عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۸۵
نوحه زیر نیز از آثار سیف الله میرزا است که به نام یغما شهرت یافته و مرحوم اسمعیل هنر درحاشیه نسخه خطی خود توضیح داده که مرحوم یغما فقط حک و اصلاحی در آن نموده است:
آه از آن ساعت که شاه دین ره هیجا گرفت
از سر زین خشک لب در خاک و خون ماوا گرفت
گر صواب افتاده «والی» اجر جوئیم از خدای
ور خطائی رفته باید جرم بر یغما گرفت
آه از آن ساعت که شاه دین ره هیجا گرفت
از سر زین خشک لب در خاک و خون ماوا گرفت
گر صواب افتاده «والی» اجر جوئیم از خدای
ور خطائی رفته باید جرم بر یغما گرفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به پیری مر مرا دل زان جوان رست
خلاف کیش از تیری کمان جست
توام سودی به خط آسمان پای
چه برسایم زدست آسمان دست
کشی بر جای ماهی مه به قلاب
چو بر سازی ز حلقه زلفکان شست
بجز از پرنیان ماه قصب پوش
دگر کشنید تا ماه از کتان خست
میانش گر همی سنجم به موئی
همانا باز موئی در میان هست
سرینش با کمر بین تا نگوئی
نشاید آسمان بر ریسمان بست
من از پیروز بالای وشاقان
فریدون از درفش کاویان مست
بسم سردار پایه سربلندی
اگرش آیم به خاک آستان پست
خلاف کیش از تیری کمان جست
توام سودی به خط آسمان پای
چه برسایم زدست آسمان دست
کشی بر جای ماهی مه به قلاب
چو بر سازی ز حلقه زلفکان شست
بجز از پرنیان ماه قصب پوش
دگر کشنید تا ماه از کتان خست
میانش گر همی سنجم به موئی
همانا باز موئی در میان هست
سرینش با کمر بین تا نگوئی
نشاید آسمان بر ریسمان بست
من از پیروز بالای وشاقان
فریدون از درفش کاویان مست
بسم سردار پایه سربلندی
اگرش آیم به خاک آستان پست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته
خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه، خسته مشو و دل شکسته مزی. فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر. از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت، و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانائی تو و خرسندی خویش گواهی داد. بارها نوشت خطر را ستایش سرائی و دلجوئی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال. در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار، کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد. بار خدا را سپاس ها سزد، در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش، در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویائی و جوشش و پویائی جست و بر هنجاری که زی و آئین ماست، ساز و برگی برآن آراست.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
شنیدم که اوستادی به دست آورده، و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده، این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه. زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار، چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار، با گل کاری ولکاری نشاید، و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید، کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن، شاه نشین و درگاه یک سنگ است، بهاربند و فرگاه یک رنگ.
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۵ - به احمد صفائی فرزند خود به جندق نوشته
روز گذشته با فرزندی میرزا جعفر رسته ری می گذاشتیم و کلبه خواجه و کالای لالا را والاو پست زیر و بالا چشم خریداری می گماشتیم. دیبه و بردش تنگ تنگ و نیک فراوان بود و سرخ و زردش رنگ رنگ و فره ارزان، چه سود آنچه میان جوانان بابست و به فرهنگ پارسی آوازش گم گم آفتاب، همچنان به سنگ اندر است یا در چنگ گروهی از سنگ سخت تر چندانکه دیگران را تماشا و گشت شادی روید ما را ازین گشت و تماشا اندوه زاد و به جای رامش رنج افزود. مصرع:ما و جعفر به تماشای جهان آمده ایم.
شنیدم دنبه مالیده از جای بلند آویخته بود و گربه آزمندش اندیشه شکار انگیخته، نه بر آن بازوی جستن داشت نه از آن نیروی رستن. دیری تفته دل به شیب اندرزیست و گرسنه چشم فرابالا نگریست. چنگی نرم و رنگین نشد و کامی چرب و شیرین. روز بی گاه گشت، و دست از چاره کوتاه، بستن رستن انگیخت و نگریستن گرستن آورد، گرگ خوئی باز ماند و نهاد خود را به ریو روباهی گربه در انبان داشت که تموز تف خیز است و دنبه گرمی انگیز، اگر چنگ پالایم و دندان آلایم تندرستی را زیان زاید و سستی را نیرو فزاید، شعر:
چرب و شیرین، نغز و رنگین، دلپذیری جان گواری
نوش زنبوری چه سود آوخ چو بر من نیش ماری
تلخ کام از آویز درماند و ترش رو ساز پرهیز گرفت، باری به قزلباشی های درویشی و پرچمه شیخی های بی نیازی که هر دو دروغی بی فروغ است و گزافی همه لاف خورشیده لب جوشیده مغز، مصرع: چشم از هم پوشیده گذاشتیم و گذشتیم. پایان بازار جوانی ریخته گر نیک روش خوب گهر در راهگذر پیش آمد و پرسش های بیش از پیش کرد و به کارخانه خویش خواند. دست پخت آنچه داشت باز نمود و راز خرید آغاز نهاد بند از زبان بر گوش بست و پوزش هیچ زری را پشیزی ندید و به چیزی در نشمرد. ناگزر شیری استوار درشت استخوان سخت پیکر، پاک سوهان آب انبار جندق را در یک تومان و دو هزار خریداری رفت. هر که دویم ره راه سپار و هامون گذار آید، به خواست خدا خواهم فرستاد. خود باز ایست و آن شیر کهن بر کن و آنرا درست و دیر پای در نشان و مزد کردار خویش از بار خدای خواه. بهای آنرا از کشت و خرمن باغگاه بی کاست و فزود دریاب. هر چه در آبادی آب انبار سنجی سررشته نگاهدار و دل و دست با راه، تا در سودای یزدان که همه سود است زیان نکنی و به شوریده کاری گواژه گزا و انگشت نمای هر دست و زبان نیائی. شیر کهن را با آن شکست ها که نزد استاد حسین است دریافت کن، تا به هنگام خود دست کاری درست افتد و آیندگانش که زندگانی پاینده باد، گاه دربایست بکار برند. اهریمن که راهنمای بدی ها است در آن کارها که پاک یزدان را مایه خشنودی است بوک و مگر تراشد، و اندیشه امروز و فردار انگیزد. زینهار از آن بیش که دیو درون بیدار گردد و آماده کار، پای دوندگی درنه و دست انجام برگشای.
جز داستان شیر آنچه در این نامه نگارش رفت و گزارش یافت، لاغی بی سنگ است و ژاژی بی رنگ. یکی از در آزمون آغازنامه بر فرهنگ پارسی و در این هنجار خواست، ناچار چنین افتاد و شمار سخن بر این رفت. مرا با یاران بازاری چه و با همه بیزاری و بی زری اندیشه خریداری کدام؟ بیت:
با تو سیمین تن به سنگم گر خریدار آورند
مفت نستانم اگر یوسف به بازارآورند
شنیدم دنبه مالیده از جای بلند آویخته بود و گربه آزمندش اندیشه شکار انگیخته، نه بر آن بازوی جستن داشت نه از آن نیروی رستن. دیری تفته دل به شیب اندرزیست و گرسنه چشم فرابالا نگریست. چنگی نرم و رنگین نشد و کامی چرب و شیرین. روز بی گاه گشت، و دست از چاره کوتاه، بستن رستن انگیخت و نگریستن گرستن آورد، گرگ خوئی باز ماند و نهاد خود را به ریو روباهی گربه در انبان داشت که تموز تف خیز است و دنبه گرمی انگیز، اگر چنگ پالایم و دندان آلایم تندرستی را زیان زاید و سستی را نیرو فزاید، شعر:
چرب و شیرین، نغز و رنگین، دلپذیری جان گواری
نوش زنبوری چه سود آوخ چو بر من نیش ماری
تلخ کام از آویز درماند و ترش رو ساز پرهیز گرفت، باری به قزلباشی های درویشی و پرچمه شیخی های بی نیازی که هر دو دروغی بی فروغ است و گزافی همه لاف خورشیده لب جوشیده مغز، مصرع: چشم از هم پوشیده گذاشتیم و گذشتیم. پایان بازار جوانی ریخته گر نیک روش خوب گهر در راهگذر پیش آمد و پرسش های بیش از پیش کرد و به کارخانه خویش خواند. دست پخت آنچه داشت باز نمود و راز خرید آغاز نهاد بند از زبان بر گوش بست و پوزش هیچ زری را پشیزی ندید و به چیزی در نشمرد. ناگزر شیری استوار درشت استخوان سخت پیکر، پاک سوهان آب انبار جندق را در یک تومان و دو هزار خریداری رفت. هر که دویم ره راه سپار و هامون گذار آید، به خواست خدا خواهم فرستاد. خود باز ایست و آن شیر کهن بر کن و آنرا درست و دیر پای در نشان و مزد کردار خویش از بار خدای خواه. بهای آنرا از کشت و خرمن باغگاه بی کاست و فزود دریاب. هر چه در آبادی آب انبار سنجی سررشته نگاهدار و دل و دست با راه، تا در سودای یزدان که همه سود است زیان نکنی و به شوریده کاری گواژه گزا و انگشت نمای هر دست و زبان نیائی. شیر کهن را با آن شکست ها که نزد استاد حسین است دریافت کن، تا به هنگام خود دست کاری درست افتد و آیندگانش که زندگانی پاینده باد، گاه دربایست بکار برند. اهریمن که راهنمای بدی ها است در آن کارها که پاک یزدان را مایه خشنودی است بوک و مگر تراشد، و اندیشه امروز و فردار انگیزد. زینهار از آن بیش که دیو درون بیدار گردد و آماده کار، پای دوندگی درنه و دست انجام برگشای.
جز داستان شیر آنچه در این نامه نگارش رفت و گزارش یافت، لاغی بی سنگ است و ژاژی بی رنگ. یکی از در آزمون آغازنامه بر فرهنگ پارسی و در این هنجار خواست، ناچار چنین افتاد و شمار سخن بر این رفت. مرا با یاران بازاری چه و با همه بیزاری و بی زری اندیشه خریداری کدام؟ بیت:
با تو سیمین تن به سنگم گر خریدار آورند
مفت نستانم اگر یوسف به بازارآورند
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته
چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت، پویانم، و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان، هر کس به جائی گفت و به دیگر باغ و تماشائی سرود، دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد، با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار. شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو. امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد. در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم، بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دائی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش. فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتائی پرستنده، نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است، و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز. از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند، دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست، نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم. اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت، و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت، اگر پاسخ را شتاب آرند، سرکار دائی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت، هر چه خواهی و کنی و فرمائی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته
خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواندکشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستی های «تخته جهود» به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیکتر بود، برگ های شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پوئی که دانی.
من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان لائی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت تر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجائی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمی پرس، خواهم هرگز چنین خدائی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان لائی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت تر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجائی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمی پرس، خواهم هرگز چنین خدائی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۸ - از قول میرزا محمد کاشی به آقا باقر شیرازی نگاشته
نخستین روز ماه قربان است، در مرز ری و تختگاه کی آسوده از رنج تن و شکنج جان راه هستی می سپارم و روزگاری به رامش و تندرستی می برم، سپاس فره بار خدا را که به زن خواستن و برگ سامان و ساز آراستن روزگار ناکامی سپری شد و نوبت بی سرانجامی رخت بر باره دربدری بست. به فر بهاری شکفته سرخ گلم از لاله زرد دمیدن گرفت، و باد بهشت از ناله سرد وزیدن. گردش وارون سپهرم رام است و جنبش ماه و مهر به کام. ولی چه سود و کدام بهبود از آنم که خواهان دل است و بدان پای جان در گل، رنج سوزاک بازداشته و بی بهره گذاشته. کلید در مشت و در گشودن نیارم خوان دل گوار و جان پرور و خوردن نتوانم. مرغ دل را قفس بر شاخ گل آویخته و چشم تماشا بسته اند آشیان بر سر سرو ساخته و بال پرواز شکسته جام لبالب و دست کشیدن نیست و میوه کام رس و توان چیدن نه، شعر:
یار در بزم و نمی آرمش از بیم نگاه
روز گل بین که بهارم به خزان می گذرد
تا کی تن از این رنج جانکاه رسته گردد و پژمرده شاخ گیاهم بدان دسته گل و بسته سوری پیوسته.
یار در بزم و نمی آرمش از بیم نگاه
روز گل بین که بهارم به خزان می گذرد
تا کی تن از این رنج جانکاه رسته گردد و پژمرده شاخ گیاهم بدان دسته گل و بسته سوری پیوسته.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است، بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز. علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند، همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن. اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد. باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد. چنانچه بستگی را رستگی رست، او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند، خواستن و فرستادن دائی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل. گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند، در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد؟ ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده، اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۰ - به یکی از دوستان نگاشته
کمتری ابوالحسن یغما عرضه می دارد که فر رحمت یاران دایره ارواحم فارغ از شرماران بایره اشباح، رخت وصول در منزل افکند، و فلک نزول به ساحل کشید، از بخت خود به شکرم و از روزگار هم. هنوزم از تحمیلات تعارف مجالی نیفتاده و تکلیفات تکلف اقدامی به کار بنده زاده نداده تا عیاری از دخل و خرجش گیرم و معیاری بر اقتصاد و خرجش بندم، ولی ضنت سخت ارکان وی و منت سست بنیان منسوبان دورش گواهند که در جزو مخارج تفتیرها کرده است و با نقد مداخل توفیرها برده، جلب فواید در سلب زواید دیده و تعطیل مواید را تحصیل عواید یافته. قرضیش نه که گزاردن فرض باشد یا طلبی که اخذش محتاج عرض. بر یک سوی بلد توی باغستان کوئی گرفته، و دور از فرزندان آدم جائی و جوئی.
هفته و ماه آنجا کس نپوید بل ماه و سالی مگس نپرد. مشتی ماش و ارزان دارد و نانی تا رفع خرمن فرش کاشانه را پلاسی هست و سرب یاران خانه را کرباسی، اهالی مرز را نیز از عوالی تا ادانی بر وجه تفقد اعتنائی می رود و از پاس تودد امتناعی نیست، بیت:
من که یغما که اگر سلطنت فقر این است
کی نه پرویز نه جمشید گدای در ماست
ترک تلاشی به مناعت مقدور است و برگ معاشی به قناعت میسور، زندگی بذل دوندگی تاکی و سرمایه خدائی صرف بندگی تا چند؟چون نونیازان عرفان بازت انسان کامل نگویم و به بوی آنکه چرخ معیشت بر محور کام دایر افتد قطب زمان نخوانم. هر که خواهی باش و هر چه خواهی گو، مربی حسن ظن است و دیگر چیزها مکر و فن. تو بی شبهت خارج از بائره فرزندان آدمی و از روی یقین مرد دایره ارواح مکرم. وقت است که تقویت را گذری کنی و به عین تربیت نظری. به خویشم پیوستگی فرمای و از خویشم رستگی بخش. ناورد سرداری بازپرداز و آورد خاکساری به ساز. از مستوری ذوق چشان و فر نیستی عز هستی ده.
ترا به امام حسین بهر سیاقت که دانی و لیاقت که توانی این خاکسار ناقص عیار را فراموش مکن و خامه از شرح سلامت و طرح خدمت خاموش مخواه. طبقات ارواح مکرم را از بهتر قبیله تا مهتر طویله بنده ام، و خیال یک یک را که معنی وصال است و وصلی بی زوال پرستنده. به تفصیل عرض نیازی از من بر سرای و عذر جداگانه کتاب اقامت کن، خاصه فلان را که ملک جانش مملوک است و جاودانش راه ارادت مسکوک.
