عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۴ - کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست
در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت
گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش
این چرا کردی شتاب اندر سباق؟
گفت از افراط مهر و اشتیاق
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی
بعد ازان قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار
آمد الهامش که یک چندی بدند
که درین غم بر تو منکر میشدند
که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق؟
من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگان بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان
من تو را بیاین کرامتها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو ازان بگذشتهیی کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن
وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت
گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش
این چرا کردی شتاب اندر سباق؟
گفت از افراط مهر و اشتیاق
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی
بعد ازان قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار
آمد الهامش که یک چندی بدند
که درین غم بر تو منکر میشدند
که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق؟
من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگان بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان
من تو را بیاین کرامتها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو ازان بگذشتهیی کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن
وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۸ - جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود
بود شیخی رهنمایی پیش ازین
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دارالجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سختدل چونی؟ بگو ای نیکخو
ماز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه میداریم با پشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا؟
یا که رحمت نیست اندر دل تو را؟
چون تو را رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدستمان از تو کنون؟
ما به اومید توایم این پیشوا
که بنگذاری توما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما تویی آن روز سخت
درچنان روز و شب بیزینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن توست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشکریز؟
من شفیع عاصیان باشم به جان
تا رهانمشان ز اشکنجهی گران
عاصیان واهل کبایر را به جهد
وارهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغند
از شفاعتهای من روز گزند
بلکه ایشان را شفاعتها بود
گفتشان چون حکم نافذ میرود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آن که بیوزر است شیخ است ای جوان
در قبول حق چواندر کف کمان
شیخ که بود؟ پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژامید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستیاش نماند تای مو
چون که هستیاش نماند پیر اوست
گر سیهمو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید اربا خود است
او نه پیر است و نه خاص ایزد است
ور سر مویی ز وصفش باقی است
او نه از عرش است او آفاقی است
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دارالجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سختدل چونی؟ بگو ای نیکخو
ماز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه میداریم با پشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا؟
یا که رحمت نیست اندر دل تو را؟
چون تو را رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدستمان از تو کنون؟
ما به اومید توایم این پیشوا
که بنگذاری توما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما تویی آن روز سخت
درچنان روز و شب بیزینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن توست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشکریز؟
من شفیع عاصیان باشم به جان
تا رهانمشان ز اشکنجهی گران
عاصیان واهل کبایر را به جهد
وارهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغند
از شفاعتهای من روز گزند
بلکه ایشان را شفاعتها بود
گفتشان چون حکم نافذ میرود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آن که بیوزر است شیخ است ای جوان
در قبول حق چواندر کف کمان
شیخ که بود؟ پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژامید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستیاش نماند تای مو
چون که هستیاش نماند پیر اوست
گر سیهمو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید اربا خود است
او نه پیر است و نه خاص ایزد است
ور سر مویی ز وصفش باقی است
او نه از عرش است او آفاقی است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف
مرد مهمان صبر کرد و ناگهان
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیمشب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور میخواندی درست
گشت بیصبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همیخوانی همیبینی سطور؟
آنچه میخوانی بر آن افتادهیی
دست را بر حرف آن بنهادهیی
اصبعت در سیر پیدا میکند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب میداری از صنع خدا؟
من ز حق در خواستم کی مستعان
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز ده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کی مرد کار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
هم چنان کرد و هر آن گاهی که من
وا گشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شبنورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بیدست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
چون که بیآتش مرا گرمی رسد
راضیام گر آتشش ما را کشد
بیچراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان میکنی؟
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیمشب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور میخواندی درست
گشت بیصبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همیخوانی همیبینی سطور؟
آنچه میخوانی بر آن افتادهیی
دست را بر حرف آن بنهادهیی
اصبعت در سیر پیدا میکند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب میداری از صنع خدا؟
