عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
در تن، نفسی جان غمین، بیتو مباد
در باغ، شکفته یاسمین، بیتو مباد
تو مشغول عمارت زیر زمین
من میگویم: روی زمین، بیتو مباد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
دیدم گلکی بصد دهان میخندد
گفتم: بطراوت چمن میخندد
گریان گریان، بلبلی از شاخ گلی
گفتا: که نه، بر گریه ی من میخندد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
وقت است بهار، باغ و راغ افروزد؛
وز لاله و گل، شمع و چراغ افروزد
گل، چهره اش از خون جگر گیرد رنگ؛
لاله، رخش از آتش داغ افروزد!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹ - ماده تاریخ (۱۱۷۵ ه.ق)
صهبا، ز زکامش مژه چون پرنم شد؛
زین واقعه حال دوستان درهم شد
چون کند دو دندان، پی تاریخ آذر
گفتا که: دو از خوشه ی پروین کم شد»
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
وقت است که گل قدم سوی باغ نهد
بلبل پهلو ببستر راغ نهد
باد سحری، لاله ی خونین دل را
در سوک شکوفه پنبه بر داغ نهد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
برف آمده و بیخته کافور به بید
یا گشته شکوفه از سر شاخ پدید؟!
یا دیده ی یعقوب زمین را کرده
نادیدن روی یوسف مهر سفید
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
با گل می‌گفت بلبلی زار و نزار
کآمد به چمن بهار و دل تنگ مدار
گل گفت: چو من به باد رفتم، تو به خاک
آید به چمن خواه خزان، خواه بهار!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
از غالیه خاک این چمن بیخته گیر
ز آبش، بگلاب و مشک آمیخته گیر
صد گونه گل مرادش از هر گلبن
سر بر زده و شکفته و ریخته گیر
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
بوی گل خود میشنوم از گل باغ
هم نکهت مشکین خطش از سنبل باغ
می نشنود از ناله ی کنج قفسم
گوش گل باغ، ناله ی بلبل باغ
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
عید است، مگردان صنما روی ز گل
مینا طلب از لاله، قدح جوی ز گل
در پای گلی، بکف چو گیری جامی
گل رنگ ز می گیرد و می بوی ز گل
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
در گلشن روزگار میگردیدم
از هر شاخی، تازه گلی میچیدم
از هم نفسان رفته میکردم یاد
هر جا گل دسته بسته یی میدیدم
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
وقت است ز باغ نکهت گل شنویم
وز هر کف خاک، بوی سنبل شنویم
از گریه ابر خنده ی گل ببنیم
وز خنده ی گل، ناله بلبل شنویم
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
شاها!تا کی پیاده ماند فرزین؟!
پیلت در پویه با دو، اسبت در زین
خندد برخش اختر و، چه خوشتر ازین؟!
کآذر برزین بود، چو آذر برزین
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
عید است چه مانده ای صباحی بسرای؟!
من بلبل و تو فاخته، با من بسرای!
از مهر و وفا و دوستداری بسرای!
تا عمر نیامده است بر سر بسرای!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
لرزان من و خواجه دوش از سردی دی
وی طعنه بمن میزد و من خنده بوی
رفتیم نهان ز خلق، تا مخزن کی
او کیسه ی زر گرفت و من کاسه ی می
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
وقت است ز هر سو شکفد روی گلی
هر بلبل مست رو نهد سوی گلی
راز من و یار، گل کند، چون شنویم
آن ناله ی بلبلی و، من بوی گلی!
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۷
کنم شکر ایزد، که چون سامری
نیم رهزن مردم از ساحری
قلم بر کفم رایت موسوی است
سخن بر لبم آیت عیسوی است
چه رایت؟ کزان شاه را بندگی است!
چه آیت؟ کز آن مرده را زندگی است!
برخصت که دستم قلم برگرفت
ز وصف سخن لوح زیور گرفت
جهان آفرین کاین جهان آفرید
طراز جهان خواست، جان آفرید
ز هر چیز بینی در این انجمن
فزون است کالای جان را ثمن
زهر جانور نیز شد در زمی
بلند از خرد پایه ی آدمی
بحکم خرد آدمی دمبدم
ز هر پایه خواهد فراتر قدم
چو در زیستن برتری دید و بس
همی جست آن پایه در هر نفس
چرا کآنچه نامش نهادی کمال
همه اندک، اندک پذیرد زوال؟!
درین دیر فانی است باقی کسی
که از وی نشان دیر ماند بسی
بلی ماند و ماند ز خلق ز من
نشان باقی از نام و نام از سخن
بهای سخن خود چنان شد گران
که شد معجز ختم پیغمبران
چو شد خلقت جنیس حیوان درست
سخن خاصه ی آدمی شد نخست
بود آری آنکوست آدم نژاد
بسنجیدن گوهر نظم شاد
بهای سخن، از حد افزون بود؛
فزون تر بود خود، چو موزون بود
سخن را گرفتند میزان بکف
شناسند تا وزن در از خزف
نبینی که رسم است گوهر فروش
ز دانش کشد بار میزان بدوش
وگرنه خریدار در در دکان
نداند بهای کم و بیش آن
نخست آنکه گنج سخن برگشاد
ز سنجیدن گوهر آورد یاد
ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست
که نتواند آن را بخیلی شکست
نه هر کس برد ره بآن گنج راز
مگر کاو نخسبد شبان دراز
سحرگاه خواند هزار و یک اسم
بدست وی آید کلید طلسم
کند دل از آن گنج بیرنج شاد
بخیر آرد از صاحب گنج یاد
بشادی در آن گنج آراسته
که هست از خزف ریزه پیراسته
چنان بنگرد، کش نخوانند دزد
تماشای گوهر بسش دست مزد
و یا باغبانی یکی باغ کشت
کزو شد خجل باغبان بهشت
تذرو تو آن سرو موزون در آن
گل و بلبل از حد افزون در آن
چنان وقت رفتن در باغ بست
که پای خزان و پر زاغ بست
مگر ز آمد و رفت لیل و نهار
بآنجا کشد دامن اندر بهار
وزد بادنوروز در باغها
گریزند از بلبلان زاغها
بآن باغ، از خنده ی نوگلی
در آید خروشان کهن بلبلی
بنظاره ی سروی از این چمن
نشیند تذروی بشاخ سمن
بشام و سحر، نغمه سازی کنند
بسرو بگل، دست یازی کنند
دگر باغبانان آزاده بخت
بنوبت کشیده بآن باغ رخت
هر آنکو زد آنجا بشادی دمی
بهر دم برون کرد از دل غمی
گهی میوه خورد و گهی گل در ود
فرستاد بر باغبانش درود
چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند
چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند
که هر کاید آنجا ز آیندگان
سر آرد دمی با سرایندگان
گلش چیند و دل کند شاد از آن
برش نوشد و آورد یاد از آن
سخن سنج یاران عهد قدیم
که بودند در بزم دانش ندیم
بروی عروسان معنی بکر
که جا بودشان در شبستان فکر
فگندند از خط مشکین نقاب
نهفتند از شب پره آفتاب
که تا چشم نامحرمان باد دور
ز رخسار آن مهوشان غیور
مگر روزی آزاده مردی ز راه
در آید کشد برقع از روی ماه
دهد جلوه گلها چو بلبل بباغ
بخندد بکنج نغمه خوانی زاغ
ز نظم آنچه دفتر بپرداختند
کهن جلدی از بهر آن ساختند
که نابخردی سوی او ننگرد
مباد از جدل پرده ی خود درد
چنان کز غرور ابله زرق کوش
زند طعنه بر صوفی پوست پوش
بود روزی از گردش مهر و ماه
ز صاحبدلی بروی افتد نگاه
هم از دیدنش، دیده روشن کند
هم از خواندنش، سینه گلشن کند
شود آگه از رازهای نهان
که پوشیده دانشوران ز ابلهان
از آن نیکویی در نهاد آورد
برحمت ز گوینده یاد آورد
چه ماند نگارنده را دل بتاب
نخوانند اگر عامیانش کتاب
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - در طلب کلیات جامی علیه الرحمه
سرت مینام از باد بهاران
به بیدآباد رو از باغ کاران
در آن مشکوی مشکین شو خرامان
معطر ساز آنجا جیب و دامان
که آن گلزار، خاکش عنبرین است؛
گلستان ارم، خلد برین است
ازین گلشن، بآن گلشن چو رفتی؛
بآن نزهتگه روشن چو رفتی
گل و سروی، اگر بینی قبا پوش؛
مکن از حال زار من فراموش
پیام بلبل خونین جگر گوی
حدیث قمری بی بال و پر گوی
که ای فرخ رخ فرخنه پیغام
ندانی آن گل و آن سرو را نام؟!
