رها
تا برکشم سفینه مدح ترا ز کنگ
تضمین کنم بقافیت کنگ بیتکی
از شعر خویش کان بخوشی چون بهشت کنگ
در مدحت تو لؤلؤ شهوار با شبه
همرشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ
شکر بکام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در هجو خمخانه و مدح قلج تمغاج خان مسعود
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
بنیش از سقبه آن ناسور در یکهفته بردارم
چو خر شاعر بود بیشک که بیطاری کند شاعر
چه داند آن خر شاعر که من شاعر نه بیطارم
ز تسعیر خر شاعر بسازم خمره مرهم
بریزم اندرو سیماب و زرچوبه برون آرم
بمستی و بهشیاری بجای خواب و بیداری
همی تا آرمش نالان می افشارم می افشارم
خر خمخانه را آزاد کردم گفت نپذیرم
دل خر کرگان را شاد کردم گفت نگذارم
مگر خواهد خر شاعر که از خر کرگان وی
بوهم خر فروشان پر شود دیوان اشعارم
خر خمخانه را سهل است آزادی و آزردن
روان میره باسهل را باید که بگذارم
عصائی چون دبه چوبی بکف کرده برآمد خر
ز بیماری همی لنگید و می پنداشت رهوارم
بخر گفتم تو بیماری و من با مارا گر خواهی
که بیماریت به گردد بخور زییین سرخ سرمارم
بگفت ای کور سوزنگر مرا آزاد کن آخر
که از جور تو افتادست با کیمخت گر کارم
بگفتم کای خر شاعر چو من هجوت خوهم کردن
زمین خر زهره رویاند چو از بهر تو جو کارم
نوار نیز بر گرد میان بسته است و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستادست زنارم
بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا
سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
بتیز آورده ام خر را و خارشگاه میخارم
بگرد پاردم گشتم بپیری خر حکیمی را
که در خر کرگی روزی نجست از پیچ شلوارم
حکیمان سر غزل گویند و من بس سر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از آلار و خربارم
بمداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم
چو اندر چنگ گرگان درفتاد از بره بیزارم
وزیر شاه سعدالملک مسعود بن اسعد را
ثنا و محمدت گوید زبان عذب گفتارم
خداوندی که صد برهان نماید گر کند دعوی
که مرارکان دولت را برتبه صدر و سردارم
ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده
بهر خوبی سزامندم بهر خوبی سزاوارم
قلج تمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر ملکت آرائی کم آزار و کم آوارم
بسبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون
فلک را در وزارت چون نبی را صاحب غارم
بنوک کلک مشک افشان ز عدل و سیرت احسان
سمرقند چو جنت را بعون شاه معمارم
چو باب خویش سعدالدوله اسعد مسند افروزم
جمال و سید و عبدند اندر عون و تیمارم
چو جد خو بعدل و فضل و عبد و سید اکنون
جمال و سید اشراف و عون صدر احرارم
چو خورشید زرافشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم
بباغ ملکت و دولت بپاد افراه و پاداشن
عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم
دلم دریای بخشنده است و دستم ابر بارنده
ازین ابر و ازین دریا بر اهل فضل دربارم
جهانرا فخر باشد خدمت من عارفی زانرو
که من از گوهر و اصل و نژاد فخر بی عارم
ندانم یار کس خود را و بی کس یار خود دانم
بنفس خود همی گویم که بی یارم پی یارم
خداوندا تو زینها شرم داری گفت و من بنده
زبان تو شدم تا از تو هم پیش تو نگذارم
گذارم وام طبع خود باندک مدح صدر تو
که از انعام اسلاف تو اندر وام بسیارم
درین مقطع بسعدالملک برنتوان دعا گفتن
که اندر کار خود دانا و زیرک سار و هشیارم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در وصف دلدار
