عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳
نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست
کجا آواره و در خانهٔ کیست
نمیدونم دل سر گشتهٔ مو
اسیر نرگس مستانهٔ کیست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱
ته که می‌شی به مو چاره بیاموج
که این تاریک شوان را چون کرم روج
کهی واجم که کی این روج آیو
کهی واجم که هرگز وا نه‌ای روج
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۵
چرا دایم بخوابی ای دل ای دل
ز غم در اضطرابی ای دل ای دل
بوره کنجی نشین شکر خدا کن
که شاید کام یابی ای دل ای دل
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹۷
من آن مسکین تذروبی پرستم
من آن سوزنده شمع بی‌سرستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی خشکیده نخل بی‌برستم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۴۵
بی ته بالین سیه مار به چشمم
روج روشن شو تار به چشمم
بی ته ای نو گل باغ امیدم
گلستان سر به سر خار به چشمم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۲
بوره کز دیده جیحونی بسازیم
بوره لیلی و مجنونی بسازیم
فریدون عزیزم رفتی از دست
بوره کز نو فریدونی بسازیم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۴
ته سر ورزان مو سودای ته ورزان
گریبان بلرزان وا ته لرزان
کفن در کردنم صحرای محشر
هران وینان احوال ته پرسان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۹
بوره ای دل بوره باری بشیمان
مکه کاری کز آن گردی پشیمان
یه دو روزی به ناکامی سرآریم
باشه روزی که گل چینیم به دامان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۱
ز دست مو کشیدی باز دامان
ز کردارت نبی یک جو پشیمان
روم آخر به دامانی زنم دست
که تا از وی رسد کارم به سامان
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۰
سرم چون گوی در میدان بگرده
دلم از عهد و پیمان بر نگرده
اگر دوران به نااهلان بمانه
نشینم تا که این دوران بگرده
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴۹
درخت غم به جانم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷۰
ز کشت خاطرم جز غم نروئی
ز باغم جز گل ماتم نروئی
ز صحرای دل بی حاصل مو
گیاه ناامیدی هم نروئی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷۷
جهان بی‌وفا زندان ما بی
گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنت‌های ایوب
همه گویا نصیب جان ما بی
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱۱
ز بیداد فلک یارون امان بی
امان جستن روز آخرزمان بی
اگر پاره کرم یخه بجا بو
که وامو آسمان پرسرگران بی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۹
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم
گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت می‌برم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت می‌برم
گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی
از اره غیرت روان پای روانت می‌برم
شرح غم من محتشم زین پیش می‌گفتی به او
گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث
عشق‌بازی به خیال تو عبث بود عبث
سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا
در پی دانهٔ خال تو عبث بود عبث
از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم
میوهٔ جستن ز نهال تو عبث بود عبث
بی‌لبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما
در تمنای زلال تو عبث بود عبث
پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا
بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث
به جوابی هم ازو چون نرسیدی ای دل
زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث
محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر
چون خیالات محال تو عبث بود عبث
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد
ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد
تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر
غیرت میان ما به جدائی قرار داد
من خود خراب از می حرمان شدم رقیب
داد طرب به مجلس آن میگسار داد
من بار راه هجر کشیدم جهان
او غیر را به بارگه وصل بار داد
من کلفت خمار کشیدم بناخوشی
او غیر را ز وصل می خوش گوار داد
آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز
صد انتظار داد ازین انتظار داد
گو محتشم به خواب عدم رو که دیگری
پاس درش بدیدهٔ شب زنده‌دار داد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد
که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور
کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا
به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است
که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است
که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم
برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق
اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی
که کشتهٔ تو ازین بیش خون‌بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
که روز هجر شب وصل در قفا دارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد
ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد
ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب
ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد
اول از اهمال دوران در توقف بود کار
لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد
بی گمان دولت به میدان رخش سرعت می‌جهاند
در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد
آتش ما را چو مرغ نامه‌آور ساخت تیز
مرغ غم را بر سر ما بی‌پر و بی‌بال کرد
آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد
زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد
بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو
مژدهٔ وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد