عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۱ - بازگشتن علی اکبر(ع)بار دیگر به میدان
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۲ - آمدن امام (ص) به بالین فرزند و زبان حال آن حضرت
شهنشه چو بشنید آوای پور
شکیب از دلش رفت و ازدیده نور
چو آن شیر کو بچه ی خویشتن
ببیند به زخم گران خسته تن
غریوان و غژمان سوی پهنه تاخت
چنان کافرینش ازو زهره باخت
برآهیخته ذوالفقار دوسر
وزو آتش خشم حق شعله ور
سپه کان بدیدند یکسو شدند
گسسته دم وسست نیرو شدند
چو آمد به بالین فرزند شاه
به دریای خون دیدش اندرشناه
سرو پیکر از تیغ کین چاک چاک
زخاشاک بسترش وبالین زخاک
زاختر فزون زخم بر پیکرش
دو پیکر پدید آمده از سرش
برآورده آه ازدل دردناک
ززین اندر افکند خود را به خاک
به دست وبه زانو همی رفت پیش
چنان تا به بالین فرزند خویش
گرفت آن سر چاک را درکنار
که ازتاج خورشید و مه داشت عار
پس آنگه به رخسار او سود روی
زدش بوسه ها برلب وروی و موی
برافراشت سرزان رخ پر زخون
شدش لعل آن ریش کافور گون
خروشید ازدرد دل چند بار
چنین گفت با دیده ی اشگبار
که بعد از تو ای زاده ی بوتراب
شود خانه ی آفرینش خراب
پس ازتو جوانا ز ابر هلاک
ببارد به فرق جهان تیره خاک
تو رفتی ازین گیتی کینه سنج
بیاسودی از درد و تیمار و رنج
پدر ماند تنها و بی غمگسار
به گرد اندرش دشمن بی شمار
چو شهزاده آوای شه را شنود
دم واپسین دیده از هم گشود
لبان چو گل غنچه از هم شکفت
پدر را درودی فرستاد و گفت
که من رفتم ای باب ناشادمان
تو در پاس بخشنده یزدان بمان
مرا مصطفی (ص) داد جامی پرآب
که بنشاند ازجان من سوز وتاب
ز بهر تو آماده فرموده نیز
بهشتی یکی جام کافور بیز
همی گوید ای تشنه لب کن شتاب
بگیر و بنوش ازمن این جام آب
بگفت این وزین دیر ناپایدار
به سوی نیاکان خود بست بار
شهنشه چون جاندادن اوبدید
تو گفتی که هوش ازسرش بر پرید
روان کرد از خون چشمان دورود
زآهش جهان گشت پر تیره دود
همی گفت پورا – یلا –فرخا
ستاره رخا شکرین پاسخا
مرا یادگار از همایون پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
سرور دلم دیده ی روشنم
خزان کردی از مرگ خود گلشنم
ایا اختر تابناک پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
چنین است هر اختر صبحدم
که تابش فزون دارد وزیست کم
مپندار کز تو فرامش کنم
چو گویم سخن یا که خامش کنم
به گفتار اندر تویی بر زبان
به خاموشی ام یادت اندر روان
بگریم به چهر دلارای تو
ویا بر خرامنده بالای تو؟
ندانم بگریم به زخم سرت
ویا بر پر ازخاک و خون پیکرت؟
بگریم براین کام خشکیده ات
ویا بر دل کام نادیده ات؟
گروهی که کشتندت ای کشته زار
برآرد خداوند ازایشان دمار
مرا ای جوان داغت از پا فکند
نهال حیات من از بن بکند
ببر سوی جدت پیام مرا
به مام و پدر گو پیام مرا
دم دیگر آیم به سوی توشاد
تو را زین ره اندیشه دردل مباد
پس آنگه تن کشته را آن جناب
بیفکند بر زین اسب عقاب
شکیب از دلش رفت و ازدیده نور
چو آن شیر کو بچه ی خویشتن
ببیند به زخم گران خسته تن
غریوان و غژمان سوی پهنه تاخت
چنان کافرینش ازو زهره باخت
برآهیخته ذوالفقار دوسر
وزو آتش خشم حق شعله ور
سپه کان بدیدند یکسو شدند
گسسته دم وسست نیرو شدند
چو آمد به بالین فرزند شاه
به دریای خون دیدش اندرشناه
سرو پیکر از تیغ کین چاک چاک
زخاشاک بسترش وبالین زخاک
زاختر فزون زخم بر پیکرش
دو پیکر پدید آمده از سرش
برآورده آه ازدل دردناک
ززین اندر افکند خود را به خاک
به دست وبه زانو همی رفت پیش
چنان تا به بالین فرزند خویش
گرفت آن سر چاک را درکنار
که ازتاج خورشید و مه داشت عار
پس آنگه به رخسار او سود روی
زدش بوسه ها برلب وروی و موی
برافراشت سرزان رخ پر زخون
شدش لعل آن ریش کافور گون
خروشید ازدرد دل چند بار
چنین گفت با دیده ی اشگبار
که بعد از تو ای زاده ی بوتراب
شود خانه ی آفرینش خراب
پس ازتو جوانا ز ابر هلاک
ببارد به فرق جهان تیره خاک
تو رفتی ازین گیتی کینه سنج
بیاسودی از درد و تیمار و رنج
پدر ماند تنها و بی غمگسار
به گرد اندرش دشمن بی شمار
چو شهزاده آوای شه را شنود
دم واپسین دیده از هم گشود
لبان چو گل غنچه از هم شکفت
پدر را درودی فرستاد و گفت
که من رفتم ای باب ناشادمان
تو در پاس بخشنده یزدان بمان
مرا مصطفی (ص) داد جامی پرآب
که بنشاند ازجان من سوز وتاب
ز بهر تو آماده فرموده نیز
بهشتی یکی جام کافور بیز
همی گوید ای تشنه لب کن شتاب
بگیر و بنوش ازمن این جام آب
بگفت این وزین دیر ناپایدار
به سوی نیاکان خود بست بار
شهنشه چون جاندادن اوبدید
تو گفتی که هوش ازسرش بر پرید
روان کرد از خون چشمان دورود
زآهش جهان گشت پر تیره دود
همی گفت پورا – یلا –فرخا
ستاره رخا شکرین پاسخا
مرا یادگار از همایون پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
سرور دلم دیده ی روشنم
خزان کردی از مرگ خود گلشنم
ایا اختر تابناک پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
چنین است هر اختر صبحدم
که تابش فزون دارد وزیست کم
مپندار کز تو فرامش کنم
چو گویم سخن یا که خامش کنم
به گفتار اندر تویی بر زبان
به خاموشی ام یادت اندر روان
بگریم به چهر دلارای تو
ویا بر خرامنده بالای تو؟
ندانم بگریم به زخم سرت
ویا بر پر ازخاک و خون پیکرت؟
بگریم براین کام خشکیده ات
ویا بر دل کام نادیده ات؟
گروهی که کشتندت ای کشته زار
برآرد خداوند ازایشان دمار
مرا ای جوان داغت از پا فکند
نهال حیات من از بن بکند
ببر سوی جدت پیام مرا
به مام و پدر گو پیام مرا
دم دیگر آیم به سوی توشاد
تو را زین ره اندیشه دردل مباد
پس آنگه تن کشته را آن جناب
بیفکند بر زین اسب عقاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۳ - آوردن امام(ع)نعش دلبند خودرا درحرم و مویه گری بانوان
بیاورد در پیش پرده سرای
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۴ - شهادت جعفربن سیدالشهدا(ع)به روایت بعضی از علما
نبشتند زینگونه برخی دگر
زدانش پژوهان اهل خبر
که شد کشته ی پاک پور جوان
به خرگه بیاورد زی بانوان
خود آمد بداد آگهی با دریغ
که آن مه نهان گشت درزیر میغ
به یکبار اهل حریم رسول (ص)
همان داغدل دختران بتول (ع)
به میدان ز خرگه دوان آمدند
به بالین سرو جوان آمدند
یکی کودک از شاه جعفر به نام
که بودش رخی همچو ماه تمام
ز پرده سرا نیز بیرون چمید
به دنبال آن بانوان می دوید
به گوش اندرش بود دو گوشوار
گرانمایه چون گوهر شاهوار
یکی پشته ای دید چون پشت طشت
خرامان روان شد سوی آن پشته گشت
چو جا بر سر آن بلندی گرفت
بلندی ز وی ارجمندی گرفت
به پیشانی پاک بنهاد دست
به هر سو نگه کرد بالا و پست
به ناگاه تیر افکنی دل سیاه
بیفکند تیری بدان بی گناه
بهم دوخت زان تیر دست وسرش
هماندم روان رفت از پیکرش
چو شاخ جوان اندرآمد زپای
در آغوش پیغمبرش گشت جای
به بالین آن کشته شان ره فتاد
به ناگه نظرشان بدان مه فتاد
زدیدار اوداغشان تازه شد
جهان از فغانشان پر آوازه شد
یکی شیون از دل بدادند سر
که گریان شد این چرخ بیدادگر
بسی داد این گنبد گرد گرد
به آل پیمبر (ص) چه بیداد کرد
زکین وستم هیچ بر جا نماند
که برخاندان پیمبر (ص) نراند
غم ورنج ایشان ببایست گفت
زبان سخن سنجم اینجا بخفت
زدانش پژوهان اهل خبر
که شد کشته ی پاک پور جوان
به خرگه بیاورد زی بانوان
خود آمد بداد آگهی با دریغ
که آن مه نهان گشت درزیر میغ
به یکبار اهل حریم رسول (ص)
همان داغدل دختران بتول (ع)
به میدان ز خرگه دوان آمدند
به بالین سرو جوان آمدند
یکی کودک از شاه جعفر به نام
که بودش رخی همچو ماه تمام
ز پرده سرا نیز بیرون چمید
به دنبال آن بانوان می دوید
به گوش اندرش بود دو گوشوار
گرانمایه چون گوهر شاهوار
یکی پشته ای دید چون پشت طشت
خرامان روان شد سوی آن پشته گشت
چو جا بر سر آن بلندی گرفت
بلندی ز وی ارجمندی گرفت
به پیشانی پاک بنهاد دست
به هر سو نگه کرد بالا و پست
به ناگاه تیر افکنی دل سیاه
بیفکند تیری بدان بی گناه
بهم دوخت زان تیر دست وسرش
هماندم روان رفت از پیکرش
چو شاخ جوان اندرآمد زپای
در آغوش پیغمبرش گشت جای
به بالین آن کشته شان ره فتاد
به ناگه نظرشان بدان مه فتاد
زدیدار اوداغشان تازه شد
جهان از فغانشان پر آوازه شد
یکی شیون از دل بدادند سر
که گریان شد این چرخ بیدادگر
بسی داد این گنبد گرد گرد
به آل پیمبر (ص) چه بیداد کرد
زکین وستم هیچ بر جا نماند
که برخاندان پیمبر (ص) نراند
غم ورنج ایشان ببایست گفت
زبان سخن سنجم اینجا بخفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱ - خیابان سوم
یگانه خداوند رابنده ایم
به جان ودل اورا پرستنده ایم
که دم های بربسته ی ما گشاد
هم او دادمان هر چه بایست داد
نخواهیم جز وی کسی را خدای
جز او برجهان نیست فرمانروای
دراندیشه هر چت بگنجد نه اوست
که او برتر ازوهم و ازگفت وگوست
جز او ذات اورا که داند که چیست؟
مرا او را بجز او شناسنده کیست؟
ازو باد بگزیده گان را درود
که آمد سروش از خداشان فرود
به ویژه مهین داور انبیا
فروزنده ی فره ی کبریا
جهان را فرستاده ی واپسین
به هر آفریننده ای او گزین
محمد (ص) که یزدان بدو تاج داد
همش تیغ و منشور و معراج داد
بدو می سزد گرنیایش کنیم
همان دوده اش را ستایش کنیم
نخستین برادرش حیدر که بود
جهان را خدیو از فراز و فرود
دگر جفت با یازده پور او
کشان آفرید ایزد از نور او
به ویژه گزین شاه وسالار عشق
شه لشگر آرای پیکار عشق
نگهبان تخت شهادت حسین (ع)
جهان شرف خسرو خافقین
به جان ودل اورا پرستنده ایم
که دم های بربسته ی ما گشاد
هم او دادمان هر چه بایست داد
نخواهیم جز وی کسی را خدای
جز او برجهان نیست فرمانروای
دراندیشه هر چت بگنجد نه اوست
که او برتر ازوهم و ازگفت وگوست
جز او ذات اورا که داند که چیست؟
مرا او را بجز او شناسنده کیست؟
ازو باد بگزیده گان را درود
که آمد سروش از خداشان فرود
به ویژه مهین داور انبیا
فروزنده ی فره ی کبریا
جهان را فرستاده ی واپسین
به هر آفریننده ای او گزین
محمد (ص) که یزدان بدو تاج داد
همش تیغ و منشور و معراج داد
بدو می سزد گرنیایش کنیم
همان دوده اش را ستایش کنیم
نخستین برادرش حیدر که بود
جهان را خدیو از فراز و فرود
دگر جفت با یازده پور او
کشان آفرید ایزد از نور او
به ویژه گزین شاه وسالار عشق
شه لشگر آرای پیکار عشق
نگهبان تخت شهادت حسین (ع)
جهان شرف خسرو خافقین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲ - درستایش شمس المشرقین حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام
پسین رهبر از پنج آل عبا
شهید ستم شاه گلگون قبا
شهی پر جبریل پیراهنش
به پاکی پر از روح قدسی تنش
هنوزش به قنداقه بد بسته پای
که شد مهد او تا به عرش خدای
از آتش ببردند سوی فلک
که پایش ببوسند خیل ملک
چو این نوگل از باغ احمد برست
بشد کار یزدان شناسی درست
بدو معنی عشق کرد آشکار
هم او بود معشوق پروردگار
گذشت ازسرو جان و مال وعیال
پی دیدن حضرت ذوالجلال
بکشتند او را غریب از دیار
نه لشگر ورا بود ونه دستیار
نه کس داشت پیمان اورا نگاه
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه بر زاری اش گوش بگذاشتند
نه برزخم او مرهمی جز سرشک
نه بر خستگی غیر تیغش پزشک
نه تابوت جز ریگ گرم زمین
نه کافور جز تربت عنبرین
نه ماتمگری جز وحوش وطیور
نه تن پوش جز نعل سم ستور
نکردش کفن کس به فرخنده تن
مگر خون که بودش به جای کفن
زمین گشت سیراب از خون او
خود او تشنه لب رفت دربزم هو
ندانم به سربود او را چه شور
که گه بود دردیر و گه درتنور
گه آویزه چون میوه بد بر درخت
گهی افسر نیزه ی شوربخت
چو یک نیزه شد سوی بالا سرش
عیان گشت معراج پیغمبرش
چو پیمود با سر همی راه عشق
بشد خون او خون یزدان پاک
گرفت از خداوند خود خونبها
به ملک بقا خلعت کبریا
چو ازدشمنان اندر آخر نفس
بسی خواست آب ونپذیرفت کس
خدایش به هنگامه ی داوری
ببخشید منشور خواهشگری
چو از رنج بد در دلش گنج ها
بشد تربتش داروی رنج ها
بود قبه ی پاکش اندر زمین
مطاف ملک همچو عرش برین
زکعبه فزون باشدش جاه و آب
دعاها همه اندر آن مستجاب
به امید خلق فرود و فراز
به درگاه او سوده روی نیاز
خدایا در آن درگهم خاک کن
زهر بد روان مرا پاک کن
ببخشا روایی به گفتار من
که از رزم شه باز رانم سخن
شهید ستم شاه گلگون قبا
شهی پر جبریل پیراهنش
به پاکی پر از روح قدسی تنش
هنوزش به قنداقه بد بسته پای
که شد مهد او تا به عرش خدای
از آتش ببردند سوی فلک
که پایش ببوسند خیل ملک
چو این نوگل از باغ احمد برست
بشد کار یزدان شناسی درست
بدو معنی عشق کرد آشکار
هم او بود معشوق پروردگار
گذشت ازسرو جان و مال وعیال
پی دیدن حضرت ذوالجلال
بکشتند او را غریب از دیار
نه لشگر ورا بود ونه دستیار
نه کس داشت پیمان اورا نگاه
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه بر زاری اش گوش بگذاشتند
نه برزخم او مرهمی جز سرشک
نه بر خستگی غیر تیغش پزشک
نه تابوت جز ریگ گرم زمین
نه کافور جز تربت عنبرین
نه ماتمگری جز وحوش وطیور
نه تن پوش جز نعل سم ستور
نکردش کفن کس به فرخنده تن
مگر خون که بودش به جای کفن
زمین گشت سیراب از خون او
خود او تشنه لب رفت دربزم هو
ندانم به سربود او را چه شور
که گه بود دردیر و گه درتنور
گه آویزه چون میوه بد بر درخت
گهی افسر نیزه ی شوربخت
چو یک نیزه شد سوی بالا سرش
عیان گشت معراج پیغمبرش
چو پیمود با سر همی راه عشق
بشد خون او خون یزدان پاک
گرفت از خداوند خود خونبها
به ملک بقا خلعت کبریا
چو ازدشمنان اندر آخر نفس
بسی خواست آب ونپذیرفت کس
خدایش به هنگامه ی داوری
ببخشید منشور خواهشگری
چو از رنج بد در دلش گنج ها
بشد تربتش داروی رنج ها
بود قبه ی پاکش اندر زمین
مطاف ملک همچو عرش برین
زکعبه فزون باشدش جاه و آب
دعاها همه اندر آن مستجاب
به امید خلق فرود و فراز
به درگاه او سوده روی نیاز
خدایا در آن درگهم خاک کن
زهر بد روان مرا پاک کن
ببخشا روایی به گفتار من
که از رزم شه باز رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳ - گفتار در تنها ماندن امام تشنه کام و مهیا شدن برای رزم سپاه کوفه وشام
چو لشگرگه شاه اهل ولا
تهی ماند در عرصه ی کربلا
زخویشان ویاران آن شهریار
نماند اندر آن رزمگه یک سوار
بدانسان کزین پیش تر گفته گشت
جهان نامه ی عمرشان درنوشت
بماند اندر آن پهنه فرخنده شاه
نه پور و برادر نه یار و سپاه
به جا پور بیمار بودش یکی
دگر شیر خواره گزین کودکی
پر از تیر وشمشیر آن سرزمین
دل شیر از آن رزمگه سهمگین
درخشان سنان ها کران تا کران
کله خود بر فرق جنگ آوران
ز آوای شیپور و اسب وسوار
سر چرخ گردنده اندر دوار
شهنشاه چون خویش را فرد دید
شرر بار آهی زدل برکشید
زیکسو نگه کرد بردشت جنگ
زمین را ز بدخواه خود دید تنگ
همی تیغ دید و سوار و سمند
به «هل من مبارز» نواها بلند
ز سوی دگر دید یاران خویش
ره نیستی جمله بگرفته پیش
علم گشت پست و سپهبد نگون
بر و یال فرزند رنگین به خون
به پرده سرا دید با چشم تر
زنان موی کن کودکان مویه گر
دل نازکش گشت لبریز درد
بر آورد سر سوی یزدان فرد
بگفتا: که ای پاک پروردگار
تو بینی که این فرقه ی نابکار
چه سازند با پور پیغمبرت
نترسند از پرسش و کیفرت
سپس گشت آماده ی کارزار
بدو دیده ی چرخ بگریست زار
هر آنچه نبی(ص) داشت بی کم وکاست
زپا تا به سر کرد برخویش راست
به زین سمند پیمبر نشست
وزو نیزه ی آبداده، به دست
تهی ماند در عرصه ی کربلا
زخویشان ویاران آن شهریار
نماند اندر آن رزمگه یک سوار
بدانسان کزین پیش تر گفته گشت
جهان نامه ی عمرشان درنوشت
بماند اندر آن پهنه فرخنده شاه
نه پور و برادر نه یار و سپاه
به جا پور بیمار بودش یکی
دگر شیر خواره گزین کودکی
پر از تیر وشمشیر آن سرزمین
دل شیر از آن رزمگه سهمگین
درخشان سنان ها کران تا کران
کله خود بر فرق جنگ آوران
ز آوای شیپور و اسب وسوار
سر چرخ گردنده اندر دوار
شهنشاه چون خویش را فرد دید
شرر بار آهی زدل برکشید
زیکسو نگه کرد بردشت جنگ
زمین را ز بدخواه خود دید تنگ
همی تیغ دید و سوار و سمند
به «هل من مبارز» نواها بلند
ز سوی دگر دید یاران خویش
ره نیستی جمله بگرفته پیش
علم گشت پست و سپهبد نگون
بر و یال فرزند رنگین به خون
به پرده سرا دید با چشم تر
زنان موی کن کودکان مویه گر
دل نازکش گشت لبریز درد
بر آورد سر سوی یزدان فرد
بگفتا: که ای پاک پروردگار
تو بینی که این فرقه ی نابکار
چه سازند با پور پیغمبرت
نترسند از پرسش و کیفرت
سپس گشت آماده ی کارزار
بدو دیده ی چرخ بگریست زار
هر آنچه نبی(ص) داشت بی کم وکاست
زپا تا به سر کرد برخویش راست
به زین سمند پیمبر نشست
وزو نیزه ی آبداده، به دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴ - به میدان آمدن شاه بی سپاه از بهر اتمام حجت
بیامد به پیش سپاه ایستاد
به اتمام حجت، زبان برگشاد
بفرمود: آیا در این پهندشت
کسی هست کز جان تواند گذشت؟
کسی هست، کآید مددکار من
در این بی سپاهی شود یار من؟
کسی هست کز خشم پروردگار
بترسد، هراسد ز انجام کار؟
بگرداند از آل احمد (ص) بدی
به نیکی سپارد ره ایزدی
به راه خدا جانفشانی کند
هم از دشمنش جانستانی کند
چو برخاست از شهریار، این ندا
که جان همه دوستانش، فدا
نخست آمد از ایزدی بارگاه
خطابی بدو کای جهان را پناه
تویی عاشق من در این داوری
زمن خواه اگر بایدت یاوری
در این بی پناهی پناهت منم
ظفر بخش در رزمگاهت منم
بخواه آنچه خواهی زدادار خویش
مدان هیچ کس را مدد کار خویش
پس از روح پاک فرستاده گان
به پاسخ بدان شاه آزاده گان
چنین آمد از باغ مینو درود
که ای پادشاه فراز و فرود
بگو تا بیاییم زی کربلا
تو را یار باشیم در هر بلا
هم آغوش گردیم با کشته گان
به راه تو از خویش بگذشته گان
روان نبی (ص) نیز با درد جفت
به پور گرانمایه «لبیک »گفت
که ای بی سپه مانده فرزند من
خزاندیده شاخ برومند من
بگو تا بیایم ز خلد برین
پی یاری تو به روی زمین
کنم جان خود برخی جان تو
سر خویش بازم به میدان تو
از آن پس بیامد ز شیر خدا
به فرزند از بام عرش این ندا
که ای پور آزاده ی سرفراز
گرت هست بر یاری من نیاز
بگو تا بیایم در آن کارزار
به کار آورم جوهر ذوالفقار
رسیدش هم از مجتبی (ع) این خروش
درآن دشت پر محنت و غم به گوش
که ای با من انباز و همتا ویار
برادر زمام و پدر یادگار
بگو تا که آیم به سوی تو من
ببازم سر خود به کوی تو من
چو عباس (ع) و قاسم (ع) فدایت شوم
شهید صف کربلایت شوم
پس از اولیا این ندا گشت راست
که برمات ای شاه فرمان رواست
بگو تا بدانجا سپه برکشیم
زخصمت به شمشیر کیفر کشیم
ز روشن روان شهیدان پیش
که بودند با آن خداوند خویش
درود آمدش کای خداوندگار
بگو تا گراییم زی کارزار
به راه تو بازیم جان ها مگر
شود روی ما پیش حق سرخ تر
همه ساکنان سپهر و زمین
زبگدشته و آینده ی مومنین
همه آفرینش ز خوب و ز زشت
چه اهل جهنم چه اهل بهشت
همه اذن یاری ز شه خواستند
به جانبازی اش پوزش آراستند
شهنشاه جز ایزد دادراست
درآن رزم از آن جمله یاری نخواست
پس آنگاه آن شاه با دین و داد
دمی تکیه بر نیزه ی خویش داد
شهیدان خود را همی بنگریست
از آنان همی یاد کرد وگریست
به اتمام حجت، زبان برگشاد
بفرمود: آیا در این پهندشت
کسی هست کز جان تواند گذشت؟
کسی هست، کآید مددکار من
در این بی سپاهی شود یار من؟
کسی هست کز خشم پروردگار
بترسد، هراسد ز انجام کار؟
بگرداند از آل احمد (ص) بدی
به نیکی سپارد ره ایزدی
به راه خدا جانفشانی کند
هم از دشمنش جانستانی کند
چو برخاست از شهریار، این ندا
که جان همه دوستانش، فدا
نخست آمد از ایزدی بارگاه
خطابی بدو کای جهان را پناه
تویی عاشق من در این داوری
زمن خواه اگر بایدت یاوری
در این بی پناهی پناهت منم
ظفر بخش در رزمگاهت منم
بخواه آنچه خواهی زدادار خویش
مدان هیچ کس را مدد کار خویش
پس از روح پاک فرستاده گان
به پاسخ بدان شاه آزاده گان
چنین آمد از باغ مینو درود
که ای پادشاه فراز و فرود
بگو تا بیاییم زی کربلا
تو را یار باشیم در هر بلا
هم آغوش گردیم با کشته گان
به راه تو از خویش بگذشته گان
روان نبی (ص) نیز با درد جفت
به پور گرانمایه «لبیک »گفت
که ای بی سپه مانده فرزند من
خزاندیده شاخ برومند من
بگو تا بیایم ز خلد برین
پی یاری تو به روی زمین
کنم جان خود برخی جان تو
سر خویش بازم به میدان تو
از آن پس بیامد ز شیر خدا
به فرزند از بام عرش این ندا
که ای پور آزاده ی سرفراز
گرت هست بر یاری من نیاز
بگو تا بیایم در آن کارزار
به کار آورم جوهر ذوالفقار
رسیدش هم از مجتبی (ع) این خروش
درآن دشت پر محنت و غم به گوش
که ای با من انباز و همتا ویار
برادر زمام و پدر یادگار
بگو تا که آیم به سوی تو من
ببازم سر خود به کوی تو من
چو عباس (ع) و قاسم (ع) فدایت شوم
شهید صف کربلایت شوم
پس از اولیا این ندا گشت راست
که برمات ای شاه فرمان رواست
بگو تا بدانجا سپه برکشیم
زخصمت به شمشیر کیفر کشیم
ز روشن روان شهیدان پیش
که بودند با آن خداوند خویش
درود آمدش کای خداوندگار
بگو تا گراییم زی کارزار
به راه تو بازیم جان ها مگر
شود روی ما پیش حق سرخ تر
همه ساکنان سپهر و زمین
زبگدشته و آینده ی مومنین
همه آفرینش ز خوب و ز زشت
چه اهل جهنم چه اهل بهشت
همه اذن یاری ز شه خواستند
به جانبازی اش پوزش آراستند
شهنشاه جز ایزد دادراست
درآن رزم از آن جمله یاری نخواست
پس آنگاه آن شاه با دین و داد
دمی تکیه بر نیزه ی خویش داد
شهیدان خود را همی بنگریست
از آنان همی یاد کرد وگریست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵ - ندا فرمودن حضرت سید الشهدا، شهدا را و پاسخ ایشان
یکایک به اندوه بشمردشان
همی بر زبان نام ها بردشان
نخستین بگفت ای گزین پور عم
یل دشمن انداز و شیر دژم
سرافراز مردا سرا مسلما
نبرده سوار بنی هاشما
کجایی که بینی مرا بی سپاه
به گرد اندرم لشگری کینه خواه
برادر ابولفضل عباس راد
مه هاشمی میر حیدرنژاد
کجایی که آری به شمشیر دست
بدین بد سگالان در آری شکست
کجایی علی(ع) ای جوان پور من
فروغ جهان بین بی نور من
پدر را بیا یار و غمخوار باش
زنان حرم را پرستار باش
کجایی به خون خفته داماد من؟
شکیب دل و جان ناشاد من
بیا عم خود را به غم یار بین
به چنگال گرگان گرفتار بین
تو ای حر! جوان ریاحی نسب
الا ای سوار دلاور وهب
ایا مسلم عوسجه! ای حبیب!
تو عابس ایا پور راد شبیب
ایا پور نافع الا ای زهیر!
الا ای اسد! ای بریر! ای عمیر!
ایا نامداران شمشیر زن
که بودید نیروی بازوی من
چه شد آن همه عهد و پیمانتان؟
مگر سست شد بر من ایمانتان؟
گر اینسان گذشتید از یاری ام
کشیدید دست از مددکاری ام
حریم رسولند این بانوان
که هستند از بی کسی در فغان
الا ای دلیران پرخاشخور
از این خواب نوشین برآرید سر
حریم نبی (ص) را بدارید پاس
زآسیب این قوم حق ناشناس
چو شاه حجاز این نوا کردراست
تو گفتی مگر شور محشر بخاست
شهیدان که بد ماهشان در محاق
ز جور مخالف به دشت عراق
زبانگ حسینی به هوش آمدند
نشستند و اندر خروش آمدند
ز راه گلو پاسخ آراستند
ز شه اذن برخاستن خواستند
بگفتند: کای داور سرفراز
گرت هست بریاری ما نیاز
همه بهر این کار آماده ایم
اگر چند از این پیش جان داده ایم
شهنشه مرآن کشتگان را ستود
فرستاد بر جان هر یک درود
بگفت: ای شهیدان گلگون کفن
بمانید بر حالت خویشتن
من اینک روانم به سوی شما
همی سوزدم آرزوی شما
چو به جای خفتند یاران شاه
برآمد یک شیون ازخیمه گاه
همی بر زبان نام ها بردشان
نخستین بگفت ای گزین پور عم
یل دشمن انداز و شیر دژم
سرافراز مردا سرا مسلما
نبرده سوار بنی هاشما
کجایی که بینی مرا بی سپاه
به گرد اندرم لشگری کینه خواه
برادر ابولفضل عباس راد
مه هاشمی میر حیدرنژاد
کجایی که آری به شمشیر دست
بدین بد سگالان در آری شکست
کجایی علی(ع) ای جوان پور من
فروغ جهان بین بی نور من
پدر را بیا یار و غمخوار باش
زنان حرم را پرستار باش
کجایی به خون خفته داماد من؟
شکیب دل و جان ناشاد من
بیا عم خود را به غم یار بین
به چنگال گرگان گرفتار بین
تو ای حر! جوان ریاحی نسب
الا ای سوار دلاور وهب
ایا مسلم عوسجه! ای حبیب!
تو عابس ایا پور راد شبیب
ایا پور نافع الا ای زهیر!
الا ای اسد! ای بریر! ای عمیر!
ایا نامداران شمشیر زن
که بودید نیروی بازوی من
چه شد آن همه عهد و پیمانتان؟
مگر سست شد بر من ایمانتان؟
گر اینسان گذشتید از یاری ام
کشیدید دست از مددکاری ام
حریم رسولند این بانوان
که هستند از بی کسی در فغان
الا ای دلیران پرخاشخور
از این خواب نوشین برآرید سر
حریم نبی (ص) را بدارید پاس
زآسیب این قوم حق ناشناس
چو شاه حجاز این نوا کردراست
تو گفتی مگر شور محشر بخاست
شهیدان که بد ماهشان در محاق
ز جور مخالف به دشت عراق
زبانگ حسینی به هوش آمدند
نشستند و اندر خروش آمدند
ز راه گلو پاسخ آراستند
ز شه اذن برخاستن خواستند
بگفتند: کای داور سرفراز
گرت هست بریاری ما نیاز
همه بهر این کار آماده ایم
اگر چند از این پیش جان داده ایم
شهنشه مرآن کشتگان را ستود
فرستاد بر جان هر یک درود
بگفت: ای شهیدان گلگون کفن
بمانید بر حالت خویشتن
من اینک روانم به سوی شما
همی سوزدم آرزوی شما
چو به جای خفتند یاران شاه
برآمد یک شیون ازخیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶ - شنیدن سیدالساجدین استغاثه ی امام و سلطان دین را و عزم یاوری کردن
پناه جهان سیدالساجدین
امام چهارم شهنشاه دین
برون آمد از خیمه چون مه ز میغ
به دستی عصا و به دستیش تیغ
ز بیماری افتان و خیزان همی
به درد پدر اشکریزان همی
نوان می خرامید لبیک گوی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی
چون آن شاه را ام کلثوم دید
سرآسیمه از خیمه بیرون دوید
بدو گفت: جانا کجا می روی؟
بدین ناتوانی چرا می روی؟
تو بیماری اندر تنت تاب نیست
بدو پاسخ آورد شاه و گریست
که ای عمه بنگر که در رزمگاه
بود یکتنه باب من بی سپاه
همی یار خواهد کسش یار نیست
یکی حق پرست و مددکار نیست
بهل تا روم جان فدایش کنم
سر خویش برخی به پایش کنم
پدر را پسر یار و غمخوار به
به پیکار دشمن مددکار به
جهاندار بی یار چون کار پور
نگه کرد آواز دادش زدور
که ای ناتوان زی حرم باز گرد
بدین بیکسان یار و دمساز گرد
تو بر تخت دین جانشین منی
جهانبان ز جان آفرین منی
زتو آل پیغمبر آید پدید
نشاید تو را زین زمین بر چمید
ایا ام کلثوم اخت بتول (ع)
ببرهمرهش زی حریم رسول (ص)
مهل تا شتابد به رزم سپاه
مهل تا شود نسل احمد (ع) تباه
که این ناتوان یادگار من است
خلیفه ز پروردگار من است
چه در مرز کوفه چه درشهر شام
بود یار آل رسول انام
شنید از برادر چو بانو سخن
سوی خرگهش برد با خویشتن
خداوند دین از بر دشمنان
بتابید زی خرگه خود عنان
امام چهارم شهنشاه دین
برون آمد از خیمه چون مه ز میغ
به دستی عصا و به دستیش تیغ
ز بیماری افتان و خیزان همی
به درد پدر اشکریزان همی
نوان می خرامید لبیک گوی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی
چون آن شاه را ام کلثوم دید
سرآسیمه از خیمه بیرون دوید
بدو گفت: جانا کجا می روی؟
بدین ناتوانی چرا می روی؟
تو بیماری اندر تنت تاب نیست
بدو پاسخ آورد شاه و گریست
که ای عمه بنگر که در رزمگاه
بود یکتنه باب من بی سپاه
همی یار خواهد کسش یار نیست
یکی حق پرست و مددکار نیست
بهل تا روم جان فدایش کنم
سر خویش برخی به پایش کنم
پدر را پسر یار و غمخوار به
به پیکار دشمن مددکار به
جهاندار بی یار چون کار پور
نگه کرد آواز دادش زدور
که ای ناتوان زی حرم باز گرد
بدین بیکسان یار و دمساز گرد
تو بر تخت دین جانشین منی
جهانبان ز جان آفرین منی
زتو آل پیغمبر آید پدید
نشاید تو را زین زمین بر چمید
ایا ام کلثوم اخت بتول (ع)
ببرهمرهش زی حریم رسول (ص)
مهل تا شتابد به رزم سپاه
مهل تا شود نسل احمد (ع) تباه
که این ناتوان یادگار من است
خلیفه ز پروردگار من است
چه در مرز کوفه چه درشهر شام
بود یار آل رسول انام
شنید از برادر چو بانو سخن
سوی خرگهش برد با خویشتن
خداوند دین از بر دشمنان
بتابید زی خرگه خود عنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷ - برگشتن امام به خیمه گاه و سپردن اسرار امامت را به پسر بیمار خود