هفته و ماه آنجا کس نپوید بل ماه و سالی مگس نپرد. مشتی ماش و ارزان دارد و نانی تا رفع خرمن فرش کاشانه را پلاسی هست و سرب یاران خانه را کرباسی، اهالی مرز را نیز از عوالی تا ادانی بر وجه تفقد اعتنائی می رود و از پاس تودد امتناعی نیست، بیت:
من که یغما که اگر سلطنت فقر این است
کی نه پرویز نه جمشید گدای در ماست
ترک تلاشی به مناعت مقدور است و برگ معاشی به قناعت میسور، زندگی بذل دوندگی تاکی و سرمایه خدائی صرف بندگی تا چند؟چون نونیازان عرفان بازت انسان کامل نگویم و به بوی آنکه چرخ معیشت بر محور کام دایر افتد قطب زمان نخوانم. هر که خواهی باش و هر چه خواهی گو، مربی حسن ظن است و دیگر چیزها مکر و فن. تو بی شبهت خارج از بائره فرزندان آدمی و از روی یقین مرد دایره ارواح مکرم. وقت است که تقویت را گذری کنی و به عین تربیت نظری. به خویشم پیوستگی فرمای و از خویشم رستگی بخش. ناورد سرداری بازپرداز و آورد خاکساری به ساز. از مستوری ذوق چشان و فر نیستی عز هستی ده.
ترا به امام حسین بهر سیاقت که دانی و لیاقت که توانی این خاکسار ناقص عیار را فراموش مکن و خامه از شرح سلامت و طرح خدمت خاموش مخواه. طبقات ارواح مکرم را از بهتر قبیله تا مهتر طویله بنده ام، و خیال یک یک را که معنی وصال است و وصلی بی زوال پرستنده. به تفصیل عرض نیازی از من بر سرای و عذر جداگانه کتاب اقامت کن، خاصه فلان را که ملک جانش مملوک است و جاودانش راه ارادت مسکوک.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۹ - به دوستی نگاشته
زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان. با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت. و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی. سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد. مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه. گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست. ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد. لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت. نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان.
پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود. چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار، برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم. هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد، تیرگی در کاست، روشنی برفزود، پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آئینه دانش و هوش افتاد. دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهائی آرمیدن، هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی، در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم، ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده، من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته. چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریائی نا پیدا کنار آمدی، و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار، دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی. همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر.
دراز درائی تا کی، فزون سرائی تا چند، شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت، و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود. شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی. زیبا و زشت، دوزخ و بهشت، پست و بلند، خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش. چه خاموشی و کدام فراموشی، از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود، این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن، از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست. ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم. روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت، بینائی زیان کرد و روشنائی بر کران زیست. آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد. دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت. آدمیان را خرد و درشت، مرد و زن، زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته، و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته، با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم، سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد، و یک گروه آلوده و گرفتار. آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت. پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی. با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرائی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد:
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه
همچنان راه نپیموده، چامه به پایان رفت. در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته. پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته. پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی. پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است. خواهی پاس دهن دار، خواهی ساز سخن کن. از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست.
پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود. چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار، برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم. هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد، تیرگی در کاست، روشنی برفزود، پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آئینه دانش و هوش افتاد. دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهائی آرمیدن، هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی، در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم، ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده، من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته. چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریائی نا پیدا کنار آمدی، و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار، دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی. همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر.
دراز درائی تا کی، فزون سرائی تا چند، شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت، و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود. شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی. زیبا و زشت، دوزخ و بهشت، پست و بلند، خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش. چه خاموشی و کدام فراموشی، از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود، این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن، از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست. ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم. روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت، بینائی زیان کرد و روشنائی بر کران زیست. آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد. دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت. آدمیان را خرد و درشت، مرد و زن، زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته، و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته، با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم، سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد، و یک گروه آلوده و گرفتار. آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت. پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی. با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرائی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد:
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه
همچنان راه نپیموده، چامه به پایان رفت. در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته. پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته. پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی. پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است. خواهی پاس دهن دار، خواهی ساز سخن کن. از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۶ - به یکی از فضلای دامغان نوشته
پس از ستایش بار خدای و درود پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندان، آقای میر محمد علی پیشوای دامغان را رنج افزای خجسته روانم و رازگشای پیدا و نهان.سالی دو سه پیش از این رهی را رنجی رست و شکنجی خاست که مرگ بر زیست پیشی جست و هست با نیست خویشی. فرزندی اسمعیل را که بهتر دودمان و مهترزادگان بود جانشین ساختم و از هر در نگارش های شیوا و سفارش های زیبا اخت و انباز بارنامه آسمانی و کارنامه زندگانی بدو پرداخت. ندانم چگونه و چون شد دیو درونش راه زد یا بخت نگون چاه کند. همی دانم از اندیشه من و پیشه خویش پای و پوی دربست و رای و روی بر تافت، خواست و خوی در چید، های و هوی بر کرد که این کار و کام از من ساخته نیست و گرد این درد با آستین کیش و گوش من پرداخته نه. پاک یزدان گواه است که از نهفته های جان و دلش آگاهم و با نگفته های آب و گلش همراه. ولی چون کیش راه نمایان و پیشه پیشوایان ما پرده گریست نه پرده دری خاموشی و فراموشی خوشتر.
باری گروهی انبوه زن و فرزند و بسته و پیوند و سامان زندگی و دربای بندگی را بی کس و کار و یاور ویار ماندن شیوه بی دردی و دیوانگی بود نه آئین جوانمردی و فرزانگی، ناگزر فرزندی احمد را که خداترس و آئین پرست است و در داد و خواست و کاشت و درود و خاست و نشست و هرگونه راه و روش پاک دیده و پاکیزه دست، از در دید و دانش و بود و بینش پایه جانشینی و فرمان روائی دادم و سررشته کار و بار و ساز و سامان و زن و فرزند هر چه هست و بود با سر پنجه دید و دانست و تاب و توانست او باز نهادم. هر یک از بستگان را هر چه بایست داد پوست کنده و پارسی نام برده ام و با خامه و بادامه خویش نامه سپرده به کار و کام خود اندر نیز با نام و نشان هر چه باید و شاید نگاشته ام، و این زاده آزاده را که پاک یزدان پشت و پناه باد در آستین گذاشته. در مرگ و زیست و هست و نیست و دارائی و بینوائی و سایه پرستی و پارسائی من آنچه اندیشد و گوید و سزا بیند و جوید خواست و فرمان و آز و ارمان او راست مرا در دو کیهان انجمنی نیست و جز خرسندی و خشنودی با وی سخنی نه.
این بنده تبه کار پراکنده روزگار را از دیرباز چهارده پانزده نگین است و چهل سال افزون همی رفت تا همه آنها به کوی من اندرگاه فرامشت آن و گاه در انگشت این خود روشن و پیداست که چونان نشان ها را کدام گوهر و سنگ است و تا کجا دارای آب و رنگ. آری پیش از این ها زنان و فرزندان را برخی بخشش ها کرده ام و از ساز و سامان خود به دل و زبان بیرون و از ایشان شمرده. احمدیکان یکان را به نام و نشان در پارچه پرندی نگاشته است و من نیز به خامه خویش و این بادامه که در پایان نامه همی بینی گواهی گذاشته. به درستی همه آنها راست است و بیرون از کم و کاست اگر بدین نگین ها آذین یافته باشد در پذیرند و خرده نگیرند. از آن گذشته هر چه هست و هر یک از بستگان من پدید آرند بادبرک کودکان کوی و برزن شمارند، نه کارنامه روز و روزگار من، همه ژاژ و شاخچه و لاغ و دروغ است و اگر خود در روشنائی و فرجام جمشیدستی و آئینه خورشید، چون کرمک شب تاب چراغی بی فروغ.
