عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳
زهی ز روی بزرگی خلاصهٔ دنیی
علو قدر تو برهان آسمان دعوی
به اهتمام تو دایم عمارت عالم
ز التفات تو خارج عداوت دنیی
تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک
به امر و نهی امور جهان دهد فتوی
تویی که منهی رای تو بیوسیلت وحی
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی
سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی
به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری
چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید
شناسد آنکه تامل کند در این معنی
کدام گوهر و کان عریقتر که بود
گهر محمد مسعود و کان علی یحیی
علو قدر تو برهان آسمان دعوی
به اهتمام تو دایم عمارت عالم
ز التفات تو خارج عداوت دنیی
تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک
به امر و نهی امور جهان دهد فتوی
تویی که منهی رای تو بیوسیلت وحی
ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی
سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی
به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری
چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید
شناسد آنکه تامل کند در این معنی
کدام گوهر و کان عریقتر که بود
گهر محمد مسعود و کان علی یحیی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح فخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه
آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای
دست گیرید مرا زین فلک بیسروپای
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تایید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای
میر بوطالب بن نعمه که بینعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیهبخش و فلک حادثهزای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاهربای
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دستگرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای
خشکسال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهامسرای
تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همهوقت
آنکه او با همهکس شکر تو گوید همهجای
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست
دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غمپرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک
تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کمآی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر
پست داری به دهان برنتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بیخویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای
چند بیبرگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش میگرد
گل معنی میچین سرو سخن میپیرای
گشت بیفایده کمزن که نه بادی نه دخان
بانگ بیفایده کمکن که نه نایی نه درای
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک به هرکس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیرهگزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا میآسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو
عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای
دست گیرید مرا زین فلک بیسروپای
حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید
بر خداوند من آن صورت تایید خدای
عالم مجد که بر بار خدایان ملکست
مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای
میر بوطالب بن نعمه که بینعمت او
آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم نامیهبخش و فلک حادثهزای
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید
وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای
آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاهربای
بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دستگرای
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای
خشکسال کرم از ابر کفت یافته نم
وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای
ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت
پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای
چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار
چیست نطق تو یکی طوطی الهامسرای
تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همهوقت
آنکه او با همهکس شکر تو گوید همهجای
اعتقادی که فلان را به خداوندی تست
دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای
مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز
هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای
خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت
اندر آن موسم غمپرور شادی فرسای
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک
تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کمآی
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای
بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش
این بود بس که دل از راز حوادث مگشای
لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت
همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای
چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا
شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای
داغ داری به سرین برنتوانی شد حر
پست داری به دهان برنتوانی زد نای
خویشتن داری تو غایت بیخویشتنی است
خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای
سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج
نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای
خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر
عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای
چند بیبرگ و نوا صبر کنی شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای
دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار
برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای
گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی
ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای
چون بفرمود برو راه تنعم برگیر
بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای
چمنی داری در طبع، درو خوش میگرد
گل معنی میچین سرو سخن میپیرای
گشت بیفایده کمزن که نه بادی نه دخان
بانگ بیفایده کمکن که نه نایی نه درای
شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح
دامن این سخن پاک به هرکس مالای
تا که آفاق جهان گذران پیماید
آفتاب فلک دائر دوران پیمای
ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد
که گزندیت رساند فلک خیرهگزای
تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب
تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای
تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا میآسای
فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو
عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در تهنیت عید و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
جشن عید اندرین همایون جای
که بهشتی است در جهان خدای
فرخ و خرم و همایون باد
بر خداوند این همایون جای
مجد دین بوالحسن که طیره کند
چرخ و خورشید را به قدر و به رای
آنکه با عدل او نمیگوید
سخن کاه طبع کاه ربای
وانکه با فر او نمیفکند
سایه بر کار خویش فر همای
قدر او را سپهر پای سپر
حزم او را زمانه دستگزای
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای
کرمش عفوبخش و عذرپذیر
قلمش فتنهبند و قلعهگشای
در هوای اصابت رایش
آفتاب سپهر ذرهنمای
در کمیت سیاست کینش
پشهای ز انتقام پیلربای
رعد را ابر گفته پیش کفش
وقت این لاف نیست هرزه ملای
موج را بحر گفته پیش دلش
روز این عرض نیست ژاژ مخای
ذهن او خامهایست غیبنگار
کلک او ناطقیست وحی سرای
ای بر اشراف دهر فرمان ده
وی بر ابنای عصر بارخدای
زور عزم تو آسمان قدرت
گل قهر تو آفتاباندای
با کفت حرص را فرو رفته
هر زمانی به گنج دیگر پای
همه عالم عیال جود تواند
وای اگر جود تو نبودی وای
باس تو آتشی است حادثهسوز
امن تو صیقلیست فتنهزدای
حرمی چون در سرای تو نیست
ایمنی را درین سپنجسرای
نیز تبدیل روز و شب نبود
گر تو گویی زمانه را که بپای
دی به رجعت شود به فردا باز
گر اشارت کنی که باز پس آی
گر خیالت نیامدی در خواب
کس ندیدیت در جهان همتای
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو چرخ نادره زای
ای صمیم کفت بخیل نکوه
وی صریر دلت دخیل ستای
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
زنگ پالودهٔ سر کویست
امتحانش کن و فرو پالای
دست فرسود جود تو شده گیر
تر و خشک جهان جانفرسای
ای اثرهای تو ثناگستر
وی هنرهای تو مدیحآرای
گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای
چون بود دولت تو روزافزون
چه زیان از حسود کارافزای
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد میپیمای
گرچه در عشرتند مشتی لوم
وز چه در اطلسند چند گدای
چه بزرگی بود در آن نهنهاند
هم در آن آشیان و ماوی جای
بلبلان نیز در سماع و سرود
هدهدان نیز با کلاه و قبای
پدران را ندیدهاند آخر
این گدازادگان یافه درای
وز پی کاروان جاه شما
از پی نان و جامه ناپروای
آن یکی گه نفیر گرد نفر
وان دگر گه رسیل بانگ درای
چه شد اکنون که در لغتهاشان
آسمان شد سما و ماهش آی
به شب و روزشان سپار که نیست
زین نکوتر دو پوستین پیرای
این یکی شرزهایست خیره شکر
وان دگر گرزهایست هرزهگرای
زین سپس بر سپهر گردنکش
پس از این با زمانه پهلوسای
تا ز گردش فلک نیاساید
در نعیم جهان همی آسای
مجلس عشرتت به هو یاهو
گریهٔ دشمنت به هایاهای
طبل بدخواه تو به زیر گلیم
وز ندامت ندیم ناله چو نای
هست فرمانت بر زمانه روان
هرچه رایت بود همی فرمای
که بهشتی است در جهان خدای
فرخ و خرم و همایون باد
بر خداوند این همایون جای
مجد دین بوالحسن که طیره کند
چرخ و خورشید را به قدر و به رای
آنکه با عدل او نمیگوید
سخن کاه طبع کاه ربای
وانکه با فر او نمیفکند
سایه بر کار خویش فر همای
قدر او را سپهر پای سپر
حزم او را زمانه دستگزای
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای
کرمش عفوبخش و عذرپذیر
قلمش فتنهبند و قلعهگشای
در هوای اصابت رایش
آفتاب سپهر ذرهنمای
در کمیت سیاست کینش
پشهای ز انتقام پیلربای
رعد را ابر گفته پیش کفش
وقت این لاف نیست هرزه ملای
موج را بحر گفته پیش دلش
روز این عرض نیست ژاژ مخای
ذهن او خامهایست غیبنگار
کلک او ناطقیست وحی سرای
ای بر اشراف دهر فرمان ده
وی بر ابنای عصر بارخدای
زور عزم تو آسمان قدرت
گل قهر تو آفتاباندای
با کفت حرص را فرو رفته
هر زمانی به گنج دیگر پای
همه عالم عیال جود تواند
وای اگر جود تو نبودی وای
باس تو آتشی است حادثهسوز
امن تو صیقلیست فتنهزدای
حرمی چون در سرای تو نیست
ایمنی را درین سپنجسرای
نیز تبدیل روز و شب نبود
گر تو گویی زمانه را که بپای
دی به رجعت شود به فردا باز
گر اشارت کنی که باز پس آی
گر خیالت نیامدی در خواب
کس ندیدیت در جهان همتای
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو چرخ نادره زای
ای صمیم کفت بخیل نکوه
وی صریر دلت دخیل ستای
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
زنگ پالودهٔ سر کویست
امتحانش کن و فرو پالای
دست فرسود جود تو شده گیر
تر و خشک جهان جانفرسای
ای اثرهای تو ثناگستر
وی هنرهای تو مدیحآرای
گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای
چون بود دولت تو روزافزون
چه زیان از حسود کارافزای
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد میپیمای
گرچه در عشرتند مشتی لوم
وز چه در اطلسند چند گدای
چه بزرگی بود در آن نهنهاند
هم در آن آشیان و ماوی جای
بلبلان نیز در سماع و سرود
هدهدان نیز با کلاه و قبای
پدران را ندیدهاند آخر
این گدازادگان یافه درای
وز پی کاروان جاه شما
از پی نان و جامه ناپروای
آن یکی گه نفیر گرد نفر
وان دگر گه رسیل بانگ درای
چه شد اکنون که در لغتهاشان
آسمان شد سما و ماهش آی
به شب و روزشان سپار که نیست
زین نکوتر دو پوستین پیرای
این یکی شرزهایست خیره شکر
وان دگر گرزهایست هرزهگرای
زین سپس بر سپهر گردنکش
پس از این با زمانه پهلوسای
تا ز گردش فلک نیاساید
در نعیم جهان همی آسای
مجلس عشرتت به هو یاهو
گریهٔ دشمنت به هایاهای
طبل بدخواه تو به زیر گلیم
وز ندامت ندیم ناله چو نای
هست فرمانت بر زمانه روان
هرچه رایت بود همی فرمای
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷ - مدح ابوالمفاخر امیر فخرالدین میرآب مرو معروف به آبی
ای قبلهٔ کوی خاکی و آبی
وی فخر همه قبیلهٔ آبی
ای یافته هرچه جسته از گیتی
جز مثل که این یکی نمییابی
اجرام ز رشک پایهٔ قدرت
پوشیده لباسهای سیمابی
عدل تو ز روی خاصیت کرده
با آتش فتنه سالها آبی
بر چرخ ز بهر اختیاراتت
خورشید همی کند سطر لابی
کرده صف اختران گردون را
درگاه تواند سال محرابی
دارالضربی است کرد و گفت تو
ایمن شده از مجال قلابی
چون خاک به گاه خشم بشکیبی
چون باد به وقت عفو بشتابی
درگاه تو باب اعظم عدلست
مهدی شده نامزد به بوابی
ز آسیب تو از فلک فرو ریزند
انجم چو کبوتران مضرابی
از کار عدوت چون روان گردد
تعلیم توان ستد رسن تابی
از سیم مخالفت سخا ناید
نشنیدستی ز سیم اعرابی
تاریخ تفاخرست تشریفت
هم اسلافی مرا هم اعقابی
زوداکه به دلوشان فرو دادست
این گنبد زود گرد دولابی
ای چشم نیازیان ز جود تو
چون بخت مخالفت به خوش خوابی
گفتم که به شکر آن پدید آیم
رخ کرده جلالت تو عنابی
گفتا ز گرانی رکاب من
زودا که عنان به عجز برتابی
فتحالبابی بکردم آخر هم
با آنکه تو از ورای این بابی
تا هست ز شصت دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی
خصم تو و دور چرخ او بادا
طینت قصبی و طبع مهتابی
چون دانهٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی
اسباب بقات ساخته گردون
در جمله نه صنعتی نه اسبابی
وی فخر همه قبیلهٔ آبی
ای یافته هرچه جسته از گیتی
جز مثل که این یکی نمییابی
اجرام ز رشک پایهٔ قدرت
پوشیده لباسهای سیمابی
عدل تو ز روی خاصیت کرده
با آتش فتنه سالها آبی
بر چرخ ز بهر اختیاراتت
خورشید همی کند سطر لابی
کرده صف اختران گردون را
درگاه تواند سال محرابی
دارالضربی است کرد و گفت تو
ایمن شده از مجال قلابی
چون خاک به گاه خشم بشکیبی
چون باد به وقت عفو بشتابی
درگاه تو باب اعظم عدلست
مهدی شده نامزد به بوابی
ز آسیب تو از فلک فرو ریزند
انجم چو کبوتران مضرابی
از کار عدوت چون روان گردد
تعلیم توان ستد رسن تابی
از سیم مخالفت سخا ناید
نشنیدستی ز سیم اعرابی
تاریخ تفاخرست تشریفت
هم اسلافی مرا هم اعقابی
زوداکه به دلوشان فرو دادست
این گنبد زود گرد دولابی
ای چشم نیازیان ز جود تو
چون بخت مخالفت به خوش خوابی
گفتم که به شکر آن پدید آیم
رخ کرده جلالت تو عنابی
گفتا ز گرانی رکاب من
زودا که عنان به عجز برتابی
فتحالبابی بکردم آخر هم
با آنکه تو از ورای این بابی
تا هست ز شصت دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی
خصم تو و دور چرخ او بادا
طینت قصبی و طبع مهتابی
چون دانهٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی
اسباب بقات ساخته گردون
در جمله نه صنعتی نه اسبابی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلالالدین عمر
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
میتوانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری
اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
میتوانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری
اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح صدر معظم فخرالدین محمدبن ابراهیم سری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگی
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رای این در حل و عقد از قدح هر قادحبری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمانپذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رایش را موافق گیتی پیمانشکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذرهای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بیمنت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانیاند و بس
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردمزادگی با تست و بس
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری
دست از این مشتی محالاندیش خام ابله بدار
نه به زیر منت این جمع بیهمت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتنداری همی زی مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خونگری
چند روز آرامکن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگی
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رای این در حل و عقد از قدح هر قادحبری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمانپذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رایش را موافق گیتی پیمانشکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذرهای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بیمنت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانیاند و بس
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردمزادگی با تست و بس
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری
دست از این مشتی محالاندیش خام ابله بدار
نه به زیر منت این جمع بیهمت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتنداری همی زی مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خونگری
چند روز آرامکن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - در صفت بزم و مدح ملک اعظم عماد الدین فیروزشاه و دستور بزرگ
حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بترویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم
کز میان آب روشن برفروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر
برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری
خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوستوار
فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ
در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بترویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم
کز میان آب روشن برفروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر
برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری
خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوستوار
فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ
در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - مدح خاقان اعظم رکنالدین قلج طفغاج خان
ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری
کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری
زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا
هست امروز همان رتبت پیغامبری
تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد
آنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپری
نامهٔ فتح تو سیاره به آفاق برد
که بشارت بر فتح تو نشاید بشری
خسروا قاعدهٔ ملک چنان میفکنی
ملکا جادهٔ انصاف چنان میسپری
که بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنی
که بدان پردهٔ آواز کسری بدری
تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه
خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری
ای موازی نظر رای ترا نقش قدر
چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری
رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ
گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری
در زوایاش همه طایفهای منقطعند
بوده خواهان تو عمری به دعای سحری
تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف
همه از خانه برون و همه از دانه بری
ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است
چو شود کز سر پای ملخی درگذری
کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری
زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا
هست امروز همان رتبت پیغامبری
تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد
آنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپری
نامهٔ فتح تو سیاره به آفاق برد
که بشارت بر فتح تو نشاید بشری
خسروا قاعدهٔ ملک چنان میفکنی
ملکا جادهٔ انصاف چنان میسپری
که بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنی
که بدان پردهٔ آواز کسری بدری
تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه
خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری
ای موازی نظر رای ترا نقش قدر
چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری
رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ
گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری
در زوایاش همه طایفهای منقطعند
بوده خواهان تو عمری به دعای سحری
تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف
همه از خانه برون و همه از دانه بری
ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است
چو شود کز سر پای ملخی درگذری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامهای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثبات
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
دادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سدهٔ جاه رعیتپرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجهٔ ملت صفیالدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترست
دیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آنکو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دست
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سری
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین میخوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمیگویم که در طی زبان ناوردهام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بیزری
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیکاختری
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
گلفشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بیاساس مایهای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلیگری
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
یک شبان از ملک او بیتهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید
حفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش درنگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بیافسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسد
غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمد
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبری
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثبات
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
دادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سدهٔ جاه رعیتپرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجهٔ ملت صفیالدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترست
دیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آنکو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دست
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سری
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین میخوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمیگویم که در طی زبان ناوردهام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بیزری
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیکاختری
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
گلفشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بیاساس مایهای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلیگری
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
یک شبان از ملک او بیتهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید
حفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش درنگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بیافسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسد
غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمد
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبری
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح صدر اجل خواجه مجیرالدین محمد
زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری
به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری
مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت
ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت
سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری
به آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایه
که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری
بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل
نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری
اگر بر گوهر می سایهای افتد ز پاس تو
نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری
وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد
ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری
تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو
نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری
در اوصاف تو عاجز گشتهام یارب کجا یابم
کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری
ز لطف آن کردهای با جان غمناکم که در شبها
کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری
به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون
چو اقبال تو در عالم نمیگنجم ز جباری
مرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری
ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد
که رخت کبریا هرگز به چونان کلبهای آری
نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارکتر
نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری
همین میکن که جاویدان مدد باد از توفیقت
که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری
سه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیده
یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری
الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی
الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری
روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی
که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری
بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد
که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری
موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی
مخالف سرخرو از نعمتی نه از نگونساری
به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری
مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت
ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت
سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری
به آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایه
که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری
بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل
نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری
اگر بر گوهر می سایهای افتد ز پاس تو
نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری
وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد
ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری
تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو
نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری
در اوصاف تو عاجز گشتهام یارب کجا یابم
کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری
ز لطف آن کردهای با جان غمناکم که در شبها
کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری
به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون
چو اقبال تو در عالم نمیگنجم ز جباری
مرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشد
ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری
ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد
که رخت کبریا هرگز به چونان کلبهای آری
نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارکتر
نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری
همین میکن که جاویدان مدد باد از توفیقت
که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری
سه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیده
یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری
الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی
الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری
روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی
که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری
بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد
که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری
موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی
مخالف سرخرو از نعمتی نه از نگونساری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان اعظم سنجربن ملکشاه
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی
روزگاری به حل و عقد و سزد
به چنین روزگار اگر نازی
بحر سوزی چو در سخط رانی
کان فشانی چو با کرم سازی
به سر تیغ ملک بستانی
به سر تازیانه دربازی
به مباهات آسمان به صدا
کرده با کوس تو همآوازی
فتح رابا سپید مهرهٔ رزم
بوده در موکب تو دمسازی
آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهای پروازی
روز هیجا که ترکیان گردند
زیر ران مبارزان تازی
تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ
هر دو نازان ز روی دمسازی
زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهای اهوازی
باشد از روی نسبت و صولت
سوی دشمن چو حمله آغازی
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس او طبل حیدر رازی
چون گشاد تو در هوای نبرد
