عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی شأن من کان فی هذه اعمی فهو فی‌الآخرة اعمی جماعة العمیان و احوال الفیل
بود شهری بزرگ در حدِ غور
واندر آن شهر مردمان همه کور
پادشاهی در آن مکان بگذشت
لشکر آورد و خیمه زد بر دشت
داشت پیلی بزرگ با هیبت
از پی جاه و حشمت و صولت
مردمان را ز بهر دیدن پیل
آرزو خاست زانچنان تهویل
چند کور از میان آن کوران
برِ پیل آمدند از آن عوران
تا بدانند شکل و هیآت پیل
هریکی تازیان در آن تعجیل
آمدند و به دست می‌سودند
زانکه از چشم بی‌بصر بودند
هریکی را به لمس بر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی
هریکی صورت محالی بست
دل و جان در پی خیالی بست
چون برِ اهل شهر باز شدند
برشان دیگران فراز شدند
آرزو کرد هریکی زیشان
آنچنان گمرهان و بدکیشان
صورت و شکل پیل پرسیدند
وآنچه گفتند جمله بشنیدند
آنکه دستش بسوی گوش رسید
دیگری حال پیل ازو پرسید
گفت شکلیست سهمناک عظیم
پهن و صعب و فراخ همچو گلیم
وانکه دستش رسیدی زی خرطوم
گفت گشتست مر مرا معلوم
راست چون ناودان میانه تهیست
سهمناکست و مایهٔ تبهیست
وانکه را بُد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر پر بوسش
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است
هریکی دیده جزوی از اجزا
همگان را فتاده ظن خطا
هیچ دل را ز کلی آگه نی
علم با هیچ کور همره نی
جملگی را خیالهای محال
کرده مانند غتفره به جوال
از خدایی خلایق آگه نیست
عقلا را در این سخن ره نیست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی اصحاب تمنّی السوء
راد مردی ز غافلی پرسید
چون ورا سخت جلف و جاهل دید
گفت هرگز تو زغفران دیدی
یا جز از نام هیچ نشنیدی
گفت با ماست خورده‌ام بسیار
صد ره و بیشتر نه خود یکبار
تا ورا گفت راد مرد حکیم
اینت بیچاره اینت قلب سلیم
تو بصل نیز هم نمی‌دانی
بیهده ریش چند جنبانی
آنکه او نفس خویش نشناسد
نفس دیگر کسی چه پرماسد
وآنکه او دست و پای را داند
او چگونه خدای را داند
انبیا عاجزاند از این معنی
تو چرا هرزه می‌کنی دعوی
چون نمودی بدین سخن برهان
پس بدانی مجرّد ایمان
ورنه او از کجا و تو ز کجا
خامشی به ترا تو ژاژ مخای
علما جمله هرزه می‌لافند
دین نه بر پای هرکسی بافند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل اندر درجات
جانت را دوزخ آشیانه مکن
خاطرت را محالْ خانه مکن
گرد بیهوده و محال مگرد
بر در خانهٔ خیال مگرد
از خیال محال دست بدار
تا بدان بارگه بیابی بار
اندرین بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانم بوک
کان سرای بقا برای تو است
وین سرای فنا نه جای تو است
آن سرای بقا تراست مُعد
یوم بگذار و جان کن از پی غَد
در جهان زشت و نیکو و چپ و راست
ناخلف زادگان آدم راست
پایه بسیار سوی بام بلند
تو به یک پایه چون شوی خرسند
پایهٔ اول اندرو حلم است
کو به تحقیق خواجهٔ علم است
جمع کردی بر اوّلین پایه
خرد و جان و صورت و مایه
تو حقیقت بدان که در عالم
از برای نتیجهٔ آدم
نیست از بهر آسمان ازل
نردبان پایه به ز علم و عمل
بهر بالا و شیب منزل را
حکمت جان قوی کند دل را
اندرین راه اگرچه آن نکنی
دست و پایی بزن زیان نکنی
هرکه او تخم کاهلی دارد
کاهلی کافریش بار آرد
هرکه با جهل و کاهلی پیوست
پایش از جای رفت و کار از دست
بتر از کاهلی ندانم چیز
کاهلی کرد رستمان را حیز
از پی کارت آفریدستند
جامهٔ خلقتت بریدستند
تو به خلقان چرا شوی قانع
چون نگردی بدان حلل طامع
دو دو عالم یکی کند صادق
سه سه منزل یکی کند عاشق
ملک و ملک از کجا به دست آری
چون مهی شست روز بیکاری
روز بیکاری و شب آسانی
نرسی بر سریر ساسانس
تاج و تخت ملوک بی‌نم میغ
دستهٔ گرز دان و قبضهٔ تیغ
از پی سیم و طعمهٔ گردون
پیش مشتی خسیس ناکس دون
کیسهٔ پر مدوز و پرده مدر
