عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۹
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۹
نه چرخم می دهد کام ونه اختر
نه دل می گرددم رام ونه دلبر
نه بختم می کند یاری نه یاران
نه یارم می کند یاری نه یاور
مرا خود داغ غربت بود در دل
کنونم درد تنهائیست در خور
ز من بگسست یارو سایه ام نیز
ز منهم بگذرد زین راه منگر
کجا همراه گردد سایه با من
چو روز من بود با شب برابر
چنان گم گشتم اندر کوه و هامون
که تقدیرم نیارد راه با سر
چو دریائیست ژرف این سهمگین کوه
نه ساحل دیده کس او را نه معبر
در او کشتی خیام و پشته ها موج
خس و خاشاک او اشجار بی مر
نهالش دیده را مسمار و مثقب
نباتش پای راپیکان و خنجر
ز خار پشته های کوهسارش
ددان را جمله تن پر زخم و نشتر
شیاطین را نشیبش بگسلد پی
ملایک را نهیبش بفکند پر
ز بس شیب و فراز و غور نجدش
صبا گردد در او گمراه و مضطر
اجل در قصد جان ساکنانش
ز بی راهی شود محتاج رهبر
در او صیاد را نه چشم و نه دست
شکاری ایمن از سر فارغ از شر
نگیرد یوز و باز آهو و تیهو
زابر تیره و تندی تندر
شب آدینه را از روز شنبه
ندانم بالله ار داریم باور
چو صبح ار شام و روز از شب ندانم
نتانم برد تاریخش به دفتر
صفر را می ندانم از محرم
کرا پرسم ز ترسا یا ز کافر
همه که پرز اطلال وهیاکل
نه قسیس و نه رهبانش مجاور
همه ره پر محاریب و تماثیل
ز اشکال و صلیب و سنگ مرمر
به هر عمری در او عوری دو بینم
ز بی برگی نه برفرق ونه دربر
یکی در کشته ای پی در پی گاو
یکی بر پشته ای سر بر سر خر
نه دارم رای حرب و روی کوشش
نه دارم رسم جنگ و ساز لشکر
به پا مردی زور و زر توان بود
که در غربت کند عشرت توانگر
نبودم مرد غربت با چنین روز
ندارم برگ عشرت با چنین زر
چرا بر کاشتم رخ زان سمن روی
چر برداشتم دل زان سمنبر
کجا سوی من آرد پیک او راه
که در وی گم کند پی پیک صرصر
کرا جویم که احوالم بدوگوی
کرا گویم که پیغامم بدو بر
به نزد من که آرد نامه دوست
که بر او جش نمی پرد کبوتر
ز گریه خاک را چندان نیابم
که پاشم بر سواد نامه تر
و گرنه دل ز ضجرت بر فشاندی
همه خاک دیار کرخ بر سر
بعینه چشمه قیر است گوئی
میان ابر تیره چشمه خور
هوای قیرگون و نیلگون ابر
به سوگ خور سیه کردند معجر
که بیند کونماید رخ به آفاق
که داند کو برآرد سر ز خاور
دلا مخروش بر نادیدن روز
که خواهی دید روزی فرخ اختر
اگر خورشید گردون نیست برجای
به جایست آفتاب هفت کشور
جهانبان صاحب دیوان عالم
که صاحب طالع است ازکلک و خنجر
به دست پر نوال بذل پیشه
به ذات بی همال فضل پرور
هزارش بر مک وطا ئیست بنده
هزارش صاحب و صابی ست چاکر
که صاحب حاجتان یا بند ازو کام
که صاحب دولتان دارند ازو فر
بنات فکرش اعجاز معما
بنات بکرش آیات مفسر
اگر لطفش نه پیوستی به اجسام
عرض پیوند بگسستی ز جوهر
و گر قهرش نگه کردی به ارواح
نماندی زیر گردون هیچ جانور
ز روی خاصیت با حرز نامش
شود ماهی در آتش چون سمندر
ز راه تربیت با عون حفظش
سمندر را کند قلزم شناور
ایا دارنده ملک سلیمان
توئی داننده دین پیمبر
سخن بر تو کنم عرضه که هستی
سخنگوی و سخندان و سخنور
هنر بر تو کنم پیدا که گشتی
هنرمند و هنرجوی و هنر خر
نه دل می گرددم رام ونه دلبر
نه بختم می کند یاری نه یاران
نه یارم می کند یاری نه یاور
مرا خود داغ غربت بود در دل
کنونم درد تنهائیست در خور
ز من بگسست یارو سایه ام نیز
ز منهم بگذرد زین راه منگر
کجا همراه گردد سایه با من
چو روز من بود با شب برابر
چنان گم گشتم اندر کوه و هامون
که تقدیرم نیارد راه با سر
چو دریائیست ژرف این سهمگین کوه
نه ساحل دیده کس او را نه معبر
در او کشتی خیام و پشته ها موج
خس و خاشاک او اشجار بی مر
نهالش دیده را مسمار و مثقب
نباتش پای راپیکان و خنجر
ز خار پشته های کوهسارش
ددان را جمله تن پر زخم و نشتر
شیاطین را نشیبش بگسلد پی
ملایک را نهیبش بفکند پر
ز بس شیب و فراز و غور نجدش
صبا گردد در او گمراه و مضطر
اجل در قصد جان ساکنانش
ز بی راهی شود محتاج رهبر
در او صیاد را نه چشم و نه دست
شکاری ایمن از سر فارغ از شر
نگیرد یوز و باز آهو و تیهو
زابر تیره و تندی تندر
شب آدینه را از روز شنبه
ندانم بالله ار داریم باور
چو صبح ار شام و روز از شب ندانم
نتانم برد تاریخش به دفتر
صفر را می ندانم از محرم
کرا پرسم ز ترسا یا ز کافر
همه که پرز اطلال وهیاکل
نه قسیس و نه رهبانش مجاور
همه ره پر محاریب و تماثیل
ز اشکال و صلیب و سنگ مرمر
به هر عمری در او عوری دو بینم
ز بی برگی نه برفرق ونه دربر
یکی در کشته ای پی در پی گاو
یکی بر پشته ای سر بر سر خر
نه دارم رای حرب و روی کوشش
نه دارم رسم جنگ و ساز لشکر
به پا مردی زور و زر توان بود
که در غربت کند عشرت توانگر
نبودم مرد غربت با چنین روز
ندارم برگ عشرت با چنین زر
چرا بر کاشتم رخ زان سمن روی
چر برداشتم دل زان سمنبر
کجا سوی من آرد پیک او راه
که در وی گم کند پی پیک صرصر
کرا جویم که احوالم بدوگوی
کرا گویم که پیغامم بدو بر
به نزد من که آرد نامه دوست
که بر او جش نمی پرد کبوتر
ز گریه خاک را چندان نیابم
که پاشم بر سواد نامه تر
و گرنه دل ز ضجرت بر فشاندی
همه خاک دیار کرخ بر سر
بعینه چشمه قیر است گوئی
میان ابر تیره چشمه خور
هوای قیرگون و نیلگون ابر
به سوگ خور سیه کردند معجر
که بیند کونماید رخ به آفاق
که داند کو برآرد سر ز خاور
دلا مخروش بر نادیدن روز
که خواهی دید روزی فرخ اختر
اگر خورشید گردون نیست برجای
به جایست آفتاب هفت کشور
جهانبان صاحب دیوان عالم
که صاحب طالع است ازکلک و خنجر
به دست پر نوال بذل پیشه
به ذات بی همال فضل پرور
هزارش بر مک وطا ئیست بنده
هزارش صاحب و صابی ست چاکر
که صاحب حاجتان یا بند ازو کام
که صاحب دولتان دارند ازو فر
بنات فکرش اعجاز معما
بنات بکرش آیات مفسر
اگر لطفش نه پیوستی به اجسام
عرض پیوند بگسستی ز جوهر
و گر قهرش نگه کردی به ارواح
نماندی زیر گردون هیچ جانور
ز روی خاصیت با حرز نامش
شود ماهی در آتش چون سمندر
ز راه تربیت با عون حفظش
سمندر را کند قلزم شناور
ایا دارنده ملک سلیمان
توئی داننده دین پیمبر
سخن بر تو کنم عرضه که هستی
سخنگوی و سخندان و سخنور
هنر بر تو کنم پیدا که گشتی
هنرمند و هنرجوی و هنر خر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۰
چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار
که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر
که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار
ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک
که سبزه پیشرو است و صبا جنیبت دار
ز غنچه پیکان و ز بید تیغ و خنجر ساخت
که تا نه دست برآرد چنار چون عیار
مگر سلاح کشی گل به خار خواهد داد
که شد به غایت سر تیز و با صلابت خار
هزار مفرش دیبا بگسترید چمن
شکوفه بر سرشان کرد سیم نار نثار
صبا گشاد سر نافه های مشک ختن
نثار گوهر و در کرد ابر لولو بار
ز در فشانی ابر و ز مشک بیزی باد
حقیقت است که آن جوهریست وین عطار
پر از شکوفه و خیریست آستین چمن
پر از بنفشه و لاله ست دامن کهسار
به گرد برگ سمن بر دمیده سنبل تر
چو شاهدی که برآید خطش به گرد عذار
گرانسر است ز باده هنوز نرگس مست
ز دست لاله مگر نوش کرد جام عقار
ازین دو وجه برون نیست کاین گرانسری اش
ز تا جداری کبر است یا ز رنج خمار
گل آمده ست و گرفته ست غنچه را به حصار
چنانکه نیست در او لشکر صبا را بار
چو کوس رعد بغرد ز پشت ابر بلند
یقین بدان که ز گلزار بستدند حصار
چمن ز برگ شکوفه سپید گشت و از آن
فتاد لرزه بر اعضای بید و سرو و چنار
ز بیت گفتن بلبل چنار می زد دست
که سرو رقص کنان می چمید صوفی وار
نوای بلبل و دستان عندلیب بود
به گوش عاشق خوشتر ز ساز موسیقار
شبی سحر به سمنزار خفته بودم مست
ولیک بختم بیدار بود و دل هشیار
نهاده گوش به الحان مطربان چمن
گشاده چشم به دیدار لاله و گلنار
چمن شده پر از آواز بلبلان لیکن
تهی ز زحمت اغیار و خالی از دیار
گهی نوای چکاوک زدی هزار آواز
گهی ز پرده نوروز صوت کردی سار
به گوش من چو رسیدی نوای نغمه زیر
برآمدی ز دل من هزار ناله زار
چو شد ز محاکای این و آن هر دو
در اوفتاد سخنشان به شیوه اشعار
یکی بگفت سرودی چو عقد در ثمن
یکی بزد غزلی تر چو لولو شهوار
بگفت بلبل بعضی ز شعر خاقانی
بخواند قمری چندین ز گفته پندار
به عندلیب گفت سار از سر سرو
که ای مغنی خوش نغمه شکر گفتار
ز گفته پسر همگر این غزل برخوان
که وقت صبح نخسبد کسی چنین، هشدار
چنان ز پردخ عشاق این غزل بسرود
که برگرفت ز عشاق پرده اسرار
