عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - ترجمه یک قطعهٔ فرانسه
یکی کودک از لانه جغدی کشید
به صحن دبستانش میپرورید
هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود
به مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند
ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهرهها یافتند
ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی
ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر
کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک، کدامند بیش؟
در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است
همه عالم و عاقل و دینپرست
همه بردباران آیینپرست
ز جانند نزد خدایان رهی
همین یکصفتشان بس اندر بهی
برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی
کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نامآوری
بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
کههیهات،هیهاتازینفکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخینمای
گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟
به یک جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری
فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم
مرا دل کشد سوی این قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز
فضیلت فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند
خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود
به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش
که ای چیرهدستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر
بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود
هم اندر « کپیتول» ز دربار روم
به غازان خورش بود و نذر و رسوم
ز هریک به هریک نوایی رسید
کهتان هریکی دل به جایی کشید
عقیدتچو کاهی است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای
به صحن دبستانش میپرورید
هم او را یکی بچهٔ غاز بود
که باگربهٔ پیر همراز بود
به مدرس درون هر سه ره داشتند
بر کودکان دستگه داشتند
ز بس کاندر آنجای بشتافتند
ز علم و خرد بهرهها یافتند
ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی
ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی
شبی را بهنجار اهل خبر
جدل سر نمودند با یکدگر
کز اقوام و از شهریاران ییش
کدامند اندک، کدامند بیش؟
در آغازگفتار، شد گر به راست
که از مردم مصر بهتر کجا است
همه عالم و عاقل و دینپرست
همه بردباران آیینپرست
ز جانند نزد خدایان رهی
همین یکصفتشان بس اندر بهی
برآورد جغد از دگر سو نوا
که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟
من آن قوم را دوست دارم بسی
وزان قوم برتر ندانم کسی
کرا باشد آن لطف وآن دلبری
هم آن زور بازوی و نامآوری
بخندید از این ماجرای دراز
به غوغا سخن کرد آغاز، غاز
کههیهات،هیهاتازینفکرو رای
وز این ژاژگفتار شوخینمای
گر اینست پس رومیان کیستند
بر رومیان دیگران چیستند؟
به یک جای شد گرد با مهتری
بزرگی و مردی و گندآوری
فراوان هنرها به یک مرز و بوم
نهادند و بر آن نوشتند روم
مرا دل کشد سوی این قوم باز
جهانجوی را برد باید نماز
فضیلت فروشان جدل ساختند
ز صحبت به بیغاره پرداختند
خردمند موشی در آن پرده بود
که اوراق علمی بسی خورده بود
به گفتار آنان همی داشت گوش
نگرتا چه گفت آن خردمند موش
که ای چیرهدستان نغز هجیر
غرض را اجیرید برخیرخیر
بر مصریان گربه مسجود بود
همان جغد را قوم آتن ستود
هم اندر « کپیتول» ز دربار روم
به غازان خورش بود و نذر و رسوم
ز هریک به هریک نوایی رسید
کهتان هریکی دل به جایی کشید
عقیدتچو کاهی است هرجا گرای
برو بر غرض چیره چون کهربای
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۷ - کل و کلاه
کلی را سر از زخم ناسور بود
ز خارش توانش ز تن دور بود
کنار یکی نهر، خارید سر
کلاهش فتاد اندر آن نهر در
بجنبید و بشتافت بر طرف آب
ولی آب را زو فزون بُد شتاب
کله گه بغلطید وگه شد بهاوج
به فرجام گم گشت در زیر موج
چو نومید شد کل ز صید کلاه
برون قاه قاه و درون آه آه
به یاران چنین گفت: کاین رشک لاخ
برای سرم بود لختی فراخ
ز خارش توانش ز تن دور بود
کنار یکی نهر، خارید سر
کلاهش فتاد اندر آن نهر در
بجنبید و بشتافت بر طرف آب
ولی آب را زو فزون بُد شتاب
کله گه بغلطید وگه شد بهاوج
به فرجام گم گشت در زیر موج
چو نومید شد کل ز صید کلاه
برون قاه قاه و درون آه آه
به یاران چنین گفت: کاین رشک لاخ
برای سرم بود لختی فراخ
ملکالشعرای بهار : مسمطات
جمهوری نامه
چه ذلتها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحطالرجال است
خرابیاز جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامتهای سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارکالله، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یادکس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچلها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بیشعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بیخبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردنبند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پولهای بینشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که میخواهد نشیند جای قاجار
همانطوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حقشناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسونهای نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش میدهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل میشود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت میشود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بیعقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوقالدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوامالسلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فیالدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم میخورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون میشود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل میدهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل میرسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطهخواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقهمندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمعهای فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علمها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بیحیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکستازخلقمسکیندستو سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس اینچنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بیخبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که میدیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدتخواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراشآباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطنخواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندرین کشور محال است
که در این مملکت قحطالرجال است
خرابیاز جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
بباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
به مانند رضاخان جوانمرد
کنندش دوره فوراً چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار، سازیم آفتابی
علامتهای سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرفی حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارکالله، چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یادکس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چو جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچلها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز مسمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا، آن بیشعور بدقیافه
نماید . . . جمهوری کلافه
زند صد لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بیخبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو یک حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایط
کندگاهی تدین را حمایت
شود گاهی سلیمان را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ببین آن کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحهٔ جمهوری از بر
عجب جنسی است این! الله اکبر
گهی عرعر نماید چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل زگردنبند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران رهنما گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پولهای بینشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کرده است اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلنبر زادهٔ شیخ العراقین
کند فریادها با شور و با شین
که جمهوری بود برگردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طدکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین آن لوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری! عجب دارم من از او
مگر او غافل است از قصد یارو
که میخواهد نشیند جای قاجار
همانطوری که کزد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم، آن رند سیاسی
ز کمپانی نماید حقشناسی
زند تیپا به قانون اساسی
به افسونهای نرم دیپلوماسی
به سردار سپه گو به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایش میدهد این هفته عارف
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل میشود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت میشود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود غوغا پدیدار
به زورکنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
برین مخلوق بیعقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخصی لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوقالدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوامالسلطنه مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فیالدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم میخورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز خراز و ز رزاز و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نماییم اکثریت را معین
شود این کار پیش از عید روشن
به جمهوری بگیرم رای قطعاً
نه قانون میشود مانع نه افکار
به زور مشت فیصل میدهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز جمهوری اشارت و کنایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
مسلسل میرسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز امصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
زتبریز و ز قزوین و ز زنجان
زیردستان وکرمانشاه وگیلان
بروجرد و عراق و یزد وکرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ماست ما دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
بجز مشروطهخواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگرکردند قدری بد لعابی
بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار
بنام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست سرپرسی لرن را
بود گر شومیاتسکی سوء ظن را
فرستم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
کریم رشتی آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم از مدرس
جوابش گفت باید رطب و یابس
وگر مقصود خود را کرد تکرار
بپیچیمش به دور حلق دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که سردار سپه عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقهمندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمعهای فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علمها سرخ و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ازین افکار مالیخولیایی
به مجلس اکثریت شد هوایی
تدین کرد خیلی بیحیایی
به یک دم بین افرادش جدایی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا بپا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و خشم وکشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به ما یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
تدین خصم سردار سپه بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپا شد در جماعت شور و شرها
شکستازخلقمسکیندستو سرها
رضاخان در قبال این هنرها
شنید از ناظم مجلس تشرها
که این کارت چه بود ای مرد غدار
چرا کردی به مجلس اینچنین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن اندرین هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد از این حرکت پشیمان
به سعدآباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد از این بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که گردش باز اغوا ناصر سیف
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بیخبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
بجز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از او بالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
بسوی رود هن آخر چمان شد
همان چیزی که میدیدم همان شد
کشیده شد میان مملکت جار
که از میدان بدر رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی از راه آمد
که اکنون تلگراف از شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس عقیدتخواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باید پرستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز با گزافات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نمایند از رضاخان دفع آفات
قشون غرب گردد زور سیار
سوی مرکز پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش تا فراشآباد
بباید بر مراد ما شود کار
ولی بر توپ خانی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها چون شنیدند
ز جای خوبش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود از ترس ریدند
نود رای موافق آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
سلیمان بن محسن شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مصمم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببسته عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطنخواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ملکالشعرای بهار : مسمطات
تا کی و تا چند؟
ای وطنخواهانسرگشته وحیرانتاچند؟
بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟
یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان، در مملکت جم تا کی
سلطهٔ دیوان در ملکسلیمان تا چند؟
تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون، گردیده دژم
مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟
محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش، غارتگر و سرخیل سپه جانباز است
ره به هر بدگهری، بدکهران را باز است
لوحشالله که به هر حسن وطن ممتاز است
زین سپس ناشدنش روضهٔ رضوان تا چند؟
حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است
نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟
باید از ملت، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک
دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟
گنج کیخسرو در چنگ رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
...
...
...
...
ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟
...
...
...
...
بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟
یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی
دل ایرانی، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی
ظلم ضحاکان، در مملکت جم تا کی
سلطهٔ دیوان در ملکسلیمان تا چند؟
تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم
چند ملت را دوشند، بمانند غنم
آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم
وآن دگر از غلیان خون، گردیده دژم
مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟
...
...
...
...
تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟
محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است
جیش، غارتگر و سرخیل سپه جانباز است
ره به هر بدگهری، بدکهران را باز است
لوحشالله که به هر حسن وطن ممتاز است
زین سپس ناشدنش روضهٔ رضوان تا چند؟
حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است
شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است
صف آدم کشی وننگ، صف نظمیه است
اختیار شه و کشور به کف نظمیه است
نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟
باید از ملت، مردی بدر آید چاک
یابد از دور فلک، طالع و هوش و ادراک
انقلاب است که آرد گهری چونین پاک
تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک
دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟
ملکالشعرای بهار : چهارپارهها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
*
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و بهبار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟!
*
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
*
گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدرهای زر به مرد دهقان داد
*
*
گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من!
*
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*
*
کشور آباد میشود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
*
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین؟
*
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و بهبار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟!
*
*
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*
*
گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدرهای زر به مرد دهقان داد
*
*
گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من!
*
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*
*
کشور آباد میشود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا
نیک بـنگر بـدان بـنای بلند
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان انقلاب خراسان
و آن قضایا که در خراسان بود
هم ز جهل پلیس نادان بود
که به یک روز پاسبان بلد
راند قانون به مردم مشهد
کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش
شد بهدنبال آب و دانهٔ خوبش
به گمانش که کاری آسانست
لیک غافل که این خراسانست
مردمانی به کار دین پابست
همه پابند آن شعارکه هست
خلق کممایه و کلاه گران
شدت پاسبان مزید بر آن
رستهها بسته گشت و غوغا شد
انقلابی عظیم برپا شد
گرد گشتند خلق در مسجد
بهر پاس شعار خویش بجد
تلگرافی به شه فرستادند
کس بدان پیشگه فرستادند
شه ندانست عیب کار کجاست
چون ندانست، گمشد از ره راست
داد فرمان که قتلعام کنند
کارشان در شبی تمام کنند
لشگری گردشان گرفت به شب
برشد ازآن حظیره بانگ و جلب
پاسبان و سپاهی از هر سوی
با فقیران شدند روباروی
بگرفتندشان به تیغ و به تیر
به فلک برشد آه وبانگ نفیر
صحنمسجد، بهخونشد آغشته
نیمهای خسته نیمهای کشته
همگی را سحر برون بردند
مرده و زنده خاکشان کردند
محشری بیگنه هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
آن جنایت که ناگهانی بود
همه تقصیر شهربانی بود
این اداها که عین گمراهیست
یادگار اصول درگاهیست
کاو نه تعلیم پاسبانی داشت
خوی دژخیمی و عوانی داشت
بود هتاک و ناکس و نامرد
دیگران را به خوی خود پرورد
هستدیری کزین اداره جداست
لیک آثار او هنوز بجاست
هم ز جهل پلیس نادان بود
که به یک روز پاسبان بلد
راند قانون به مردم مشهد
کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش
شد بهدنبال آب و دانهٔ خوبش
به گمانش که کاری آسانست
لیک غافل که این خراسانست
مردمانی به کار دین پابست
همه پابند آن شعارکه هست
خلق کممایه و کلاه گران
شدت پاسبان مزید بر آن
رستهها بسته گشت و غوغا شد
انقلابی عظیم برپا شد
گرد گشتند خلق در مسجد
بهر پاس شعار خویش بجد
تلگرافی به شه فرستادند
کس بدان پیشگه فرستادند
شه ندانست عیب کار کجاست
چون ندانست، گمشد از ره راست
داد فرمان که قتلعام کنند
کارشان در شبی تمام کنند
لشگری گردشان گرفت به شب
برشد ازآن حظیره بانگ و جلب
پاسبان و سپاهی از هر سوی
با فقیران شدند روباروی
بگرفتندشان به تیغ و به تیر
به فلک برشد آه وبانگ نفیر
صحنمسجد، بهخونشد آغشته
نیمهای خسته نیمهای کشته
همگی را سحر برون بردند
مرده و زنده خاکشان کردند
محشری بیگنه هلاک شدند
خاک بودند و باز خاک شدند
آن جنایت که ناگهانی بود
همه تقصیر شهربانی بود
این اداها که عین گمراهیست
یادگار اصول درگاهیست
کاو نه تعلیم پاسبانی داشت
خوی دژخیمی و عوانی داشت
بود هتاک و ناکس و نامرد
دیگران را به خوی خود پرورد
هستدیری کزین اداره جداست
لیک آثار او هنوز بجاست
ملکالشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ دوم
پادشها قصهٔ پاکان شنو!
