عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۷ - کشتن مختار
بگفت ای زدین بی خبر روی زشت
تو را نیز کشتن بود سرنوشت
بفرمود تا بر زدندش به دار
نگون سرشده با کمند استوار
به زه کرد سالار کشور کمان
یکی تیر بگشاد بر بد گمان
که بنشست بر چشم و جست از قفاش
چنین دید بیدین سزای جفاش
سپس تیر بارانش کردند سخت
به فرمان مختار پیروز بخت
چو گشت اسپری آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
سپس عمر و حجاج را سوی میر
کشیدند خوار و نژند و اسیر
که بود او نگهبان آب فرات
زآتش مباداش هرگز نجات
چو مختار بگماشت بر وی نظر
به دژخیم فرمود کاین را ببر
بدانسان که دانی مر او را رسان
بدان کشته و سوخته ناکسان
به فرموده دژخیم رخ بر فروخت
ببرد و بکشت و تن او بسوخت
از آن پس حکیم طفیل نژند
که دست سپهدار ایمان فکند
زدیدار او میر بی ترس و باک
بغرید چون ضیغم خشمناک
بدوگفت کای اهرمن زاده مرد
یکی کار کردی که کافر نکرد
تو را نیز کشتن بود سرنوشت
بفرمود تا بر زدندش به دار
نگون سرشده با کمند استوار
به زه کرد سالار کشور کمان
یکی تیر بگشاد بر بد گمان
که بنشست بر چشم و جست از قفاش
چنین دید بیدین سزای جفاش
سپس تیر بارانش کردند سخت
به فرمان مختار پیروز بخت
چو گشت اسپری آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
سپس عمر و حجاج را سوی میر
کشیدند خوار و نژند و اسیر
که بود او نگهبان آب فرات
زآتش مباداش هرگز نجات
چو مختار بگماشت بر وی نظر
به دژخیم فرمود کاین را ببر
بدانسان که دانی مر او را رسان
بدان کشته و سوخته ناکسان
به فرموده دژخیم رخ بر فروخت
ببرد و بکشت و تن او بسوخت
از آن پس حکیم طفیل نژند
که دست سپهدار ایمان فکند
زدیدار او میر بی ترس و باک
بغرید چون ضیغم خشمناک
بدوگفت کای اهرمن زاده مرد
یکی کار کردی که کافر نکرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۸ - به درک فرستادن مختار(ع)حکیم ابن طفیل علیه العنه قاتل جناب ابولفضل العباس را
تو دست از تن میر اسلامیان
فکندی برای شه شامیان
جوان علی (ع) را فکندی زپای
ببراد دست تو ای تیره رای
نترسیدی از صولت حیدریش
وزان سطوت و فره ی صفدریش
پلید تبهکار گفت: ای امیر
سخن راست گویم زمن در پذیر
که رازهره ی رزم عباس (ع) بود؟
که تیغش به یک سر، دو رو داس بود
از آن پس که آمد سوی رودبار
چو حیدر به کف سرفشان ذو الفقار
هزاری ده از لشگر تیره روی
که آن روز بد رودبان از دو سوی
پراکنده شان کرد و یک نیمه، کشت
زهی سرخرویی که ننمود پشت
سپهبد چنو هیچ شاهی نداشت
چنو چرخ اسلام ماهی نداشت
فروزان جبین و گشاده برا
ندانست کس بازش از حیدرا
بسی زو شگفتی بیامد پدید
که هر گوش نتواند آنرا شنید
از او باز گویم کدامین هنر
که تابد به اندازه و در شمر
بگویم من آن تیغ یازیدنش
و یا بر یلان اسب تازیدنش
و یا تیغ راندن به ترک سران
و یا راه بستن به جنگاوران
و یا داشتن پاس مکش و ردفش
به خون سرخ چنگال و تیغ بنفش
و یا تشنه برگشتن از رودبار
ننوشیدن از آب شیرین گوار
و یا بی دو دست از سپه کینه کش
و یا حمله آوردنش شیروش
اگر دیده بودی تو عباس (ع) را
که بگرفت درگوهر الماس را
همی ریختی بر وی از دیده خون
گرستی زسیل بهاران فزون
اگر دیده بودی که چون آن جناب
فکندی سران را به پای رکاب
شکیب ترا جامه می گشت چاک
نبودی نشست تو جز تیره خاک
نیارد زبانم ز وی راز راند
بگویم زپیکار چون بازماند
برو خون بگرید همی رودبار
از ایدون همی تا به روز شمار
گواه است یزدان که بر وی دریغ
خورد تا جهان است کوپال و تیغ
زبی دستی اش دست دین شد زکار
همین بس که بی دست شد کردگار
نگون آمد از کینه ی بد گمان
ستون سراپرده ی آسمان
امیر این چو بشنید بر زد خروش
چو دریا زخشم اندر آمد به جوش
بزد دست برسر، بنالید زار
همی گفت: کای تا جور شهریار
دریغ از نگون گشته جنگی برت
بریده دو دست نبرد آورت
دریغ از درفش نگونسار تو
به تنها دلیرانه پیکار تو
همان با برادر وفا کردنت
همان تشنه کام آب ناخوردنت
شها جان ما برخی جانت باد
درود فراوان زیزدانت باد
به سوگ تو تا زنده مانم همی
سرشک از جهان بین فشانم همی
تو بی دست و ما را به تن بر، دو دست
شود کاش مختار با خاک پست
درفش تو چون سرنگون اوفتاد
نگون رایت زندگانیم باد
پس از مویه زد نعره دژخیم را
که ای ره نداده به دل بیم را
ببر مرد را زنده بر دارکن
مرا سرخ رو نزد دادار کن
نمای از من و خود به روز شمار
سپهدار عباس (ع) را شاد خوار
بزد دست دژخیم و ریش پلید
گرفت و ز درگاه بیرون کشید
به دار اندر آویختش سرنگون
به خاک از تن وی فرو ریخت خون
کمانکش دلیران جنگی سوار
زدندش به بر تیر بیش از هزار
وزان پس یکی آتش افروختند
تن دشمن و دار را سوختند
روانش به دوزخ گرفتار باد
بدو بر فزون خشم دادار باد
امیر آن بداندیش را چون بکشت
از آن کار، دین را قوی کرد پشت
به شمر آمد از کار او آگهی
تنش خواست گردیدن از جان تهی
فکندی برای شه شامیان
جوان علی (ع) را فکندی زپای
ببراد دست تو ای تیره رای
نترسیدی از صولت حیدریش
وزان سطوت و فره ی صفدریش
پلید تبهکار گفت: ای امیر
سخن راست گویم زمن در پذیر
که رازهره ی رزم عباس (ع) بود؟
که تیغش به یک سر، دو رو داس بود
از آن پس که آمد سوی رودبار
چو حیدر به کف سرفشان ذو الفقار
هزاری ده از لشگر تیره روی
که آن روز بد رودبان از دو سوی
پراکنده شان کرد و یک نیمه، کشت
زهی سرخرویی که ننمود پشت
سپهبد چنو هیچ شاهی نداشت
چنو چرخ اسلام ماهی نداشت
فروزان جبین و گشاده برا
ندانست کس بازش از حیدرا
بسی زو شگفتی بیامد پدید
که هر گوش نتواند آنرا شنید
از او باز گویم کدامین هنر
که تابد به اندازه و در شمر
بگویم من آن تیغ یازیدنش
و یا بر یلان اسب تازیدنش
و یا تیغ راندن به ترک سران
و یا راه بستن به جنگاوران
و یا داشتن پاس مکش و ردفش
به خون سرخ چنگال و تیغ بنفش
و یا تشنه برگشتن از رودبار
ننوشیدن از آب شیرین گوار
و یا بی دو دست از سپه کینه کش
و یا حمله آوردنش شیروش
اگر دیده بودی تو عباس (ع) را
که بگرفت درگوهر الماس را
همی ریختی بر وی از دیده خون
گرستی زسیل بهاران فزون
اگر دیده بودی که چون آن جناب
فکندی سران را به پای رکاب
شکیب ترا جامه می گشت چاک
نبودی نشست تو جز تیره خاک
نیارد زبانم ز وی راز راند
بگویم زپیکار چون بازماند
برو خون بگرید همی رودبار
از ایدون همی تا به روز شمار
گواه است یزدان که بر وی دریغ
خورد تا جهان است کوپال و تیغ
زبی دستی اش دست دین شد زکار
همین بس که بی دست شد کردگار
نگون آمد از کینه ی بد گمان
ستون سراپرده ی آسمان
امیر این چو بشنید بر زد خروش
چو دریا زخشم اندر آمد به جوش
بزد دست برسر، بنالید زار
همی گفت: کای تا جور شهریار
دریغ از نگون گشته جنگی برت
بریده دو دست نبرد آورت
دریغ از درفش نگونسار تو
به تنها دلیرانه پیکار تو
همان با برادر وفا کردنت
همان تشنه کام آب ناخوردنت
شها جان ما برخی جانت باد
درود فراوان زیزدانت باد
به سوگ تو تا زنده مانم همی
سرشک از جهان بین فشانم همی
تو بی دست و ما را به تن بر، دو دست
شود کاش مختار با خاک پست
درفش تو چون سرنگون اوفتاد
نگون رایت زندگانیم باد
پس از مویه زد نعره دژخیم را
که ای ره نداده به دل بیم را
ببر مرد را زنده بر دارکن
مرا سرخ رو نزد دادار کن
نمای از من و خود به روز شمار
سپهدار عباس (ع) را شاد خوار
بزد دست دژخیم و ریش پلید
گرفت و ز درگاه بیرون کشید
به دار اندر آویختش سرنگون
به خاک از تن وی فرو ریخت خون
کمانکش دلیران جنگی سوار
زدندش به بر تیر بیش از هزار
وزان پس یکی آتش افروختند
تن دشمن و دار را سوختند
روانش به دوزخ گرفتار باد
بدو بر فزون خشم دادار باد
امیر آن بداندیش را چون بکشت
از آن کار، دین را قوی کرد پشت
به شمر آمد از کار او آگهی
تنش خواست گردیدن از جان تهی
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۹ - گریختن شمر پلید با سنان انس و پانزده نفر
تنی چند از یاران خود را خواند
سخن ها زکردار مختار راند
نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان
ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا
همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش
پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی
رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن
کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم
مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست
زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها
شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ
بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم
پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر
شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام
پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد
همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان
بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید
بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد
پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ
از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد
سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت
وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار
عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار
بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی
نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟
به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من
بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین
همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر
زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها
به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر
شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید
به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد
به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها
وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان
درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه
به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود
بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان
بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان
جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد
ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود
به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار
چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را
سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان
یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود
رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند
ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد
زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا
به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی
سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید
چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد
کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش
سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد
پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور
چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت
وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار
وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن
از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش
پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان
من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش
سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند
بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین
بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد
که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا
چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو
بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان
زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور
به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را
تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین
بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای
از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار
شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین
که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان
که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم
جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم
بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست
پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند
که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند
بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن
بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی
بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن
ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او
چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز
کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند
به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست
همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران
بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز
چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت
در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید
بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین
علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)
اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد
ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا
شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست
میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار
تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی
تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا
حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی
اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود
ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان
ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین
پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده
تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای
نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش
کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
سخن ها زکردار مختار راند
نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان
ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا
همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش
پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی
رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن
کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم
مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست
زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها
شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ
بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم
پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر
شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام
پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد
همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان
بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید
بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد
پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ
از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد
سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت
وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار
عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار
بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی
نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟
به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من
بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین
همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر
زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها
به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر
شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید
به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد
به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها
وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان
درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه
به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود
بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان
بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان
جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد
ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود
به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار
چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را
سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان
یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود
رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند
ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد
زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا
به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی
سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید
چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد
کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش
سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد
پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور
چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت
وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار
وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن
از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش
پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان
من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش
سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند
بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین
بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد
که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا
چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو
بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان
زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور
به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را
تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین
بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای
از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار
شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین
که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان
که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم
جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم
بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست
پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند
که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند
بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن
بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی
بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن
ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او
چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز
کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند
به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست
همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران
بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز
چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت
در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید
بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین
علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)
اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد
ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا
شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست
میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار
تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی
تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا
حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی
اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود
ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان
ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین
پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده
تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای
نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش
کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۰ - به درک فرستادن مختار اسحق ابن اشعث پلید
چو آمد به اسحق اشعث خبر
که شد کشته شمر بد اختر گهر
بترسید و لرزید آن اهرمن
بر آن شد که جانش بر آید زتن
نخست آنکه با تیغ یازید دست
تن شاه هر دو جهان را بخست
مر این بد گهر زاده بود آن پلید
که چونین پلیدی خدا نافرید
یکی خواهرش بود آن بد سگال
که عبداله کاملش بد همال
شبی از سرای خود آن گمرها
روان شد به مشکوی عبداللها
نهانی بر خواهر آمد بگفت:
که راز از برادرت باید شنفت
مرا نیست غیر از تو فریاد رس
به کوفه ندارم به غیر از تو کس
نشسته است مختار فرخ به گاه
بدانسان که بر کرسی چرخ ماه
رده بر رده مهتران بر درش
فزونتر زانجم بود لشگرش
به خون شه یثرب آن رهنمون
همی شهر کوفه بشوید زخون
هر آنکس که بازاده ی مصطفی (ص)
سگالیده پیکار زاهل جفا
نگردد ز چنگال خشمش رها
رود گر فرو در دم اژدها
بتر دشمن شاه بیکس منم
که اکنون هراسنده از دشمنم
به شوی سرافراز از من بگوی
که ای نامور گوهر پاکخوی
به زنهار خود گر پنهاهم دهی
در این خانه ی خویش راهم دهی
دهد زینهارت به روز شمار
در آن سخت هنگامه پروردگار
مرا یادگاری تو از مادرم
سرافرازی و مهربان خواهرم
در این سخت هنگامه و داوری
مرا ای پسندیده کن یاوری
بدو خواهرش گفت: دلشاد باش
زبند غم و غصه آزاد باش
بمان اندر این خانمان تندرست
زمهمان کسی کینه هرگز نجست
نپیچد همانا سر از گفت من
که مردیست با داد و دین جفت من
بگفت این و از مهر بنواختش
به جایی در آن خانه بنشاختش
برمیهمان برد خوان و خورش
زهر گونه تا تن دهد پرورش
شبانگه که عبداله بی نظیر
به کاخ اندر آمد زنزد امیر
خرامان به نزدیک او رفت جفت
بزد پنجه بر دامن مرد و گفت:
که ای پر خرد مهتر سرفراز
به مشکوی تو سالیان دراز
شب و روز بودم پرستار وش
پی خدمتت دست کرده به کش
نه جز سوی تو دیده بگماشتم
به بی رای تو گام برداشتم
نمودم به هر کار در یاری ات
کنیزانه کردم پرستاری ات
که درسایه ی خویش راهم دهی
چو زنهار خواهم پناهم دهی
برآور کنون ای خداوند من
امید دل آرزومند من
برادرم آن شاخ بی برگ و بر
که باشد مرا یادگار از پدر
کنون اندر این مرز بیچاره است
زکاشانه ی خویش آواره است
اگر چه به هنگامه ی کربلا
ستم کرد برشاه اهل ولا
ولی زانچه گردید زو آشکار
فزونتر بود رحمت کردگار
نبسته است دادار خورشید و ماه
در توبه بر روی اهل گناه
ز بگذشته کردار بر وی مگیر
بدوبخش و این خواهش از من پذیر
از ایدر گراینده شو عذرخواه
امیر گزین را سوی پیشگاه
بگوی آنچه دانی بدان پاکخوی
به شیرین زبانی و طرز نکوی
بخواه از جهانجوی فرخ تبار
که بخشد برادرم را زینهار
برادرش را گفت آن سرفراز
بگو تا بیاید به سویم فراز
بدو گفت زن کای جهاندیده مرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
دل از کین درمانده گان پاک کن
گرت زهر خشمی است تریاک کن
مرا دل به سوگند آسوده ساز
که آسوده دل مانی و سرفراز
چو سوگند خوردی که با وی بدی
نیندیشی از مردی و بخردی
زبیغوله سوی تو باز آرمش
به پوزشگری با نیاز آرمش
دلیر گرانمایه سوگند خورد
که با او نخواهم بدی پیشه کرد
برفت بیاورد آن بد سگال
برادرش را سوی فرخ همال
چو اسحق دید آن بر و یال مرد
زمین را ببوسید و پس لابه کرد
بدو گفت: کای مهتر پاکزاد
هشیوار مرد ستوده نژاد
به زنهاری خویش منت بنه
رهایی ز چنگال مرگم بده
ز سالار کشور مرا بازخواه
اگر چه گنهکارم و روسیاه
چنان دان که کهتر غلامی به زر
خریدستی ای بخرد نامور
چو گفت این و آن کینه گستر چکید
سرشکش زمژگان به ریش پلید
بدو گفت عبداله هوشمند
که مگری تو کز ما نبینی گزند
من اینک روانم به سوی امیر
بخواهم ز سالار پوزش پذیر
که بخشد به من بر،گناه تو را
کند سرخ روی سیاه تو را
وزان پس بپیمود راه از سرای
به درگاه مختار فرخنده رای
بگفت: ای سپهدار کشور پناه
به درگاهت آمد یکی دادخواه
مرا آرزویی است در دل برآر
مکن در بر انجمن شرمسار
بدانسان که دادی به داماد خویش
امان، ای سرافراز فرخنده کیش
ببخشای اسحق را هم به من
بکن سرخ رویم بر انجمن
که اکنون نهانست در خان من
پناهنده گشته است و مهمان من
چو فرخنده مختار ازو این شنید
بدزدید یال و دم اندر کشید
نمی خواست آزرده آن مرد را
که بد شیر نیزار ناورد را
بگفتا: کنم من روا کام تو
برآرم به خورشید بر نام تو
یکی کار پیش آمد اکنون بزرگ
بدان دل گمارد دلیر سترگ
به اسب اندرآی و بجنبان سنان
از ایدر برو سوی خرمابنان
شنیدستم ای گرد فرخنده نام
که از قاتلان شه تشنه کام
در آنجا نهانند ده نابکار
هراسان و ترسان و آسیمه کار
ببند آن ده اهریمن شوم را
بپرداز از ایشان برو بوم را
ببوسید عبداله بی نظیر
به فرمان مختار فرخنده رای
به انگشت دیدش یک انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بدوگفت: کاین پر بها خاتما
که ماند به انگشترین جما
مرا ده که بر صنعتش بنگرم
یکی گر چنو باشد اندر خورم
بگویم که استاد پردازدش
سزاوار انگشت من سازدش
برون کرد خاتم زانگشت مرد
بدو داد و از کاخ شد رهنورد
ابا همرهان سوی خرمانبان
بگرداند او بارگی را عنان
که شد کشته شمر بد اختر گهر
بترسید و لرزید آن اهرمن
بر آن شد که جانش بر آید زتن
نخست آنکه با تیغ یازید دست
تن شاه هر دو جهان را بخست
مر این بد گهر زاده بود آن پلید
که چونین پلیدی خدا نافرید
یکی خواهرش بود آن بد سگال
که عبداله کاملش بد همال
شبی از سرای خود آن گمرها
روان شد به مشکوی عبداللها
نهانی بر خواهر آمد بگفت:
که راز از برادرت باید شنفت
مرا نیست غیر از تو فریاد رس
به کوفه ندارم به غیر از تو کس
نشسته است مختار فرخ به گاه
بدانسان که بر کرسی چرخ ماه
رده بر رده مهتران بر درش
فزونتر زانجم بود لشگرش
به خون شه یثرب آن رهنمون
همی شهر کوفه بشوید زخون
هر آنکس که بازاده ی مصطفی (ص)
سگالیده پیکار زاهل جفا
نگردد ز چنگال خشمش رها
رود گر فرو در دم اژدها
بتر دشمن شاه بیکس منم
که اکنون هراسنده از دشمنم
به شوی سرافراز از من بگوی
که ای نامور گوهر پاکخوی
به زنهار خود گر پنهاهم دهی
در این خانه ی خویش راهم دهی
دهد زینهارت به روز شمار
در آن سخت هنگامه پروردگار
مرا یادگاری تو از مادرم
سرافرازی و مهربان خواهرم
در این سخت هنگامه و داوری
مرا ای پسندیده کن یاوری
بدو خواهرش گفت: دلشاد باش
زبند غم و غصه آزاد باش
بمان اندر این خانمان تندرست
زمهمان کسی کینه هرگز نجست
نپیچد همانا سر از گفت من
که مردیست با داد و دین جفت من
بگفت این و از مهر بنواختش
به جایی در آن خانه بنشاختش
برمیهمان برد خوان و خورش
زهر گونه تا تن دهد پرورش
شبانگه که عبداله بی نظیر
به کاخ اندر آمد زنزد امیر
خرامان به نزدیک او رفت جفت
بزد پنجه بر دامن مرد و گفت:
که ای پر خرد مهتر سرفراز
به مشکوی تو سالیان دراز
شب و روز بودم پرستار وش
پی خدمتت دست کرده به کش
نه جز سوی تو دیده بگماشتم
به بی رای تو گام برداشتم
نمودم به هر کار در یاری ات
کنیزانه کردم پرستاری ات
که درسایه ی خویش راهم دهی
چو زنهار خواهم پناهم دهی
برآور کنون ای خداوند من
امید دل آرزومند من
برادرم آن شاخ بی برگ و بر
که باشد مرا یادگار از پدر
کنون اندر این مرز بیچاره است
زکاشانه ی خویش آواره است
اگر چه به هنگامه ی کربلا
ستم کرد برشاه اهل ولا
ولی زانچه گردید زو آشکار
فزونتر بود رحمت کردگار
نبسته است دادار خورشید و ماه
در توبه بر روی اهل گناه
ز بگذشته کردار بر وی مگیر
بدوبخش و این خواهش از من پذیر
از ایدر گراینده شو عذرخواه
امیر گزین را سوی پیشگاه
بگوی آنچه دانی بدان پاکخوی
به شیرین زبانی و طرز نکوی
بخواه از جهانجوی فرخ تبار
که بخشد برادرم را زینهار
برادرش را گفت آن سرفراز
بگو تا بیاید به سویم فراز
بدو گفت زن کای جهاندیده مرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
دل از کین درمانده گان پاک کن
گرت زهر خشمی است تریاک کن
مرا دل به سوگند آسوده ساز
که آسوده دل مانی و سرفراز
چو سوگند خوردی که با وی بدی
نیندیشی از مردی و بخردی
زبیغوله سوی تو باز آرمش
به پوزشگری با نیاز آرمش
دلیر گرانمایه سوگند خورد
که با او نخواهم بدی پیشه کرد
برفت بیاورد آن بد سگال
برادرش را سوی فرخ همال
چو اسحق دید آن بر و یال مرد
زمین را ببوسید و پس لابه کرد
بدو گفت: کای مهتر پاکزاد
هشیوار مرد ستوده نژاد
به زنهاری خویش منت بنه
رهایی ز چنگال مرگم بده
ز سالار کشور مرا بازخواه
اگر چه گنهکارم و روسیاه
چنان دان که کهتر غلامی به زر
خریدستی ای بخرد نامور
چو گفت این و آن کینه گستر چکید
سرشکش زمژگان به ریش پلید
بدو گفت عبداله هوشمند
که مگری تو کز ما نبینی گزند
من اینک روانم به سوی امیر
بخواهم ز سالار پوزش پذیر
که بخشد به من بر،گناه تو را
کند سرخ روی سیاه تو را
وزان پس بپیمود راه از سرای
به درگاه مختار فرخنده رای
بگفت: ای سپهدار کشور پناه
به درگاهت آمد یکی دادخواه
مرا آرزویی است در دل برآر
مکن در بر انجمن شرمسار
بدانسان که دادی به داماد خویش
امان، ای سرافراز فرخنده کیش
ببخشای اسحق را هم به من
بکن سرخ رویم بر انجمن
که اکنون نهانست در خان من
پناهنده گشته است و مهمان من
چو فرخنده مختار ازو این شنید
بدزدید یال و دم اندر کشید
نمی خواست آزرده آن مرد را
که بد شیر نیزار ناورد را
بگفتا: کنم من روا کام تو
برآرم به خورشید بر نام تو
یکی کار پیش آمد اکنون بزرگ
بدان دل گمارد دلیر سترگ
به اسب اندرآی و بجنبان سنان
از ایدر برو سوی خرمابنان
شنیدستم ای گرد فرخنده نام
که از قاتلان شه تشنه کام
در آنجا نهانند ده نابکار
هراسان و ترسان و آسیمه کار
ببند آن ده اهریمن شوم را
بپرداز از ایشان برو بوم را
ببوسید عبداله بی نظیر
به فرمان مختار فرخنده رای
به انگشت دیدش یک انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بدوگفت: کاین پر بها خاتما
که ماند به انگشترین جما
مرا ده که بر صنعتش بنگرم
یکی گر چنو باشد اندر خورم
بگویم که استاد پردازدش
سزاوار انگشت من سازدش
برون کرد خاتم زانگشت مرد
بدو داد و از کاخ شد رهنورد
ابا همرهان سوی خرمانبان
بگرداند او بارگی را عنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۲ - کشتن مختار عمر ابن سعد را و بیان این داستان
کنون باز بشنو تو گفتار من
زسالار بد گوهر تیره تن
که بودی عمر نام آن بدنژاد
که نفرین برآن مرد ناپاک باد
به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود
به آل نبی کینه اش کار بود
چو از کار اسحق آگاه شد
زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد
به خود گفت: کای دشمن کردگار
ز روی رسول خدا شرمسار
پی آنکه خوشنود گردد یزید
حسین علی (ع) را توکردی شهید؟
نخوردی یکی گندم از ملک ری
هم ایدون شود روزگار تو طی
چو مردی، نیابی رهایی همی
فرو در دم اژدهایی همی
وزین گیتی اینگونه خواری تراست
وزان گیتی آن شرمساری تراست
چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)
که بیزار شد از تو شوی بتول (س)
امیری چو مختار فرمانروا
کشد کیفر خسرو نینوا
تو درکوفه کی زندگانی کنی
تن آسایی و کامرانی کنی
به خویش آی بازو خرد پیشه کن
زشمشیر مختاری اندیشه کن
چو این گفت بد اختر بد سگال
دژم دل روان شد به سوی همال
بدوگفت زار ای گرانمایه جفت
یکی آرزو باشدم در نهفت
برآور تو آن آرزوی مرا
مرنجان دل کامجوی مرا
تو مختار را مهربان خواهری
ثقیفی نژادی و نیک اختری
مرا از تو باشد دو فرزانه پور
گل باغ و خورشید کاشانه ام
پسندی تو اینگونه خوارم همی؟
اسیر غم روزگارم همی؟
یکی سوی فرخ برادر گرای
امان خواه بهرم، از آن پاکرای
کزین پس به پاداش شرمنده گی
خداوند خود را کنم بنده گی
که شاید ببخشد همان تیره گی
که کردم زنادانی و خیره گی
اگر چند دانم من ای بیقرین
نبخشد گناهم جهان آفرین
تنی را که در خون من آغشته ام
چنان دان خداوند را کشته ام
یکی بنگر ای پاکزن خواری ام
مپیچان عنان از مدد کاری ام
بگفت این و آن مرد بیدادگر
زمژگان همی ریخت لخت جگر
به پیش زن خویشتن آن پلید
بمالید برخاک ریش سپید
چو این دید جفت بد اندیش مرد
شد از کار شوهر دلش پر زدرد
به دار امارت خرامید تفت
به نزدیک فرخ برادر برفت
چو چشمش به روی برادر فتاد
به زاری زمین را همی بوسه داد
به جاروب مژگان برش خاک رفت
دم از شرم بربست و چیزی نگفت
چو مختار دید آن همه لابه اش
سرشک جگر سوز و خونابه اش
بدانست کورا چه باشد امید
یکی خیره بر روی او بنگرید
به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟
چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟
کجا می پسندد جهان آفرین
که از پشت باب چو من بیقرین
پدیدار آید چو تو خواهرم
که ننگین کند دوده و گوهرم
تو دانی که آن ریمن بد سگال
کت اندر سرا هست جفت و همال
سپه راند از کوفه زی کربلا
به رزم شهنشاه اهل ولا
بکشت آن شه ملک لاهوت را
بر آشفت اقلیم ناسوت را
چو زی کوفه از کربلا بازگشت
تو را در سراجفت و انباز گشت
اگر کشته بودی پلیدی چنین
تو را جفت دیگر بدی پاک دین
خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست
چه باشد فروزنده اخترش نیست
چو خواهر چنین از برادر شنید
زخجلت زدو گونه اش خون چکید
بزد گرم از سینه همچون جرس
ز شرم برادر پیاپی نفس
سرافکنده آهسته و شرمگین
برادرش را داد پاسخ چنین
که اسپهبدا، نامدارا، سرا
مهان جهانت به درکهترا
چو این خیره گی کرد آن پرفساد
تو بودی گرفتار ابن زیاد
از آن کردم اندیشه ناگه به بند
رسد برتوازن زشت گوهر گزند
وگرنه من از کشته او به تیغ
نمی کردم ای میر کشور دریغ
هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست
بکن آنچه دانی که فرمان تو راست
امیرش بفرمود کایدر بمان
که جفت ترا نک سرآمد زمان
زایوان مختار آن زن نرفت
بماند و به مشکوی ریمن نرفت
چو دید آن تبه گوهر زشتخوی
که رفت و نیامد زنش سوی کوی
به خود گفت: زان به، به جایی روم
کز این شهر پر فتنه ایمن شوم
شبی چون دل خویشتن قیرگون
نشست از بر کوه پیکر، هیون
دنی دشمن سبط خیرالانام
برون رفت ازن کوفه نادیده کام
همی تا سحرگه بپیموده راه
چون بد اختر مرد ملعون تباه
شد آندم که بنمود روی آفتاب
به پشت هیون چشم او گرم خواب
شتر آن ره رفته را بازگشت
به دروازه ی کوفه انباز گشت
زهامون چو در شهر آمد هیون
شد از خواب، بیدار بن سعددون
چو این دید بد گوهر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
بترسید و آمد به مشکوی خود
بسی بد پشیمان زکردار بد
به پوربه اندیش خود خفص گفت:
که راز از توام چند باید نهفت
برو تا به درگاه خالوی خویش
ببین مادرت را چه آمد به پیش؟
بگو: ما دو زنهار خواه توایم
گریزان زبد در پناه توایم
ببخشای بر جان ناشادمان
بکن از کمند غم آزادمان
به هر حیله کز تو پسندد امیر
پی باب، خط امان بازگیر
دمان رفت خفص و به مختار گفت
سخن ها که از باب بی دین شنفت
بدو گفت مختار کایدر بمان
که خواهم تو را داد خط امان
پس آنگاه آن مهتر محتشم
به خیر پرستنده گفتا بچم
نهانی به بنگاه بن سعد دون
بکش پیکر نابکارش به خون
سرش را به نزد من آور فراز
که خوشنود باد از تو شاه حجاز
اگر گفت با بنده ی خویشتن
که آور کلاه مرا سوی من
بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه
بزن گردنش در، دم ای رزمخواه
به فیروزی و خرمی خیر راد
به کاشانه ی بد گهر پا نهاد
چو از دور دیدش شریر پلید
دل تیره از زندگانی برید
پرستنده ای داشت گفتا بدوی
که ای بنده ی راد آزاده خوی
بیاور کلاه مرا سوی من
که بر سر نهم اندرین انجمن
بدانست خیر این که آن رزمخواه
که شمشیر خواهد، نجوید کلاه
بدوگفت: کای زشت ناهوشمند
نهم برسرت من کلاه از پرند
به گفت این وزد تیغ برگردنش
تو گفتی نبود است سر در تنش
برون رفت جان پلیدش زتن
به دوزخ به مهمانی اهرمن
به پایش یکی رشته برخیر بست
کشیدش برون از سرای نشست
چو دیدنش اطفال، جسم پلید
که از خانه اش خیر بیرون کشید
همه گرد گشته به دور اندرش
پلیدی فشاندند بر پیکرش
زن و مرد برکشته اش بیدرنگ
زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ
چو یک لخت ازکشتن او گذشت
تنش همچنان مشک، پرباد گشت
به یکدم پر از کرم و گندیده شد
عذاب خدایی بر او دیده شد
به فرسنگ ها بوی گندش برفت
از آن بوی بد مغز مردم بکفت
سرش را بیاورد خیر جوان
به درگاه مختار روشن روان
سپهبد چو دید آن سرنابکار
به یاد آمدش از سر شهریار
دل نازکش گشت اندوهناک
خروشید و بر سر پراکند خاک
همی زار گفت: ای شه بی کفن
فدای تو بادا سر و جان من
دریغا از آندم که درکربلا
به فرق تو بارید ابر جفا
به نزد دو رود روان، دشمنت
جدا کرد لب تشنه سراز تنت
نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب
پس از تو چرا کاخ گیتی خراب
چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟
چو پیراهن از پیکرت خصم برد
دریغا که کافور تو گشت خاک
شدی آب غسل تنت خون پاک
ز پور جوان تو آرم به یاد
و یا از ابوالفضل فرخ نژاد
ز شهزاده قاسم حکایت کنم
و یا از عروسش روایت کنم
دمی در زمانه نجبند سرم
گر از کشتن خصم تو بگذرم
پس از مویه گفتا به خفص پلید
سرکیست این سرکه چشمت بدید
بگفتا:که ای مهتر انجمن
بود این سر نامور باب من
پس از او مرا زندگانی مباد
دمی در جهان کامرانی مباد
بدو پاسخ آورد فرخ امیر
که غمگین مباش ای پلید شریر
کنم کار اکنون به دلخواه تو
که دارد پدر چشم در راه تو
به دژخیم فرمود پس رهنمون
بیفکن سر از پیکر خفص دون
زدرگاه دژخیم خوارش کشید
سر از پیکر نابکارش برید
تن خفص و بن سعد را نیکخواه
بجوشاند آنگه به نفت سیاه
سپس شعله ور آتشی برفروخت
تن هر دو ناپاک را پاک سوخت
وزان پس بفرمود فرخ امیر
سر خفص و بن سعد و شمر شریر
نوندی برد سوی یثرب زمین
برشاه دین سیدالساجدین
به مختار بادا ورود از خدای
کز آن بد سگالان بپرداخت جای
به دوزخ کند حق عذاب مزید
به بن سعد و شمر پلید و یزید
کنون باز بشنو که چو بوخلیق
بنوشید از جام محنت رحیق
یکی روز مختار خورشید چهر
به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر
زسالار بد گوهر تیره تن
که بودی عمر نام آن بدنژاد
که نفرین برآن مرد ناپاک باد
به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود
به آل نبی کینه اش کار بود
چو از کار اسحق آگاه شد
زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد
به خود گفت: کای دشمن کردگار
ز روی رسول خدا شرمسار
پی آنکه خوشنود گردد یزید
حسین علی (ع) را توکردی شهید؟
نخوردی یکی گندم از ملک ری
هم ایدون شود روزگار تو طی
چو مردی، نیابی رهایی همی
فرو در دم اژدهایی همی
وزین گیتی اینگونه خواری تراست
وزان گیتی آن شرمساری تراست
چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)
که بیزار شد از تو شوی بتول (س)
امیری چو مختار فرمانروا
کشد کیفر خسرو نینوا
تو درکوفه کی زندگانی کنی
تن آسایی و کامرانی کنی
به خویش آی بازو خرد پیشه کن
زشمشیر مختاری اندیشه کن
چو این گفت بد اختر بد سگال
دژم دل روان شد به سوی همال
بدوگفت زار ای گرانمایه جفت
یکی آرزو باشدم در نهفت
برآور تو آن آرزوی مرا
مرنجان دل کامجوی مرا
تو مختار را مهربان خواهری
ثقیفی نژادی و نیک اختری
مرا از تو باشد دو فرزانه پور
گل باغ و خورشید کاشانه ام
پسندی تو اینگونه خوارم همی؟
اسیر غم روزگارم همی؟
یکی سوی فرخ برادر گرای
امان خواه بهرم، از آن پاکرای
کزین پس به پاداش شرمنده گی
خداوند خود را کنم بنده گی
که شاید ببخشد همان تیره گی
که کردم زنادانی و خیره گی
اگر چند دانم من ای بیقرین
نبخشد گناهم جهان آفرین
تنی را که در خون من آغشته ام
چنان دان خداوند را کشته ام
یکی بنگر ای پاکزن خواری ام
مپیچان عنان از مدد کاری ام
بگفت این و آن مرد بیدادگر
زمژگان همی ریخت لخت جگر
به پیش زن خویشتن آن پلید
بمالید برخاک ریش سپید
چو این دید جفت بد اندیش مرد
شد از کار شوهر دلش پر زدرد
به دار امارت خرامید تفت
به نزدیک فرخ برادر برفت
چو چشمش به روی برادر فتاد
به زاری زمین را همی بوسه داد
به جاروب مژگان برش خاک رفت
دم از شرم بربست و چیزی نگفت
چو مختار دید آن همه لابه اش
سرشک جگر سوز و خونابه اش
بدانست کورا چه باشد امید
یکی خیره بر روی او بنگرید
به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟
چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟
کجا می پسندد جهان آفرین
که از پشت باب چو من بیقرین
پدیدار آید چو تو خواهرم
که ننگین کند دوده و گوهرم
تو دانی که آن ریمن بد سگال
کت اندر سرا هست جفت و همال
سپه راند از کوفه زی کربلا
به رزم شهنشاه اهل ولا
بکشت آن شه ملک لاهوت را
بر آشفت اقلیم ناسوت را
چو زی کوفه از کربلا بازگشت
تو را در سراجفت و انباز گشت
اگر کشته بودی پلیدی چنین
تو را جفت دیگر بدی پاک دین
خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست
چه باشد فروزنده اخترش نیست
چو خواهر چنین از برادر شنید
زخجلت زدو گونه اش خون چکید
بزد گرم از سینه همچون جرس
ز شرم برادر پیاپی نفس
سرافکنده آهسته و شرمگین
برادرش را داد پاسخ چنین
که اسپهبدا، نامدارا، سرا
مهان جهانت به درکهترا
چو این خیره گی کرد آن پرفساد
تو بودی گرفتار ابن زیاد
از آن کردم اندیشه ناگه به بند
رسد برتوازن زشت گوهر گزند
وگرنه من از کشته او به تیغ
نمی کردم ای میر کشور دریغ
هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست
بکن آنچه دانی که فرمان تو راست
امیرش بفرمود کایدر بمان
که جفت ترا نک سرآمد زمان
زایوان مختار آن زن نرفت
بماند و به مشکوی ریمن نرفت
چو دید آن تبه گوهر زشتخوی
که رفت و نیامد زنش سوی کوی
به خود گفت: زان به، به جایی روم
کز این شهر پر فتنه ایمن شوم
شبی چون دل خویشتن قیرگون
نشست از بر کوه پیکر، هیون
دنی دشمن سبط خیرالانام
برون رفت ازن کوفه نادیده کام
همی تا سحرگه بپیموده راه
چون بد اختر مرد ملعون تباه
شد آندم که بنمود روی آفتاب
به پشت هیون چشم او گرم خواب
شتر آن ره رفته را بازگشت
به دروازه ی کوفه انباز گشت
زهامون چو در شهر آمد هیون
شد از خواب، بیدار بن سعددون
چو این دید بد گوهر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
بترسید و آمد به مشکوی خود
بسی بد پشیمان زکردار بد
به پوربه اندیش خود خفص گفت:
که راز از توام چند باید نهفت
برو تا به درگاه خالوی خویش
ببین مادرت را چه آمد به پیش؟
بگو: ما دو زنهار خواه توایم
گریزان زبد در پناه توایم
ببخشای بر جان ناشادمان
بکن از کمند غم آزادمان
به هر حیله کز تو پسندد امیر
پی باب، خط امان بازگیر
دمان رفت خفص و به مختار گفت
سخن ها که از باب بی دین شنفت
بدو گفت مختار کایدر بمان
که خواهم تو را داد خط امان
پس آنگاه آن مهتر محتشم
به خیر پرستنده گفتا بچم
نهانی به بنگاه بن سعد دون
بکش پیکر نابکارش به خون
سرش را به نزد من آور فراز
که خوشنود باد از تو شاه حجاز
اگر گفت با بنده ی خویشتن
که آور کلاه مرا سوی من
بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه
بزن گردنش در، دم ای رزمخواه
به فیروزی و خرمی خیر راد
به کاشانه ی بد گهر پا نهاد
چو از دور دیدش شریر پلید
دل تیره از زندگانی برید
پرستنده ای داشت گفتا بدوی
که ای بنده ی راد آزاده خوی
بیاور کلاه مرا سوی من
که بر سر نهم اندرین انجمن
بدانست خیر این که آن رزمخواه
که شمشیر خواهد، نجوید کلاه
بدوگفت: کای زشت ناهوشمند
نهم برسرت من کلاه از پرند
به گفت این وزد تیغ برگردنش
تو گفتی نبود است سر در تنش
برون رفت جان پلیدش زتن
به دوزخ به مهمانی اهرمن
به پایش یکی رشته برخیر بست
کشیدش برون از سرای نشست
چو دیدنش اطفال، جسم پلید
که از خانه اش خیر بیرون کشید
همه گرد گشته به دور اندرش
پلیدی فشاندند بر پیکرش
زن و مرد برکشته اش بیدرنگ
زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ
چو یک لخت ازکشتن او گذشت
تنش همچنان مشک، پرباد گشت
به یکدم پر از کرم و گندیده شد
عذاب خدایی بر او دیده شد
به فرسنگ ها بوی گندش برفت
از آن بوی بد مغز مردم بکفت
سرش را بیاورد خیر جوان
به درگاه مختار روشن روان
سپهبد چو دید آن سرنابکار
به یاد آمدش از سر شهریار
دل نازکش گشت اندوهناک
خروشید و بر سر پراکند خاک
همی زار گفت: ای شه بی کفن
فدای تو بادا سر و جان من
دریغا از آندم که درکربلا
به فرق تو بارید ابر جفا
به نزد دو رود روان، دشمنت
جدا کرد لب تشنه سراز تنت
نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب
پس از تو چرا کاخ گیتی خراب
چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟
چو پیراهن از پیکرت خصم برد
دریغا که کافور تو گشت خاک
شدی آب غسل تنت خون پاک
ز پور جوان تو آرم به یاد
و یا از ابوالفضل فرخ نژاد
ز شهزاده قاسم حکایت کنم
و یا از عروسش روایت کنم
دمی در زمانه نجبند سرم
گر از کشتن خصم تو بگذرم
پس از مویه گفتا به خفص پلید
سرکیست این سرکه چشمت بدید
بگفتا:که ای مهتر انجمن
بود این سر نامور باب من
پس از او مرا زندگانی مباد
دمی در جهان کامرانی مباد
بدو پاسخ آورد فرخ امیر
که غمگین مباش ای پلید شریر
کنم کار اکنون به دلخواه تو
که دارد پدر چشم در راه تو
به دژخیم فرمود پس رهنمون
بیفکن سر از پیکر خفص دون
زدرگاه دژخیم خوارش کشید
سر از پیکر نابکارش برید
تن خفص و بن سعد را نیکخواه
بجوشاند آنگه به نفت سیاه
سپس شعله ور آتشی برفروخت
تن هر دو ناپاک را پاک سوخت
وزان پس بفرمود فرخ امیر
سر خفص و بن سعد و شمر شریر
نوندی برد سوی یثرب زمین
برشاه دین سیدالساجدین
به مختار بادا ورود از خدای
کز آن بد سگالان بپرداخت جای
به دوزخ کند حق عذاب مزید
به بن سعد و شمر پلید و یزید
کنون باز بشنو که چو بوخلیق
بنوشید از جام محنت رحیق
یکی روز مختار خورشید چهر
به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۳ - کشته شدن ابوخلیق شاعر بدست مختار
بزرگان چمیدند بر پیشگاه
غو کوس برشد زماهی به ماه
به فرزند مالک سپهدار گفت
که ای تیغ زن شیر با یال و سفت
تو نایب منابی مرا بر به تخت
بگستر دل آسوده بر تخت رخت
به یاران ببخشای و با دشمنان
بکن کار با تیغ و تیر و سنان
مرا بر سر ایدون شده آشکار
هوای بیابان و شور شکار
بگفت این و بنشاند برجای خویش
براهیم را آن یل پاک کیش
به زین چمان چرمه خود جا گرفت
ابا مهتران راه صحرا گرفت
سپهبد درفش امیری فراشت
وزان پس به داد و دهش دل گماشت
زدادش همه کشور آباد گشت
روان ها زبند غم آزاد گشت
یکی روز یاران پلیدی شریر
کشیدند بر پیشگاه امیر
بگفتند: کای سرور بی همال
مراین مرد بد گوهر کین سگال
خداوند طبع است و سنجد سخن
همی نو کند داستان کهن
کند در فن و شیوه ی شاعری
به گفتار دلکش همی ساحری
ولی با شه کربلا دشمن است
نه یزدان پرست است اهریمن است
از این پیش با شاه اهل ولا
سگالیده پیکار در کربلا
سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر
یکی راستی بشنو و در پذیر
نیم من بداندیش پور بتول (س)
نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)
نیم دشمن شاه دین، دوستم
چو مغز ار برون آری از پوستم
همی خورد سوگند و زاری نمود
به سوگند و زاری همی بر فزود
که من هیچ گه باحسین (ع) شهید
نکردم بدی دشمنم با یزید
بدو گفت سالار شمشیر زن
اگر با شهنشاه خونین کفن
نکردی به دشت بلا کارزار
مخور غم که یابی زما زینهار
نکردی بدی چون تو با شاه فرد
بدی با تو هرگز نخواهیم کرد
سخنگو ز اسپهبد این چون شنود
به مدحش یکی نغز چامه سرود
درآن چامه کردش نیایش همی
چو بد درخور او را ستایش همی
بدو گفت پرورده ی مرتضی
که همزاد بد تیغ او با قضا
ازین پیش بودی تو درکارزار
به فرزند مرجانه خدمتگزار
ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی
بر راد مردان نه نیکوستی
بدو گفت گوینده با داغ و درد
که این است کارسخنگوی مرد
پی سیم و زر تا ستاند صله
کند مدحت خولی و حرمله
مراین فرقه رانیست کیشی درست
تفو باد بر چهر اینان نخست
سپس باد بر بو خلیق پلید
عذاب خدایی که جان آفرید
برای خور و پوشش ای بی همال
مرا پیشه بد مدح آن بد سگال
دلم داشت نفرین، زبانم درود
بدوکم زیان بود مدحش چه سود
براهیم گفتا: فزون از روان
نمایند خدمت به نابخردان
سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست
زدینارگان، داد او را دویست
بگفت: از براهیم بستان صله
مکن مدحت خولی و حرمله
بمان تا که آید زنخجیر شیر
به کاخ امارت امیر دلیر
ستان آنچه خواهی زدینارگان
از آن راد مهتر همی رایگان
بدو پاسخ آورد حیلت سگال
که ای راد بخشنده ی بی همال
زدینارگان آنچه بیاد مرا
بدادی تو دیگر نشاید مرا
ببخشا بر این بنده منت بنه
به رفتن سوی خانه دستور ده
که درخانه ام هست مشتی عیال
پی من به رنج اند و بیم و ملال
ندانند کامد بدین مرد پیر
چه از قهر و مهر جهانجو امیر
سپهبد بدو گفت: کای حیله گر
به فرزند مرجانه زین پیشتر
بسی سال بودی تو خدمتگزار
گریزی زما از چه هان زیست آر
زکردار تو در شگفتم بسی
زنیکان گریزان نباشد کسی
شدم از تو و کار تو بدگمان
نبی گر بد اندیش ایدر بمان
بدو گفت پرحیلت نابکار
که ای مهربان مهتر نامدار
مرا نیست جز راستی پیشه ای
ولیکن به دل دارم اندیشه ای
ز عبداله کامل نامجوی
کزین پیش گفتم هجا بهراوی
چو اندر سخن گفتم او را هجا
سزا نیست کایدر بمانم به جا
گرم بنگرد بخشدم کیفرا
به جای بدی آن نکو گوهرا
براهیم گفتش: هم ایدر بمان
زنیکان بدی ناید ای بد گمان
حکم باب مروان شوم پلید
که از او بداندیش تر، کس ندید
هجا گفت پیغمبر پاک را
خداوند دین شاه لولاک را
به گفتار بد پاک پیغمبرا
نجست از بداندیش خود کیفرا
تو از باب مروان بتر نیستی
هراسان و تیره دل از چیستی
دل آسوده مان اندرین انجمن
بپیوند از گفته ی خویشتن
یکی چامه در مدح شوی بتول (س)
علی ولی ابن عم رسول (ص)
که هربیت آن چونکه کلکت نوشت
دهد ایزدت خانه ای در بهشت
فسون پیشه گفتا: یک امشب امان
مرا بخش از چشم زخم زمان
بگویم یکی چامه ی آبدار
به توصیف یازنده ی ذوالفقار
امان دادش آن شب سپهدار راد
دل بد گهر زاده را کرد شاد
چو از باد شب مشعل روز مرد
به بحر سخن بد گهر غوطه خورد
دلش گنج اسرار حق چون نبود
نیارست شیر خدا را ستود
چو رخسار خورشید گردون نورد
برون آمد از پرده ی لا جورد
نشست از برگاه پیل دمان
چو خورشید رخشنده بر آسمان
سخنگوی را چاکران امیر
کشیدند و بردند پیش سریر
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش
بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
بدو گفت: کی شعر تر خیزدا
ز فکری که با غم بیامیزدا؟
سخن خاطری شاد خواهد همی
دلی از غم آزاد خواهد همی
در این بود اسپهبد شیر گیر
که بگشاد پرچم درفش امیر
زنخجیر باز آمد آن سرفراز
چو دیدش براهیم بردش نماز
چو بنشست برگاه مختار شاد
سپهدار را گفت: کای پاکزاد
کدام است این بسته دست اسیر؟
که باشد ستاده چنین سربه زیر
چو عبداله کامل نامجوی
بدید آن سرو گوش ناپاکخوی
نهشت آنکه اسپهبد زورمند
گشاید ز گوینده ی خویش بند
به مختار گفت: این پلید شریر
بدی زاده ی سعد دون را دبیر
به رزم شهنشاه فرمانروا
دبیر عمر بود در نینوا
به دفتر نوشتی همین دین تباه
شمار سوار و پیاده سپاه
دبیر سپاه است این نابکار
به دشت بلا بود طومار دار
شناسد مرآن دشمنان را که راه
گرفتند برخسرو کم سپاه
هر آنکس که زخمی زدی برامام
به دفتر نوشتیش این زشت نام
سپه را همی گفتی آرید جنگ
میارید در کینه جستن درنگ
بود بود خلیق سخنگوش نام
کزو خشمگین است خیرالانام
بدو گفت مختار کای بد نژاد
بگو نام آنان که داری به یاد
بگوی آنچه دیدی تو در کربلا
در آن دشت پر محنت و ابتلا
بدو بوخلیق بداندیش گفت:
کشم پرده پیشت ز راز نهفت
به سوگند سخت ار امانم دهی
ببخشی و منت به جانم نهی
چنین گفت مختار روشن روان
نیابم زدادار کیهان امان
هلم گر دمی دیده برهم زنی
و یا برلب خشک خود نم زنی
تو کردی بدی با شه انس و جان
نخواهی رهیدن زمن زنده جان
بگو کاورندم کنون آن بحل
که بنوشت کلک تو ای تیره دل
وگرنه کنم با دم گاز گرم
ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم
بگفتا: که طومار کوفی سپاه
به مشکوی از جفت من بازخواه
پرستنده رفت و بیاورد زود
همان صفحه کان شوم بنوشته بود
بپرسید مختار زان بد نژاد
بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟
مرآن ناکسان را شماره چه بود؟
پیاده چه بود و سواره چه بود؟
بد اندر رکاب شه انجمن
ز یاران و خویشان او چند تن؟
بکشتند چند آن ظفر پیشگان
به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟
شه کربلا کشت چند از سپاه؟
به مشکوی از جفت من بازخواه
بدو گفت: کان لشگر نابکار
هزاری صد و بیست بودش سوار
پیاده درآن دشت پر خاشخور
بدی چار بیور هزار از شمر
دلیران و انصار شاه امم
زهفتاد بیش و زهشتاد کم
بدی مرد هجده جوان دلیر
زهاشم نژادان چو کوشنده شیر
مهین و کهین زن مبارک رده
کم از سی بدند و براز پانزده
زکوفی سپه کشته شد صد هزار
دگرها برستند از آن کارزار
از آنان بزرگان که کشته شدند
هزار و سه صد مرد جنگی بدند
از آنروز کان خسرو راستین
برون کرد دست یلی زآستین
بردست و شمشیر آن رهنمای
شد از یاد پیکار شیر خدای
همه انجمن زار بگریستند
بدان شاه بی یار بگریستند
بفرمود دژخیم را دین فروز
که این دوزخی را به آتش بسوز
ز سوزاندنش هیچ منما دریغ
از آن پس کزو پوست کندی به تیغ
کشیدند او را غلامان به زور
ز درگاه مختار کردند دور
بکندند چرمش پس آنگاه زود
به آتش فکندند و برخاست دود
پس از کشتن بو خلیق شریر
یکی مرد در پیشگاه امیر
غو کوس برشد زماهی به ماه
به فرزند مالک سپهدار گفت
که ای تیغ زن شیر با یال و سفت
تو نایب منابی مرا بر به تخت
بگستر دل آسوده بر تخت رخت
به یاران ببخشای و با دشمنان
بکن کار با تیغ و تیر و سنان
مرا بر سر ایدون شده آشکار
هوای بیابان و شور شکار
بگفت این و بنشاند برجای خویش
براهیم را آن یل پاک کیش
به زین چمان چرمه خود جا گرفت
ابا مهتران راه صحرا گرفت
سپهبد درفش امیری فراشت
وزان پس به داد و دهش دل گماشت
زدادش همه کشور آباد گشت
روان ها زبند غم آزاد گشت
یکی روز یاران پلیدی شریر
کشیدند بر پیشگاه امیر
بگفتند: کای سرور بی همال
مراین مرد بد گوهر کین سگال
خداوند طبع است و سنجد سخن
همی نو کند داستان کهن
کند در فن و شیوه ی شاعری
به گفتار دلکش همی ساحری
ولی با شه کربلا دشمن است
نه یزدان پرست است اهریمن است
از این پیش با شاه اهل ولا
سگالیده پیکار در کربلا
سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر
یکی راستی بشنو و در پذیر
نیم من بداندیش پور بتول (س)
نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)
نیم دشمن شاه دین، دوستم
چو مغز ار برون آری از پوستم
همی خورد سوگند و زاری نمود
به سوگند و زاری همی بر فزود
که من هیچ گه باحسین (ع) شهید
نکردم بدی دشمنم با یزید
بدو گفت سالار شمشیر زن
اگر با شهنشاه خونین کفن
نکردی به دشت بلا کارزار
مخور غم که یابی زما زینهار
نکردی بدی چون تو با شاه فرد
بدی با تو هرگز نخواهیم کرد
سخنگو ز اسپهبد این چون شنود
به مدحش یکی نغز چامه سرود
درآن چامه کردش نیایش همی
چو بد درخور او را ستایش همی
بدو گفت پرورده ی مرتضی
که همزاد بد تیغ او با قضا
ازین پیش بودی تو درکارزار
به فرزند مرجانه خدمتگزار
ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی
بر راد مردان نه نیکوستی
بدو گفت گوینده با داغ و درد
که این است کارسخنگوی مرد
پی سیم و زر تا ستاند صله
کند مدحت خولی و حرمله
مراین فرقه رانیست کیشی درست
تفو باد بر چهر اینان نخست
سپس باد بر بو خلیق پلید
عذاب خدایی که جان آفرید
برای خور و پوشش ای بی همال
مرا پیشه بد مدح آن بد سگال
دلم داشت نفرین، زبانم درود
بدوکم زیان بود مدحش چه سود
براهیم گفتا: فزون از روان
نمایند خدمت به نابخردان
سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست
زدینارگان، داد او را دویست
بگفت: از براهیم بستان صله
مکن مدحت خولی و حرمله
بمان تا که آید زنخجیر شیر
به کاخ امارت امیر دلیر
ستان آنچه خواهی زدینارگان
از آن راد مهتر همی رایگان
بدو پاسخ آورد حیلت سگال
که ای راد بخشنده ی بی همال
زدینارگان آنچه بیاد مرا
بدادی تو دیگر نشاید مرا
ببخشا بر این بنده منت بنه
به رفتن سوی خانه دستور ده
که درخانه ام هست مشتی عیال
پی من به رنج اند و بیم و ملال
ندانند کامد بدین مرد پیر
چه از قهر و مهر جهانجو امیر
سپهبد بدو گفت: کای حیله گر
به فرزند مرجانه زین پیشتر
بسی سال بودی تو خدمتگزار
گریزی زما از چه هان زیست آر
زکردار تو در شگفتم بسی
زنیکان گریزان نباشد کسی
شدم از تو و کار تو بدگمان
نبی گر بد اندیش ایدر بمان
بدو گفت پرحیلت نابکار
که ای مهربان مهتر نامدار
مرا نیست جز راستی پیشه ای
ولیکن به دل دارم اندیشه ای
ز عبداله کامل نامجوی
کزین پیش گفتم هجا بهراوی
چو اندر سخن گفتم او را هجا
سزا نیست کایدر بمانم به جا
گرم بنگرد بخشدم کیفرا
به جای بدی آن نکو گوهرا
براهیم گفتش: هم ایدر بمان
زنیکان بدی ناید ای بد گمان
حکم باب مروان شوم پلید
که از او بداندیش تر، کس ندید
هجا گفت پیغمبر پاک را
خداوند دین شاه لولاک را
به گفتار بد پاک پیغمبرا
نجست از بداندیش خود کیفرا
تو از باب مروان بتر نیستی
هراسان و تیره دل از چیستی
دل آسوده مان اندرین انجمن
بپیوند از گفته ی خویشتن
یکی چامه در مدح شوی بتول (س)
علی ولی ابن عم رسول (ص)
که هربیت آن چونکه کلکت نوشت
دهد ایزدت خانه ای در بهشت
فسون پیشه گفتا: یک امشب امان
مرا بخش از چشم زخم زمان
بگویم یکی چامه ی آبدار
به توصیف یازنده ی ذوالفقار
امان دادش آن شب سپهدار راد
دل بد گهر زاده را کرد شاد
چو از باد شب مشعل روز مرد
به بحر سخن بد گهر غوطه خورد
دلش گنج اسرار حق چون نبود
نیارست شیر خدا را ستود
چو رخسار خورشید گردون نورد
برون آمد از پرده ی لا جورد
نشست از برگاه پیل دمان
چو خورشید رخشنده بر آسمان
سخنگوی را چاکران امیر
کشیدند و بردند پیش سریر
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش
بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
بدو گفت: کی شعر تر خیزدا
ز فکری که با غم بیامیزدا؟
سخن خاطری شاد خواهد همی
دلی از غم آزاد خواهد همی
در این بود اسپهبد شیر گیر
که بگشاد پرچم درفش امیر
زنخجیر باز آمد آن سرفراز
چو دیدش براهیم بردش نماز
چو بنشست برگاه مختار شاد
سپهدار را گفت: کای پاکزاد
کدام است این بسته دست اسیر؟
که باشد ستاده چنین سربه زیر
چو عبداله کامل نامجوی
بدید آن سرو گوش ناپاکخوی
نهشت آنکه اسپهبد زورمند
گشاید ز گوینده ی خویش بند
به مختار گفت: این پلید شریر
بدی زاده ی سعد دون را دبیر
به رزم شهنشاه فرمانروا
دبیر عمر بود در نینوا
به دفتر نوشتی همین دین تباه
شمار سوار و پیاده سپاه
دبیر سپاه است این نابکار
به دشت بلا بود طومار دار
شناسد مرآن دشمنان را که راه
گرفتند برخسرو کم سپاه
هر آنکس که زخمی زدی برامام
به دفتر نوشتیش این زشت نام
سپه را همی گفتی آرید جنگ
میارید در کینه جستن درنگ
بود بود خلیق سخنگوش نام
کزو خشمگین است خیرالانام
بدو گفت مختار کای بد نژاد
بگو نام آنان که داری به یاد
بگوی آنچه دیدی تو در کربلا
در آن دشت پر محنت و ابتلا
بدو بوخلیق بداندیش گفت:
کشم پرده پیشت ز راز نهفت
به سوگند سخت ار امانم دهی
ببخشی و منت به جانم نهی
چنین گفت مختار روشن روان
نیابم زدادار کیهان امان
هلم گر دمی دیده برهم زنی
و یا برلب خشک خود نم زنی
تو کردی بدی با شه انس و جان
نخواهی رهیدن زمن زنده جان
بگو کاورندم کنون آن بحل
که بنوشت کلک تو ای تیره دل
وگرنه کنم با دم گاز گرم
ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم
بگفتا: که طومار کوفی سپاه
به مشکوی از جفت من بازخواه
پرستنده رفت و بیاورد زود
همان صفحه کان شوم بنوشته بود
بپرسید مختار زان بد نژاد
بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟
مرآن ناکسان را شماره چه بود؟
پیاده چه بود و سواره چه بود؟
بد اندر رکاب شه انجمن
ز یاران و خویشان او چند تن؟
بکشتند چند آن ظفر پیشگان
به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟
شه کربلا کشت چند از سپاه؟
به مشکوی از جفت من بازخواه
بدو گفت: کان لشگر نابکار
هزاری صد و بیست بودش سوار
پیاده درآن دشت پر خاشخور
بدی چار بیور هزار از شمر
دلیران و انصار شاه امم
زهفتاد بیش و زهشتاد کم
بدی مرد هجده جوان دلیر
زهاشم نژادان چو کوشنده شیر
مهین و کهین زن مبارک رده
کم از سی بدند و براز پانزده
زکوفی سپه کشته شد صد هزار
دگرها برستند از آن کارزار
از آنان بزرگان که کشته شدند
هزار و سه صد مرد جنگی بدند
از آنروز کان خسرو راستین
برون کرد دست یلی زآستین
بردست و شمشیر آن رهنمای
شد از یاد پیکار شیر خدای
همه انجمن زار بگریستند
بدان شاه بی یار بگریستند
بفرمود دژخیم را دین فروز
که این دوزخی را به آتش بسوز
ز سوزاندنش هیچ منما دریغ
از آن پس کزو پوست کندی به تیغ
کشیدند او را غلامان به زور
ز درگاه مختار کردند دور
بکندند چرمش پس آنگاه زود
به آتش فکندند و برخاست دود
پس از کشتن بو خلیق شریر
یکی مرد در پیشگاه امیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۴ - (کشتن مختار چهل نفر از قاتلان ) حضرت را
بیامد زمین را بوسید و گفت:
که رازی مرا هست اندر نهفت
که خود نام آن مرد بودی هجیم
نسوزد تن او به نار جحیم
بدو گفت مختار فرخنده خوی
که راز نهان را به من بازگوی
بگفتا: یکی مرد پیشه ورم
هم از اهل این شهر و این کشورم
بود پختن نان همی پیشه ام
به آل نبی نیک اندیشه ام
مرا هست همسایه ای زشتخوی
بداندیش پیغمبر و آل اوی
کنیزی است او را که اندر نهان
بود زنده از مهر من درجهان
مرا عاشق و پای بست من است
پریشان دل او به دست من است
ولیکن من از او گریزنده ام
ابا نفس بدخو ستیزنده ام
زمن خواجه او را در این چندگاه
برد نان بسیاری ای نیکخواه
یکی روز با آن کنیزک سخن
براندم نهانی من از انجمن
که برگوی مهمان این خواجه کیست
مر این نان بسیار از بهر چیست؟
گر این راز پنهان نداری زمن
بیابی مراد دل خویشتن
زپیوند من در جهان برخوری
گر از گفته ی راست در نگذری
مرا گفت: این نان پی آن بود
که در خانه چل مرد مهمان بود
همه بد سگالان شاه شهید
بدین در همه پیروان یزید
که خواهند زی مصعب آرند روی
از آن میر گردند زنهار جوی
چو این زان کنیزک شنیدم دمان
در این پیشگاه آمدم در زمان
تو را آگهی دادم ازکارشان
ز کیش و زآیین و هنجارشان
ز خبار مختار چون این شنفت
رخ آورد سوی ابو عمرو و گفت:
که این مرد را همره خویشتن
ببر با تنی چند شمشیر زن
بکش دشمنان شهنشاه را
ممان زنده بد کیش و بدخواه را
که مزد از خدای جهانت رسد
زخیر آنچه خواهی همانت رسد
به فرمان مختار، مرد جوان
برفت و بپرداخت زیشان جهان
بیامد همه کرده ی خود بگفت
به سالار و زو آفرین ها شنفت
هم اندر زمان پور کامل رسید
به همره درش زشت مردی پلید
که با چادر و موزه بد چون زنان
به روبند رخسار کرده نهان
که رازی مرا هست اندر نهفت
که خود نام آن مرد بودی هجیم
نسوزد تن او به نار جحیم
بدو گفت مختار فرخنده خوی
که راز نهان را به من بازگوی
بگفتا: یکی مرد پیشه ورم
هم از اهل این شهر و این کشورم
بود پختن نان همی پیشه ام
به آل نبی نیک اندیشه ام
مرا هست همسایه ای زشتخوی
بداندیش پیغمبر و آل اوی
کنیزی است او را که اندر نهان
بود زنده از مهر من درجهان
مرا عاشق و پای بست من است
پریشان دل او به دست من است
ولیکن من از او گریزنده ام
ابا نفس بدخو ستیزنده ام
زمن خواجه او را در این چندگاه
برد نان بسیاری ای نیکخواه
یکی روز با آن کنیزک سخن
براندم نهانی من از انجمن
که برگوی مهمان این خواجه کیست
مر این نان بسیار از بهر چیست؟
گر این راز پنهان نداری زمن
بیابی مراد دل خویشتن
زپیوند من در جهان برخوری
گر از گفته ی راست در نگذری
مرا گفت: این نان پی آن بود
که در خانه چل مرد مهمان بود
همه بد سگالان شاه شهید
بدین در همه پیروان یزید
که خواهند زی مصعب آرند روی
از آن میر گردند زنهار جوی
چو این زان کنیزک شنیدم دمان
در این پیشگاه آمدم در زمان
تو را آگهی دادم ازکارشان
ز کیش و زآیین و هنجارشان
ز خبار مختار چون این شنفت
رخ آورد سوی ابو عمرو و گفت:
که این مرد را همره خویشتن
ببر با تنی چند شمشیر زن
بکش دشمنان شهنشاه را
ممان زنده بد کیش و بدخواه را
که مزد از خدای جهانت رسد
زخیر آنچه خواهی همانت رسد
به فرمان مختار، مرد جوان
برفت و بپرداخت زیشان جهان
بیامد همه کرده ی خود بگفت
به سالار و زو آفرین ها شنفت
هم اندر زمان پور کامل رسید
به همره درش زشت مردی پلید
که با چادر و موزه بد چون زنان
به روبند رخسار کرده نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۵ - کشتن مختار قیس ابن حفص شیبانی را
به کام اندرش نیش ها چون گراز
تو گفتی که اهریمن آمد فراز
بپرسید مختار کاین زن زکیست؟
بدین درگه آوردنش بهر چیست؟
بدوگفت عبداله این نیست زن
بگویم کنون نام او با تو من
مراین قیس بن حفص شیبانی است
که درخورد نفرین یزدانی است
بدین چادر و موزه می خواست جان،
رها سازد از خشم میر جهان
بیاوردمش تا سزایش دهی
به بدتر عقوبت جزایش دهی
که این نیز بوده است درکربلا
ستمگر بر شاه اهل ولا
بفرمود تا برخرش باژگون
نشاند دم خر به دست اندرون
چنانش برد سوی بازارها
سگالد همی با وی آزارها
پس آنگه به دوزخ روان سازدش
درآتش مکان جاودان سازدش
و را پور کامل به زخم درشت
به بازار برد و بگرداند و کشت
همان کرد کو را بفرمود میر
بپرداخت روی جهان زان شریر
بیامد یکی مرد از آن پس ز در
به مختار گفت: ای کلید ظفر
بدان ره که زی بصره گردد کشان
مرا بوستانی است مینو نشان
تو گفتی که اهریمن آمد فراز
بپرسید مختار کاین زن زکیست؟
بدین درگه آوردنش بهر چیست؟
بدوگفت عبداله این نیست زن
بگویم کنون نام او با تو من
مراین قیس بن حفص شیبانی است
که درخورد نفرین یزدانی است
بدین چادر و موزه می خواست جان،
رها سازد از خشم میر جهان
بیاوردمش تا سزایش دهی
به بدتر عقوبت جزایش دهی
که این نیز بوده است درکربلا
ستمگر بر شاه اهل ولا
بفرمود تا برخرش باژگون
نشاند دم خر به دست اندرون
چنانش برد سوی بازارها
سگالد همی با وی آزارها
پس آنگه به دوزخ روان سازدش
درآتش مکان جاودان سازدش
و را پور کامل به زخم درشت
به بازار برد و بگرداند و کشت
همان کرد کو را بفرمود میر
بپرداخت روی جهان زان شریر
بیامد یکی مرد از آن پس ز در
به مختار گفت: ای کلید ظفر
بدان ره که زی بصره گردد کشان
مرا بوستانی است مینو نشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۶ - کشتن ابراهیم چهارصد و بیست نفر از قاتلان امام مظلوم را
به مقدار فرسنگی ازکوفه دور
بود معدن رامش و جای سور
کنون هفت روز و شب اندرگذشت
که جای بداندیش و بیگانه گشت
وزان بد سگالان دور از خرد
بود بیست افزونتر از چارصد
همه قاتلان امام انام
همه زاده گان از نژاد حرام
بخواهند شد سوی مصعب همه
تو دانی کنون ای شبان رمه
شنید این چو زو مهتر پاکزاد
یکی خلعت شاهوارش بداد
بفرمود زان پس براهیم را
که بردار مردان بی بیم را
برو سوی آن باغ کاین کار تست
دل شیر، ترسان ز پیکار تست
اگر صد اگر پانصد، ار هزار؟
سرآور به شمشیرشان روزگار
سپهبد به زین برشد و باره تاخت
به همره سواران به زین برنشناخت
بدان باغ بشکفته قهرش وزان
گذر کرد چون تند باد خزان
یلان را بفرمود: کایدر نهید
بداندیش را تیغ بر سر نهید
نماند ای اینان تنی زنده جان
که یابید مزد نکو جاودان
دلیران بدان فرقه تیغ آختند
مرآن باغ از ایشان تهی ساختند
سرانشان زده برسنان بلند
سوی کوفه راندند تازان سمند
نبشه به طومار شد نامشان
چنین کیفر آمد به فرجامشان
سپهبد چو آمد سوی بارگاه
بدو آفرین کرد کشور پناه
چو آسود مختار زین داوری
بشد هفته ای چند ازان اسپری
بود معدن رامش و جای سور
کنون هفت روز و شب اندرگذشت
که جای بداندیش و بیگانه گشت
وزان بد سگالان دور از خرد
بود بیست افزونتر از چارصد
همه قاتلان امام انام
همه زاده گان از نژاد حرام
بخواهند شد سوی مصعب همه
تو دانی کنون ای شبان رمه
شنید این چو زو مهتر پاکزاد
یکی خلعت شاهوارش بداد
بفرمود زان پس براهیم را
که بردار مردان بی بیم را
برو سوی آن باغ کاین کار تست
دل شیر، ترسان ز پیکار تست
اگر صد اگر پانصد، ار هزار؟
سرآور به شمشیرشان روزگار
سپهبد به زین برشد و باره تاخت
به همره سواران به زین برنشناخت
بدان باغ بشکفته قهرش وزان
گذر کرد چون تند باد خزان
یلان را بفرمود: کایدر نهید
بداندیش را تیغ بر سر نهید
نماند ای اینان تنی زنده جان
که یابید مزد نکو جاودان
دلیران بدان فرقه تیغ آختند
مرآن باغ از ایشان تهی ساختند
سرانشان زده برسنان بلند
سوی کوفه راندند تازان سمند
نبشه به طومار شد نامشان
چنین کیفر آمد به فرجامشان
سپهبد چو آمد سوی بارگاه
بدو آفرین کرد کشور پناه
چو آسود مختار زین داوری
بشد هفته ای چند ازان اسپری
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۸ - کشتن مختار، کشنده ی عبدالرحمن ابن عقیل را
کشیدند زان پس دو مرد لعین
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۰ - روایت منهال ابن عمرو
نگه چون سوی خوب دیدار او
فکندم گرستم زتیمار او
به پوزش ببوسیدمش پا و دست
مرا دید چون آن شه حق پرست
بفرمود ای پیرو یکدله
بگو گر خبر داری از حرمله
به جای است؟ آن بد گهر زنده جان
و یا گشته پر دخته از وی، جهان
به پاسخ بدو گفتم ای رهنمای
منش زنده در کوفه دیدم به جای
وزان پس ندانم چه بر وی گذشت
چو از گفته ی من شاه آگاه گشت
به یزدان برافراشت دست نیاز
چنین گفت: کای داور کارساز
چشان گرمی آتش و آهنش
به سوزنده دوزخ بسوزان تنش
چو من دور از آن خسرو دین شدم
زیثرب سوی کوفه باز آمدم
شدم پیش مختار شمشیر زن
که بینمش دیدار در انجمن
چو چشم سپهدار بر من فتاد
بخندید و فرمود: کای مرد راد
کجا رفته بودی در این چند گاه
گمانم رسی اینک از گرد راه
بدو گفتم: ای مهتر شاد کام
سفر کرده بودم به بیت الحرام
که ناگه درآمد زدر غلغله
کشان شد سوی انجمن، حرمله
فرو بسته دست و سر افکنده پیش
تنش دردناک و دل از غصه ریش
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همی گفت فرزانه ی نامجوی
که جان آفرینا ستایش تو راست
زمن بر به پوزش نیایش تو راست
که کردی بدین دشمنم چیره دست
چنین دیدمش بسته در زیر دست
وزان پس به بدگوهر آورد روی
که پاسخ از آنچت بپرسم بگوی
چه کردی تو در پهنه ی نینوا
به رزم شهنشاه فرمانروا؟
بگو با چه نیرو بدو تاختی؟
تن خویش را دوزخی ساختی؟
نه مهمانتان بود آن شهریار؟
چرا پاک مهمان بکشتید زار؟
ببستید بر روی شه از چه آب؟
نمودید برکشتن او شتاب
توای بدنشان مرد، کارت چه بود؟
چه کردی چو لشگر نبرد آزمود؟
بگفتش: در آن رزم سخت ای امیر
به ترکش درم بود هفتاد تیر
چو شد شعله خیز آتش کارزار
ز هفتاد، من هفت بردم به کار
سه زآن ها سه پهلوی زهر آبگون
در آن رزمگه شد ز شستم برون
سپهدار یاران جانباز شاه
سرافراز عباس ناورد خواه
چو آمد به میدان و مردان بکشت
فزون از شمر همنبردان بکشت
از آن پس که از تن دو دستش بکاست
زدم زآن سه تیرش برچشم راست
دگر تیر برکودک شیرخوار
زدم کو بدی شاه را درکنار
چو بر ذو الجناح آن شه کاینات
بیامد زمیدان به رود فرات
یکی سنگ زد بوالحنوق پلید
به پیشانی اش تاکه خون زو چکید
به دامان پیراهن ان شاه فرد
ز پیشانی اش خون همی پاک کرد
به قلب همایون آن شهریار
زدم من سیم تیر زهر آبدار
بکشتم بدان چار تیر دگر
زآل علی (ع) چار فرخ گهر
چو گفت این سخن مرد پربند وریو
ز مختار و یاران برآمد غریو
فراوان گرستند و بر سر زدند
همی زار با مویه دم بر زدند
سپهدار مختار فرخنده نام
ستاننده ی خون شاه انام
بفرمود کورا زهم بندبند
گستند و تنش اندر آتش فکند
چو این دید منهال خیره بماند
خدا را به تکبیر و تسبیح خواند
بدو گفت مختار کاینت شگفت
زبانت از چه تسبیح راندن گرفت؟
چنین گفت منهال کای پاکزاد
مرا گفت سجاد آمد به یاد
بدیدم که حق را به پوش بخواند
چنین بر زبان مبارک براند
که یزدان چشاند بدین دشمنا
همی گرمی آتش و آهنا
به دست تو یزدان چو اینکار کرد
چنین کیفر مرد خونخوار کرد
به تسبیح از آن برگشادم زبان
چنان چون بود مرد تسبیح خوان
پر از خنده لب کرد مختار و گفت
چو من با ظفر گشتم امروز جفت
به شکرانه می بایدم روزه داشت
همی شکر نعمت بباید گذاشت
خداوند مختار مزد نکوی
ببخشد به مختار آزاده خوی
کنا از سزا دادن حرمله
دل اهل دوزخ پر از غلغله
پی کیفر بد چو نوبت رسید
به بدخواه عمرو و صبیح پلید
فکندم گرستم زتیمار او
به پوزش ببوسیدمش پا و دست
مرا دید چون آن شه حق پرست
بفرمود ای پیرو یکدله
بگو گر خبر داری از حرمله
به جای است؟ آن بد گهر زنده جان
و یا گشته پر دخته از وی، جهان
به پاسخ بدو گفتم ای رهنمای
منش زنده در کوفه دیدم به جای
وزان پس ندانم چه بر وی گذشت
چو از گفته ی من شاه آگاه گشت
به یزدان برافراشت دست نیاز
چنین گفت: کای داور کارساز
چشان گرمی آتش و آهنش
به سوزنده دوزخ بسوزان تنش
چو من دور از آن خسرو دین شدم
زیثرب سوی کوفه باز آمدم
شدم پیش مختار شمشیر زن
که بینمش دیدار در انجمن
چو چشم سپهدار بر من فتاد
بخندید و فرمود: کای مرد راد
کجا رفته بودی در این چند گاه
گمانم رسی اینک از گرد راه
بدو گفتم: ای مهتر شاد کام
سفر کرده بودم به بیت الحرام
که ناگه درآمد زدر غلغله
کشان شد سوی انجمن، حرمله
فرو بسته دست و سر افکنده پیش
تنش دردناک و دل از غصه ریش
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همی گفت فرزانه ی نامجوی
که جان آفرینا ستایش تو راست
زمن بر به پوزش نیایش تو راست
که کردی بدین دشمنم چیره دست
چنین دیدمش بسته در زیر دست
وزان پس به بدگوهر آورد روی
که پاسخ از آنچت بپرسم بگوی
چه کردی تو در پهنه ی نینوا
به رزم شهنشاه فرمانروا؟
بگو با چه نیرو بدو تاختی؟
تن خویش را دوزخی ساختی؟
نه مهمانتان بود آن شهریار؟
چرا پاک مهمان بکشتید زار؟
ببستید بر روی شه از چه آب؟
نمودید برکشتن او شتاب
توای بدنشان مرد، کارت چه بود؟
چه کردی چو لشگر نبرد آزمود؟
بگفتش: در آن رزم سخت ای امیر
به ترکش درم بود هفتاد تیر
چو شد شعله خیز آتش کارزار
ز هفتاد، من هفت بردم به کار
سه زآن ها سه پهلوی زهر آبگون
در آن رزمگه شد ز شستم برون
سپهدار یاران جانباز شاه
سرافراز عباس ناورد خواه
چو آمد به میدان و مردان بکشت
فزون از شمر همنبردان بکشت
از آن پس که از تن دو دستش بکاست
زدم زآن سه تیرش برچشم راست
دگر تیر برکودک شیرخوار
زدم کو بدی شاه را درکنار
چو بر ذو الجناح آن شه کاینات
بیامد زمیدان به رود فرات
یکی سنگ زد بوالحنوق پلید
به پیشانی اش تاکه خون زو چکید
به دامان پیراهن ان شاه فرد
ز پیشانی اش خون همی پاک کرد
به قلب همایون آن شهریار
زدم من سیم تیر زهر آبدار
بکشتم بدان چار تیر دگر
زآل علی (ع) چار فرخ گهر
چو گفت این سخن مرد پربند وریو
ز مختار و یاران برآمد غریو
فراوان گرستند و بر سر زدند
همی زار با مویه دم بر زدند
سپهدار مختار فرخنده نام
ستاننده ی خون شاه انام
بفرمود کورا زهم بندبند
گستند و تنش اندر آتش فکند
چو این دید منهال خیره بماند
خدا را به تکبیر و تسبیح خواند
بدو گفت مختار کاینت شگفت
زبانت از چه تسبیح راندن گرفت؟
چنین گفت منهال کای پاکزاد
مرا گفت سجاد آمد به یاد
بدیدم که حق را به پوش بخواند
چنین بر زبان مبارک براند
که یزدان چشاند بدین دشمنا
همی گرمی آتش و آهنا
به دست تو یزدان چو اینکار کرد
چنین کیفر مرد خونخوار کرد
به تسبیح از آن برگشادم زبان
چنان چون بود مرد تسبیح خوان
پر از خنده لب کرد مختار و گفت
چو من با ظفر گشتم امروز جفت
به شکرانه می بایدم روزه داشت
همی شکر نعمت بباید گذاشت
خداوند مختار مزد نکوی
ببخشد به مختار آزاده خوی
کنا از سزا دادن حرمله
دل اهل دوزخ پر از غلغله
پی کیفر بد چو نوبت رسید
به بدخواه عمرو و صبیح پلید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۱ - کشتن مختار عمرو و ابن صبیح
که بد آن بد اختر هم از دشمنان
بدندی به فرمانش سنگ افکنان
نمودندی آن فرقه ی تیره بخت
به دارای دین سنگباران سخت
شبانگاه خیره دل و تیره رای
بدی عمرو خفته به بام سرای
در آن شب غلامان میر اجل
به سرتاختندش چو پیک اجل
فکندندش از پا به زخم سنان
به دوزخ بگرداند ریمن عنان
از آن پس به هر خانه و برزنی
که جست از شهنشاه دین دشمنی
گرفت و سرافکند و بردار کرد
تن بی روانشان نگونسار کرد
همان خانمانشان به آتش بسوخت
رخ دین زکردار خود برفروخت
چو این داستان اندر آمد به بن
ز رزم براهیم بشنو سخن
که با پور مرجانه آن شیر مرد
چه کرد او چو شد با سپه هم نبرد
خدایا ببخشای مزد نکوی
به فرخ براهیم آزاده خوی
که او نیز در راه دین رنج برد
زمین را ز آل امیه سترد
زما کردگار جهان را سپاس
چنان کایدر از مرد یزدان شناس
جهان آفرین اوست، ما بنده گان
به یکتایی او را پرستنده گان
ازو جست باید همی زینهار
وزو بود بیاد همی ترس کار
بباید همی در سخن گستری
نخستین به نامش ستایش گری
از آن پس درود آوری بی کران
به روش روان، پاک پیغمبران
به ویژه شهنشاه یثرب زمین
جهان را امان و خدا را امین
خداوند این احد تاجدار
همایون فرستاده ی کردگار
خدا نیست لیکن جهان آفرین
بود از خداوند جهان آفرین
برآن شاه و بر آل پاکش درود
رسد هر دم از پاک یزدان درود
به ویژه علی آنکه جز او نبود
هال نبی زیر چرخ کبود
ز حق باد بر پیروانش سلام
همی تا نماید قیامت قیام
بدندی به فرمانش سنگ افکنان
نمودندی آن فرقه ی تیره بخت
به دارای دین سنگباران سخت
شبانگاه خیره دل و تیره رای
بدی عمرو خفته به بام سرای
در آن شب غلامان میر اجل
به سرتاختندش چو پیک اجل
فکندندش از پا به زخم سنان
به دوزخ بگرداند ریمن عنان
از آن پس به هر خانه و برزنی
که جست از شهنشاه دین دشمنی
گرفت و سرافکند و بردار کرد
تن بی روانشان نگونسار کرد
همان خانمانشان به آتش بسوخت
رخ دین زکردار خود برفروخت
چو این داستان اندر آمد به بن
ز رزم براهیم بشنو سخن
که با پور مرجانه آن شیر مرد
چه کرد او چو شد با سپه هم نبرد
خدایا ببخشای مزد نکوی
به فرخ براهیم آزاده خوی
که او نیز در راه دین رنج برد
زمین را ز آل امیه سترد
زما کردگار جهان را سپاس
چنان کایدر از مرد یزدان شناس
جهان آفرین اوست، ما بنده گان
به یکتایی او را پرستنده گان
ازو جست باید همی زینهار
وزو بود بیاد همی ترس کار
بباید همی در سخن گستری
نخستین به نامش ستایش گری
از آن پس درود آوری بی کران
به روش روان، پاک پیغمبران
به ویژه شهنشاه یثرب زمین
جهان را امان و خدا را امین
خداوند این احد تاجدار
همایون فرستاده ی کردگار
خدا نیست لیکن جهان آفرین
بود از خداوند جهان آفرین
برآن شاه و بر آل پاکش درود
رسد هر دم از پاک یزدان درود
به ویژه علی آنکه جز او نبود
هال نبی زیر چرخ کبود
ز حق باد بر پیروانش سلام
همی تا نماید قیامت قیام
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۲ - رزم ابراهیم ابن مالک با عبید الله ابن زیاد
کنون ای نیوشنده بگمار هوش
بدین داستان به فرادار گوش
که این داستان جمله جشن است و سور
زاندوه و از سوگواریست دور
شنیدم ز گفتار دانشوران
که بودند ما را همه رهبران
بدانگه که مختار می راند کام
شه شام عبدالملک داشت نام
بد او پور مروان ز پشت حکم
که دوزخ کناد از همه پر شکم
چو عبدالملک را رسید آگهی
که مختار شد زیب گاه مهی
همه دشمنان علی (ع) را بکشت
ازو دین حق را قوی گشت پشت
سپاهش فزون گشت و نیروی و گنج
فتادند زو بد سگالان به رنج
بترسید و لشگر زهر جای خواست
درم داد و کار سپه کرد راست
چو آمد سپه در شمر صد هزار
همه جنگجو وز درکار زار
چو این کرد بد خوی مروان نژاد
به در پور مرجانه را بار داد
سپهداری لشگر او را سپرد
بدو راز چندی همی برشمرد
که باید تو را رزم مختار جست
بدو بر فزونی به پیکار جست
مبادا در این کار، جویی درنگ
که نام نکو بز گردد به ننگ
تو دانی که کین ساختن کار اوست