که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر
که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار
ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک
که سبزه پیشرو است و صبا جنیبت دار
ز غنچه پیکان و ز بید تیغ و خنجر ساخت
که تا نه دست برآرد چنار چون عیار
مگر سلاح کشی گل به خار خواهد داد
که شد به غایت سر تیز و با صلابت خار
هزار مفرش دیبا بگسترید چمن
شکوفه بر سرشان کرد سیم نار نثار
صبا گشاد سر نافه های مشک ختن
نثار گوهر و در کرد ابر لولو بار
ز در فشانی ابر و ز مشک بیزی باد
حقیقت است که آن جوهریست وین عطار
پر از شکوفه و خیریست آستین چمن
پر از بنفشه و لاله ست دامن کهسار
به گرد برگ سمن بر دمیده سنبل تر
چو شاهدی که برآید خطش به گرد عذار
گرانسر است ز باده هنوز نرگس مست
ز دست لاله مگر نوش کرد جام عقار
ازین دو وجه برون نیست کاین گرانسری اش
ز تا جداری کبر است یا ز رنج خمار
گل آمده ست و گرفته ست غنچه را به حصار
چنانکه نیست در او لشکر صبا را بار
چو کوس رعد بغرد ز پشت ابر بلند
یقین بدان که ز گلزار بستدند حصار
چمن ز برگ شکوفه سپید گشت و از آن
فتاد لرزه بر اعضای بید و سرو و چنار
ز بیت گفتن بلبل چنار می زد دست
که سرو رقص کنان می چمید صوفی وار
نوای بلبل و دستان عندلیب بود
به گوش عاشق خوشتر ز ساز موسیقار
شبی سحر به سمنزار خفته بودم مست
ولیک بختم بیدار بود و دل هشیار
نهاده گوش به الحان مطربان چمن
گشاده چشم به دیدار لاله و گلنار
چمن شده پر از آواز بلبلان لیکن
تهی ز زحمت اغیار و خالی از دیار
گهی نوای چکاوک زدی هزار آواز
گهی ز پرده نوروز صوت کردی سار
به گوش من چو رسیدی نوای نغمه زیر
برآمدی ز دل من هزار ناله زار
چو شد ز محاکای این و آن هر دو
در اوفتاد سخنشان به شیوه اشعار
یکی بگفت سرودی چو عقد در ثمن
یکی بزد غزلی تر چو لولو شهوار
بگفت بلبل بعضی ز شعر خاقانی
بخواند قمری چندین ز گفته پندار
به عندلیب گفت سار از سر سرو
که ای مغنی خوش نغمه شکر گفتار
ز گفته پسر همگر این غزل برخوان
که وقت صبح نخسبد کسی چنین، هشدار
چنان ز پردخ عشاق این غزل بسرود
که برگرفت ز عشاق پرده اسرار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۱
به وقت صبح نشیند کسی چنین بیکار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
در آب بسته فکن از صراحی آتش تر
که زود بگذرد این خاکدان باد وقار
کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول
کنار سبزه وطن گیر کاوفتی به کنار
خوش است آن دم مستی که پیش همت مست
بود ممالک عالم حقیر و بی مقدار
چه خوشتر از دل مستی که از نشاط صبوح
چنان شود که نگردد به دور از تیمار
جهان چنین خوش و من عاشق و حضور حریف
نعوذ بالله چون تو به نشکنم زنهار
بیا و باده به دست آر ورنه رندآسا
گروکنم به خرابات جبه و دستار
بخواند این غزل تر چنانکه مستمعان
زدند زه زه و احسنت هر یکی صد بار
سئوال کرد ز ساری هزار دستان نیز
که هان بخوان هم از این بیتکی سه چهار
جواب داد که هین گوش دار پس بر خواند
بدان خوشی که ز جانم برفت صبر و قرار
خوشا به موسم نوروز بوی باد بهار
خوشا به صبحدم آواز بلبل از گلزار
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
غلام باد بهارم غلام باد بهار
به ارمغانی من بوی دوست می آرد
چو می کند سحری کاروان باد گذار
غمین به گوشه صحرا نشسته بودم دوش
بدان امید که بادی وزد پیام گزار
هزار جان گرامی فدای باد سحر
که می برد ز ره دور بوی یار به یار
چه خوشتر از نفس صبحدم که از ره دور
به بیدلی خبر خوش رساند از دلدار
چه جانفزای تر است از نسیم باد سحر
که عاشقان را در صبح می کند بیدار
چو ساری این غزل نغز را به آخر خواند
پدید کرد از افق صبح اولین آثار
سپیده دم چو شهنشاه شرق کرد برون
سر از دریچه این سبز گنبد دوار
ندیدم و نشنیدم بدان خوشی سحری
هنوز آن دو غزل می کند دلم تکرار
غلام خاطر آن شاعرم که در گه نظم
بدین صفت سخنی ماجرا کند اظهار
مخسب ساقی و برخیز جان باده بیار
در آب بسته فکن از صراحی آتش تر
که زود بگذرد این خاکدان باد وقار
کرانه جوی ز عقل عقیله جوی فصول
کنار سبزه وطن گیر کاوفتی به کنار
خوش است آن دم مستی که پیش همت مست
بود ممالک عالم حقیر و بی مقدار
چه خوشتر از دل مستی که از نشاط صبوح
چنان شود که نگردد به دور از تیمار
جهان چنین خوش و من عاشق و حضور حریف
نعوذ بالله چون تو به نشکنم زنهار
بیا و باده به دست آر ورنه رندآسا
گروکنم به خرابات جبه و دستار
بخواند این غزل تر چنانکه مستمعان
زدند زه زه و احسنت هر یکی صد بار
سئوال کرد ز ساری هزار دستان نیز
که هان بخوان هم از این بیتکی سه چهار
جواب داد که هین گوش دار پس بر خواند
بدان خوشی که ز جانم برفت صبر و قرار
خوشا به موسم نوروز بوی باد بهار
خوشا به صبحدم آواز بلبل از گلزار
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
غلام باد بهارم غلام باد بهار
به ارمغانی من بوی دوست می آرد
چو می کند سحری کاروان باد گذار
غمین به گوشه صحرا نشسته بودم دوش
بدان امید که بادی وزد پیام گزار
هزار جان گرامی فدای باد سحر
که می برد ز ره دور بوی یار به یار
چه خوشتر از نفس صبحدم که از ره دور
به بیدلی خبر خوش رساند از دلدار
چه جانفزای تر است از نسیم باد سحر
که عاشقان را در صبح می کند بیدار
چو ساری این غزل نغز را به آخر خواند
پدید کرد از افق صبح اولین آثار
سپیده دم چو شهنشاه شرق کرد برون
سر از دریچه این سبز گنبد دوار
ندیدم و نشنیدم بدان خوشی سحری
هنوز آن دو غزل می کند دلم تکرار
غلام خاطر آن شاعرم که در گه نظم
بدین صفت سخنی ماجرا کند اظهار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۵
چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون
مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
در آن سخن اگر آرم شکی و تاویلی
زلات وعزی یکباره گشته ام بیزار
به حق کافر و زندیق و مرتد و ترسا
به جایگاه کشیشان هند و روم و تتار
به حق طاعت در دیر و زهد رهبانان
به بانگ کردن ناقوس و بستن زنار
به غول راهزن اندر بر و بیابانها
به دیو وحشی خونخوار در شخ کهسار
به حق محفل رندان و حلقه اوباش
به دزد رهزن خونی و شبرو طرار
به جنگ کردن با یکدگر دو آلک باز
به نرد و خصل حریف و به داو برد قمار
به ژاژهای عتابی و شعرهای کسال
که برده اند الف و شین ز پیکر اشعار
به بنگ خوردن آن عارفان میلی شکل
به عیش راندن آن صوفیان بی مقدار
به بزم طامع ابله به عیش راندن او
به جایگاه خرابات و خم و دردی خوار
به حق حمله بران بر مسافر سر راه
به حق جبه بران نشسته در بازار
به حلم و زیرکی و حکمت شتربانان
به شان تنگ و دوال هوید پوش و نزار
به اسب ارچل شب کور سکسک لاغر
به پوز استر و آن اشتر گسسته مهار
به چنگ شیر و نهیب پلنگ و شوکت پیل
به گردن شتر و شاخ گاو و گوش حمار
به عطسه بز کور و به بانگ سرفه قوچ
به حرمت سگ گرگین به گربه بیمار
به خوبی لب و دندان خوک و بینی خرس
به حیله سازی روباه و آن . . کفتار
به نغمه های کلاغ از میان ویرانه
به پاره های نجاست گرفته در منقار
به صید کردن شاهین و وهم تهیو و کبک
به جنگ و بانگ سگ و گربه بر سر دیوار
به لحن بلبل مست و دم هزار آوا
به بانگ قمری و سار و کبوتر طیار
به حق شانه و پود به گرد ماسوره
به چوب کار و به آن ریسمان و دست افزار
به زشت روئی زنگی و چهره حبشی
به تنگ چشمی و شوخی دلبران تتار
به حق سفسطه و مکرهای خناسی
به سهم شحنه و غمازی سپهسالار
به خنده ناکی خونی اسیر در کف خصم
به تازه روئی شولان اسیر بر سردار
به جیش راند کفش و به گاو برزگران
به بیل و پشته و گردون و گاو و جفت شیار
به گند کوده سرگین و کود بر صحرا
به بانگ داشتن دشتبان به خربزه زار
به قد و موی و به روی و به چشم دلبر من
که سرو و سنبل و نسرین و نرگس است و بهار
به لطف خنده شیرین و لعل دلدارم
که چند قطره قند است و صد هزار انگار
کسی چنین سخن اندر میان هزل آورد؟
بدین دو بیت مرا واجب است استغفار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۶
الا یا مشعبد شمال معنبر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
بخاری بخوری و یا گرد عنبر
نه روحی ولیکن چو روحی مصفا
نه نوری ولیکن چو نوری منور
نفسهای فردوسیانی به خلقت
روانهای روحانیانی به گوهر
چه خلقی که نه جسم داری و نه جان
چه مرغی که نه پای داری و نه پر
همی پوئی و پای تو در تو پنهان
همی پری و پر تو در تو مضمر
رسول بهشتی ز عالم به عالم
برید بهاری ز کشور به کشور
نسیم تو نافه گشاید به صحرا
