عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱۱ - سبب نظم این دفتر
من که در این باغ چو مرغ سحر
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۷
چند گاهی است که دل می کشدم سوی برنج
لله الحمد که دیدم به جهان روی برنج
حبشی گشته دعاگوی مزعفر شب و روز
آن سیه چرده بلی هست چو هندوی برنج
می زند بر من سودازده روغن چشمک
چون به بازار نگاهی بکنم سوی برنج
بر سر سفره بدم همنفس آش حلیم
که پدیدار شد از دور هیاهوی برنج
گر دهد دست من بی سر و پا را این دم
دو جهان را بکنم وقف به یک موی برنج
حاجت پیک اجل نیست که اندر مطبخ
جان دهد صوفی سودا زده از بوی برنج
لله الحمد که دیدم به جهان روی برنج
حبشی گشته دعاگوی مزعفر شب و روز
آن سیه چرده بلی هست چو هندوی برنج
می زند بر من سودازده روغن چشمک
چون به بازار نگاهی بکنم سوی برنج
بر سر سفره بدم همنفس آش حلیم
که پدیدار شد از دور هیاهوی برنج
گر دهد دست من بی سر و پا را این دم
دو جهان را بکنم وقف به یک موی برنج
حاجت پیک اجل نیست که اندر مطبخ
جان دهد صوفی سودا زده از بوی برنج
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲
در نماز درآمدم، به اللّه نظر میکردم؛ چنانکه صفت کنند حور را، نیمهاش از کافور است و نیمهاش از زعفران و مویش از مُشک؛ و یا گویند فلان کس را سریست از شرم و پاییست از صدق و غیر وی، همچنان اللّه را میبینم همه رحمت و جلال و عظمت و کرم و قدرت و حکمت و قدم و حیات و اعطای مزهها. اکنون در اللّه و در این صفات بیکرانهٔ اللّه نظر میکنم تا مزهٔ نوعنوع را در وی مشاهده میکنم و طمع میدارم که این همه را به من دهد، و میبینم که میدهد.
اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه مینماید که مرا نظر میدهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را میبینم و همه صفاتش را میبینم، یعنی هیچ جای بیقدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود میبینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشمهاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشمها در اللّه مینگرم و میبینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را میبینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشیهای جهان میباشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیدهای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب میکنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل میشود. در سر مجموع مرادها نظر میکنم، هریک مراد را تمام نظر میکنم و میبینم که اللّه آن را چگونه زنده میکند و چگونه مدد میکند و هست میکند، و در این میان اللّه را و عین مزههای اللّه را و جمال اللّه را مشاهده میکنم و میبینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشیها نظر میکنم، میبینم که از اللّه مزه در خوشیها چگونه میآید که هستکنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعلِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب میکنم و در اللّه نظر میکنم، مزهها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه میکنم، میبینم که هم در من و در اجزای من این مزههای صفات اللّه چنان فروآید که من گران میشوم و عین مزه میشوم
و اللّه اعلم.
اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه مینماید که مرا نظر میدهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را میبینم و همه صفاتش را میبینم، یعنی هیچ جای بیقدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود میبینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشمهاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشمها در اللّه مینگرم و میبینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را میبینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشیهای جهان میباشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیدهای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب میکنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل میشود. در سر مجموع مرادها نظر میکنم، هریک مراد را تمام نظر میکنم و میبینم که اللّه آن را چگونه زنده میکند و چگونه مدد میکند و هست میکند، و در این میان اللّه را و عین مزههای اللّه را و جمال اللّه را مشاهده میکنم و میبینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشیها نظر میکنم، میبینم که از اللّه مزه در خوشیها چگونه میآید که هستکنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعلِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب میکنم و در اللّه نظر میکنم، مزهها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه میکنم، میبینم که هم در من و در اجزای من این مزههای صفات اللّه چنان فروآید که من گران میشوم و عین مزه میشوم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه میگفتم و بر این اندیشه میگفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۵
میگفتم در اللّه متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم، که تحیر با تدارک راست نیاید؛ چو اللّه مستغنی است، همه عاشق و محب میخواهد و بس. همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره پاره محب اللّه شوم، و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۹ - قصّهٔ عبدالله بن زبیر
و بوده است در جهان مانند این، که چون عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، بخلافت بنشست بمکّه، و حجاز و عراق او را صافی شد و مصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت، عبد الملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت او داشت، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبد الملک سوی شام بازگشت و حجّاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته بمکّه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است. حجّاج با لشکر بیامد و با عبد اللّه جنگ پیوست، و مکّه حصار شد و عبد اللّه مسجد مکّه را حصار گرفت و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن را فرود آوردند. و عبد اللّه چون کارش سخت تنگ شد، از جنگ بایستاد.