براهیم مالک سپهدار اوست
زچنگال چونان سپهبد رها
نگردد اگر شیر اگر اژدها
دل و زور مختار بازوی اوست
وگر کینه جوید زنیروی اوست
نخست از سپهبد بپرداز جای
به پیکار مختار زان پس گرای
سپاهت فزونست و نیرو فزون
به هر کار باشم منت رهنمون
تن آسان مگرد و دورنگی مباش
هراسان زمردان جنگی مباش
یکی از جوانان برنا تویی
به جنگ دلیران، توانا تویی
گرت هر چه گویم به جای آوری
چنین سخت رزمی به پای آوری
تو را هر چه خواهی به فرمان کنم
همه کارهایت به سامان کنم
فزون زآنچه بودت به گاه یزید
زمن باز یابی وزان بر مزید
چو فرزند مرجانه زینسان شنید
زدارای مروان نژاد پلید
بجنباند لشگر فرو کوفت کوس
زگرد سپه کرد دشت آبنوس
بر شاه شامی جز اندک نماند
بنه بر نهاد و سوار کوفه راند
فرا دشت بگرفت فرسنگ چند
سنان و درفش و سوار و سمند
به گردون همی برشد ازکوس غو
بداختر شده بر سپه پیشرو
چو بشنید مختار فرمانگزار
که لشگر به جنگ آمدش صد هزار
سپهبد برآن لشگر ابن زیاد
که نفرین زیزدانش بادا زیاد
برآشفت و چون شیر شد خشمگین
بجنبید رگ در تنش بهر کین
سپهبد براهیم را خواند پیش
به مهرش نشانید برگاه خویش
بگفت: ای دلاور برادر مرا
پناه و سپهدار لشگر مرا
شنیدم که ابن زیاد آمده است
پی فتنه بهر فساد آمده است
بود همرهش صد هزار از سپاه
همه کینه جویان و ناورد خواه
فرستاده او را نگهبان شام
که از مالش ما شود نیکنام
کسی مرد پیکار او جز تو نیست
به نیرو تن اوبار او جز تو نیست
همی ترسد از تو دل اندربرش
زبیم تو بی مغز باشد سرش
کس از قاتلان امام شهید
نمانده جز این بد نژاد عنید
جهان گردد از وی چو پرداخته
به خوبی شود کارها ساخته
تو لشگر بجنبان و برکش سپاه
درفش درخشان برآور به ماه
به نام خدای جهان آفرین
بکن چشم سوزن بدو بر زمین
ممان زو پلیدی بود خاک را
بر افکن بن و بیخ ناپاک را
چو این گفت با جنگدیده سوار
زلشگر سپرده دو بیور هزار
همه پیل پیکر همه شیرزور
به دادار نزدیک و ز ابلیس دور
برون آمد از شهر مختار راد
به بدرود با وی همی رفت شاد
چو بسپرد با وی یکی روز راه
به شهر آمد این رفت او با سپاه
دمان سوی تکریت لشگر براند
به آسایش آنجا درنگی بماند
وز آنجا سپهدار لشگر فروز
به موصل شد و ماند آنجا سه روز
پس از چند روز دگر با سپاه
به مرز نصیبین شد از گرد راه
درآنجا سرا پرده را بر فراشت
بماند و طلایه به لشگر گماشت
یکی مرد بد در نسب تغلبی
به دل پیرو دودمان نبی
بدش حنظله پور عمار نام
دلیر و سرافراز و جوینده کام
نیاورده بد سر به فرمان کس
بجز ایزد و احمد (ص) و آل بس
به شهر نصیبین بد او حکمران
سپه ده هزارش زنام آوران
براهیم فرخ نوندی گماشت
سوی حنظله نامه ای برنگاشت
که ما پیرو آل پیغمبریم
به دین شیعه ی حیدرصفدریم
به خونخواهی پاک فرزند او
ابا شامیانیم پیکارجو
بدین داستان به فرادار گوش
که این داستان جمله جشن است و سور
زاندوه و از سوگواریست دور
شنیدم ز گفتار دانشوران
که بودند ما را همه رهبران
بدانگه که مختار می راند کام
شه شام عبدالملک داشت نام
بد او پور مروان ز پشت حکم
که دوزخ کناد از همه پر شکم
چو عبدالملک را رسید آگهی
که مختار شد زیب گاه مهی
همه دشمنان علی (ع) را بکشت
ازو دین حق را قوی گشت پشت
سپاهش فزون گشت و نیروی و گنج
فتادند زو بد سگالان به رنج
بترسید و لشگر زهر جای خواست
درم داد و کار سپه کرد راست
چو آمد سپه در شمر صد هزار
همه جنگجو وز درکار زار
چو این کرد بد خوی مروان نژاد
به در پور مرجانه را بار داد
سپهداری لشگر او را سپرد
بدو راز چندی همی برشمرد
که باید تو را رزم مختار جست
بدو بر فزونی به پیکار جست
مبادا در این کار، جویی درنگ
که نام نکو بز گردد به ننگ
تو دانی که کین ساختن کار اوست
براهیم مالک سپهدار اوست
زچنگال چونان سپهبد رها
نگردد اگر شیر اگر اژدها
دل و زور مختار بازوی اوست
وگر کینه جوید زنیروی اوست
نخست از سپهبد بپرداز جای
به پیکار مختار زان پس گرای
سپاهت فزونست و نیرو فزون
به هر کار باشم منت رهنمون
تن آسان مگرد و دورنگی مباش
هراسان زمردان جنگی مباش
یکی از جوانان برنا تویی
به جنگ دلیران، توانا تویی
گرت هر چه گویم به جای آوری
چنین سخت رزمی به پای آوری
تو را هر چه خواهی به فرمان کنم
همه کارهایت به سامان کنم
فزون زآنچه بودت به گاه یزید
زمن باز یابی وزان بر مزید
چو فرزند مرجانه زینسان شنید
زدارای مروان نژاد پلید
بجنباند لشگر فرو کوفت کوس
زگرد سپه کرد دشت آبنوس
بر شاه شامی جز اندک نماند
بنه بر نهاد و سوار کوفه راند
فرا دشت بگرفت فرسنگ چند
سنان و درفش و سوار و سمند
به گردون همی برشد ازکوس غو
بداختر شده بر سپه پیشرو
چو بشنید مختار فرمانگزار
که لشگر به جنگ آمدش صد هزار
سپهبد برآن لشگر ابن زیاد
که نفرین زیزدانش بادا زیاد
برآشفت و چون شیر شد خشمگین
بجنبید رگ در تنش بهر کین
سپهبد براهیم را خواند پیش
به مهرش نشانید برگاه خویش
بگفت: ای دلاور برادر مرا
پناه و سپهدار لشگر مرا
شنیدم که ابن زیاد آمده است
پی فتنه بهر فساد آمده است
بود همرهش صد هزار از سپاه
همه کینه جویان و ناورد خواه
فرستاده او را نگهبان شام
که از مالش ما شود نیکنام
کسی مرد پیکار او جز تو نیست
به نیرو تن اوبار او جز تو نیست
همی ترسد از تو دل اندربرش
زبیم تو بی مغز باشد سرش
کس از قاتلان امام شهید
نمانده جز این بد نژاد عنید
جهان گردد از وی چو پرداخته
به خوبی شود کارها ساخته
تو لشگر بجنبان و برکش سپاه
درفش درخشان برآور به ماه
به نام خدای جهان آفرین
بکن چشم سوزن بدو بر زمین
ممان زو پلیدی بود خاک را
بر افکن بن و بیخ ناپاک را
چو این گفت با جنگدیده سوار
زلشگر سپرده دو بیور هزار
همه پیل پیکر همه شیرزور
به دادار نزدیک و ز ابلیس دور
برون آمد از شهر مختار راد
به بدرود با وی همی رفت شاد
چو بسپرد با وی یکی روز راه
به شهر آمد این رفت او با سپاه
دمان سوی تکریت لشگر براند
به آسایش آنجا درنگی بماند
وز آنجا سپهدار لشگر فروز
به موصل شد و ماند آنجا سه روز
پس از چند روز دگر با سپاه
به مرز نصیبین شد از گرد راه
درآنجا سرا پرده را بر فراشت
بماند و طلایه به لشگر گماشت
یکی مرد بد در نسب تغلبی
به دل پیرو دودمان نبی
بدش حنظله پور عمار نام
دلیر و سرافراز و جوینده کام
نیاورده بد سر به فرمان کس
بجز ایزد و احمد (ص) و آل بس
به شهر نصیبین بد او حکمران
سپه ده هزارش زنام آوران
براهیم فرخ نوندی گماشت
سوی حنظله نامه ای برنگاشت
که ما پیرو آل پیغمبریم
به دین شیعه ی حیدرصفدریم
به خونخواهی پاک فرزند او
ابا شامیانیم پیکارجو
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۴ - روبرو شدن سپاه ابراهیم و ابن زیاد
به هم چون رسیدند هردو گروه
چنان چون زپولاد و آهن، دو کوه
و یا چون دو دریا ندیده کران
که موجش سنان بود و گرز گران
همی از دو سو دیده هر جا که دید
درفش سپه بود کامد پدید
صد آمد زشامی درفش آشکار
زمردان ابا هر درفشی هزار
دو ده بد درفش عراقی سپاه
هزاری دو بیور یل رزمخواه
دو رزم آزما جیش پرخاشجوی
زدند از دور رو خیمه ها روبروی
یلان را به چشم از دو سو پر خود
تو گفتی زمین پر زسیمرغ بود
میان دو لشگر کمین کرده مرگ
که سازد یلان را کفن ساز و برگ
همی گفت خنجر که سرها زتن
ربایم به بران دم خویشتن
سر نیزه گفتا: زره بر درم
همی گفت زوبین که تن بشکرم
سپر گفت: من بردباری کنم
تن مرد را پاسداری کنم
زره گفت: درسوگ گردنکشان
زهرحلقه، چشمی کنم خونفشان
کمان گفت: برخود بگرید زره
چو از من به گوش آید آوازه زه
زمین گفت: از خون مردان کار
برانگیزم از خویش دریا کنار
علم گفت: کز پنجه ی شیرخویش
بدرم تن شیر مردان چو میش
فلک گفت امروز، باران مرگ
ببارم به ترک یلان چون تگرگ
قضا گفت: زانسان شوم چیردست
که شیر افکنان را کنم زیر دست
بهشت برین گفت من حور عین
بیارایم از بهر مردان دین
خم خام گفتی: تن بدنشان
فرود آرم از پشت توسن کشان
روان تیغ گفتی شکار من است
سنان، گفتی این کار،کار من است
کنم گفت: در پهنه گرز گران
پدیدار بازار آهنگران
همی خود گفت: آن کلاهم که مرد
به من سر نگهدارد اندر نبرد
چمان چرمه می گفت: در پهنه من
بکوبم تن از نعل خارا شکن
همی کوس گفت: ازدل افغان کنم
جهان از غو خویش ترسان کنم
چنان گاودم گفت: آرم خروش
که از شیر گردون برم تاب و توش
همی گفت دوزخ که من سوی خویش
کشم دشمن شاه از اندازه بیش
به خود بخت فرخ براهیم گفت:
منم با ظفر در چنین جنگ جفت
بدی مویه گر بخت بدخواه شاه
که بر خویش پوشم گلیم سیاه
چو خورشید از پشت شیر سپهر
نهان در دم اژدها کرد چهر
شبانگه در آن پهنه ی رزمگاه
طلایه برون شد زهر دو سپاه
زدورویه لشگر در آن شام تار
به گردون برآمد غو پاسدار
زآسیب پیگار روز دگر
بنغنود چشم یلان تا سحر
زمانه پر از ویله ی کوس بود
سرنامداران به بالین نسود
علم چون شه شرق بیرون کشید
فلک از شفق جبه درخون کشید
شد از پیشگاه سپهدار شام
غوکوس بر چرخ فیروزه فام
بیفراشت چتر ظفر سر به ماه
ز درگاه میر عراقی سپاه
دو دریا ز آهن به موج آمدند
رده در رده فوج فوج آمدند
شد از باد جنبنده شیر درفش
هوا شد به چشم دلیران بنفش
سنان سران را، زبان تیز شد
خم ابروی تیغ، خونریز شد
شکنجی خم خام، چون مار گشت
نه ماری شکنج، اژدها سار گشت
زهر تیر چرخی پر آغوش کرد
زمانه زمین راز ره پوش کرد
به خفتان درون، برز و بال گوان
تن پاره پنهان به برگستوان
دل پر دلان زیر چار آینه
چو آهن که سازد حصار آینه
زنعل سم باره تا میل خود
زپولاد هر مرد یکباره بود
دو لشگر چو جنبش دو رویه گرفت
به سوگ یلان چرخ مویه گرفت
بیفکند بهرام، خنجر زدست
به چرخ سیم، زهره بربط شکست
زبیم دم دشنه ی جان شکار
دل سرکشان گشت سیماب وار
چو با هم در آن جانگسل رزمگاه
رده در رده روبرو شد سپاه
یکی مرد ضیعان کلبی به نام
به دشت نبرد آمد از جیش شام
نهان کرده اهریمن پر زخشم
تن تیره در جوشن تنگ چشم
یکی باره زرین ستامش به زیر
همی خواند بازیچه پیکار شیر
نگهداشت لختی به میدان عنان
بجنباند در دست یاران سنان
لبش پر گزاف و سرش پر زباد
به مردان دین پرور آواز داد
که ای نامجویان مرز عراق
که تان باد، با زندگانی، فراق
هنرمند ضیعان کلبی منم
که با دوستان علی (ع) دشمنم
بدان روزگارم که می زاد مام
مرا مرگ این فرقه کردند نام
نه با مرتضی آشنایی مراست
نه درتیره دل روشنایی مراست
شما راست گر مرد ناورد جوی
در این پهنه با من شود روبروی
از آنان کشان بود فرجام نیک
دلیری که اخوص بدش نام نیک
ابا ساز و برگ دلیری سمند
چو کوهی ز آهن به میدان فکند
به دست اندرش نیزه ی جان گزا
چو چوب کف موسوی مرگ زا
هم از ره چو در تاخت سوی پلیدی
دلیرانه بردشمن آوا کشید
بدوگفت: مرگت منم پای دار
کنون سازمت سیر از کارزار
نگیرد، چو من بر فرازم سنان
نه پایت رکاب و نه دستت عنان
بگفت این و زد نیزه ای بر، برش
که از پشت زین شد نگون پیکرش
بدوتاخت جنگی دلاور ستور
بسایید ستخوانش با نعل پور
چو شد کشته ضیعان به زخم سنان
سبک کرد داوود شامی عنان
چنان چون زپولاد و آهن، دو کوه
و یا چون دو دریا ندیده کران
که موجش سنان بود و گرز گران
همی از دو سو دیده هر جا که دید
درفش سپه بود کامد پدید
صد آمد زشامی درفش آشکار
زمردان ابا هر درفشی هزار
دو ده بد درفش عراقی سپاه
هزاری دو بیور یل رزمخواه
دو رزم آزما جیش پرخاشجوی
زدند از دور رو خیمه ها روبروی
یلان را به چشم از دو سو پر خود
تو گفتی زمین پر زسیمرغ بود
میان دو لشگر کمین کرده مرگ
که سازد یلان را کفن ساز و برگ
همی گفت خنجر که سرها زتن
ربایم به بران دم خویشتن
سر نیزه گفتا: زره بر درم
همی گفت زوبین که تن بشکرم
سپر گفت: من بردباری کنم
تن مرد را پاسداری کنم
زره گفت: درسوگ گردنکشان
زهرحلقه، چشمی کنم خونفشان
کمان گفت: برخود بگرید زره
چو از من به گوش آید آوازه زه
زمین گفت: از خون مردان کار
برانگیزم از خویش دریا کنار
علم گفت: کز پنجه ی شیرخویش
بدرم تن شیر مردان چو میش
فلک گفت امروز، باران مرگ
ببارم به ترک یلان چون تگرگ
قضا گفت: زانسان شوم چیردست
که شیر افکنان را کنم زیر دست
بهشت برین گفت من حور عین
بیارایم از بهر مردان دین
خم خام گفتی: تن بدنشان
فرود آرم از پشت توسن کشان
روان تیغ گفتی شکار من است
سنان، گفتی این کار،کار من است
کنم گفت: در پهنه گرز گران
پدیدار بازار آهنگران
همی خود گفت: آن کلاهم که مرد
به من سر نگهدارد اندر نبرد
چمان چرمه می گفت: در پهنه من
بکوبم تن از نعل خارا شکن
همی کوس گفت: ازدل افغان کنم
جهان از غو خویش ترسان کنم
چنان گاودم گفت: آرم خروش
که از شیر گردون برم تاب و توش
همی گفت دوزخ که من سوی خویش
کشم دشمن شاه از اندازه بیش
به خود بخت فرخ براهیم گفت:
منم با ظفر در چنین جنگ جفت
بدی مویه گر بخت بدخواه شاه
که بر خویش پوشم گلیم سیاه
چو خورشید از پشت شیر سپهر
نهان در دم اژدها کرد چهر
شبانگه در آن پهنه ی رزمگاه
طلایه برون شد زهر دو سپاه
زدورویه لشگر در آن شام تار
به گردون برآمد غو پاسدار
زآسیب پیگار روز دگر
بنغنود چشم یلان تا سحر
زمانه پر از ویله ی کوس بود
سرنامداران به بالین نسود
علم چون شه شرق بیرون کشید
فلک از شفق جبه درخون کشید
شد از پیشگاه سپهدار شام
غوکوس بر چرخ فیروزه فام
بیفراشت چتر ظفر سر به ماه
ز درگاه میر عراقی سپاه
دو دریا ز آهن به موج آمدند
رده در رده فوج فوج آمدند
شد از باد جنبنده شیر درفش
هوا شد به چشم دلیران بنفش
سنان سران را، زبان تیز شد
خم ابروی تیغ، خونریز شد
شکنجی خم خام، چون مار گشت
نه ماری شکنج، اژدها سار گشت
زهر تیر چرخی پر آغوش کرد
زمانه زمین راز ره پوش کرد
به خفتان درون، برز و بال گوان
تن پاره پنهان به برگستوان
دل پر دلان زیر چار آینه
چو آهن که سازد حصار آینه
زنعل سم باره تا میل خود
زپولاد هر مرد یکباره بود
دو لشگر چو جنبش دو رویه گرفت
به سوگ یلان چرخ مویه گرفت
بیفکند بهرام، خنجر زدست
به چرخ سیم، زهره بربط شکست
زبیم دم دشنه ی جان شکار
دل سرکشان گشت سیماب وار
چو با هم در آن جانگسل رزمگاه
رده در رده روبرو شد سپاه
یکی مرد ضیعان کلبی به نام
به دشت نبرد آمد از جیش شام
نهان کرده اهریمن پر زخشم
تن تیره در جوشن تنگ چشم
یکی باره زرین ستامش به زیر
همی خواند بازیچه پیکار شیر
نگهداشت لختی به میدان عنان
بجنباند در دست یاران سنان
لبش پر گزاف و سرش پر زباد
به مردان دین پرور آواز داد
که ای نامجویان مرز عراق
که تان باد، با زندگانی، فراق
هنرمند ضیعان کلبی منم
که با دوستان علی (ع) دشمنم
بدان روزگارم که می زاد مام
مرا مرگ این فرقه کردند نام
نه با مرتضی آشنایی مراست
نه درتیره دل روشنایی مراست
شما راست گر مرد ناورد جوی
در این پهنه با من شود روبروی
از آنان کشان بود فرجام نیک
دلیری که اخوص بدش نام نیک
ابا ساز و برگ دلیری سمند
چو کوهی ز آهن به میدان فکند
به دست اندرش نیزه ی جان گزا
چو چوب کف موسوی مرگ زا
هم از ره چو در تاخت سوی پلیدی
دلیرانه بردشمن آوا کشید
بدوگفت: مرگت منم پای دار
کنون سازمت سیر از کارزار
نگیرد، چو من بر فرازم سنان
نه پایت رکاب و نه دستت عنان
بگفت این و زد نیزه ای بر، برش
که از پشت زین شد نگون پیکرش
بدوتاخت جنگی دلاور ستور
بسایید ستخوانش با نعل پور
چو شد کشته ضیعان به زخم سنان
سبک کرد داوود شامی عنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۶ - کشته شدن حصین پلید به دست شریک تغلبی
هماورد جست از سپاه عراق
که نفرین ز یزدان بدان پر نفاق
یکی تغلبی مرد، کش نام نیک
به خردی زمام و پدر شد شریک
هیون تاخت بهر نبرد حصین
برآویخت با دشمن شاه دین
بزد نیزه بر گردگاه پلید
کش از پشت نوک سنان شد پدید
جهان شد بدان نیزه ی آخته
از آن بدگهر مرد پرداخته
پذیره شدش دوزخی اهرمن
بخواندش به مهمانی خویشتن
به آتش زآب سنان جست راه
چنین دید کیفر بداندیش شاه
به دوزخ چو شد ریمن تیره رای
براهیم را دل برآمد ز جای
برون موی تن شد زپیراهنش
نه از پیرهن بلکه از جوشنش
بغرید بر لشگر نامدار
که این خوار پیکار ناید به کار
که نفرین ز یزدان بدان پر نفاق
یکی تغلبی مرد، کش نام نیک
به خردی زمام و پدر شد شریک
هیون تاخت بهر نبرد حصین
برآویخت با دشمن شاه دین
بزد نیزه بر گردگاه پلید
کش از پشت نوک سنان شد پدید
جهان شد بدان نیزه ی آخته
از آن بدگهر مرد پرداخته
پذیره شدش دوزخی اهرمن
بخواندش به مهمانی خویشتن
به آتش زآب سنان جست راه
چنین دید کیفر بداندیش شاه
به دوزخ چو شد ریمن تیره رای
براهیم را دل برآمد ز جای
برون موی تن شد زپیراهنش
نه از پیرهن بلکه از جوشنش
بغرید بر لشگر نامدار
که این خوار پیکار ناید به کار
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۷ - تحریص ابراهیم، سپاه را به جنگ
یکی تاختن باید و دست و تیغ
همی سرفشاندن چو باران زمیغ
یکی جنبش از ما چو سیل دمان
بباید سوی لشگر بد گمان
من امروز از این باره نایم فرود
برو سر نمانم ابا کبر و خود
بنگذارم از دسته ی تیغ دست
مگر پور مرجانه بیند شکست
به نیروی یزدان که جان آفرید
زگیتی ببرم پی این پلید
و یا خود به راه شه تشنه کام
به مینو نهم چون شوم کشته گام
در آویزم آنگه که من با سپاه
چو دریا برانگیزم از رزمگاه
شما هم بر این لشگر اندر نهید
به راه شه تشنه لب سر نهید
مراین روز را آخرین روز خویش
بدانید از بخت پیروز خویش
دراین پهنه دارید چشم ظفر
زیکتا خداوند پیروزگر
چو گفت این سخن بر شکست آستین
به ابروی مردانه افکند چین
به دست اندر آهیخت مرد دلیر
یکی تیغ چون چنگ و دندان شیر
به دست دگر بر درفش یلی
طرازش زنام علی ولی (ع)
به خونخواهی سبط پیغمبرا
بزد خویش بر آن کشن لشگرا
چو سیل دمان از پس و پشت اوی
عراقی دلیران پرخاشجوی
یکی کاروان اندر آمد ز جای
که بودش غم مرگ بانگ درای
همه تیر و شمشیر در بارشان
زیان روان، سود بازارشان
چو کردی کف مرگ جنبان جرس
شدی برخی از پیش قومی زپس
گه از چپ فکندند سر، گه زراست
غم از لشگر پور مرجانه خاست
وز آن سو عبیداله نابکار
برانگیخت اسب از پی کارزار
شد افراشته رایت شامیان
کمرها به کین خواستن برمیان
به هم بر زدند آن دو جنگی سپاه
شد از گردشان روی گردون سیاه
یکی رزم کردند با یکدگر
کزان شد جوان پیر، پیران بتر
اجل بر زمین تیرباران گرفت
دم تیغ، جان سواران گرفت
به پیش دم آبداده پرند
زره را نبد فرق هیچ از پرند
تو گفتی که مغفر بر تیغ کین
به سر کاغذین بود نی آهنین
زنیزه همه دشت نیزار گشت
سر از تن، تن از توش بیزار گشت
جهان پیرهن چون شفق کرد آل
شد از نعل توسن زمین پر هلال
نمی داشت ستوارش ار میخ کوه
فرو می شد از بس زمین بدستوه
سرگرد لشگر چو بر چرخ سود
به سیلی دو رخساره کردش کبود
همی خون بپالود، چشم زره
کمان ناله سر کرد از درد زه
همه جوشن پردلان گور تن
شد و موی ها، مارها پرشکن
از آن پس که شد رزم صفین پدید
کس اندر عرب رزم چونین ندید
از آن رزم جان ها زتن سیر بود
تو گفتی مگر لیل هریر بود
تنی از دلیران بدان رزم در
سر از پای نشناخت پا را زسر
ندانست یکتن رکاب از عنان
نه جوشن زخفتان نه تیغ از سنان
نه خورشید جز قیر گون میغ دید
نه چشم دلیران به جز تیغ دید
زبس کینه جستند در کارزار
در مهر شد بسته بر روزگار
همه پهنه پر تیر و پر چارپر
سنان در سنان بد سپر در سپر
پس و پشت هم نیزه ی جان ستان
تو گفتی زمین گشته خرما ستان
نبدشان چو با زخم کوپال تار
بدزدید ماهی سر و، یال گاو
چو بر گاو و ماهی تزلزل فتاد
ببین تا زمین را چه ها روی داد
بدی چوب نیزه به دست گوان
زخون همچنان شاخه ی ارغوان
چو مرجان زخون در زمین ریک شد
یلان را همه مرگ نزدیک شد
غریو سوار و خروش ستور
به نه چرخ و هفت اختر افکند شور
زبس کشته در پهنه انبوه بود
به هر سو یکی برشده کوه بود
سپهبد براهیم زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
و یا برق سوزان که بر کشتزار
و یا تند سیل از برکوهسار
و یا چون قضای جهانبان خدای
که پیر و جوان اندر آمد زپای
به هر حمله کشت از دلیران دویست
همی تیغ او خون چو باران گریست
اجل بود همزاد شمشیر او
قضا و قدر بیشه، آن شیر او
سمندش چو باز دمان می پرید
پرندش چو کاغذ زره می برید
کمانش گرفتی کمین یلان
خدنگش دریدی دل پر دلان
به البرز گرزش رسیدی اگر
به ناف زمین بردی البرز سر
گه از میسره تاخت زی میمنه
به قلب سپه بود گه یکتنه
کجا باکش از برق شمشیر بود
که شمشیر چون بیشه، او شیر بود
همی نعل اسبش چو آتش زنه
زدی برق از میسر و میمنه
زمین بودی از کشته چون کوهسار
خروشان درآن کوه، وی رعدوار
بدانگه که اسب اندران تاختی
همی مرد کشتی و تیغ آختی
یکی بد گهر دید چون اژدها
و یا دیوی از بند گشته رها
همی سرفشاندن چو باران زمیغ
یکی جنبش از ما چو سیل دمان
بباید سوی لشگر بد گمان
من امروز از این باره نایم فرود
برو سر نمانم ابا کبر و خود
بنگذارم از دسته ی تیغ دست
مگر پور مرجانه بیند شکست
به نیروی یزدان که جان آفرید
زگیتی ببرم پی این پلید
و یا خود به راه شه تشنه کام
به مینو نهم چون شوم کشته گام
در آویزم آنگه که من با سپاه
چو دریا برانگیزم از رزمگاه
شما هم بر این لشگر اندر نهید
به راه شه تشنه لب سر نهید
مراین روز را آخرین روز خویش
بدانید از بخت پیروز خویش
دراین پهنه دارید چشم ظفر
زیکتا خداوند پیروزگر
چو گفت این سخن بر شکست آستین
به ابروی مردانه افکند چین
به دست اندر آهیخت مرد دلیر
یکی تیغ چون چنگ و دندان شیر
به دست دگر بر درفش یلی
طرازش زنام علی ولی (ع)
به خونخواهی سبط پیغمبرا
بزد خویش بر آن کشن لشگرا
چو سیل دمان از پس و پشت اوی
عراقی دلیران پرخاشجوی
یکی کاروان اندر آمد ز جای
که بودش غم مرگ بانگ درای
همه تیر و شمشیر در بارشان
زیان روان، سود بازارشان
چو کردی کف مرگ جنبان جرس
شدی برخی از پیش قومی زپس
گه از چپ فکندند سر، گه زراست
غم از لشگر پور مرجانه خاست
وز آن سو عبیداله نابکار
برانگیخت اسب از پی کارزار
شد افراشته رایت شامیان
کمرها به کین خواستن برمیان
به هم بر زدند آن دو جنگی سپاه
شد از گردشان روی گردون سیاه
یکی رزم کردند با یکدگر
کزان شد جوان پیر، پیران بتر
اجل بر زمین تیرباران گرفت
دم تیغ، جان سواران گرفت
به پیش دم آبداده پرند
زره را نبد فرق هیچ از پرند
تو گفتی که مغفر بر تیغ کین
به سر کاغذین بود نی آهنین
زنیزه همه دشت نیزار گشت
سر از تن، تن از توش بیزار گشت
جهان پیرهن چون شفق کرد آل
شد از نعل توسن زمین پر هلال
نمی داشت ستوارش ار میخ کوه
فرو می شد از بس زمین بدستوه
سرگرد لشگر چو بر چرخ سود
به سیلی دو رخساره کردش کبود
همی خون بپالود، چشم زره
کمان ناله سر کرد از درد زه
همه جوشن پردلان گور تن
شد و موی ها، مارها پرشکن
از آن پس که شد رزم صفین پدید
کس اندر عرب رزم چونین ندید
از آن رزم جان ها زتن سیر بود
تو گفتی مگر لیل هریر بود
تنی از دلیران بدان رزم در
سر از پای نشناخت پا را زسر
ندانست یکتن رکاب از عنان
نه جوشن زخفتان نه تیغ از سنان
نه خورشید جز قیر گون میغ دید
نه چشم دلیران به جز تیغ دید
زبس کینه جستند در کارزار
در مهر شد بسته بر روزگار
همه پهنه پر تیر و پر چارپر
سنان در سنان بد سپر در سپر
پس و پشت هم نیزه ی جان ستان
تو گفتی زمین گشته خرما ستان
نبدشان چو با زخم کوپال تار
بدزدید ماهی سر و، یال گاو
چو بر گاو و ماهی تزلزل فتاد
ببین تا زمین را چه ها روی داد
بدی چوب نیزه به دست گوان
زخون همچنان شاخه ی ارغوان
چو مرجان زخون در زمین ریک شد
یلان را همه مرگ نزدیک شد
غریو سوار و خروش ستور
به نه چرخ و هفت اختر افکند شور
زبس کشته در پهنه انبوه بود
به هر سو یکی برشده کوه بود
سپهبد براهیم زد بر سپاه
چو سوزنده آتش که افتد به کاه
و یا برق سوزان که بر کشتزار
و یا تند سیل از برکوهسار
و یا چون قضای جهانبان خدای
که پیر و جوان اندر آمد زپای
به هر حمله کشت از دلیران دویست
همی تیغ او خون چو باران گریست
اجل بود همزاد شمشیر او
قضا و قدر بیشه، آن شیر او
سمندش چو باز دمان می پرید
پرندش چو کاغذ زره می برید
کمانش گرفتی کمین یلان
خدنگش دریدی دل پر دلان
به البرز گرزش رسیدی اگر
به ناف زمین بردی البرز سر
گه از میسره تاخت زی میمنه
به قلب سپه بود گه یکتنه
کجا باکش از برق شمشیر بود
که شمشیر چون بیشه، او شیر بود
همی نعل اسبش چو آتش زنه
زدی برق از میسر و میمنه
زمین بودی از کشته چون کوهسار
خروشان درآن کوه، وی رعدوار
بدانگه که اسب اندران تاختی
همی مرد کشتی و تیغ آختی
یکی بد گهر دید چون اژدها
و یا دیوی از بند گشته رها
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۸ - به درک فرستادن ابراهیم، ابن زیاد را
که با تیغ کین روی کرده دژم
همی مرد و مرکب فکندی به هم
دلیرانه در پهنه جستی نبرد
به زیرش یکی اسب گیتی نورد
مر آن باره با گوهر آگین ستام
سبک پوی و زرینه زین و لگام
چو دیدش براهیم نشناختش
بزد نیزه وز زین بینداختش
بدو زخم کاری زدو درگذشت
بکوشید تا روز بیگاه گشت
ستوران دوان برتن کشته گان
که بودند به خون بر آغشته گان
بماند اندک از شامیان بر به جای
نبدشان به رزم سپهدار پای
چو شب تیره شد ساز کین ریختند
غریوان سوی شام بگریختند
همه چارپایان و آن خواسته
همان چتر و خرگاه آراسته
بماند و سراسر به تاراج رفت
سری کو بجستی همی تاج رفت
تهی گشت گیتی زجور و فساد
که شد کشته در جنگ ابن زیاد
بتر دشمن شاه دین کشته شد
سر بخت مروانیان گشته شد
گرفت اهرمن سور از ماتمش
جهنم بشد شادمان در غمش
از آن مرد ناپاک شد خاک پاک
عزازیل را شد دل از درد چاک
گل بخت اسلامیان بر شکفت
رخ کفر در ظلمت اندر نهفت
چو برخرگه چرخ بنشست ماه
به گردش رده بر زد انجام سپاه
بیامد سپهبد به جای نشست
زخون سپه شست شمشیر و دست
ببوسید پیش خداوند خاک
همی بر زمین سود رخسار پاک
بگفت: از تو ای داور هور و ماه
کنون دیدم این مردی و فر و جاه
تو دادی وگرنه مرا تاب نیست
مرا نیرو از خود به هر باب نیست
به جان آرزوی دل آوردی ام
تو در چیر دستی مدد کردی ام
رخ بختم از یاری ات شد سفید
مرا ورنه برخورد نبود این امید
از این بنده ای داور بی نیاز
روان شه تشنه خوشنود ساز
زسوی حسین (ع) آفرینم فرست
درود از رسول امینم فرست
جهان داورا آفرین و سپاس
زما برتو زیبد برون از قیاس
مر این جنگ و رزم و سپاه کشن
کیم من؟ تو کردی نبود این زمن
ولیکن ندانم که ابن زیاد
کجا شد که نفرین برآن پرفساد
گر او رسته باشد زچنگال من
بدا بر من و وای بر حال من
بدین رنج بسیارم آید دریغ
بماند گر او ایمن از زخم تیغ
بدینسان همی گفت با کردگار
که خورشید سر برزد از کوهسار
دلیران به وی برنهادند روی
همه آفرین خوان و احسنت گوی
که شد زنده جان اشتر نامور
بدین دست و شمشیر و این زور و فر
چنو باب را چو تو بایست پور
که بادت نگهبان خداوند هور
بدین فتح و نصرت که اندوختی
رخ دین پیغمبر افروختی
شه کربلا شد به مینو درا
زتو سرخ رو پیش پیغمبرا
چنین گفت با مهتران سپاه
سپهبد براهیم ناورد خواه
که فرزند مرجانه ی نابکار
ندانم کجا رفت از این کارزار
شداو کشته یازنده ماند و گریخت
جهان مهلتش داد و خونش نریخت
درآندم که لشگر بدند از دو سوی
به میدان پیگار ناورد جوی
یکی دیو دیدم چو کوه بلند
به زیرش یکی باد پیما سمند
به دستش پرندی که از بیم آن
بدی اهرمن را هراسند، جان
همی کشتی از لشکر ما به تیغ
نمی کرد از کشتن کس دریغ
چو دیدم من او را به دو تاختم
به یک زخمش از زین در انداختم
چو افتاد از باره ی تیز گام
از او بوی مشک آمدم برمشام
گمانم که او پور مرجانه بود
همان آشنا روی بیگانه بود
یکی گفت: کای سرفراز دلیر
که دندان تیغت بود چنگ شیر
شناسم من آن دیو بدخوی را
همان نابکار سیه روی را
به زخمی که دارد بر آن پلید
که از معجزه ی شاه دین شد پدید
سر شاه را چون برش ارمغان
بیاورد زشت بد اختر سنان
به زانو نهاد آن تبه روزگار
سر سبط پیغمبر تاجدار
یکی قطره خون از سرشه چکید
به رانش و زانسوی آن شد پدید
زران بداختر همان خون پاک
گذشت و چو مرجان فرو شد به خاک
از آن خون پاکش چوشد ریش، ران
شد اهریمن بد گهر سرگران
دل از سوزش زخمش آمد به درد
بدان سر، ستم هر چه می خواست کرد
ولی زخم او از بهی دور بود
همیشه از آن زخم رنجور بود
زگندیده بویی که بودش به ران
همی نافه ی مشک بستی به آن
من او را شناسم از آن زخم بر
کنون تا چه فرمان دهد نامور
زگفتار او شد براهیم شاد
از آن پس که از شه به غم کرد یاد
چو لختی به سوگ شه دین گریست
به سوی پرستنده گان بنگریست
بفرمود: از ایدر به میدان روید
پژوهنده ی جسم ریمن شوید
بیارید آن پیکر شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
پژوهنده یی سوی میدان دوید
بدید و بیاورد جسم پلید
سپهدار فرزانه خوی جوان
چو دید آن تن تیره ی بی روان
زانده، نی دل پر از ناله کرد
زخون جگر دیده پر ژاله کرد
به شاهنشه کربلا می گریست
نه بر آن پلید دغا می گریست
چو لختی بمویید و بوسید خاک
به شکرانه پیش خداوند پاک
کت از من سپاس ای جهان آفرین
که ماندی مرا زنده جان اینچنین
بدیدم به خاک و به خون خفته پست
تن پور مرجانه ی بت پرست
بینداخت زان پس دلیر جوان
به روی بداندیش آب دهان
بفرمود دژخیم را تا برید
سر از پیکر تیره جان پلید
تنش را نگونگسار بردار کرد
زخود شادمان پاک دادار کرد
بریدند سر چون زبیدادگر
دومار از دو گوشش برآورد سر
دگر باره گشتندش اندر دهان
دو پیچیده مارگزنده نهان
از آن مارها کز سر اهرمن
بدیدند آن نامور انجمن
شگفتی همه لب گشودند باز
به تسبیح نیکی ده بی نیاز
چنین دید کیفر عبید زیاد
که یزدان کنادش عقوبت زیاد
وزان پس براهیم نیک اخترا
دلیر و خردمند و دین پرورا
بفرمود سرهای بد گوهران
که بودند در لشگر از مهتران
بریدند و با آن سر بی خرد
که بادش زدادار، نفرین بد
به نیزه نمودند پس استوار
شمردندشان بود بیش از هزار
ابا گوهر وگنج و با خواسته
زاسبان و خرگاه آراسته
فرستاد سوی عراق آن همه
که مختار بودش شبان رمه
چو آگاهی آمد به میر سترگ
از آن کوشش و رزم و فتح بزرگ
پذیره شدن را بپیمود راه
زکوفه ابا مهتران سپاه
زن و مرد بهرتماشا به دشت
شدند و جهان بنگه سورگشت
چو دید آن سران را امیر دلیر
به نیزه شد از پشت توسن به زیر
به شکرانه پیش خداوند پاک
دو رخ راهمی سود بر روی خاک
که ای برتر از آنچه سنجد خرد
به ذات تو کی وهم کس پی برد
منم اینکه بینم چنین استوار
به نیزه سردشمن شهریار
سرپور مرجانه را بر سنان
تو کردی نه من ای خدای جهان
نه من کرده ام نی براهیم این
تو کردی که زیبد تو را آفرین
سردشمن شاه را نیزه دار
که بد بر فراز سنان استوار
بیاورد زی میر کشور پناه
سرافراز مختار ناورد خواه
چو مختار دید آن سر پر غرور
دلش آمد از کینه ی او به شور
شد از خشم، روی سپیدش بنفش
ابر بینی اش سود زرینه کفش
چو بسیار بر روی او نعل سود
برون کرد از پای خود موزه زود
پرستنده را گفت: این را ببر
بشوی و میاور به سویم دگر
چو بوسیده لختی لب دشمنش
پلید است دیگر نخواهم منش
دگر موزه پوشید و آمد روان
به کاخ امارت امیر جوان
بگفتا به یاران که سور است این
همان گان جشن و سرور است این
به کوفه درون چنگ عشرت زنید
به سر کوس را پنج نوبت زنید
سر پور مرجانه را وان سران
که هستند از بد گهر مهتران
همی با سنان سوی بازارها
برید و نمایید آزارها
بدان سر فشانید هر لحظه خاک
کزو شد دل اهل اسلام چاک
کنیدش به کاخ آنگه آویخته
که او بر پلیدی شود ریخته
بدانسان که فرمود آن نامدار
بکردند با آن سر نابکار
همی مرد و مرکب فکندی به هم
دلیرانه در پهنه جستی نبرد
به زیرش یکی اسب گیتی نورد
مر آن باره با گوهر آگین ستام
سبک پوی و زرینه زین و لگام
چو دیدش براهیم نشناختش
بزد نیزه وز زین بینداختش
بدو زخم کاری زدو درگذشت
بکوشید تا روز بیگاه گشت
ستوران دوان برتن کشته گان
که بودند به خون بر آغشته گان
بماند اندک از شامیان بر به جای
نبدشان به رزم سپهدار پای
چو شب تیره شد ساز کین ریختند
غریوان سوی شام بگریختند
همه چارپایان و آن خواسته
همان چتر و خرگاه آراسته
بماند و سراسر به تاراج رفت
سری کو بجستی همی تاج رفت
تهی گشت گیتی زجور و فساد
که شد کشته در جنگ ابن زیاد
بتر دشمن شاه دین کشته شد
سر بخت مروانیان گشته شد
گرفت اهرمن سور از ماتمش
جهنم بشد شادمان در غمش
از آن مرد ناپاک شد خاک پاک
عزازیل را شد دل از درد چاک
گل بخت اسلامیان بر شکفت
رخ کفر در ظلمت اندر نهفت
چو برخرگه چرخ بنشست ماه
به گردش رده بر زد انجام سپاه
بیامد سپهبد به جای نشست
زخون سپه شست شمشیر و دست
ببوسید پیش خداوند خاک
همی بر زمین سود رخسار پاک
بگفت: از تو ای داور هور و ماه
کنون دیدم این مردی و فر و جاه
تو دادی وگرنه مرا تاب نیست
مرا نیرو از خود به هر باب نیست
به جان آرزوی دل آوردی ام
تو در چیر دستی مدد کردی ام
رخ بختم از یاری ات شد سفید
مرا ورنه برخورد نبود این امید
از این بنده ای داور بی نیاز
روان شه تشنه خوشنود ساز
زسوی حسین (ع) آفرینم فرست
درود از رسول امینم فرست
جهان داورا آفرین و سپاس
زما برتو زیبد برون از قیاس
مر این جنگ و رزم و سپاه کشن
کیم من؟ تو کردی نبود این زمن
ولیکن ندانم که ابن زیاد
کجا شد که نفرین برآن پرفساد
گر او رسته باشد زچنگال من
بدا بر من و وای بر حال من
بدین رنج بسیارم آید دریغ
بماند گر او ایمن از زخم تیغ
بدینسان همی گفت با کردگار
که خورشید سر برزد از کوهسار
دلیران به وی برنهادند روی
همه آفرین خوان و احسنت گوی
که شد زنده جان اشتر نامور
بدین دست و شمشیر و این زور و فر
چنو باب را چو تو بایست پور
که بادت نگهبان خداوند هور
بدین فتح و نصرت که اندوختی
رخ دین پیغمبر افروختی
شه کربلا شد به مینو درا
زتو سرخ رو پیش پیغمبرا
چنین گفت با مهتران سپاه
سپهبد براهیم ناورد خواه
که فرزند مرجانه ی نابکار
ندانم کجا رفت از این کارزار
شداو کشته یازنده ماند و گریخت
جهان مهلتش داد و خونش نریخت
درآندم که لشگر بدند از دو سوی
به میدان پیگار ناورد جوی
یکی دیو دیدم چو کوه بلند
به زیرش یکی باد پیما سمند
به دستش پرندی که از بیم آن
بدی اهرمن را هراسند، جان
همی کشتی از لشکر ما به تیغ
نمی کرد از کشتن کس دریغ
چو دیدم من او را به دو تاختم
به یک زخمش از زین در انداختم
چو افتاد از باره ی تیز گام
از او بوی مشک آمدم برمشام
گمانم که او پور مرجانه بود
همان آشنا روی بیگانه بود
یکی گفت: کای سرفراز دلیر
که دندان تیغت بود چنگ شیر
شناسم من آن دیو بدخوی را
همان نابکار سیه روی را
به زخمی که دارد بر آن پلید
که از معجزه ی شاه دین شد پدید
سر شاه را چون برش ارمغان
بیاورد زشت بد اختر سنان
به زانو نهاد آن تبه روزگار
سر سبط پیغمبر تاجدار
یکی قطره خون از سرشه چکید
به رانش و زانسوی آن شد پدید
زران بداختر همان خون پاک
گذشت و چو مرجان فرو شد به خاک
از آن خون پاکش چوشد ریش، ران
شد اهریمن بد گهر سرگران
دل از سوزش زخمش آمد به درد
بدان سر، ستم هر چه می خواست کرد
ولی زخم او از بهی دور بود
همیشه از آن زخم رنجور بود
زگندیده بویی که بودش به ران
همی نافه ی مشک بستی به آن
من او را شناسم از آن زخم بر
کنون تا چه فرمان دهد نامور
زگفتار او شد براهیم شاد
از آن پس که از شه به غم کرد یاد
چو لختی به سوگ شه دین گریست
به سوی پرستنده گان بنگریست
بفرمود: از ایدر به میدان روید
پژوهنده ی جسم ریمن شوید
بیارید آن پیکر شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
پژوهنده یی سوی میدان دوید
بدید و بیاورد جسم پلید
سپهدار فرزانه خوی جوان
چو دید آن تن تیره ی بی روان
زانده، نی دل پر از ناله کرد
زخون جگر دیده پر ژاله کرد
به شاهنشه کربلا می گریست
نه بر آن پلید دغا می گریست
چو لختی بمویید و بوسید خاک
به شکرانه پیش خداوند پاک
کت از من سپاس ای جهان آفرین
که ماندی مرا زنده جان اینچنین
بدیدم به خاک و به خون خفته پست
تن پور مرجانه ی بت پرست
بینداخت زان پس دلیر جوان
به روی بداندیش آب دهان
بفرمود دژخیم را تا برید
سر از پیکر تیره جان پلید
تنش را نگونگسار بردار کرد
زخود شادمان پاک دادار کرد
بریدند سر چون زبیدادگر
دومار از دو گوشش برآورد سر
دگر باره گشتندش اندر دهان
دو پیچیده مارگزنده نهان
از آن مارها کز سر اهرمن
بدیدند آن نامور انجمن
شگفتی همه لب گشودند باز
به تسبیح نیکی ده بی نیاز
چنین دید کیفر عبید زیاد
که یزدان کنادش عقوبت زیاد
وزان پس براهیم نیک اخترا
دلیر و خردمند و دین پرورا
بفرمود سرهای بد گوهران
که بودند در لشگر از مهتران
بریدند و با آن سر بی خرد
که بادش زدادار، نفرین بد
به نیزه نمودند پس استوار
شمردندشان بود بیش از هزار
ابا گوهر وگنج و با خواسته
زاسبان و خرگاه آراسته
فرستاد سوی عراق آن همه
که مختار بودش شبان رمه
چو آگاهی آمد به میر سترگ
از آن کوشش و رزم و فتح بزرگ
پذیره شدن را بپیمود راه
زکوفه ابا مهتران سپاه
زن و مرد بهرتماشا به دشت
شدند و جهان بنگه سورگشت
چو دید آن سران را امیر دلیر
به نیزه شد از پشت توسن به زیر
به شکرانه پیش خداوند پاک
دو رخ راهمی سود بر روی خاک
که ای برتر از آنچه سنجد خرد
به ذات تو کی وهم کس پی برد
منم اینکه بینم چنین استوار
به نیزه سردشمن شهریار
سرپور مرجانه را بر سنان
تو کردی نه من ای خدای جهان
نه من کرده ام نی براهیم این
تو کردی که زیبد تو را آفرین
سردشمن شاه را نیزه دار
که بد بر فراز سنان استوار
بیاورد زی میر کشور پناه
سرافراز مختار ناورد خواه
چو مختار دید آن سر پر غرور
دلش آمد از کینه ی او به شور
شد از خشم، روی سپیدش بنفش
ابر بینی اش سود زرینه کفش
چو بسیار بر روی او نعل سود
برون کرد از پای خود موزه زود
پرستنده را گفت: این را ببر
بشوی و میاور به سویم دگر
چو بوسیده لختی لب دشمنش
پلید است دیگر نخواهم منش
دگر موزه پوشید و آمد روان
به کاخ امارت امیر جوان
بگفتا به یاران که سور است این
همان گان جشن و سرور است این
به کوفه درون چنگ عشرت زنید
به سر کوس را پنج نوبت زنید
سر پور مرجانه را وان سران
که هستند از بد گهر مهتران
همی با سنان سوی بازارها
برید و نمایید آزارها
بدان سر فشانید هر لحظه خاک
کزو شد دل اهل اسلام چاک
کنیدش به کاخ آنگه آویخته
که او بر پلیدی شود ریخته
بدانسان که فرمود آن نامدار
بکردند با آن سر نابکار
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۹ - به کاخ آویختن امیر مختار
چو زان کار شد اسپری چند گاه
بفرمود مختار کشور پناه
سر پور مرجانه و خواسته
همان زیور و گنج آراسته
بزرگان کوفه به بطحا برند
به فرزند شیر خدا بسپرند
یکی نامه بنگاشت آن کامیاب
به سوی محمد به مشک و گلاب
سر نامه بد نام نیکی دهش
که او می دهد بنده را پرورش
قدیمی که پیش از همه پیش هاست
برون ذاتش از فکر و اندیشه هاست
چو نه اولش هست و نه آخرش
نبینی تو در باطن و ظاهرش
برد پی همین قدر دانش که هست
خدایی کزویست بالا و پست
بری ذاتش از اتحاد و حلول
مبراست ذاتش زدرک عقول
خدا را یکی دان و یکتا شناس
یکی کو نباشد ز نوع قیاس
هم از اوست شادی هم از اوست غم
هم از اوست امید و بیم و ندم
وجود ازوی است و عدم ازوی است
بود هر چه از بیش و کم از وی است
هر آنکش به پاکی ستایش کند
دلش را به نور آزمایش کند
به کاری که خواهد ندارد شریک
تو را کرده مختار بر زشت و نیک
به نیک و بدش چونکه مختار کرد
زهی کار نیکو که مختار کرد
چنین داد آن نامه را پس طراز
که ای پور داماد شاه حجاز
درون از خدا و سلام از منت
فرستادم اینک سر دشمنت
چنان چون بباید سزا دادمش
به سوی تو با سر فرستادمش
مراین خرگه و خیمه و خواسته
مراین گوهر و گنج آراسته
بگیر و ببخشش که ارزان توست
نباشد زمن، من کیم؟زان توست
به شکرانه ی اینکه بدخواه شاه
سرآمد بدو روز در رزمگاه
اگر جان فشانم نه شایسته است
به ازجان بدین کار بایسته است
زمانه زنو یافت فر بهی
چو از پور مرجانه آمد تهی
در آن نامه مختار فرخ نهاد
زفرزند اشتر بسی کرد یاد
وزان رزم و آن جنگ کوشش که کرد
وزان نیزه یازیدن اندر نبرد
سر دشمن و نامه و گنج و مال
به بطحا فرستاد آن بیهمال
محمد چو زان نامه آگاه شد
که روز بداندیش کوتاه شد
به شکرانه پیش خداوند پاک
بسود آن دو رخسار فرخ به خاک
سپس سوی دادار برداشت دست
بگفت: ای خداوند بالا و پست
به رحمت ببخشای مختار را
بشوی از دلش انده و بیم را
وزان پس بفرمود با یاوران
سرپور مرجانه و دیگران
ز بطحا سوی مرز یثرب زمین
ببردند زی سیدالساجدین
یکی روز چارم امام انام
که بد عم و فرزند و بابش امام
بفرمود مختار کشور پناه
سر پور مرجانه و خواسته
همان زیور و گنج آراسته
بزرگان کوفه به بطحا برند
به فرزند شیر خدا بسپرند
یکی نامه بنگاشت آن کامیاب
به سوی محمد به مشک و گلاب
سر نامه بد نام نیکی دهش
که او می دهد بنده را پرورش
قدیمی که پیش از همه پیش هاست
برون ذاتش از فکر و اندیشه هاست
چو نه اولش هست و نه آخرش
نبینی تو در باطن و ظاهرش
برد پی همین قدر دانش که هست
خدایی کزویست بالا و پست
بری ذاتش از اتحاد و حلول
مبراست ذاتش زدرک عقول
خدا را یکی دان و یکتا شناس
یکی کو نباشد ز نوع قیاس
هم از اوست شادی هم از اوست غم
هم از اوست امید و بیم و ندم
وجود ازوی است و عدم ازوی است
بود هر چه از بیش و کم از وی است
هر آنکش به پاکی ستایش کند
دلش را به نور آزمایش کند
به کاری که خواهد ندارد شریک
تو را کرده مختار بر زشت و نیک
به نیک و بدش چونکه مختار کرد
زهی کار نیکو که مختار کرد
چنین داد آن نامه را پس طراز
که ای پور داماد شاه حجاز
درون از خدا و سلام از منت
فرستادم اینک سر دشمنت
چنان چون بباید سزا دادمش
به سوی تو با سر فرستادمش
مراین خرگه و خیمه و خواسته
مراین گوهر و گنج آراسته
بگیر و ببخشش که ارزان توست
نباشد زمن، من کیم؟زان توست
به شکرانه ی اینکه بدخواه شاه
سرآمد بدو روز در رزمگاه
اگر جان فشانم نه شایسته است
به ازجان بدین کار بایسته است
زمانه زنو یافت فر بهی
چو از پور مرجانه آمد تهی
در آن نامه مختار فرخ نهاد
زفرزند اشتر بسی کرد یاد
وزان رزم و آن جنگ کوشش که کرد
وزان نیزه یازیدن اندر نبرد
سر دشمن و نامه و گنج و مال
به بطحا فرستاد آن بیهمال
محمد چو زان نامه آگاه شد
که روز بداندیش کوتاه شد
به شکرانه پیش خداوند پاک
بسود آن دو رخسار فرخ به خاک
سپس سوی دادار برداشت دست
بگفت: ای خداوند بالا و پست
به رحمت ببخشای مختار را
بشوی از دلش انده و بیم را
وزان پس بفرمود با یاوران
سرپور مرجانه و دیگران
ز بطحا سوی مرز یثرب زمین
ببردند زی سیدالساجدین
یکی روز چارم امام انام
که بد عم و فرزند و بابش امام
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۰ - فرستادن محمد ابن حنفیه سرها و غنیمت ها را به حضور همایون
به ایوان چو خور بود پرتو فکن
چو انجم به گرد اندرش انجمن
زخالیگران خواست خوان و خورش
که با یاوران تن دهد پرورش
به فرمان آن شاه خالیگران
نهادند خوان از کران تا کران
زیثرب به ناگاه برخاست غو
تو گفتی که آمد یکی جشن نو
غو گریه و خنده با هم بخاست
بدانسان که گفتی سرچرخ کاست
گروهی شکفته رخ و شاد خوار
ز قتل عبیداله نابکار
گروهی چو نی با خروش و نوا
به یاد شهید صف نینوا
یکی آمد و گفت: کای شهریار
چو جد و پدر حجت کردگار
بده مژده کامد به یثرب زمین
به نیزه سر دشمن شاه دین
سر پور مرجانه آمد زراه
که او کشت باب تو را بیگناه
به همراه آن سر هزار از سران
به نیزه درونه ازکران تا کران
در این بود گوینده نگه زدر
سر پور مرجانه شد جلوه گر
چو چشم شه دین بدان سرفتاد
زشاهنشه کربلا کرد یاد
به روی همایون روان کرد رود
سپس داد سبط نبی را درورد
که ای شاه لب تشنه روحی فداک
که از خون پاک تو گل گشت خاک
سرتو که بد زیب دوش رسول (ص)
تنت آنکه پرورد آنرا بتول (س)
از آن شد سنان سنان سر بلند
وزین لعلگون نعل تازی سمند
همان به زگفتار بندم زبان
نگویم زدست تو و ساربان
از آن میهمان گشتنت در تنور
وزان کرده ی میزبان شرور
وزان درد صهبا و آن طشت زر
زلعل تو و چوب بیدادگر
چو این گفت یاران گرستند زار
زکار یزید و سر شهریار
از آن پس به شکرانه پیش خدای
دو رخ سود آن داور رهنمای
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که کردی بداندیش ما را هلاک
همی آه کرد و همی ناله کرد
ز ابر مژه چهره پر ژاله کرد
از آن پس چنین گفت با انجمن
که دل برگمارید برگفت من
چو درکوفه مازار و مضطر شدیم
به بزم خداوند این سر شدیم
به مجلس سر سفره بگشاده بود
بسی خان به هر سوی بنهاده بود
تن خود زهر گونه گونه خورش
همی داد با انجمن پرورش
سر سبط پیغمبر تاجدار
به طشت اندرون پیش آن نابکار
حریم پیمبر همه بسته دست
بر تخت آن دشمن بت پرست
من آن روز پوزش بیاراستم
چنین از خدای جهان خواستم
که یارب بیفکن زپیکر سرش
به بدتر عقوبت بده کیفرش
زقتلش مرا کامران کن همی
سرش را به سویم روان کن همی
به گاهی که من تن دهم پرورش
زخوان نوال و زنان و خورش
کنون با سرآمد به سویم همی
روا گشت آن آرزویم همی
خدایا براهیم و مختار را
دو فرزانه مرد وفادار را
به خلد برین جای ده جاودان
که از کارشان شد نبی شادمان
براهیم و مختار را آفرین
سزد از خداوند جان آفرین
کسی کش دعا کرد چارم امام
وزو شادمان شد رسول انام
خدا نیز راضی زکردار اوست
به هر دو جهان، شاه او یار اوست
شنیدم که سجاد (ع) آل رسول
چراغ دل و نور چشم بتول (س)
به هاشم نژادان بداد آگهی
که شد از بداندیش گیتی تهی
شما از زن و مرد شادی کنید
بن شاخ انده زدل برکنید
چو انجم به گرد اندرش انجمن
زخالیگران خواست خوان و خورش
که با یاوران تن دهد پرورش
به فرمان آن شاه خالیگران
نهادند خوان از کران تا کران
زیثرب به ناگاه برخاست غو
تو گفتی که آمد یکی جشن نو
غو گریه و خنده با هم بخاست
بدانسان که گفتی سرچرخ کاست
گروهی شکفته رخ و شاد خوار
ز قتل عبیداله نابکار
گروهی چو نی با خروش و نوا
به یاد شهید صف نینوا
یکی آمد و گفت: کای شهریار
چو جد و پدر حجت کردگار
بده مژده کامد به یثرب زمین
به نیزه سر دشمن شاه دین
سر پور مرجانه آمد زراه
که او کشت باب تو را بیگناه
به همراه آن سر هزار از سران
به نیزه درونه ازکران تا کران
در این بود گوینده نگه زدر
سر پور مرجانه شد جلوه گر
چو چشم شه دین بدان سرفتاد
زشاهنشه کربلا کرد یاد
به روی همایون روان کرد رود
سپس داد سبط نبی را درورد
که ای شاه لب تشنه روحی فداک
که از خون پاک تو گل گشت خاک
سرتو که بد زیب دوش رسول (ص)
تنت آنکه پرورد آنرا بتول (س)
از آن شد سنان سنان سر بلند
وزین لعلگون نعل تازی سمند
همان به زگفتار بندم زبان
نگویم زدست تو و ساربان
از آن میهمان گشتنت در تنور
وزان کرده ی میزبان شرور
وزان درد صهبا و آن طشت زر
زلعل تو و چوب بیدادگر
چو این گفت یاران گرستند زار
زکار یزید و سر شهریار
از آن پس به شکرانه پیش خدای
دو رخ سود آن داور رهنمای
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که کردی بداندیش ما را هلاک
همی آه کرد و همی ناله کرد
ز ابر مژه چهره پر ژاله کرد
از آن پس چنین گفت با انجمن
که دل برگمارید برگفت من
چو درکوفه مازار و مضطر شدیم
به بزم خداوند این سر شدیم
به مجلس سر سفره بگشاده بود
بسی خان به هر سوی بنهاده بود
تن خود زهر گونه گونه خورش
همی داد با انجمن پرورش
سر سبط پیغمبر تاجدار
به طشت اندرون پیش آن نابکار
حریم پیمبر همه بسته دست
بر تخت آن دشمن بت پرست
من آن روز پوزش بیاراستم
چنین از خدای جهان خواستم
که یارب بیفکن زپیکر سرش
به بدتر عقوبت بده کیفرش
زقتلش مرا کامران کن همی
سرش را به سویم روان کن همی
به گاهی که من تن دهم پرورش
زخوان نوال و زنان و خورش
کنون با سرآمد به سویم همی
روا گشت آن آرزویم همی
خدایا براهیم و مختار را
دو فرزانه مرد وفادار را
به خلد برین جای ده جاودان
که از کارشان شد نبی شادمان
براهیم و مختار را آفرین
سزد از خداوند جان آفرین
کسی کش دعا کرد چارم امام
وزو شادمان شد رسول انام
خدا نیز راضی زکردار اوست
به هر دو جهان، شاه او یار اوست
شنیدم که سجاد (ع) آل رسول
چراغ دل و نور چشم بتول (س)
به هاشم نژادان بداد آگهی
که شد از بداندیش گیتی تهی
شما از زن و مرد شادی کنید
بن شاخ انده زدل برکنید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۱ - امر فرمودن حضرت امام زین العابدین(ع)خاندان بنی هاشم را
برآرید از تن لباس سیاه
از آنرو که شد کشته بدخواه شاه
زنان گیسوان را به مشک و گلاب
بشویند و بندند برکف خضاب
بپوشند مردان همه رخت نو
که شد کشته ی عمر دشمن درو
به هاشم نژادان فرخنده فال
چو این مژده آمد پس از پنج سال
بکندند از بر لباس سیاه
زهی کار مختار ملت پناه
خدا باد خوشنود از آن راد مرد
که در یاری دین بسی کار کرد
چو گیتی تهی کرد از بدسگال
بپیوست با شیر یزدان و آل
کنون بازگویم که چون شد شهید
به فرخنده فالی و بخت سعید
دگر باره دستان ماتم زنم
در عیش را قفلی از غم زنم
بگویم که مختار چون داد جان
به راه حسین (ع) آن شه انس و جان
از آنرو که شد کشته بدخواه شاه
زنان گیسوان را به مشک و گلاب
بشویند و بندند برکف خضاب
بپوشند مردان همه رخت نو
که شد کشته ی عمر دشمن درو
به هاشم نژادان فرخنده فال
چو این مژده آمد پس از پنج سال
بکندند از بر لباس سیاه
زهی کار مختار ملت پناه
خدا باد خوشنود از آن راد مرد
که در یاری دین بسی کار کرد
چو گیتی تهی کرد از بدسگال
بپیوست با شیر یزدان و آل
کنون بازگویم که چون شد شهید
به فرخنده فالی و بخت سعید
دگر باره دستان ماتم زنم
در عیش را قفلی از غم زنم
بگویم که مختار چون داد جان
به راه حسین (ع) آن شه انس و جان