عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۱۹
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۲۵
عطار نیشابوری : باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱۲
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۲
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۳
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۷
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
جمال حُسنِ یوسف بس لطیف است
ولی دل دیدنش را بس ضعیف است
چو اهل مصر مر او را بدیدند
ز بیهوشی طمع از جان بریدند
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پر نور
اگر داری توطاقت در جمالش
بیابی در درون جان وصالش
زلیخا گم بشد چون دید او را
جمال حُسن آن روی نکو را
ولی آن جمع بی طاقت بماندند
ز دردش جمله بی راحت بماندند
در آن دیدار حیران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بیش مردند
همه جان در نمود او سپردند
ندید کس ورا درروی بازار
که دائم بود در معنی کم آزار
ندیدی کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائمادر عشق آگاه
سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز
ضعیف و خسته نامش بود پیروز
سیاهی بود امّا دل سپید او
ز رویش خلق بودی پر امید او
صد و چل سال عمرش بود آن پیر
بدی او ساکنی با رای و تدبیر
بسی اسرار سرّ معنوی داشت
ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت
درونِ خلوتِ دل بود ساکن
بطاعت در بُدی پیوسته ایمن
بِر او خلق رفتندی دمادم
که او زان دم همی زد دائما دم
دِم او بود روحانی چو عیسی
بصورت اسود و پاکیزه معنی
عیان اسرار سرّ لامکان داشت
همیشه او به دل راز نهان داشت
بقدرِ خویش بُد در عشق واصل
بسی اسرارها راکرده حاصل
بسی اسرار معنی داشت درجان
دم وحدت زدی مانند لقمان
سیاهی بود روشن دل چو خورشید
حقیقت داشت او اسرار جاوید
قضا را صورت خوش دوست میداشت
ولی اسرار آن با دوست میداشت
خلایق هر که بودی صورتی خَوش
جمال حُسن او بودیش دلکش
بر او آمدندی بهر دیدار
بجان ودل شدی صورت خریدار
نبد شهوت مر او را هیچ برتن
وجودی داشت چون آئینه روشن
بسی اورا نمودندی صورها
بجز جانان ندیدی هیچ آنجا
دم از اللّه وز دیدار میزد
نمود عشق از دلدار میزد
چو از احوال یوسف بشنوید او
ز بیهوشی در آن مجمع دوید او
نظر کرد او جمال جاودان دید
نهان خویشتن آنجا عیان دید
بزد یک نعره و در پایش افتاد
برآمد زو دمادم بانگ و فریاد
خلایق جمله حیران ایستاده
در آنجا جمله گریان ایستاده
برفت و پای یوسف بوسهٔ داد
زبان خویشتن در کام بگشاد
که ای نور دوچشم و دیده و دل
مرا عین العیان راز مشکل
توئی جانم که بر لب آمدستی
یقین دان کز پی من آمدستی
ولی دل دیدنش را بس ضعیف است
چو اهل مصر مر او را بدیدند
ز بیهوشی طمع از جان بریدند
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پر نور
اگر داری توطاقت در جمالش
بیابی در درون جان وصالش
زلیخا گم بشد چون دید او را
جمال حُسن آن روی نکو را
ولی آن جمع بی طاقت بماندند
ز دردش جمله بی راحت بماندند
در آن دیدار حیران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بیش مردند
همه جان در نمود او سپردند
ندید کس ورا درروی بازار
که دائم بود در معنی کم آزار
ندیدی کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائمادر عشق آگاه
سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز
ضعیف و خسته نامش بود پیروز
سیاهی بود امّا دل سپید او
ز رویش خلق بودی پر امید او
صد و چل سال عمرش بود آن پیر
بدی او ساکنی با رای و تدبیر
بسی اسرار سرّ معنوی داشت
ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت
درونِ خلوتِ دل بود ساکن
بطاعت در بُدی پیوسته ایمن
بِر او خلق رفتندی دمادم
که او زان دم همی زد دائما دم
دِم او بود روحانی چو عیسی
بصورت اسود و پاکیزه معنی
عیان اسرار سرّ لامکان داشت
همیشه او به دل راز نهان داشت
بقدرِ خویش بُد در عشق واصل
بسی اسرارها راکرده حاصل
بسی اسرار معنی داشت درجان
دم وحدت زدی مانند لقمان
سیاهی بود روشن دل چو خورشید
حقیقت داشت او اسرار جاوید
قضا را صورت خوش دوست میداشت
ولی اسرار آن با دوست میداشت
خلایق هر که بودی صورتی خَوش
جمال حُسن او بودیش دلکش
بر او آمدندی بهر دیدار
بجان ودل شدی صورت خریدار
نبد شهوت مر او را هیچ برتن
وجودی داشت چون آئینه روشن
بسی اورا نمودندی صورها
بجز جانان ندیدی هیچ آنجا
دم از اللّه وز دیدار میزد
نمود عشق از دلدار میزد
چو از احوال یوسف بشنوید او
ز بیهوشی در آن مجمع دوید او
نظر کرد او جمال جاودان دید
نهان خویشتن آنجا عیان دید
بزد یک نعره و در پایش افتاد
برآمد زو دمادم بانگ و فریاد
خلایق جمله حیران ایستاده
در آنجا جمله گریان ایستاده
برفت و پای یوسف بوسهٔ داد
زبان خویشتن در کام بگشاد
که ای نور دوچشم و دیده و دل
مرا عین العیان راز مشکل
توئی جانم که بر لب آمدستی
یقین دان کز پی من آمدستی
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بامدادی شد بر سلطان ایاس
خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس
صد شکن در گرد ماه افکنده بود
هر شکن صد پادشاه افکنده بود
شاه را پیوسته رو با روی او
حاجبی نزدیکتر ابروی او
شاه درچشم سیاهش خیره بود
ماه درجنب جمالش تیره بود
هر دو لعل او کلید مشکلات
این چو آب کوثر آن آب حیات
آفتاب روی او از نیکوی
شاهرا الحق بچشم آمد قوی
گفت هان ای چشم من روشن ز تو
تو ز من نیکوتری یا من ز تو
گفت من نیکوترم ای شهریار
پادشاهش گفت رو آئینه آر
گفت آئینه کژ آید بیشتر
حکم کژ هرگز نباشد معتبر
گفت چون سازیم حکم این جمال
گفت از آئینهٔ دل پرس حال
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بران نتوان فزود
شاه گفتش کز دل خود کن سؤال
تامنم پیش ازتو یا تو در جمال
چون برآمد ساعتی آنگه ایاس
گفت من نیکوترم ای حق شناس
شاه گفت ای حاجت هر بیقرار
این چه میگوید دلت حجت بیار
گفت چندانی که من در پیش شاه
میکنم در بند بند خود نگاه
من نبینم هیچ جز سلطان مدام
ذرهٔ از خود نمیبینم تمام
چون همه شاه مظفر آمدم
لاجرم بی شک نکوتر آمدم
در نکوئی کار تو دیگر بود
عاقبت محمود نیکوتر بود
گر شود عالم سراسر پر غلام
عاقبت محمود باید والسلام
خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس
صد شکن در گرد ماه افکنده بود
هر شکن صد پادشاه افکنده بود
شاه را پیوسته رو با روی او
حاجبی نزدیکتر ابروی او
شاه درچشم سیاهش خیره بود
ماه درجنب جمالش تیره بود
هر دو لعل او کلید مشکلات
این چو آب کوثر آن آب حیات
آفتاب روی او از نیکوی
شاهرا الحق بچشم آمد قوی
گفت هان ای چشم من روشن ز تو
تو ز من نیکوتری یا من ز تو
گفت من نیکوترم ای شهریار
پادشاهش گفت رو آئینه آر
گفت آئینه کژ آید بیشتر
حکم کژ هرگز نباشد معتبر
گفت چون سازیم حکم این جمال
گفت از آئینهٔ دل پرس حال
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بران نتوان فزود
شاه گفتش کز دل خود کن سؤال
تامنم پیش ازتو یا تو در جمال
چون برآمد ساعتی آنگه ایاس
گفت من نیکوترم ای حق شناس
شاه گفت ای حاجت هر بیقرار
این چه میگوید دلت حجت بیار
گفت چندانی که من در پیش شاه
میکنم در بند بند خود نگاه
من نبینم هیچ جز سلطان مدام
ذرهٔ از خود نمیبینم تمام
چون همه شاه مظفر آمدم
لاجرم بی شک نکوتر آمدم
در نکوئی کار تو دیگر بود
عاقبت محمود نیکوتر بود
گر شود عالم سراسر پر غلام
عاقبت محمود باید والسلام
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
غزل
من نمیدانم چه نیکو دلبرم
کز لطیفی در زر و در زیورم
نیستم عاشق چرا هر صبحدم
پیرهن را تا بدامن میدرم
دوست میدارند مردم روی من
دل از ایشان من بدین رو میبرم
کس چه میماند بمن از شاهدان
بر سر خوبان از این روشنترم
آنچه درخوبیست دارم ای عزیز
در لطافت غیرت ماه و خورم
چونکه بر رویم سحرگه میفتد
از طراوت لاجرم زیباترم
دست بر دستم برند از گلستان
زانکه خندان روی و نازک پیکرم
چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
کز لطیفی در زر و در زیورم
نیستم عاشق چرا هر صبحدم
پیرهن را تا بدامن میدرم
دوست میدارند مردم روی من
دل از ایشان من بدین رو میبرم
کس چه میماند بمن از شاهدان
بر سر خوبان از این روشنترم
آنچه درخوبیست دارم ای عزیز
در لطافت غیرت ماه و خورم
چونکه بر رویم سحرگه میفتد
از طراوت لاجرم زیباترم
دست بر دستم برند از گلستان
زانکه خندان روی و نازک پیکرم
چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ گل به پیش بلبل و نیاز بلبل بحضرت گل
چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
گفت ای گل راست گفتی این سخن
هست گفتار تو چون در عدن
شد منور از تو باغ و بوستان
بیجمال تو مبادا گلستان
پارهٔ زر در دهان گل نهاد
لاله آمد پیش و در پایش فتاد
لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب
کین غزل خوش گفتی ای در خوشاب
چون بگفت این بیتها را در صبوح
با صبا گفتا مرا در تن چو روح
این غزل را نزد آن دیوانه بر
که تو از عشق جمالم درگذر
تا نفرمایم ریاحین را به تیغ
سر ببرند از تو ایشان بی دریغ
این همه شور و شر و غوغات چیست
وین همه فریاد تو از بهر کیست
من ز تو بیزارم و آواز تو
من نخواهم شد دمی همراز تو
پادشاهی نیستی یا سروری
خواجهٔ یا مال و ملک و زیوری
تو گدائی عشق باشه باختن
جوز بر گنبد بود انداختن
لقمهٔ خود تا نماند در گلوت
ور نه آید سنگ خذلان برسبوت
گفت بسیاری از اینها با صبا
چون رسی پیشش بگو این ماجرا
گفت فرمان ترا من چاکرم
هرچه گوئی جمله پیش او برم
کرد تحسین بر چنان اشعار او
گفت ای گل راست گفتی این سخن
هست گفتار تو چون در عدن
شد منور از تو باغ و بوستان
بیجمال تو مبادا گلستان
پارهٔ زر در دهان گل نهاد
لاله آمد پیش و در پایش فتاد
لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب
کین غزل خوش گفتی ای در خوشاب
چون بگفت این بیتها را در صبوح
با صبا گفتا مرا در تن چو روح
این غزل را نزد آن دیوانه بر
که تو از عشق جمالم درگذر
تا نفرمایم ریاحین را به تیغ
سر ببرند از تو ایشان بی دریغ
این همه شور و شر و غوغات چیست
وین همه فریاد تو از بهر کیست
من ز تو بیزارم و آواز تو
من نخواهم شد دمی همراز تو
پادشاهی نیستی یا سروری
خواجهٔ یا مال و ملک و زیوری
تو گدائی عشق باشه باختن
جوز بر گنبد بود انداختن
لقمهٔ خود تا نماند در گلوت
ور نه آید سنگ خذلان برسبوت
گفت بسیاری از اینها با صبا
چون رسی پیشش بگو این ماجرا
گفت فرمان ترا من چاکرم
هرچه گوئی جمله پیش او برم
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
ندامت گل از استعفاء خود و بخشیدن بزاری بلبل
نرم شد در عشق بلبل خاطرش
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
نه زلفست آن که دلها را کمندست
هزاران دل بهر موئیش بند است
نه اندامست و قد سرویست آزاد
نه گفتار است و لب قندست قندست
نه چشمست آنکه بیماریست یا مست
نه ابرو آن کمانی یا کمند است
نه حالست آنکه بینی بر عذارش
برای چشم بر آتش سپند است
نه مجنونست آنکو دل باو داد
که هر کو شد اسیرش هوشمند است
نه بیماری بود بیماری عشق
شفای سینهٔ هر دردمندست
ز زلفش تار موئی فیض را بس
از آنشب عمر جاویدان بلند است
هزاران دل بهر موئیش بند است
نه اندامست و قد سرویست آزاد
نه گفتار است و لب قندست قندست
نه چشمست آنکه بیماریست یا مست
نه ابرو آن کمانی یا کمند است
نه حالست آنکه بینی بر عذارش
برای چشم بر آتش سپند است
نه مجنونست آنکو دل باو داد
که هر کو شد اسیرش هوشمند است
نه بیماری بود بیماری عشق
شفای سینهٔ هر دردمندست
ز زلفش تار موئی فیض را بس
از آنشب عمر جاویدان بلند است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
چشم شوخ تو فتنه میسازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
جلوهات رخش حسن چون تازد
هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد
دین و ایمان و عقل و جان بازد
تیر مژگان کمان ابرویت
دم بدم سوی هر کس اندازد
غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر
سوی هر بوالهوس نیندازد
چون ترا دید میرود از کار
فیض سوی تو دست چون یازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
جلوهات رخش حسن چون تازد
هر که تیری ز غمزهٔ تو خورد
دین و ایمان و عقل و جان بازد
تیر مژگان کمان ابرویت
دم بدم سوی هر کس اندازد
غمزهٔ شوخ را بگوی که تیر
سوی هر بوالهوس نیندازد
چون ترا دید میرود از کار
فیض سوی تو دست چون یازد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
گر زنم لاف از سخن شعر این تقاضا میکند
نیست لاف از خوی من شعر این تقاضا میکند
جای لافست آنسخن کان وقت را خوش میکند
شعر را اینست فن شعر این تقاضا میکند
دعوی عرفان و عسق و حرف هجران و وصال
برتر است از حد من شعر این تقاضا میکند
هرچه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت
آرم آنرا در سخن شعر این تقاضا میکند
گه مجاز آرم حقیقت مطلبم باشد از آن
گرچه دارم هر دو فن شعر این تقاضا میکند
گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان
کان بتست و راهزن شعر این تقاضا میکند
خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان
هست رمزی از فتن شعر این تقاضا میکند
هست حق عقبای من حسن بتان دنیای من
گویم از هر دو سخن شعر این تقاضا میکند
نیست نیکو رد شعر فیض از صاحبدلان
گوید او گر ما و من شعر این تقاضا میکند
نیست لاف از خوی من شعر این تقاضا میکند
جای لافست آنسخن کان وقت را خوش میکند
شعر را اینست فن شعر این تقاضا میکند
دعوی عرفان و عسق و حرف هجران و وصال
برتر است از حد من شعر این تقاضا میکند
هرچه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت
آرم آنرا در سخن شعر این تقاضا میکند
گه مجاز آرم حقیقت مطلبم باشد از آن
گرچه دارم هر دو فن شعر این تقاضا میکند
گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان
کان بتست و راهزن شعر این تقاضا میکند
خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان
هست رمزی از فتن شعر این تقاضا میکند
هست حق عقبای من حسن بتان دنیای من
گویم از هر دو سخن شعر این تقاضا میکند
نیست نیکو رد شعر فیض از صاحبدلان
گوید او گر ما و من شعر این تقاضا میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
بکین غم فلک بر خواست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
بگردان جام می دوران شادی است
هوای ساغر و میناست امروز
بگردش آر چشمان تو میناست
لبانت ساغر صهباست امروز
بخواب آمد مرا خورشید امشب
فروغت بزم ما آراست امروز
گران از بزم رفت و یار بنشست
غم از جان و دلم برخواست امروز
صفای سینها و بادهٔ صاف
جدال محتسب بیجاست امروز
قیامت قامتی از جای برخواست
از آن قامت مرا فرداست امروز
مشو غافل که در مژگانش ای فیض
بقتل ما اشارتهاست امروز
ز تو خنجر ز من بنهادن سر
مرا عید و ترا اضحاست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
بگردان جام می دوران شادی است
هوای ساغر و میناست امروز
بگردش آر چشمان تو میناست
لبانت ساغر صهباست امروز
بخواب آمد مرا خورشید امشب
فروغت بزم ما آراست امروز
گران از بزم رفت و یار بنشست
غم از جان و دلم برخواست امروز
صفای سینها و بادهٔ صاف
جدال محتسب بیجاست امروز
قیامت قامتی از جای برخواست
از آن قامت مرا فرداست امروز
مشو غافل که در مژگانش ای فیض
بقتل ما اشارتهاست امروز
ز تو خنجر ز من بنهادن سر
مرا عید و ترا اضحاست امروز