عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
قال اَلنبّی صلّیالله عَلَیه وَ سلَم: فرغالله تعالی عَنالخلقِ والخُلق والاجلِ وَالرزقِ التمثیل فی نَحنُ قَسَمنا
هرچه آن کدخدای دکاندار
سوی خانه فرستد از بازار
آنکه باشد به خانه در خویشش
در شبانگاه آورد پیشش
هرچه زینجا بری نگه دارند
در قیامت همانت پیش آرند
نیست آنجا تغیّر و تبدیل
نشود نیک بد به هیچ سبیل
چیزی آنجا به کس نخواهد داد
دادنی داد وان دگر همه باد
خیز و برخوان اگر نمیدانی
سرِّ این از کلام ربّانی
لن تجد سنّتش ز تبدیلا
لن تجد ملتش ز تحویلا
نیست بر حکم قاطعش تبدیل
نیست بر امر جامعش تحویل
خیز و تر دامنی ز خود کن دور
ورنه نبوی در آن جهان معذور
آتش اندر غم و زحیر زنی
گر کنون نفس را به تیر زنی
سوی خانه فرستد از بازار
آنکه باشد به خانه در خویشش
در شبانگاه آورد پیشش
هرچه زینجا بری نگه دارند
در قیامت همانت پیش آرند
نیست آنجا تغیّر و تبدیل
نشود نیک بد به هیچ سبیل
چیزی آنجا به کس نخواهد داد
دادنی داد وان دگر همه باد
خیز و برخوان اگر نمیدانی
سرِّ این از کلام ربّانی
لن تجد سنّتش ز تبدیلا
لن تجد ملتش ز تحویلا
نیست بر حکم قاطعش تبدیل
نیست بر امر جامعش تحویل
خیز و تر دامنی ز خود کن دور
ورنه نبوی در آن جهان معذور
آتش اندر غم و زحیر زنی
گر کنون نفس را به تیر زنی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل فی شرائط صلوة الخمس والمناجات والتضرّع والخشوع والوقار والدعاء
قالالله تعالی: الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة، و قال النّبی علیهالسلام عند نزعه: و ما ملکت ایمانکم، و قال النّبی صلی اللّه علیه و سلم حبب الی من دنیاکم ثلاث: الطبیب والنساء و قرّة عینی فیالصلوة، و قال علیهالسلام: من ترک الصلوة متعمداً فقد کفر و بینالاسلام والکفر ترکالصلوة، و قال: المصلی یناجی ربه، و قال علیهالسلام لو علم المصلی من یناجی ما التفت و قال علیهالسلام کن فی صلوتک خاشعا و قال علیهالسلام: الصلوة نورالمؤمن، من اقام الصلوة اعطی الجنّة بالصلوة.
بنده تا از حدث برون ناید
پردهٔ عزّ نماز نگشاید
چون کلید نماز پاکی تست
قفل آن دان که عیبناکی تست
پای کی بر نهی به بام فلک
باده کی در کشی ز جام ملک
تات چون خر در این سرای خراب
شکم از نان پرست و پشت از آب
تا به زیر چهار و پنج و ششی
باده جز از خم هوس نچشی
کی ترا حق به لطف برگیرد
یا نمازت به طوع بپذیرد
چون دوم کرد امر یزدانت
چار تکبیر بر سه ارکانت
فوطهبافان عالم ازلت
بر تو خوانند نکته و غزلت
روی سلطان شرع کی بینی
کون در آب و در آسمان بینی
لقمه و خرقه هردو باید پاک
ورنه گردی میان خاک هلاک
چونت نبود طعام و کسوت پاک
چه نمازت بود چه مشتی خاک
به رعونت سوی نماز مپای
شرم دار و بترس تو ز خدای
سوی خود هرکه نیست بار خدای
دهدش در نماز بار خدای
سگ به دُم جای خود بروبد و باز
تو نروبی به آه جای نماز
از پی جاه و خدمت یزدان
دار پاکیزه جای و جامه و جان
قبلهٔ جان ستانهٔ صمدست
اُحد سینه کعبهٔ اَحدست
در اُحد حمزهوار جان درباز
تا بیابی مزه ز بانگ نماز
هرچه جز حق بسوز و غارت کن
هرچه جز دین از آن طهارت کن
با نیازت به لطف برگیرند
بینیازت نماز نپذیرند
بینیاز ار غم نماز خوری
از جگر قلیهٔ پیاز خوری
باز اگر هست با نماز نیاز
برگِرَد دست لطف پردهٔ راز
هرکه در بارگاه لطف شتافت
دادنی داد و جستنی دریافت
ورنه ابلیس در درون نماز
گوش گیرد برونت آرد باز
تو لئیم آمدی نماز کریم
تو حدیث آمدی نماز قدیم
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هشده هزار عالم دان
پس مگو کین حساب باریکست
زآنکه هفده به هشده نزدیکست
هرکه او هفده رکعه بگذارد
ملک هشده هزار او دارد
حسد و خشم و بخل و شهوت و آز
به خدای از گذاردت به نماز
تا حسد را ز دل برون ننهی
از عملهای زشت او نرهی
چون نبیند ز دین غنیمت تو
نکند هم نماز قیمت تو
قیمت تو عنان چو برتابد
والله ار جبرئیل دریابد
طالب اوّل ز غسل درگیرد
کز جُنُب حق نماز نپذیرد
تا ترا غل و غش درون باشد
غسل ناکردهای تو چون باشد
غسل ناکرده از صفات ذمیم
نپذیرد نماز ربّ عظیم
گرچه پاکست هرچه بابت تست
همه در جنب حق جنابت تست
اصل و فرع نماز غسل و وضوست
صحت داء معضل از داروست
تا به جاروب لا نروبی راه
نرسی در سرای الّا الله
چون ترا از تو دل برانگیزد
پس نماز از نیاز برخیزد
ندهد سوی حق نماز جواز
چون طهارت نکردهای به نیاز
زاری و بیخودی طهارت تست
کشتن نفس تو کفارت تست
چون بکشتی تو نفس را در راه
روی بنمود زود فضل اِله
با نیاز آی تا بیابی بار
ورنه یابی سبک طلاق سه بار
کان نمازی که در حضور بُوَد
از تری آب روی دور بُوَد
تن چو در خاک رفت و جان به فلک
روح خود در نماز بین چو مَلَک
بنده تا از حدث برون ناید
پردهٔ عزّ نماز نگشاید
چون کلید نماز پاکی تست
قفل آن دان که عیبناکی تست
پای کی بر نهی به بام فلک
باده کی در کشی ز جام ملک
تات چون خر در این سرای خراب
شکم از نان پرست و پشت از آب
تا به زیر چهار و پنج و ششی
باده جز از خم هوس نچشی
کی ترا حق به لطف برگیرد
یا نمازت به طوع بپذیرد
چون دوم کرد امر یزدانت
چار تکبیر بر سه ارکانت
فوطهبافان عالم ازلت
بر تو خوانند نکته و غزلت
روی سلطان شرع کی بینی
کون در آب و در آسمان بینی
لقمه و خرقه هردو باید پاک
ورنه گردی میان خاک هلاک
چونت نبود طعام و کسوت پاک
چه نمازت بود چه مشتی خاک
به رعونت سوی نماز مپای
شرم دار و بترس تو ز خدای
سوی خود هرکه نیست بار خدای
دهدش در نماز بار خدای
سگ به دُم جای خود بروبد و باز
تو نروبی به آه جای نماز
از پی جاه و خدمت یزدان
دار پاکیزه جای و جامه و جان
قبلهٔ جان ستانهٔ صمدست
اُحد سینه کعبهٔ اَحدست
در اُحد حمزهوار جان درباز
تا بیابی مزه ز بانگ نماز
هرچه جز حق بسوز و غارت کن
هرچه جز دین از آن طهارت کن
با نیازت به لطف برگیرند
بینیازت نماز نپذیرند
بینیاز ار غم نماز خوری
از جگر قلیهٔ پیاز خوری
باز اگر هست با نماز نیاز
برگِرَد دست لطف پردهٔ راز
هرکه در بارگاه لطف شتافت
دادنی داد و جستنی دریافت
ورنه ابلیس در درون نماز
گوش گیرد برونت آرد باز
تو لئیم آمدی نماز کریم
تو حدیث آمدی نماز قدیم
هفده رکعت نماز از دل و جان
ملک هشده هزار عالم دان
پس مگو کین حساب باریکست
زآنکه هفده به هشده نزدیکست
هرکه او هفده رکعه بگذارد
ملک هشده هزار او دارد
حسد و خشم و بخل و شهوت و آز
به خدای از گذاردت به نماز
تا حسد را ز دل برون ننهی
از عملهای زشت او نرهی
چون نبیند ز دین غنیمت تو
نکند هم نماز قیمت تو
قیمت تو عنان چو برتابد
والله ار جبرئیل دریابد
طالب اوّل ز غسل درگیرد
کز جُنُب حق نماز نپذیرد
تا ترا غل و غش درون باشد
غسل ناکردهای تو چون باشد
غسل ناکرده از صفات ذمیم
نپذیرد نماز ربّ عظیم
گرچه پاکست هرچه بابت تست
همه در جنب حق جنابت تست
اصل و فرع نماز غسل و وضوست
صحت داء معضل از داروست
تا به جاروب لا نروبی راه
نرسی در سرای الّا الله
چون ترا از تو دل برانگیزد
پس نماز از نیاز برخیزد
ندهد سوی حق نماز جواز
چون طهارت نکردهای به نیاز
زاری و بیخودی طهارت تست
کشتن نفس تو کفارت تست
چون بکشتی تو نفس را در راه
روی بنمود زود فضل اِله
با نیاز آی تا بیابی بار
ورنه یابی سبک طلاق سه بار
کان نمازی که در حضور بُوَد
از تری آب روی دور بُوَد
تن چو در خاک رفت و جان به فلک
روح خود در نماز بین چو مَلَک
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالصّلوة والرغبة
بارگی را بساز آلت و زین
از پی بارگاه علّیّین
با دعا یار کن انابتِ حق
تا قبولت کند اجابتِ حق
گه گه آیی ز بهر فرض نماز
از حقیقت جدا قرین مجاز
بیدعا و تضرّع و زاری
یک دو رکعت بغفله بگزاری
ظن چنان آیدت که هست نماز
به خدای ار دهندت ایچ جواز
بیتو باشد به پاک برگیرد
کز تو آلوده گشت نپذیرد
نامهای کز زبان درد روَد
آن رسول از جهان مرد روَد
چون ز نزد نیاز باشد پیک
از تو یارب بُوَد وزو لبیک
نه جوانی که حرفش آلاید
بل جوانی که جان بیاساید
کرده در ره دعای ما برجای
صد هزاران عوان صوتْ سرای
راه از این و از آن چه باید جست
درد تو رهنمای مقصد تست
با رعونت شوی به نزد خدای
جامهٔ کبریا کشان در پای
همچو خواجه که در خرام شود
به برِ بنده و غلام شود
بار منّت نهی همی بر وی
که منم دوستدار عزّ علی
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود رسم مرد بخرد را
این چنین طاعت ای پسر آن به
که نیاری برش بر و مسته
بیهُدی آدمی کم از دده است
هرکه او بیهُدیست بیهده است
توبه زین طاعت تو ای نادان
خویشتن را دگر تو بنده مخوان
گر ترا در زمانه بودی عون
کم نبودی به فعل از فرعون
که وی از غایت پریشانی
وز کمال غرور و نادانی
چون سرِ بندگی و عجز نداشت
پرده از روی کار خود برداشت
گفت من برتر از خدایانم
در جهان از بلند رایانم
همه را این غرور و نخوت هست
لفظ فرعون بهر جبلت هست
لیکن از بیم سر نیارد گفت
دارد آن راز خویشتن بنهفت
از پی بارگاه علّیّین
با دعا یار کن انابتِ حق
تا قبولت کند اجابتِ حق
گه گه آیی ز بهر فرض نماز
از حقیقت جدا قرین مجاز
بیدعا و تضرّع و زاری
یک دو رکعت بغفله بگزاری
ظن چنان آیدت که هست نماز
به خدای ار دهندت ایچ جواز
بیتو باشد به پاک برگیرد
کز تو آلوده گشت نپذیرد
نامهای کز زبان درد روَد
آن رسول از جهان مرد روَد
چون ز نزد نیاز باشد پیک
از تو یارب بُوَد وزو لبیک
نه جوانی که حرفش آلاید
بل جوانی که جان بیاساید
کرده در ره دعای ما برجای
صد هزاران عوان صوتْ سرای
راه از این و از آن چه باید جست
درد تو رهنمای مقصد تست
با رعونت شوی به نزد خدای
جامهٔ کبریا کشان در پای
همچو خواجه که در خرام شود
به برِ بنده و غلام شود
بار منّت نهی همی بر وی
که منم دوستدار عزّ علی
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود رسم مرد بخرد را
این چنین طاعت ای پسر آن به
که نیاری برش بر و مسته
بیهُدی آدمی کم از دده است
هرکه او بیهُدیست بیهده است
توبه زین طاعت تو ای نادان
خویشتن را دگر تو بنده مخوان
گر ترا در زمانه بودی عون
کم نبودی به فعل از فرعون
که وی از غایت پریشانی
وز کمال غرور و نادانی
چون سرِ بندگی و عجز نداشت
پرده از روی کار خود برداشت
گفت من برتر از خدایانم
در جهان از بلند رایانم
همه را این غرور و نخوت هست
لفظ فرعون بهر جبلت هست
لیکن از بیم سر نیارد گفت
دارد آن راز خویشتن بنهفت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی تقصیرالصلوة
بوشعیب الاُبی امامی بود
که ورا هرکسی همی بستود
قائمالیل و صائمالدّهری
یافت از زهد در زمان بهری
برده از شهر صومعه برِ کوه
جَسته بیرون ز زحمت انبوه
زنی از اتّفاق رغبت کرد
گفت شیخا زنت بود در خورد
گر بخواهی ترا حلال شوم
به قناعت ترا عیال شوم
به قناعت زیم به کم راضی
نکنم یادِ نعمت ماضی
گفت بخ بخ رواست بپسندم
گر قناعت کنی تو خرسندم
با عفاف و کفاف و خلق حسان
غایتِ حسن و آیتِ احسان
بودش این زن عفیفه جوهره نام
یافته از حسن و زیب بهره تمام
شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گردا گرد
بوریا پارهای فکنده بدید
جوهره بوریا سبک برچید
مر ورا بوشعیب زاهد گفت
کای شده مر مرا گرامی جفت
از برای چه برگرفتی فرش
که بود خاک تیره موضع کفش
گفت بهر صلاح برچیدم
که من این معنی از تو بشنیدم
که بود بهترینِ هر طاعت
که نباشد حجابش آن ساعت
جبهت بنده را ز عین تراب
بوریا بود در میانه حجاب
بود هر شب دو قرص راتبِ او
به وظیفه که بُد معاتب او
به دو قرص جوین گه افطار
بود قانع همیشه آن دیندار
بوشعیب از قیام شب یکروز
گشت رنجور و بود وی معذور
آن شب از ضعف حال آن سره مرد
فرض و سنت نماز قاعد کرد
زن یکی قرص پیش شیخ نهاد
قطرهای سرکه داد و بیش نداد
شیخ گفت ای زن این وظیفهٔ من
بیش از اینست کم چرا شد زن
گفت زیرا نماز قاعد را
مزد یک نیمه است عابد را
تو نماز ار نشسته کردستی
نیمهای از وظیفه خوردستی
بیش یک نیمه از وظیفه مخواه
از من ای شیخ کردمت آگاه
که نماز نشسته را نیمی
مزد استاده است تقسیمی
چون تو نیمی عباده بگذاری
جمله را مزد چشم چون داری
جمله بگذار و مزد جمله بخواه
ورنه این طاعتست عین گناه
ای تو در راه صدق کم ز زنی
باز بستر ز همچو خویشتنی
مر ترا زین نماز نز سر دل
نیست جان کندنی مگر حاصل
طاعتی کان ز دل ندارد روح
کس ندارد وجود آن به فتوح
زآنکه در اصل خود نیاید نغز
بر سر کاسه استخوان بیمغز
هر نمازی که با خلل باشد
دانکه در حشر بیمحل باشد
از خشوع دلست مغز نماز
ور نباشد خشوع نیست نیاز
آنکه در بند روزه ماند و نماز
بر درِ جانش ماند قفل نیاز
زان در این عالم فریب و هوس
واندرین صدهزار ساله قفس
دست موزهات کلاه جاه آمد
که سرت برتر از کلاه آمد
هرکرا در نماز عُدّه نکوست
غار مغرب سزای سجدهٔ اوست
رو قضا کن نماز بیدمِ آز
که نمازت تبه شد از نمِ آز
شد ز ننگ نماز و روزهٔ تو
کفش پای تو دست موزهٔ تو
مرد باید که در نماز آید
خسته با درد و با نیاز آید
ور نباشد خشوع و دمسازی
دیو با سبلتش کند بازی
لحن خوش دار چون به کوه آیی
کوه را بانگ خر چه فرمایی
کردهای در ره دعا برپای
صد هزاران عوان صوت سرای
لاجرم حرف آن ز کوه مجاز
چون صدا هم به دمت آید باز
که ورا هرکسی همی بستود
قائمالیل و صائمالدّهری
یافت از زهد در زمان بهری
برده از شهر صومعه برِ کوه
جَسته بیرون ز زحمت انبوه
زنی از اتّفاق رغبت کرد
گفت شیخا زنت بود در خورد
گر بخواهی ترا حلال شوم
به قناعت ترا عیال شوم
به قناعت زیم به کم راضی
نکنم یادِ نعمت ماضی
گفت بخ بخ رواست بپسندم
گر قناعت کنی تو خرسندم
با عفاف و کفاف و خلق حسان
غایتِ حسن و آیتِ احسان
بودش این زن عفیفه جوهره نام
یافته از حسن و زیب بهره تمام
شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گردا گرد
بوریا پارهای فکنده بدید
جوهره بوریا سبک برچید
مر ورا بوشعیب زاهد گفت
کای شده مر مرا گرامی جفت
از برای چه برگرفتی فرش
که بود خاک تیره موضع کفش
گفت بهر صلاح برچیدم
که من این معنی از تو بشنیدم
که بود بهترینِ هر طاعت
که نباشد حجابش آن ساعت
جبهت بنده را ز عین تراب
بوریا بود در میانه حجاب
بود هر شب دو قرص راتبِ او
به وظیفه که بُد معاتب او
به دو قرص جوین گه افطار
بود قانع همیشه آن دیندار
بوشعیب از قیام شب یکروز
گشت رنجور و بود وی معذور