کاسه را بر ملیس و عشوه مخر
علم داری به حلم باش چو کوه
مشو از نائبات دهر ستوه
علم بی‌حلم شمع بی‌نور است
هردو باهم چو شهد زنبور است
شهد بی‌موم رمز احرار است
موم بی‌شهد بابت نار است
برگذر زین سرای کون و فساد
ببر از مبدأ و برو به معاد
کاندرین خاک تودهٔ بی‌آب
آتش باد پیکر است سراب
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الحفظ والمراقبة
هرکه را عون حق حصار شود
عنکبوتیش پرده‌دار شود
سوسماری ثنای او گوید
اژدهائی رضای او جوید
نعل او فرق عرش را ساید
لعل او زیب فرش را شاید
زهر در کام او شکر گردد
سنگ در دست او گهر گردد
هرکه او سر برین ستانه نهد
پای بر تارک زمانه نهد
عقل درمانده را بدین درخواند
زانکه درماند هرکه زین درماند
ترسم از جاهلی و نادانی
ناگهان بر صراط درمانی
جاهلی مر ترا به نار دهد
تا ترا کوک و کوکنار دهد
لقمه دیدی که مرد می‌خاید
گندمی زان میان برون آید
بوده پیش جراد و مرغ و ستور
دیده تاب خراس و تف تنور
داشته زیر آسیای تو پای
که نگه داشتش خدای خدای
از پیِ حفظ مال و نفس و نفس
او ترا بس تو کرده‌ای زو بس
من بگویم ترا به عقل و به هوش
گر ببندی تو پند من در گوش
سگ و زنجیر چون به دست آری
آهوی دشت را شکست آری
پس بدین اعتقاد و این اخلاص
از برای معاش و کسب خلاص
اعتماد تو بر سگ و زنجیر
بیش بینم که بر سمیع و بصیر
نور ایمانت را در این بنیاد
آهنی و سگی به غارت داد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی قوم یؤتون الزکوة
راد مردی کریم پیش پسر
داد چندین هزار بدرهٔ زر
پسرش چون بدید بذل پدر
تر زبان شد به عیب و عذل پدر
گفت بابا نصیبهٔ من کو
گفتش ای پور در خزانهٔ هو
قسم تو بی وصی و بی‌انباز
من به حق دادم او دهد به تو باز
اوست چون کارساز و مولی ما
او نه بس دین ما و دنیی ما
او به جز کارساز جانها نیست
نکند با تو ظلم از آنها نیست
هریکی زا عوض دهد هفتاد
چون در بست بر تو ده بگشاد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الحکمة و سبب رزق الرازق
آن نبینی که پیشتر ز وجود
چون تو را کرد در رحم موجود
روزیت داد نُه مه از خونی
کردگار حکیم بی‌چونی
در شکم مادرت همی پرورد
بعد نُه ماه در وجود آورد
آن درِ رزق بر تو چُست ببست
دو در بهترت بداد به دست
بعد از آن اِلف داد با پستان
روز و شب پیش تو در چشمه روان
گفت کین هر دو را همی آشام
کُل هَنیئاً که نیست بر تو حرام
چون نمودت فطام بعد دو سال
شد دگرگون ترا همه احوال
داد رزق تو از دو دست و دو پای
زین بگیر و از آن برو هر جای
گر دو ر بر تو بسته کرد رواست
عوض دو چهار در برجاست
زین ستان زان ببر به پیروزی
گرد عالم همی طلب روزی
چون اجل ناگهان فراز آید
کار دنیا همه مجاز آید
باز ماند دو دست و پای از کار
بدل چار بدهت دو چهار
در لحد هر چهار بسته شود
هشت جنّت ترا خجسته شود
هشت در بر تو باز بگشایند
حور و غلمان ترا به پیش آیند
تا به هر در چنانکه خواهی شاد
می‌روی ناوری ز دنیا یاد
مهربان‌تر ز مادر و پدر است
مر ترا او به خُلد راهبر است
ای جوانمرد نکته‌ای بشنو
وز عطای خدا نُمید مشو
چون ترا داد معرفت یزدان
در درون دلت نهاد ایمان
خلعتی کان تراست روز جهیز
باز نستاندت به رستاخیز
گر ترا دانش و درم نبود
کو ترا بود هیچ کم نبود
او به فخر آردت نبینی عار
او عزیزت کند نگردی خوار
آنچه داری تو دل بدو مسپار
آنچه او دادت استوار آن دار
تو خزینه نهی نیابی باز
چون بدو دادی او دهد به تو باز
زر به آتش دهی خبث سوزد
زر صافی ترا بیفروزد
بد که او سوخت نیک داد به تو
دولت چرخ رخ نهاد به تو
نفع آتش اگر مقیم‌ترست
آتش‌آرای ازو کریم‌ترست
تو ندانی نه نیک و نه بد را
خازن او به ترا که تو خود را
یار مار است چون زنی تو درش
مار یار است چون رمی ز برش
ای صدف جوی جوهرِ الّا
جان و جامه بنه به ساحل لا