من ز حق در خواستم کی مستعان
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز ده دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کی مرد کار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
هم چنان کرد و هر آن گاهی که من
وا گشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شبنورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بیدست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
چون که بیآتش مرا گرمی رسد
راضیام گر آتشش ما را کشد
بیچراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان میکنی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۷ - سر طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه میگوید ز مشتاقی کلیم
با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری
موسیا تو قوم خود را هشتهیی
در پی نیکوپیی سرگشتهیی
کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی؟ چند جویی؟ تا کجا؟
آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین
گفت موسیٰ این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
میروم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا
سالها پرم به پر و بالها
سالها چه بود؟ هزاران سالها
میروم یعنی نمیارزد بدان؟
عشق جانان کم مدان از عشق نان
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو
بین چه میگوید ز مشتاقی کلیم
با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری
موسیا تو قوم خود را هشتهیی
در پی نیکوپیی سرگشتهیی
کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی؟ چند جویی؟ تا کجا؟
آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین
گفت موسیٰ این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
میروم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا
سالها پرم به پر و بالها
سالها چه بود؟ هزاران سالها
میروم یعنی نمیارزد بدان؟
عشق جانان کم مدان از عشق نان
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۵ - هفت مرد شدن آن هفت درخت
بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم میمالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان؟
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند؟
پیش ازین بر من نظر ننداختند؟
از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود
پاسخم دادند خندان کی عزیز
این بپوشیدهست اکنون بر تو نیز؟
بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست؟
گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند؟
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نز جاهلی
بعد ازان گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست
گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبتهای پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک
دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند
پیش اصل خویش چون بیخویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد
سر چنین کردند هین فرمان تو راست
تف دل از سر چنین کردن بخاست
ساعتی با آن گروه مجتبیٰ
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زان که ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوینها ز ساعت خاستهست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بیچون شوی
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زان کش آن سو جز تحیر راه نیست
هر نفر را بر طویلهی خاص او
بستهاند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی
جز به دستوری نیاید رافضی
از هوس گر از طویله بسکلد
در طویلهی دیگران سر در کند
در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار
اختیاری میکنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حبسی؟ چرا؟
روی در انکار حافظ بردهیی
نام تهدیدات نفسش کردهیی
جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم میمالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان؟
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند؟
پیش ازین بر من نظر ننداختند؟
از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود
پاسخم دادند خندان کی عزیز
این بپوشیدهست اکنون بر تو نیز؟
بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست؟
گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند؟
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نز جاهلی
بعد ازان گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست
گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبتهای پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک
دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند
پیش اصل خویش چون بیخویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد
سر چنین کردند هین فرمان تو راست
تف دل از سر چنین کردن بخاست
ساعتی با آن گروه مجتبیٰ
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زان که ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوینها ز ساعت خاستهست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بیچون شوی
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زان کش آن سو جز تحیر راه نیست
هر نفر را بر طویلهی خاص او
بستهاند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی
جز به دستوری نیاید رافضی
از هوس گر از طویله بسکلد
در طویلهی دیگران سر در کند
در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار
اختیاری میکنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حبسی؟ چرا؟
روی در انکار حافظ بردهیی
نام تهدیدات نفسش کردهیی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۲ - دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
هم چنین میرفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک میرفت از دو چشمش وان دعا
بیخود از وی می بر آمد بر سما
آن دعای بیخودان خود دیگر است
آن دعا زو نیست گفت داور است
آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهی مخلوق نه اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بیرشوتان یاریگران
در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را به جهد خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر
بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار
وان زدم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند کین
میرهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشمشوخ
ما چو روباهان و پای ما کرام
میرهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریک ما چون دم ماست
عشقها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم زاستدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دلها شویم
این نمیبینیم ما کندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد ازان دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجایت خاستهست؟
در هوای آن که گویندت زهی
بستهیی در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
تو دلا منظور حق آن گه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همیگوید نظرمان در دل است
نیست بر صورت که آن آب و گل است
تو همیگویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آبدست
زان که گر آب است مغلوب گل است
پس دل خود را مگو کین هم دل است
آن دلی کز آسمانها برتر است
آن دل ابدال یا پیغامبر است
پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده
آب ما محبوس گل ماندهست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را؟
جذب تو نقل و شراب ناب را
هم چنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زینها تورا مستی کند
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدان مفقود مستیات بدهست
جز به اندازهی ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحبدلم
حاجت غیری ندارم واصلم
آن چنان که آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد؟
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل زاهل دل برداشتی
خود روا داری که آن دل باشد این
کو بود در عشق شیر و انگبین؟
لطف شیر و انگبین عکس دل است
هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایهٔ دل چون بود دل را غرض؟
آن دلی کو عاشق مال است و جاه
یا زبون این گل و آب سیاه
یا خیالاتی که در ظلمات او
میپرستدشان برای گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور؟
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدام است؟ آن کدام؟
ریزهٔ دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
دل محیط است اندرین خطهی وجود
زر همیافشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامیها نثار
میکند بر اهل عالم اختیار
هر که را دامن درست است و معد
آن نثار دل بر آن کس میرسد
دامن تو آن نیاز است و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زان سنگها
تا بدانی نقد را از رنگها
سنگ پر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ سنگ
تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ؟
پیر عقل آمد نه آن موی سپید
مو نمیگنجد درین بخت و امید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
هم چنین میرفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک میرفت از دو چشمش وان دعا
بیخود از وی می بر آمد بر سما
آن دعای بیخودان خود دیگر است
آن دعا زو نیست گفت داور است
آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهی مخلوق نه اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بیرشوتان یاریگران
در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را به جهد خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر
بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار
وان زدم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند کین
میرهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشمشوخ
ما چو روباهان و پای ما کرام
میرهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریک ما چون دم ماست
عشقها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم زاستدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دلها شویم
این نمیبینیم ما کندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد ازان دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجایت خاستهست؟
در هوای آن که گویندت زهی
بستهیی در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
تو دلا منظور حق آن گه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همیگوید نظرمان در دل است
نیست بر صورت که آن آب و گل است
تو همیگویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آبدست
زان که گر آب است مغلوب گل است
پس دل خود را مگو کین هم دل است
آن دلی کز آسمانها برتر است
آن دل ابدال یا پیغامبر است
پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده
آب ما محبوس گل ماندهست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را؟
جذب تو نقل و شراب ناب را
هم چنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زینها تورا مستی کند
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدان مفقود مستیات بدهست
جز به اندازهی ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحبدلم
حاجت غیری ندارم واصلم
آن چنان که آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد؟
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل زاهل دل برداشتی
خود روا داری که آن دل باشد این
کو بود در عشق شیر و انگبین؟
لطف شیر و انگبین عکس دل است
هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایهٔ دل چون بود دل را غرض؟
آن دلی کو عاشق مال است و جاه
یا زبون این گل و آب سیاه
یا خیالاتی که در ظلمات او
میپرستدشان برای گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور؟
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدام است؟ آن کدام؟
ریزهٔ دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
دل محیط است اندرین خطهی وجود
زر همیافشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامیها نثار
میکند بر اهل عالم اختیار
هر که را دامن درست است و معد
آن نثار دل بر آن کس میرسد
دامن تو آن نیاز است و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زان سنگها
تا بدانی نقد را از رنگها
سنگ پر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ سنگ
تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ؟
پیر عقل آمد نه آن موی سپید
مو نمیگنجد درین بخت و امید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۴ - باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او
یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنجتو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت؟
چون زابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای به ظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا؟
ابله طرار انصاف اندرا
گفت من روزی ز حق میخواستم
قبله را از لابه میآراستم
آن دعای کهنهام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنجتو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت؟
چون زابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای به ظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا؟
ابله طرار انصاف اندرا
گفت من روزی ز حق میخواستم
قبله را از لابه میآراستم
آن دعای کهنهام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بیکسب و بیحساب
نفس خود را کش جهان را زنده کن
خواجه را کشتهست او را بنده کن
مدعی گاو نفس توست هین
خویشتن را خواجه کردهست و مهین
آن کشندهی گاو عقل توست رو
بر کشندهی گاو تن منکر مشو
عقل اسیر است و همیخواهد ز حق
روزی یی بی رنج و نعمت بر طبق
روزی بیرنج او موقوف چیست؟
آن که بکشد گاو را کاصل بدیست
نفس گوید چون کشی تو گاو من؟
زان که گاو نفس باشد نقش تن
خواجهزادهی عقل مانده بینوا
نفس خونی خواجه گشت و پیشوا
روزی بیرنج میدانی که چیست؟
قوت ارواح است و ارزاق نبیست
لیک موقوف است بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنجکاو
دوش چیزی خوردهام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خوردهام افسانه است
هرچه میآید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوشچشمان کرشم آموختیم؟
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر دران افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بیسبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند
ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کشکشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغی کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن
حلقببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خونپالای خویش
هم چنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت والسلام
کشف این نز عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل توست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوستجوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چون که قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد؟
عقل دفترها کند یک سر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی وز سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدر است کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی ز زر همیان و کیسه ابتر است
هم چنان که قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون؟
هین بگو که ناطقه جو میکند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخنآری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور؟
روزی بیرنج جو و بیحساب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلکه رزقی از خداوند بهشت
بیصداع باغبان بی رنج کشت
زان که نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفرهییست
نان بی سفره ولی را بهرهییست
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داوود توست؟
نفس چون با شیخ بیند گام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آن گاه شد
کز دم داوود او آگاه شد
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او همسر و همسر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
وندر اندازد تورا در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالب است
نفس ظلمانی برو چون غالب است؟
زان که او در خانه عقل تو غریب
بر در خود سگ بود شیر مهیب
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آن جا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به وحی القلب قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داوود کان شیخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتیاند از کمین
یار علت میشود علت یقین
هر خسی دعوی داوودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله میکند آن سوی سیر
نقد را از نقل نشناسد غویست
هین از او بگریز اگر چه معنویست
رسته و بر بسته پیش او یکیست
گر یقین دعوی کند او در شکیست
این چنین کس گر ذکی مطلق است
چونش این تمییز نبود احمق است
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر
خواجه را کشتهست او را بنده کن
مدعی گاو نفس توست هین
خویشتن را خواجه کردهست و مهین
آن کشندهی گاو عقل توست رو
بر کشندهی گاو تن منکر مشو
عقل اسیر است و همیخواهد ز حق
روزی یی بی رنج و نعمت بر طبق
روزی بیرنج او موقوف چیست؟
آن که بکشد گاو را کاصل بدیست
نفس گوید چون کشی تو گاو من؟
زان که گاو نفس باشد نقش تن
خواجهزادهی عقل مانده بینوا
نفس خونی خواجه گشت و پیشوا
روزی بیرنج میدانی که چیست؟
قوت ارواح است و ارزاق نبیست
لیک موقوف است بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنجکاو
دوش چیزی خوردهام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خوردهام افسانه است
هرچه میآید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوشچشمان کرشم آموختیم؟
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر دران افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بیسبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند
ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کشکشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغی کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن
حلقببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خونپالای خویش
هم چنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت والسلام
کشف این نز عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل توست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوستجوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چون که قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد؟
عقل دفترها کند یک سر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی وز سپیدی فارغ است
نور ماهش بر دل و جان بازغ است
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدر است کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی ز زر همیان و کیسه ابتر است
