عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱ - تتبع خواجه
واعظان تا چند منع جام و ساغر می کنند
چون دماغ خویش را هم گه گهی تر می کنند
از قدح آنانکه گاه نشاء مییابند فیض
زین شرف چون منع محرومان دیگر می کنند
چون صفا از توبه اهل زهد را ظاهر نشد
چون بدین تکلیف رندان را مکدر می کنند
می فروشان باده را روزی که می سازند صاف
مجمر روحانیان زان بو معطر می کنند
از پی نظاره بلبل خوشست اوراق گل
باد و باران آن صحایف از چه ابتر می کنند
جرعه پیر مغانم ده به دست ای مغبچه
رغم آنانیکه وصف خود و کوثر می کنند
ساده دل واعظ که گوید هر چه آید بر زبانش
ساده تر آنانکه این افسانه باور می کنند
آن چه چشمانند کز مژگان دو صف آراسته
عالمی در طرفة العینی مسخر می کنند
خازنان روضه از اشعار فانی لعل و در
برده بر رخسار و گوش حور زیور می کنند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳ - تتبع خواجه
ساقی ار عکس مه چهره به جام اندازد
باز در دور قمر شین تمام اندازد
هوسم هست که با من شود او رام ولیک
کس چسان طایر خورشید به دام اندازد
چهره شاهد مقصود مشاهد شودش
دیده هر کاو به می آئینه فام اندازد
گل بریزد همه در خاک و رود سرو ز دست
سرو خود را چو گل من بخرام اندازد
صوفی صبح چو بر سر فکند پرده نور
کس نباید که نظر بر می و جام اندازد
در شبستان افق چرخ کهن نوش کند
از شفق می که سراپرده شام اندازد
فانیا رو که به سر منزل مقصود رسد
هر که مردانه درین بادیه گام اندازد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴ - تتبع میر
گل نو شکفته من که ز رخ بهار دارد
ز دل رمیده بلبل نه یکی هزار دارد
ز می شبانه در باغ سحر به سر گرانیست
مکنید ناله مرغان که بسر خمار دارد
به شب فراق دل نقد حیات اگر نگه داشت
بامید روز وصلت ز پی نثار دارد
من و چشم تیره سودن به غبار مرکبت وه
چه سپاه فرخ آنکاو چو تو شهسوار دارد
به فغان دل که دیدنش ای که منع کردی
تو چنان خیال کردی که وی اختیار دارد
ز می طرب فزا گو دل خویشرا جلا ده
ز کدورت زمان هر که به دل غبار دارد
به حیات و جاه ده روزه مناز زانکه هر دو
چو خیال و خواب نی اصل و نه اعتبار دارد
طلبد چو دوست جانرا ز تو فانیا ده آنرا
که ترا به کار ناید اگر او به کار دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵ - مخترع
سحر وزید نسیم طرب فزای بهار
که گشت باعث می خوردنم هوای بهار
سپه کشید سوی باغ و بین به لاله که شد
به میل و شقه یاقوت گون لوای بهار
به از بهار چو فصلی برای عشرت نیست
ز مدح فصلی سازم ادا برای بهار
بهار نقد لطافت فدای یاران کرد
که نقد جان چو ما بیدلان فدای بهار
بهار گر چه زداید غم از دل اما هست
تموج می سوهان غمزدای بهار
گشاد غنچه به گلبن ز حد برون چو سحر
وزید سوی چمن باد دلگشای بهار
اگر به مرده دمد جان عجب مدار که هست
نسیم روح در انفاس مشکسای بهار
غنیمت است بهار جوانی از پی عیش
که تا بهار جوانی بود چه جای بهار
بهار عمر غنیمت شمار ای فانی
فناش ار چه که زودست چون فنای بهار
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱ - تتبع خواجه
نوبهاران به قدح آب طربناک انداز
ابرسان غلغله در گنبد افلاک انداز
چند از دور فلک چون کره سرگردانی
فتنه از دور قدح در کره خاک انداز
پاک بازی اگر از ایزد پاکت هوس است
چشم بر عارض پاک از نظر پاک انداز
تنم افسرده شد از زهد ریایی ای عشق
برق آهی سوی این خرمن خاشاک انداز
مست تا کی فکند رخنه بدین ها یا رب
رحمی اندر دل آن کافر بی باک انداز
یا رب این زاهد خودبین که نشد قابل فیض
عکسی از جام در آئینه ادراک انداز
گل صد برگ جمال تو که صد لمعه دروست
پرتو آن همه در این دل صد چاک انداز
فانی از جرعه حافظ شده مست ای ساقی
«خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز!»
