عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - وله
تا عبای شه بدوش خویش میر ما گرفت
بخت خندان گشت وگفتا حق بمرکر باگرفت
بد چو از آل عبا شد زیب بالایش عبا
بس بعهدشاه عادل کار دین بالا گرفت
می همی نوشد بجای آب جوید باز می
این زبد مستی است یا بالطبع استسقا گرفت
خدمت بیحد کند ما را و خواهد نیز عذر
این زنیکوئیست یا ما را باستهزا گرفت
مختصر راضی شدم گر رنجه از ماضی بدم
بسکه کام از بوسه داد و جام از صبها گرفت
گر شبی مینا شکست و بار بست و یارخست
چون زمستی بود آن هم گردن مینا گرفت
روزی از زلفش فکند و ساخت بند و سوخت پند
چون پریشان بود آن هم دامن سودا گرفت
لب گشود وحجره ام پر گوهر و مرجان نمود
موگشاد و کلبه ام در عنبر سارا گرفت
رقص را بی نقص کرد و جور را از دور برد
وزمه رخ خرده ها بر زهره زهرا گرفت
گفتی اندر پنجه وی چون زصافی تافت می
ساتکینی اشک وامق را بکف عذرا گرفت
قصه کوته آتش ما سرد گشت از جشن میر
ورنه کی اینگونه گرم آن سیمتن با ما گرفت
اختر برج شرافت میرزا سید حسین
آنکه صیتش مرز جالقا و جابلسا گرفت
تا نپنداری که با اغلوطه عز از شاه یافت
منصب اجداد جست و مسند آبا گرفت
نیست بذل او همین و بس که اندرگاه بزم
کام هر مداح را در لؤلؤ لالا گرفت
گر جز این دنیا و ما فیها بد او را مال نیز
سایلی آنرا پس از دنیا و ما فیها گرفت
دشمن اندر شوکت او یافت حیرانی بلی
صورت خورشید دید و سیرت حربا گرفت
ایخداوندی که چون پرزد همای همتت
خصم شوم از بوم ملکت عزلت عنقا گرفت
خود چو فردوس است بزم تو که رضوان بهشت
گرد راهش بهر کحل دیده حورا گرفت
گشتی از شه کامران آنسان که آدم از خدای
تاج کرمنا بفرق از علم الاسما گرفت
آری اکنون درحقیقت چون تو بر خلقی پدر
تارکت از ظل یزدان تاج کرمنا گرفت
وه چه منشوری که منشار سر بدخواه گشت
وه چه یرلیغی که تیغ از پنجه بیضا گرفت
تاکه بینند اهل عالم نوبت نصف النهار
صدر ایوان فلک مهر جهان آرا گرفت
از تو ایوان صدارت را شکوهی کآفتاب
بیند از جان در نعالش آسمان ماوا گرفت
بخت خندان گشت وگفتا حق بمرکر باگرفت
بد چو از آل عبا شد زیب بالایش عبا
بس بعهدشاه عادل کار دین بالا گرفت
می همی نوشد بجای آب جوید باز می
این زبد مستی است یا بالطبع استسقا گرفت
خدمت بیحد کند ما را و خواهد نیز عذر
این زنیکوئیست یا ما را باستهزا گرفت
مختصر راضی شدم گر رنجه از ماضی بدم
بسکه کام از بوسه داد و جام از صبها گرفت
گر شبی مینا شکست و بار بست و یارخست
چون زمستی بود آن هم گردن مینا گرفت
روزی از زلفش فکند و ساخت بند و سوخت پند
چون پریشان بود آن هم دامن سودا گرفت
لب گشود وحجره ام پر گوهر و مرجان نمود
موگشاد و کلبه ام در عنبر سارا گرفت
رقص را بی نقص کرد و جور را از دور برد
وزمه رخ خرده ها بر زهره زهرا گرفت
گفتی اندر پنجه وی چون زصافی تافت می
ساتکینی اشک وامق را بکف عذرا گرفت
قصه کوته آتش ما سرد گشت از جشن میر
ورنه کی اینگونه گرم آن سیمتن با ما گرفت
اختر برج شرافت میرزا سید حسین
آنکه صیتش مرز جالقا و جابلسا گرفت
تا نپنداری که با اغلوطه عز از شاه یافت
منصب اجداد جست و مسند آبا گرفت
نیست بذل او همین و بس که اندرگاه بزم
کام هر مداح را در لؤلؤ لالا گرفت
گر جز این دنیا و ما فیها بد او را مال نیز
سایلی آنرا پس از دنیا و ما فیها گرفت
دشمن اندر شوکت او یافت حیرانی بلی
صورت خورشید دید و سیرت حربا گرفت
ایخداوندی که چون پرزد همای همتت
خصم شوم از بوم ملکت عزلت عنقا گرفت
خود چو فردوس است بزم تو که رضوان بهشت
گرد راهش بهر کحل دیده حورا گرفت
گشتی از شه کامران آنسان که آدم از خدای
تاج کرمنا بفرق از علم الاسما گرفت
آری اکنون درحقیقت چون تو بر خلقی پدر
تارکت از ظل یزدان تاج کرمنا گرفت
وه چه منشوری که منشار سر بدخواه گشت
وه چه یرلیغی که تیغ از پنجه بیضا گرفت
تاکه بینند اهل عالم نوبت نصف النهار
صدر ایوان فلک مهر جهان آرا گرفت
از تو ایوان صدارت را شکوهی کآفتاب
بیند از جان در نعالش آسمان ماوا گرفت
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - وله
جشن میلاد شه دنیا و ما فیها بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
چرخ جان افشان زمین شادان جهان شیدا بود
باز پنداری کلیمی رب ارنی گوی شد
کز تجلی طور ایران سینه سینا بود
گرچه پشت آسمان برسجده کاخش دوتاست
لیک برروی زمین از جاه و فریکتا بود
هان چو حق یکتای بی همتاست با برهان عقل
لاجرم این ظل حق یکتای بی همتا بود
آفرینش را عیان شد مظهری کز فره اش
آفرین ها برروان آدم وحوا بود
نی همانا بوالبشر را رجعتی افتاده باز
زآنکه تاج تارکش از علم الاسما بود
بخت رام و دهر آرام و می بهجت بجام
خارها گل زهر هامل پستها بالا بود
خسروی شد ناصرالدین فرقه اسلام را
کز حقیقت هر مجازی باز بزم آرا بود
می نبی ساقی نبی میخانه ری میخواره شاه
بانک قولوا لا الهش غلغل مینا بود
ناصری کوکب بتا زین موکب میلاد جشن
گاه رامش وقت نازش نوبت صهبا بود
هر طرف رقاصکی برجر اثقالش وقوف
کوه بر مو بسته اش گه زیر وگه بالا بود
رحل بر کف چشم برصف رقص بر قانون دف
وز سقایت کشته خود را پی احیا بود
توپ شهر آشوب ثهلان کوب کشور روب بین
کو فراز چرخه چون برچرخ اژدرها بود
دود او ابریست کش بانگ و شرر رعد است و برق
بلکه از روئین تگرگش ابر طوفان زا بود
ای بت پیمان گسل پیمانه ده کز پایکوب
بانگ سرمستان ز دستان آسمان پیما بود
انبساط کوس جیش شه نگر کاندر سلام
قلب از وحی رنج ازو طی پیر ازو برنا بود
خسرو صاحبقران شه ناصرالدین کز شرف
گوی چوگان نفاذش گنبد خضرا بود
صارم آفاق گیرش در ملمع گون غلاف
صبح را ماند که پنهان در شب یلدا بود
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - وله
نوروز در رکاب ولیعهد کامگار
از ره رسید و سود جبین نزد شهریار
فصل بهار و وصل ولیعهد شاه را
گل ریخت در یمین و گهر ریخت در یسار
زین وصل شد کنار ملک مرز نارون
زآن فصل شد حدود جهان پر ز لاله زار
نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت
ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
افتاد در رکاب ولیعهد زان سبب
تا وی شود شفاعتش از شاه خواستار
چونانکه عفو کس طلبند از خدا رسل
او نیز خواست عفو وی از ظل کردگار
اینک بشکر مرحمت شاه سبز بخت
نوروز سبز کرده همه دشت و کوهسار
بر دست شاخ بسته ز پیروزه دستبند
در گوش غنچه کرده ز یاقوت گوشوار
بنشین بزیر سرو و بچم بر فراز کوه
بشنو ز شاخ گلبن و بگذر بمرغزار
یکسو فغان صلصل و یک سو خروش کبگ
یکسو نشید بلبل و یک سو نوای سار
نبود کسی که می نخورد موسمی چنین
ور گوئیم که هست بود از جنون فگار
نی نی ز مهر شاه و ولیعهد اهل ملک
مستند آنچنان که ندارند می بکار
از آن پدر مدارج تا جست سرفراز
وز این پسر معارج تخت است پایدار
از آن پدر بایوان هر هوشیار مست
وز این پسر بمیدان هر مست هوشیار
از آن پدر دوچار زیاران همه رها
وز این پسر رهای ز دشمن همه دوچار
از ره رسید و سود جبین نزد شهریار
فصل بهار و وصل ولیعهد شاه را
گل ریخت در یمین و گهر ریخت در یسار
زین وصل شد کنار ملک مرز نارون
زآن فصل شد حدود جهان پر ز لاله زار
نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت
ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
افتاد در رکاب ولیعهد زان سبب
تا وی شود شفاعتش از شاه خواستار
چونانکه عفو کس طلبند از خدا رسل
او نیز خواست عفو وی از ظل کردگار
اینک بشکر مرحمت شاه سبز بخت
نوروز سبز کرده همه دشت و کوهسار
بر دست شاخ بسته ز پیروزه دستبند
در گوش غنچه کرده ز یاقوت گوشوار
بنشین بزیر سرو و بچم بر فراز کوه
بشنو ز شاخ گلبن و بگذر بمرغزار
یکسو فغان صلصل و یک سو خروش کبگ
یکسو نشید بلبل و یک سو نوای سار
نبود کسی که می نخورد موسمی چنین
ور گوئیم که هست بود از جنون فگار
نی نی ز مهر شاه و ولیعهد اهل ملک