ای پشت دل خسرو ای کام دل شیرین
ای سرخ سرخسی رو ای شوخ خوش شیرین
بسته کمری داری همچون کمر خسرو
بر سر کلهی داری چون تاج سر شیرین
فرهاد بگه گاهی شیرین بکف آوردی
گر در کف او بودی هم شدت تو میتین
بودی کلهت پنهان نابسته کمر بمیان
هم شد چو کمر بستی پیدا کلهت در حین
در وقت کمر جستن پیدا شدن تاجت
بستند بشهر اندر عام از پی تو آذین
شاهنشه اعضائی تاج و کمرت زیبد
آری همه شاهانرا تاج و کمرست آیین
چشمت نی و چشمت نی پایت نی و پایت نی
بی پای بوی رهرویی چشم بوی ره بین
بر بالش شاهانه ای پردل مردانه
پیش کس و بیگانه خوه خسب و خوهی بنشین
هرگاه که بنشینی بر پای بود مسند
هر گه که فرو خسبی بر پای بود بالین
کین است ترا مانا با جان و دل اندر تن
ورچند بنزد تو مهر است از آن و این
محبوب دل و جانرا افکنده نگون خواهی
تا از سر بدمهری بیرون کشی از . . . ن کین
آسانش ببر آری وانگاه بدشواری
تا . . . ایه در افشاری وای آنکه کند تمکین
چون باد برانگیزی آتش شوی از تیزی
آب ارنه سبک ریزی در خاک شود مسکین
دور از در . . . ن من در هر که خوهی میزن
آشفته چو اهریمن پیچان شده چون تنین
هر کس که بخواب اندر دیدست خیال تو
تعبیر چنین آرد او را پسر سیرین
گر هیچ به بیداری یک نیمه تن داری
یاقوت و گهر باری از طرف لگام و زین
هست این صفت تسعین چون باره و چون سندان
از هر چه خوری آن دان مار و پدر تسعین
ای آنکه شدی خران . . . نرا و بر این و آن
زنهار مبر غلان تا منت کنم تعیین
آن میر کز او گردد شادان دل با انده
وان . . . ر کز او گردد محنت زده دولت گین
آن . . . ر که و صافی کردم ز دل صافی
نبود به به اوصافی چون . . . ر صفی الدین
فرزانه اثیرالملک آن مهتر با احسان
کز چرخ برین آمد احسان ورا تحسین
آن قبله اقبالی کز فره جاه او
خرم شد و آبادان ملک شه شرق و چین
چندانکه درم بارد بر فرق سر سائل
بر گل نزند باران اندر مه فروردین
حتم است که روز جود از کف زرافشانش
رو تیره شود حاتم شرمنده شود افشین
زایر که بر او شد درویش چو واو و ها
با مال برون آمد در حال چو سین و شین
شطرنج کفایت را با بسته تر است از رخ
مرشاه سخاوترا فرزانه تر از فرزین
آیم سوی هزل از جد کز هزل بجد رفتم
کاین دانم و آن دانم روشن چو مه و پروین
ای صدر بصدر تو جد من و هزل من
این مایه صد چندان و آن پایه صد چندین
در دولت تو هر کس کو طعنه زند دولت
بایدش ادب کردن زان دره دوغ آگین
کین تو چو یک گنجد هر کس که بدل دارد
زان تیر که خود داری کنجاله کش از کونین
زد حاسد تو از غم چنگال بریش اندر
نهمار برویش زین در دیمه و در تشرین
مجلس زبتان چین خرم چو بهاری کن
پر لاله و پر نرگس پر سوسن و پر نسرین
در زلف بتان چین چین افکن و تاب افکن
. . . ن زن دشمن کن مانند . . . س بی چین
تا هر . . . س دولت را اقبال ختن باشد
اقبال تو . . . ر . . . س دولت بکنار آمین
داماد . . . س دولت اقبال تو زیبد بس
اقبال حسود تو باد اخصی و عنین
دولت بطلاق و وی از کار فرو ماند
در . . . ایه کشیده سر در گردن او کابین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در هجو دوستی
گر ز تنی که چگندر نمای شد سر او
ز . . . ن گنده بود گنده چگندر او
بصد مغاک بر کتانی و معیده سری
چگندر و گزری نیست کان برابر او
چو گردن شتر مست کفک نفج بود
درایکی دو در آویخته ز حنجر او
و یا چو گردن ارجی در ازو خم در خم
نمانده جز رگ و پی ریخته همه پر او
برهنه گشته چو بازیگران چنبرجه
ز . . . ن کودک وارونه خفته چنبر او
ز بسکه چنبر جسته است و می جهد مانده است
نشان چنبر بازیگری بچنبر او
بسان طفلک کاوراگی عسل پرورد
ز چهره عسل کودکان بود خور او
سپید کونی خواهد بروشنائی خور
وگر نباشد نبود سزا و درخور او
چنانکه گر شب تاری بکار برخیزد
همی خورد خور خود را بروشنی خور او
غلام . . . ن غلامی بود که از سیلی
بدست چوب کند برتر و فروتر او
گریز جوید از آن . . . ن که از فراخی آن
بگاه کار نداند ز خشک اوتر او
رگ آوری را عین الکمال بیمراوست
معصفری را قاضی جمال بیمر او
گسستن رگ . . . ن از تن رگ آور اوست
مزعفری رخ ما از سر معصفر او
ز دست آنکه بود دوستدار مهتر ما
به . . . ن او که نباشد رهی و چاکر او
اثیر ملک رضی دولت صفی الدین
یگانه ای که ندارد زمانه دیگر او
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
سمن بری که فسونگر شدست عبهر او
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در هجو قوامی
تا ز طبیعی غر سیاه قوامی
چند کنی زین سپید کاری و خامی
د . . . ل غلامی بمانده ای و گرفته
پیر نعامی بجای د . . . ل غلامی
همچو نظامی هلاک و فتنه تازی
لیکن شغل تو بر خلاف نظامی
سیل ترقی ترا ورا به تنزل
رأی بپستی ترا ورا بتمامی
او بلطیفی کند نگاه ظریفی
تو بکلوکی نگه کنی و لگامی
کنک لگامی خوهی و بوس کلوکان
کز پس تو آرد بر کند بدو گامی
وز پس تو آرد برد راز کشد بوق
چون بحنا بر ببسته دست ختامی
. . . ر خوری چون خر و چو گاو بخسبی
گوئی بسپوز یکره ای خر عامی
گرد هلی نیستی چرا نهی ای د . . . ل
دهل حلالی به پیش بوق حرامی
دنبه گروگان چو یافتی دبه . . . ایه
تندی یکسو نهی و سازی رامی
دعوی داری بشاعری و ندیمی
رو که تو نه شاعر و ندیمی دامی
ماهی گرمابه گیری از بس آخر
سر تو معلوم نی مجلس سامی
صدر معالی علی عالی همت
ناصر دین نبی رسول تهامی
آن چو محمد سمر به نیکو خلقی
وان چو علی مشتهر بنیکو نامی
آنکه بآزاده خوئی و بظریفی است
بر دل آزادگان عزیز و گرامی
آن بگه جود نام سایل و زایر
دست تو برداشته کئی و کدامی
هر چه که داری بهر که خواهی بخشی
زانکه در آزادگی تمام تمامی
گاه سؤال و جواب اهل هنر را
عذب عباراتی و فصیح کلامی
از شکر عسکری حدیث تو خوشتر
چون شکر عسکری ز سبزه خامی
چشمه خورشید نور گستری از رای
وز کف بخشند سیل بار غمامی
خاک درت توتیای چشم کرام است
پس تو بدینروی نور چشم گرامی
هر که ببیند ترا سوار چه گوید
شمس فلک مرکب ستاره ستامی
شیر فلک را برد برو به بازی
آنکه تو باشی ورا مربی و حامی
هیبت و سهم تو بشکند دل اعدات
چونان کز آهن آبگینه شامی
روز فروزنده ای چو صبح بر احباب
تیرگی آرنده بر حسود چو شامی
دادی همنام تو طعام بمسکین
گرسنه آز از تو یافت سیر طعامی
سائل وزایر رحام پیش تو آرند
شکر فریضه است بر تو کاهل رخامی
زحمت رحمت شمار زانکه کریمی
رحمت بر تو که نز شمار لئامی
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۱ - در مطایبه و مدح علاء الدین
یا ایهااللوند مرا پای خواست بند
تدبیر من بساز بیک تیز باد گند
معشوق من توئی علف بوق من توئی
من بوق میزنم تو دهل دند دند دند
افسوکی بدار و دو سه تیزکی بلحن
اندر بروت گنده من بندو خوش بخند
یکبار یا دو بار مراعاتکی بکن
زانپس پدید کن که بهاچه و نرخ چند
تا بیشتر بکان و بکاریز تو رسد
آن سرخ زرد گاو زبان کار سودمند
سیم برهنه و سره میگیرو میفروش
تو ز نو و کتانه بدست آرو می نوند
بر ژنده بند سیم درست از بهای مرز
هل تا کنند مرز درست تو ژند ژند
تا کار بستنی است یکی چند پند من
پندم بکار شو و مشو کار بند بند
خواهی که نعل . . . ن و ستون شکم شود
بی صنعت درو کروبی سعی قفل بند