آن شب از ضعف حال آن سره مرد
فرض و سنت نماز قاعد کرد
زن یکی قرص پیش شیخ نهاد
قطرهای سرکه داد و بیش نداد
شیخ گفت ای زن این وظیفهٔ من
بیش از اینست کم چرا شد زن
گفت زیرا نماز قاعد را
مزد یک نیمه است عابد را
تو نماز ار نشسته کردستی
نیمهای از وظیفه خوردستی
بیش یک نیمه از وظیفه مخواه
از من ای شیخ کردمت آگاه
که نماز نشسته را نیمی
مزد استاده است تقسیمی
چون تو نیمی عباده بگذاری
جمله را مزد چشم چون داری
جمله بگذار و مزد جمله بخواه
ورنه این طاعتست عین گناه
ای تو در راه صدق کم ز زنی
باز بستر ز همچو خویشتنی
مر ترا زین نماز نز سر دل
نیست جان کندنی مگر حاصل
طاعتی کان ز دل ندارد روح
کس ندارد وجود آن به فتوح
زآنکه در اصل خود نیاید نغز
بر سر کاسه استخوان بیمغز
هر نمازی که با خلل باشد
دانکه در حشر بیمحل باشد
از خشوع دلست مغز نماز
ور نباشد خشوع نیست نیاز
آنکه در بند روزه ماند و نماز
بر درِ جانش ماند قفل نیاز
زان در این عالم فریب و هوس
واندرین صدهزار ساله قفس
دست موزهات کلاه جاه آمد
که سرت برتر از کلاه آمد
هرکرا در نماز عُدّه نکوست
غار مغرب سزای سجدهٔ اوست
رو قضا کن نماز بیدمِ آز
که نمازت تبه شد از نمِ آز
شد ز ننگ نماز و روزهٔ تو
کفش پای تو دست موزهٔ تو
مرد باید که در نماز آید
خسته با درد و با نیاز آید
ور نباشد خشوع و دمسازی
دیو با سبلتش کند بازی
لحن خوش دار چون به کوه آیی
کوه را بانگ خر چه فرمایی
کردهای در ره دعا برپای
صد هزاران عوان صوت سرای
لاجرم حرف آن ز کوه مجاز
چون صدا هم به دمت آید باز
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالحمد والثناء
در دهان هر زبان که گویا شد
از ثنایت چو مُشک بویا شد
دل و جان را به بُعد و قربت تو
هست در امر و در مشیّت تو
دولت سرمدی و نحس ردی
ملک بیهلک و عزّت ابدی
بندگانت به روز و شب پویان
همه از تو ترا شده جویان
دولت و ملک و عزّ هر دو جهان
پیش عاقل به آشکار و نهان
هست معلوم بی هوا و هوس
کان همه هیچ نیست بی تو و بس
در ثنای تو هر که گُربزتر
گرچه قادرترست عاجزتر
دین طلب کن گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
پیک عقلش ممیّز راهست
که فسادش صلاح را جاهست
نیست در امر تو به کن فیکون
زَهره کسرا که این چه یا آن چون
بنده را در ره معاش و معاد
نیست کس ناصر از صلاح و فساد
روزی آخر ز خلق سیر شوی
لیک دوری هنوز و دیر شوی
آنگه آگه شوی ز نرخ پیاز
که نیابی به راه راست جواز
مرد ایمان همیشه در کار است
زانکه ایمان نماز بیمار است
تا نداری سرِ سراندازی
تو چه دانی که چیست جانبازی
چون سرانداز وصف جود شدی
بر درِ روم در سجود شدی
کعبهٔ دل ز حق شده منظور
همّت سگ بر استخوان مقصور
پیش شرعش ز شعر جستن به
بیت را همچو بت شکستن به
شرع از اشعار سخت بیگانهست
گرچه با او کنون هم از خانهست
هرچه ما را مباح، محظورست
برکسی کو ازین و آن دورست
فرق حَظر و اباحت او داند
کانچه راحت جراحت او داند
دل و همّت مده به صحبت خلق
ببر از خلق تا نبرد حلق
نیکویی با عدوت از خردست
که خرد نام تو ز نیک و بد است
از ثنایت چو مُشک بویا شد
دل و جان را به بُعد و قربت تو
هست در امر و در مشیّت تو
دولت سرمدی و نحس ردی
ملک بیهلک و عزّت ابدی
بندگانت به روز و شب پویان
همه از تو ترا شده جویان
دولت و ملک و عزّ هر دو جهان
پیش عاقل به آشکار و نهان
هست معلوم بی هوا و هوس
کان همه هیچ نیست بی تو و بس
در ثنای تو هر که گُربزتر
گرچه قادرترست عاجزتر
دین طلب کن گرت غم بدنست
زانکه کابین دین طلاق تنست
پیک عقلش ممیّز راهست
که فسادش صلاح را جاهست
نیست در امر تو به کن فیکون
زَهره کسرا که این چه یا آن چون
بنده را در ره معاش و معاد
نیست کس ناصر از صلاح و فساد
روزی آخر ز خلق سیر شوی
لیک دوری هنوز و دیر شوی
آنگه آگه شوی ز نرخ پیاز
که نیابی به راه راست جواز
مرد ایمان همیشه در کار است
زانکه ایمان نماز بیمار است
تا نداری سرِ سراندازی
تو چه دانی که چیست جانبازی
چون سرانداز وصف جود شدی
بر درِ روم در سجود شدی
کعبهٔ دل ز حق شده منظور
همّت سگ بر استخوان مقصور
پیش شرعش ز شعر جستن به
بیت را همچو بت شکستن به
شرع از اشعار سخت بیگانهست
گرچه با او کنون هم از خانهست
هرچه ما را مباح، محظورست
برکسی کو ازین و آن دورست
فرق حَظر و اباحت او داند
کانچه راحت جراحت او داند
دل و همّت مده به صحبت خلق
ببر از خلق تا نبرد حلق
نیکویی با عدوت از خردست
که خرد نام تو ز نیک و بد است
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تأدیب صببان المکتب و صفة الجنّة والنّار
از پی راه حق کم از کودک
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهرهاش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
نتوان بودن ای کم از یک یک
گر در آموختن کند تقصیر
هرچه خواهد سبک زوی بپذیر
به تلطّف بدار و بنوازش
خیره در انتظار مگدازش
در کنارش نه آن زمان کاکا
تا شود راضی و مکنش جفا
در نمازش نه آن زمان کانجا
تا شود سرخ چهرهاش چو لکا
ور نخواند بخواه زود دوال
گوشهایش بگیر و سخت بمال
به معلم نمای تهدیدش
تا بود گوشمال تمهیدش
بند و حبسش کند به خانهٔ موش
میر موشان کند فشرده گلوش
در ره آخرت ز بهر شنود
کمتر از کودکی نشاید بود
خلد کاکای تست هان بشتاب
به دو رکعت بهشت را دریاب
ورنه شد موشخانه دوزخِ تو
در ره آن سرای برزخِ تو
رو به کتّاب انبیا یک چند
بر خود این جهل و این ستم مپسند
لوحی از شرح انبیا برخوان
چون ندانی برو بخوان و بدان
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
در جهان خراب پر ز ضرر
از جهالت مدان تو هیچ بتر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالاخلاص والمخلصون علی خطر عظیم
چون ز درگاهِ تست گو میمال
خواب را زیر پای خیل خیال
همچو شمع آنکه را نماند منی
در تو خندد چو گردنش بزنی
با تو با جاه و عقل و زر چکنم
دین و دنیا تویی دگر چکنم
تو مرا دل ده و دلیری بین
رو به خویش خوان و شیرین بین
گر ز تیر تو پُر کنم ترکش
کمر کوه قاف گیرم کش
یار آنی که بیخرد نبوَد
وان آنی که آنِ خود نبوَد
من چو درماندهام درم بگشای
ره چو گم کردهام رهم بنمای
هیچ خودبین خدای بین نبود
مرد خود دیده مرد دین نبود
گر تو مرد شریعت و دینی
یک زمان دور شو ز خود بینی
ای خداوند کردگار غفور
بنده را از درت مگردان دور
بستهٔ خویش کن ببُر خوابم
تشنهٔ خویش کن مده آبم
دل از این و از آن چه باید جست
درد خود رهنمای مقصد تست
عمر ضایع همی کنی در کار
همچو خر پیش سبزه بیافسار
گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی
خر اگر در عراق دزدیدند
پس ترا چون به یزد و ری دیدند
پُل بود پیش تا نگردی کل
چون شدی کل ترا چه بحر و چه پُل
اندرین ره ز داد و دانش خویش
بار ساز و ز هیچ پل مندیش
قصد کشتی مکن که پر خطرست
مرد کشتی ز بحر بیخبرست
گرچه نو خیز و نو گرفت بود
بط کشتی طلب شگفت بود
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود
تو چو بط باش و دنیی آب روان
ایمن از قعر بحر بیپایان
بچهٔ بط مین بحر عمان
خربطی باز گشته کشتیبان
یارب این خربطان عالم را
کم کن از بهر عزّ آدم را
قدم ار در ره قِدم داری
قُلزمی را ز دست نگذاری
قدمی را که با قِدم بقلست
سطح بیرونی محیط پلست
خواب را زیر پای خیل خیال
همچو شمع آنکه را نماند منی
در تو خندد چو گردنش بزنی
با تو با جاه و عقل و زر چکنم
دین و دنیا تویی دگر چکنم
تو مرا دل ده و دلیری بین
رو به خویش خوان و شیرین بین
گر ز تیر تو پُر کنم ترکش
کمر کوه قاف گیرم کش
یار آنی که بیخرد نبوَد
وان آنی که آنِ خود نبوَد
من چو درماندهام درم بگشای
ره چو گم کردهام رهم بنمای
هیچ خودبین خدای بین نبود
مرد خود دیده مرد دین نبود
گر تو مرد شریعت و دینی
یک زمان دور شو ز خود بینی
ای خداوند کردگار غفور
بنده را از درت مگردان دور
بستهٔ خویش کن ببُر خوابم
تشنهٔ خویش کن مده آبم
دل از این و از آن چه باید جست
درد خود رهنمای مقصد تست
عمر ضایع همی کنی در کار
همچو خر پیش سبزه بیافسار
گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی
خر اگر در عراق دزدیدند
پس ترا چون به یزد و ری دیدند
پُل بود پیش تا نگردی کل
چون شدی کل ترا چه بحر و چه پُل
اندرین ره ز داد و دانش خویش
بار ساز و ز هیچ پل مندیش
قصد کشتی مکن که پر خطرست
مرد کشتی ز بحر بیخبرست
گرچه نو خیز و نو گرفت بود
بط کشتی طلب شگفت بود
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود
تو چو بط باش و دنیی آب روان
ایمن از قعر بحر بیپایان
بچهٔ بط مین بحر عمان
خربطی باز گشته کشتیبان
یارب این خربطان عالم را
کم کن از بهر عزّ آدم را
قدم ار در ره قِدم داری
قُلزمی را ز دست نگذاری
قدمی را که با قِدم بقلست
سطح بیرونی محیط پلست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
کور را گوهری نمود کسی
زین هوس پیشه مرد بوالهوسی
که ازین مُهره چند میخواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی
نشناسد کسی چه داری خشم
لعل و گوهر مگر به گوهر چشم
پس چو این گوهر نداد خدای
این گهر را ببر تو ژاژ مخای
گرنخواهی که بر تو خندد خر
نزد گوهرشناس بر گوهر
دست گوهرشناس به داند
چون کف پای بر صدف راند
نیک دانی که در فضای ازل
دستِ صُنع خدای عزّوجل
گر نبشت ابجدی ز دفتر خویش
نتواند کزو کشد سرِ خویش
کرده امر خدای در هر فن
قوّتی را به فعلی آبستن
تا چو راه مشیمه بگشایند
زآنچه کشتند حاملان زایند
آنکه او را عدم برد فرمان
کی وجود آرد اندرو عصیان
کرده یک امر جمله را بیدار
همگان آمدند در پرگار
هرچه استاد برنبشت و براند
طفل در مکتب آن تواند خواند
عقل شد خامه، نفس شد دفتر
مایه صورتپذیر و جسم صوَر
عشق را گفت جز زمن مهراس
عقل را گفت خویشتن بشناس
عقل دایم رعیّت عشق است
جان سپاری حمیّت عشق است
عشق را گفت پادشایی کن
طبع را گفت کدخدایی کن
از عنا طعنه ساز ارکان را
پس به کف کن تو آب حیوان را
تا چو زو نطق مایهای سازد
در ره روح قدس در بازد
روح قدسی به نفس باز شود
نفس چون عقل پاکباز شود
همچنین از بدایت ارکان
روش اوست تا نهایت جان
همه زی اوست بازگشت دهور
در نُبی خواندهای تصیرالامور
آنکه مختار زیر پردهٔ اوست
وآنکه مجبور بند کردهٔ اوست
همه از امر اوست زیر و زبر
غافلند آدمی ز خیر و ز شر
هرچه بودست و هرچه خواهد بود
آن توانند کرد کو فرمود
داند آنکس که خردهدان باشد
هرچه او کرد خیرت آن باشد
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نکو بود بدرست
هست عالِم خدای عزّوجل
که ترا چیست پایگاه و محل
نیک داند خدای سرّ دلت
زانکه اول خود او سرشت گلت
کی شود عقل تو بدو مُدرک
چه نماید ترا به جز بد و شک
هرچه ز ایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سر به سر آهوست
زین هوس پیشه مرد بوالهوسی
که ازین مُهره چند میخواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی
نشناسد کسی چه داری خشم
لعل و گوهر مگر به گوهر چشم
پس چو این گوهر نداد خدای
این گهر را ببر تو ژاژ مخای
گرنخواهی که بر تو خندد خر
نزد گوهرشناس بر گوهر
دست گوهرشناس به داند
چون کف پای بر صدف راند
نیک دانی که در فضای ازل
دستِ صُنع خدای عزّوجل
گر نبشت ابجدی ز دفتر خویش
نتواند کزو کشد سرِ خویش
کرده امر خدای در هر فن
قوّتی را به فعلی آبستن
تا چو راه مشیمه بگشایند
زآنچه کشتند حاملان زایند
آنکه او را عدم برد فرمان
کی وجود آرد اندرو عصیان
کرده یک امر جمله را بیدار
همگان آمدند در پرگار
هرچه استاد برنبشت و براند
طفل در مکتب آن تواند خواند
عقل شد خامه، نفس شد دفتر
مایه صورتپذیر و جسم صوَر
عشق را گفت جز زمن مهراس
عقل را گفت خویشتن بشناس
عقل دایم رعیّت عشق است
جان سپاری حمیّت عشق است
عشق را گفت پادشایی کن
طبع را گفت کدخدایی کن
از عنا طعنه ساز ارکان را
پس به کف کن تو آب حیوان را
تا چو زو نطق مایهای سازد
در ره روح قدس در بازد
روح قدسی به نفس باز شود
نفس چون عقل پاکباز شود
همچنین از بدایت ارکان
روش اوست تا نهایت جان
همه زی اوست بازگشت دهور
در نُبی خواندهای تصیرالامور
آنکه مختار زیر پردهٔ اوست
وآنکه مجبور بند کردهٔ اوست
همه از امر اوست زیر و زبر
غافلند آدمی ز خیر و ز شر
هرچه بودست و هرچه خواهد بود
آن توانند کرد کو فرمود
داند آنکس که خردهدان باشد
هرچه او کرد خیرت آن باشد
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نکو بود بدرست
هست عالِم خدای عزّوجل
که ترا چیست پایگاه و محل
نیک داند خدای سرّ دلت
زانکه اول خود او سرشت گلت
کی شود عقل تو بدو مُدرک
چه نماید ترا به جز بد و شک
هرچه ز ایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سر به سر آهوست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی نفی صفات المذمومِة عنالله تعالی
در حق حقّ غضب روا نبود
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
میدهد مر ترا به رحمت پند
به خودت میکشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
زانکه صاحب غضب خدا نبود
غضب و حقد هر دو مجبورند
وین صفت هردو از خدا دورند
غضب و خشم و کین و حقد و حسد
نیست اندر صفات فرد اَحد
همه رحمت بود ز خالق بار
هست بر بندگان خود ستّار
میدهد مر ترا به رحمت پند
به خودت میکشد به لطف کمند
گر نیایی بخواندت سوی خویش
به تلطّف بهشت آرد پیش
زانکه هستی بدین سرای دریغ
تو گرفته ز جهل راه گُریغ
دُرّ توحید را تویی چو صدف
آدم تازه را شدی تو خلف
گر کنی ضایع آن در توحید
شوی از مفلسی ز مایه فرید
ور تو آن درّ را نگهداری
سر ز هفت و چهار بگذاری
به سرور ابد رسی پس از آن
نرسد مر ترا ز خلق زیان
در زمانه تو سرفراز شوی
در فضای ازل چو باز شوی
دست شاهان ترا شود منزل
هر دو پایت برآید از بُن گِل
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فیالذی هو یُطعمنی و یَسقین
باز را چون ز بیشه صید کنند
گردن و هردو پاش قید کنند
هر دو چشمش سبک فرو دوزند
صید کردن ورا بیاموزند
خو ز اغیار و عاده باز کند
چشم از آن دیگران فراز کند
اندکی طعمه را شود راضی
یاد نارد ز طعمهٔ ماضی
باز دارش ز خود پیاده کند
گوشهٔ چشم او گشاده کند
تا همه بازدار را بیند
خلق بر بازدار نگزیند
زو ستاند همه طعام و شراب
نرود ساعتی بیاو در خواب
بعد آن برگشایدش یک چشم
در رضا بنگرد درو نه به خشم
از سرِِ رسم و عاده برخیزد
با دگر کس به طبع نامیزد
بزم و دستِ ملوک را شاید
صیدگه را بدو بیاراید
چون ریاضت نیافت وحشی ماند
هرکه دیدش ز پیش خویش براند
بیریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی ترا چه بید و چه عود
فرخ آنکو همه طعام و شراب
از مسبّب ستد نه از اسباب
رو ریاضتکش ارت باید باز
ورنه راه جحیم را میساز
دیگران غافلند تو هُشدار
واندرین ره زبانت خامشدار
گردن و هردو پاش قید کنند
هر دو چشمش سبک فرو دوزند
صید کردن ورا بیاموزند
خو ز اغیار و عاده باز کند
چشم از آن دیگران فراز کند
اندکی طعمه را شود راضی
یاد نارد ز طعمهٔ ماضی
باز دارش ز خود پیاده کند
گوشهٔ چشم او گشاده کند
تا همه بازدار را بیند
خلق بر بازدار نگزیند
زو ستاند همه طعام و شراب
نرود ساعتی بیاو در خواب
بعد آن برگشایدش یک چشم
در رضا بنگرد درو نه به خشم
از سرِِ رسم و عاده برخیزد
با دگر کس به طبع نامیزد
بزم و دستِ ملوک را شاید
صیدگه را بدو بیاراید
چون ریاضت نیافت وحشی ماند
هرکه دیدش ز پیش خویش براند
بیریاضت نیافت کس مقصود
تا نسوزی ترا چه بید و چه عود
فرخ آنکو همه طعام و شراب
از مسبّب ستد نه از اسباب
رو ریاضتکش ارت باید باز
ورنه راه جحیم را میساز
دیگران غافلند تو هُشدار
واندرین ره زبانت خامشدار
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل فی معنی اولئک کالانعام بل هم اضل
کرهّای را که شد سه سال تمام
رائضش درکشد به زخم لگام
مر ورا در هنر بفرهنجد
توسنی از تنش بیاهنجد
کرّه را بر لگام رام کند
نام او اسب خوش لگام کند
بارگیر ملوک را شاید
به زر و زیورش بیاراید
چون نیابد ریاضتی در خور
باشد آن کرّه از خری کمتر
بابت بارِ آسیا باشد
دایم از بار در عنا باشد
گاه بارِ جهود و گه ترسا
میکشد در عنا و رنج و بلا
آدمی نیز کش ریاضت نیست
پیش دانا ورا افاضت نیست
علف دوزخ است و ترسانست
با حجر در جحیم یکسانست
مر ورا هست جای خوف و هراس
خوانده در نص هم وقودالناس
نفس فرمانپذیر و فرمانده
عقل ایمانشناس و ایمانده
عکس خور زاب بر جدار شود
سقف از نقش او نگار شود
آنهم از عکسِ آفتاب شمار
آن دوم عکس آب بر دیوار
جان نروبد ز بیم مهجوری
خاک درگاه جز به دستوری
آنِ اویند در مکان و زمان
از کُن امر تا دریچهٔ جان
گفته از بهر خدمتِ درگاه
امر با عقلها اطیعوالله
نفس روینده تا به گوینده
همه چون بندهاند جوینده
سوی آن کفر زشت و دین نیکوست
که ز دین نقش بیند از خر پوست
گرچه بیاوت قصد و نیرو نه
کار دین بی تو نی و بیاو نه
کار دین خود نه سرسری کاریست
دینِ حق را همیشه بازاریست
دین حق تاج و افسر مردست
تاج نامرد را چه در خوردست
دین نگهدار تا به ملک رسی
ورنه بیدین بدان که هیچ کسی
راه دین رو که راهِ دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی
ای خوشا راه دین و امر خدای
از گِل تیره رو برآر دو پای
در ره جبر و اختیار خدای
بی تو و با تو نیست کار خدای
همه از کار کرد الله است
نیکبخت آن کسی که آگاه است
اندرین ره ز داد و دانش خویش
ره رو و رهبری کن و مندیش
رائضش درکشد به زخم لگام
مر ورا در هنر بفرهنجد
توسنی از تنش بیاهنجد
کرّه را بر لگام رام کند
نام او اسب خوش لگام کند
بارگیر ملوک را شاید
به زر و زیورش بیاراید
چون نیابد ریاضتی در خور
باشد آن کرّه از خری کمتر
بابت بارِ آسیا باشد
دایم از بار در عنا باشد
گاه بارِ جهود و گه ترسا
میکشد در عنا و رنج و بلا
آدمی نیز کش ریاضت نیست
پیش دانا ورا افاضت نیست
علف دوزخ است و ترسانست
با حجر در جحیم یکسانست
مر ورا هست جای خوف و هراس
خوانده در نص هم وقودالناس
نفس فرمانپذیر و فرمانده
عقل ایمانشناس و ایمانده
عکس خور زاب بر جدار شود
سقف از نقش او نگار شود
آنهم از عکسِ آفتاب شمار
آن دوم عکس آب بر دیوار
جان نروبد ز بیم مهجوری
خاک درگاه جز به دستوری
آنِ اویند در مکان و زمان
از کُن امر تا دریچهٔ جان
گفته از بهر خدمتِ درگاه
امر با عقلها اطیعوالله
نفس روینده تا به گوینده
همه چون بندهاند جوینده
سوی آن کفر زشت و دین نیکوست
که ز دین نقش بیند از خر پوست
گرچه بیاوت قصد و نیرو نه
کار دین بی تو نی و بیاو نه
کار دین خود نه سرسری کاریست
دینِ حق را همیشه بازاریست
دین حق تاج و افسر مردست
تاج نامرد را چه در خوردست
دین نگهدار تا به ملک رسی
ورنه بیدین بدان که هیچ کسی
راه دین رو که راهِ دین چو روی
همچو شاخ از برهنگی ننوی
ای خوشا راه دین و امر خدای
از گِل تیره رو برآر دو پای
در ره جبر و اختیار خدای
بی تو و با تو نیست کار خدای
همه از کار کرد الله است
نیکبخت آن کسی که آگاه است
اندرین ره ز داد و دانش خویش
ره رو و رهبری کن و مندیش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضاء والتَّسلیم
هست حق را ز بهر جان شریف
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُردهدان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُردهدان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضا والتسلیم بحکمه و قضائه
ابلقی را که رخ به خانهٔ اوست
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بیرضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعاند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
کمترین بندهشان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوشدار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاهدار مده
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بیتصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیهدان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو کهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
تازگی جان ز تازیانهٔ اوست
وآنکه از تیر او شرف دارد
دیدگان از پی هدف دارد
ای بر آتش نهاده خرمن خویش
باد بر داده سقف گلشن خویش
اگر ترا تیغ تن زند اه کن
ور ترا زخم حق زند خه کن
بیرضای حق آنچه راحت تست
آن نه راحت که آن جراحت تست
تلخ و شیرین چو هر دو زو باشد
زشت نبوَد همه نکو باشد
دلشان بر فراق مال و عیال
خنک و خوش چو در بهار شمال
تا در این عالم فسرده درند
لگد اشتران چو گرده خورند
خویشتن چون ز عشق گرم کنند
گردنِ روزگار نرم کنند
پیش رفتن به رغبت از دنیی
شود آماده نزدشان عقبی
چون سرِ عشق آن جهان دارند
همچو شمعاند سوزِ جان دارند
پیششان روزگار چون بنده
دهر از انفاسشان فزاینده
کمترین بندهشان زمانه بُوَد
ز آرزو دل چو گورخانه بُوَد
زانکشان تا امید نبوَد و بیم
جانشان تن خورد چو شمع مقیم
دل ز تلخیش همچو می خوشدار
همچنو دل پر آب و آتش دار
جان به عهد و وفاش بسپرده
در کنف زنده در کفن مرده
پیش امرش چو کلک برجسته
جان کمروار بر میان بسته
از برای وفات تخم نفاق
نقد خوارزم کم برد به عراق
از برای دو دانگ سیم دغل
نکند با خدای کیسه بدل
همچنان بُختی کمر کوهان
سبلت حرص کم زند سوهان
در رضای خدای خویش بکوش
به نه چیزش چو بندگان مفروش
باش در حکم صولجانش گوی
هم سمعنا و هم اطعنا گوی
چونت گوید نماز کن بگزار
چونت گوید مکن برو مگذار
چونت گوید ببخش هیچ منه
چونت گوید نگاهدار مده
نه ز روی مجاز کز تحقیق
بر همه برنهاد بیتصدیق
اندر آمد گلیم پوشیده
صفو و دردی دُرد نوشیده
پرِ جبرئیل بر موافقتش
گشت همچون کلیم منقبتش
رخصتش هدیهدان کزو برهی
تو ازو رخصتش چه باز دهی
نه تویی تو ز تست بر کاری
تو کئی اندرین میان باری
هرکجا ذکر او بُوَد تو کهای
جمله تسلیم کن بدو تو چهای
آنِ اویی تو کم ستیز بر اوی
گر گریزی ازو گریز در اوی
جان و تن را به کردگار سپار
تا درون سرای یابی بار
کانکه سد پاسبان خانه و سر
چون کلیدان بماند در پسِ در
جان و اسباب ازو عطا داری
پس دریغش ازو چرا داری
جان و اسباب در رهش در باز
بر ره سیل و رود خانه مساز
وقف کن جسم و مال را بر غیب
تا بوَی چون کلیدش اندر جیب
جبر را مارمیتَ کن از بر
باز دان از رمیت سرِّ قدر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالعبودیّة
چند پرسی که بندگی چه بُوَد
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچکس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بیتو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بیدست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز میخوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش میخند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزهها تقاضا کن
بندگی جز فکندگی چه بُوَد
بند او دار تا بوی بنده
ورنه هستی تو از درِ خنده
نیستانی که بر درش هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
بلکه از مادرِ سنین و شهور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جمله اعضات را به بند درآر
مال و اسباب جملگی بسپار
بند او دار بر همه اعضا
تا نگردی ز بند خیره جدا
بندگی نیست جز ره تسلیم
ور ندانی بخوان تو قلب سلیم
مده از دستش از برای نهاد
همه را هیچکس به هیچ نداد
هرکرا نیست چشم عبرت کور
نبود همچو مرغ و وحش و ستور
سوی آن کز رضا حکیم بُوَد
جنبش اختران عقیم بُوَد
بندگی در سرای مُبدع کل
عجز و ضعف است و استهانت و ذل
دور دور است در بلا خوردن
بنده بودن ز بنده پروردن
چون شود حکمت قدم ساقی
تو کنی اختیار در باقی
هست در دین هزار و یک درگاه
کمترش آنکه بیتو دارد راه
گر چو زنبور خانه خواهی تن
پیش تیرِ قضا سپر بفکن
هرکرا خسته کرد تیرِ قضا
نپذیرد ورا جریحه دوا
زخم تیر قضا سپر شکنست
هیچکس خود ز خم او نبرست
نرهی ای فضولی رعنا
جز به بیدست و پایی از دریا
آنکه دلهای آشنا دارند
دل ز چون و چرا جدا دارند
پیش آسیب تیر احکامش
همچو صیداند مانده در دامش
که نبشتست بر تو سود و زیان
امر قل لن یصیبنا برخوان
کز پی جانت حکم یزدانی
شب نبشت آنچه روز میخوانی
از پی جیم جهل و عقل سقیم
دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم
مخبر باطنست ظاهر حکم
حاکی اوّلست آخر حکم
خویشتن را به آب ده که ز ما
نشود علم آشنا دریا
چون ز بالا بلا نهد به تو روی
رو تو الله گوی و آه مگوی
حکم حق چون سوی تو کرد نگاه
هان و هان زود بسته کن ره آه
تا نداردت آه سرگردان
آه را هم ز راه واگردان
با قضا سود کی کند حذرت
خون مگردان به بیهده جگرت
دست و لب زیر حکم مبدع کل
پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل
سوزیان باش کدخدایش را
استخوان باش مر همایش را
هرچه جز حق بود تو آن مپذیر
دل ز اغیار جملگی برگیر
روی چون شمع پیش او خوش دار
کمر از آب و تاج از آتش دار
تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند
جان همی ده چنو و خوش میخند
جان به رغبت سپار کز انکار
نیست جان را در آن سرای شمار
کانکه دَم با سرِ بریده کشد
بارِ حکمش به نورِ دیده کشد
سرنپیچیده ز حکم و امر خدای
بنشیند خموش بر یک جای
آتشی را همی کند تسلیم
داغ نمرود و باغ ابراهیم
تا نگشتی به سوی خویش گدای
نبود سوی تو خدای خدای
هدف تیر حکم او جان کن
صدف درّ عشقش ایمان کن
شرع مقلوب را مکان گویی
عرش مقلوب را کجا جویی
زانکه داند خدای رمز سَخُن
غمز او غمزهها تقاضا کن
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالامتحان
آن زمان کاین حجاب برگیرند
کارها جملگی ز سر گیرند
بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست
تا بدانی که دشمنی یا دوست
تا در این بوته زرّ پخته شوی
راست چون سیم خام سخته شوی
خَبث خُبث تو بسوزد پاک
بگذرد خاک پایت از افلاک
فلکالمستقیم جای تو شد
چون خدای تو رهنمای تو شد
کاین که نه چرخ و چار ارکانست
آزمایش سرای یزدانست
نیک و بد را که آن به پرده درست
آزمون پردهساز و جلوهگر است
چیست به زین که نزد دشمن و دوست
بوته و کوره و ترازو اوست
آزمایش جدا کند پس و پیش
کَه و دانه بدو سره کم و بیش
در خیال ار فزون و کاست بود
آزمایش گواه راست بود
آدمی را که بر سقر گذرست
جلوهگر کفر و دین و خیر و شرست
تا چو در بوتهٔ هلاک شود
زانچه آلوده گشت پاک شود
شد هلاک ار دلش نباشد پاک
ور بود باک از این سفرش چه باک
پاک رو زین سرای پر شر و شور
ورنه گردی به زیر پای ستور
آنکه او پاک رفت زین منزل
گشت زادِ رهش همه حاصل
وانکه او بدگرست و آلوده
گشت در رنج راه فرسوده
درشکن بام و بوم قلب سلیم
به کلام آی و درگذر ز کلیم
کارها جملگی ز سر گیرند
بد و نیک تو بر تو بوتهٔ اوست
تا بدانی که دشمنی یا دوست
تا در این بوته زرّ پخته شوی
راست چون سیم خام سخته شوی
خَبث خُبث تو بسوزد پاک
بگذرد خاک پایت از افلاک
فلکالمستقیم جای تو شد
چون خدای تو رهنمای تو شد
کاین که نه چرخ و چار ارکانست
آزمایش سرای یزدانست
نیک و بد را که آن به پرده درست
آزمون پردهساز و جلوهگر است
چیست به زین که نزد دشمن و دوست
بوته و کوره و ترازو اوست
آزمایش جدا کند پس و پیش
کَه و دانه بدو سره کم و بیش
در خیال ار فزون و کاست بود
آزمایش گواه راست بود
آدمی را که بر سقر گذرست
جلوهگر کفر و دین و خیر و شرست
تا چو در بوتهٔ هلاک شود
زانچه آلوده گشت پاک شود
شد هلاک ار دلش نباشد پاک
ور بود باک از این سفرش چه باک
پاک رو زین سرای پر شر و شور
ورنه گردی به زیر پای ستور
آنکه او پاک رفت زین منزل
گشت زادِ رهش همه حاصل
وانکه او بدگرست و آلوده
گشت در رنج راه فرسوده
درشکن بام و بوم قلب سلیم
به کلام آی و درگذر ز کلیم
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در اعجاز قرآن
ای ز دریا به کف کف آورده
وز مَلک صورت صف آورده
مغز و در زان به دست ناوردی
که به گردِ صدف همی گردی
زین صدفهای تیره دست بدار
دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر
گوهر بیصدف درون دلست
صدف بیگهر درون گِلست
قیمت دُرّ نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد
آنکه داند به دیده فهر از قعر
بشناسد ز درِّ دریا بعر
وآنکه بر شط و شطر این دریاست
نه سزاوار لؤلؤ لالاست
سطر قرآن چو شطر ایمانست
که ازو راحت دل و جانست
صفت لطف و عزّت قرآن
هست بحر محیط عالم جان
قعر او پر ز درّ و پُر گوهر
ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر
زوست از بهرِ باطن و ظاهر
منشعب علم اوّل و آخر
پاک شو تا معانی مکنون
آید از پنجرهٔ حروف برون
تا برون ناید از حدث انسان
کی برون آید از حروف قرآن
تا تو باشی ز نفس خود محجوب
با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب
نکند خیره دوری و دیری
آب در خواب تشنه را سیری
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به پچپچی فربه
تو که در بند کلک و اَنقاسی
چهره را از نقاب چه شناسی
نبود خاصه در جهان سخن
رنگ و بوی سخن چو جان سخن
گر همی گنج دلت باید و جان
شو به دریای فسّروا القرآن
تا دُر و گوهرِ یقین یابی
تا درو کیمیای دین یابی
چون قدم در نهی در آن اقلیم
کندت ابجدِ وفا تعلیم
چون بخوانی او ابجدِ دین را
اب و جد دان تو شمس و پروین را
سیرتِ صادقان چنین باشد
ابجدِ عاشقان همین باشد
پردهٔ روی روز تاریک است
نظم این نکته سخت باریک است
تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم
تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم
در جهان چیست سرِّ ربّانی
در میان چیست رمز روحانی
تا نماید به تو چو مهر و چو ماه
روی خوب خود از نقاب سیاه
چون عروسی که از نقاب تُنُک
به در آید لطیف روح و سبک
وز مَلک صورت صف آورده
مغز و در زان به دست ناوردی
که به گردِ صدف همی گردی
زین صدفهای تیره دست بدار
دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر
گوهر بیصدف درون دلست
صدف بیگهر درون گِلست
قیمت دُرّ نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد
آنکه داند به دیده فهر از قعر
بشناسد ز درِّ دریا بعر
وآنکه بر شط و شطر این دریاست
نه سزاوار لؤلؤ لالاست
سطر قرآن چو شطر ایمانست
که ازو راحت دل و جانست
صفت لطف و عزّت قرآن
هست بحر محیط عالم جان
قعر او پر ز درّ و پُر گوهر
ساحلش پُر ز عود و پُر عنبر
زوست از بهرِ باطن و ظاهر
منشعب علم اوّل و آخر
پاک شو تا معانی مکنون
آید از پنجرهٔ حروف برون
تا برون ناید از حدث انسان
کی برون آید از حروف قرآن
تا تو باشی ز نفس خود محجوب
با تو وعقل تو چه زشت و چه خوب
نکند خیره دوری و دیری
آب در خواب تشنه را سیری
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به پچپچی فربه
تو که در بند کلک و اَنقاسی
چهره را از نقاب چه شناسی
نبود خاصه در جهان سخن
رنگ و بوی سخن چو جان سخن
گر همی گنج دلت باید و جان
شو به دریای فسّروا القرآن
تا دُر و گوهرِ یقین یابی
تا درو کیمیای دین یابی
چون قدم در نهی در آن اقلیم
کندت ابجدِ وفا تعلیم
چون بخوانی او ابجدِ دین را
اب و جد دان تو شمس و پروین را
سیرتِ صادقان چنین باشد
ابجدِ عاشقان همین باشد
پردهٔ روی روز تاریک است
نظم این نکته سخت باریک است
تا بیابی تو دُرج دُرّ یتیم
تا بدانی تو زرِّ ناب ز سیم
در جهان چیست سرِّ ربّانی
در میان چیست رمز روحانی
تا نماید به تو چو مهر و چو ماه
روی خوب خود از نقاب سیاه
چون عروسی که از نقاب تُنُک
به در آید لطیف روح و سبک
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر هدایت قرآن
رهبر است او و عاشقان راهی
رسن است او و غافلان چاهی
در بُن چاه جانت را وطن است
نور قرآن به سوی او رسن است
خیز و خود را رسن به چنگ آور
تا بیابی نجات بوک و مگر
ورنه گشتی به قعر چاه هلاک
آب و بادت دهد به آتش و خاک
تو چو یوسف به چاهی از شیطان
خردت بشری و رسن قرآن
گر همی یوسفیت باید و جاه
چنگ در وی زن و برآی ز چاه
تو چو یوسف به شاهی ارزانی
گردی آنگه که سرِّ او دانی
رادمردان رسن بدان دارند
تا بدان آب جان به دست آرند
تو رسن را ز بهر آن سازی
تا کنی بهر نان رسن بازی
کس نداند دو حرف از قرآن
با چنین دیده در هزار قران
دست عقلت چو چرخ گردانست
پای بند دلت تن و جان است
گر ترا تاج و تخت باید و جاه
چه نشینی مقیم در بُن چاه
یوسف تو به چاه درماندست
دل تو سورهٔ سفه خواندست
رسن از درد ساز و دلو از آه
یوسف خویش را بر آر از چاه
رسن است او و غافلان چاهی
در بُن چاه جانت را وطن است
نور قرآن به سوی او رسن است
خیز و خود را رسن به چنگ آور
تا بیابی نجات بوک و مگر
ورنه گشتی به قعر چاه هلاک
آب و بادت دهد به آتش و خاک
تو چو یوسف به چاهی از شیطان
خردت بشری و رسن قرآن
گر همی یوسفیت باید و جاه
چنگ در وی زن و برآی ز چاه
تو چو یوسف به شاهی ارزانی
گردی آنگه که سرِّ او دانی
رادمردان رسن بدان دارند
تا بدان آب جان به دست آرند
تو رسن را ز بهر آن سازی
تا کنی بهر نان رسن بازی
کس نداند دو حرف از قرآن
با چنین دیده در هزار قران
دست عقلت چو چرخ گردانست
پای بند دلت تن و جان است
گر ترا تاج و تخت باید و جاه
چه نشینی مقیم در بُن چاه
یوسف تو به چاه درماندست
دل تو سورهٔ سفه خواندست
رسن از درد ساز و دلو از آه
یوسف خویش را بر آر از چاه
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی عزّةالقرآن انّها لیست بالاعشار والاخماس
بهر یک مشت کودک از وسواس
نامش اعشار کردهای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بیادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباسباف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاکدار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه میباید
خون مرغ سیاه میباید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر دادهای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
نامش اعشار کردهای و اخماس
کرده منسوخ حکم هر ناسخ
نشده در علوم آن راسخ
متشابه ترا شده محکم
کرده بر محکمش معوّل کم
تو رها کرده نور قرآن را
وز پی عامه صورت آنرا
ساخته دست موزهٔ سالوس
بهر یک من جو و دو کاسه سبوس
گه سرودش کنی و گاه مثل
گاه سازی ازو سلاح جدل
گه زنی در همش به بیادبی
گه شمارش کنی به بوالعجبی
گه ز پایان به سر بری به خیال
گه درونش برون کنی به محال
گه کنی بر قیاس خود تأویل
گه کنی حکم را برین تحویل
گه به رای خودش کنی تفسیر
گه به علم خودش کنی تقریر
می نگردی مگر به بیغاره
گرد صندوقهای سی پاره
گاه گویی رفیق جاهل را
یا نه کرباسباف کاهل را
که نویسم ترا یکی تعویذ
پاکدار ای جوان مدار پلیذ
لیک هدیه پگاه میباید
خون مرغ سیاه میباید
این همه حیله بهر یک دو درم
شام تا چاشتی ز بهر شکم
عمر بر دادهای به خیره به باد
من چه گویم برو که شرمت باد
در یکی مسجدی خزی به هوس
حلق پر بانگ همچو نای و جرس
زین هوس شرم شرع و دینت باد
یا خرد یا اجل قرینت باد
با چنین خود و فضل و فرهنگت
شرم بادا که نیست خود ننگت
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
ذکر سماع قرآن
مر جُنُب را به امر یزدانش
پس نه مهجور کرد قرآنش
پسِ زانوی حیرتش بنشاند
لایمسّه چو بر دو دستش خواند
مُقری زاهدی از پی یک دانگ
همچو قمری دو مغزه دارد بانگ
قول بازی شنو هم از باری
که حجابست صنعت قاری
مرد عارف سخن ز حق شنود
لاجرم ز اشتیاق کم غنود
با خیال لطیف گوید راز
شکن و پیچ ورقه در آواز
در دل نفس نِه نه بر رخِ خال
که جمالت نشان دهد از حال
طبعِ قوّال را زبون باشد
عشق را مطرب از درون باشد
هرچه آواز و نقش آوازهست
خانهشان از برون دروازهست
هیچ معنیستی اگر در بانگ
بلبلی بنده نیستی به دو دانگ
عدّتی دان در این سرای مجاز
چشم را رنگ و گوش را آواز
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش نرگس بوی
مجلس روح جای بیگوشیست