هم چنان که قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون؟
هین بگو که ناطقه جو میکند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخنآری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور؟
روزی بیرنج جو و بیحساب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلکه رزقی از خداوند بهشت
بیصداع باغبان بی رنج کشت
زان که نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفرهییست
نان بی سفره ولی را بهرهییست
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داوود توست؟
نفس چون با شیخ بیند گام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آن گاه شد
کز دم داوود او آگاه شد
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او همسر و همسر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
وندر اندازد تورا در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالب است
نفس ظلمانی برو چون غالب است؟
زان که او در خانه عقل تو غریب
بر در خود سگ بود شیر مهیب
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آن جا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به وحی القلب قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داوود کان شیخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتیاند از کمین
یار علت میشود علت یقین
هر خسی دعوی داوودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله میکند آن سوی سیر
نقد را از نقل نشناسد غویست
هین از او بگریز اگر چه معنویست
رسته و بر بسته پیش او یکیست
گر یقین دعوی کند او در شکیست
این چنین کس گر ذکی مطلق است
چونش این تمییز نبود احمق است
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۱ - آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا
سیزده پیغامبر آن جا آمدند
گمرهان را جمله رهبر میشدند
که هله نعمت فزون شد شکر گو
مرکب شکر ار بخسبد حرکوا
شکر منعم واجب آید در خرد
ورنه بگشاید در خشم ابد
هین کرم بینید وین خود کس کند
کز چنین نعمت به شکری بس کند؟
سر ببخشد شکر خواهد سجدهیی
پا ببخشد شکر خواهد قعدهیی
قوم گفته شکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت ملول
ما چنان پژمرده گشتیم از عطا
که نه طاعتمان خوش آید نه خطا
ما نمیخواهیم نعمتها و باغ
ما نمیخواهیم اسباب و فراغ
انبیا گفتند در دل علتیست
که ازان در حقشناسی آفتیست
نعمت از وی جملگی علت شود
طعمه در بیمار کی قوت شود؟
چند خوش پیش تو آمد ای مصر
جمله ناخوش گشت و صاف او کدر
تو عدو این خوشیها آمدی
گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی
هر که او شد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مهاست و محترم
این هم از تاثیر آن بیماری است
زهر او در جمله جفتان ساری است
دفع آن علت بباید کرد زود
که شکر با آن حدث خواهد نمود
هر خوشی کآید به تو ناخوش شود
آب حیوان گر رسد آتش شود
کیمیای مرگ و جسک است آن صفت
مرگ گردد زان حیاتت عاقبت
بس غدایی که ز وی دل زنده شد
چون بیامد در تن تو گنده شد
بس عزیزی که به ناز اشکار شد
چون شکارت شد بر تو خوار شد
آشنایی عقل با عقل از صفا
چون شود هر دم فزون باشد ولا
آشنایی نفس با هر نفس پست
تو یقین میدان که دم دم کمتر است
زان که نفسش گرد علت میتند
معرفت را زود فاسد میکند
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر
از سموم نفس چون با علتی
هر چه گیری تو مرض را آلتی
گر بگیری گوهری سنگی شود
ور بگیری مهر دل جنگی شود
ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف
بعد درکت گشت بیذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیز دیگر گو به جز آن ای عضد
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا زان شوی سیر و نفیر
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیثی کهنه پیشت نو شود
تا که آن کهنه برآرد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو
ما طبیبانیم شاگردان حق
بحر قلزم دید ما را فانفلق
آن طبیبان طبیعت دیگرند
که به دل از راه نبضی بنگرند
ما به دل بیواسطه خوش بنگریم
کز فراست ما به عالی منظریم
آن طبیبان غذایند و ثمار
جان حیوانی بدیشان استوار
ما طبیبان فعالیم و مقال
ملهم ما پرتو نور جلال
کین چنین فعلی تورا نافع بود
وان چنان فعلی ز ره قاطع بود
این چنین قولی تورا پیش آورد
وان چنان قولی تو را نیش آورد
آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل
دستمزدی مینخواهیم از کسی
دستمزد ما رسد از حق بسی
هین صلا بیماری ناسور را
داروی ما یک به یک رنجور را
گمرهان را جمله رهبر میشدند
که هله نعمت فزون شد شکر گو
مرکب شکر ار بخسبد حرکوا
شکر منعم واجب آید در خرد
ورنه بگشاید در خشم ابد
هین کرم بینید وین خود کس کند
کز چنین نعمت به شکری بس کند؟
سر ببخشد شکر خواهد سجدهیی
پا ببخشد شکر خواهد قعدهیی
قوم گفته شکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت ملول
ما چنان پژمرده گشتیم از عطا
که نه طاعتمان خوش آید نه خطا
ما نمیخواهیم نعمتها و باغ
ما نمیخواهیم اسباب و فراغ
انبیا گفتند در دل علتیست
که ازان در حقشناسی آفتیست
نعمت از وی جملگی علت شود
طعمه در بیمار کی قوت شود؟
چند خوش پیش تو آمد ای مصر
جمله ناخوش گشت و صاف او کدر
تو عدو این خوشیها آمدی
گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی
هر که او شد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مهاست و محترم
این هم از تاثیر آن بیماری است
زهر او در جمله جفتان ساری است
دفع آن علت بباید کرد زود
که شکر با آن حدث خواهد نمود
هر خوشی کآید به تو ناخوش شود
آب حیوان گر رسد آتش شود
کیمیای مرگ و جسک است آن صفت
مرگ گردد زان حیاتت عاقبت
بس غدایی که ز وی دل زنده شد
چون بیامد در تن تو گنده شد
بس عزیزی که به ناز اشکار شد
چون شکارت شد بر تو خوار شد
آشنایی عقل با عقل از صفا
چون شود هر دم فزون باشد ولا
آشنایی نفس با هر نفس پست
تو یقین میدان که دم دم کمتر است
زان که نفسش گرد علت میتند
معرفت را زود فاسد میکند
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر
از سموم نفس چون با علتی
هر چه گیری تو مرض را آلتی
گر بگیری گوهری سنگی شود
ور بگیری مهر دل جنگی شود
ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف
بعد درکت گشت بیذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیز دیگر گو به جز آن ای عضد
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا زان شوی سیر و نفیر
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیثی کهنه پیشت نو شود
تا که آن کهنه برآرد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو
ما طبیبانیم شاگردان حق
بحر قلزم دید ما را فانفلق
آن طبیبان طبیعت دیگرند
که به دل از راه نبضی بنگرند
ما به دل بیواسطه خوش بنگریم
کز فراست ما به عالی منظریم
آن طبیبان غذایند و ثمار
جان حیوانی بدیشان استوار
ما طبیبان فعالیم و مقال
ملهم ما پرتو نور جلال
کین چنین فعلی تورا نافع بود
وان چنان فعلی ز ره قاطع بود
این چنین قولی تورا پیش آورد
وان چنان قولی تو را نیش آورد
آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل
دستمزدی مینخواهیم از کسی
دستمزد ما رسد از حق بسی
هین صلا بیماری ناسور را
داروی ما یک به یک رنجور را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۶ - باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمتهای باری بیحد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنیست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمنرو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هرجا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لالهزار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکیست
که دراز و کوته از ما منفکیست
آن دراز و کوتهی در جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بیاندوه و لهف
وان گهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بیخودیست
مستی از سغراق لطف ایزدیست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
اینچنین لقمه رسیده تا دهان
راههای صعب پایان بردهایم
ره بر اهل خویش آسان کردهایم
فضل و رحمتهای باری بیحد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنیست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمنرو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هرجا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لالهزار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکیست
که دراز و کوته از ما منفکیست
آن دراز و کوتهی در جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بیاندوه و لهف
وان گهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بیخودیست
مستی از سغراق لطف ایزدیست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
اینچنین لقمه رسیده تا دهان
راههای صعب پایان بردهایم
ره بر اهل خویش آسان کردهایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۱ - قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی
صوفییی بر میخ روزی سفره دید
چرخ میزد جامهها را میدرید
بانگ میزد نک نوای بینوا
قحطها و دردها را نک دوا
چون که دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخکخی و های و هویی میزدند
تای چندی مست و بیخود میشدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست؟
سفرهیی آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بیمعنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بینان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادق است
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بیسرمایه سود
بال نه و گرد عالم میپرند
دست نه و گو ز میدان میبرند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت؟
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چون که خوی اوست ضد خوی او؟
یابد از بو آن پری بویکش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان
چرخ میزد جامهها را میدرید
بانگ میزد نک نوای بینوا
قحطها و دردها را نک دوا
چون که دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخکخی و های و هویی میزدند
تای چندی مست و بیخود میشدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست؟
سفرهیی آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بیمعنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بینان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادق است
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بیسرمایه سود
بال نه و گرد عالم میپرند
دست نه و گو ز میدان میبرند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یکرنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت؟
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چون که خوی اوست ضد خوی او؟
یابد از بو آن پری بویکش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۲ - مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
آنچه یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه میکند
وان به کین از بهر او چه میکند
سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوب است پر کو مشتهیست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین روی است قوت جانها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش میرسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را میشتافت
بوی پیراهان یوسف مینیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب میبویید بو
ای بسا عالم ز دانش بینصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همییابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشنهای او؟
پس که داند جای گلخنهای او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که اینجا چشمههاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه میکند
وان به کین از بهر او چه میکند
سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوب است پر کو مشتهیست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین روی است قوت جانها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش میرسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را میشتافت
بوی پیراهان یوسف مینیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب میبویید بو
ای بسا عالم ز دانش بینصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همییابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشنهای او؟
پس که داند جای گلخنهای او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که اینجا چشمههاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۴ - نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل
انبیا گفتند با خاطر که چند
میدهیم این را و آن را وعظ و پند؟
چند کوبیم آهن سردی ز غی؟
در دمیدن در قفس هین تا به کی؟
جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم میدان و خر میران چو تیر
چون که بلغ گفت حق شد ناگزیر
تو نمیدانی کزین دو کیستی
جهد کن چندان که بینی چیستی
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو کی یی
غرقهیی اندر سفر یا ناجی یی؟
گر بگویی تا ندانم من کی ام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من درین ره ناجیام یا غرقهام؟
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچو دیگران
هیچ بازرگانی یی ناید ز تو
زان که در غیب است سر این دو رو
تاجر ترسنده طبع شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چون که بر بوک است جمله کارها
کار دین اولیٰ کزین یابی رها
نیست دستوری بدین جا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب
میدهیم این را و آن را وعظ و پند؟
چند کوبیم آهن سردی ز غی؟
در دمیدن در قفس هین تا به کی؟
جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم میدان و خر میران چو تیر
چون که بلغ گفت حق شد ناگزیر
تو نمیدانی کزین دو کیستی
جهد کن چندان که بینی چیستی
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل میکنی آن کار را
تو نمیدانی که از هر دو کی یی
غرقهیی اندر سفر یا ناجی یی؟
گر بگویی تا ندانم من کی ام
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من درین ره ناجیام یا غرقهام؟
کشف گردان کز کدامین فرقهام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچو دیگران
هیچ بازرگانی یی ناید ز تو
زان که در غیب است سر این دو رو
تاجر ترسنده طبع شیشهجان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محروم است و خوار
نور او یابد که باشد شعلهخوار
چون که بر بوک است جمله کارها
کار دین اولیٰ کزین یابی رها
نیست دستوری بدین جا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۷ - حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا
آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۸ - وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه واطرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی؟ مرگ چون عیش است وچیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود که بیند مردم دیدهی تورا
در جهان جز مردم دیدهفزا؟
چون به غیر مردم دیدهش ندید
پس به غیر او که در رنگش رسید؟
پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال
گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نه نه بلکه امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما؟
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا
حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور میتابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه واطرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی؟ مرگ چون عیش است وچیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود که بیند مردم دیدهی تورا
در جهان جز مردم دیدهفزا؟
چون به غیر مردم دیدهش ندید
پس به غیر او که در رنگش رسید؟
پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال
گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نه نه بلکه امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما؟
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا
حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور میتابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۲ - تشبیه نص با قیاس
نص وحی روح قدسی دان یقین
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر؟
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح؟
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دور است نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زان که این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وان که اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
اینچنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زان که خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آن چنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است؟
لیک در که مارهای پر فناند
اندرین یم ماهیییها میکنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسهشان رسوا کند
وندرین یم ماهیان پر فناند
مار را از سحر ماهی میکنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آن جا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر؟
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح؟
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دور است نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زان که این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وان که اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
اینچنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زان که خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آن چنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است؟
لیک در که مارهای پر فناند
اندرین یم ماهیییها میکنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسهشان رسوا کند
وندرین یم ماهیان پر فناند
مار را از سحر ماهی میکنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آن جا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۳ - آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمة من لسان الشیخ
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۳ - تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعة ابطن
حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چهارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۰ - تفسیر آیت واجلب علیهم بخیلک و رجلک
تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهیی
در چنین ظلمت نمد افکندهیی
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردهست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود؟
هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زان که نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهیی از بحر خوش با بحر شور
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بندهیی
در چنین ظلمت نمد افکندهیی
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردهست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود؟
هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زان که نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهیی از بحر خوش با بحر شور