شمهای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانیاند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود بهشریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک و ت روباطن و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعربو،ترکبهجایش نشست
مست بیامد، کت دیوانهبست
بستعربدستعجمرا به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک رقاب
پیسپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بیبدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت تنش زآتش دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوبتر از نام نکو هیچ نیست
از پس آن، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بیخردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بیاثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن دادهام
درس نو این است که من دادهام
شمهای از حال نیاکان شنو
جمله نیاکان تو ایرانیاند
جز پسر بهمن و دارا نیند
از عقب دولت سامانیان
آن شرف گوهر ساسانیان
سال هزار است کز ایران زمین
پادشهی برننشسته به زین
جز ملک زندکه خون کیان
بود بهشریان و عروقش روان
پادشهان یکسره ترکان بدند
جمله شبان گله، گرگان بدند
هستی ما یکسره پامال شد
دستخوش رهزن و رمّال شد
اجنبیانی همه اهل چپو
فرقهٔ بردار و بدزد و بدو
تازی وترک و مغول و ترکمان
جمله بریدند از ایران امان
نای ببستند به مرغ سحر
بال شکستند ز طاوس نر
گشت گل تازهٔ این باغ و راغ
پی سپر اشتر و اسب و الاغ
خامه قلم گشت و دفاتر بسوخت
خشک و ت روباطن و ظاهر بسوخت
بعد عرب هم نشد این ملک شاد
رسته شد از چاله و در چه فتاد
شدعربو،ترکبهجایش نشست
مست بیامد، کت دیوانهبست
بستعربدستعجمرا به پشت
هرچه توانست از آن قوم کشت
پس مغول آمد کَتشان بسته دید
تیغ کشید و سر ایشان برید
اسلحه از فارس، عرب کرد دور
بعد مغول آمد و کشتش به زور
شد وطن کورس مالک رقاب
پیسپر دودهٔ افراسیاب
ظلم مغول قابل گفتار نیست
شرح وی البته سزاوار نیست
بود مغول جانوری بیبدیل
پیش مغول بود عرب جبرئیل
باز عرب رحم و مواسات داشت
دوستی و مهر و مواخات داشت
گرچه عرب زد چو حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
گرچه ز جور جلفا سوختیم
ز آل علی معرفت آموختیم
الغرض ای شاه عجم، ملک جم
رفت وفنا گشت زبان عجم
نصف زبان را عرب از بین برد
نیم دگر لهجه به ترکان سپرد
هر که زبان داشت به مانند شمع
سوخت تنش زآتش دل پیش جمع
زندی و سغدی همه بر باد رفت
پهلوی و آذری از یاد رفت
رفته بد از بین کلام دری
گر نگشودند در شاعری
پادشهانی به خراسان بدند
ک زگهر فَرّخ ساسان بدند
اهل سخن را، صله پرداختند
دفتر از اشعار دری ساختند
آنچه اثر مانده ازیشان به جا
شاهد صدقی است برین مدعا
از پس ایشان ملکان دگر
جایزه دادند به اهل هنر
ربع زبان ماند از آنان به جای
ورنه نماندی اثری زان بجای
یافت ز فردوسی شهنامه گوی
شاعری و شعر و زبان آبروی
شهرت آن پادشهان از زمین
رفت از این کار به چرخ برین
نام نکوشان به جهان دیر زیست
خوبتر از نام نکو هیچ نیست
از پس آن، دوره به ترکان رسید
نوبت این گله به گرگان رسید
ترکی شد رسم به عهد تتر
عصر ملوک صفوی زان بتر
پهلوی اندر همدان و جبال
آذری اندر قطعات شمال
رفت درین دوره به کلی ز یاد
نصف زبان پاک ز کار اوفتاد
عصر پسین نیز سخن مرده بود
کِرم بلا بیخ سخن خورده بود
شعر شده مایهٔ رزق کسان
مدح و هجا کاسبی مفلسان
بیخردانی ز حقایق به دور
پیکرشان از ادبیات عور
شعر تراشیده ز مدح و هجا
بیاثر و ناسره و نابجا
روح ادب خستهٔ اخلاقشان
دست سخن بسته شلتاقشان
من به سخن زمزمه برداشتم
پرده ز کار همه برداشتم
شعر دری گشت ز من نامجوی
یافت ز نو شاعر و شعر آبروی
نظم من آوازه به کشور فکند
نثر من آیین کهن برفکند
درس نوینی به وطن دادهام
درس نو این است که من دادهام
ملکالشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
داستان «خرفستر»
بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
گیری ازین دیو چه آه و فغان
خلقتش از دیو شد این شوم ذات
کشتن وی زان بود از واجبات
مؤبدی این قصهٔ خرفستران
گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن
کیک و مله کژدم و مار و مگس
اشپش و زنبور و از این جنس بس
ساخته ز اندیشهٔ اهریمناند
مایهٔ آزردن مرد و زناند
وز پی اجر من و تو در شمار
داد بر این طایفه جان، کردگار
وین مگس آمد سر اهریمنان
خلقی از او بر سر و سینهزنان
عافیت از هیبت او در گریز
شیر نر از صدمت او اشگریز
عاجز از او آدمی و چارپا
تیره از او مسکن و صحن سرا
بر بشر از زلزله فتاکتر
وز سگ و گرک گله بیباکتر
چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار
کشتن او فرض بر اهل دیار
وز سگ دیوانه و از مار و گرگ
زحمتش افزونتر و هولش بزرگ
در همه عمری سگ دیوانهای
بینی و ماری شده از لانهای