بیامد بر پور بیمار خویش
ببوسید رویش ز اندازه بیش
بگفت ای روان تن پاک من
دل آزرده فرزند غمناک من
بمان یادگار از نیاکان خویش
شهنشاه، بر جای پاکان خویش
در این دشت نبود تو را سر نوشت
شهادت که بینی بسی خوب وزشت
تو باید سرم رابه روی سنان
ببینی به دست بد اختر سنان
تو باید چهل روز در راه شام
روی همره آل خیرالانام
تو باید سرم را ببینی به طشت
به پیش آیدت سخت تر سرگذشت
بگفت این و اشک از دو دیده سترد
بدو ارث و علم امامت سپرد
به تخت ولایت نمودش خدیو
که بندد سلیمان صفت دست دیو
سپس کرد بدرود اهل حرم
ببخشید آرامش از درد و غم
ببوسید رویش ز اندازه بیش
بگفت ای روان تن پاک من
دل آزرده فرزند غمناک من
بمان یادگار از نیاکان خویش
شهنشاه، بر جای پاکان خویش
در این دشت نبود تو را سر نوشت
شهادت که بینی بسی خوب وزشت
تو باید سرم رابه روی سنان
ببینی به دست بد اختر سنان
تو باید چهل روز در راه شام
روی همره آل خیرالانام
تو باید سرم را ببینی به طشت
به پیش آیدت سخت تر سرگذشت
بگفت این و اشک از دو دیده سترد
بدو ارث و علم امامت سپرد
به تخت ولایت نمودش خدیو
که بندد سلیمان صفت دست دیو
سپس کرد بدرود اهل حرم
ببخشید آرامش از درد و غم
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸ - به میدان بردن امام حضرت علی اصغر را به طلب آب و شهادت آن جناب
بفرمود با زینب (ع) غمزده
که ای خواهر زار ماتمزده
برون آر آن گل عذار مرا
همان کودک شیرخوار مرا
که شش مه به سر برده از زنده گی
بود چون ستاره به رخشنده گی
که بینم دمی نازنین رود را
به رویش دهم بوسه بدرود را
گرانمایه را زینب از خیمه گاه
برفت و بیاورد نزدیک شاه
همی گفت زار ای شه دین فروز
نخورده است آب این گرامی سه روز
ببر با خود او را سوی رزمگاه
برای وی از لشگر آبی بخواه
مگر بخشش آرند بر خردی اش
رهانندش از دست تاب عطش
چنان کن که سیراب باز آری اش
که جان های ما سوخت از زاری اش
شه آن نغز نوباوه را برگرفت
چو جان گرامیش ور برگرفت
ببوسید گلدسته ی خویش را
کزو داشت مرهم دل ریش را
به گنج ولایت همان گوهرش
به جا بود و بگرفت از خواهرش
نبی (ص) وار بردش به معراج عشق
بکرد آن دمش دره التاج عشق
در آغوش شه روی نوازده پور
همی تافت چون از بر چرخ هور
پدر بد به عرش خدا گوشوار
پسر در برش گوهری شاهوار
بیامد به پیش سپاه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
که ای دشمنان جهان آفرین
کشیده سر از حکم جان آفرین
بکشتید یاران و خویشان من
گذشتید از عهد و پیمان من
و یا آنکه بخشید یک جرعه آب
که از او عطش برده یکباره تاب
مرا گر گنهکار پنداشتید
که بر من چنین بد روا داشتید
چه کرده است این کودک بیگناه؟
که از تشنگی گشت باید تباه
سه روز است این گل نخورده است آب
به خود دارد از تشنگی از تشنگی پیچ وتاب
بدین پهنه آوردمش آب خواه
یکی سوی او بنگرید ای سپاه
مگر رحم آرید بر حال او
ببینید بر خردی سال او
چشانید او را یکی جرعه آب
بسی گفت و ازکس نیامد جواب
عمر گفت: ای لشگر آبش دهید
بد انسان که باید جوابش دهید
تبه گوهری نام او حرمله
نمود از زه کینه تیری یله
زبانگ زه و جور آن بدگمان
خروشی برآمد زهفت آسمان
بلرزید بر خویش عرش برین
بزد دست بر فرق روح الامین
از آن تیر شد تیره چشم سپهر
زاندوه شد زرد رخسار مهر
از آن تیر شد چیده برگ گلی
که بد جبرییلش کمین بلبلی
گلویی از آن تیر آسیب یافت
کز آسیب آن قلب حیدر شکافت
برون شد چو پیکان ز شست پلید
به حلقوم نوباوه ی شه رسید
بزد چاک و از سوی دیگر بجست
به بازوی فرخ پدر بر نشست
ببرید از گوش او تا به گوش
برآورد شهزاده از دل خروش
بپیچید بر خویش از تاب درد
برون دست ها راز قنداقه کرد
حمایل بیفکند بر دوش باب
شگفتا جهان چون نگشتی خراب؟
شه از نای او برکشید آن خدنگ
شده پر و پیکانش یاقوت رنگ
از آن نای خشکیده چون ناودان
روان گشت خون وان شه غیب دان
به گردون بیفشاندی آن خون پاک
نهشتی که یک قطره آید به خاک
چو دانستی ار خون آن بیگناه
به خاک آید از وی نروید گیاه
عذاب خدایی رسد در زمان
بدان قوم بد اختر از آسمان
شهنشه از آن درد بگریست سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سپس سر برآورد سوی فراز
بگفتا: که ای داور بی نیاز
تو دانی که من زین ستمگر سپاه
چه دیدم در این سهمگین رزمگاه
از این سخت تر بر من آسان بود
چو دردیده ی پاک یزدان بود
نباشد به درگاهت ای ذوالمنن
کم از ناقه ی صالح این پور من
تو این پیشکش راز من در پذیر
بود خرد اگر خرده بر من مگیر
به دست اندرون داشتم من همین
که آوردمش برخی واپسین
تو افزون شمارش اگر اندک است
بزرگش بفرمای گر کودک است
برفت آنچه بر من ز اعدای من
بیندوزش از بهر فردای من
بگفت این و بوسید روی پسر
پسر گشت خندان به روی پدر
وزین آشیان مرغ روحش بجست
به مینو در آغوش زهرا نشست
شهنشه از آن جای یکران براند
به نزد دگر کشتگانش رساند
فرود آمد و خواند بر وی نماز
پس از کار شکرانه ی بی نیاز
یکی قبر کوچک ابا نوک تیغ
بکند و نهفتش به خاک ای دریغ
همانا بدآگاه فرخنده شاه
که آید به پایان چو رزم سپاه
تن کشتگان را به سم ستور
بسایند آن مردم پر غرور
ندارد تن کودک این توش و تاب
از آتش نهان کرد اندر تراب
و یا شرمگین بود از مادرش
نبرد آن تن کشته را در برش
دریغا از آن اختر تابناک
که افکند تیر و بالش به خاک
دریغا از آن لؤلؤی شاهوار
که یاقوت گون گشتش از خون عذار
دریغا از آن نغز گلبن که داد
خزان ستم برگ و بارش به باد
دریغا ازآن مرغ جبریل فر
که بسمل شد از ناوک چار پر
دریغا از آن باز عرشی شکار
که افکند پر عقابش زکار
دریغا از آن لعل ناخورده شیر
که سیراب کردندش از آب تیر
ندانم چه بگذشت برمادرش
چو شه رفت در خیمه بی اصغرش
من ازکار این کودکم در شگفت
بزرگ است خردش نباید گرفت
ملک در خروش آمد از ماتمش
شفق جامه در خون کشید از غمش
غمین گشت جان نبی (ص) دربهشت
بگریید بانوی حورا سرشت
شکیبا کناد ای رسول خدای
تو را کردگارت به دیگر سرای
زمینو بدین اختر دین فروز
خروش تو درگوشم آید هنوز
بسی آمد از مرگ او برتو رنج
بسی دید روشن روانت شکنج
دل نازکت ای شفیع جزا
چسان تاب آورد در این عزا؟
به آن پر بها گوهرکان عشق
به آن آب خورده ز پیکان عشق
که این بنده ای شه فرامش مکن
چراغ دلم را تو خامش مکن
ببخشا به من تیره گی های من
همان در گنه خیره گی های من
ندارد تن من ز تو آن عتاب
شها روز محشر زمن رخ متاب
مرا چون تو شاهی پناهم تو باش
به روز جزا عذار خواهم توباش
که ای خواهر زار ماتمزده
برون آر آن گل عذار مرا
همان کودک شیرخوار مرا
که شش مه به سر برده از زنده گی
بود چون ستاره به رخشنده گی
که بینم دمی نازنین رود را
به رویش دهم بوسه بدرود را
گرانمایه را زینب از خیمه گاه
برفت و بیاورد نزدیک شاه
همی گفت زار ای شه دین فروز
نخورده است آب این گرامی سه روز
ببر با خود او را سوی رزمگاه
برای وی از لشگر آبی بخواه
مگر بخشش آرند بر خردی اش
رهانندش از دست تاب عطش
چنان کن که سیراب باز آری اش
که جان های ما سوخت از زاری اش
شه آن نغز نوباوه را برگرفت
چو جان گرامیش ور برگرفت
ببوسید گلدسته ی خویش را
کزو داشت مرهم دل ریش را
به گنج ولایت همان گوهرش
به جا بود و بگرفت از خواهرش
نبی (ص) وار بردش به معراج عشق
بکرد آن دمش دره التاج عشق
در آغوش شه روی نوازده پور
همی تافت چون از بر چرخ هور
پدر بد به عرش خدا گوشوار
پسر در برش گوهری شاهوار
بیامد به پیش سپاه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
که ای دشمنان جهان آفرین
کشیده سر از حکم جان آفرین
بکشتید یاران و خویشان من
گذشتید از عهد و پیمان من
و یا آنکه بخشید یک جرعه آب
که از او عطش برده یکباره تاب
مرا گر گنهکار پنداشتید
که بر من چنین بد روا داشتید
چه کرده است این کودک بیگناه؟
که از تشنگی گشت باید تباه
سه روز است این گل نخورده است آب
به خود دارد از تشنگی از تشنگی پیچ وتاب
بدین پهنه آوردمش آب خواه
یکی سوی او بنگرید ای سپاه
مگر رحم آرید بر حال او
ببینید بر خردی سال او
چشانید او را یکی جرعه آب
بسی گفت و ازکس نیامد جواب
عمر گفت: ای لشگر آبش دهید
بد انسان که باید جوابش دهید
تبه گوهری نام او حرمله
نمود از زه کینه تیری یله
زبانگ زه و جور آن بدگمان
خروشی برآمد زهفت آسمان
بلرزید بر خویش عرش برین
بزد دست بر فرق روح الامین
از آن تیر شد تیره چشم سپهر
زاندوه شد زرد رخسار مهر
از آن تیر شد چیده برگ گلی
که بد جبرییلش کمین بلبلی
گلویی از آن تیر آسیب یافت
کز آسیب آن قلب حیدر شکافت
برون شد چو پیکان ز شست پلید
به حلقوم نوباوه ی شه رسید
بزد چاک و از سوی دیگر بجست
به بازوی فرخ پدر بر نشست
ببرید از گوش او تا به گوش
برآورد شهزاده از دل خروش
بپیچید بر خویش از تاب درد
برون دست ها راز قنداقه کرد
حمایل بیفکند بر دوش باب
شگفتا جهان چون نگشتی خراب؟
شه از نای او برکشید آن خدنگ
شده پر و پیکانش یاقوت رنگ
از آن نای خشکیده چون ناودان
روان گشت خون وان شه غیب دان
به گردون بیفشاندی آن خون پاک
نهشتی که یک قطره آید به خاک
چو دانستی ار خون آن بیگناه
به خاک آید از وی نروید گیاه
عذاب خدایی رسد در زمان
بدان قوم بد اختر از آسمان
شهنشه از آن درد بگریست سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سپس سر برآورد سوی فراز