هست حق جز به نیست نگراید
زاد این راه نیستی باید
تا تو از نیستی کله ننهی
روی را در بقا به ره ننهی
چون شوی نیست سوی حق پویی
تا بوی هست راه دق جویی
می نخوانی تو از کتاب خدا
نیست اموات مرد بل احیا
گرت هست زمانه پست کند
احسن‌الخالقینت هست کند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الهدایة
سبب هدیهٔ ایادی او
نفس را مهتدی و هادی او
در ره شرع و فرض و سنّت خویش
منّت حق شمر نه منّت خویش
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهان‌بان و هم جهان‌بین اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بی‌زبانی ثنا زبان تو بس
هرزه‌گویی غم و زیان تو بس
منّت کردگار هادی بین
کادمی را زجمله کرد گزین
از پسِ کفر اهل دینمان کرد
به سیاهی سپیدبین‌مان کرد
حضرتش را برای ماده و نر
بی‌نیازی ز پیر و پیغمبر
کرده از بهر رهبری شش میر
گربه‌ای را فتی سگی را پیر
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بُوَد
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روی برتافته ز حضرت حق
من نگویم که مردمست الحق
سگ به از ناکسی که روی بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
سگ کهدانی از چه فربه شد
نه ز تازی به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پیش رو سوی حق
روز کهْ بود که پرده‌در باشد
شب که باشد که پرده‌گر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نیامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجود کند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدایت که داری ای درویش
هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ایشان چون روح باقی ماند
ورچه گردون فنای ایشان خواند
قوم این روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
داستان باستان
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش می‌کنی هش‌دار
در کژی‌ام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل لقوم ینظرون بعین الاحوال «مُناظِرَة الوَلَدِ مَعَ الوالِد»
پسری احوال از پدر پرسید
کای حدیث تو بسته را چو کلید
گفتی احوال یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی
پس خطا گفت آنکه این گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
ترسم اندر طریق شارع دین
همچنانی که احول کژ بین
یا چو ابله که با شتر پیکار
کرده بیهوده از پی کردار
***
روح را از خرد شرف او داد
عفو را از گنه علف او داد
نیک داند خدای انابت را
حکمتش مانعست اِجابت را
گرچه باشد گه سؤال مجیب
ندهد گِل به گل خورنده طبیب
گل عمر کسی که گِل خواهد
کی دهد گلش اگرچه دل خواهد
کی شود بی‌سبب نمودهٔ تو
بودهٔ حق چو عقل پودهٔ تو
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نَمرد
بلکه او را غذای جان باشد
که ز بحران چو خیزران باشد
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
پیل را پشه گر بدرّد پوست
گو بران گوشت پشه‌ران با اوست
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه
ور ز گزدم به دل نشان داری
کفش و نعل از برای آن داری
درد در عالم از فراوان است
هریکی را هزار درمان است
درهم آویخت از پی تصویر
کرهٔ زمهریر و چرخ اثیر
معتدل بهر جنبش گل را
سردی مغز گرمی دل را
جگر و دل ز اکحل و شریان
سوی تن باد و آب کرده روان
تا جسد را به واسطهٔ دم و خون
جان دهد این به جنبش آن به سکون
ملکوتست و ملک در عالم
زبر تخت نور و تحت ظلم
کرد بخش این دو مایه را در صُنع
چون بگسترد سایه را بر صُنع
ملکوت از شرف روان دارد
ملک از راه لطف جان دارد
تا درون و برون پذیرد قوت
تن ز ذی‌الملک و جان ز ذی‌الملکوت
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی زینة‌الاطفال
آن نبینی که طفل را دایه
گاهِ خُردی به اوّلین پایه
گاه بندد ورا به گهواره
گاه بر بر نهدش همواره
گه زند صعب و گاه بنوازد
گاه دورش کند بیندازد
گاه بوسد به مهر رخسارش
گاه بنوازد و کشد بارش
مرد بیگانه چون نگاه کند
خشم گیرد ز دایه آه کند
گویدش نیست مهربان دایه
برِ او هست طفل کم‌مایه
تو چه دانی که دایه به داند
شرط کار آنچنان همی راند
بنده را نیز کردگار به شرط
می‌گذارد به جمله کار به شرط
آنچه باید همی دهد روزی
گاه حرمان و گاه پیروزی
گاه بر سر نهد ز گوهر تاج
گه به دانگی ورا کند محتاج
تو به حکم خدای راضی شو
ور نه بخروش و پیش قاضی شو
تا ترا از قضاش برهاند
ابله آنکس که اینچنین ماند
هرچه هست از بلا و عافیتی
خیر محض است و شر عاریتی
بد به جز جلف و بی‌خرد نکند
که نکوکار هیچ بد نکند
سوی تو نام زشت و نام نکوست
ورنه محض عطاست هرچه ازوست
بد ازو در وجود خود ناید
که خدا را بد از کجا شاید
آنکه آرد جهان به کُن فیکون
چون کند بد به خلق عالم چون
خیر و شر نیست در جهانِ سخن
لقب خیر و شر به توست و به من
آن زمان کایزد آفرید آفاق
هیچ بد نافرید بر اطلاق
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر آن را غذای و این را مرگ
زاینه روی را هنر باشد
گرچه پشتش پُر از گهر باشد
آینه گر چو پشت روی سیاه
بودیی کس نکردی ایچ نگاه
زاینه روی به بُوَد خورشید
پشت او خواه سیاه و خواه سپید
چون ترا از درون دل بنگاشت
آینهٔ تو ز پیش دل برداشت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌الامثال والمواعظ، الفقر سواد الوجه والدُّنیا دارالزوال و تغیّرالاحوال و الانتقال
با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد
با سیه روی خوشدلی بهم است
طرب‌انگیز سرخ روی کم است
تبش آتشی که دل جویست
طالب سوخته سیه رویست
زنگی زشت در بلا جویی
خوش دلی یافت در سیه رویی
طرب او نه از نکویی اوست
خوش دلی او ز مشک‌بویی اوست
هست روشن‌تر از ضیاء هلال
کشف حال هلال و کفش بلال
راز دل گر همی نخواهی فاش
با سیه رویی دو عالم باش
زآنکه آنرا که آرزو طلب است
پرده‌در روز و پرده‌دار شب است
زین هوسهای هرزه دست بدار
آرزو زهردان و معده چو مار
افعی آرزوت اگر بگزد
با تو این کارها بسی بپزد
که بدین راه در بدی نیکیست
آب حیوان درون تاریکیست
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زانکه شب روز در شکم دارد
هرچه جز حق هرآنچ باطین است
جز طریق حقیقت دین است
زانکه مردان درین کهن خانه
نو گرفتند بی‌دم و دانه
چون به باغ خدای بگرازند
هرچه تلقین بود بیندازند
بی‌خودی منتهای راز همه‌ست
مرجع روح پاک با کلمه‌ست
بگذر از جان و عقل یکباری
تا به فرمان حق رسی باری
ای که فرش زمانه ننوشتی
وی که از چار و نه بنگذشتی
می‌نبینی از آنکه شب کوری
روز چون عقل ابلهان عوری
می بگویم سخن ترا نه به غمز
لیکن از راه حق به نکته و رمز
تا ز باطل بنگذری حق نیست
که از این نیمه حق مطلق نیست
جز پی زاد راه عالم حی
زور لاخیر دان و زر لاشیئ
هست لاخیر زور زرداران
همچو لا شیئ عقل می خواران
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر تضرّع و عجز
از تو زاری نکوست زور بدست
عور زنبور خانه شور بدست
زور بگذار و گِرد زاری گرد
تا ز فرق هوا برآری گرد
زانکه داند خدای از سر حدق
کز تو زورست زور و زاری صدق
چون تو دعوی زور و زر داری
دیده را کور و گوش کر داری
روی و زر سرخ و جامه رنگارنگ
نام تو ننگ جوی و صلح تو جنگ
بر درِ حق به گردِ زاری گرد
که به زاری شوی درین در فرد
این نه از وام توختن باشد
بی‌نیازی فروختن باشد
قدرتش را به چشم عجز مبین
خواجه آزاد کن مباش چنین
تا به خود قایمی بپوش و بخور
ور بدو دایمی بدوزد و مدر
هرچه هست ای عزیز هست از وی
بود تو چون بهانه یاوه مگوی
بی تو گِل مسجدست و با تو کنشت
با تو دل دوزخ است و بی تو بهشت