صریر تو دستان زند بر صنوبر
به خاک اندرت صد هزاران مطرا
به آب اندرت صد هزاران زره در
ز اشکال تو روی دریا منقش
ز آثار تو روی صحرا مصور
الا یا خجسته براق سلیمان
یکی بر سر کوی معشوق بگذر
یکی صورت انگیز بر خاکش از خون
نزار و جگر خسته و زرد لاغر
خروشان و جوشان و بریان و گریان
بری گشته از خواب و بیزار از خور
گذشته بناگوشش از گوشه دل
رسیده دو زانوش بر تارک سر
همه پیش و پیرامن او مخطط
همه چاک پیراهن او معصفر
روان گشته رنجورش از درد هجران
زبان گشته مجروحش از یاد دلبر
ز داغ درونش جوارح جراحت
ز پیکان هجرانش افکار پیکر
به حالی که گر بر صفت بگذرانی
شرر بارد از کلک و طوفان ز دفتر
الا باد مشکین چو این نقش کردی
در آویز در دامن آن ستمگر
بگویش که برخون این سوخته دل
چه عذر آوری پیش دادار داور
اگر شرط مهر آزمائی توانی
بکن پرسشی باری از حال چاکر
بیا ای صنم بر سر راه باری
یکی بر سر راه بگری و بنگر
به تن بین ره صید مجروح از آهم
منقط ز بس قطره های مقطر
فرازش ز خونم چو کوه طبر خون
نشیبش ز اشکم چو دریا ز گوهر
همه خاک و خاره چو لعل بدخشی
همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
بدان ای نگارین که بردندم از تو
بدانسان که آرند اسیران کافر
چو بیمار بر پشت حمال نالان
دو لب از نفس خشک و دو آستین تر
زمانی ستاده چو بر طور موسی
زمانی نشسته چو دجال بر خر
خری بد شراری خری بد طبیعت
خری خفته بالای مفرنج و منظر
دو دستش چنان چون دو چوگان گل کش
دو پایش چو دوخر کمان کمانگر
بخفتی گر از باد پالانش بودی
بماندی گر از سایه بودیش افسر
به هر موی او دیده ای رسته گریان
به هر دیده ای نوحه کردی بر آن خر
زمانی فتادی چو مصروع بیخود
زمانی معلق زدی چون کبوتر
دو بیطاقت و دو ضعیف و دو بیدل
دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
همی ره بریدیم چون بار بستیم
دراین هر دو ره بر عجب مانده رهبر
شنیدم که عیسی چو بر آسمان شد
پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
مرا با چنین خر به معراج عیسی
ببردند تا جای پاکان برابر
به دشتی رسیدم به مانند دریا
که کس جز ملایک ندیدیش معبر
نه خورشید کردی بروجش سیاحت
نه تقدیر کردی حدوش مقرر
گیاش از درشتی چو دندان افعی
هواش از عیون همچو کام غضنفر
ز آبش اجل رسته وز باد پیکان
ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
نه جز دیو در ساحتش کس مسافر
نه جز وحش در وحشتش جین ماذر
همی رفتمی در چنان حال لرزان
چو کهف یتیمان عریان به آذر
حضاری پدید آمد از دور گفتی
سپهریست رسته ز پولاد و مرمر
نشیبش ز الماس گسترده مفرش
فرازش ز کافور پوشیده چادر
زبالاش اطلاس پوشیده انجم
به دامانش پنهان شده چادر خور
یکی صورتی چون جهانی مهیا
بر آورده پیکر به فرق دو پیکر
ز وادیش عالم پر از تف دوزخ
زبادش دو دیده پر از نیش نشتر
هوائی پر از آسمانهای سیمین
زمینی پر از بوستانها به زیور
در این آسمان خاره و خار گلبن
در آن آستان چشم نخجیر اختر
طریقت بر این آسمان چون صراطی
چو موی سر زلف خوبان کشمر
به جائی مسلسل به هنجار باران
به جائی شده راست چون خط محور
رهی چون شهابی به پهنای گردون
رهی چو طنابی فرو هشته از جر
رهی هم به کردار زنار راهب
برآویخت از طرف محراب و منبر
گهی دوخته پای او پشت ماهی
گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
عدیل و رفیق من من اندر چنین ره
یکی اژدهای خروشان چو تندر
چو بر روی خرافه برکرم پیله
همی رفتمی من بر آن راه منکر
به قوت چو گردون به صورت چو دریا
به تندی چو طوفان به تیزی چو صرصر
چنان اژدهائی که از سهم و بیمش
فسرده شدی بحر و بگداختی بر
من اندر کنارش پشیمان و حیران
همی رفتمی همچو عاصی به محشر
بدینسان شدم تا یکی سنگلاخی
چو قعر جهنم مهول مقعر
یکی وادیئی چون یکی کنج دوزخ
در آکنده مشتی خسیس محقر
گروهی چو یکمشت عفریت حیران
به کنجی چو گور جهودان خیبر
چو دیوان به مطمورهای سلیمان
چو رهبان به کنج ستودان قیصر
سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم
هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
چو نسناس ناکس چو نخجیر خیره
چو یاجوج بی حد و ماجوج بی مر
همه غافل از حکم دین و شریعت
همه بی خبر از خدا و پیمبر
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر
چو دیوان هندی همه پیر و برنا
چو غولان دشتی همه ماده و نر
گروهی کریهان سگ طبع خس خو
گروهی خسیسان خس خوار خس بر
به یکپاره نان آن کند دیده زن
به یک استخوان این خورد خون مادر
همه دیو چهران و دیوانه طبعان
همه سگ پرستان و گوساله پرور
به هر زیر سنگی گروهی بهیمه
خزیده به یکدیگر اندر سراسر
به یک روزه نان جمله درویش لیکن
رز بدبختی و بدسگالی توانگر
چه دارند این قوم قدی سلیمان
اگر نیستی سهم شاه مظفر
ملک ناصر حق و سلطان مشرق
که جمشید ملک است و خورشید لشکر
بدانجا رسیده که گوینده گوید
نه خالق و لیکن ز مخلوق برتر
چه عز است کآن مر ورا نیست آئین
چه جاهست کآن مر ورا نیست درخور
جهان را به دو گوهر ناموافق
به توفیق ابر و به کردار صرصر
یکی کلک روشن تن تیره صورت
یکی تیغ خونخوار یاقوت پیکر
دو صورت که هر دو منافی نیابند
یکی خاک میدان یکی مشک اذفر
یکی دولت افشاند از تاج محنت
یکی آتش انگیزد از آب کوثر
ایا پادشاهی که از دولت تو
جوان گشت باز این جهان معمر
فلک زان شرف تا شود خاک پایش
شودهر شبی بر بساط مدبر
به روزی که بخت آزمایند مردم
برد هر کس از کشته خویش کیفر
زمین گردد از نعل اسبان معزبل
هوا گردد از گرد میدان معنبر
جهان گردد از خون گران چو دریا
تو چون موج کشتی به ساحل برآور
گهی همچو خورشید بر روی گردون
گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
به نوک سنان شمری موت دشمن
به گرز گردان بشکنی ترک و مغفر
سرکینه جویان به تن در گریزد
ز ره بر کتف گردد از هم اجاعر
بدانگه که حمله بری بر معادی
چو ثعبان موسی چو شیر دلاور
ایا پادشاهی که از سهم تیغت
مونث شود در رحم ها مذکر
زمین ار چو دوزخ شود ور چو دریا
زمان ار چو حنظل شود ورچو شکر
منم از زبان و دل خویش ایمن
ز رتبت مصفا ز تهمت مطهر
ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف
ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر
میان من و دشمن من شریعت
طریقی نهاده ست سهل و مشهر
اگر گشت راضی به احکام ایزد
وگر سر بتابد زدین پیمبر
به حکم نیاکان او بازگردم
سیاوخش وار اندر ایم به آذر
همی تا موافق نگشت آب و آتش
همی تا مساعد نشد نفع با ضر
همی تا جهان گردد از نور و ظلمت
زمانی مصفا زمانی مکدر
بقا بادت ای شاه در عز و دولت
سر چتر تو گشته با چرخ همسر
همیشه دو چشمت به ترک پریرخ
همیشه دو دستت به زلف معنبر
رخ بدسگال تو از آب دریا
دل دشمن تو پر آذر چو مجمر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۱
خجسته بادا فصل ربیع و گردش سال
بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال
چراغ و چشم سلاطین و نور دیده ملک
فرشته خو عضدالدین شه ستوده خصال
سپهر مقدرت و قدر سعد بوبکر آن
که آفتاب جمال است و آسمان جلال
ورای آدمی و آدم است وبه ز ملک
بدین حدیث گواه است ایزد متعال
زهی به وقت ادا کرده جود وقت سجود
خهی به دست سخا داده مال همچو رمال
توئی که حضرت تو هست کعبه حاجات
توئی که درگه تو هست قبله آمال
ز رای روشن تو خورده مهر و مه تشویر
ز دست باذل تو کرده کان وبحر سئوال
به روز بزم چو دستت کند گهر باری
روان حاتم طی جوید از کف تو نوال
نماند در دل دریا و کان زر و گوهر
ز بسکه دشمن مال است شاه دشمن مال
گه عطا دل و دستت دو خاصیت دارند
به وقت آنکه گذاری وظایف آمال
از این بجوشد خون در دل خزاین و کان
وز آن برآید جان از تن دفاین و مال
به گاه رزم چو در برکشی تو جوشن کین
ز هیبت تو بلرزد روان رستم زال
ز تاب رمح تو گردد هوا پر از شعله
ز کوب گرز تو گردد زمین پر از زلزال
چو مرکب تو زند شیهه در صف هیجا
چو آب گردد خون مبارزان قتال
به هر خروش ز تن بگسلد دل دشمن
چنانکه بر شکم کوس می زنند دوال
کبوتریست مسافر خدنگ چار پرت
گرفته درسر منقار نامه آجال
معاشریست معربد حسام خونخوارت
که جرعه دانش بود بحر خون مالامال
سخن به کنه کمالت نمی رسد ورنه
به دولت تو مرا خاطری ست بس به کمال
زبان بنده ثنای تو کی تواند گفت
که مدحت تو برون است از بیان مقال
ز حرص مدح وثنای تو شد فراموشم
حدیث باغ و بهار و حکایت خط و خال
اگر چه قافیه شد خرج و تنگ شد میدان
ز عشق یاد کنم چند بیت وصف الحال
بر این خجسته لقا پادشاه فرخ فال