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴ - تتبع میر در رنگ خواجه
چون عکس روی مغبچه خواهم تماشا بنگرم
آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل
کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره
نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان
هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
ز اندیشه دنیا مگو می در قدح ریز از سبو
آن جام جم ده تا درو اوضاع دنیا بنگرم
چو رو نمود آن مه جبین ای دل مگو در وی ببین
فرصت کجا یابم چنین یک لحظه تا جا بنگرم
فانی کجا باشد روا در خدمت اهل فنا
گر مانده نقد وقت را در حال فردا بنگرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶ - تتبع خواجه
چه خوش باشد که باشد در بهارم
کنار جوی و سروی در کنارم
گهی باشد به سبزه افت و خیزم
گهی باشد به ساغر گیر و دارم
بود چون آب چشم و آتش دل
تذروان بر کنار جویبارم
ز دست ساقی گلرخ دمادم
می گلگون کند دفع خمارم
همینم گر بود ارزانی از چرخ
توقع شوکتی دیگر ندارم
بلندان را چو آخر خاکساریست
بحمدالله کز اول خاکسارم
ز بت گردید سوی قبله ام رو
ز پیر دیر ازین رو شرمسارم
خودی از خود بیفکندم چو فانی
سبکتر شد براه عشق بارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷ - تتبع خواجه
بهاران گر به گلشن طرح جام و ساغر اندازیم
بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره
به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان
یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه
ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
به رقص آریم هر سو شاهدان شوخ را وانگه
به دستان مطربان را نیز در یکدیگر اندازیم
گه مستی شهان گر پا نهند از حد خود بیرون
فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم
بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی
تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم
بدین آئین قدح نوشان و پاکوبان و سرمستان
به رندان خویش را سوی خرابات اندر اندازیم
شبی هر کس که چون فانی بدین سان مست خواب افتد
سزد جام صبوحش گر به صبح محشر اندازیم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳ - تتبع خواجه
آن گل که نوشد می با رقیبان
بینند و میرند مسکین غریبان
ای گل به گلشن چون جلوه سازی
افغان مکن عیب از عندلیبان
چون بلبل و گل بی هم مبادا
عشق محبان حسن حبیبان
بی یار از ما طاقت مجوئید
زانرو که هستیم از ناشکیبان
چون زخم سینه پوشیده دارم؟!