کرد شاهین فتح پروازی
نوک پیکانت بر فلک دوزد
حکم آینده را به طنازی
مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو یازی
تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل دیو راز بگدازی
در چنان موقفی ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازی
ور ز تو جان رفته خواهد باز
به سر نیزه در وی اندازی
ملک میکرد با ظفر یک روز
فتنه را در سکوت غمازی
کاین چنین خصم در کمین و تو باز
فارغ از هر سویی همی تازی
رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزی به من نپردازی
ظفر آواز داد و گفت ای ملک
چه حذوریست این و مجتازی
سایهٔ ایزد آفتاب ملک
آن ظفرپیشه خسرو غازی
شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنهسوزی و عافیتسازی
آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازی
فتح بینی که با زبانهٔ او
چون سمندر همی کند بازی
آنکه در ظل رایتش عمریست
تا به نهمت همی سرافرازی
وانکه بر طرف رستهٔ عدلش
شیر دکان ستد به خرازی
وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشید کرد خبازی
ای زمان تو بیتناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازی
وی ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازی
تا خزان و بهار توبه نکرد
این ز صرافی آن ز بزازی
باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازی
ملک ترکی و ملت تازی
روزگاری به حل و عقد و سزد
به چنین روزگار اگر نازی
بحر سوزی چو در سخط رانی
کان فشانی چو با کرم سازی
به سر تیغ ملک بستانی
به سر تازیانه دربازی
به مباهات آسمان به صدا
کرده با کوس تو همآوازی
فتح رابا سپید مهرهٔ رزم
بوده در موکب تو دمسازی
آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهای پروازی
روز هیجا که ترکیان گردند
زیر ران مبارزان تازی
تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ
هر دو نازان ز روی دمسازی
زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهای اهوازی
باشد از روی نسبت و صولت
سوی دشمن چو حمله آغازی
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس او طبل حیدر رازی
چون گشاد تو در هوای نبرد
کرد شاهین فتح پروازی
نوک پیکانت بر فلک دوزد
حکم آینده را به طنازی
مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو یازی
تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل دیو راز بگدازی
در چنان موقفی ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازی
ور ز تو جان رفته خواهد باز
به سر نیزه در وی اندازی
ملک میکرد با ظفر یک روز
فتنه را در سکوت غمازی
کاین چنین خصم در کمین و تو باز
فارغ از هر سویی همی تازی
رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزی به من نپردازی
ظفر آواز داد و گفت ای ملک
چه حذوریست این و مجتازی
سایهٔ ایزد آفتاب ملک
آن ظفرپیشه خسرو غازی
شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنهسوزی و عافیتسازی
آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازی
فتح بینی که با زبانهٔ او
چون سمندر همی کند بازی
آنکه در ظل رایتش عمریست
تا به نهمت همی سرافرازی
وانکه بر طرف رستهٔ عدلش
شیر دکان ستد به خرازی
وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشید کرد خبازی
ای زمان تو بیتناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازی
وی ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازی
تا خزان و بهار توبه نکرد
این ز صرافی آن ز بزازی
باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ناصرالدین طوطیبک
ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
فرزین بنهی به طرح رستم را
آنجا که به لعب اسب کینتوزی
صد شه به پیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می خور به مراد خود شبانروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
فرزین بنهی به طرح رستم را
آنجا که به لعب اسب کینتوزی
صد شه به پیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می خور به مراد خود شبانروزی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۷
ای کرده ز تیغت فلک تحاشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بیتحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
فتحت ز حشم نصرت از حواشی
پیروزی و شاهی ترا مسلم
بر جملهٔ آفاق بیتحاشی
در بندگی تو سپهر و ارکان
یکسان شده از روی خواجه تاشی
هندوی تو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک را وثاق باشی
پیشانی شیر فلک خراشد
روباه درت آسمان خراشی
از سایهٔ رایت زمانه پوشی
وز دامن همت ستاره پاشی
گر هندسهٔ مدح تو نبودی
قادر که شدی بر سخن تراشی
ای روز جهان از تو عید دولت
آن روز مبادا که تو نباشی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - مدح ناصرالدین طوطیبیک و عضدالدین کندکز
یافت احوال جهان رونق جاویدانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنانشان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدلشان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانی
زانکه در سایهٔ او مینتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارونوار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیمالله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بیفایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنانشان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدلشان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانی
زانکه در سایهٔ او مینتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارونوار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیمالله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بیفایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را
خوبرویان جهان بنده به جانند او را
دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز
جای آنست که بر دیده نشانند او را
دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب
پاکبازان جهان بنده از آنند او را
گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی
از کف من به جهانی نجهانند او را
نیست بیمصلحتی از بر او دوری من
برمیدم ز برش، تا نرمانند او را
قیمت قامت او را من بیدل دانم
ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟
ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
بندهٔ تست، نام که خوانند او را
خوبرویان جهان بنده به جانند او را
دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز
جای آنست که بر دیده نشانند او را
دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب
پاکبازان جهان بنده از آنند او را
گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی
از کف من به جهانی نجهانند او را
نیست بیمصلحتی از بر او دوری من
برمیدم ز برش، تا نرمانند او را
قیمت قامت او را من بیدل دانم
ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟
ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
بندهٔ تست، نام که خوانند او را
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای پرتو روحالقدس تابان ز رخسار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید به زنهار شما
نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم
قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب
قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی
میلاد شادیها همی از روز دیدار شما
زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل
صد جاثلیق زندهدل چون من خریدار شما
گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته
خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما
ای عیدتان بر خام خم گوسالهٔ زرینه سم
فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما
دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد
چون اوحدی یومالاحد آید به زنهار شما
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست
یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟
انصاف توان داد که: با لطف وجودش
بنیاد وجود دگران از گل و خشتست
زین بیش مده وعده به فردای بهشتم
کامروز به نقد از رخ او خانه بهشتست
با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو
بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست
گفتم که: بگویم به کسی درد دل خویش
از خود به جهان یک دل بیدرد نهشتست
جان را نبود قیمت و دل چیست بر او؟
کس نام چنین ها نتوان برد، که زشتست
ای اوحدی، از سر بنهی بر خط او نه
کامروز کسی بهتر ازین خط ننوشتست
یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟
انصاف توان داد که: با لطف وجودش
بنیاد وجود دگران از گل و خشتست
زین بیش مده وعده به فردای بهشتم
کامروز به نقد از رخ او خانه بهشتست
با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو
بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست
گفتم که: بگویم به کسی درد دل خویش
از خود به جهان یک دل بیدرد نهشتست
جان را نبود قیمت و دل چیست بر او؟
کس نام چنین ها نتوان برد، که زشتست
ای اوحدی، از سر بنهی بر خط او نه
کامروز کسی بهتر ازین خط ننوشتست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح
بیا، که زنده به بوی تو میشوند ارواح
تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح
فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد
که بر سواد شب تیره پرتو مصباح
به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟
هزار سال گر افاق طی کند سیاح
من از شریعت عشق تو دارم این فتوی
که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح
صلاح ما همه در گوشهٔ خراباتست
چرا ملامت ما میکنند اهل صلاح؟
سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان
که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح
بیا، که زنده به بوی تو میشوند ارواح
تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح
فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد
که بر سواد شب تیره پرتو مصباح
به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟
هزار سال گر افاق طی کند سیاح
من از شریعت عشق تو دارم این فتوی
که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح
صلاح ما همه در گوشهٔ خراباتست
چرا ملامت ما میکنند اهل صلاح؟
سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان
که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید
هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر
هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید
آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت
شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید
عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا
راستی بیقدمست ار نه به سر باز آید
نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد
طفل باشد که به بادام و شکر باز آید
بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید
زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید
به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد
هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب
کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید
هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر
هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید
آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت
شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید
عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا
راستی بیقدمست ار نه به سر باز آید
نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد
طفل باشد که به بادام و شکر باز آید
بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند
در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید
زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد
زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید