عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۴
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا برداری کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین بهمست
این از لب یار خواه و آن از لب جام
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
من دوش بآرزوی رویت هر دم
در رنگ گل و باده نگه می کردم
با ساغر و با رباب تا روز فراخ
بر یاد رخت می زدم و می خوردم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۳
من دوش شراب ارغوانی خوردم
با یار بکام دوستکانی خوردم
تاریکی شب شاهد حالست که دوش
من با خضر آب زندگانی خوردم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲۱
گفتی ز برای می که کمتر خور ازین
آخر بچه عذر بر نداری سر ازین؟
عذرم رخ یارو بادۀ صبحدمست
انصاف بده چه عذر زوشن تر ازین؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۸
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه
آن می که چو زنجیر پیچد بر خود
دیوانه شدم، بیار بر دستم نه
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷۸
در پنجه شدم با قدح مرد گرای
تا کرد چنانم که نجنبم از جای
با ساغر باده در کمر دست که کرد
کورانه بعاقبت در آورد از پای؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
روز عیدست بده جام شراب
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب
مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب
وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از مستی و خواب
بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب
رفت آن دور که دوران فلک
هرزه می داشت دلم را بعذاب
این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب
زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب
هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب
بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب
آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز شراب
و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب
آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب
سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب
گیرو دار قدحست ای ساقی
هان و هان! موسم شادی دریاب
آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب
خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب
پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب
می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب
خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب
عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب
بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب
دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب
از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب
طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب
صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب
آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب
نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب
آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب
ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب
مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب
چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب
صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب
زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بوس تو فلک همچو رکاب
پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب
همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب
تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب
سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب
هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب
هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب
تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب
احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب
فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب
چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب
ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب
چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب
سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب
تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب
خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب
رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب
عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب
لبت اندر لب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳۱ - و له ایضاً
گشاده در مه مهراز رخان نقاب انگور
نموده عقد پراز لؤلؤ خوشاب انگور
فراز دیدۀ مخمور خوب می بندد
زشعرم مسکی و مخمری دو صد نقاب انگور
.............................................
طلوع داد چو گردون تیر تاب انگور
سر نشاط جوانی مگر همی دارد
که جعد خوشه کند هرمهی رباب انگور
بچرخ داد قباهای سبز طوطی وش
عوض گرفت ازو قرطۀ غراب انگور
فلک بغوره همی گوید اینست سر دو ترش
تو صبر کن که چه شیرین دهد جواب انگور
بر قصب تو چو زمرد بد آنگهی یاقوت