همان آرام قلب و نور عین است
که اخلاقش حسن، نامش حسین است
منم آن بلبل و آن قمری زار
که در دل داغ دارم، در جگر خار
پس از عرض سلام بی نهایت
بگو از من بآیین حکایت
بآن دستور عهد و آصف عصر
که ای برتر ز قصر قیصرت قصر
نباشد ای ز آصف در کرم پیش
ز دریای کفت، دریا کفی بیش!
که و مه، غرقه ی دریای جودت
بر اعیان جهان، لازم سجودت
فلک را، کار سال و مه ثنایت
ملک را، ورد روز و شب دعایت
دلت آیینه است، و سینه ات گنج؛
در آنجا خازن حکمت گهر سنج
گر اسکندر نه ای، آیینه داری!
ور افریدون نه ای، گنجینه داری!
ارسطو حکمتا، آصف نژادا؛
فلاطون فطرتا، لقمان نهادا!
طلب کردم کتابی از توزین پیش
طلب از خواجه نبود عیب درویش
کتابی مملو و مشحون تمامی
ز خط جامی و از شعر جامی
کتابی، چون کتاب آسمانی ؛
سطورش جوی آب زندگانی
سوادش، چون سواد چشم مخمور؛
بیاضش، چون بیاض سینه ی حور!
خطش، خط عذار ماهرویان؛
نقط، خال رخ مشکینه مویان!
ز لطفم، وعده روز عید دادی
در امید بر رویم گشادی
چو بلبل کو ز شوق گل شب و روز
سر آرد فصل دی، با آه جان سوز
کشیدم انتظار عید یک چند
که گردد نخل امیدم برومند!
کنون، عید است و آغاز بهار است؛
کرا دیگر مجال انتظار است؟!
بیا بنشین بعیش و شاد کامی
تو جام جم بکش، من جام جامی
بده دیوان جامی را و مگذار
بدیوان قیامت افتدم کار
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲
یکی کوه دیدم هم از دست راست
که از دامنش هر غباری که خاست
برآراست گیسوی حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت
بدخشانه و بهرمان کان لعل
به کانون خورشید افگنده نعل
به پای گل و لاله اش سبزه فرش
سر سبزه اش، سوده بر پای عرش
ز ابری که برخاستش از کمر
لبالب ز گوهر شدی هر شمر
عقاب و پلنگش پر و سر فگند
ز نسرین و شیر سپهر بلند
چرا گاه ثور و حمل دامنش
ببازی گری جدی، پیرامنش
کمر بند جوزا شد او را نطاق
قمر از کمرگاه آن در محاق
گوزنی که در دامنش داشت گشت
شدش آبگاه این زر اندود طشت
نمودارش از یکطرف بیشه یی
نخورده به نخلی از آن تیشه ای
درختش همه میوه ریزان ز شاخ
از آن روزی تنگدستان فراخ
گرفته به کف هر گیاهش چراغ
که گیرد ز دیدار موسی سراغ
نه طور و، کلیمی ز هر گوشه هست
برآورده بهر مناجات دست
فروزان ز هر دست او آفتاب
عیان دیده حسن ازل بی حجاب
گله رانده از خاندان شعیب
بدنبال از اصحاب کهفش کلیب
عصا بر نیاورده سر از شجر
عیون منفجر کرده از هر حجر
روان چشمه ها با هم آمیخته
به هر سنگ از آن قطره ها ریخته
تو گفتی مگر درج گوهر شکست
و یا بر فلک عقد گوهر گسست
از آن چشمه ها کآبش آغاز کار
به دریا همی ریخت ز آن کوهسار
یکی رود برخاست چون زنده رود
که از مصر، نیلش رساندی درود
به دشت آمد از کوه دامن کشان
بر آن، خیل مرغابیان پرفشان
جدا گشته ز آن رود بس نهرها