بگفتا: که ای داور بی نیاز
تو دانی که من زین ستمگر سپاه
چه دیدم در این سهمگین رزمگاه
از این سخت تر بر من آسان بود
چو دردیده ی پاک یزدان بود
نباشد به درگاهت ای ذوالمنن
کم از ناقه ی صالح این پور من
تو این پیشکش راز من در پذیر
بود خرد اگر خرده بر من مگیر
به دست اندرون داشتم من همین
که آوردمش برخی واپسین
تو افزون شمارش اگر اندک است
بزرگش بفرمای گر کودک است
برفت آنچه بر من ز اعدای من
بیندوزش از بهر فردای من
بگفت این و بوسید روی پسر
پسر گشت خندان به روی پدر
وزین آشیان مرغ روحش بجست
به مینو در آغوش زهرا نشست
شهنشه از آن جای یکران براند
به نزد دگر کشتگانش رساند
فرود آمد و خواند بر وی نماز
پس از کار شکرانه ی بی نیاز
یکی قبر کوچک ابا نوک تیغ
بکند و نهفتش به خاک ای دریغ
همانا بدآگاه فرخنده شاه
که آید به پایان چو رزم سپاه
تن کشتگان را به سم ستور
بسایند آن مردم پر غرور
ندارد تن کودک این توش و تاب
از آتش نهان کرد اندر تراب
و یا شرمگین بود از مادرش
نبرد آن تن کشته را در برش
دریغا از آن اختر تابناک
که افکند تیر و بالش به خاک
دریغا از آن لؤلؤی شاهوار
که یاقوت گون گشتش از خون عذار
دریغا از آن نغز گلبن که داد
خزان ستم برگ و بارش به باد
دریغا ازآن مرغ جبریل فر
که بسمل شد از ناوک چار پر
دریغا از آن باز عرشی شکار
که افکند پر عقابش زکار
دریغا از آن لعل ناخورده شیر
که سیراب کردندش از آب تیر
ندانم چه بگذشت برمادرش
چو شه رفت در خیمه بی اصغرش
من ازکار این کودکم در شگفت
بزرگ است خردش نباید گرفت
ملک در خروش آمد از ماتمش
شفق جامه در خون کشید از غمش
غمین گشت جان نبی (ص) دربهشت
بگریید بانوی حورا سرشت
شکیبا کناد ای رسول خدای
تو را کردگارت به دیگر سرای
زمینو بدین اختر دین فروز
خروش تو درگوشم آید هنوز
بسی آمد از مرگ او برتو رنج
بسی دید روشن روانت شکنج
دل نازکت ای شفیع جزا
چسان تاب آورد در این عزا؟
به آن پر بها گوهرکان عشق
به آن آب خورده ز پیکان عشق
که این بنده ای شه فرامش مکن
چراغ دلم را تو خامش مکن
ببخشا به من تیره گی های من
همان در گنه خیره گی های من
ندارد تن من ز تو آن عتاب
شها روز محشر زمن رخ متاب
مرا چون تو شاهی پناهم تو باش
به روز جزا عذار خواهم توباش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹ - آمدن امام علیه السلام به خیمه گاه و وداع نمودن با اهل حرم
زتیر بداندیش چون روزگار
سر آمد بدان کودک شیرخوار
بیامد شه دین به سوی حرم
رخ از گریه پرخون دل از غم دژم
همه بانوان حرم را بخواند
ابا کودکان در بر خود نشاند
همی دست بر روی هر یک بسود
به بدرود ایشان زبان برگشود
بگفتا که ای آل خیرالانام
شما را یکایک درود و سلام
زدیدار من توشه گیرید باز
که آمد مرا گاه رفتن فراز
مرا شوق دیدار پروردگار
زتن برده آرام و از دل قرار
میان من و او حجابی نماند
به جز جان که باید به راهش فشاند
کنون می روم سوی میدان کین
به مهمانی پاک جان آفرین
پس از من خداوند بس یارتان
به هر سختی اندر مددکارتان
زهر بدکه از دشمن آید به سر
پناهنده باشید بردادگر
علی (ع) کو پس از من شه عالم است
در این راهتان محرم و همدم است
در این گفتگو بود شاه امم
که ناگاه بیرون دوید از حرم
یکی ماهرو کودک خردسال
به بالا و چهر و سخن بی مثال
سکینه(ع) زشه داشت فرخنده نام
بدو بود دارای دین شادکام
دمی از کنارش بنگذاشتی
نکوتر ز جان در برش داشتی
زبانی خوش و نغز گفتار داشت
دل آراتر از خلد دیدار داشت
بیامد بر شاه با اشک و آه
نمودش در آغوش بر جایگاه
زدش بوسه بسیار بردست و پای
بدو گفت با دیده ی اشک زای
که ای خاک پای تو تاج سرم
سرافراز باب بلند افسرم
دراین خردسالی یتیم ام مکن
زهجران خود دل دو نیم ام مکن
کنار خود از من مگردان تهی
زمن مگسلان اختر فرهی
دو فرخ برادرم در این زمین
به خون خفتشان پیکر نازنین
سپهدار عم جهانجوی من
جدا شد به شمشیر دستش زتن
زاولاد هاشم هر آنکس که بود
جهانشان همه گشت هستی درود
چو گشت اسپری روزگار همه
توماندی به جا یادگار همه
تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ
سلیح نبرد آمدت ساز و برگ
پس از تو که در برفشاند مرا؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدو گفت شاه ای نکو دخترم
نباشد چو دیگر کسی یاورم
به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار
که بی یاوران را همین است کار
سکینه (س) بدو گفت زارای پدر
به یثرب دگر باره ما را ببر
که درسایه ی تربت مصطفی (ص)
نبینیم از بدسگالان جفا
شهش گفت: هیهات ازین آرزوی
که ره گر نبد بسته از چار سوی
نمی خواستم خویش را مبتلا
نمی ماندم اندر زمین بلا
دگر روی یثرب نخواهید دید
مگر من شوم از میان ناپدید
سکینه (س) از آن گفته بگریست زار
فرو ریخت خون از مژه بر کنار
شهش گفت: ای بانوی بانوان
مسوزان دلم تاکه دارم روان
کنون گاه این زاری و گریه نیست
به مرگم بسی زار خواهی گریست
نگون از بر زین چو گشتم به روی
به من هر چه خواهی به زاری بموی
سر آمد بدان کودک شیرخوار
بیامد شه دین به سوی حرم
رخ از گریه پرخون دل از غم دژم
همه بانوان حرم را بخواند
ابا کودکان در بر خود نشاند
همی دست بر روی هر یک بسود
به بدرود ایشان زبان برگشود
بگفتا که ای آل خیرالانام
شما را یکایک درود و سلام
زدیدار من توشه گیرید باز
که آمد مرا گاه رفتن فراز
مرا شوق دیدار پروردگار
زتن برده آرام و از دل قرار
میان من و او حجابی نماند
به جز جان که باید به راهش فشاند
کنون می روم سوی میدان کین
به مهمانی پاک جان آفرین
پس از من خداوند بس یارتان
به هر سختی اندر مددکارتان
زهر بدکه از دشمن آید به سر
پناهنده باشید بردادگر
علی (ع) کو پس از من شه عالم است
در این راهتان محرم و همدم است
در این گفتگو بود شاه امم
که ناگاه بیرون دوید از حرم
یکی ماهرو کودک خردسال
به بالا و چهر و سخن بی مثال
سکینه(ع) زشه داشت فرخنده نام
بدو بود دارای دین شادکام
دمی از کنارش بنگذاشتی
نکوتر ز جان در برش داشتی
زبانی خوش و نغز گفتار داشت
دل آراتر از خلد دیدار داشت
بیامد بر شاه با اشک و آه
نمودش در آغوش بر جایگاه
زدش بوسه بسیار بردست و پای
بدو گفت با دیده ی اشک زای
که ای خاک پای تو تاج سرم
سرافراز باب بلند افسرم
دراین خردسالی یتیم ام مکن
زهجران خود دل دو نیم ام مکن
کنار خود از من مگردان تهی
زمن مگسلان اختر فرهی
دو فرخ برادرم در این زمین
به خون خفتشان پیکر نازنین
سپهدار عم جهانجوی من
جدا شد به شمشیر دستش زتن
زاولاد هاشم هر آنکس که بود
جهانشان همه گشت هستی درود
چو گشت اسپری روزگار همه
توماندی به جا یادگار همه
تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ
سلیح نبرد آمدت ساز و برگ
پس از تو که در برفشاند مرا؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدو گفت شاه ای نکو دخترم
نباشد چو دیگر کسی یاورم
به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار
که بی یاوران را همین است کار
سکینه (س) بدو گفت زارای پدر
به یثرب دگر باره ما را ببر
که درسایه ی تربت مصطفی (ص)
نبینیم از بدسگالان جفا
شهش گفت: هیهات ازین آرزوی
که ره گر نبد بسته از چار سوی
نمی خواستم خویش را مبتلا
نمی ماندم اندر زمین بلا
دگر روی یثرب نخواهید دید
مگر من شوم از میان ناپدید
سکینه (س) از آن گفته بگریست زار
فرو ریخت خون از مژه بر کنار
شهش گفت: ای بانوی بانوان
مسوزان دلم تاکه دارم روان
کنون گاه این زاری و گریه نیست
به مرگم بسی زار خواهی گریست
نگون از بر زین چو گشتم به روی
به من هر چه خواهی به زاری بموی
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰ - پوشیدن آن سرور ناس پیراهن کهنه در زیر لباس و به میدان رفتن
شهنشه چو با دختر این زار گفت
به خواهر از آن پس چنین بازگفت
که پیراهنی دیده بس روزگار
بدانسان که کس را نیاید به کار
بیاور به من تاکه در زیر رخت
بپوشانمش برتن ای نیکبخت
که چون دشمن از من برد ساز و برگ
مگر او بماند مرا رخت مرگ
بیاورد آن بانوی مهر ورز
یکی جامه ی تنگ بی قدر وارز
شهش گفت: این جامه ی سوگوار
بود پوشش آنکه گشته است خوار
من ار چند تنها و بی یاورم
نه خوارم بر آورده ی داورم
دگر جامه آور فراخ و بلند
که پوشد ورا مردم ارجمند
بیاورد بانو به افغان وآه
دگر جامه زانسان که فرمود شاه
شهنشه در آن جامه افکند چاک
بپوشیدش اندر بر تابناک
دگر جامه و جوشنش بر زبر
بپوشید و بر بست محکم کمر
ز گفتار و کردار آن شهریار
همه پرده گی ها گرستند زار
شهنشاهشان کرد خامش به پند
سپس گفت گریان به بانگ بلند
کسی هست تا؟ آورد پیش من
سمند مرا اندرین انجمن
نبد کس که اسب آورد بهر شاه
به پا خاست زینب به افغان و آه
برفت و بیاورد اسب نیا
بر شاه دین خسرو اولیا
گرفتند خونین دلان یک به یک
همه گرد آن باره ی تیز تک
به دست این رکاب آن عنانش گرفت
از آن حال شد زینب به افغان و آه
بگفتا: که ای یادگار مهان
دگر خواهری جز من اندر جهان؟
زبهر برادر کشید اسب پیش
که تاوی بتازد سوی مرگ خویش؟
شهنشاه گریان بر آمد به زین
بدو مویه گر بانوان گزین
چنین بود اگر حال در آشکار
ولی در نهان بد دگرگونه کار
عنان دار او بود روح الامین
دوان قابض روح اندر یمین
مکاییل بگرفته او را رکاب
قضا و قدر پیشرو با شتاب
سرافیل با صور نوبت زنش
گذشته ز عرش برین گردنش
زخیمه روان گشت زی دشت کین