درآبگینه یکی لعل شدمذاب انگور
زلطف طبع برآتش همیشه آب زند
هرآتشی که غم افروخت چون کباب انگور
بساغر اندر شاید که خون بگرید زار
که ... بچرخشت در عذاب انگور
تناسخست مگر مذهب طرب از می
بر جعت آورد از گنبد حباب انگور(؟)
به آب چشم و بخون جگر پدید آورد
برای نزهت می خوارگان شراب انگور
مگر ز هیبت خواجه خبر نمی دارد
که نیک می سپرد راه نا صواب انگور
پیام حسنش ارباد سوی باغ آرد
بخاک درفتد از تاک زر خراب انگور
و گر بنوک رزان برگذر کند خلقش
شود زعکسدر شیشۀ گلاب انگور
بپردۀ عنبی جلوۀ بصر بخشد
فروغ رای وی اربیندش بخواب انگور(؟)
بسایه با نی اندر بسا که غوره فشرد
برجمالش در چشم آفتاب انگور(؟)
اگر قمر نه ز خورشید نور کردی وام
چگونه رنگ گرفتی زماهتاب انگور
بزرگوارا ، صدرا ،مگر منازع تست
که گشته اسیر .... انگور
توقعست که آویزمش بدولت تو
چو دشمنان تو از میخ در طناب انگور
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۳
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۲
یار میخواره من دی قدحی باده به دست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
بر در صومعه بنشست و سلامی در داد
سرِ خُم را بگشاد و در غم را بست
دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو
گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
زلف زنجیر وَشش کز سرایمان برخاست
رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
پشت بر صومعه کریدم و سوی بتکده روی
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد بر هم زده،کاسه به کف و کوزه به دست
چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره
که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳
روزی که به دست برنهم جام شراب
وز غایت خرمی شوم مست و خراب
صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب
زین طبع چو آتش و سخنهای چو آب
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ای باده،کدام دایگان پروردت
جانت به سزا بود،که خدمت کردت؟
ای آب حیات،بنده آن خضرم
کز ظلمت آن گور برون آوردت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
می را که همیشه با خرد دندان است
هم اوست که مونس خردمندان است
می در خُم اگر چه سر گرفته است رواست
در شیشه نگر که خرم و خندان است
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
کو پر می صافی مروق ساغر؟
کو سر ز می تا خط ازرق ساغر؟
من داد طرب بدادمی در بغداد
گر دجله شرابستی و زورق ساغر
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
گفتی چو بماندی از شراب آوردن
مستی به تو می نیست صواب آوردن
در ده که به مستان می ناب آوردن
گنجیست روان سوی خراب آوردن
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
در ده می لعل لاله گون صافی
بگشای ز حلق شیشه خون صافی
کامروز برون ز جام می نیست مرا
یک دوست که دارد اندرون صافی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۲ - یار عهد جوانی
به عهد جوانی چنان بودمی
که از سایه خود رمان بودمی
ملول از خود و از همه کس نفور
به اندوه نزدیک از انبوه دور
چنان فکرم از خویشتن می‌ربود
که آسایش از خواب و خوردم نبود
به سودا چنان مشتغل بودمی
که بی‌بهره از آب و گل بودمی
چو فرهاد شوریده در کوه و دشت
بسی گشته‌ام بشنو این سرگذشت
چه می‌گویم ار بازیابی رموز
نرفت از سرم شورِ شیرین هنوز
زمانی نبودم ز می ناگزیر
که هم پای مردست و هم دستگیر
مددگارِ فکر شبان روز من
نمودار طبع نوآموز من
چو بار موافق ندیدم چو می
شب و روز خالی نبودم ز وی
چنان با خودش هم نفس کردمی
که بی او نفس برنیاوردمی
چنان با دم من دمش در گرفت
که ملک وجودم مسخر گرفت
ولیکن به بیداد در ملک من
تصرّف نیارست کرد اهرِمن
چنانش به انصاف میداشتی
که بیگانه در ملک نگذاشتی
چو بیرون نشد حکمش از اعتدال
طبیعت به تدریج کرد احتمال
ازین پیشم این بیت اوراد بود
که بر بادم از طبع وقّاد بود
مرا راح روح اللهی دیگرست
که روحم ازو بوده در پیکرست
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۶ - صبوحی
صبوح آفتِ مغز و ضعفِ دل است
ولی طبعِ بُرنا بدان مایل است
خوش آید صبوحی طربناک را
خصوصا جوانانِ چالاک را
دم صبح دارد هوایی دگر
مقاماتِ اِخوان صفایی دگر
همی تا برآید ز کوه آفتاب
فرو شد سرمست حالی به خواب
اگر بر صبوحی شود باز روز
گرانی کند مجلس دل فروز
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۵ - کرامات می
ندیدیم هرگز به عمر دراز
در بسته بر می که نگشود باز
عجب نبود از می که هنگامِ بود
گر آید ز کتمِ عدم در وجود
بجایی کند دستگیری مست
که چرخش نهد بر زمین پشت دست
اگر در زمین نیز باشد دفین
چو می‌خواره سر بر زند از زمین
اگر شمّه‌ای از کرامات می
بگویم عجایب بمانی ز وی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۰ - خلوت آباد حکیم
مرا هر چه با خویشتن بودمی
نه در مجلس انجمن بودمی
به اوقات بودی ز ماءالعنب
دو شیشه سه من راتبِ روز و شب
درِ خلوت آباد در بستمی
به کنج خود آسوده بنشستمی
به هر موسمی خانه‌ای داشتم
حکیمانه پیمانه‌ای داشتم
به دفع ملالت به رفع حجاب
روان کردنی کاسه‌ی پر شراب
فرو دادمی کاسه سرسیاه
به میعاد عادت به رسم و به راه
درِ اشتها چون شدی باز، باز
سبک کردمی لقمه‌ای چند گاز
به هر وقت می‌بود نفسِ حقیر
ز اندک غذا ریزه‌ای ناگزیر