عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مفاخره و مدح حافظ محب علی
بازم نفس به لجه فیضی شناورست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشانده‌اند
کش بر شکر هما ز مگس جان‌‌فشان‌‌تر‌‌ست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوت‌ست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نی‌نی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطه‌ای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسوده‌ام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بی‌برست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشن‌سرای قدس
هر ناله‌اش معلم مرغ نو‌اگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسب‌نامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطه‌ای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانه‌‌کش طره ثناش
از حسن خط مسوده‌ام روی دلبرست
نی‌نی دلی‌ست سوخته از عشق ورنه چون
هودج‌نشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقه‌پوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنی‌ترست
کز خاک خشک بر در دولت‌سرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده‌ است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بی‌برست
خویش‌ست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرار‌نامه‌‌‌‌‌های الهی‌ست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بین‌ترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانش‌ست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فن‌ست چون فن ادوار بی‌نظیر
اما سر‌آمدست در آن‌ها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمت‌ست
او چون شمیم سنبل و گل روح‌پرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تاز‌تر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بی‌پرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پرده‌ها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پرده‌ها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گل‌فشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعله‌ای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دل‌مردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
این‌ها که گفته‌ام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچه‌های لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مساله‌های مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سروده‌ام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفته‌ام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخن‌شناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکر‌فروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خون‌ترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاک‌گوهرست
خود کهنه مجمری‌ست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح حسین خان شاملو
ساقی بیار باده که نوروز اکبرست
رنگ بهار تازه‌تر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گل‌ست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نا‌رسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسم‌ست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شته‌اند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینه‌وار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایه‌ده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنج‌نامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتح‌وار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجه‌های خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلال‌تر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایه‌ام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریش‌ست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیب‌ست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانه‌ام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیم‌تر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بی‌اختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نو‌بهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازه‌تر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - مدح حسین‌خان شاملو
سحر‌ گهان که شکیب از برم گرفت کنار
به روی دل در صحبت گشود ناله زار
شب ولادت عید و جهانیان خرم
ولیک روز وفات فراغت من زار
حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ
نوای عشرت در ساخته چو موسیقار
من و فغان دل زار و گوشه غاری
چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار
گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم
که ای ز ساده‌ دلی‌های خویش در آزار
ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست
وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار
جهان به طفل وفایی نگشته آبستن
وگر شده نشده از حیات برخوردار
نخست کار که بنای آفرینش کرد
میان ما و طرب کرد آهنین دیوار
من این چنین به خود اندر حدیث کز در من
درآمد آن صنم سرو‌قد لاله‌عذار
به عارضی که اگر برقعش حیا نشود
هزار طور درآید ز پا به یک دیدار
رخی جمال جمال و قدی روان روان
لبی حیات حیات و خطی بهار بهار
لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را
هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار
گشود لب ز پی پرسشم عتاب‌آلود
ولی ز جام تلافی کرشمه باده‌گسار
به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند
غم زمانه کنی وقف سینه افگار
دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی
نمی‌دهد به کسی ساغر حیات دو‌بار
بیار باده که در روزگار هجر دلت
ز دو‌ر‌یت نکشید آنچه می‌کشم ز خمار
ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم
میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار
میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او
نهاده طور خرد نام خانه خمار
به سعی باصره در طعمه طعم دریابند
کشند سرمه ز لایش اگر اولو‌الابصار
میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل
برات راحت رنجور و صحت بیمار
صدای بالش بخشد نوید عمر ابد
عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار
به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد
سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار
میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری
زند ز جوفش فواره‌وار جوش انوار
چو عکس جامش افتد به خاک پنداری
زمین مقابل خورشید گشته آینه‌دار
چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت
چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار
ز بس صفا خرد خرده‌دان نمی‌دانست
که باغ دولت خانست یا جمال بهار
سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال
محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار
خدایگان سلاطین حسین‌خان که کنند
سران ملک به طوف حریمش استظهار
زهی به رونق عدل تو عالم آبادان
چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار
به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد
سرش به جیب عدم باز رفت دایره‌وار
بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود
یقین که شحنه غیرت سرش کشد بر‌دار
ز بارگاه جلالت چو عدل بر‌پا خاست
پی مرمت این خاک توده بناوار
به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق
بنای قصر خراب زمانه را معمار
برای جغد که بی‌خانمان نیارد زیست
خرابه دل اعدای دولتش بگذار
یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب
شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار
اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد
سواد شعرم چون زلف یار عنبربار
وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد
چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار
فلک جنا‌با دریا‌دلا خداوندا
زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار
هرات عمره الله خراب بود چنانک
که جز خرابی در وی نبود یک دیار
پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل
ز بس به ساحت آن بوم و برگرفت قرار
ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی
چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار
هزار شکر که آباد شد چنان امروز
که کعبه کرد خطابش به قبله‌الابصار
به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم
ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار
هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه
خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار
لطیفه‌ای‌ست درین ضمن عاقلان غفل
لطیفه‌ای که بر آن روح قدس باد نثار
که هر که بندگی شاه دین پناه کند
شود نصیبش جنات تحتها الانهار
جهان پناها ارواح انوری و ظهیر
به مدح‌خوانی من گر کنند استظهار
به پاسبانی درگاهت افتخار کنم
نگویمت که مرا همچو غیر عزت‌دار
ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست
که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار
چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف
بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار
مدانش همچو دگر شاعران کهنه‌فروش
که رخت مرده فروشند بر سر بازار
کلام او همگی وحی منزل‌ست ولی
نهند بی‌خردانش لقب همی اشعار
به علم و دانش نستایمش که می‌دانم
در‌ین زمانه بود علم عیب و دانش عار
همیشه تا که در‌ین کارگاه خلعت عمر
زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار
قبای جاه ترا کش بقا بود نساج
خلود بادا پود و دوام بادا تار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح حسین خان شاملو
دوش بزمی داشتم فرخنده چون روی نگار
غم صراحی درد ساغر غصه ساقی می‌خمار
سونش الماس و ریش سینه در ناز و نیاز
نشتر یاس و دل افگار در بوس و کنار
ز آسمان گفتی که می‌بارید آه شعله‌‌‌ریز
در زمین گفتی که می‌‌‌جوشید چشم اشکبار
کاندر آمد از درم شادان و خندان همچو گل
شاهد نوروز و شاه هفت اقلیم بهار
با چنان رویی که از جام تجلیش ار شدی
مست موسی در قیامت هم نگشتی هوشیار
نکهتی گر دل نهادی بر فراق سنبلش
آسمان را سینه گشتی ناف آهوی تتار
زود بر جستم ز جا وز شوق کردم بر فراخ
واندر آغوشش کشیدم تنگ همچو درد یار
لب ز باغ تهنیت چون چید گل‌ها گفتمش
کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار
این چه آشوبست؟ گفت از بهر استقبال عید
می‌شتابند از صغار آفرینش تا کبار
خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم
چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار
بس که شد گرم تقاضا خون فشانیهای شرم
شست پاکم از رخ اندیشه گرد اعتذار
آمدیم القصه بیرون زان غم‌آباد و شدیم
او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار
خوش خوشک را ندیم تا جایی که گفتی بسته‌اند
هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار
حاش لله مجمعی دیدم چه مجمع محشری!
جمله اولاد هستی حاضر آنجا جز شمار
گشته چون بکر عدم خود برقع رخسار خویش
بس که بر هم ریخته بر ساحت غیر اعتبار
انتظار ار چه فراوان ریخت خون شد ناگهان
دور‌باش چاوشان مرثیه‌خوان انتظار
از میان گرد ناگه هودج سلطان عید
راست همچون آفتاب منکسف شد آشکار
هودجی دیدیم چون روی عروس آراسته
نه از زر [و] زیور ز نور خویشتن خورشید‌وار
روشن و نیکو چو روی صبح در شبهای هجر
دلکش و زیبا چو زلف شب به چشم روزه‌دار
روح زیبایی اگر بودی مصور شخص روح
نو‌بهار خوبی ار بودی مجسم نو‌بهار
برقعش چون سوخت حسن از باده شوقش نماند
عقل‌ها هم هوشمند و هوش‌ها هم هوشیار
خوش شکفته از نسیم وصل هم نوروز و عید
شاد و خندان تنگ بگرفتند هم را در کنار
بر هم افشاندند از بس در ز درج تهنیت
عقل می‌پنداشت سطح خاک را قعر بحار
همچنین راندند تا درگاه خاقان زمان
صاحب صاحبقران دارای گردون اقتدار
خان عالی‌شان حسین آن خسرو عادل که هست
افتخار آسمان و آسمان افتخار
ای بهشت دولتت را هشت جنت یک چمن
وی همای همتت را هر دو عالم یک شکار
آستینت را که باشد نایبش دست کلیم
گر بر افشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار
بس که گردد منقلب ماهیت هستی شود
هجر وصل و وصل هجر و نار نور و نور نار
ناز را از مهر گردد تکیه گه دوش نیاز
رفع ضدیت کنی گر از مزاج روزگار
ور عیاذا بالله امرت نهی آمیزش کند
ریش ناسورم شود بیزار از جان فگار
دور بادا چشم بد خوش محفلی آراستند
ای غبار آستانت آسمان اعتبار
صف اقبال از پس سر فوج حسن از پیش روی
عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار
قدسیان صف بسته هر سودست خدمت بر کمر
ساقیان با زلف‌های عنبر‌ین در‌گیر و دار
خرم آن ساعت که باشد زلف ساقی عود‌سوز
سر خوش آن محفل که گردد جام می‌‌ آیینه‌دار
بوی آن ترسم هوس را مشک ریزد در مشام
جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار
مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس
سازها نی روح داود مجسم در کنار
ناید اندر گوش بی آهنگ بانگ آفرین
بس که سیر آهنگ آید نغمه‌شان بیرون ز تار
مرحبا ای عود تو معبود دلهای حزین
زخمه‌ای بر تار‌زن تا سازمت جان‌ها نثار
جوش زد شهد و شکر از ریش‌های سینه‌ام
هست مضرابت مگر شاگرد مژگان نگار
مطربا نی دلبرا یک ره کمانچه ساز کن
ناله‌های زار را ای نغمه‌ات آیینه‌دار
گوش را جیب و کنار از مشک و عنبر گشت پر
یادگاری هست در دستت مگر از زلف یار
دردت افزون باد ای نایی به من برگوی راست
زین سیه مغزان ازرق طیلسان باکی مدار
کاین عصای موسی است اینجا شده عیسی نفس
یا نهال ایمن است آورده اینجا نغمه بار
این نه آهنگی‌ست کاول می‌سرودی ای قلم
برده هوشت را همانا باده مدحش ز کار
آسمان قدر آفتابا عرش مسند سرورا
ای هرات از فیض رای روشنت خورشید‌وار
دوش می‌گفتم تعالی الله عجب آباد شد
در زمان دو حسین این غیرت دارالقرار
هر چه عدل آن مصور کرد بر اوراق او
این دمیدش روح در تن از دم معجز شعار
هر نهال عافیت کو اندرین فردوس کاشت
این ز فیض نو‌بهار عدل دادش برگ و بار
ناگهم زد بانگ جبریل خرد کای هرزه سنج
از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم‌دار
او چو با خود عقد بستش نو‌عروسی بود لیک
پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار
نو‌عروس آراستن آید ز هر مشاطه‌ای
پیر را کردن جوان ناید جز از پروردگار
خسروا جم مسندا حاتم‌دلا دریا کفا
ای به خاک در گهت اقبال را عهد استوار
من مدیحت سنجم و گوید فصیحی هر نفس
باز کش زین ره عنان راه مدیح خود سپار
گوهر پاکم ز کان فیض کو روح القدس
تا کند آیات فضلم را به دوش وحی بار
گوش‌ها از انتظارش سوخت اوصاف مرا
گرچه بیرون از شمارست آنچه بتوانی شمار
او لجاجت می‌برد از حد و من حیران که چون
نوش را بگذارم و مالم جگر بر نیش خار
نیستم دیگر حریف بادسنجی‌های او
یا مرا با مرگ یا او را به آسایش سپار
غصه را بر گو که بر رگ‌های او نشتر مزن
عافیت را گو که بر ریش مرهم گذار
ور به این‌ها به نگردد ریش عجبش امر کن
تا بر‌آرد شحنه غیبش دمار از روزگار
تا بود نوروز و عید ایام عیش و خرمی
فصل‌های سال تا افزون نباشد از چهار
باد یکسر سال عمرت دایما نوروز و عید
چار فصل دولتت بادا همیشه نو‌بهار
شاد گرد و شاد باش و شاد زی و شاد کن
زانکه می‌ماند همین نیکی ز نیکان یادگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح حسین‌خان شاملو و عذرخواهی از او
خنده زد گلهای رنگارنگ شرمم بر عذار
گلستانم را مبارک باد فیض نوبهار
هر سر مویم کلید قفل محنت خانه‌ایست
غم مرا بهر گشاد خویش دارد بی‌قرار
از بن هر موی من طوفان شرمی موج زد
کس چو من هرگز مباد از کرده خود شرمسار
سالها درس وفا خواندم بر استاد عشق
بی‌وفا گشتم ز بخت واژگون انجام کار
یا چو همرنگی به یار خویش شرط دوستیست
کرد در طبعم سرایت بی‌وفاییهای یار
تیزناخن بود دهر و تار پیمانم گسست
رشته جان کو که پیوندم بر آن بگسسته تار
صیقل غم زنگ از آن ز آیینه رویم زدود
تا نماید صورت نامردی من آشکار
حیض مردانست بدعهدی و من چون حایضم
هم به خون خویشتن غسلی برآرم مردوار
بعد از آن گر رخصت اقبال باشد سجده‌ای
آرم اندر آستان خان کیوان اقتدار
موجه دریای احسان خان دریا دل حسین
آنکه بر دریای دولت موج‌سان بادا سوار
آنکه طفل فطرتم را ابجد حسن قبول
کرد او تعلیم و بودش آفرینش پیشکار
آنکه ز انفاس مسیحا و دم روح‌القدس
ساخت ترکیب گلم همچون دل کامل عیار
آنکه از تشریف مدحش بکر فکرم یافتی
خلعتی هر دم لعاب قدسیانش بود و تار
آنکه همچون نقطه موهوم بودم بی‌نسب
چون سویدای دلم کرد از کرم عالی‌تبار
آنکه چون در موج خون دیدی دل ریش مرا
زاشتیاق ناله چون تار غمم زار و نزار
هر رگ جان مرا دادی نوای تازه‌ای
کافرین بر سعی آن مضراب و آن اقبال تار
آنکه گر آشفته دیدی طره بخت مرا
شانه کردی دست اقبالش به مژگان نگار
آنکه گر از ضعف ماندی ناله‌ای بر لب مرا
می‌رساند از پایمردی تا حریم گوش یار
آنکه اول سجده کردی در حریم دولتش
زان سپس بر اشهب معنی شدی لفظم سوار
عزم تسخیر جهان کردی و از اقبال او
هفت اقلیمش شدی مفتوح با این نه حضار
آنکه بخت تیره‌روزم بود زو بر اوج قدر
سالها هم خوابه خورشید چون زلف نگار
آنکه رأس المال نطقم بود لفظی چند پوچ
طوطیم در شکرستانها چو شد دستان سپار
کشور فیضم مسلم داشت لطفش تا گشود
کاروانی از معانی در دل هر لفظ بار
آنکه هر طفل رقم کز خامه‌ام زاینده شد
در کنار حسن دادش پرورش چون خط یار
آنکه کرد از کوکب بخت سیاهم آفتاب
کردمش از تیره‌روزی منکسف خورشیدوار
خاک بر فرقم که گردیدم غبار خاطرش
آنکه بر من مهربان‌تر بود از باد بهار
رفت آن کز دولتش بی‌منت چشم نیاز
از تماشای بهشت ناز بودم کامگار
وین زمان چون زخم سرتاسر همه چشمم ولی
جمله خونبار از نهیب چشم‌زخم روزگار
گلشنی راکش درم روح‌القدس یک غنچه بود
دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار
در درختستان طبعم زآفت بی‌میوگی
می‌طپد در آرزوی سنگ طفلان شاخسار
می‌چکید آب حیات از شعرم اکنون می‌چکد
آب خجلت بس که هست از نسبت من شرمسار
نظم من لولوی لالا بود تاج فخر را
فوج ادباری بر آن بگذشت و شد پامال عار
دولتش عمری به نامم خطبه اقبال خواند
بر فراز عرش عزت در حریم اعتبار
در حضیض دوزخ بی‌اعتباری این زمان
منبر شیطان شدم از طالع ناسازگار
نام من کز فر او زیب نگین قدس بود
خاتم ابلیس دارد این زمان زین نقش عار
در گلستان خیالم گر سمومی می‌وزید
حسن طبعم بوی پیراهن بر آن می‌کرد بار
وین زمان کز من بهار خلق او رنجیده است
یاد خلد ار بگذرد زینجا برد غم یادگار
چون شمارم قطره قطره بحر احسان ترا
کشتی اعداد طوفانی شود ز آغاز کار
هم مگر از دیده گیرم یاد قانون حساب
ورنه کس چون بحر را زینگونه آرد در شمار
داورا دارم حدیثی بر زبان کز بیم آن
می طپد خون در رگ اندیشه ام سیماب وار
می‌زند آن مرغ وحشی بر در و بام قفس
سینه گرمی کز آن آتش گریزد در شرار
بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق
بگلسلد زنجیر را هر گه که گردد بی‌قرار
گوش نطقت کز نوای شکر تنگ شکرست
ناله‌های تلخ کامان را در آن حضرت چه کار
با توام یارای گویایی نماند اما بگو
چارکت راکز فصیحی قصه او گوش دار
گر چه یک عالم گناهم هست عفوت را بگو
کز سحاب لطف خود یک قطره بر عالم ببار
رشحه‌ای کم‌گیر از آن شاداب ابری کو کند
از متاع قطره‌ای ترتیب سامان بهار
لمعه‌ای فانی شمر زآن آتش ایمن که کرد
یک فروغش ظلم را چون ظلمت شبهای تار
نکهتی معدوم انگار از گلستانی که هست
نیش خارش اوستاد ناف آهوی تتار
رخصت یک جلوه ده در طور احسان عفو را
تا لب از گستاخی «ارنی» نماند شرمسار
من کجا سامان عذر استغفرالله از کجا
لیک شهدی می‌تراود از لبم بی‌اختیار
شب که می‌رفت از حریمت عذر می‌گفت آفتاب
کاندرین سیر و سفر نبود مرا هیچ اختیار
ور مرا هیچ اختیار ستی مجاور بودمی
اندرین حضرت که بادا صبح قدرش پایدار
خود همین عنوان عذر نابسامان منست
گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار
تا که پیش گرم‌رویان شبستان چمن
عذر سردیهای دی خواهد لب باد بهار
عذر سردیهای من در گلستان عفو تو
گرم‌روتر باد هر دم چون گل روی نگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام
همای عشق کشد چون در آشیانه صفیر
خروش مرغ دلم بگذرد ز چرخ اثیر
شکسته بال دلم مرغ عافیت خصمی‌ست
که در قفس به نشاط‌ست و در چمن دلگیر
شکارگاه محبت غریب صید گهی‌ست
که در کمن به رقص آید از طرب نخجیر
به نام آب و گل آن دم که قرعه زد غم عشق
وداع کرد همان روز ناله را تاثیر
چه گلشنی‌ست محبت که چون سموم اجل
نسیم اوست به تاراج خون خلق دلیر
چه عشق جلوه کند در لباس محبوبی
کدام دل که نگردد به چنگ عشق اسیر
کدام عاشق و معشوق؟ این همان عشق‌ست
که حال خویش کند نزد خویشتن تقریر
که ای فروغ جمال تو آفتاب منیر
شکوه حسن تو چون آفتاب عالم‌گیر
گهی ز نرگس مست تو هوش در زندان
گهی ز فتنه زلف تو عقل در زنجیر
صف جمال میارا که حست اگر اینست
به یک کرشمه توان کرد عالمی تسخیر
تو چون به جلوه درآیی سزد که شاهد حسن
نخست گردد در دام حسن خویش اسیر
ترحمی که من آن مرغ نو گرفتارم
که هم خموشی او حال او کند تقریر
به مهد عشق من آن کودک شکسته دلم
که بی طپانچه محنت ندیده بهره شیر
به باد داد غبارم سموم هجر هنوز
نشد جراحت ناسور ما علاج‌پذیر
کنون چه چاره کنم در غمت که غارت عشق
نخست برده به تاراج از خرد تدبیر
وگرنه هم به جنایی پناه باید برد
که هست خاک درش خلق راز فتنه مجیر
شه سریر ولایت علی ولی الله
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
زهی کمال جلالت منزه از نقصان
چنانکه ذات خداوند از شبیه و نظیر
همان شهی تو که مستوفی ممالک کن
لب محاسبه بگشاید از پی تقریر
نخوانده یک ورق از دفتر فضایل تو
بر آفرینش باید جهان جهان توفیر
به یاد قهر تو اطفال مهد امکان را
دهد زمانه ز پستان تربیت گر شیر
مجاوران دبستان کون نگشایند
زبان به آیت وحدت مگر ز بیم دبیر
پدید گشتی ز اصلاب نطفه دانشمند
ز دست طبع تو می‌یافت آدم ار تخمیر
ز فیض لطف تو می‌شاید ار دگر اطفال
نهند تخته تعلیم در کنار دبیر
به یاد نطق تو بگشاید ار مصور دست
دم از حیات موبد همی زند تصویر
نفاذ حکیم تو در گوش آسمان می‌گفت
که هین بگو که عنان بازپس کشد تقدیر
وگرنه گویم کاندر مضیق چاه فنا
عدم کند چو حیات عدوش در زنجیر
نعوذ بالله از آن دم که خاک میدان را
به خون خصم کند تیغ پردلان تخمیر
کند فرامش از های و هوی لشکریان
سپهر رحم و عدو زندگی اجل تقصیر
تو چون کمان به کف آری نخورده بوسه هنوز
دهان ناوک کین تو از لب زهگیر
فضای عرصه میدان شود لبالب جان
چنانکه بشکند اندر کمان بینش تیر
به غیر تو سن تو دست مرحمت ننهد
کسی به فرق عدو چون کشد ز غصه نفیر
چه توسنی که اگر فی المثل برانگیز
به هم عنانی او چرخ اشهب تقدیر
چنان به گام نخستین ز چرخ درگذرد
که عقل روز نخستین عشق از تدبیر
بزرگوارا ای آنکه ذاتت از نقصان
چو دست جهل زاکسیر دانش است فقیر
چو خامه مدح تو املا کند فروخواند
حدیث نحن له عابدون زبان صریر
درین دوروز که خوردم زجام فرقت تو
شراب دوری ای چاکر تو چرخ اثیر
به گوش جانم هر دم اجل چو مفتی شرع
هزار بار فزون خوانده آیت تقدیر
من وجدایی از درگهت معاذالله
گناه خصمی بخت ست جرم بنده مگیر
بگو به عفوت کای ملجا و ملاذ گناه
بگو به لطف کای عذرنامه تقصیر
فلان که هم از ازل در سجود درگه ما
به خاک عجز همی سود رخ چو بدر منیر
از چشم زخم حوادث اگرچه یک دو سه روز
به چنگ فرقت این آستانه بود اسیر
کنون رسید لبی با هزار قافله عذر
تو هم چو مرحمت عام عذر او بپذیر
همیشه تا بود این نیلگون آینه‌رنگ
به کارخانه تقدیر صاحب تدبیر
سگ ولای تو بادا وگرنه برگردد
چنانکه بشکندش بار این مصیبت تیر
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح حسین‌خان شاملو
رمضانی گذراندیم به صد نعمت و ناز
رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز
روز او کوته و کم عمر چو شب‌های وصال
در درازی شب او مایه‌ده عمر دراز
روز گویی که ز کوتاهی بود‌‌‌ش پر و بال
ورنه این گونه محال‌ست سفر بی‌پرواز
همچو گرگی که رباید بره‌ای بردی مهر
جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز
گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید
رخ نمودی و کشیدی سر از‌ین منظره باز
یا که پنهان به سوی حقه مغرب می‌برد
مهره از حقه مشرق فلک شعبده‌باز
لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود
اختر طالع ما عکس فلک دوست‌نواز
گاه از پند حکیمان خردمند شدی
بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز
نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل
از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز
گاه از فیض ندیمان که بهار طربند
دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز
ذوق غالب به حدی بود که بی خود می‌کرد
مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز
گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی
چه کتب! غنچه هر نقطه در او گلشن راز
تازه گلدسته‌ای از معنی رنگین هر سطر
کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز
بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی
هر رقم غنچه اشکی است ز مژگان نیاز
گاه افسانه عالم ورقی می‌خواندیم
بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز
گاه از میخانه عشقی قدحی می‌دادیم
بهر سرگرمی مستان حقیقت‌پرداز
گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر
گاه در مجلس ما روح قدس دستان‌ساز
بر سر مطرب از انجم گل تحسین می‌ریخت
آسمان چون‌که ز مضراب شکفتی رگ‌ساز
لهجه عود حدیثی به رگ جان می‌گفت
که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز
روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی
ناله خویش شنیدی ز خم زلف ایاز
ناله در سینه مرغان بهشتی می‌سوخت
لب نایی چو شدی با لب نی هم‌آواز
گاه از عطر شدی هندی شب مشک‌فروش
راست همچون شکن زلف عروسان طراز
دهر میخواست بخوری پی این بزم که ماند
خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز
بود آماده ز الوان نعم بی‌منت
هر چه گنجیدی در حوصله خواهش آز
سفر فردوس برین سفره چی ما رضوان
میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز
هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن هلد
همه را کردی در گوشه خوانی ابراز
جنت نسیه به پاداش دهد صایم را
آنکه از رحمت او گشته در روزی باز
لیک ما را همه شب جلوه جنات نعیم
نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود
سخطش خصم‌گداز و کرمش بنده‌نواز
بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک
اثر قوت گیرایی از چنگل باز
کارفرمای قوا گردد اگر همت تو
مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز
چرخ را دامن اقبال تو می‌گفت به لطف
چند بی‌فایده برگرد جهان این تک و تاز
مطلب خویش اگر می‌طلبی اینک من
لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز
چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه خویش
پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز
عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد
برم آید همه تن شوق و سرا‌پای نیاز
خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور
پس شوم گاه بر‌ین گاه بر آن نقش طراز
بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم
که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز
داو‌را خامه گستاخ فصیحی امروز
باز گردیده پی مدح تو معنی‌پرداز
نغمه‌پردازی کلک من و مدحت هیهات
من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز
شعر سازی‌ست بر آن تار فراوان لیکن
تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز
تا آهنگ در‌ین ساز ثناسنجی تست
لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز
به مشامش بجز از نکهت خجلت نرسد
به سوی چین‌چو برد تحفه صبا بوی پیاز
لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع
بر رخش گرد کسادی‌ست چو گلگونه ناز
نظم من آن زر قلب‌ست به بازار خرد
که ز شرم محک تجربه آید به گداز
لیک اگر سکه اقبال تو یابد گردد
در صفای گهر از مغربی خور ممتاز
تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید
عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز
باد بر چهره آمال تو از همت شاه
در اقبال دو عالم چو در دولت باز
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مدح حسین خان شاملو
نمود گوشه ابرو شب از افق دو هلال
که کرد تا در شام آفتاب استقبال
چو موج غبغب سیمین بتان همایون‌فر
چو سیم ساعد گل عارضان همایون فال
یکی هلال لب جام و دیگری مه عید
کز اتحاد نمودند هر دو یک تمثال
بیا به میکده کاین موج سلسبیل نشاط
به کیش صومعه چین‌ست بر جبین ملال
بنوش می‌که ز تاب سموم ماه صیام
درون سینه نفس خشک تن فتاده چو نال
چو در قنینه بود چیست؟ یوسف و زندان
چو در پیاله رود چیست؟ طور و نور وصال
عزیز مصر قدح می‌بود به شیشه مهل
که نزد شرع و خرد حبس یوسف است وبال
میی که هم ز شرایین تاک در تازد
به فرق و تارک دردی کشان شیفته حال
چو در حریم خرد پا نهد بدان ماند
که آفتاب شود در عروق شب سیال
میی که صوفی کامل عیار عقل درو
به سر برد خلوات از برای کسب کمال
به جنب روشنیش نور عقل بنماید
مثال پیکر زنگی درون آب زلال
میی چنان که ز فرط حرارتش گویی
ز آفتاب لب صبحدم زده تبخال
گلاب شعله فشانند بر جبین مستان
ز تاب‌می دلشان چون شود ضعیف احوال
مگر به برقع لیلیش کرده مجنون صاف
که تلخ‌تر بود از عشق و شوخ‌تر ز جمال
میی چنان که توانی خرید اگر خواهی
ز رحمت ازلی عالمی به مثقال
کجا شگرفی نامش کجا زبان قلم
مگر ز عفو کند خامه کاتب اعمال
میی چنان که به رویش چو نوکنی مه عمر
هلال عید شود قامت خمیده به فال
نشاط از پی عمر گذشته در تازد
چنان که بر اثر خان جم نشان اقبال
خدایگان سلاطین حسین خان که بود
ز داغ بندگیش روی ملک فرخ فال
خهی به فرق تو ز یبنده تاج دولت و دین
ز هی به بخت تو نازنده تخت عز و جلال
ز آستان تو تابنده آفتاب شرف
به خاک راه تو پاشیده مایه اقبال
اساس قد تو ایمن ز رخنه‌های فتور
جهان جاه تو فارغ ز حادثات زوال
سخا ز طبع تو جوشد چو موج از دریا
کرم ز دست تو روید چو سبزه از اطلال
اگر در آینه تیغ تو عدو نگرد
مثال خود نشناسد ز بس تغیر حال
چنانچه ناوک اندیشه از کمان بجهد
ز بیم آینه بیرون جهد دل تمثال
نگاه خصم که یا‌رب سپهر خصمش باد
ز بس به خار حسد کردش از رمد پامال
عصای مژگان گیرد به دست و بر خیزد
بپای ناشده افتد ز پای چون اطفال
وزش تو دیده دهی آفتاب تابان را
کندبه تیر نظر چشمه چشمه چون غربال
ثنای باد بهار کف تو می‌گفتم
به باغ صفحه الف سبز شد نهال مثال
مدیح ابر سخای تو می‌نوشنم دوش
زبان شکفت به کامم چو گل ز فیض شمال
سحر به رخصت قدرت بر آسمان رفتم
شدم به سیر شبستان جوهر فعال
سماع زمزمه قدسیان دلم نفریفت
دمی نشستم و بر‌خاستم به استعجال
چو دید داغ توام بر جبین ز جابر خاست
گذاشت جابه من و رفت خود به صف نعال
سخن ز سلسله‌های نظام کل می‌رفت
ز بعد عهد تو دور گذشته داشت ملال
رقم نوشت که بندد زمام ماضی را
مدبر فلکی بر قطار استقبال
تو هم بگو به عطارد که حکمش امضاکن
که تا به گرد تو گردد چو شعله جوال
عقاب دولت خصمت که صید لاغر او
سپهر بودی در صیدگاه عز و جلال
به نیم‌چین که در ابروی کین فکندی شه
چو مرغ دیده اسیر شکنجه پر و بال
ز آفتاب جلال تو بدر رو گرداند
به سنگ تفرقه شد ساغرش هلال هلال
در آسمان و زمین ورنه از حمایت تو
مه کمال بود ایمن از خسوف زوال
ارم بساطا فردوس مجلسا خانا
زهی به خلق در آفاق بی‌نظیر و همال
نخست روز که از فیض ابر تربیتت
هنوز چشمه فکرم نداشت موج زلال
هنوز نوبر نخلم نبوده میوه قدس
که بود طوبی طبعم هنوز تازه‌نهال
چو باد بود تمامم نفس ولی همه سرد
چو غنچه بود متاعم زبان ولی همه لال
کنون ز تربیتت عندلیب و طوطی را
به باغ خلد در آموز‌می نوا و مقال
تو بال روح قدس دادیش به خلد سخن
و گرنه طایر من بود کاغذین پر و بال
به دولت تو که از آن خجسته پی است
مرا فتاده به هر برج آسمان خیال
هزار کوکب مه نام مشتری القاب
هزار اختر مسعود آفتاب نوال
نمونه را قدری نزد حضرت آوردم
ببین اگر نپسندی بگوی تا در حال
یکان یکان همه را بر بساط نظم آرم
دهم به نزد تو عرض هنر سپهر مثال
به دست‌بوس تو شایسته نیست می‌دانم
به پای‌بوس خودش بر گزین و کن پامال
همیشه تا که شب عید از نسیم نشاط
به روی غصه زند موج عیش چین ملال
شکفته باد گل جامت از نسیم طرب
چو از نسیم بهار نیاز باغ جمال
به فرق سایه شاهنشهت مخلد باد
که هست فرق تو در خورد سایه اقبال
مرا دعای دو شب واجب‌ست بر ذمه
که باد هر دو ز شبخون صبح فارغ بال
یکی شبی که تو عشرت کنی و می نوشی
به ساقیان بهشتی جمال مشکین خال
دگر شبی که حسودانت در شکنجه غم
کشند ساغر ز قوم در جحیم نکال
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاه‌پوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشه‌ام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شده‌ست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن می‌برد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیم‌نگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بی‌خردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بی‌گناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمی‌گنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمه‌کش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بی‌گه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در عذر خواهی
ای سیدی که نور سیادت ز روی تو
رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب
طفلان شوخ‌طبع معانی ز خاطرت
عریان چو سوی صفحه شتابند بی‌ حجاب
ناموس دودمان سخن چون که کلک تست
بافد به رویشان ز نفس عنبرین نقاب
لفظی که فیض طبع تو معنی درو نریخت
نزد خرد شکسته سفالی‌ست بی‌شراب
تبخاله جوشد از لب نازک‌دلان فکر
در عهد تو گر از قدح گل خورند آب
اکسیری ضمیرت از اکسیر فکر ساخت
خورشید از صحیفه و از دوده زر ناب
طبعم که گاه نغمه طراری به بزم فکر
شرمنده‌تر ز تار گسسته است در باب
دارد شکسته‌تر ز دل من نوایکی
گر خود همه خطاست به گوشت بود صواب
روشن دل تو کش به هزار آب و تاب ساخت
معمار‌ «کن» ز خشت و گل صبح و آفتاب
گویند تیره شد ز دم دود مشربم
ز آن گونه کآفتاب ز گستاخی سحاب
انکار خود نمی‌کنم اما ز حضرتت
دارم سوالکی ز کرم لطف کن جواب
تو خود همان شگرف بهاری که خون خشک
در داغ لاله از نم خلقت شود گلاب
من هم نه زلف دلبر و نه شاهد غمم
کز من به هرزه خانه دلها شود خراب
پس من چرا به هرزه گشایم زبان خویش
با تشنگان نزاع کنم بر سر سراب
ای خوش متاع‌تر دلت از کاروان مصر
دیگر مریز در قدح شکوه زهر ناب
خود زهر گفتم و ز محبت خجل شدم
شهدست در مذاق شهید وفا عتاب
چون شانه صد زبان شده‌ام تا قسم خورم
اما به زلف دوست نه با آیت و کتاب
کز من بغیر مهر و وفا هیچ سر نزد
شرمنده نیستم ز محبت به هیچ باب
مانا که در دل تو گذشتم که تیره شد
آن بوسه گاه رحمت ازین آیت عذاب
ور زآنکه عذرهای منت دلپذیر نیست
ختم سخن کنم به یکی حرف ازین کتاب
من جاهلم ز جهل نخیزد بجز خطا
تو عاقلی ز عقل نزیبد مگر صواب
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای آصف جم قدر که حسن گهر تو
مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست
چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست
نی‌نی چو تو‌یی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آنست
گر خود نه چنین‌ست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روانست
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملک‌الموت فسانست
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگ‌ست
اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست
از نرمی جوهر چو زر دست فشارست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه اقبال گرانست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در گلایه و پوزش
زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرین‌گوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی د‌ست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رای ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نو‌بهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان دارای
از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبرسارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیه‌بوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه مینوست
زمین قطعه تو قطعه‌ای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمده‌اند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست
همین لب قدح امروز تشنه لب جوست
دلم ز خوی تو نازک‌ترست پنداری
که این دو برگ گل از نو‌بهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دو‌روز همانا شنیده‌ای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطرتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن می‌ازکدام سبوست
مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفته‌ام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفته‌ام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی می‌بری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بی‌آهوست
از آن چو شمع دم از نور می‌زند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمی‌پیچم
بدست پیچش بی‌جا اگرچه یک سر موست
نکرده‌ای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیب‌ست
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست
زبان چگونه نشانم به عذر‌خواهی دوست
گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ می‌شود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمی‌گویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کرده‌ایم بدست
تو در برابر آن هر چه می‌کنی نیکوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۶ - درستایش مشرقی و عذر‌خواهی از او
زهی ز مشرق طبع تو آفتاب خجل
که هر چه زاده این مشرق‌ست بهتر ازوست
تواضعی‌ست ز تو مشرقی وگرنه سپهر
فسرده غنچه پر گرد و خاک این مینوست
چو لب به شعرگشایی ز فیض شادابی
سخن بر آن لب مانند سبزه بر لب جوست
ز نو‌بهار ضمیر تو گوش را چون گل
هزار گونه طراوت برون ز رنگ و ز بوست
به تخم کاری طبع و به آبیاری فکر
چه احتیاج مرا وصف تو گل خودروست
سواد خط دهد از معنی تو نکهت مشک
مگر معانی رنگین تو گل شب‌بوست
خیال زلف بتان هست در دل همه کس
چرا همین سخن دلکش تو عنبربوست
وفا شکوها صافی دلا ملک طبعا
غبار خاطرت از من بگوی تا ز چه روست
اگر فسرده‌زبانی ز غمز حرفی گفت
تو خود ندانی کان آب خانه‌زاد سبوست
زبان بنده و بد گفتن آسمان داند
که در قبیله نطقم هر آنچه هست نکوست
به راستی سخنم در زمانه مشهورست
وگر کجی‌ست در آن تاب زلف و پیچش موست
در این حدیث دل پاک تو گواه منست
زهی به پاکدلی شهره نزد دشمن و دوست
فرشته خویا لعن خدا بر آن شیطان
که سرگردانی خوی تو از غوایت اوست
چو نقش کینه نفس در دلش گره بادا
که مغز تلخ همان به که پوسد اندرپوست
گر احمقی سخنی گفت منحرف چه شوی
شتاب بر اثر بانگ غول نانیکوست
نوای مجلس روحانیان چه می‌داند
شکم‌پرستی که همچو نای جمله گلوست
گرفتم آن که زبانم نوای عصیان زد
کریم را نه که عفو گناه عادت و خوست
دو بیت کلکم ازین پیش کرده بود انشا
برای حال من امروز آن دوبیت نکوست
ز دوستان به گناهی نمی‌توان رنجید
کجی ز دوست پسندیده چون خم ابروست
دورنگی گل رعنا گناه گلشن نیست
گناه رنگ رزیهای آسمان دوروست
ولی به عذر تسلی نمی‌شود دل تو
بهل که خشک شوم همچو مشک اندرپوست
به خاکم ار گذری بعد از آن کنی معلوم
که از شمیم محبت‌پرست مرقد دوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۷ - توصیف غار جمشیدی
تعالی الله نه غارست این جهانیست
زمین او ز رفعت آسمانیست
عقاب آسمان را گر تواند
که اینجا پر زند خوش آشیانیست
به هر برجی در آن از روح قدسی
خجسته کوکبی صاحب قرانیست
ز خدام در این آستانست
اگر آن آسمان را پاسبانیست
ز انوار تجلی در فضایش
ببینی هر کجا راز نهانیست
تو گویی گوهر خورشید و مه را
به هر سنگ اندر او فرخنده کانیست
معاذالله تو و مدحش فصیحی
گرفتم آن که هر مویت زبانیست
به جمعی اندر آن مجلس گرفتم
که از اخلاص هر موشان جهانیست
همه صحرانشین و شهرزاد‌ند
وفا را طبع ایشان ترجمانیست
لقب جمشیدی و جمشید فطرت
بنامیزد چه فرخ دودمانیست
چو دیگ قدرشان در جوش آید
فلک آنجا کلوخ دیگدانیست
خداشان دایما فرخنده دار[ا]د
ازین فرخنده منزل تا نشانیست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۹ - فراقیه
ای حکیمی کز استقامت طبع
آسمان را بری خمی از پشت
طول عالم به دست همت تو
یک بدست‌ست کم به چار انگشت
حدس تو چون عنان بجنباند
عقل پیشش رود به پشتاپشت
نبود با نسیم خلق خوشت
سنگلاخ فراق نیز درشت
بنده را در فراق حضرت تو
تلخی زهر زندگانی کشت
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - ماده تاریخ بنای خواجه محمد میرک
در زمان شه والاگهر عرش سریر
شاه عباس شهنشاه سپهر استعداد
بنده شاه جهان خواجه محمد میرک
ساخت این روضه درین گلشن فردوس نهاد
زد قلم ثانی جنت رقم تاریخش
گلشن خلد سر خود به قلم جایزه داد
وین هم از دولت بانی سره تاریخی شد
آفرین بر خرد پاک خردمندان باد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - ماده تاریخ تولد
شب محمد مومن آن اخوالصفا
آنکه راه دوستی بی ما زمانی نسپرد
هر چه قسمت روزی ما کرد فضل ایزدی
خواست تا همچون لب شکرش یکایک بشمرد
گفت دوش از جمله فرزندی کرامت کرده است
کش رخ از مرآت دل زنگ کدورت بسترد
گرچه ممکن نیست افزونی برین نعمت ولیک
خواهمش در دامن عمر طبیعی پرورد
گفت چبود طالع مولود گفتم برج فضل
گفت تاریخ تولد چیست گفتم برخورد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - اخوانیه
رسید مژده که خورشید آسمان جلال
بر آن سرست کزین ذره آسمان سازد
ز کلبه‌ای که همی توامان زندان‌ست
سحاب مکرمتش باغ و بوستان سازد
به خاک غمکده‌ای آب لطف آمیزد
مفرح طربی بهر جسم و جان سازد
لب مرا که بجز زهر غم کسی ننواخت
ز نوش بوسه اقبال کامران سازد
چو بخت از درم آید درون و دایره‌وار
سر نیاز مرا وقف آستان سازد
هزار چشمه شاداب‌تر ز بحر سخا
به ذره ذره این خاکدان نهان سازد
هزار اختر فرخنده‌تر ز کوکب جود
هم از مطالع این سرزمین عیان سازد
مرا غرابت این مژده چون تب سودا
نفس نفس به صد اندیشه سرگردان سازد
درین خرابه که جغد اندرو مقام نکرد
همای قله دولت کی آشیان سازد
گرفتم آن که سلیمان نواخت موری را
فضای دیده او را چه‌سان مکان سازد
نفس فسرده زدم دولتش اگر خواهد
ز جرم دیده موری نه آسمان سازد
ز بس درستی عزمش کف مهندس او
ز نیم قطره دو صد بحر رایگان سازد
چه صنعت است ندانم که ابر لطفش راست
که شعله را گل سیراب گلستان سازد
همیشه تا که فسون نیاز زخم مرا
ز فیض مرهم الماس کامران سازد
زمانه لطف محبان پناه صاحب را
بدین گروه عدم ریزه مهربان سازد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - اخوانیه
خوشا وقت قلم کز دست فیضت
به خورشید معانی شد برومند
شود گم در شکر اوراق دفتر
لب کلکت کند گر یک شکرخند
ولی در کیش ما گر مرده‌ای را
کنی زنده بدانیمت هنرمند
هنرمندی اگر شاخ وفا را
کنی بر شاخسار میوه پیوند
تو می‌خوانی مرا چشم خود از لطف
سبل در چشم خود زین بیش مپسند
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - ماده تاریخ وفات شیخ حبیب‌الله
هزار حیف که شیخ زمان حبیب‌الله
همان که بود ز روحانیان قدس مرید
همان سحاب که گر هیچ فیض بخش شدی
درین چمن گل خورشید می‌دمید از بید
همان بهار که بی رشح فیض تربیتش
گیاه توفیق از هیچ گلشنی ندمید
کشید رخت ز باغ فنا به خلد بقا
ز ساقیان ازل جام ارجعی نوشید
هر آن وظیفه که بودش ز مبدا فیاض
به گوهر خلف خویشتن شرف بخشید
به گاه نزعش روح‌القدس به بالین رفت
به گریه گفتش کای تشنه تو عرش مجید
که جانشین و چه تاریخ سال رحلت تست
بقای عمر شرف باد گفت و جان بخشید