آن هنگام که من بنده در ری و دیگر جای همی زیست و احمد و برادرها نارسیده بودند، فرزندی اسمعیل از من پیشکاری و کارگزاری داشت، آنچه در جندق و بیابانک آب و زمین و خانه و باغ و دیگر چیزها خریداری کرد، سیم و زر من میدادم و او نوشته ها را بیشتر به نام خویش همی گرفت. اگر چه مردم آن سامان مرد و زن دوست و دشمن همگان آگاهند و گواه، بیرون از مرز و بوم نیز گروهی انبوه این داستان را نشیده اند و در آئینه گفت و گزار پیشکار نامیده دیدار این راز را بی پرده دیده ولی چون پوشیده و پیدای خود را بر سر کار شما بی کاست و فزود راز سروده ام و باز نموده، این یک رویداد را نیز چهره گشائی زیباتر دیدم، تا بدانند اسمعیل و دیگر زادگان مرا جز آنچه خود با نام و نشان بخشوده ام، هیچیک دارای چیزی و خداوند پشیزی نیند. برخی بخشش ها و دیگر نگارش فرزندی احمد را در آستین است هر هنگام شما را چشم سپار و گوش گزار آرد، از خامه مشک آگین و بادامه مهر آذین خویش پیرایه فزایش و سرمایه آرایش بخشند. این مایه راز گشائی و فزون سرائی بدان خاست که کار و کردار مرا آگاه کردند و گواه باشند و احمد را به مهربانی راه بخشند و از کینه و کاوش خویش و بیگانه پناه زیند. اگر خدای نخواسته یاران خانواده نر یا ماده رنگین یا ساده به داوری خیزند او را یاوری فرمایند و چنانچه دانسته و توانسته یاوری در پای رود در آن پهنه دیر انجام با سرکار شما داوری خواهم کرد. سنه ۱۲۶۵، بنده خاکسار یغما.
باری گروهی انبوه زن و فرزند و بسته و پیوند و سامان زندگی و دربای بندگی را بی کس و کار و یاور ویار ماندن شیوه بی دردی و دیوانگی بود نه آئین جوانمردی و فرزانگی، ناگزر فرزندی احمد را که خداترس و آئین پرست است و در داد و خواست و کاشت و درود و خاست و نشست و هرگونه راه و روش پاک دیده و پاکیزه دست، از در دید و دانش و بود و بینش پایه جانشینی و فرمان روائی دادم و سررشته کار و بار و ساز و سامان و زن و فرزند هر چه هست و بود با سر پنجه دید و دانست و تاب و توانست او باز نهادم. هر یک از بستگان را هر چه بایست داد پوست کنده و پارسی نام برده ام و با خامه و بادامه خویش نامه سپرده به کار و کام خود اندر نیز با نام و نشان هر چه باید و شاید نگاشته ام، و این زاده آزاده را که پاک یزدان پشت و پناه باد در آستین گذاشته. در مرگ و زیست و هست و نیست و دارائی و بینوائی و سایه پرستی و پارسائی من آنچه اندیشد و گوید و سزا بیند و جوید خواست و فرمان و آز و ارمان او راست مرا در دو کیهان انجمنی نیست و جز خرسندی و خشنودی با وی سخنی نه.
این بنده تبه کار پراکنده روزگار را از دیرباز چهارده پانزده نگین است و چهل سال افزون همی رفت تا همه آنها به کوی من اندرگاه فرامشت آن و گاه در انگشت این خود روشن و پیداست که چونان نشان ها را کدام گوهر و سنگ است و تا کجا دارای آب و رنگ. آری پیش از این ها زنان و فرزندان را برخی بخشش ها کرده ام و از ساز و سامان خود به دل و زبان بیرون و از ایشان شمرده. احمدیکان یکان را به نام و نشان در پارچه پرندی نگاشته است و من نیز به خامه خویش و این بادامه که در پایان نامه همی بینی گواهی گذاشته. به درستی همه آنها راست است و بیرون از کم و کاست اگر بدین نگین ها آذین یافته باشد در پذیرند و خرده نگیرند. از آن گذشته هر چه هست و هر یک از بستگان من پدید آرند بادبرک کودکان کوی و برزن شمارند، نه کارنامه روز و روزگار من، همه ژاژ و شاخچه و لاغ و دروغ است و اگر خود در روشنائی و فرجام جمشیدستی و آئینه خورشید، چون کرمک شب تاب چراغی بی فروغ.