از کرسی و کنند مکن هیچگونه فرق
بنشین بجای کرسی بر دسته کنند
. . . ن آزمای باش و خریدار . . . ر سرخ
ور هزل در تو کرد نظر خیرگی برند
رند و ملک یکی شمر و بهره جوی باش
از بدره زر ملک و از پشیز رند
اررند خواهی اینک من ور ملک خواهی
اینک علاء دین ملک عنبرین کمند
عالی علاء دین که بری و منزه است
از گفت ناستوده و از کرد ناپسند
شاه شرف محمدبن حیدر آنکه هست
از نظم مدح او سخن پست من بلند
ملکی است مرورا که در آنجا شریک نیست
شاه ختا و بنکت و اکتور دار کند
شاهی است شیرزاده که خون حسود اوست
در ریختن حلالتر از خون گوسفند
مالک نهد در انجمن روز رستخیز
بر مجمر جهنم از اعدای او سپند
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناخج شش مهره از لفند
در زیر سایه علم جد او قرار
گیرند زانبیا و رسل صد هزار و اند
برکند باب او در خبیر بزور دست
در را ز قلعه و ربض او باره ار فکند
با زور دست دولت او سبلت عدوش
زانسان که باب او در خیبر بکند کند
از هیبت ار کند بدر خارجی نظر
افتد ز آستان در جارجی بلند
زو خارجی گریز پذیرد که کیش داشت
ورنی بجان خارجی آید ازو گزند
هنگام بذل مال دهد کف راد او
ده گنج شایگان بیکی لولی لوند
پیش کف ویست سراب و کم از سراب
دریای نیل و قلزم و رود خجند و جند
مدح ورا بهزل نبردم بسر از آنک
نوشیدن رحیق نیابد خوش از زرند
تا شاد کامی است و نژندی درین جهان
او شادکام باد و بداندیش او نژند
بادا عدوی او بنظرها همیشه خوار
بادا محب او ببر خلق ارجمند
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجو دلداری
نرخ جماع ار شبی رسید بدینار
کار فروشنده راست وای خریدار
خوش بهل ای جان و کاهلی مکن ای دوست
پشت به دیوار بامشان مکن ای یار
به ز تو بسیار هشته است و هلد نیز
تو نه تو آری همی خیار ببازار
دست بدیوار نه که روی نکو را
گنج روانست زیر هر که دیوار
سیم بدست آر زانکسی که نهادت
بهر جماع تو سیم بر سر دستار
دست بدستار دار و سیم چو دادت
پشت بدو دار تا گشاید شلوار
گوئی عار است هشتن آری عار است
هیچ کسی کو که سر بر آرد ازین عار
یک سروده شاخ چون گوزن برآرند
هر چه درین شهر شهره بینی و عیار
آسان کار است هشتن ار تو ندانی
منت بیاموزم ار بداری شلوار
. . . ر به . . . ن چون نفس رود بگلوبر
همچو نفس میکند بشرط برو آر
هیچ برون در نمیرسی بطبیعت
تو رو و بیرون شو اندرون کن برآر
نزد خرد پیشگان اهل صناعت
دار بود سودمند و . . . اد زیان کار
من نه بر آنم که تو زیان زده باشی
جمله زیان بر منست و سود تو بسیار
ایکه ز یک تیز تو به نیم شب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار
خفته چه باشی بخواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار
پند مرا کار بند و برره . . . ادن
راست تر از تیر باش و نرمتر از تار
قلب مپندار مرمرا که نه قلبم
آنچه بگویم ترا زاندک و بسیار
من خر پیرم بکاروان لواطه
گر نبرم بار ره برم بعلفزار
. . . ن یکی کودک ار درست بمانم
از مشرف خاک بو نو اسم بیزار
گر بگروگان خود نیابم توفیق
راه نمونی کنم به کیسه سرکار
خسرو سادات میر شرق و خراسان
صدر و سر اهل بیت حیدر کرار
آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش
گنده و شلف آرزو کند خر انبار
کنج دهان معای شیب کند آب
از صفت . . . ر او چو سازم گفتار
هست چو آن گرد گژم و بر سر آن گرد
عرصه نیرم شکن تبر زده یکبار
سرش چو ناریست کفته در پی خفتن
دانککی چند نارسیده در آن نار
هر که از آن نار دانه خورد خنک دل
گشت و چو گلنار کرد گونه و رخسار