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
و حجّاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است، و دانم که بر امانی که من دهم، بیرون نیایی، بر حکم عبد الملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بیبند، عزیزا مکرّما، آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبد اللّه گفت: تا درین بیندیشم. آن شب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد. بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد.
وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر ابو بکر الصّدّیق بود، رضی اللّه عنه-، و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید. پس گفت «ای فرزند، این خروج که تو بر بنی امیّه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت: بخدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است. گفت: پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن، چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوّام بوده است و جّدت از سوی من بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنه. و نگاه کن که حسین علی، رضی اللّه عنهما، چه کرد. او کریم بود و بر حکم پسر زیاد، عبید اللّه تندرنداد.» گفت:
ای مادر، من هم بر اینم که تو میگویی، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم درین کار. اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت. امّا میاندیشم که چون کشته شوم، مثله کنند. مادرش گفت: چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید.
عبد اللّه همه شب نماز کرد و قران خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره نون و القلم و سوره هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست- و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون وی نکرده است- و در رفت و مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت «دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی»، چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن میفرستد، و البتّه جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند. و عبد اللّه بیرون آمد، لشکر خویش را بیافت پراگنده و برگشته و وی را فرود گذاشته، مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد، در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمایید، همگان رویها بوی نمودند، عبد اللّه این بیت بگفت، شعر:
انّی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثمّ ینکر
چون بجنگ جای رسیدند، بایستادند- روز سهشنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ثلث و سبعین من الهجرة - و حجّاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتّب کرد، اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنّسرین را برابر در بنوسهم. و حجّاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند.
عبد اللّه زبیر چون دید لشکری بیاندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت: یا آل الزّبیر، لو طبتم لی نفسا عن انفسکم کنّا اهل بیت من العرب اصطلمنا (فی اللّه) عن آخرنا و ما صحبنا عارا. امّا بعد یا آل الزّبیر فلا یرعکم وقع السّیوف فانّی لم احضر موطنا قطّ الّا ارتثثت فیه بین القتلی و ما اجد من دواء جراحها اشّد ممّا اجد من الم وقعها، صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لا اعلم امرءا منکم کسر سیفه و استبقی نفسه، فانّ الرّجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرأة اعزل.
غضّوا ابصارکم عن البارقة و لیشغل کلّ امرئ قرنه و لا یلهینّکم السّؤال عنّی و لا یقولنّ احد این عبد اللّه بن الزّبیر الا من کان سائلا عنّی، فانّی فی الرّعیل الاوّل . ثمّ قال، شعر:
ابی لابن سلمی انّه غیر خالد
ملاقی المنایا ایّ صرف تیمّما
فلست بمبتاع الحیوة بسبّة
و لا مرتق من خشیة الموت سلّما
پس گفت «بسم اللّه، هان ای آزادمردان، حمله برید» و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب. و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند، چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند. و جان را میزدند، و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند. عبد اللّه نیرو کرد تا جمله مردم برابر درها را پیش حجّاج افکند و نزدیک بود که هزیمت شدند، حجّاج فرمود تا علم پیشتر بردند و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند . درین آویختن عبد اللّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی فرودوید، آواز داد و گفت:
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا
و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما
و سنگی دیگر آمد قویتر بر سینهاش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبد اللّه خون دید، بانگ کرد که «امیر المؤمنین را بکشتند.» و دشمنان وی را نمیشناختند، که روی پوشیده داشت، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردند که او عبد اللّه است، بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش، رضی اللّه عنه، و سرش بر داشتند و پیش حجّاج بردند. او سجده کرد. و بانگ برآمد که عبد اللّه زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید. و حجّاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند، نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند . و سر عبد اللّه زبیر، رضی اللّه عنهما، را بنزدیک عبد الملک مروان فرستاد و فرمود تا جثّه او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند، هیچ جزعی نکرد و گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، اگر پسرم نه چنین کردی، نه پسر زبیر و نبسه بو بکر صدّیق، رضی اللّه عنهما، بودی. و مدّتی برآمد، حجّاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت: «سبحان اللّه العظیم! اگر عایشه، امّ المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی، هرگز این خلافت به بنی امیّه نرسیدی، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید» پس گروهی زنان را برین کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند. چون دار بدید، بجای آورد که پسرش است، روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت: گاه آن نیامد که این سوار را ازین اسب فرود آورند؟» و برین نیفزود و برفت، و این خبر بحجّاج بردند، بشگفت بماند و فرمود تا عبد اللّه را فروگرفتند و دفن کردند.
و این قصّه هرچند دراز است، درو فایدههاست، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی؛ اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود، بس شگفت داشته نیاید . و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت، طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار .
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۸۱
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۰۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۹۹
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
احمد شاملو : آیدا در آینه
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
بهمنِ ۱۳۴۲
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
بهمنِ ۱۳۴۲
احمد شاملو : مدایح بیصله
سحر به بانگِ زحمت و جنون
احمد شاملو : مدایح بیصله
پاییزِ سنهوزه
برای منیژه قوامی
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
غرشِ خامِ تندرهای پوده...
در معرفی ندا ابکاری
غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت
و تندبارهای عنانگسسته فرونشست.
اینک چشمهسارِ زمزمه:
زلال
(چرا که از صافیهای اعماق میجوشد)
وخروشان
(چرا که ریشههایش دریاست)
□
هنگامی که مُجابم کرد
دختربچهیی بیش نبود:
نهالی خُرد
در معرضی بیآفتاب.
از خود میپرسیدم:
«ــ آیا چون مشّاطهیی سفیه
صفای کودکانهاش را
به پیرایه و آرایهی فوت و فنِ سخنوری مخدوش نمیکنم؟»
باز با خود میگفتم:
«ــ بودن دیگر است و شدن دیگر...
آن که شد
باری
از شدنتر باز نخواهد ماند:
کشیدهگام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانونِ زرینِ خود را
در گسترهی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.»
□
هنگامی که مُجابم کرد
نهالی خُرد بود
در معرضی بیآفتاب.
کنونش درختی میبینم بربالیده و گستردهشاخسار
که سایهاش به فتحِ زمینِ سوزان میرود. ــ
نگاهش کنید!
۱۸ بهمنِ ۱۳۶۴
غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت
و تندبارهای عنانگسسته فرونشست.
اینک چشمهسارِ زمزمه:
زلال
(چرا که از صافیهای اعماق میجوشد)
وخروشان
(چرا که ریشههایش دریاست)
□
هنگامی که مُجابم کرد
دختربچهیی بیش نبود:
نهالی خُرد
در معرضی بیآفتاب.
از خود میپرسیدم:
«ــ آیا چون مشّاطهیی سفیه
صفای کودکانهاش را
به پیرایه و آرایهی فوت و فنِ سخنوری مخدوش نمیکنم؟»
باز با خود میگفتم:
«ــ بودن دیگر است و شدن دیگر...
آن که شد
باری
از شدنتر باز نخواهد ماند:
کشیدهگام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد
و قانونِ زرینِ خود را
در گسترهی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.»
□
هنگامی که مُجابم کرد
نهالی خُرد بود
در معرضی بیآفتاب.
کنونش درختی میبینم بربالیده و گستردهشاخسار
که سایهاش به فتحِ زمینِ سوزان میرود. ــ
نگاهش کنید!
۱۸ بهمنِ ۱۳۶۴
سهراب سپهری : آوار آفتاب
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
نیایش
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .
سهراب سپهری : صدای پای آب
صدای پای آب، نثار شبهای خاموش مادرم
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر
حجر الاسود من روشنی باغچه است
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان ها مرده است
پدرم وقتی مُرد، آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت، تار هم می زد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت
فکر، بازی می کرد
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: شما
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال.
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو.
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از خزر نقشه جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز:
جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ نازی ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه دفع آفات.
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر لوله کشی.
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست دولت.
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در باغ معلق می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام نگین ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی ماه، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی مجذور آینه است.
زندگی گل به توان ابدیت،
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما،
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنوناست.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر
حجر الاسود من روشنی باغچه است
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی، ... می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان ها مرده است
پدرم وقتی مُرد، آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت، تار هم می زد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود
باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت
فکر، بازی می کرد
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.
بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: شما
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال.
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو.
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از خزر نقشه جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز:
جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ نازی ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه دفع آفات.
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر لوله کشی.
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست دولت.
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در باغ معلق می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام نگین ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی ماه، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی مجذور آینه است.
زندگی گل به توان ابدیت،
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما،
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنوناست.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳
سهراب سپهری : حجم سبز
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.
سهراب سپهری : حجم سبز
ورق روشن وقت
از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....
سهراب سپهری : زندگی خوابها
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.