سازد چو ظاهر چاک گریبان
فانی نصیبی زان مهوشت نیست
خوش با نصیبی از بی نصیبان
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: سرطان
باز آتش خور ساخت سمندر سرطانرا
افروخت چو آتشکده گلزار جهانرا
هم کرد عیان باد سموم آه حزین را
هم ساخت بیان نار حجر سر نهانرا
از شعله و دود سحر و شام جهان سوخت
مریخ و زحل کی کند این نوع قرانرا
خورشید پی شعبده بازی چو مشعبد
از شوره و از طلق تر آراست دکانرا
گلریز نگر هر طرف از خط شعاعش
آتش بازی کرده همه سیرت و سانرا
انجم قطرات قلعی آمده هر سو
در طاس فلک تافته از خور ذوبانرا
در دود مپسند از شرر کز دم فاسد
گشتست عیان سرخچه اغضای دخانرا
زاتش نه زبانست که از فرط حرارت
کردست برون از دهن کوره زبانرا
بر خاک اگر پویه زند کس نتوان یافت
از پاشنه یا خود سر انگشت نشانرا
گویا کوره نار ته افتاده ز جایش
و افکند به دور کره ارض مکانرا
گشتست هوا شعله به بین در حجر و طین
خواهی نگری اخگر و خاکستر آنرا
در چشمه که جوشیده براید ز زمین آب
چون جوش ز گرماست ببینش جریانرا
گاه جریانش نه حبابست که گشته
پا آبله از تاب زمین آب روانرا
گرما و عرق ساخته چون ماکث حمام
از چین بدن پیر همه شخص جوانرا
در تافته ریگش بنگر خار سم اینک
بشکافته و سوخته آهوی دوانرا
ورنه ز چه ناساید از جستن مفرط
ره داده در انفاس و وجودش خفقانرا
از آرزوی شوشه یخ جا بتوان داد
در سینه تفسیده لب تشنه سنانرا
در کوزه گردون شده خورشید چو آتش
ذرات شرارست همی شعله آنرا
آتش که زبان آوری او ز زبانه است
کس عالم نی معنی آن صوت و بیانرا
گویا که چو حمی شده مفرط به مزاجش
کردست عیان گاه تکلم هذیان را
نز جور فلک خون شده از لعل دل کوه
کافتاده ز گرما اخگر سینه کانرا
آن رفت که از آتش عشق و دل محرور
کس نکته سگال آمده ابنای زمانرا
کز گفتن آتش بخلاف مثل اکنون
سوزد که زند آبله اطراف زبانرا
مانند سیه سینه شود داغ وجودش
هر مرغ که بر خاک نهد جسم طپانرا
شد آنکه دم صبح ز انفاس مسیحی
دادی به تن خاک همی مژده جانرا
آن واقعه آمد که هوا از دم مهلک
زایل کند از سنگ سیه تاب و توانرا
زین گرمی خورشید برست آنکه پنه ساخت
ظل شرف رایت جمشید زمانرا
سلطان فلک قدر حسین آن شه غازی
کز عدل چو فردوس جنان ساخت جهانرا
شاهی که ز یک کنگر قصرش به دگر یک
صد ساله پریدن فکند مرغ کمانرا
از چاوشیش قدر و بها کسری و جم را
وز چاکریش عز و شرف قیصر و خانرا
از صولت او مور تنی شیر عرین را
وز شوکت او پشه و شی پیل دمانرا
بذلش بخیال خرد افکنده طمع را
احسانش و از نفس طمع برده هوانرا
آید چو نسیم کرم از گلشن خلقش
سازد به نظر نار سقر ورد جنانرا
ور زانکه شراری جهد از آتش قهرش
خاکستر بی وزن کند کوه گرانرا
ای فیض رسانی که به جز فیض پذیری
کاری نبود پیش تو یک فیض رسانرا
هم ابر ز دست تو کند کسب کرم را
هم چرخ ز خاک در تو رفعت شانرا
بر کسوت عمر عدو از ماه لوایت
آن آمده کز پرتو مهتاب کتانرا
کو قطره خون عدوی تیغ ترا بین
نادیده عقیق یمن و برق یمانرا
در وادی عدل تو ز افراط سیاست
کلبی است نگه دار رمه گرگ شبانرا
از تربیتت سرو قدی آمده گل خد
در طرف چمن چون نگری سرو چمانرا
زرپاشی دستت نه چو ابر است که گاهی
روشن کند از صاعقه یک سوی جهانرا
کانروز که چو مهر فشاند زر احسان
پر زر کند آفاق کران تا بکرانرا
بر رای منیر تو چو نظاره کند مهر
زایل کندش حمرت خجلت یرقانرا
چون بر چمن حلم و وقار تو وزد باد
از دل برد آن تازه هوایش ضربانرا
آنروز که از ابر بلا قطره پیکان
بارد که زند آب فضای میدانرا
دو صف چو دو کوهی که بود رسته ز آهن
بنمده چو برگ و شجرش تیغ و سنانرا
زان کوه و جنان پشته یلان عربده آئین
بینند چو در طعمه خودی شیر ژیانرا
هر گرد به همچون خودی آویخته در رزم
انگیخته در کینه وری برق جهانرا
از خون که بهر سو شده چون سیل روانه
صحرای وغا کرده عیان لاله ستانرا
منقار صفت کرده ز زهر گوشه دهن باز
چون میل سده خوردن خون زاغ کمانرا
بر بختی کف ریز غریو خم روئین
آن نوع نطاق فلک افکنده فغانرا
کز جذر اصم پرده مغز از تعب رنج
انگشت به گوش آمده فریاد امانرا
آن لحظه اگر پاشنه بر ران سبک خیز
جنبانی و تحریک زنی کوه گرانرا
زانسان فرع اکبر از آفاق براید
کافلاک بخود یابد ازان ورطه زیانرا
هر سوی که روی آوری گر خصم بود کوه
چون کاه چه قوت بودش حمل جنانرا
در یک نفس آثار نماند ز اعادی
چون از اثر برق خس باد پرانرا
کار عدو و رزمگه آورده فراهم
تابی چو سوی بزمگه عیش عنانرا
کج کرده به فرق سر خود تاج کیانی
ز اقبال قدم زیب دهی تخت کیانرا
ملکی که ز شاهی بگرفتی به گدایی
بخشی چو دهی جلوه کف ملک ستانرا
اندر خور بذل و کرمت نقد رسانی
نبود به یقین حوصله نی بحر و نه کانرا
یابد ز سها تا فلک اعظمت احسان
یعنی ز عطا مایه دهی خرد و کلانرا
رد بزم نوال تو دو قرصند مه و مهر
چون پهن کند خادم احسان تو خوانرا
وین طرفه که در دور تو محتاج نه سایل
تا بشکند از خوان جنین نان جنانرا
زان رو که گدایان سر خوان تو بخشند
بسیار بشاهان ز چنین مایده نانرا
دین داریت آن گونه که یک نکته که گویی
بالخاصیه سازی چو حرم دیر مغانرا
شاها چو ز اول به دو صد عیب خریدی
این بنده بی فایده هیچ مدانرا
بهتر ز توام کس نشناسد ز بدو نیک
از نیک و بد من چه یقین را چه گمانرا؟
نشنیدنت اولیست ز تعریف و ز تعریض
اندر حق من نکه بهمان و فلانرا
از عیب و هنر هر چه تو گویی که جنانی
من بنده قبول از دل و جان کرده همانرا
تا در سرطان از اثر گرمی خورشید
خورشید وشانند خریدار کتانرا
بادا همه مأمور تو وز مخزن لطفت
آماده کتان در سرطان خلعتشانرا
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: خزان
دگر شد بهر سنجیدن برابر عدل دورانرا
ز کافور و ز مشک روز و شب دو پله میزانرا
ولیکن مشک افزونتر شود گر چه هوا از برد
کند کافور کاری هر نفس کوه و بیابانرا
شد از یبس دماغ دهر سودا غالبش آن نوع
که سازد در سواد شب نهان اعضای عریانرا
نگر سودایی مجنون شده هر سو شجر از چه
لباس از بر فکنده بر کشد از باد افغانرا
بشو خان شجر بنگر که از بیماری مفرط
عیان گردند هر سو زعفرانی رنگ بستانرا
بجوی آب چون گل خورد آن زردی ببین یا خود
فلک در آب افکندست عکس برگ اغصانرا
اگر گل خوردنش خواهی که گردد بر دلت روشن