چراغ و چشم سلاطین و نور دیده ملک
فرشته خو عضدالدین شه ستوده خصال
سپهر مقدرت و قدر سعد بوبکر آن
که آفتاب جمال است و آسمان جلال
ورای آدمی و آدم است وبه ز ملک
بدین حدیث گواه است ایزد متعال
زهی به وقت ادا کرده جود وقت سجود
خهی به دست سخا داده مال همچو رمال
توئی که حضرت تو هست کعبه حاجات
توئی که درگه تو هست قبله آمال
ز رای روشن تو خورده مهر و مه تشویر
ز دست باذل تو کرده کان وبحر سئوال
به روز بزم چو دستت کند گهر باری
روان حاتم طی جوید از کف تو نوال
نماند در دل دریا و کان زر و گوهر
ز بسکه دشمن مال است شاه دشمن مال
گه عطا دل و دستت دو خاصیت دارند
به وقت آنکه گذاری وظایف آمال
از این بجوشد خون در دل خزاین و کان
وز آن برآید جان از تن دفاین و مال
به گاه رزم چو در برکشی تو جوشن کین
ز هیبت تو بلرزد روان رستم زال
ز تاب رمح تو گردد هوا پر از شعله
ز کوب گرز تو گردد زمین پر از زلزال
چو مرکب تو زند شیهه در صف هیجا
چو آب گردد خون مبارزان قتال
به هر خروش ز تن بگسلد دل دشمن
چنانکه بر شکم کوس می زنند دوال
کبوتریست مسافر خدنگ چار پرت
گرفته درسر منقار نامه آجال
معاشریست معربد حسام خونخوارت
که جرعه دانش بود بحر خون مالامال
سخن به کنه کمالت نمی رسد ورنه
به دولت تو مرا خاطری ست بس به کمال
زبان بنده ثنای تو کی تواند گفت
که مدحت تو برون است از بیان مقال
ز حرص مدح وثنای تو شد فراموشم
حدیث باغ و بهار و حکایت خط و خال
اگر چه قافیه شد خرج و تنگ شد میدان
ز عشق یاد کنم چند بیت وصف الحال
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۴
جاءالشتاء و مل الدجی ظل
بالحب و الراح این التوسل
در خز به خرگه بامنقل و مل
این نکته یاد آر کالبرد یقبل
برف است ریزان در پای گلبن
زاغ است تازان بر جای بلبل
درحلق نخجیر آب است زنجیر
درگردن واک موج است چون غل
باز سپید است بر شاخساران
کز سیم دارد منقار و چنگل
در طرف بستان از لحن ودستان
وز شور مستان گرنیست غلغل
می نوش و بشنو هر یک دم ازنو
از بیشه غلغل وز شیشه قلقل
بردار کامی از عمر باقی
تا کی تهاون تا کی تغافل
مشنو که گردون راد است یا زفت
منگر که گیتی خار است یا گل
در زیر گردون ناید مسلم
جاه از تغیر مال از تبدل
گر گشت بی بر باغ از زمستان
برساز باغی با هر تجمل
از چهره لاله و ز غمزه نرگس
وز خط بنفشه وز زلف سنبل
بر گل پدید آر زان روی تشویر
بر سرو بشکن زان قد تمایل
ای چشم مستت عین تعدی
زلف چو شستت اصل تطاول
بربوی وصلت تا کی صبوری
با بار هجرت تا کی تحمل
فارحم سقامی یاذالترحم
وشف غرامی یا ذالتفضل
بالحب و الراح این التوسل
در خز به خرگه بامنقل و مل
این نکته یاد آر کالبرد یقبل
برف است ریزان در پای گلبن
زاغ است تازان بر جای بلبل
درحلق نخجیر آب است زنجیر
درگردن واک موج است چون غل
باز سپید است بر شاخساران
کز سیم دارد منقار و چنگل
در طرف بستان از لحن ودستان
وز شور مستان گرنیست غلغل
می نوش و بشنو هر یک دم ازنو
از بیشه غلغل وز شیشه قلقل
بردار کامی از عمر باقی
تا کی تهاون تا کی تغافل
مشنو که گردون راد است یا زفت
منگر که گیتی خار است یا گل
در زیر گردون ناید مسلم
جاه از تغیر مال از تبدل
گر گشت بی بر باغ از زمستان
برساز باغی با هر تجمل
از چهره لاله و ز غمزه نرگس
وز خط بنفشه وز زلف سنبل
بر گل پدید آر زان روی تشویر
بر سرو بشکن زان قد تمایل
ای چشم مستت عین تعدی
زلف چو شستت اصل تطاول
بربوی وصلت تا کی صبوری
با بار هجرت تا کی تحمل
فارحم سقامی یاذالترحم
وشف غرامی یا ذالتفضل
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۹
بهشتی شد دگر عالم چو روی حور عین خرم
شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم
ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی
خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم
چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو
ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم
بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته
چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم
گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد
ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم
به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری
گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم
چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم
نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم
در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش
چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم
چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم
نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم
منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده
ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم
زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل
ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم
همی گویم به شب در سر میان انده وافر
فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم
بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی
عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم
ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در
چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم
جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری
ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم
به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر
نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم
فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش
به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم
جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند
شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم
شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او
شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم
گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت
دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم
زبانم در ثنای او همه وردم دعای او
حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم
ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل
که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم
مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان
نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم
چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون
بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم
قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت
چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم
سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین
ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم
شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم
ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی
خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم
چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو
ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم
بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته
چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم
گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد
ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم
به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری
گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم
چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم
نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم
در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش
چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم
چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم
نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم
منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده
ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم
زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل
ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم
همی گویم به شب در سر میان انده وافر
فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم
بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی
عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم
ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در
چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم
جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری
ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم
به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر
نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم
فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش
به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم
جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند
شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم
شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او
شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم
گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت
دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم
زبانم در ثنای او همه وردم دعای او
حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم
ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل
که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم
مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان
نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم
چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون
بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم
قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت
چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم
سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین
ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
سپیده دم چو دمیدن گرفت بوی چمن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
هوا ز ژاله گهر بست بر عذار سمن
بت سمن بر سیماب سینه سرو آسا
به کف چمانه درآمد چمان چمان به چمن
چکان چکان خویش از گل زناز بر قرطه
کشان کشان سر زلف دراز در دامن
نماز برد بر قامتش چو راهب سرو
سجود کرد بر عارضش سمن چو شمن
ربود خوب ز نرگس به نرگس پر خواب
شکست پشت بنفشه به زلف پرز شکن
نشست و ناله ز مرغان صبحخیز بخاست
گشاد چهره و گل پاره کرد پیراهن
رقیب را و رهی را چو حلقه بر در ماند
درآمد از در شادی و آنگهی با من
ز روی لطف بپیوست همچو می با جام
ز راه مهر بر آمیخت همچو جان با تن
مرا ز شادی آن آهوی ختن از دل
دمی به کام بر آمد چو بوی مشک ختن
هزار گوهر شهوار چشم گوهر بار
فشاند در قدم آن نگار سیم ذقن
دو بوسه داد مرا از پی سه جام شراب
یکی امید فزای و دوم خمار شکن
و گرچه داد مرا خوش بشارتی که شدم
به جان و دل رهی آن زبان وکام و دهن
بشارتی به امید و امان اهل زمان
به یمن موکب و فرقدوم صدر ز من
خجسته سایه و خورشید پایه شمس الدین
که آفتاب زمین است وسایه ذوالمن
گزیده سامان آن خواجه حمیده سیر
فریضه فرمان آن صاحب ستوده سنن
به نفس پاک ولی و به جود عام علی
به نام شهره حسین و به خلق خوب حسن
به نور رای چو افکند سایه بر ملکت
زمانه گفت زهی آفتاب سایه فکن
کفش صحایف آمال را زند ترقین
دلش وظایف ارزاق را کند روشن
ایا شبیه تو نادیده دهر صافی فهم
و یا نظیر تو نازاده چرخ صائب ظن
اگر تجللی نور دلت فتد بر طور
اساس طور شود همچو سرمه در هاون
ز نظم ملک فلک ذهنت ار براندیشد
نجوم نقش شود مجتمع چو نقش پرن
و گر ز تفرقه و رنج خاطری که مباد
نظر کنی سوی این خنگ سرکش توسن
ز بیم فکرت تو دسته گل پروین
بسان نعش ز هم بگسلد در این گلشن
چو ابر دست تو باران جود درگیرد
بسا که گرید و نالد سحاب در بهمن
خدنگ غیرت کف تو چون روان گردد
محیط ژرف شود چون قدیر در جوشن
به جرم کیوان زان نسبت است آهن را
که کرد وقف سراپای دشمنت آهن
به کلک فتوی ازان دست می برد بر جیس
که حکم سفک کند تا نماندت دشمن
به قصد خصم تو بهرام چون کمین گیرد
کجا برآرد سر بدسگالت از مکمن
اگر نه پیروی ذات تو کند خورشید
چراغ چرخ شود بی فتیله و روغن
مغنی سومین طارم ارنه بر کامت
دمی زند شود آواز مزمرش شیون
وگرنه تیر کمان قد شود به خدمت تو
قدر بدوزد کلک و کفش به تیر محن
مه ار جوی ز هوای تو کم کند در دل
قضا به آتش نکبت بسوزدش خرمن
جهان پناها آب لطافت سخنت
ز روی لوح دل من بشست گرد حزن
چو تر و تازه به پرسش درآمدی تر شد
زبان بنده به آزادی تو چون سوسن
به فرق قدر تو بر فکر من به قدر نثار
هزار در ثمین ریخت بی قبول ثمن
بدان خدای که صباغ صنعش از دل خاک
به رنگ مختلف آرد نتایج معدن
که یک لطیفه ز درج درت به لفظ قبول
مرا به آید از صد خزانه در عدن
ز بس که دیدم رنج و عنا ز جور لئام
ز بس که خوردم جام جفا ز دست فتن
سرم ملول شد از جستن دنا ودنی
دلم نفور شد از دیدن دیار و سکن
از آن ز شاهی مرغان ملول شد سیمرغ
که یافت فرق خروس لئیم با گرزن
گذاشت طوطی و طاووس و باز را و همای
ز ننگ صبحت خفاش و بوم و زاغ وزغن
هزار جوهر کان پیش نهمتم یک جو
هزار جان بر سیمرغ همتم ارزن
فرشته ئیست مرا در دماغ صائب فکر
که روح پاک همی بخشدم به جای سخن
نزول آن به دل وجان تیره ممکن نیست
چه مرد اهلی جبریل باشد اهریمن
کجا به نفس بهیمی در آید این معنی
که نفس ناطقه در شرح آن بود الکن
کجا به راستی این سخن رسد کژدان
کجا معارضی این نمط کند کودن
مسافریست لطیف و غریب گفته من
ولی به چاه عنا در چو یوسف و بیژن
سخن سخیف و رکیک آن بود که در پستی
وطن به دامن صاحب سخن کند موطن
چهار ربع زمین نظم ونثر من دارد
ز مصر تا به ختا و ز روم تابه ختن
حکیم جوهر باقی رسد معانی را
ز پارس جوهر من تحفه بر سوی مسکن
شهان سلغری از عشق طرز من در خاک
به دست واقعه بر خود همی درند کفن
بقای ذات تو جاوید باد تا باشی
هزار نسل مرا چون پدر به پاداشن
سر حبیب ترا تاج فخر بر تارک
تن عدوی ترا تیغ قهر بر گردن
سرای جاه ترا از شرف ستون سما
نهال عمر ترا از بقا غصون و غصن
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۵
چیست آن گوهر که می زاید ز دو دریا روان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر
کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
آسمان او دورنگ و افتابش مشک فام
و آفتابش را سهیل و زهره ریزان از دهان
همچو شمع است از صفا و شمع را زو صورتی
گاه ریزد در بدن گاهی فتد در شمعدان
باشدش روز وداع از چهره دلبر لگن
باشدش شبهای هجران دامن عاشق مکان
ترجمان راز دل باشد که دیده ست ای عجب
ترجمان بی حدیث و رازداری بی زبان
گاه لعل از رشک او در تاب در کوه بدخش
گاه در از لطف از شرمنده در بحر عمان
گرچه در ریزد بود از رشح جان بی هیچ شک
ور چو لعل آید بود از گوشه دل بی گمان
اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش
گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان
گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج
ورچه از جان خاست جان را او همی دارد بجان
خویش نزدیک دل و پیوسته ریزد خون دل
ور نماید رخ به بیگانه به جان نبود امان
هست مردم زاده و از اصل پاک است ای دریغ
گر به خونریزی و غمازی نبودی داستان
طفل خرد است و دوان و گرم رو افتان به رو
وز عزیزی دل بود همراه او در هر مکان
در کنار آید چو دلبر لیک از بس نازکی
همچو دلبر می نیاید در کناری یکزمان
لعبتی عریان وگر پوشند بر وی حله ای
از لطافت باز نتوان یافتش در پرنیان
او چو زیبق می دود بر رویم و من می کنم
گاهش اندر آستین و گاه در دامن نهان
گر به خانه در بماند خانه را ویران کند
ور سوی ره سر کند باسیل گردد هم عنان
گوهرش آب و چو آتش خانه سوز و پرده در
آب را دیدی که سوزد همچو آتش خان و مان
داغ دارم بر روان زو زانکه دارد قصد سر
آب را کس دید کزوی داغ باشد برروان
آتشی کز آب زادی کی توانم کشتنش
چشمه ای کز خانه خیزد چون کنم تدبیر آن
قصه ها پردازد و مژگان نویسد قصه هاش
بررخ من هر که آن را دید گردد قصه خوان
این به بخت من درآمد نو وگرنه پیش ازین
هیچ عاشق را نبد مژگان دبیر اندر جهان
من به فرشه یکی تدبیر سازم تادگر
ناید اندر چشمم این اشک فضولی هر زمان
من مبارک نام شه را بهر دفع این بلا
بر عقیق دیده بنگارم به الماس بیان
سعد بن بوبکربن سعد اتابک زنگی آنک
آفتابی کامکار است و سپهری کامران
آن جهانبخشی که دریا زایدش از آستین
وان جوانبختی که دولت خیزدش از آستان