شد این داستان شهره در شهرها
زمین یافت ز آن رود بس خرمی
ز هر شهر گرد آمدش آدمی
در آنجا یکی شهر آباد شد
که بنیاد آن محکم از داد شد
به دشت از لب رود تا پای کوه
فراهم شده مردم از هر گروه
ملل سر نپیچیده از دین خود
بسر برده با هم بآیین خود
جهان کهن یافت از سر نوی
در آن هم نشین، تازی و پهلوی
بسی باغ و بستان دلکش در آن
بسی کاخ و قصر منقش در آن
بهر کوچه اش جوی آب روان
به رنگ می از سایه ی ارغوان
ز گرمابه اش پاک، چه تن چه دل
که بودیش آب و هوا معتدل
در آنجا نشانی نه ز آلودگی
ز پاکی تن، دل در آسودگی
بنای وی از سنگ و، سنگ رخام؛
گلش از زر پخته وز سیم خام
عیان روزن از سقف چون اخترش
روان آب از جوی چون کوثرش
ز خاکستر گلخنش ریخته
بچشم اختران سرمه ی بیخته
عیان چار بازارش از چارسو
بآن خلقی از چار سو کرده رو
محلات بیرون ز اندازه اش
گشاده به فردوس دروازه اش
ز یشم وز مرمر سقوف و فروش
همه مردمش در خرید و فروش
ز سرمایه ی خود توانگر همه
ز همسایه ی خود غنی تر همه
در آنجا دو یار موافق بسی
به هر خانه معشوق و عاشق بسی
به طفلی هم از حسن مستان یکی
به عشق آشنا در دبستان یکی
یکی آگه از کار مهر و وفا
یکی واقف از رسم جور و جفا
به هر سو در آن شهر آراسته
که آگنده بودی ز هر خواسته
عمارات عالی نعمان پسند
چو ایوان بهرام وکسری بلند
از آنها یکی چون قصور بهشت
ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت
مهندس، باشکال اقلیدسی
نهادش بناها همه هندسی
سدیر و خورنق از آن گشته پست
وز آن یافته طاق کسری شکست
بنا کرده حجار و نجار روس
به دیوار مرمر، بدر آبنوس
ز هر سو به آن ساحت دلپسند
قلم بر کف آمد بسی نقشبند
در آن نقشهای فریبنده کرد
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد
فروش ملون، نشیمن فروز
قنادیل روشن، شبان کرده روز
نشسته در آن قصر شاهی بزرگ
کش از عدل خوردی بره شیر گرگ
جهانی ز انصاف پابست او
ز حق یافته روزی از دست او
همه از زبان دار و از بی زبان
در آن خانه مهمان و شه میزبان
همش طوق بر گردن مهر و ماه
همش حلقه بر گوش درویش و شاه
جهانش، به درگاه آورده باج
شهانش، به گردن گرفته خراج
ز عدل و کرم، خسروان بنده اش
سپاه و رعیت، سر افگنده اش
فتادی چو بوسیدیش پا رکاب
ز زین رستم، از تخت افراسیاب
ز داد و دهش کرده آن شهریار
ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار
هزارش بت مشکبو در حرم
خرامنده چون سرو باغ ارم
همش پایداری آزادگان
همش دستگیری افتادگان
هزارش سهی سرو در آستان
به هوش و هنر هر یکی داستان
گهی تا کند تازه و تر دماغ
برافروختی شب زمینا چراغ
نشستی و با مردم هوشمند
گرفتی می از ساقی نوشخند
ولیکن، نه چندان که گردد خراب
جهان از غم او، چو او از شراب
شهی کو غم زیر دستان خورد
چه غم گرمی از دست مستان خورد؟!