عیان دست یزدانش در آستین
زاسبش پدیدار فر براق
ز بانگ سمش ناله ی الفراق
به خواهر از آن پس چنین بازگفت
که پیراهنی دیده بس روزگار
بدانسان که کس را نیاید به کار
بیاور به من تاکه در زیر رخت
بپوشانمش برتن ای نیکبخت
که چون دشمن از من برد ساز و برگ
مگر او بماند مرا رخت مرگ
بیاورد آن بانوی مهر ورز
یکی جامه ی تنگ بی قدر وارز
شهش گفت: این جامه ی سوگوار
بود پوشش آنکه گشته است خوار
من ار چند تنها و بی یاورم
نه خوارم بر آورده ی داورم
دگر جامه آور فراخ و بلند
که پوشد ورا مردم ارجمند
بیاورد بانو به افغان وآه
دگر جامه زانسان که فرمود شاه
شهنشه در آن جامه افکند چاک
بپوشیدش اندر بر تابناک
دگر جامه و جوشنش بر زبر
بپوشید و بر بست محکم کمر
ز گفتار و کردار آن شهریار
همه پرده گی ها گرستند زار
شهنشاهشان کرد خامش به پند
سپس گفت گریان به بانگ بلند
کسی هست تا؟ آورد پیش من
سمند مرا اندرین انجمن
نبد کس که اسب آورد بهر شاه
به پا خاست زینب به افغان و آه
برفت و بیاورد اسب نیا
بر شاه دین خسرو اولیا
گرفتند خونین دلان یک به یک
همه گرد آن باره ی تیز تک
به دست این رکاب آن عنانش گرفت
از آن حال شد زینب به افغان و آه
بگفتا: که ای یادگار مهان
دگر خواهری جز من اندر جهان؟
زبهر برادر کشید اسب پیش
که تاوی بتازد سوی مرگ خویش؟
شهنشاه گریان بر آمد به زین
بدو مویه گر بانوان گزین
چنین بود اگر حال در آشکار
ولی در نهان بد دگرگونه کار
عنان دار او بود روح الامین
دوان قابض روح اندر یمین
مکاییل بگرفته او را رکاب
قضا و قدر پیشرو با شتاب
سرافیل با صور نوبت زنش
گذشته ز عرش برین گردنش
زخیمه روان گشت زی دشت کین
عیان دست یزدانش در آستین
زاسبش پدیدار فر براق
ز بانگ سمش ناله ی الفراق
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱ - رفتن امام تشنه کام به جانب میدان و آمدن سکینه ی مظلو مه به وداع پدر
چو شد دور لختی ز پرده سرای
ستاد اسب پیغمبر رهنمای
نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه
که بد دست حق بسته پایش زراه
همی برخروشید و افشاند دم
همی بر زمین کوفت رویینه سم
که شاها ز رفتار دارم معاف
که خفته است بردست من کوه قاف
اگر چند در پیش فرمان شاه
سبک آیدم کوه چون پر کاه
مراین کوه از عرش سنگین تراست
که عرش آفرین را گزین دختر است
شهنشاه سوی زمین بنگریست
که نارفتن باره بیند که چیست
گزین دخت را دید افتاده زار
گرفته سم اسب را درکنار
فرود آمد از باره گی بی درنگ
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
همی دست بر روی و مویش بسود
سکینه (س) به زاری همی بر فزود
زمانی بدانگونه بگذشت کار
دل شه ز شوق شهادت فگار
نه او خود ز شه دست برداشتی
نه آزردنش شه رواداشتی
درآندم به آغوش فرخنده باب
ربودش به امر خداوند خواب
چو یک لخت بگذشت بیدار شد
روان آب چشمش به رخسار شد
زدامان شه خویش را دور کرد
بدو گفت: بشتاب سوی نبرد
شهنشه بفرمودش ای جان باب
روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب
که تا این زمان داشتی اشک و آه
نهشتی که تازم به جنگ سپاه
کنونم برانگیزی از بهر جنگ
همی زاری آری که منما درنگ
بگفتا: در این دم که خوابم ربود
پیمبر (ص) به من روی فرخ نمود
بفرمود کز دامن باب دست
رها کن میفکن به عزمش شکست
بهل تا رود سوی میدان کین
که این است فرمان جان آفرین
بگفت این و گریان سوی خیمه گاه
برفت و نشست از بر باره شاه
ستاد اسب پیغمبر رهنمای
نمی رفت هرچ اش برانگیخت شاه
که بد دست حق بسته پایش زراه
همی برخروشید و افشاند دم
همی بر زمین کوفت رویینه سم
که شاها ز رفتار دارم معاف
که خفته است بردست من کوه قاف
اگر چند در پیش فرمان شاه
سبک آیدم کوه چون پر کاه
مراین کوه از عرش سنگین تراست
که عرش آفرین را گزین دختر است
شهنشاه سوی زمین بنگریست
که نارفتن باره بیند که چیست
گزین دخت را دید افتاده زار
گرفته سم اسب را درکنار
فرود آمد از باره گی بی درنگ
کشیدش چوجان اندر آغوش تنگ
همی دست بر روی و مویش بسود
سکینه (س) به زاری همی بر فزود
زمانی بدانگونه بگذشت کار
دل شه ز شوق شهادت فگار
نه او خود ز شه دست برداشتی
نه آزردنش شه رواداشتی
درآندم به آغوش فرخنده باب
ربودش به امر خداوند خواب
چو یک لخت بگذشت بیدار شد
روان آب چشمش به رخسار شد
زدامان شه خویش را دور کرد
بدو گفت: بشتاب سوی نبرد
شهنشه بفرمودش ای جان باب
روانت چه دید؟ اندرین طرفه خواب
که تا این زمان داشتی اشک و آه
نهشتی که تازم به جنگ سپاه
کنونم برانگیزی از بهر جنگ
همی زاری آری که منما درنگ
بگفتا: در این دم که خوابم ربود
پیمبر (ص) به من روی فرخ نمود
بفرمود کز دامن باب دست
رها کن میفکن به عزمش شکست
بهل تا رود سوی میدان کین
که این است فرمان جان آفرین
بگفت این و گریان سوی خیمه گاه
برفت و نشست از بر باره شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۲ - آمدن سید مظلوم به میدان
سمند سرافراز پر باز کرد
سوی پهنه چون باز پرواز کرد
بنگرفتی اش گر عنان شاه دین
به هم در نوشتی سپهر زمین
عقابی شد آن باره ی باد پای
به زینش همایی سرش عرش سای
ویا خود بدان باره گی کوه طور
تجلی درو کرده از عرش نور
چو آمد به نزدیک لشگر فراز
بزد بر زمین نیزه ی شست باز
بزد تکیه بر آن شه ارجمند
سوی لشگر آورد آوا بلند
بفرمود: کای مردم زشتخوی
زکین با جهان آفرین جنگجوی
زیزدان چرا روی بر کاشتید؟
سوی اهرمن گام بگذاشتید
زکین شما مردم نابکار
سرآمد به شیر خدا روزگار
حسن (ع) رابه کوزه در الماس ناب
بسودید تا زان بنوشید آب
هم اکنون پی کشتن من که هست
پدرم آن شهنشاه یزدان پرست
سوار و پیاده شدید انجمن
به خون خوردن من گشاده دهن
گذشتید ز آیین یزدان خویش
به خوشنودی این دو تن زشت کیش
یکی آن عبیدالله بد نژاد
که ازباب و مامش خدا نیست شاد
دگر پور سعد بداختر که کرد
به کین من این دشت را پر زمرد
گناهی مرا نیست اندر جهان
به جز آن که دارم نژاد از مهان
همی کرده ام فخرها از نیا
دگر از پدرم آن شه اولیا
از این گفته هرگز نگردم خموش
کنون نیز گویم اگر هست گوش
به از آفرینش نیای من است
پس آن باب خیبر گشای من است
من آن شهریار بلند افسرم
که دخت پیمبر بود مادرم
من آنم که از گوهر آزاده ام
منم نقره ای کز طلا زاده ام
منم آن بلند اختر نور تاب
که مامم مه است و پدر آفتاب
منم آن ثمین گوهر آبدار
که زادم ز او لؤلؤ شاهوار
پدرم آن ظفرمند بدر و حنین
زشمشیرش اسلام را زیب وزین
ببرید با تیغ آتشفشان
رگ گردن بد گهر سرکشان
به پا داشت با شهریار حجاز
برای خدا در دو قبله نماز
زخردی بتان را ستایش نکرد
به جز یک خدا را نیایش نکرد
منم یک تن از پنج آل عبا
بود قهر و مهرم سموم و صبا
به گیتی شه اهل بینش منم
همان مرکز آفرینش منم
بود عم من جعفر نامور
که دادش خدا از زمرد دو پر
در آن گرم هنگامه ی واپسین
که همچون مس تفته گردد زمین
نماییم از کوثر و سلسبیل
من و باب بر دوستانمان سبیل
ببوسیده احمد(ص) گل روی من
مرا خوانده ریحانه ی خویشتن
بسی بوسه داده مرا بر گلوی
فزون سوده رخساره بر روی و موی
مرازاد چون پاک مادر بتول (ع)
مزیدم لبن از لبان رسول (ص)
از آن گفت آن خسرو عالمین
حسین (ع) از من است و منم از حسین (ع)
سوی پهنه چون باز پرواز کرد
بنگرفتی اش گر عنان شاه دین
به هم در نوشتی سپهر زمین
عقابی شد آن باره ی باد پای
به زینش همایی سرش عرش سای
ویا خود بدان باره گی کوه طور
تجلی درو کرده از عرش نور
چو آمد به نزدیک لشگر فراز
بزد بر زمین نیزه ی شست باز
بزد تکیه بر آن شه ارجمند
سوی لشگر آورد آوا بلند
بفرمود: کای مردم زشتخوی
زکین با جهان آفرین جنگجوی
زیزدان چرا روی بر کاشتید؟
سوی اهرمن گام بگذاشتید
زکین شما مردم نابکار
سرآمد به شیر خدا روزگار
حسن (ع) رابه کوزه در الماس ناب
بسودید تا زان بنوشید آب
هم اکنون پی کشتن من که هست
پدرم آن شهنشاه یزدان پرست
سوار و پیاده شدید انجمن
به خون خوردن من گشاده دهن
گذشتید ز آیین یزدان خویش
به خوشنودی این دو تن زشت کیش
یکی آن عبیدالله بد نژاد
که ازباب و مامش خدا نیست شاد
دگر پور سعد بداختر که کرد
به کین من این دشت را پر زمرد
گناهی مرا نیست اندر جهان
به جز آن که دارم نژاد از مهان
همی کرده ام فخرها از نیا
دگر از پدرم آن شه اولیا
از این گفته هرگز نگردم خموش
کنون نیز گویم اگر هست گوش
به از آفرینش نیای من است
پس آن باب خیبر گشای من است
من آن شهریار بلند افسرم
که دخت پیمبر بود مادرم
من آنم که از گوهر آزاده ام
منم نقره ای کز طلا زاده ام
منم آن بلند اختر نور تاب
که مامم مه است و پدر آفتاب
منم آن ثمین گوهر آبدار
که زادم ز او لؤلؤ شاهوار
پدرم آن ظفرمند بدر و حنین
زشمشیرش اسلام را زیب وزین
ببرید با تیغ آتشفشان
رگ گردن بد گهر سرکشان
به پا داشت با شهریار حجاز
برای خدا در دو قبله نماز
زخردی بتان را ستایش نکرد
به جز یک خدا را نیایش نکرد
منم یک تن از پنج آل عبا
بود قهر و مهرم سموم و صبا
به گیتی شه اهل بینش منم
همان مرکز آفرینش منم
بود عم من جعفر نامور
که دادش خدا از زمرد دو پر
در آن گرم هنگامه ی واپسین
که همچون مس تفته گردد زمین
نماییم از کوثر و سلسبیل
من و باب بر دوستانمان سبیل
ببوسیده احمد(ص) گل روی من
مرا خوانده ریحانه ی خویشتن
بسی بوسه داده مرا بر گلوی
فزون سوده رخساره بر روی و موی
مرازاد چون پاک مادر بتول (ع)