آن هنگام که من بنده در ری و دیگر جای همی زیست و احمد و برادرها نارسیده بودند، فرزندی اسمعیل از من پیشکاری و کارگزاری داشت، آنچه در جندق و بیابانک آب و زمین و خانه و باغ و دیگر چیزها خریداری کرد، سیم و زر من میدادم و او نوشته ها را بیشتر به نام خویش همی گرفت. اگر چه مردم آن سامان مرد و زن دوست و دشمن همگان آگاهند و گواه، بیرون از مرز و بوم نیز گروهی انبوه این داستان را نشیده اند و در آئینه گفت و گزار پیشکار نامیده دیدار این راز را بی پرده دیده ولی چون پوشیده و پیدای خود را بر سر کار شما بی کاست و فزود راز سروده ام و باز نموده، این یک رویداد را نیز چهره گشائی زیباتر دیدم، تا بدانند اسمعیل و دیگر زادگان مرا جز آنچه خود با نام و نشان بخشوده ام، هیچیک دارای چیزی و خداوند پشیزی نیند. برخی بخشش ها و دیگر نگارش فرزندی احمد را در آستین است هر هنگام شما را چشم سپار و گوش گزار آرد، از خامه مشک آگین و بادامه مهر آذین خویش پیرایه فزایش و سرمایه آرایش بخشند. این مایه راز گشائی و فزون سرائی بدان خاست که کار و کردار مرا آگاه کردند و گواه باشند و احمد را به مهربانی راه بخشند و از کینه و کاوش خویش و بیگانه پناه زیند. اگر خدای نخواسته یاران خانواده نر یا ماده رنگین یا ساده به داوری خیزند او را یاوری فرمایند و چنانچه دانسته و توانسته یاوری در پای رود در آن پهنه دیر انجام با سرکار شما داوری خواهم کرد. سنه ۱۲۶۵، بنده خاکسار یغما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:
با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم
گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:
با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم
گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۹ - به دوستی نگاشته
بندگان بیگلربیگی پندارد از تیتال و چاچول بازی مرا ریشخندی می فرماید و همین مایه که هفته و ماهی خامه در انگشت آورد و خم اندر پشت، درویش نخست و شفیعای دوم خواهد گشت. سرکار مادرش که از در دیده و دانائی و بود و بینائی پیشوای روان پروران است و بیش دان هنر گستران، همی نامه و پیام دواند که فرزند مرا بهتر از دگران پاسداری کن و سخت تر از روزگار گذشته تیاقدار شیوه آموزگاری زی. و همچنین آزاده راستان شاهزاده راستین بهاء الدوله بارها در این کار کاربند سفارش های ژرف و استوار است. دو سال افزون همی رفت تا درین شمار و روش شب سپر و روزگذار. با این همه کوشندگی های پدر و جوشندگی های مادر ولابه درخواست من چون خدای نکرده خامه را چاک در زبان و نامه را خاک در دهان. در آب و گلش گوهر دانائی نیست و در جان و دلش فر بینائی. پهنه آموخت و اندوخت تنگ است و زبان و پای توانائی لال و لنگ. بار خدا را ستایش، فر و شکوه شاهزادگی هست، دید و دانش که سرمایه آزادگی است گو هرگز مباش، بیت:
اگر روزی به دانش بر فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
اگر روزی به دانش بر فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۱ - از زبان یکی از دوستان به دیگری نگاشته
فدایت شوم قدری مترصد زیستم اثری از وصولت نشد، خود را به نگارش بیاض از لطمه دل نگرانی فریب شکیب دادم. خبری نیز از حصول مراد نشد، ضجرت جدائی و حرقت فرقت را زیاده بر این مهلت درنگ نیافتم، استیفای دیدار یاران کرده استسعاد ملاقات را به هنگام دیگر حوالت نمودم. بعد منزل نبود در سفر روحانی. مدعا از خدا خواستم، امروز در آن محفل دل نوازت مزیل غم های حضار انجمن شده باشد. من به قول شریف خان مرحوم نقلی نیست باز کی توفیق عبور ارک خواهم یافت و چشم و گوشم از دولت دیدار و نعمت گفتارت پیرایه ساز و برگ خواهد اندوخت. زیاده شرط کفایت نیست باقی داستان که به انشای روان حوالت است نه املای روان به درایت دوست موکول است.