همان می، همان غم گواراش باد؛
چواسکندر، اورنگ داراش باد
شهی کو چه ساغر به دست آورد
به ناموس شاهی شکست آورد
دهد نقد دولت ز کف رایگان
کشد جام می با فرومایگان
همش کام فرخندگی تلخ باد
همش غره ی زندگی سلخ باد
گهی با دلیران سنان بر سنان
گهی با دبیران قلم در بنان
گهی همدم گوشه گیران شدی
گهی پندآموز پیران شدی
گهی با جوانان شکارافگنان
به صحرا شدی طبل عشرت زنان
همش زیر پا باد رفتار رخش
تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش
هم از سیم چوگان بکف چون هلال
وز آن گوی زرین خور پای مال
جهاندی ز جا هر یک آهو تکی
دوان از پی انداختی هر یکی
سگ و یوز، ببرافگن و شیر گیر
نه از دستشان ببر رستی، نه شیر
گرفتندی از باره ی کوه وزن
هم از دشت آهو، هم از که گوزن
ز چنگال شاهین و منقار باز
به جا کبک و تیهو نماندند باز
تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور
زمین از وحوش و هوا از طیور
سر از گور بر کرده بهرام گور
که تا بیند آن صید گه را ز دور
مگر شد در این عرصه ی دار و گیر
شهان را شکار از دوره ناگزیر
یکی آنکه تا دوست سازند رام
چو مرغش فشاندند دانه به دام
دگر خصم را سر به فتراک زین
ببندند چون صید وحشت گزین
ز هم شاد القصه شاه و سپاه
مهان در رفاه و کهان در پناه
زده در دل مردم هر دیار
ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار
که کس شهریاری چو او دادگر
ندید و چو آن شهر، شهری دگر
زمینی بشرقی آن شهر بود
که خاکش بهر زهر پازهر بود
رسیدی از آن تربتم بر مشام
شمیمی دل آویز هر صبح و شام
نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ
چو دل، غنچه اش دیدمی تنگ تنگ
ننالیده، مرغانش آوازها
به گوشم رساندند بس رازها
نرسته، در آن خاک دیدم نخست
هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست
نبسته، عیان دیدم آغاز کار
هر آن نقش کانجام شد آشکار
ز پاکی مگر خاک آن بود آب
که راز دلش را ندیدم حجاب
نمودم به دل گنج نادیده کس
ز مردم نهان گفتمش هر نفس
که: خیز ای دل عاقبت بین من
هم آیینه ی من، هم آیین من
نکشته ببین تا از این خاک نغز
چه روید که از هوشت آگنده مغز؟!
فتاده من و دل به پهلوی هم
نهاده سر خود بزانوی هم
در آن انجمن خلوتی ساختم
نظر سوی آن دشت انداختم
در آن خطه دیدم من از خشت خام
همانجا که کیخسرو از خط جام
ز سنگش دل آن نیز در سینه دید
که اسکندر از لوح آیینه دید
عجب مانده ز آن دشت ناکاشته
که خاکش چه ها زیر سر داشته؟!
بناگاه دیدیم کز ماه و مهر
بر آورد دستی ببازی سپهر
یکی پرده بر گرد هامون کشید
بسی لعبت از پرده بیرون کشید
هم از نور انجم هوا گرم کرد
هم از گرمی آن زمین نرم کرد
سراپرده ی ابر بالا کشاند
وز آن پرده لولوی لالا فشاند
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳
کشاورزی از هر طرف دشت کاو
عیان گنج گاوانش از پای گاو
پی دانه کشتن زمین می شکافت
که گنجوری از خاک امین تر نیافت
بآن کشته دادی از آن رود آب
بزنگار تو ریختن سیم ناب
بر آن سبزه کامد زبر جد نشان
تو گفتی که شد خضر دامن کشان
نگشته همان دانه از کاه دور
نبرده ز خرمن همان دانه مور
خداوند خرمن ز بخل ای شگفت
مگر خوشه از خوشه چین وا گرفت؟!
کشید از جگر خوشه چین آه گرم
دل آهنین فلک کرد نرم
بناگاه برق آتشی بر فروخت
که این کشته را، از تر و خشک، سوخت
هم از خاک جوشید آبی سیاه
هم از کشته بر کهکشان رفت کاه
شد ابروی داس فلک پر ز چین
نه خوشه بجا ماند و نه خوشه چین
از آن دانه کز خرمن سوخته
بجا ماند چون گنج اندوخته
رهیدند بیمایه موران ز رنج
چو محتاج کش پا فرو شد بگنج!