بی تو خود کارها همه کرده‌است
با تو کرّهٔ نه پرورده است
تو تویی مهر و کین از آن آمد
تو تویی کفر و دین از آن آمد
بنده‌ای باش بی‌نصیبه و چیر
که فرشته نه گرسنه‌ست و نه سیر
از تو بیم و امید دولت راند
چون تو رفتی امید و بیم نماند
بوم چون گرد کاخ شه گردد
شوم و بدروز و پر گنه گردد
چون قناعت کند به ویران جای
پرِ او به بود که فرّ همای
ز آب و آتش زیان پذیرد مُشک
نافهٔ مشک را چه ترّ و چه خشک
چه مسلمان چه گبر بر درِ او
چه کنشت و چه صومعه برِ او
گبر و ترسا و نیکو و معیوب
همگان طالبند و او مطلوب
نیست علت پذیر ذات خدای
تو به علّت کنون چه جویی جای
مهر دین برنیاید از تلقین
مه فرو شد چو تافت نور یقین
پارسا گر به است او را به
پادشا گر بدست ما را چه
تو نکوکار باش تا برهی
با قضا و قدر چرا ستهی
اندرین منزلی که یک هفته‌ست
بوده تابوده آمده رفته‌ست
لفظ یسعی بخوان که اندر نشر
طرقوا گوی مؤمن است به حشر
مصطفی گفت خه از آن مه شد
دست موسی خلیل اوّه شد
واو اوّه وفای دینش داد
رتبت و قربت یقینش داد
پس چو واو از میان اوّه رفت
مانده آه مجرّد اینت شگفت
آه ماندست یادگاری ازو
ملت او نبود کاری ازو
پیش تا صور در دهد آواز
خویشتن را بکش به تیغ نیاز
گر پذیرند گشتی آسوده
ورنه انگار بوده نابوده
بر درِ بی‌نیازی از کِه و مِه
گر تو باشی وگرنه او را چه
روز بهر خروس کی پاید
چون شود وقت خور برون آید
چه وجودت به نزد او چه عدم
مثل تو بر درش نیاید کم
چون برون تاخت چشمهٔ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن
این همه طمطراق آب و گِلست
ورنه آنجا که محض جان و دلست
چه کند طرقوی مشتی خس
طرقو گوی نور خویشش بس
آن چراغ ترا به تست امید
خود برآید به تافتن خورشید
صرصر این شمع را بننشاند
جان او نیم عطسه بستاند
پس دراین کوچه نیست راه شما
راه اگر هست هست آه شما
همه از راه بندگی دورید
چون خزان سال و ماه مغرورید
چون تو گه نیک باشی و گه بد
ترست از خود بود امید به خود
پس چو شد روی عقل و شرم سپید
رو تو یکسان شمار بیم و امید
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
کرد روزی عمر به رهگذری
سوی جوقی ز کودکان نظری
همه مشغول گشته در بازی
کرده هریک همی سرافرازی
هریکی از پس مصارعتی
بنمودی ز خود مسارعتی
برکشیده برای خطّ و ادب
جامه از سر برون به رسم عرب
چون عمر سوی کودکان نگرید
حشمتش پردهٔ طرب بدرید
کودکان زو گریختند به تفت
جز که عبدالله زبیر نرفت
گفت عمّر ز پیش من به چه فن
تو بنگریختی بگفتا من
چه گریزم ز پیشت ای مُکرم
نه تو بیدادگر نه من مُجرم
نزد آنکس که دید جوهر خود
چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد
میر چون جفت دین و داد بود
خلق را دل ز عدل شاد بود
ور بود رای او سوی بیداد
ملک خود داد سر به سر بر باد
نیک باشی ز دردسر رستی
ور بدی جمله عهد بشکستی
چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش
مرکب تو بود دو منزل پیش
آنچنان شو به حیرت آبادش
که دگر یاد ناید از یادش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر ذکر و یاد کردن
ذکر بر دوستان و کم سخنان
چه شماری بسان پیرزنان
جور با حکم او همه دادست
عمر بی‌یاد او همه بادست
آنک گریان ازوست خندان اوست
دل که بی‌یاد اوست سندان اوست
شدی ایمن چو نام او بردی
در طریقت قدم بیفشردی
تو به یادش چو گل زبان کن تر
تا دهانت کند چو گل پر زر
سیر جان کرد جان بخرد را
تشنه دل کرد عاشق خود را
یک زمان از درش مشو غایب
تا بود عزم و رای تو صایب
کار نادان کوته‌اندیش است
یاد کردن کسی که در پیش است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
ثوری از بایزید بسطامی
از پی طاعت و نکونامی
کرد نیکو سؤالی و بگریست
گفت پیرا بگو که ظالم کیست
پیرِ وی مر ورا جواب بداد