آن خداوندی که گردون در هوای بندگیش
بسته دارد سال و مه همچون و شاقانش میان
گر ندادی استوارم فکر کن در منطقه
ور نداری باور آنگه بنگر اندر کهکشان
با بلندی همتی چون قدر خود دارد بلند
با جوانی دولتی چون بخت خود دارد جوان
خونفشان تیغ تیزش غیرت ابربهار
در فشان دست رادش طیره باد خزان
در فضای حضرتش دنیا چو صحن کشتزار
در هوای درگهش دینار چون برگ رزان
ای گذشته در جلال و مرتبت آنجا کزو
وهم دور اندیش و عقل دوربین نارد نشان
هر کجا رمحت کمر بندد ظفر شد پیشرو
هر کجا تیغت زبان بگشاد اجل شد ترجمان
روز رزمت چون درآید جیش فتح از شش جهت
دهر بر دارد به نوعی نسختی از هفت خوان
هر که را باشد نهاده دست در دست یقین
زندگی را پای لرزان ماند در رکن گمان
اختر اندر برکشد خفتان چون دریازی حسام
مهر سر در دزدد از سهمت چو بفرازی سنان
مغز گردان گرم گردد دیده شیران پر آب
از فروغ آتشین تیر وتف تیغ یمان
جوشن از خوی زنگ گیرد در بر هر شیر دل
مغفر از تف نرم گردد بر سر هر پهلوان
می زره پوشد به حرب خصمت آب تیغ رنگ
زانکه برماهیست جوشن بر کشف بر کستوان
روز صیدت چون به آواز اندر آید طبل باز
نسر چرخ آید به پرواز از نشاط استخوان
پر فرو ریزند مرغان چون بیندازی تو تیر
سم بیندازند غرمان چون تو برداری کمان
دام و دد تازند سربازان قطار اندر قطار
وحش و طیر آیند تازان کاروان در کاروان
باد انصافت اگر بر خاک کسری بگذرد
آب گردد ز آتش خجلت تن نوشیروان
از نهیب احتساب عدل تو هر صبحدم
پرده گل را رفو گر می شود باد وزان
صیت عدلت شد چنان شایع که کبک کوهسار
می خرامد تاکند در دیده با ز آشیان
خوان جودت شد چنان نافع که آز گرسنه
زین سپس با سفره پیش آید به روی میهمان
مر ترا جمع آمده ست الحمدلله یک به یک
هر چه خوانند از هنرهای ملوک باستان
روز بازار ترا بی دولتی گر شد حسود
گو برو بالای دکان الهی نه دکان
دولت تست آسمانی گرگران آید بر او
گو زمین را نقب زن یا بر فلک نه نردبان
خسروا در وصف جودت گرچه از فکر من است
خاطری دارم که دریا را صخر کردن توان
زین نمط جوهرنیابد یعلم الله جوهری
گرچه بیزد از زمین روم تا هندوستان
لیکن از تشویر این نامهربان ایام کور
نکته در طبعم فرومانده ست کلک اندر بنان
گوهری زین بحر و کان ارزد تو این بیداد بین
کآسمان خواهد که تا خونم بریزد رایگان
می کنم فکری که از فرقم همی خیزد شرار
می زنم آهی که از طبعم همی خیزد دخان
از تو خواهم داد این نامهربان گردون که تو
هم تو عون داوری هم بر ضعیفان مهربان
دردمندان را طبیبی مستمندان را پناه
نا امیدان را امیدی زیردستان را امان
نیستم حق عالم است اندر پی جاه وقبول
گر نمی دانی تو می داند خدای غیب دان
بسکه دیدم جور ننگ ناکسان از بهر نام
بسکه بردم آب روی روح پاک از بهر نان
گرچه گیرند آستینم طفل چندی همچو اشک
جمله زیر دامنم چون فرخ زیر ماکیان
گرچه می نتوان گسستن دل ز خلقی نازنین
ورچه می نتوان بریدن دل ز قومی ناتوان
چون مرا شد عقل خیره گوتبه شواصل ونسل
چون مرا شد چشم تیره گوسیه شو خان ومان
چون به سیم و زر خطاب آمد نکردم زان کنار
چون به جان آمد حکایت چون نهم جان در میان
چون نبینم سود در مسکن من و پای و رکاب
چون نیارم بود در خانه من و دست و عنان
این بهاران بود خواهد وین زمان غم مرا
چو شکوفه برف دارد شاخه های بوستان
جای بیجاده کنون بگرفت در زیرا که هست
قطره باران فسرده بر درخت ارغوان
آب را آتش بباید تا خورد هر جانور
کزدم باد خزانی پر بلور است آبدان
مخلص من گر به حسن است وای ازین بخت نگون
وعده من گر بهار است آه ازین شخص نوان
تا گل از گل بردمد ترسم که از تصریف دهر
از گلم گل بردمد و آنگه چه سودم زین و آن
این مثل ماند بدان کآن مرد بالا شه خری
گفت تاروید گیاهی کش تو این بار گران
یا برای آنکه در گیتی به انواع هنر
چون منی راناورد گردون به صد دور و قران
یابرای آنکه رفتم بارها از بهر شاه
دردهان اژدها و دیده شیرژیان
یا به حق آنکه چندین گاه چون دریا به مدح
بهر دست زرفشانت بد زبانم درفشان
یا برای آنکه از قصد عدو دربند گیت
پای گردونسای من شد بسته بند گران
یا به حق آنکه تا آخر زمان گویند باز
کز فلان شه دام ملکه راست شد کار فلان
یا به حق آنکه دارم خسروی جمشید فر
یا برای آنکه داری بنده آصف توان
باشد آن خسرو ز شاهان تابه آدم پادشاه
باشد این بنده ز ساسان تا به کسری از کیان
سایه افکن بر من مظلوم تا چون آفتاب
صیت این معنی رود از قیروان تا قیروان
گرچه بیژن بهر کیخسرو به چاه اندر فتاد
هم به کیخسرو شداو را یار شیر سیستان
زال را گرچه پدر بنهاد بر سیمرغ کوه
هم پدر بازش فرود آورد زان کوه کلان
ورچه یوسف از قضای ایزدی خواری کشید
هم به فضل ایزد آمد او عزیز جاودان
در سفر خواهی شدن بهر صلاح عالمی
من یکی زین عالمم ای عالمی را قهرمان
چین ز روی من ببرگر عزم داری سوی چین
خان ومانم را بمان گر رای داری سوی خان
تا بود رزمت چورزم رستم و افراسیاب
تابود عزمت چو عزم رستم و مازندران
در سفر حفظ خدایت همعنان سایه صفت
گاه رجعت با ظفر گیتی ستان خورشید سان
چون بنای آبتین چتر کیان بالای سر
چو به نیزه سام یل رخش یلی در زیرران
کار ملکت آنچنان گشته به فر مقدمت
کز هوا بر خود بباید مژدها در وازه بان
بس چو آید باز جنت بهر تحسین بهشت
گوید از فضل خدا شیراز ماند در امان
زان سپس در پادشاهی عیش کن با چار یار
هر چهار از استواری پایه تخت کیان
این سخن از راستی تیر است وبروی مهر شاه
تیر و مهر این دو نشان شه بود ای شه نشان
این نه نظمی شاهوار است این کمین را تحفه ئیست
کز رهی دیدی بدیهه پیش تخت اندر عیان
این نتیجه یادگار روزگار آمد زمن
سال تا ریخش ز زی وخی و نون دارد نشان
جاه شاه آمد مدیحم را به صد دفتر امید
عمر شاده آمد ضمیرم را به صد دیوان ضمان
گو بیارد هر که خواند اینچنین ابیات را
خان های خسروانی پر ز گنج شایگان
ز آسمان آمد سخن وز فر مدح شاه بین
این سخن راکز زمین چون برده ام بر آسمان
دی مگر گفتند در حضرت که شعر من همه
وصف پستان چو نار است و لب چون ناردان
یا غزل در نعت قدی همبر شمشماد و سرو
یا سخن در وصف زلفی با نسیم مشک وپان
یا نوید وعده وصلی زیاری دل گسل
یا امید عشوه و بوسی ز ماهی دلستان
اینکه این طرز غریب آورده شد پاک و بری
از عبارتهای شیراز و عیار اصفهان
ترسم از کنجی کرانی قلتبانی گویدم
تو نه از شیرازی آخر از کجائی قلتبان
قافیه آوخ مکرر می شود ورنه به نظم
مدح شروان گردمی و طعن آذربایجان
جز خراسانی و غزنی کس نگوید شعر نغز
بد نگوید ما و را النهری واهل دامغان
من بر انگیزم معانی هین که یابد رمز این
من بپردازم سخن هان تا که داند سر آن
مرد را دانم که دارد شکل و نام خواجگی
گر بخواند راست این را پس مرا نامرد خوان
ور ترا باور نیاید از من این دعوی که رفت
از من این یک امتحان وز تو هزاران امتحان
خر به از اینها چو جوید شاه ازین مشتی عوام
سگ به از اینها چه خواهد شاه ازین خوفی عوان
من که چون جان جوهری را از کسم ناید دریغ
زین خرانم جو دریغ آید دریغا خرخران
تا بود اعدا و ملک و دادو فرمان برزمین
تا بود زلات و گنج وکام و عشرت در زمان
ملک چون اعدا بگیرو داد چون فرمان بده
گنج چو زلت ببخش و کام چون عشرت بران
تا زمین پاید به پای و تا زمان باشد بباش
تا فلک گردد بگرد و تا جهان ماند بمان
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۱
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراش شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جیبن نمود ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
زهره چو شیر خشمگین کرده به مکمنی کمین
بر دم تیغ آهنین داده صقال مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر دربارگه سپه ساخته شمع و مشعله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
چهره چو شیر تابه کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششدری با همه در مقابله
نرگس نرگس آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش جهان رفته به سایه کله
آن زمیان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز نشاط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لولو آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکر وله
از سر زلف خود شکن وز گهر سرشک من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی انگله
من ز غمش چو بی هشان بر رخم از هوان نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری ز دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ چگل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یک جو و نیم خردله