نشانه در لبش یابی گل در کام پنهانرا
همه زردی نکو کز روز بازار نشاط دی
خزان آراسته اجناس رنگارنگ دکانرا
خزان نبود مگر شوخان گلشن را بهار آمد
که ظاهر کرده هر یک در لباس خویش الوانرا
کف خود را حنا بسته چنار از محض رعنایی
کزین در اضطراب افکنده خوبان گلستانرا
شکسته سرو بهر دست او مانند مشاطه
نگار از برگ و ظاهر کرده نقش و هیئات آنرا
چنار آتش ازان سازد عیان کز غایب شوخی
ز تری نگار بسته سازد خشک دستانرا
سپیدار از حریر لیمویی وز حله اصفر
بسی شرمندگی آورده خورشید درخشانرا
نه برگ توت کز مومست کرده نخل بندیها
ز صنعت نخل بند دهر زیب باغ و بستانرا
بدان هیأت که طوبی را تو گویی برگها رسته
ز شکل ثابت و سیار حسن باغ رضوانرا
چمن از برگ رمان شعله افروزد ولی سازد
درو اخگر مثال حقهای لعل رمانرا
بهر یک حقه بینی صد هزاران لعل رمانی
اگر آری برون زان حقه گوهرهای پنهانرا
ز رشک از قطره های خون که ظاهر کرد ازو گردون
همانا گر همان دم کرده خون آلوده پیکانرا
سماق آتش زده در پشته خود تا که برهاند
ز سرما پشته پروازان اطراف کهستانرا
در اوراق رزان نقاش صنع از خامه حکمت
بروی زر ورق از رنگ لعلی ریخت افشانرا
مگو لعلی مگر از باده لعلست آن افشان
پی ترغیب می درین چنین فصلی حریفانرا
به باغ از بلبل دستان سرا گر چه اثر نبود
مغنی گو بدین مطلع مزین ساز دستانرا
خزان زوراق به ز اکنون که زینت داد بستانرا
خوش آید سرخ رویی از شراب زرد مستانرا
بده ساقی می اصفر به رنگ شعله آذر
که باشد روشنائیها می رنگین دهقانرا
عجب مدفون که از جوی زرش دهقان چو بگشاید
ز خاک آرد برون گویی خواص آب حیوانرا
چه زیبا بکر شوخی کو چو بیرون آید از پرده
درو صد پرده از کافر و شیها اهل ایمانرا
چه خورشیدی که چون از مشرق ساغر شود طالع
برافروزد به شام عیش صد شمع شبستانرا
وگر از روی آتشناکش افتد پرتوی در دل
چو نار موسی افروزد دل ارباب عرفانرا
وگر از لطف بنماید طریق مجلس آرایی
دهد آرایش فردوس اعلی بزم سلطانرا
ولیکن نیک ناید جز به باغی کش خزان سازد
ز اوراق نجوم آساش روشن کاخ ایوانرا
به برگ زعفرانی آبکش خطهای شنگرفی
نشان خون اشک افتد رخ عشاق گریانرا
کند برگ مرود از لعل فامی ناظرانرا هست
مگر می در کدو آورده بود آئین بستانرا
اگر چه نیست آن موسم که از گلها شود گلشن
چه صورت خانه مانی ظهور صنع یزدان را
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: بهار
وزد باد بهار احیای اموات گلستانرا
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: دی
ز خرگه فلک آتش نهفت دود سحاب
درا به خرگه و آتش فروز از می ناب
نمونه بهر مشمع نمود قوس قزح
پی لفافه خرگاه آسمان ز سحاب
اگر نه ابر لفافست بهر خرگه چرخ
ز تار قطره چرا هر طرف کشید طناب
ز بسکه سیم فشان گشت ابر سیمابی
ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب
ز بحر دی اگرت آرزو بود در عیش
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
شهیست گلخنی از شعله وز خاکستر
که هست آن یکش الطایی این دگر سنجاب
به سوی مغرب نارد شدن ز مشرق مهر
اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب
درامدن به رکابست و بردن سرما
در فنا شده گویا به پای خلق رکاب
هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد
به روی آب که یخ بسته قبهای حباب
مگو حباب که از شدت برودت دی
چو فرش سیم شده سطح مهره گرداب
فروغ عارض خوبان به گاه یخماله
بود چو بر فلک آب رنگ نور شهاب
چو بوم شعله شود پر زنان ز شدت برد
ز گال وار درو اوفتند خیل غراب
ز بس بیاض که بر چشمها رسید از برف
بسان سرمه عزیز آمده سواد تراب
مگوی سرمه که چون مشک ناب خاک سیاه
بزیر پرده کافور گون شده نایاب
ز پرده بین که سرشتست عنکبوت آسا
که در دهانش همه تار سیم گشته لعاب
به لرزه جثه مفلس ز شوق آتش تیز
مشابه دل مخمور از هوای شراب
شده چو جرز اصم گوش مفلسان ز سماع
که دو کتف شده بر رهگذار گوش حجاب
به جسم شخص تحرک نمانده جز لرزه
چو میت متحرک ز قدرت وهاب
در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک
به خاک مار فتاده بسان بسته طناب
گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو
هر آنکه بوده بهم دست سای همچو ذباب
چو دیده شعله به رنگ پر ملخ جسته
درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب
درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک
ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب
ز باد قاتل دی مرده آتش زردشت
که گشته از دم عیسیش زندگی نایاب
درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر
چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب
چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او
درو چو دانه اش اخگر چو آب او می ناب
مغنیی و حریفی و ساقی دلکش
کزین سه چار نیاید عدد فزون به حساب
نشاط کن که مغنی ادا کند این شعر
بیاد مجلس شاهنشه رفیع جناب
که ای ز عارض و لب گاه میل بزم شراب
در آب ساخته آتش عیان در آتش آب
به غیر روی و دهانت ندیده کس ذره
درون دایره آفتاب عالمتاب
گه خرام قدت گو بیا معاینه بین
هر آن کسی که ندیدست عمر را به شتاب
نقاب مانع نور رخ تو نیست که نیست
چهار پرده گردون بافتاب حجاب
کشم خیال ترا رشتهای جان بسته
ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب
چو راه چشم ببستم به پاره های جگر
درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب
به بوی وصل نهد رو به درگهت فانی
چنانکه اهل عبادت به گوشه محراب
میسر ار شودم رو به درگه شاهی
نهم که کحل مرا دست خاکش از همه باب
به کلک صنع ابوالغازیش لقب گشته
لقب که گفته قضا کان احسن الالقاب
نجوم کوکبه سلطان حسین دریادل
که بحر رفعت او را فلک شدست حباب
سپهر چتر معلاش را به ته سایه
چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب
نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام
چرا که پویه او را سپهر گشته تراب
زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی
که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب
خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی
که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب
سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو
نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب
رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم
نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب
ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی
که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب
ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم
که کس سوال نیابد به صد هزار جواب
نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح
دم مسیح نموده چو دود نار عذاب
شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر
هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب
شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم
شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب
دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده
چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب
ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین
بلی غمام ز باران نموده فتح الباب
پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو
که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب
فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی
قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب
سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم
بود هزار چو گردون دایرش گرداب
دران زمان که ز باد فتن غبار بلا
کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب
غریو کوس دغا آن قیامت اندازد
که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب
دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل
که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب
پی شکار تذرو حیات و طوطی روح
پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب
درم بسکه ملک عدم رسد از گرز
چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب
بسان تیغ همه از فواد خون لیسند
چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب
چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت
کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب
چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو
که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت
بهر طرف که توجه کنی برای صواب
ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله
ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب
ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش
هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب
درون قصر فلک رفعت جهان آرا
نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب
یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت
که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب
به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک
کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب
همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری
ز برف پره کافور گون به جرم تراب
به مجلس می کافور طبع مشکین عطر
به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب
هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی
هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۲ - عین الحیات
حاجبان شب چو شادروان سودا افکنند
جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند
صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر
لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند
هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع
نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند
اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر
جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند
قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع
چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند
سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف
تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند
بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب
حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند
در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک
گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند
رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج
دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند
نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار
چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند
ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم
استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند
گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم
خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند
زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر
مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند
تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران
بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند
مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر
شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند
چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر
حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند
زاهد افلاک را سجاده نور و صفا
در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند
کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس
از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند
بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان
چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند
خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم
خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند
چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر
رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند
اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی
خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند
غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من
نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند
خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان
در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند
ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام
در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند
زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو
آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند
خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند
سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند
زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند
ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند
چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند
برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند
بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند
دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند
بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند
از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند
گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی
خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند
هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه
هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند
نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد
نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند
از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر
رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند
چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را
گر چه صور حشر از فریاد صرنا افکنند
باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر
ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند
راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن
در میان آئین زنار و چلیپا افکنند
کاملان کفر لالات و لالا اله
توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند
مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان
غلغل الله اکبر بی محابا افکنند
باز رندان خرابات مغان جام صبوح
در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند
وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز
دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند
گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ
عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند
تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را
فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند
شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند
رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند
روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود
از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند
طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف
کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند
ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر
در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند
گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را
صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند
خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال
نور در زندان شام وحشت افزا افکنند
آفتاب پردگی را جانب روز آورند
یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند
سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق
چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند
عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب
خویش را در آب از کسوت معرا افکنند
حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش
سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند
اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم
چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند
دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی
هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند
در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان
بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند
کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم
خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند
ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز
قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند
بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم
بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند
از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب
نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند
پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان
پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند
بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام
بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند
جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند
برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند
با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر
رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند
نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان
سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند
خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او
سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند
گرد راهش اختران در دیده روشن کشند
خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند
مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن
حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند
قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش
خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند
در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش
از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند
چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند
غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند
قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر
چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند
نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب
کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند
هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او
پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند
از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی
بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند
مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف
تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند
حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول
بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند
نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا
دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند
هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را
زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند
هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت
جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند
آستانت را سگان باشند کندر یک نظر
صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند
زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را
هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند
کودکان ناوک انداز قضای حکمتت
صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند
نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو
بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند
رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع
شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند
از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را
عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند
ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک
کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند
هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین
منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند
از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم
با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند
دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی
استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند
عرش پروازان بیندازند خود را در رهت
همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند
یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور
هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند
پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر
افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند
تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه
دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند
عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت
گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند
لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن
صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند
هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو
در گلوی این علیل ناتوانا افکنند
وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی
روح خود در پایم از بهر تولا افکنند
تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان
کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند
حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش
از سواد دیده های نوم فرسا افکنند
از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان
قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند
بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن
بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند
گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق
از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند
در عدد یابند بیتش توأم آب بقا
در حساب او نظر گر سوی املا افکنند
یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان
کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵
یا رب چه بناست اینکه باشد
بالای نهم فلک رواقش
گردون به هلال و بحر با چنگ
دو تا و کشند زیر طاقش
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
بلبلا مشعوف عشق گل مشو
یاد کن از شدت خار فراق
زانکه بندد بار گل در پنج روز
سالی افتد بر دلت بار فراق
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
تا شد به هوای عشق آن ماه لقا
اشکم دریا از جگر خون پالا
گریند به حال من درین رنج و عنا
مرغان هوا و ماهیان دریا
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
در جام بلورین می همچون یاقوت
گر یابم و سازم شب و روز آنرا قوت
تا در فلک پیر و سپهر فرتوت
چون هر دو شود حواس و عقلم مبهوت
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
چشمت که طریق سحر ازو یافت رواج
از بابل و کشمیر همی گیرد باج
عیار صفت ربوده گاه تاراج
از تن ها سر چنانک از سرها تاج
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
آمد به چمن قافله باد بهار
از سنبل تر نافه چین بسته بتار
از غنچه که کرده بیضه نرگس اظهار
گویا که به چشمش از رمد هست غبار