مزیدم لبن از لبان رسول (ص)
از آن گفت آن خسرو عالمین
حسین (ع) از من است و منم از حسین (ع)
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۴ - بیاد آوردن امام انام سواری خویش را بردوش پیغمبر برا ی اتمام حجت
و دیگر به یثرب یکی روز نو
بیامد روان ها به عشرت گرو
همه خردسالان آن سرزمین
بپوشیده زربفت ابریشمین
یکایک ابر اشتری راهوار
به بازیچه درکوی و برزن سوار
درآن روز، من باگرامی حسن (ع)
برفتیم نزد رسول زمن (ص)
بگفتیم کای پادشاه حجاز
درین روز جنشی نو آمد، فراز
همه کودکان با دلی شاد خوار
سوارند بر ناقه ی راهوار
نداریم ما ناقه ی تندتاز
که هستیم شهزاده گان حجاز
پیمبر (ص) گلوی من ولعل او
ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو
بود برهیون گر نیاز شما
منم ناقه ی سرفراز شما
بگفت این و کرد از یمین و یسار
ابردوش فرخنده ما را سوار
بگفتیم:کای شاه هفت و چهار
چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟
پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب
گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب
به ما داد و گفتا: مهارست این
چو شد دست ما جای حبل المتین
بگفتیم:کای شاه گیتی پناه
چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟
بیامد شهنشاه در هروله
بیفتاد در قدسیان ولوله
دگر باره گفتیم: کای مقتدا
چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟
به خوشنودی ما رسول عرب (ص)
به آوای العفو بگشود لب
به ناگه سروشش بگفتا: اگر
بگویی تو العفو بار دگر
به جوش آوری بخشش کردگار
شود دوزخ افسرده و سرد نار
کنون آن تنی را که گشته سوار
ابر دوش پیغمبر تاجدار
شما از چه خواهید با تیغ کین
بریزید خونش دراین سرزمین؟
اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)
چرا هست دستار او برسرم؟
همان جوشن او تنم راست رخت
سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت
میان بسته دارم به تیغ پدر
که نامش بود ذوالفقار دو سر
چه سازید اگر شکوه ها از شما
نمایند اینان به روز جزا؟
که کشتید یار و تبار مرا
همان دوده ی نامدار مرا
کنون بهر قتل من آماده اید
به خونریزی ام سخت استاده اید
بود همره من حریم رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول
و دیگر بسی کودک خردسال
زاولاد پیغمبر (ص) بی همال
که جز من ندارند فریاد رس
نه محرم نه مونس نه غمخوارکس
گذارید ازین دشت پر شور و شر
برمشان به سوی دیار دگر
به بطحا و یثرب اگر نیست بار
نهم سر سوی روم یا زنگبار
و یا آبی ای مردم پر جفا
ببخشید به عترت مصطفی (ص)
که از تشنگی دست شسته زجان
ندارید امید آن براین این بر آن
زگفتار آن داور بی سپاه
برآمد زماهی فغان تا به ماه
به لشگر درافتاد افغان وشور
فرو ریختند از مژه آب شور
زدل برکشیدند آنسان نوا
که پرناله شد پهنه ی نینوا
همه باره گی ها به زیر سوار
گرستند بر غربت شهریار
چنان شد که در پهنه ی رزمگاه
پراکنده گشتند یکسره سپاه
چو این دید شمر آن زنازاده مرد
زلشگر برون رفت و فریاد کرد
که ای پور لب تشنه ی بوتراب
نخواهیم دادن یکی قطره آب
بیامد روان ها به عشرت گرو
همه خردسالان آن سرزمین
بپوشیده زربفت ابریشمین
یکایک ابر اشتری راهوار
به بازیچه درکوی و برزن سوار
درآن روز، من باگرامی حسن (ع)
برفتیم نزد رسول زمن (ص)
بگفتیم کای پادشاه حجاز
درین روز جنشی نو آمد، فراز
همه کودکان با دلی شاد خوار
سوارند بر ناقه ی راهوار
نداریم ما ناقه ی تندتاز
که هستیم شهزاده گان حجاز
پیمبر (ص) گلوی من ولعل او
ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو
بود برهیون گر نیاز شما
منم ناقه ی سرفراز شما
بگفت این و کرد از یمین و یسار
ابردوش فرخنده ما را سوار
بگفتیم:کای شاه هفت و چهار
چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟
پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب
گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب
به ما داد و گفتا: مهارست این
چو شد دست ما جای حبل المتین
بگفتیم:کای شاه گیتی پناه
چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟
بیامد شهنشاه در هروله
بیفتاد در قدسیان ولوله
دگر باره گفتیم: کای مقتدا
چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟
به خوشنودی ما رسول عرب (ص)
به آوای العفو بگشود لب
به ناگه سروشش بگفتا: اگر
بگویی تو العفو بار دگر
به جوش آوری بخشش کردگار
شود دوزخ افسرده و سرد نار
کنون آن تنی را که گشته سوار
ابر دوش پیغمبر تاجدار
شما از چه خواهید با تیغ کین
بریزید خونش دراین سرزمین؟
اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)
چرا هست دستار او برسرم؟
همان جوشن او تنم راست رخت
سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت
میان بسته دارم به تیغ پدر
که نامش بود ذوالفقار دو سر
چه سازید اگر شکوه ها از شما
نمایند اینان به روز جزا؟
که کشتید یار و تبار مرا
همان دوده ی نامدار مرا
کنون بهر قتل من آماده اید
به خونریزی ام سخت استاده اید
بود همره من حریم رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول
و دیگر بسی کودک خردسال
زاولاد پیغمبر (ص) بی همال
که جز من ندارند فریاد رس
نه محرم نه مونس نه غمخوارکس
گذارید ازین دشت پر شور و شر
برمشان به سوی دیار دگر
به بطحا و یثرب اگر نیست بار
نهم سر سوی روم یا زنگبار
و یا آبی ای مردم پر جفا
ببخشید به عترت مصطفی (ص)
که از تشنگی دست شسته زجان
ندارید امید آن براین این بر آن
زگفتار آن داور بی سپاه
برآمد زماهی فغان تا به ماه
به لشگر درافتاد افغان وشور
فرو ریختند از مژه آب شور
زدل برکشیدند آنسان نوا
که پرناله شد پهنه ی نینوا
همه باره گی ها به زیر سوار
گرستند بر غربت شهریار
چنان شد که در پهنه ی رزمگاه
پراکنده گشتند یکسره سپاه
چو این دید شمر آن زنازاده مرد
زلشگر برون رفت و فریاد کرد
که ای پور لب تشنه ی بوتراب
نخواهیم دادن یکی قطره آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۵ - بی حیایی شمر بیدادگر سبط پیغمبر
مگر آنکه بیعت به دارای شام
ببندی و دانیش برخود امام
وگرنه مپیچان دگر کار را
شو آماده با خصم پیکار را
چو گفتار او را شهنشه شنید
بدو بر خروشید و گفت: ای پلید
گمانتان زکشتن مرا هست باک
نترسم بجز از خداوند پاک
دل شیر کوشنده ی ذوالمنن
بود در میان دو پهلوی من
روان نبی آن خداوند پاک
مرا خفته در پیکر تابناک
چو خواهم که قدرت نمایی کنم
همه کرده ی کبریایی کنم
بود تا که پیمان ستانم به مشت
نبیند کس از من به پیگار، پشت
بود تا به کف قبضه ی ذوالفقار
نخواهم ز بدخواه دین زینهار
نشاید خداوند را بنده گی
شه دین کجا و پرستنده گی؟
تفو پور مرجانه ی زشت کیش
که خداوند مرا پیرو شاه خویش
مرا تا که درکالبد هست جان
نباشم درین کار همداستان
چو این دید بن سعد تاریک هوش
زلشگر جدا گشت و برزد خروش
بگفتا: که بازاده ی بوتراب
نکو نیست دیگر سوال و جواب
ببارید بر پیکر او خدنگ
میارید بر کشتن او درنگ
هزاری سه پنج از سپاه شریر
به زه بر نهادند پرنده تیر
چو نمرود حق را نشان ساختند
به یکره رها از کمان ساختند
از آن تیر باران نیامد گزند
بدان شاه کافرکش دیوبند
فرو ماند اهریمن اندر شگفت
زکار شه اندازه ها برگرفت
دگر ره ز نو چاره ای ساز کرد
سران را به سوی خود آواز کرد
از ایشان سواری که بد رزمخواه
یکایک فرستاد زی رزم شاه
به یک زخم آن قدرت کردگار
برآوردی از جان هر یک دمار
چو زیشان بسی خفت برخون و خاک
سپه را بشد زهره از بیم چاک
شهنشه از ایشان همی خواست مرد
نمی کرد کس آرزوی نبرد
چو دیگر نیامد کسی رزمخواه
بزد شاه دین خوش را برسپاه
تو گفتی که در پیکر ذوالجناح
چو باز دمنده بر آمد جناح
ببندی و دانیش برخود امام
وگرنه مپیچان دگر کار را
شو آماده با خصم پیکار را
چو گفتار او را شهنشه شنید
بدو بر خروشید و گفت: ای پلید
گمانتان زکشتن مرا هست باک
نترسم بجز از خداوند پاک
دل شیر کوشنده ی ذوالمنن
بود در میان دو پهلوی من
روان نبی آن خداوند پاک
مرا خفته در پیکر تابناک
چو خواهم که قدرت نمایی کنم
همه کرده ی کبریایی کنم
بود تا که پیمان ستانم به مشت
نبیند کس از من به پیگار، پشت
بود تا به کف قبضه ی ذوالفقار
نخواهم ز بدخواه دین زینهار
نشاید خداوند را بنده گی
شه دین کجا و پرستنده گی؟
تفو پور مرجانه ی زشت کیش
که خداوند مرا پیرو شاه خویش
مرا تا که درکالبد هست جان
نباشم درین کار همداستان
چو این دید بن سعد تاریک هوش
زلشگر جدا گشت و برزد خروش
بگفتا: که بازاده ی بوتراب
نکو نیست دیگر سوال و جواب
ببارید بر پیکر او خدنگ
میارید بر کشتن او درنگ
هزاری سه پنج از سپاه شریر
به زه بر نهادند پرنده تیر
چو نمرود حق را نشان ساختند
به یکره رها از کمان ساختند
از آن تیر باران نیامد گزند
بدان شاه کافرکش دیوبند
فرو ماند اهریمن اندر شگفت
زکار شه اندازه ها برگرفت
دگر ره ز نو چاره ای ساز کرد
سران را به سوی خود آواز کرد
از ایشان سواری که بد رزمخواه
یکایک فرستاد زی رزم شاه
به یک زخم آن قدرت کردگار
برآوردی از جان هر یک دمار
چو زیشان بسی خفت برخون و خاک
سپه را بشد زهره از بیم چاک
شهنشه از ایشان همی خواست مرد
نمی کرد کس آرزوی نبرد
چو دیگر نیامد کسی رزمخواه
بزد شاه دین خوش را برسپاه
تو گفتی که در پیکر ذوالجناح