شربت وی هم از کتاب بداد
گفت ظالم کسیست بدروزی
که یکی لحظه در شبانروزی
کند از غافلی فراموشش
نبوَد بنده حلقه در گوشش
گر فراموش کردیش نفسی
ظالمی هرزه نیست چون تو کسی
ور بوی حاضر و بری نامش
نیست کردی ز جرم احکامش
آنچنان یاد کن که از دل و جان
بشوی غایب از زمین و زمان
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
تمثیل
یاد دار این سخن از آن بیدار
مرد این راه حیدر کرّار
فَاعبُدِ الرّبَ فی‌الصّلوةِ تَراه
ور نباشی چنین تو وا غوثاه
آنچنانش پرست در کونین
که همی بینیش به رأی‌العین
گرچه چشمت ورا نمی‌بیند
خالق تو ترا همی بیند
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بُوَد
رسد آنجا که یاد باد بُوَد
زانکه غوّاص از درون بحار
آب جوید کُشد هم آبش زار
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
حاضران را ز هیبت است منال
گر ترا حصه غیب است بنال
نالهٔ شوق فاخته بشنو
حالت و ذوق ساخته به دو جو
کانکه خشنودی احد جوید
نور توحید در لحد جوید
لحدش روضهٔ بهشت شود
در دو چشمش بهشت زشت شود
حاضر آنگه شوی که در مأمن
حاضر دل بوی نه حاضر تن
تا در این خطّهٔ تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی
چون ازاین خطه یک دو خطوط رفت
جان طالب عنان عشق گرفت
هرکه شد لحظه‌ای ز خود خشنود
سالها بند شد به آتش و دود
کی بدین اصل و منصب ارزانی است
جز کسی کس سرِ مسلمانیست
عشق و آهنگ آن جهان کردن
شرط نبود حدیث جان کردن
مردگی جهل و زندگی دینست
هرچه گفتند مغز آن اینست
آن کسانی که مرد این راهند
از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتی ز عالم تک و پوی
چشمهٔ زندگانی آنجا جوی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی ذکر دارِالبقاء
اجل آمد کلیدخانهٔ راز
درِ دین بی‌اجل نگردد باز
تا بُوَد این جهان نباشد آن
تا تو باشی نباشدت یزدان
حقهٔ سر به مُهر دان جانت
مُهرهٔ مهر نور ایمانت
سابقت نامه‌ای به مُهر آورد
وز پی تو به خاتمت بسپرد
تا ز دور زمانه خواهی زیست
تو ندانی که اندر آنجا چیست
سحی نامهٔ خدای عزّوجل
برنگیرد مگر که دست اجل
تا دَم آدمی ز تو نرمد
صبح دینت ز شرق جان ندمد
سرد و گرم زمانه ناخورده
نرسی بر درِ سراپرده
تو نداری خبر ز عالم غیب
بازنشناسی از هنرها عیب
حال آن جای صورتی نبود
چون دگر حال عادتی نبود
جان به حضرت رسد بیاساید
وآنچه کژّ است راست بنماید
چون رسیدی به حضرت فرمان
پس از آنجا روانه گردد جان
رخش دین آشنای راغ شود
مرغ‌وار از قفص به باغ شود
با حیات تو دین برون ناید
شب مرگ تو روز دین زاید
گفت مرد خرد در این معنی
که سخنهای اوست چون فتوی
خفته‌اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود فانتَبهوا
خلق عالم همه به خواب درند
همه در عالم خراب درند
آن هوایی که پیش از این باشد
رسم و عادت بود نه دین باشد
ورنه دینی کزین حیات بود
دین نباشد که تُرّهات بود
دین و دولت درِ عدم زدنست
کم شدن از برای کم زدنست
آنکه کم زد وجود عالم را
گو ببین مصطفی و آدم را
وانکه او طالبست افزون را
گو ببین عاد را و قارون را
این یکی پای در رکیب بماند
وآن دگر خستهٔ نهیب بماند
پای آنرا قدم عدم کرده
دست این را ندم قلم کرده
باد هیبت به عاد مقرونست
خاک لعنت سزای قارونست
چه زیان باشد ار ز بیم گزند
نیکوان را فدی شوی چو سپند
پیش مردانِ راه رخ مفروز
خویشتن را تو چون سپند بسوز
خرد و دین چه سرسری داری
گر تو با حق سرِ سَری داری
مرد گرد نهاد خود نتند
شیر صندوق خویش خود شکند
ای ز خود سیر گشته جوع آنست
وی دوتا از ندم رکوع آنست
کز تن و جان خود بری گردی
گرد تنهایی و سَری گردی
هیچ منمای روی شهر افروز
گر نمودی برو سپند بسوز
آن جمال تو چیست مستی تو
وان سپند تو چیست هستی تو
لب چو بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