کیسه زر چون زنار دانه بیاکند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار
. . . ر مخوان نعمت زمین و زمانرا
رأفت بی مال خوان و صحت بیمار
. . . ن عدو را دریغ باشد از آن . . . ر
باد بنیمور من عدوش گرفتار
دست بدارم ز هزل و مدح سرایم
زانکه خداوند من بمدح سزاوار
ای شه اولاد مصطفی که زایزد
تاج شرف داری و کرامت بر تار
در برت از حضرت رسول دو منشور
وز دل امت ولایتی خوش و هموار
ملک سیادت ترا و پیش و پس تو
غیرت کرار رزم و لشکر جرار
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد تخت و بخت تو نهمار
جد تو مختار ایزد است و تو در فضل
از همه اولاد جد خویشی مختار
منکر فضل تو نیست هیچکس الا
آنکه ندارد بدین جد تو اقرار
امت جد تو از سخای تو بی بهر
نیست بعالم و راز عبید و زاحرار
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زانکه نه منت نهی بکس نه نهی بار
ابر سخائی و آفتاب فتوت
بر سر عالم همی نباب و همی بار
رایت اقبال تو چو گشت سرافراز
گشت نگون بخت حاسد تو زاد بار
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز
وانکه سرافراز شد مباد نگونسار
باز در هزل برگشایم از آن تا
هجو کنم بر عدوی جاه تو ایثار
باد دل حاسد تو تنگ و . . . س زنش
همچو فراخی ره فراخی عمار
این بدو صد بار از آن بهست که گفتم
گنبد سیمینش را چو نیمه دینار
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قصاید
شمارهٔ ۳ - در هزل و مدح علاء الدین
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
با سرخی طبر خون با سختی زرنگ
صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو
چون صوفیان کلوته بسر بر عقیق رنگ
از زیر پنج پرده بشاهد نظر کنی
چون صوفیان برقص درآئی هم از درنگ
شاهد ز صحبت تو بود تنگ سیم اگر
در خدمت تو آید با تیز گاه تنگ
گردی بسان سرخ بت بامیان ستیخ
باشی بر آنکه خیک بتی را کشی بچنگ
سنگی و بر سر تو شکافی چو چشمه ای
وآب حیات قطره چکان از شکاف سنگ
با زور پیل مستی و با سهم شیر نر
با شکل اژدهائی و با هیبت پلنگ
با یک نفس عوض نشود زور تو بضعف
تا یکزمان بدل نشود نام تو بننگ
از بهر هوت تو خورد مرد کیسه دار
جوشیده و کباب سقنقور و استرنگ
ماند بتو گهی که کنی . . . ادنی طلب
دیوانه ای که خورده بود کوکنار و بنگ
چون چشمت آب گیرد پیشت یکی بود
هندی و زنگباری و آلانی و فرنگ
از روم و زنگ بر تو نشانست روز و شب
از سهم تو بروم نخسبند و نه بزنگ
همچون پشنگ کوژی رگناک و شوخناک
گوئی که گر ز توری در قبضه پشنگ
آنرا که از تو خورد و بنا جایگه فتاد
برداشت از زمین نتواند بصد پشنگ
فغفور چین هزیمت گردد بروز حرب
گر سید اجل ز تو سازد سلاح جنگ
والا علاء دین ملک آل مرتضی
کایزد ز دود آینه ملک او ززنگ
نادیده تخت ملک سعادت چنو ملک
فرهنگ دان و زیرک و بازیب و فرو هنگ
آن سید اجل که ز سهم مها بتش
بگسست نسل خارجی از ترمد و زرنگ
نام ورا بسینه اطفال شیعه بر
تا نقش برکنند ببندد بآذرنگ
آن نر نر سپور کز آورد برد او
غیرت برند فصل بهاران خران غنگ
آنمرد مرد . . . ای که او کنگ کنگ را
در حین فرو برد بکلندان چون مدنگ
کوکنک پیش او چو نهد سینه بر زمین
فریاد و نعره دارد چون بر هوا کلنگ
زان . . . ر خر که سر بشکم برنهد چو بوق
. . . رش قویتر آید نوخیز نیم لنگ
چون نقش ده به . . . ن کلان منکیاگران
زان . . . ر نقش چارده خواهند گاه منگ
تا کی دهم شراب مدیحش بجام هزل
نیشکر است هزل من و جد من شرنگ
از بحر هزل گوهر مدح ورا بجد
رانم بسوی ساحل برکشم بکنگ
مدح ورا بخامه جد نقش برکشم