اندر آنجا سماع خاموشیست
کت سوی عشق دیدنی باشد
لذّتی کان چشیدنی باشد
طبع را از غنا مگردان شاد
که غنا جز زنا نیارد یاد
یار کو بر سر پل آید یار
تو مر او را از آب دور مدار
یا به آتش فرو بر از سرِ کین
یا به خاکش سپار و خوش بنشین
هرچه در عشق نیک و هرچه بدست
بار حکمش کشیدن از خردست
هرچه صورت دهد به آبش ده
نالهٔ زار در دل خوش نه
چون برون ناله آید از دل خوش
پای او گیر و سوی دوزخ کش
می نداری خبر تو ای نسناس
که به صد بند و حیلت و ریواس
زان همی دیوِ نفس در تو دمَد
تا زتو عقل و هوش تو برمد
راه دین صنعت و عبارت نیست
نحو و تصریف و استعارت نیست
این صفات از کلام حق دورست
ضمن قرآن چو درّ منثورست
تو در این بادیه پر از بیداد
غمز را مغز خوانده شرمت باد
ناگهی باشد ای مسلمانان
که شود سوی آسمان قرآن
گرچه ماندست سوی ما نامش
نیست مانده شروع و احکامش
پس نه مهجور کرد قرآنش
پسِ زانوی حیرتش بنشاند
لایمسّه چو بر دو دستش خواند
مُقری زاهدی از پی یک دانگ
همچو قمری دو مغزه دارد بانگ
قول بازی شنو هم از باری
که حجابست صنعت قاری
مرد عارف سخن ز حق شنود
لاجرم ز اشتیاق کم غنود
با خیال لطیف گوید راز
شکن و پیچ ورقه در آواز
در دل نفس نِه نه بر رخِ خال
که جمالت نشان دهد از حال
طبعِ قوّال را زبون باشد
عشق را مطرب از درون باشد
هرچه آواز و نقش آوازهست
خانهشان از برون دروازهست
هیچ معنیستی اگر در بانگ
بلبلی بنده نیستی به دو دانگ
عدّتی دان در این سرای مجاز
چشم را رنگ و گوش را آواز
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش نرگس بوی
مجلس روح جای بیگوشیست
اندر آنجا سماع خاموشیست
کت سوی عشق دیدنی باشد
لذّتی کان چشیدنی باشد
طبع را از غنا مگردان شاد
که غنا جز زنا نیارد یاد
یار کو بر سر پل آید یار
تو مر او را از آب دور مدار
یا به آتش فرو بر از سرِ کین
یا به خاکش سپار و خوش بنشین
هرچه در عشق نیک و هرچه بدست
بار حکمش کشیدن از خردست
هرچه صورت دهد به آبش ده
نالهٔ زار در دل خوش نه
چون برون ناله آید از دل خوش
پای او گیر و سوی دوزخ کش
می نداری خبر تو ای نسناس
که به صد بند و حیلت و ریواس
زان همی دیوِ نفس در تو دمَد
تا زتو عقل و هوش تو برمد
راه دین صنعت و عبارت نیست
نحو و تصریف و استعارت نیست
این صفات از کلام حق دورست
ضمن قرآن چو درّ منثورست
تو در این بادیه پر از بیداد
غمز را مغز خوانده شرمت باد
ناگهی باشد ای مسلمانان
که شود سوی آسمان قرآن
گرچه ماندست سوی ما نامش
نیست مانده شروع و احکامش
سنایی غزنوی : الباب الثانی: فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
در فترت و جهالت گوید و ستایش پیغمبران علیهمالسلام کند ذکرالانبیاء خیر من حدیث الجهلاء
انبیا راستانِ دین بودند
خلق را راه راست بنمودند
چون به غرب فنا فرو رفتند
باز خود کامگان برآشفتند
پردهها بست ظلمت از شب شرک
بوسها داد کفر بر لب شرک
این چلیپا چو شاخ گل در دست
وآن چو نیلوفر آفتابپرست
این صنم کرده سال و مه معبود
وآن جدا مانده از همه مقصود
این شمرده ز جهل بیبرهان
بدی از دیو و نیکی از یزدان
خاک پاشانِ آتش آشامان
آبْ کوبان بادْ پیمایان
این چو باده ز مغز عقل زدای
وان چو نکبا ز سر عمامهربای
این وثن را خدای خود خوانده
وآن شمنوار دین برافشانده
این یکی سحر آن دگر تنجیم
این یکی در امید وان در بیم
همه ناخوبْ سیرتان بودند
همه اعمی بصیرتان بودند
عام قانع شده به ریمن دین
خاص مشغول در نشیمن دین
دین حق روی خود نهان کرده
هریکی دین بد عیان کرده
بدعت و شرک پر برآورده
رندقه جمله سر برآورده
این به تلقین هرزهای در بند
وآن به تخییل بیهده خرسند
گوش سرشان هوس شنوده ز ریو
هذیانشان هدی نموده ز دیو
شده نزدیک عام و دانشمند
سفه و غیبت و فضولی پند
خاص در بند لذّت و شهوات
عام در بند هزل و تراهات
مندرس گشته علم دین خدای
همگان ژاژخای و یافهْ درای
عِزّ خود جسته در بهانهٔ علم
عقل پوشیده در میانهٔ علم
راستیها ز بیم بند و طلسم
روی پوشیده چون الفـ در بسم
خاصگان چون به خانه باز شدند
عامه هم با سرِ مجاز شدند
آن یکی رفته بر ره موسی
وآن دگر مقتدای او عیسی
کیشِ زردشت آشکار شده
پردهٔ رحم پاره پاره شده
ملک توران و ملکت ایران
شده از جور یکدگر ویران
حبشه تاخته سوی یثرب
فیل با ابرهه ز مرغ هرب
خانهٔ کعبه گشته بتخانه
بگرفته به غصب بیگانه
عتبه و شیبه و لعین بوجهل
یک جهان پر ز ناکس و نااهل
عالمی پر سباع و دیو و ستور
صد هزاران ره و چه و همه کور
بر چپ و راست غول و پیش نهنگ
راهبر گشته کور و همره لنگ
خفتهٔ جهل را ز پر خوابی
گزدم حمق کرده ذبابی
پُر ضلالت جهان و پُر نیرنگ
بر خردمند راه دین شده تنگ
بانگ برداشته سحرگاهان
سگ و خر در جهان گمراهان
ای سنایی چو بر گرفتی کلک
درّ معنی کشیدی اندر سلک
چون بگفتی ثنای حق اوّل
پس بگو نعت احمدِ مرسل
چون ز توحید گفته شد طرفی
گفت خواهم ز انبیا شرفی
خاصه نعت رسولِ بازپسین
آن ز پیغمبران بهین و گزین
خلق را راه راست بنمودند
چون به غرب فنا فرو رفتند
باز خود کامگان برآشفتند
پردهها بست ظلمت از شب شرک
بوسها داد کفر بر لب شرک
این چلیپا چو شاخ گل در دست
وآن چو نیلوفر آفتابپرست
این صنم کرده سال و مه معبود
وآن جدا مانده از همه مقصود
این شمرده ز جهل بیبرهان
بدی از دیو و نیکی از یزدان
خاک پاشانِ آتش آشامان
آبْ کوبان بادْ پیمایان
این چو باده ز مغز عقل زدای
وان چو نکبا ز سر عمامهربای
این وثن را خدای خود خوانده
وآن شمنوار دین برافشانده
این یکی سحر آن دگر تنجیم
این یکی در امید وان در بیم
همه ناخوبْ سیرتان بودند
همه اعمی بصیرتان بودند
عام قانع شده به ریمن دین
خاص مشغول در نشیمن دین
دین حق روی خود نهان کرده
هریکی دین بد عیان کرده
بدعت و شرک پر برآورده
رندقه جمله سر برآورده
این به تلقین هرزهای در بند
وآن به تخییل بیهده خرسند
گوش سرشان هوس شنوده ز ریو
هذیانشان هدی نموده ز دیو
شده نزدیک عام و دانشمند
سفه و غیبت و فضولی پند
خاص در بند لذّت و شهوات
عام در بند هزل و تراهات
مندرس گشته علم دین خدای
همگان ژاژخای و یافهْ درای
عِزّ خود جسته در بهانهٔ علم
عقل پوشیده در میانهٔ علم
راستیها ز بیم بند و طلسم
روی پوشیده چون الفـ در بسم
خاصگان چون به خانه باز شدند
عامه هم با سرِ مجاز شدند
آن یکی رفته بر ره موسی
وآن دگر مقتدای او عیسی
کیشِ زردشت آشکار شده
پردهٔ رحم پاره پاره شده
ملک توران و ملکت ایران
شده از جور یکدگر ویران
حبشه تاخته سوی یثرب
فیل با ابرهه ز مرغ هرب
خانهٔ کعبه گشته بتخانه
بگرفته به غصب بیگانه
عتبه و شیبه و لعین بوجهل
یک جهان پر ز ناکس و نااهل
عالمی پر سباع و دیو و ستور
صد هزاران ره و چه و همه کور
بر چپ و راست غول و پیش نهنگ
راهبر گشته کور و همره لنگ
خفتهٔ جهل را ز پر خوابی
گزدم حمق کرده ذبابی
پُر ضلالت جهان و پُر نیرنگ
بر خردمند راه دین شده تنگ
بانگ برداشته سحرگاهان
سگ و خر در جهان گمراهان
ای سنایی چو بر گرفتی کلک
درّ معنی کشیدی اندر سلک
چون بگفتی ثنای حق اوّل
پس بگو نعت احمدِ مرسل
چون ز توحید گفته شد طرفی
گفت خواهم ز انبیا شرفی
خاصه نعت رسولِ بازپسین
آن ز پیغمبران بهین و گزین