خویشتن را در این طلب بگداز
در ره صدق جان و تن در باز
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر شُکر گوید
آدمی سوی حق همی پوید
آن نکوتر که شکر او گوید
اوست بی‌شکل و جسم و هفت و چهار
ایزد فرد و خالق جبّار
شکل و جسم و طبایع و تبدیل
آدمی راست ماه و سال عدیل
موضع کفر نیست جز در رنج
مرجع شکر نیست جز سرِ گنج
چون شدی بر قضای او صابر
خواند آنگاه مر ترا شاکر
شکرگوی از پی زیادت را
عالم‌الغیب والشهادة را
شکّر شکر او که داند رُفت
گوهر ذکر او که داند سُفت
او ببخشد هم او ثواب دهد
او بگوید هم او جواب دهد
هرچه بستد ز نعمت و نازت
به از آن یا همان دهد بازت
گیرم از مویها زبان گردد
هر زبان صد هزار جان گردد
تا بدان شکر او فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گوید
پس سوی شکر نعمتش پویند
گر بگویند هم بدو گویند
تن و جان از پی قضا در سکر
در ترنّم‌کنان که یارب شکر
ورنه در راه دانش و تدبیر
از زن و مرد و از جوان و ز پیر
کورْچشمان عالمِ هوسند
عور جسمان چو مور و چو مگسند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر شکر و شکایت
شاکر لطف و رحمتش دیندار
شاکی قهر و غیرتش کفّار
بینی آنگه که گیرد ایزد خشم
آنچه در چشمه باید اندر چشم
قهر و لطفش که در جهان نویست
تهمت گبر و شبهت ثنویست
لطف و قهرش نشان منبر و دار
شکر و سُکرش مقام مفخر و عار
لطف او راحت است جانها را
قهر او آتشی روانها را
لطف او بنده را سرور دهد
قهر او مرد را غرور دهد
لام لطفش چوروی بنماید
دال دولت دوال برباید
قاف قهرش اگر برون تازد
قاف را همچو سیم بگدازد
عالم از قهر و لطف او ترسان
صالح و طالح از فزع یکسان
لطف او چون مفرّح آمیزد
کفش صوفی به کشف برخیزد
باز قهرش چو آید اندر کار
کشف سر در کشد کشف کردار
قهر او نازنین گدازنده
لطف او بینوا نوازنده
کفر و دین‌پرور روان تو است
اختیار آفرین جان تو اوست
جان جانت ز لطف او زنده است
که روانت به لطف پاینده است
آرد از قهر و لطف سازنده
زنده از مرده مرده از زنده
کشف قهرش چو امد اندر چنگ
باشهٔ ملک را به بیشهٔ لنگ
باز چون اسب لطف را زین کرد
لقمهٔ کِرم را ملخ‌چین کرد
خود از او نزد عقل و رای رزین
کرم سیمین بود ملخ زرین
در عطا چون بلای مُبلی دید
با بلا در عطا همی خندید
قهر او چون بگستراند دام
سگی آرد ز صورت بلعام
لطف او چون درآمد اندر کار
سگ اصحاب کهف بر درِ غار
اولیای ورا امین گردد
درخور مدح و آفرین گردد
سحره از لطف گفت ان لاضیر
با عزازیل قهر کرد انا خیر
با خدای ایچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست
چه سوی ناکسان چه سوی کسان
قهر و لطفش به هرکه هست رسان
خسروان در رهش کُله بازان
گردنان بر درش سراندازان
پادشاهان چو خاک بر درِ او
برمیده فراعنه از بر او
به یکی ترک غول نو بَرده
صد هزاران عَلَم نگون کرده
فرش مشتی گرسنه بنوشته
چاکرش زان یکی دوتا گشته
هرکه در ملک او منی کرده
از ره راست توسنی کرده
گر بگوید به مرده‌ای که برآی
مرده آید کفن‌کشان در پای
ور بگوید به زنده‌ای که بمیر
مُرَد در حال ور چه باشد میر
خلق مغرور نفس از افضالش
هیچ ترسان نبوده از امهالش
گردنان را طعام زهرش بس
سرکشان را لگام قهرش بس
گردن گردنان شکسته به قهر
ضعفا را ز لطف داده دو بهر
سرعت عفوش از ره گفتار
بر گرفتست رسم استغفار
عفو او بر گنه سبق برده
سبقت رحمتی عجب خورده
تائب ذنب را بداده پناه
پاک کرده صحایفش ز گناه
روح بخش است روح وَر نه چو ما
پرده‌دار است و پردهْ در نه چو ما
ناکسان را به لطف خود کس کرد
صبر و شکری ز بندگان بس کرد
فضل او پیش چشم دانش و داد
درِ حس بست و راه جان بگشاد
چون ترا کرد حلم او ساکن
از زبان بدان شدی ایمن
رَسته باشد همیشه در صحرا
مرد کوهی ز نکبتِ نکبا
غیب او عیب خلق دانسته