مشعله بر فروختی رخت خرد بسوختی
بر فلکی فروختی شهر نشور و مشغله
کرده به عالمی روان حسن نو تو کاروان
وز در خسرو جهان یافته زاد وراحله
مالک مملکت ستان بارگهش در امان
حکم به عدل تو امان کرده چه خوش معامله
ای گه گیر رخش تو خنجر نور بخش تو
گشته بگام رخش تو سقف زمین و مرحله
تا به مذاق انس و جان بدهد وناورد جهان
نکهت گل به گلستان لذت مل بر آمله
ملک بقا گشاده ای خوان عطا نهاده ای
طعم طمع تو داده ای بیش ز قدر حوصله
طبع تو پادشاه خور مل به کفت به جام زر
دلبر گلرخت به بر بی غم و رنج و غائله
خیل تو از حد خزر تا به حدود کاشغر
ملک تو از در شعر تا به در مباهله
دخل مر کبت عیان در حد مصر و قیروان
شغل او امرت روان تا به برون و داخله
چار فلک ز شش کران هفت مدار آسمان
حکم ترا بداده جان قدرت فکر فاعله
ساخت ز ماه و اختران یاره و عقد و مرسله
شکل فلک خراش شد مهر چو دانه آس شد
عقده راس داس شد از پی کشت سنبله
طرف جیبن نمود ماه از طرف بساط شاه
آمده با قبول و جاه از قبل مقابله
زهره چو شیر خشمگین کرده به مکمنی کمین
بر دم تیغ آهنین داده صقال مصقله
شاه فلک ز بارگه کرده نشاط خوابگه
بر دربارگه سپه ساخته شمع و مشعله
شیر سپهر پنجمین شیر سپهر کرده زین
چهره چو شیر تابه کین با که کند مجادله
از پی فال مشتری انجم سعد مشتری
او ز شراع ششدری با همه در مقابله
نرگس نرگس آسمان سفته به تیر غمزگان
سنبل هندویش جهان رفته به سایه کله
آن زمیان انس و جان برده هزار کاروان
وین ز نشاط انس و جان رفته هزار قافله
هست طراز یاسمین لاله لولو آفرین
کرده لبش چو انگبین تعبیه در شکر وله
از سر زلف خود شکن وز گهر سرشک من
بافته جیب و پیرهن ساخته گوی انگله
من ز غمش چو بی هشان بر رخم از هوان نشان
تن ز دو چشم خونفشان غرقه در آب و آبله
او چو پری ز دلبری کرده مرا ز دل بری
خسته دل من آن پری بسته به بند و سلسله
ای بت خلخ چگل از تو بت تبت خجل
نزد تو وزن جان و دل یک جو و نیم خردله
مشعله بر فروختی رخت خرد بسوختی
بر فلکی فروختی شهر نشور و مشغله
کرده به عالمی روان حسن نو تو کاروان
وز در خسرو جهان یافته زاد وراحله
مالک مملکت ستان بارگهش در امان
حکم به عدل تو امان کرده چه خوش معامله
ای گه گیر رخش تو خنجر نور بخش تو
گشته بگام رخش تو سقف زمین و مرحله
تا به مذاق انس و جان بدهد وناورد جهان
نکهت گل به گلستان لذت مل بر آمله
ملک بقا گشاده ای خوان عطا نهاده ای
طعم طمع تو داده ای بیش ز قدر حوصله
طبع تو پادشاه خور مل به کفت به جام زر
دلبر گلرخت به بر بی غم و رنج و غائله
خیل تو از حد خزر تا به حدود کاشغر
ملک تو از در شعر تا به در مباهله
دخل مر کبت عیان در حد مصر و قیروان
شغل او امرت روان تا به برون و داخله
چار فلک ز شش کران هفت مدار آسمان
حکم ترا بداده جان قدرت فکر فاعله
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
اکنون که یافت دهر کهن خلعت نوی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چو غنچه وقت سحر حله پوش می آید
نوای بلبل مستم به گوش می آید
گل از کرشمه گری سرخ روی می گردد
چو سرو بسته قبا سبز پوش می آید
به وقت صبح ز باد بهار پنداری
که بوی طبله ی عنبر فروش می آید
ز سوز ناله ی بلبل میان لاله و گل
چو لاله خون دل من به جوش می آید
دلم بنالد و از من خروش برخیزد
چو بلبلی به سحر در خروش می آید
چو عندلیب زند نای و لاله گیرد جام
در آن دمم هوس نای و نوش می آید
به بوی باد سحر کز دیار دوست وزد
دل رمیده ی من باز هوش می آید
نوای بلبل مستم به گوش می آید
گل از کرشمه گری سرخ روی می گردد
چو سرو بسته قبا سبز پوش می آید
به وقت صبح ز باد بهار پنداری
که بوی طبله ی عنبر فروش می آید
ز سوز ناله ی بلبل میان لاله و گل
چو لاله خون دل من به جوش می آید
دلم بنالد و از من خروش برخیزد
چو بلبلی به سحر در خروش می آید
چو عندلیب زند نای و لاله گیرد جام
در آن دمم هوس نای و نوش می آید
به بوی باد سحر کز دیار دوست وزد
دل رمیده ی من باز هوش می آید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
بر من همه خواری از دل آمد
کز وی هوس تو حاصل آمد
با بار غمت دل ضعیفم
افتاده و پای در گل آمد
وین نیست عجب که بار عشقت
بر کوه و بحار مشکل آمد
بر که رغم غمت کشیدند
از درد تو در زلازل آمد
دریا بشنید نام عشقت
موجی زد و با سلاسل آمد
سر جمله عشق تو بدیدم
افلاک و زمینش داخل آمد
با دل کردم حساب غمهات
وجه همه عمره فاضل آمد
در دور جمال تو ز عالم
هر طفل که زاد بی دل آمد
کآنشب که ترا بزاد مادر
از فتنه زمانه حاصل آمد
کز وی هوس تو حاصل آمد
با بار غمت دل ضعیفم
افتاده و پای در گل آمد
وین نیست عجب که بار عشقت
بر کوه و بحار مشکل آمد
بر که رغم غمت کشیدند
از درد تو در زلازل آمد
دریا بشنید نام عشقت
موجی زد و با سلاسل آمد
سر جمله عشق تو بدیدم
افلاک و زمینش داخل آمد
با دل کردم حساب غمهات
وجه همه عمره فاضل آمد
در دور جمال تو ز عالم
هر طفل که زاد بی دل آمد
کآنشب که ترا بزاد مادر
از فتنه زمانه حاصل آمد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گر یاد رنگ رویت در بوستان برآید
بس نعره های بلبل کز گلستان برآید
تا جلوه تو بیند طاووس وار هر صبح
باز سپید مشرق از آشیان برآید
رویت به طنز هر شب چون بر قمر بخندد
احسنت ماه و پروین از آسمان برآید
روزی اگر خرامان آئی ز خانه بیرون
بس نازنین خانه کزخان و مان برآید
گر همچنین بماند روی پریوش تو
المستغاث و فریاد از انس و جان برآید
گر شاهدی خطت بینند بر بناگوش
واحسرتای عاشق از هر کران برآید
گفتی به عرض بوسی روزی بر آرمت جان
فارغ نشین که بی آن خود رایگان برآید
طرفه بود که سنبل بر یاسمن بروید
نادر بود بنفشه کز ارغوان برآید
با آنکه عمرها شد تا از لب و دهانت
کامیم بر نیامد ترسم که جان برآید
من با تو برنیایم وین خودمحال باشد
ممکن بود که با مه کار کتان برآید؟
با اینچنین فصاحت در دولت جمالت
نبود عجب که نامم تا جاودان برآید
گویا سخن نیوشید خاقانی آنکه گفته ست
عشق تو چون درآید صور از جهان برآید
باد ار برد به تبریز این شعر همچو آتش
از خاک او ز خجلت آب روان برآید
بس نعره های بلبل کز گلستان برآید
تا جلوه تو بیند طاووس وار هر صبح
باز سپید مشرق از آشیان برآید
رویت به طنز هر شب چون بر قمر بخندد
احسنت ماه و پروین از آسمان برآید
روزی اگر خرامان آئی ز خانه بیرون
بس نازنین خانه کزخان و مان برآید
گر همچنین بماند روی پریوش تو
المستغاث و فریاد از انس و جان برآید
گر شاهدی خطت بینند بر بناگوش
واحسرتای عاشق از هر کران برآید
گفتی به عرض بوسی روزی بر آرمت جان
فارغ نشین که بی آن خود رایگان برآید
طرفه بود که سنبل بر یاسمن بروید
نادر بود بنفشه کز ارغوان برآید
با آنکه عمرها شد تا از لب و دهانت
کامیم بر نیامد ترسم که جان برآید
من با تو برنیایم وین خودمحال باشد
ممکن بود که با مه کار کتان برآید؟
با اینچنین فصاحت در دولت جمالت
نبود عجب که نامم تا جاودان برآید
گویا سخن نیوشید خاقانی آنکه گفته ست
عشق تو چون درآید صور از جهان برآید
باد ار برد به تبریز این شعر همچو آتش
از خاک او ز خجلت آب روان برآید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۱
وقت آنست که گلبن تر و خندان گردد
گریه ابر همه زیور بستان گردد
شکل اوراق بر اشجار چو خنجر باشد
صورت غنچه سیراب چو پیکان گردد
قطره ای کابر درافشان به بحار افشاند
باز در کام صدف در درافشان گردد
باد آئین دم عیسی مریم گیرد
تا شکوفه چو کف موسی عمران گردد
خطبه بر نام گلسرخ کند بلبل مست
به چه رخصت چو بود مست خطب خوان گردد
چشم نرگش متحیر نگرد عاشق وار
به تبسم دهن غنچه چو خندان گردد
چون خط سبز بنفشه بدمد از غیرت
طره سنبل سیراب پریشان گردد
گاه آنست که در حجله نشیند غنچه
صبحدم لاله سیراب چو ساغر گیرد
در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد
عارض یار من آن را به زنخ برگیرد
بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن
سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد
قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار
فاخته ناله به آهنگ دگر درگیرد
بزم در باغ نموداری فردوس کند
باده در ساغر خاصیت کوثر گیرد
هر که عاشق بود و باده خورد درهر جام
یاد نظم و سخن عالی همگر گیرد
گاه آنست که لاف از گل خود روی زنند
چون سراپرده گل بر طرف جوی زنند
وقت آنست که مستان به سحر برخیزند
می آذرگون در جام بلورین ریزند