چو باز دمنده بر آمد جناح
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۷ - آمدن زعفر جنی به یاری آن پادشاه جن و انس به روایت زمخشری
به ناگاه ز هامون یکی تیره گرد
برآمد که آن پهنه را تیره کرد
برون آمد از گرد مردی به زین
ابا پیکر و چهره ی سهمگین
به زیرش سمندی چو آذر گشسب
که پا داشتی چون شتر سر چو اسب
بیامد بر شاه و از تیز گام
فرود آمد و کرد بر وی سلام
شهش پاسخ آورد و گفت: ای شگفت
مرادل زکار تو حیرت گرفت
که ای؟ از کجایی؟ وداری چه نام؟
که در بی کسی بر من آری سلام
چنین گفت آن مرد پاسخ به شاه
که من زعفرم شاه جنی سپاه
خود و لشگر از دوستان توایم
کیهن بنده ی آستان توایم
به فرمان یزدان چوشیر خدای
به بئرالعلم گشت رزم آزمای
من و باب در دست آن شهریار
مسلمان شدیم و ورا دوستدار
چو آمد به سر روزگار پدر
به من داد تخت وکلاه و کمر
درین روز در بنگه خویشتن
بدم ساخته بهر سور انجمن
به ناگه دو جنی شتابان ز راه
به نزدم رسیدند با اشک و آه
بگفتند: شاها چه سور است این؟
چه هنگام جشن و سرور است این؟
همانا ندانی که درکربلا
شه دین حسین (ع) است اندر بلا
پی کشتنش لشگری بدگمان
نهاده همه تیرها در کمان
نه فرزند برجا نه پیوند و یار
شهنشاه تنها و بی دستیار
شنیدم چو از جنیان این سخن
تو گفتی روانم بر آمد زتن
بیاراستم هفت بیور هزار
ز مردان جنگی پی کارزار
کنون با سپاهی چو ابرسیاه
به خدمت رسیدم دراین رزمگاه
که برجان ما جمله منت نهی
به پیگار این قوم رخصت دهی
بدو گفت شاه این نباشد روا
که باشد زمن دور خشم و هوا
شما در نیایید بر چشم کس
به دشمن بتازید از پیش و پس
به یکدم برآرید از ایشان دمار
مروت نباشد چنین کارزار
به شه گفت جنی که ای تاجور
بفرمای تا در لباس بشر
ابا دشمنانت، نبرد آوریم
سرجمله را زیر گرد آوریم
بدو گفت شه خواسته ذوالمنن
مرا کشته اندر ره خویشتن
ندارم نیازی به یار و سپاه
بپیما سوی بنگه خویش راه
به ناچار زعفر به چشم پر آب
ببوسید شه را هلال و رکاب
روانش ز اندوه شد پر ز درد
سوی بنگه خویشتن روی کرد
پس آنگه ز جنی سپاه دگر
ز روی هوا بر گشودندپر
برشاه دین پوزش آراستند
وزو رخصت یاوری خواستند
برآمد که آن پهنه را تیره کرد
برون آمد از گرد مردی به زین
ابا پیکر و چهره ی سهمگین
به زیرش سمندی چو آذر گشسب
که پا داشتی چون شتر سر چو اسب
بیامد بر شاه و از تیز گام
فرود آمد و کرد بر وی سلام
شهش پاسخ آورد و گفت: ای شگفت
مرادل زکار تو حیرت گرفت
که ای؟ از کجایی؟ وداری چه نام؟
که در بی کسی بر من آری سلام
چنین گفت آن مرد پاسخ به شاه
که من زعفرم شاه جنی سپاه
خود و لشگر از دوستان توایم
کیهن بنده ی آستان توایم
به فرمان یزدان چوشیر خدای
به بئرالعلم گشت رزم آزمای
من و باب در دست آن شهریار
مسلمان شدیم و ورا دوستدار
چو آمد به سر روزگار پدر
به من داد تخت وکلاه و کمر
درین روز در بنگه خویشتن
بدم ساخته بهر سور انجمن
به ناگه دو جنی شتابان ز راه
به نزدم رسیدند با اشک و آه
بگفتند: شاها چه سور است این؟
چه هنگام جشن و سرور است این؟
همانا ندانی که درکربلا
شه دین حسین (ع) است اندر بلا
پی کشتنش لشگری بدگمان
نهاده همه تیرها در کمان
نه فرزند برجا نه پیوند و یار
شهنشاه تنها و بی دستیار
شنیدم چو از جنیان این سخن
تو گفتی روانم بر آمد زتن
بیاراستم هفت بیور هزار
ز مردان جنگی پی کارزار
کنون با سپاهی چو ابرسیاه
به خدمت رسیدم دراین رزمگاه
که برجان ما جمله منت نهی
به پیگار این قوم رخصت دهی
بدو گفت شاه این نباشد روا
که باشد زمن دور خشم و هوا
شما در نیایید بر چشم کس
به دشمن بتازید از پیش و پس
به یکدم برآرید از ایشان دمار
مروت نباشد چنین کارزار
به شه گفت جنی که ای تاجور
بفرمای تا در لباس بشر
ابا دشمنانت، نبرد آوریم
سرجمله را زیر گرد آوریم
بدو گفت شه خواسته ذوالمنن
مرا کشته اندر ره خویشتن
ندارم نیازی به یار و سپاه
بپیما سوی بنگه خویش راه
به ناچار زعفر به چشم پر آب
ببوسید شه را هلال و رکاب
روانش ز اندوه شد پر ز درد
سوی بنگه خویشتن روی کرد
پس آنگه ز جنی سپاه دگر
ز روی هوا بر گشودندپر
برشاه دین پوزش آراستند
وزو رخصت یاوری خواستند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۸ - آمدن گروهی دیگر از جنیان و منصوره باسپاهی از ملک به یاوری امام انام
نبخشید دستورشان شاه دین
هم آنان برفتند از آن سرزمین
از آن پس فرود آمدند از فلک
سپاهی بدان سرزمین از ملک
بدند آن سپه چار و بیور هزار
ابر ناقه های بهشتی سوار
پی یاری آن خداوند فرد
بر آراسته تن به رخت نبرد
علم هایشان جمله از نور بود
برایشان سپهدار منصور بود
کشیدند قدسی سپه هر طرف
رده در رده پره در پره صف
سپهدار منصور از آن سپاه
سوی مرکز شاه پیمود راه
به پوزش ز پشت بهشتی سمند
فرود آمد آن قدسی ارجمند
بزد بوسه بر سم یکران شاه
بگفت: ای شه آفرینش پناه
من و این سپه ز آسمان آمدیم
به خدمت گزاری چمان آمدیم
رسانیده جان آفرینت سلام
تو را داده زان پس بدینسان پیام
که من از تو خوشنودم وشادمان
فرستاد اینک سپه ز آسمان
که یار تو باشند در این نبرد
بر آرند از دشمنان تو گرد
نسازم هم از پایگاه تو کم
سر مویی ای پادشاه امم
من اینک میان بسته ام استوار
که در این نبردت شوم دستیار
بدو گفت فرمانده ی آب و خاک
که ای پیک یکتا خداوند پاک
مگر خفته ای؟ هان! توبیدار شو
برو عاجزان را مدد کار شو
بر آنی کسی را کنی یاوری
که از بنده گی یافته داوری
سپهر و زمین زیر فرمان اوست
جهان بسته ی بند پیمان اوست
تو از امر من بآسمان زیستی
اگر من نباشم تو خود کیستی؟
منت بر گشودم به پرواز پر
منت تاج نصرت نهادم به سر
زامر جهاندار یزدان من
روان ها بود زیر فرمان من
اگر یک اشارت کنم در زمان
برآید ازین کالبدها روان
نه بیچاره از کثرت دشمنم
که از دوست عهدی است برگردنم
منم کشته ی عشق جانان خویش
نپیچم سر از عهد و پیمان خویش
تو یاری به عشق ابد چون کنی؟
خداوند خود را مدد چون کنی؟
برو من نخواهم بجز دوست یار
مرا بس بود یار من دستیار
دراین دشت باید که من سردهم
چو بی سر شدم بر سر افسر نهم
جهانی که خود در پناه من است
کجا در خور دستگاه من است؟
بباید کشم رخت از این جهان
زنم خرگه خویش در لامکان
چو منصور از شاه رخصت نیافت
ابا لشکرش سوی بالا شتافت
به درگاه یزدان بگفت آفرین
بگفت آنچه بشنید از شاه دین
خطاب آمد او را ز عرش برین
که بار دگر تاز سوی زمین
درآنجا که او را بود جایگاه
پرستنده اش باش با این سپاه
به زوار قبرش پرستار باش
برایشان همی نور رحمت بپاش
به فرمان دادار با آن سپاه
دگر باره منصور با اشک وآه
ز گردنده گردان فرود آمدند
در آن سرزمین با درود آمدند
هم اکنون به گرد حریم حسین (ع)
شب و روز گردند با شور و شین
همی نور از قبه ی شهریار
نشانند بر عرش پروردگار
چو رفتند آنان شه داد راست
از آن کشن لشکر هماورد خواست
هم آنان برفتند از آن سرزمین
از آن پس فرود آمدند از فلک
سپاهی بدان سرزمین از ملک
بدند آن سپه چار و بیور هزار
ابر ناقه های بهشتی سوار
پی یاری آن خداوند فرد
بر آراسته تن به رخت نبرد
علم هایشان جمله از نور بود
برایشان سپهدار منصور بود
کشیدند قدسی سپه هر طرف
رده در رده پره در پره صف
سپهدار منصور از آن سپاه
سوی مرکز شاه پیمود راه
به پوزش ز پشت بهشتی سمند
فرود آمد آن قدسی ارجمند
بزد بوسه بر سم یکران شاه
بگفت: ای شه آفرینش پناه
من و این سپه ز آسمان آمدیم
به خدمت گزاری چمان آمدیم
رسانیده جان آفرینت سلام
تو را داده زان پس بدینسان پیام
که من از تو خوشنودم وشادمان
فرستاد اینک سپه ز آسمان
که یار تو باشند در این نبرد
بر آرند از دشمنان تو گرد
نسازم هم از پایگاه تو کم
سر مویی ای پادشاه امم
من اینک میان بسته ام استوار
که در این نبردت شوم دستیار
بدو گفت فرمانده ی آب و خاک
که ای پیک یکتا خداوند پاک
مگر خفته ای؟ هان! توبیدار شو
برو عاجزان را مدد کار شو
بر آنی کسی را کنی یاوری
که از بنده گی یافته داوری
سپهر و زمین زیر فرمان اوست
جهان بسته ی بند پیمان اوست
تو از امر من بآسمان زیستی
اگر من نباشم تو خود کیستی؟
منت بر گشودم به پرواز پر
منت تاج نصرت نهادم به سر
زامر جهاندار یزدان من
روان ها بود زیر فرمان من
اگر یک اشارت کنم در زمان
برآید ازین کالبدها روان
نه بیچاره از کثرت دشمنم
که از دوست عهدی است برگردنم
منم کشته ی عشق جانان خویش
نپیچم سر از عهد و پیمان خویش
تو یاری به عشق ابد چون کنی؟
خداوند خود را مدد چون کنی؟
برو من نخواهم بجز دوست یار
مرا بس بود یار من دستیار
دراین دشت باید که من سردهم
چو بی سر شدم بر سر افسر نهم
جهانی که خود در پناه من است
کجا در خور دستگاه من است؟
بباید کشم رخت از این جهان
زنم خرگه خویش در لامکان
چو منصور از شاه رخصت نیافت
ابا لشکرش سوی بالا شتافت
به درگاه یزدان بگفت آفرین
بگفت آنچه بشنید از شاه دین
خطاب آمد او را ز عرش برین
که بار دگر تاز سوی زمین
درآنجا که او را بود جایگاه
پرستنده اش باش با این سپاه
به زوار قبرش پرستار باش
برایشان همی نور رحمت بپاش
به فرمان دادار با آن سپاه
دگر باره منصور با اشک وآه
ز گردنده گردان فرود آمدند
در آن سرزمین با درود آمدند
هم اکنون به گرد حریم حسین (ع)
شب و روز گردند با شور و شین
همی نور از قبه ی شهریار
نشانند بر عرش پروردگار
چو رفتند آنان شه داد راست
از آن کشن لشکر هماورد خواست