دیوان کنم منقش از آن چون بهشت کنگ
کنگ اندر افکنم بدر . . . ن شاعران
تا مویهای . . . ن بکنم از نهیب کنگ
زین شعر شاعرانرا گردد یقین که من
از هزل وجد توانگرم از زر و سیم دنگ
در جد قرینشانم لیکن بباب هزل
من کوس خسروانم و ایشان دف تبنگ
با عیب گیر شعر من اندر قرین شود
بازی همی دهد خلخی را بشالهنگ
دارم امید ازو که ادبشان کند بهم
زانسرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
ای خسرو سیادت بر ملکت شرف
ملک تو بی مخافت تاراج رند و شنگ
بی یار در سیاست و در مردی و هنر
بی مثل در کیاست و فرهنگ هوش و هنگ
گر رستم است خصم چو حمله بوی بری
بندی گره بیاردم رخش و پالهنگ
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقه کمند بحلق افکنی کمنگ
زیر زبر شود دل خصم تو در نبرد
زینت چو بسته شد بزیر تنگ و زیر تنگ
پیکان تیر تو سزد از تیر آسمان
روز شکار چون بکمان درکشی خدنگ
تا خام خویش غاشیه زین تو کند
از پوست ماروار برون افکند پلنگ
تا شاخهای خود بکمانت کنند وصل
تیر ترا بدیده پذیرند غرم و رنگ
هر مردمی که هست جز آن تو در جهان
مکر است وزرق و لوس و لباسات ریو و رنگ
تا از دینگ دانه انگور برکنند
وزوی شراب وار کند باده چو زنگ
بادی تو باده بر کف و دل پر نشاط و لهو
گوش تو پر ز نغمت و الحان نای و چنگ
جنگ غنا فشارده نای حسود تو
وانگور وار کرده نگونسارش از دبنگ
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - ایام چو تو دلبر طناز نیابد
رخ تازه چو تو هیچ دگر تاز نیابد
تا گم نشوی زانکه کست ساز نیابد
آغاز مکن ناز و بهر جا که خرانند
در شو، که کس انجام چو آغاز نیابد
آواز درافکن بخریداران، وین گوی
که چون تو، کسی سیم برانداز نیابد
بر روی خریدار مزن سیم و مینداز
هر کت نخرید از پس آواز نیابد
کالای بهائی چو ببازار درآرند
بی پای خریدار باعزاز نیابد
بس تاز گه ای تاز که تو یافتی از ما
از مادر خویش و پدر آن تاز نیابد
تو شهد نیستانی و در کام ناری
او کامه بیاورد و شتر غاز نیابد
ده مرغ مسمن تو بتنهائی نوردی
کر ککوه بره کاوی انباز نیابد
از دو لب نوشین تو تا بوسه ربایم
با نوش لبت تلخی بگماز نیابد
ای تازه غلامباره چنان یافته تو
گوئی که غلامباره چنین تاز نیابد
اینست محابات یکی شعر سنائی
ایام چو تو دلبر طناز نیابد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - عالم سعد، احمد مسعود
شیدگانی سهمگین کولنگ و بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد
وان دهان کز کوچکی نقطه پرگار بود
از فراخی باز همچون دایره پرگار شد
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش شلعک کرد و زلفش پیشه چون زنار شد
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد
وز لبی کز وی برشک آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بیمقدار شد
زر مشت افشار بودی بوسه او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد
صد هزاران جبه و دستار گشت از وی گرو
تا شبی با تاز بازی خفت و بی شلوار شد
زلف او تا دست بازی بود، چنبر وار بود
مرز او تا گند بازی گشت چنبر وار شد
خال او صفار سالار است و او از رشک خال
بوق روشن کرد و بی سالار و بی صفار شد
دست بر دیوار بود آنگه ز بس نغزی که بود
رفت نغزی مسخ گشت و روی در دیوار شد
با جهانی خر فشار از خانه بیرون می نرفت
وز بلای سوزنی از خانمان آوار شد
دولتی روئی بنا میزد که با چندین گنه
صاحب خاص شجاع الدین سپهسالار شد
عالم سعد، احمد مسعود، کز سعد فلک
هرکه با وی یار شد، با وی سعادت یار شد