عیش سازند و می آرند و سماع آغازند
پای کوبند به یکبار و نشاط انگیزند
گاه مستی چو سر از خواب گران آیدشان
هر یکی در سر زلف صنمی آویزند
شاهدان چون طلب جام می و رود کنند
عاشقان از سر جان و غم تن برخیزند
نوعروسان چمن هر سحری جلوه کنند
نقشبندان صبا رنگ بهار آمیزند
هر سحر ابر گهربار و نسیم سحری
بر سر سبزه و گل لولو و مرجان ریزند
لشکر بلبل ترکی لقب آیند به باغ
خیل زاغ حبشی روی همه بگریزند
گاه آنست که مر صومعه بدرود کنند
زاهدان نیز حکایت ز می و رود کنند
وقت آنست که یاران می روشن گیرند
بزم آراسته را درگل و سوسن گیرند
صبحدم باده خوران سوی گلستان آیند
شامگه مست و خرامان ره گلشن گیرند
شاهدان میل همه سوی در دوست کنند
عاشقان بر سر ره منزل و مسکن گیرند
دلبران چون می و رود و گل و صحرا طلبند
بیدلان ترک دل و جان و سر و تن گیرند
قمری و ساری در باغ وطنگه سازند
بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند
بلبلان چون به سحر زمزمه و ناله کنند
همه آهنگ ز آه سحر من گیرند
پختگانی که به هر جام می خام خورند
همه بر یاد من سوخته خرمن گیرند
گاه آنست که سرمست در یار زنیم
دست در دامن آن دلبر عیار زنیم
وقت آنست که بلبل به گلستان آید
هر که عاشق بود از خانه به بستان آید
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط می و رود
تا که از طرف گلستان به شبستان آید
راستی گل به وفا یار مرا می ماند
که وصالش به یکی هفته به پایان آید
گل به بزم همه کس عیش کند چون بت من
تا چو من بلبل بیچاره به افغان آید
بلبل خسته چو من از پی یکهفته وصال
رنج یکساله کشد چون گه هجران آید
همه شب ناله کنم بر صفت بلبل لیک
ناله بلبل و من هردو نه یکسان آید
ناله بلبل مست از طرب گل خیزد
ناله من همه از سوز دل و جان آید
گاه آنست که آهنگ خرابات کنیم
خاک در دیده سالوسی و طامات کنیم
وقت آنست که بر دشت تماشا باشد
باغ را زینت و زیب از گل رعنا باشد
هر که او جانور است آرزوی یار کند
هر که را هست دلی عاشق و شیدا باشد
ذره سنگ همه لعل بدخشان گردد
قطره ابر همه لولو لالا باشد
صبحدم سوی گلستان به تماشا بنگر
که به هرگوشه یکی عیش مهیا باشد
من مسکین حزینم که ندارم این بخت
که به صحرا شدنم زهره و یارا باشد
محنت فرقت یارم چو بدین روز نشاند
گر نشاطی کنم آن از سر سودا باشد
با چنین خاطر آشفته و این دل که مراست
کی مرا خاطر باغ و سر صحرا باشد
گاه آنست که عشق کهنم تازه شود
عالم از ناله من باز پرآوازه شود
وقت آنست که شوریده سری پیشه کنم
باز بر قاعده بیخواب و خوری پیشه کنم
چون دل من به جز از عشق ندارد پیشه
به جز آن نیست که آن پیشه وری پیشه کنم
طرب و عیش چو با باده خوران می بینم
تا توانم طرب و باده خوری پیشه کنم
چون ز احداث جهان بیخبران بیخبرند
من بکوشم که همه بیخبری پیشه کنم
همچو بلبل که به گلزار بنالد بر گل
من بر دلبر خود لابه گری پیشه کنم
وگر از من بت من لابه گری نپسندد
گوشه ای گیرم و خونابه گری پیشه کنم
رسم مداحی و آئین تخلص چو نماند
در غزل پروری و شعروری پیشه کنم
گریه ابر همه زیور بستان گردد
شکل اوراق بر اشجار چو خنجر باشد
صورت غنچه سیراب چو پیکان گردد
قطره ای کابر درافشان به بحار افشاند
باز در کام صدف در درافشان گردد
باد آئین دم عیسی مریم گیرد
تا شکوفه چو کف موسی عمران گردد
خطبه بر نام گلسرخ کند بلبل مست
به چه رخصت چو بود مست خطب خوان گردد
چشم نرگش متحیر نگرد عاشق وار
به تبسم دهن غنچه چو خندان گردد
چون خط سبز بنفشه بدمد از غیرت
طره سنبل سیراب پریشان گردد
گاه آنست که در حجله نشیند غنچه
صبحدم لاله سیراب چو ساغر گیرد
در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد
عارض یار من آن را به زنخ برگیرد
بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن
سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد
قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار
فاخته ناله به آهنگ دگر درگیرد
بزم در باغ نموداری فردوس کند
باده در ساغر خاصیت کوثر گیرد
هر که عاشق بود و باده خورد درهر جام
یاد نظم و سخن عالی همگر گیرد
گاه آنست که لاف از گل خود روی زنند
چون سراپرده گل بر طرف جوی زنند
وقت آنست که مستان به سحر برخیزند
می آذرگون در جام بلورین ریزند
عیش سازند و می آرند و سماع آغازند
پای کوبند به یکبار و نشاط انگیزند
گاه مستی چو سر از خواب گران آیدشان
هر یکی در سر زلف صنمی آویزند
شاهدان چون طلب جام می و رود کنند
عاشقان از سر جان و غم تن برخیزند
نوعروسان چمن هر سحری جلوه کنند
نقشبندان صبا رنگ بهار آمیزند
هر سحر ابر گهربار و نسیم سحری
بر سر سبزه و گل لولو و مرجان ریزند
لشکر بلبل ترکی لقب آیند به باغ
خیل زاغ حبشی روی همه بگریزند
گاه آنست که مر صومعه بدرود کنند
زاهدان نیز حکایت ز می و رود کنند
وقت آنست که یاران می روشن گیرند
بزم آراسته را درگل و سوسن گیرند
صبحدم باده خوران سوی گلستان آیند
شامگه مست و خرامان ره گلشن گیرند
شاهدان میل همه سوی در دوست کنند
عاشقان بر سر ره منزل و مسکن گیرند
دلبران چون می و رود و گل و صحرا طلبند
بیدلان ترک دل و جان و سر و تن گیرند
قمری و ساری در باغ وطنگه سازند
بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند
بلبلان چون به سحر زمزمه و ناله کنند
همه آهنگ ز آه سحر من گیرند
پختگانی که به هر جام می خام خورند
همه بر یاد من سوخته خرمن گیرند
گاه آنست که سرمست در یار زنیم
دست در دامن آن دلبر عیار زنیم
وقت آنست که بلبل به گلستان آید
هر که عاشق بود از خانه به بستان آید
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط می و رود
تا که از طرف گلستان به شبستان آید
راستی گل به وفا یار مرا می ماند
که وصالش به یکی هفته به پایان آید
گل به بزم همه کس عیش کند چون بت من
تا چو من بلبل بیچاره به افغان آید
بلبل خسته چو من از پی یکهفته وصال
رنج یکساله کشد چون گه هجران آید
همه شب ناله کنم بر صفت بلبل لیک
ناله بلبل و من هردو نه یکسان آید
ناله بلبل مست از طرب گل خیزد
ناله من همه از سوز دل و جان آید
گاه آنست که آهنگ خرابات کنیم
خاک در دیده سالوسی و طامات کنیم
وقت آنست که بر دشت تماشا باشد
باغ را زینت و زیب از گل رعنا باشد
هر که او جانور است آرزوی یار کند
هر که را هست دلی عاشق و شیدا باشد
ذره سنگ همه لعل بدخشان گردد
قطره ابر همه لولو لالا باشد
صبحدم سوی گلستان به تماشا بنگر
که به هرگوشه یکی عیش مهیا باشد
من مسکین حزینم که ندارم این بخت
که به صحرا شدنم زهره و یارا باشد
محنت فرقت یارم چو بدین روز نشاند
گر نشاطی کنم آن از سر سودا باشد
با چنین خاطر آشفته و این دل که مراست
کی مرا خاطر باغ و سر صحرا باشد
گاه آنست که عشق کهنم تازه شود
عالم از ناله من باز پرآوازه شود
وقت آنست که شوریده سری پیشه کنم
باز بر قاعده بیخواب و خوری پیشه کنم
چون دل من به جز از عشق ندارد پیشه
به جز آن نیست که آن پیشه وری پیشه کنم
طرب و عیش چو با باده خوران می بینم
تا توانم طرب و باده خوری پیشه کنم
چون ز احداث جهان بیخبران بیخبرند
من بکوشم که همه بیخبری پیشه کنم
همچو بلبل که به گلزار بنالد بر گل
من بر دلبر خود لابه گری پیشه کنم
وگر از من بت من لابه گری نپسندد
گوشه ای گیرم و خونابه گری پیشه کنم
رسم مداحی و آئین تخلص چو نماند
در غزل پروری و شعروری پیشه کنم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۸
دلم از نکهت بادی که ز بغداد آید
گرچه در آتش غم سوخته شد شاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا کی از جانب بغداد دگر باد آید
راست چون چنگ که در صبح خورد باد بدو
هر رگی زین تن نالنده به فریاد آید
آب این دیده درپاش بود بارانش
اگر ابری ز سپاهان سوی بغداد آید
خوشتر آید دل ما را دم باد و دم صبح
از پیام لب شیرین که به فرهاد آید
خاصه کز نور رخ آن و دم این ما را
لطف دست و دل دستور جهان یاد آید
آن عطانام عطابخش خطاپوش که کان
همچو دریا ز دل و دستش بر باد آید
گرچه در آتش غم سوخته شد شاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا کی از جانب بغداد دگر باد آید
راست چون چنگ که در صبح خورد باد بدو
هر رگی زین تن نالنده به فریاد آید
آب این دیده درپاش بود بارانش
اگر ابری ز سپاهان سوی بغداد آید
خوشتر آید دل ما را دم باد و دم صبح
از پیام لب شیرین که به فرهاد آید
خاصه کز نور رخ آن و دم این ما را
لطف دست و دل دستور جهان یاد آید
آن عطانام عطابخش خطاپوش که کان
همچو دریا ز دل و دستش بر باد آید