عفو او شستنش توانسته
علم او عیب ما بپوشیده
تو نگفته سر او نیوشیده
آدمی زادهٔ ظلوم جهول
فضل حق را همی زند به فضول
از پی لطف و غایت کرمش
کرده بر لوح قسمت قدمش
پشت پایی همی زند به دو دست
عقل هشیار را چو مردم مست
چون نشاند عروس را بر تخت
آنکه بر وی ببست رخنهٔ بخت
خوب کار او و زشتکار شما
غیب دان او و غیب دار شما
این عنایت نگر تو از پسِ ریب
عالِمِ غیب را به عالَم غیب
گر نبودی ز وی عنایت پاک
کی شدی تاجدار مشتی خاک
منزل عفو او به دشت گناه
لشکر لطف او پذیرهٔ آه
آهِ عارف چو راه برگیرد
دوزخ از بیم او سپر گیرد
عفو او را قبول بهر خطاست
کرمش را نزول بهر عطاست
گرچه در دست نقش او بیند
خشم صفرائیان بننشیند
تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو
بی‌نیاز است و پُرنیازان را
دوست دارد نیاز ایشان را
او ترا حافظ و تو خود غافل
اینت بی‌عقل ظالم و جاهل
خوی ما او نکو کند در ما
مهربان‌تر ز ماست او بر ما
آن چنان مهر کو کند پیوند
مادران را کجاست بر فرزند
فضل او آوریدت اندر کار
ورنه بر خاک کی بُد این بازار
هرکه شد نیست باشد او را هست
هرکه افتد ز پای گیرد دست
دست گیرست بیکسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او
زانکه پاکست پاک را خواهد
عالم‌الغیب خاک را خواهد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی‌اطّلاعه علی ضمائرالعباد
دانش او رهی رعایت کن
بخشش او مهم کفایت کن
شرب یک یک ز خلق دانسته
دادن و ضدّ آن توانسته
اوست مر فطرت ترا فاطر
دانش او منزّه از خاطر
او ز تو داند آنچه در دل تست
زانکه او خالق دل و گِل تست
چون تو دانی که او همی داند
خر طبع تو در گِلت ماند
روی از آئین بد بگردانی
رای تو پرورد مسلمانی
چون به حلمش غرور خواهی داشت
نار در دل نه نور خواهی داشت
چون به علمش نگه نخواهی کرد
طمع حلم از او مدار ای مرد
علم او عقل را چراغ افروز
حلم او طبع را گناه آموز
گرنه حلمش بُدی همیشه پناه
بنده کی زَهره داشتی به گناه
مصلحت بین خلق بیش از آز
مطّلع بر ضمیر پیش از راز
آنچه در خاطر تو او داند
لفظ ناگفته کار می‌راند
هیچ جانی به صبر از او نشکیفت
هیچ عقلش به زیرکی نفریفت
مطّلع بر ضمایر است مدام
تو بر اندیش و کار گشت تمام
بی‌زبانی برش زبان‌دانی است
قوت جانت ز خوان بی‌نانیست
شادی آرست و غمگسار خدای
راز دانست و رازدار خدای
آنچه او بهر آدمی آراست
آرزوش آنچنان نداند خواست
او کمابیش خلق دانسته
دیدن و دادنش توانسته
جای تو در نعیم کرد مُعد
تا تو با یوم جفت کردی غد
او نهاد از پی اولوا الالباب
بیم و امید در نمایش خواب
کرد قائم برای نظم و قوام
متقاضی به رحم در ارحام
گردد از حس پای مور آگاه
مور و سنگ و شب و زمانه سیاه
سنگ در قعر بحر اگر جنبید
در شب داج علمش آنرا دید
در دلِ سنگ اگر بود کرمی
دارد آن کرم ذره‌ای جرمی
صوت تسبیح و راز پنهانش
می بداند به علم یزدانش
بنموده ترا ره آموزی
داده در سنگ کرم را روزی
هرکه او نیست هست داند کرد
هست را نیست هم تواند کرد
هست با قهر و علم یزدانی
ناتوانی نکو و نادانی
ناتوانی ترا کند دانا
عاجزی مر ترا دهد بالا
غیب خود زانکه صورت تو نگاشت
تو ندانی که غیب نتوان داشت
***
او ترا بهتر از تو داند حال
تو چه گردی به گرد هزل و محال
قایل او پس تو گنگ باش و مگوی
طالب او پس تو لنگ باش و مپوی
تو مگو دردِ دل که او گوید
تو مجو مر ورا که او جوید
گر گناهی همی کنی اکنون
آن گناه از دو حال نیست برون
گر ندانی که می بداند حق
گویمت اینت کافر مطلق
ور بدانی که می‌بداند و پس
می‌کنی اینت شوخ دیده و خس
خود گرفتم کسیت محرم نیست
حق بداند، حق از کسی کم نیست
عفو او گیرم ار بپوشاند
نه ز تو علمش آن همی داند
توبه کن زین شنیع کردارت
ورنه بینی به روز دیدارت
نفس خود را میان حالت خویش
غرقه در قلزم خجالت خویش