وین بتر از عقرب و مار و رطیل
حملهور آید سوی ما، خیلخیل
پیشهٔ او کشتن اولاد ما است
کشتن او فرض بر افراد ماست
ملکالشعرای بهار : دل مادر
افکندن مادر به وادیالسباع
شد سوار شتر آن کهنه حریف
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت زالی که دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمهای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت زالی که دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمهای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
در وصف کاخ پریبانو
...
...
...
...
...
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پردهها آوبخته بر نقش چین
نقشها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تختها
روی آن از خزّ و دیبا رختها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دستهاش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گلهای زرد
نازبالشها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشکبار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییشهر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-
...
...
...
...
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پردهها آوبخته بر نقش چین
نقشها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تختها
روی آن از خزّ و دیبا رختها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دستهاش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گلهای زرد
نازبالشها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشکبار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییشهر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
به نام یزدان - این (است) اندرز انوشک روان اتروپات مارسپندان
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۴، ۱۵
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۳
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
اینک منظومهٔ سی روزهٔ آذر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «بهمن» کنی جامهها نوبرشت
پرستش کنی روز «اردیبهشت»
به «شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «سپندارمذ» کشت کار
به «خورداد» جوی نوین کن روان
به «مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «دیبآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن، بیارای موی
به «آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «آبان» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان، روز «ماه»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «دیبمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
بهروز «سروش»ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «رشن» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «فرودین»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «بهرام» روز
سوی رزم شو گر تویی رزمتوز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی، ببر روز «رام»
که رامش خوشست اندرین روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «دیبدین»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمناند
دد و دام و با مردمان دشمناند
به بازار شو روز «ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «آسمان» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«انیران» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفتها گفت و این پند داد
پایان
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «بهمن» کنی جامهها نوبرشت
پرستش کنی روز «اردیبهشت»
به «شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «سپندارمذ» کشت کار
به «خورداد» جوی نوین کن روان
به «مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «دیبآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن، بیارای موی
به «آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «آبان» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان، روز «ماه»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «دیبمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
بهروز «سروش»ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «رشن» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «فرودین»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «بهرام» روز
سوی رزم شو گر تویی رزمتوز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی، ببر روز «رام»
که رامش خوشست اندرین روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «دیبدین»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمناند
دد و دام و با مردمان دشمناند
به بازار شو روز «ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «آسمان» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«انیران» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفتها گفت و این پند داد
پایان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالم تاب را
نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
سینه ی خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالم تاب را
نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
سینه ی خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را
روشنی از آه باشد دودمان عشق را
فیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
از دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی است
اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟
بوی این می آسمان ها را به چرخ انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
رهنورد شوق آسایش نمی داند که چیست
سنگ ره، منزل نگردد کاروان عشق را
نیست غیر از گرم رفتاری، درین ظلمت سرا
پیش پای خود چراغی شبروان عشق را
گر چه باشد آسمان سرحلقه گردنکشان
هست چون خاتم به فرمان، قهرمان عشق را
نگسلد چون حلقه زنجیر، داغ او ز هم
می رسد نعمت مسلسل، میهمان عشق را
خار و گل یکرنگ باشد در جهان اتحاد
نیست فرق از یکدگر پیر و جوان عشق را
بر زمین چسبیدگان را شهپر معراج نیست
در نیابد هر گرانجانی مکان عشق را
گل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهن
هر هواجویی نمی فهمد زبان عشق را
عالمی چون برگ شد خرج خزان بی بهار
تا که دریابد بهار بی خزان عشق را؟
در زمین شور، تخم خویش را باطل مکن
گوش زاهد نیست در خور، داستان عشق را
خار و خس را موجه سیلاب گردد بال و پر
زینهار از کف مده صائب عنان عشق را
روشنی از آه باشد دودمان عشق را
فیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
از دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی است
اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟
بوی این می آسمان ها را به چرخ انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
رهنورد شوق آسایش نمی داند که چیست
سنگ ره، منزل نگردد کاروان عشق را
نیست غیر از گرم رفتاری، درین ظلمت سرا
پیش پای خود چراغی شبروان عشق را
گر چه باشد آسمان سرحلقه گردنکشان
هست چون خاتم به فرمان، قهرمان عشق را
نگسلد چون حلقه زنجیر، داغ او ز هم
می رسد نعمت مسلسل، میهمان عشق را
خار و گل یکرنگ باشد در جهان اتحاد
نیست فرق از یکدگر پیر و جوان عشق را
بر زمین چسبیدگان را شهپر معراج نیست
در نیابد هر گرانجانی مکان عشق را
گل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهن
هر هواجویی نمی فهمد زبان عشق را
عالمی چون برگ شد خرج خزان بی بهار
تا که دریابد بهار بی خزان عشق را؟
در زمین شور، تخم خویش را باطل مکن
گوش زاهد نیست در خور، داستان عشق را
خار و خس را موجه سیلاب گردد بال و پر
زینهار از کف مده صائب عنان عشق را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
به خاموشی محیط معرفت کن جان گویا را
به جان بی نفس چون ماهیان کن سیر دریا را
همایون طایری در هر نظر گردد شکار تو
اگر در راه عبرت افکنی دام تماشا را
ز قرب تنگ چشمان رشته امید را بگسل
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
علم را کثرت لشکر نگردد پرده وحدت
ز یکتایی نیندازد حباب و موج دریا را
ندارد با تعلق سود دست افشاندن از دنیا
که آزادی گرفتاری است مرغ رشته بر پا را
برازنده است بر دیوانه ای تشریف رسوایی
که از زور جنون سازد گریبان چاک صحرا را
من از دلچسبی آن خال عنبر فام دانستم
که خواهد حلقه بیرون در کردن سویدا را
ز شوق آنها که دارند آتشی در زیر پای خود
گل بی خار می سازند خارستان دنیا را
گرفتم گوشه غاری ز گمنامی، ندانستم
که کوه قاف می سازد بلند آوازه عنقا را
ننازم چون به بخت سبز خود صائب که چون طوطی
به حرف و صوت کردم رام آن آیینه سیما را
به جان بی نفس چون ماهیان کن سیر دریا را
همایون طایری در هر نظر گردد شکار تو
اگر در راه عبرت افکنی دام تماشا را
ز قرب تنگ چشمان رشته امید را بگسل
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
علم را کثرت لشکر نگردد پرده وحدت
ز یکتایی نیندازد حباب و موج دریا را
ندارد با تعلق سود دست افشاندن از دنیا
که آزادی گرفتاری است مرغ رشته بر پا را
برازنده است بر دیوانه ای تشریف رسوایی
که از زور جنون سازد گریبان چاک صحرا را
من از دلچسبی آن خال عنبر فام دانستم
که خواهد حلقه بیرون در کردن سویدا را
ز شوق آنها که دارند آتشی در زیر پای خود
گل بی خار می سازند خارستان دنیا را
گرفتم گوشه غاری ز گمنامی، ندانستم
که کوه قاف می سازد بلند آوازه عنقا را
ننازم چون به بخت سبز خود صائب که چون طوطی
به حرف و صوت کردم رام آن آیینه سیما را