مستند آنچنان که ندارند می بکار
از آن پدر مدارج تا جست سرفراز
وز این پسر معارج تخت است پایدار
از آن پدر بایوان هر هوشیار مست
وز این پسر بمیدان هر مست هوشیار
از آن پدر دوچار زیاران همه رها
وز این پسر رهای ز دشمن همه دوچار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - وله
رسم نوروز شد امسال مگر دیگرگون
کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون
من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال
زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون
سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر
بهر ضحاک خزان با علم افریدون
سمن انگاری برده است زیک خامه نگار
بهر تزیین چمن با ورق انگلیون
ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر
باده باده است گرو از خرد افلاطون
ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر
رگی از عمان بگشاده فلک برهامون
خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق
برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون
نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی
آب خورده است فلک باز زچشم مجنون
قمری پاری و بلبل بچه امسالی
سازد کردند نواها بدگرگون قانون
خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت
کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون
لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف
چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان
رخشان خونی کانگیخته غلمان بر
تنشان برفی کآمیخته گویا با خون
طفلها بینی با طره چون بر غراب
لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون
پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم
لیک در خرقه زربفت همه چون قارون
ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو
از قبائی که برش رخت شقایق مرهون
تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای
جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون
لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او
خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون
شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن
سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون
هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته
وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون
تا محول شودش حال سوی احسن حال
خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون
داور مصطفوی نام که از برق حسام
خصم را بولهبی کله کند چون کانون
نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس
جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون
اوج گردون نبود همچو حضیض در او
زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون
بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی
مستی افتد زمی و خواب رود از افیون
رایش ار در بر خورشید شود روی بروی
روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون
بخت او راست بدان پایه ببالائی میل
ببزمش نچکد درد می از جام نگون
این که میگفت که با آن همه رنج ایران را
چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون
حزم او بهتر از اول بتواند افراخت
نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون
ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو
دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون
آسمان راست بمعماری کوی توهوس
اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون
گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان
چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون
از غبار قدم و نعل سم ابرش تو
نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون
کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود
آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون
هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود
زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون
ای سراج الامراکت زفر سجده تخت
یافته منصب تاج الشعرائی جیحون
در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد
در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون
بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا
لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون
تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن
که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون
به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز
کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون
کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون
من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال
زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون
سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر
بهر ضحاک خزان با علم افریدون
سمن انگاری برده است زیک خامه نگار
بهر تزیین چمن با ورق انگلیون
ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر
باده باده است گرو از خرد افلاطون
ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر
رگی از عمان بگشاده فلک برهامون
خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق
برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون
نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی
آب خورده است فلک باز زچشم مجنون
قمری پاری و بلبل بچه امسالی
سازد کردند نواها بدگرگون قانون
خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت
کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون
لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف
چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان
رخشان خونی کانگیخته غلمان بر
تنشان برفی کآمیخته گویا با خون
طفلها بینی با طره چون بر غراب
لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون
پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم
لیک در خرقه زربفت همه چون قارون
ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو
از قبائی که برش رخت شقایق مرهون
تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای
جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون
لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او
خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون
شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن
سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون
هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته
وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون
تا محول شودش حال سوی احسن حال
خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون
داور مصطفوی نام که از برق حسام
خصم را بولهبی کله کند چون کانون
نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس
جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون
اوج گردون نبود همچو حضیض در او
زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون
بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی
مستی افتد زمی و خواب رود از افیون
رایش ار در بر خورشید شود روی بروی
روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون
بخت او راست بدان پایه ببالائی میل
ببزمش نچکد درد می از جام نگون
این که میگفت که با آن همه رنج ایران را
چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون
حزم او بهتر از اول بتواند افراخت
نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون
ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو
دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون
آسمان راست بمعماری کوی توهوس
اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون
گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان
چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون
از غبار قدم و نعل سم ابرش تو
نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون
کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود
آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون
هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود
زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون
ای سراج الامراکت زفر سجده تخت
یافته منصب تاج الشعرائی جیحون
در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد
در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون
بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا
لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون
تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن
که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون
به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز
کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وله
ببال ای مرکز کرمان بنال ای خطه تهران
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - وله
گرچه عید آمده نیکوی و بنازم سر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح گوشوار عرش خدا خامس آل عبا روحی و روح العالمین له الفدا
باز آن سرخ اطلس زیب پیکر ساخته
رنگ دیگر ریخته نیرنگ دیگر ساخته
تا برنگی دیگر از ما دل بر دهر لحظه یار
سرخ اطلس زیب آن اسپید پیکر ساخته
خسروی دراعه گلگون کرده و شبدیز ناز
هم بشیرین تاخته هم کار شکر ساخته
یا نی آن سیماب بر در حله شنگرف گون
نقره صافی بود کوجا در آذر ساخته
این ویست اندر قبای سرخ گشته جلوه گر
یا مکان اندر شفق خورشید خاور ساخته
سبز خط ترکابده تا خط ازرق سرخ می
کآسمان اینک زمین را جامه اخضر ساخته
ضیمران در دامن گلشن زمرد بیخته
ابر کام لاله را مشحون گوهر ساخته
زآتشین گلهای خاک و عطر باد و لطف آب
وه که دنیا خلد عقبی را مصور ساخته
چون چمن پر گشته از نامحرمان سرو و بید
رخ عروس نسترن پنهان بمعجر ساخته
بلبل شیرین ترنم بین که لحن خویش را
قند می پندارد و هر دم مکرر ساخته
راست گوئی عندلیب این چامه از دیوان من
در مدیح شاه گلگون جامه از برساخته
رنگ دیگر ریخته نیرنگ دیگر ساخته
تا برنگی دیگر از ما دل بر دهر لحظه یار
سرخ اطلس زیب آن اسپید پیکر ساخته
خسروی دراعه گلگون کرده و شبدیز ناز
هم بشیرین تاخته هم کار شکر ساخته
یا نی آن سیماب بر در حله شنگرف گون
نقره صافی بود کوجا در آذر ساخته
این ویست اندر قبای سرخ گشته جلوه گر
یا مکان اندر شفق خورشید خاور ساخته
سبز خط ترکابده تا خط ازرق سرخ می
کآسمان اینک زمین را جامه اخضر ساخته
ضیمران در دامن گلشن زمرد بیخته
ابر کام لاله را مشحون گوهر ساخته
زآتشین گلهای خاک و عطر باد و لطف آب
وه که دنیا خلد عقبی را مصور ساخته
چون چمن پر گشته از نامحرمان سرو و بید
رخ عروس نسترن پنهان بمعجر ساخته
بلبل شیرین ترنم بین که لحن خویش را
قند می پندارد و هر دم مکرر ساخته
راست گوئی عندلیب این چامه از دیوان من
در مدیح شاه گلگون جامه از برساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - وله
بسان چرخ عید جم دوباره
زمین بوسید در دارالصداره
بساط صدر را انباشت ازگل
صباح جشن فروردین دوباره
چمن خلد است و گلهایش حواری
زمین چرخست و نسرینش ستاره
نمایان چهره گل در دل آب
چو اندر آینه عکس شراره
صبا فراش و بستان بزم مستان
شقایق جان و نرگس باده خواره
بجنبش غنچه اندر پوست برشاخ
چو دلکش کودکی درگاهواره
بپاس غنچه در پوست بلبل
چو ابراهیم بر صندوق ساره
ریاحین تاج و شاخ ارغوان تخت
سمن شاه و چمن دارالاماره
هوای ابر و بوی گل دم باد
کند بر ساغر صهبا اشاره
گذشت آن کز برودت آب می ماند
چو شاخ کرگدن فوق فواره
روان و صاف شد چون جسم خوبان
شمن کز یخ گرو بردی زخاره
کنون از رعد ابر فرودین راست
فراز چرخ کوس البشاره
بهر راغی روان ماهی قدح نوش
هلال ابروی و پروین گوشواره
بهر باغی روان سروی قباپوش
بدیع الوجه و مطبوع العباره
چنان مستی دهد سیر بساتین
که شد در مغزها می هیچ کاره
حضور سرو بن بین سبزه بید
چو نزد شه پیاده با سواره
و یا نزد سپهسالار اعظم
صف آراجیشی از بهر شماره
مهین کیهان خداوندی که حزمش
ممالک را بود روئینه باره
ملک در هر مجا بی چاره گردد
کند از درگه او کسب چاره
شود هر چیز نزد عقل دشوار
نماید در بر او استشاره
شود در رتبه تاج فرق افلاک
بهر خاکی که اندازد نظاره
چو بر بندد کمر زنجیر هیجا
شود بند حیات چرخ پاره
الا ای آفتاب جود کآمد
سپهرت خاک روبی در اداره
کسانی را فلک بخشیده نعمت
که نشناسند چه را از مناره
ولی من با چنین طبعی فسون ساز
مدامم بسته بر محنت قواره
توام کرد از کرم آنسان عنان گیر
که بوسد آسمانم سم باره
فرح بخش است تا عالم به نوروز
بعالیم باد نوروزت هماره
زمین بوسید در دارالصداره
بساط صدر را انباشت ازگل
صباح جشن فروردین دوباره
چمن خلد است و گلهایش حواری
زمین چرخست و نسرینش ستاره
نمایان چهره گل در دل آب
چو اندر آینه عکس شراره
صبا فراش و بستان بزم مستان
شقایق جان و نرگس باده خواره
بجنبش غنچه اندر پوست برشاخ
چو دلکش کودکی درگاهواره
بپاس غنچه در پوست بلبل
چو ابراهیم بر صندوق ساره
ریاحین تاج و شاخ ارغوان تخت
سمن شاه و چمن دارالاماره
هوای ابر و بوی گل دم باد
کند بر ساغر صهبا اشاره
گذشت آن کز برودت آب می ماند
چو شاخ کرگدن فوق فواره
روان و صاف شد چون جسم خوبان
شمن کز یخ گرو بردی زخاره
کنون از رعد ابر فرودین راست
فراز چرخ کوس البشاره
بهر راغی روان ماهی قدح نوش
هلال ابروی و پروین گوشواره
بهر باغی روان سروی قباپوش
بدیع الوجه و مطبوع العباره
چنان مستی دهد سیر بساتین
که شد در مغزها می هیچ کاره
حضور سرو بن بین سبزه بید
چو نزد شه پیاده با سواره
و یا نزد سپهسالار اعظم
صف آراجیشی از بهر شماره
مهین کیهان خداوندی که حزمش
ممالک را بود روئینه باره
ملک در هر مجا بی چاره گردد
کند از درگه او کسب چاره
شود هر چیز نزد عقل دشوار
نماید در بر او استشاره
شود در رتبه تاج فرق افلاک
بهر خاکی که اندازد نظاره
چو بر بندد کمر زنجیر هیجا
شود بند حیات چرخ پاره
الا ای آفتاب جود کآمد
سپهرت خاک روبی در اداره
کسانی را فلک بخشیده نعمت
که نشناسند چه را از مناره
ولی من با چنین طبعی فسون ساز
مدامم بسته بر محنت قواره
توام کرد از کرم آنسان عنان گیر
که بوسد آسمانم سم باره
فرح بخش است تا عالم به نوروز
بعالیم باد نوروزت هماره
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - در تهنیت مولود مسعود مرکز دایره اصطفا خاتم الانبیاء محمدمصطفی صلی الله علیه وآله
فرق دو جهان یافت زمیلاد نبی تاج
وز بانگ بلال طرب اندوه شد اخراج
رفت افسرکفر از فر اسلام بتاراج
ای ترک من ای زهره زهرات دهد باج
وی طره تو نافه گشای شب معراج
می ده که رسد موکب مولود محمد
ای پیش نکو چهره تو حور بهشتی
پوشد بستبرق رخش از خجلت زشتی
حسنت ارم مکی و فردوس کنشتی
طوبی زقدت وام کند پاک سرشتی
زان کوثر می آر مرا کشتی کشتی
کآفاق شد امروز به ازخلد مخلد
ای زاده نقره تنت از صافی عنصر
زنگار سلب حقه شنجرف تو پر در
گرد رهت اکسیر مس اهل تبحر
نبود برخ طلقی تو تاب تصور
حل گشت کنون عقده دین رو بتشکر
محلول زر انداز بسیماب معقد
از ساحت گلزار عیان جنت موعود
در حنجره مرغ نهان نغمه داود
شد مست مگر بلبل از این جلوه مقصود
کو قافیه از دست دهد در زدن رود
این بوی گل از چیست چنین فرخ و محمود
گر آب نخورده زخوی چهره احمد
ای امی داننده هر علم کماهی
در فقر الی الله زده ای سکه شاهی
فرقش زفر افسر لولاک مباهی
در عالم قدسش نبود نام تناهی
با آن همه تشریف عنایات الهی
در عالم تجرید چو او نیست مجرد
در جمع رسل مشتهر از سید مطلق
یعنی همه را هستی از او گشته محقق
در مزرعه قدرتش افلاک مطبق
کمتر بود اندر نظر از دانه جوزق
آن خواجه کونین که از بندگی حق
شد بندگیش مایه اجلال موبد
از آب بقا خضر زد آن رطل گرامی
گز خاک درش یافت خط پیره غلامی
در هیچ پیمبر ز برازنده مقامی
یارای نطق نیست در آن حضرت سامی
پر غیب و شهود از وی و این مردم عامی
تا زنده پی او بسوی گنبد و مرقد
ای آنکه زلال هممت گرد زلل شست
از تو گل توحید ز دلهای امم رست
بشمارم اگر واجبت این گفته بود سست
ورگویم ممکن لقب سعد نهم بست
تو درهمه عالم و عالم همه در تست
محمود بود ممکن و ذات تو بلا حد
وز بانگ بلال طرب اندوه شد اخراج
رفت افسرکفر از فر اسلام بتاراج
ای ترک من ای زهره زهرات دهد باج
وی طره تو نافه گشای شب معراج
می ده که رسد موکب مولود محمد
ای پیش نکو چهره تو حور بهشتی
پوشد بستبرق رخش از خجلت زشتی
حسنت ارم مکی و فردوس کنشتی
طوبی زقدت وام کند پاک سرشتی
زان کوثر می آر مرا کشتی کشتی
کآفاق شد امروز به ازخلد مخلد
ای زاده نقره تنت از صافی عنصر
زنگار سلب حقه شنجرف تو پر در
گرد رهت اکسیر مس اهل تبحر
نبود برخ طلقی تو تاب تصور
حل گشت کنون عقده دین رو بتشکر
محلول زر انداز بسیماب معقد
از ساحت گلزار عیان جنت موعود
در حنجره مرغ نهان نغمه داود
شد مست مگر بلبل از این جلوه مقصود
کو قافیه از دست دهد در زدن رود
این بوی گل از چیست چنین فرخ و محمود
گر آب نخورده زخوی چهره احمد
ای امی داننده هر علم کماهی
در فقر الی الله زده ای سکه شاهی
فرقش زفر افسر لولاک مباهی
در عالم قدسش نبود نام تناهی
با آن همه تشریف عنایات الهی
در عالم تجرید چو او نیست مجرد
در جمع رسل مشتهر از سید مطلق
یعنی همه را هستی از او گشته محقق
در مزرعه قدرتش افلاک مطبق
کمتر بود اندر نظر از دانه جوزق
آن خواجه کونین که از بندگی حق
شد بندگیش مایه اجلال موبد
از آب بقا خضر زد آن رطل گرامی
گز خاک درش یافت خط پیره غلامی
در هیچ پیمبر ز برازنده مقامی
یارای نطق نیست در آن حضرت سامی
پر غیب و شهود از وی و این مردم عامی
تا زنده پی او بسوی گنبد و مرقد
ای آنکه زلال هممت گرد زلل شست
از تو گل توحید ز دلهای امم رست
بشمارم اگر واجبت این گفته بود سست
ورگویم ممکن لقب سعد نهم بست
تو درهمه عالم و عالم همه در تست
محمود بود ممکن و ذات تو بلا حد
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۷ - در تهنیت عید رمضان
شوال رسید و مه روزه بسفر شد
جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد
در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد
زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد
تنها نه همینم رمضان بی می سرشد
کز بیم امیرم همه ماهی رمضان بود
آنم که بجز سوی می ناب نرفتم
آنچیز شدم مست از او آب نرفتم (؟)
تا شب نزدم یک دوسه بط خواب نرفتم
هم خواب بجز بابت نایاب نرفتم
بی می عطش ار کشت پی آب نرفتم
می قوت جان و کز کم قوت روان بود
سختا که بیزد آمدم و شاهد و می نیست
زان سخت تر این غم که مرا پای بری نیست
این ملک دروغست خود از دوره کی نیست
شهری که در او میکده نی داخل شی نیست
امروز اگر نقل و می و بربط و نی نیست
این کیفر آن کاینهمه بی حد وکران بود
ای ترک بگو چاره ام اندر پی می چیست
خواهم که مریض افتم و تدبیر جز این نیست
آنگاه ببینیم که دارنده می کیست
بگرفته که بیمارم و نوشم که مداویست
من راستی آنست که بی می نکنم زیست
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
آوخ که زمیر اجل آن اصل شهامت
نظمی نه که می بتوان خورد سلامت
یا اسم دوا باید یا ترک اقامت
وی هم بشناسد همه قسمش بعلامت
این هوش و فراست نبود غیرکرامت
زیرا که بهره ره که شدم آگه از آن بود
یزدیست که از نان کس اگر وصف بیان کرد
خوردند زبانش که بدان وصف زنان کرد
میر آمد و زد یکتنه سلب هیجان کرد
کشور همی آباد به لشکر نتوان کرد
احیای دل خلق بتدبیر و لسان کرد
وین کارنه در قوه شمشیر و سنان بود
ای قطب زمین ای فلک الاطلس احسان
ای صورت دانائی و ای معنی انسان
هر مشکلی از فکرت نقاد تو آسان
دانی ز جلادت قلل و ودای یکسان
گر چرخ کشد کینه نگردی تو هراسان
آری هنرش پیش نرفت آنکه جبان بود
جای من ازو تا بسفر شد به سقر شد
در یزد ز بی بادگیم عمر هدر شد
زین موطنم اوقات بنفرین پدر شد
تنها نه همینم رمضان بی می سرشد
کز بیم امیرم همه ماهی رمضان بود
آنم که بجز سوی می ناب نرفتم
آنچیز شدم مست از او آب نرفتم (؟)
تا شب نزدم یک دوسه بط خواب نرفتم
هم خواب بجز بابت نایاب نرفتم
بی می عطش ار کشت پی آب نرفتم
می قوت جان و کز کم قوت روان بود
سختا که بیزد آمدم و شاهد و می نیست
زان سخت تر این غم که مرا پای بری نیست
این ملک دروغست خود از دوره کی نیست
شهری که در او میکده نی داخل شی نیست
امروز اگر نقل و می و بربط و نی نیست
این کیفر آن کاینهمه بی حد وکران بود
ای ترک بگو چاره ام اندر پی می چیست
خواهم که مریض افتم و تدبیر جز این نیست
آنگاه ببینیم که دارنده می کیست
بگرفته که بیمارم و نوشم که مداویست
من راستی آنست که بی می نکنم زیست
تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود
آوخ که زمیر اجل آن اصل شهامت
نظمی نه که می بتوان خورد سلامت
یا اسم دوا باید یا ترک اقامت
وی هم بشناسد همه قسمش بعلامت
این هوش و فراست نبود غیرکرامت
زیرا که بهره ره که شدم آگه از آن بود
یزدیست که از نان کس اگر وصف بیان کرد
خوردند زبانش که بدان وصف زنان کرد
میر آمد و زد یکتنه سلب هیجان کرد
کشور همی آباد به لشکر نتوان کرد
احیای دل خلق بتدبیر و لسان کرد
وین کارنه در قوه شمشیر و سنان بود
ای قطب زمین ای فلک الاطلس احسان
ای صورت دانائی و ای معنی انسان
هر مشکلی از فکرت نقاد تو آسان
دانی ز جلادت قلل و ودای یکسان
گر چرخ کشد کینه نگردی تو هراسان
آری هنرش پیش نرفت آنکه جبان بود
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۰ - در تهنیت عید صیام و تبریک مقرب الخاقان حسینقلی خان سعدالملک
ای رخ سعد اخترت فتنه دلهای قوم
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۰ - وله
تبارک الله ای ماه ناصری مآت
بمهرکوش که افکنده ظل الهی ذات
رخ ملک بچنین روز تافت بر ذرات
بسان جلوه مصباح قدس ازمشکات
وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات
بده شراب مهنا که حله البرکه
کلاه را دگر از ناز کج گذاشته بخت
زوصل فصل حمل مست شد برودت سخت
پر از زمرد نارس زسبزه جیب درخت
پر از رسیده عقیق از شقیق که را رخت
بعرش اکلیل آرند فخر افسر و تخت
بلفظ و معنی نازند خطبه و سکه
الا که شیره جانستی و خمیره شرم
کرم نمای و بده جامی از عصاره کرم
خصوص حال که چرخ از زمین برد آزرم
شخ از درشتی دی رست و شاخ گل شد نرم
هوا گذشت زسردی می آر گرماگرم
مبادا آنگه به خم ماند و شود سرکه
الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف
ربوده عکس زشنگرفت آنرخ چون برف
رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف
مدان که عمر کنم جز بشاهد و می صرف
مگو زساده و باده چرا نبری حرف
که من زکودکیم گشته این سخن ملکه
خوش است از لبت این فصل نغمه اشنفتن
نبیذ خوردن و رندانه پیش هم خفتن
نخواهد این همه بربی زریم آشفتن
گرفتم ارنخرند از من این گهر سفتن
حرام باشد ای ترک ترک می گفتن
مرا بخانه بود تا که از پدر ترکه
فرخ زمر کز ماهی گذشت از بر ماه
بتهنیت مترنم شد السن وافواه
زیکطرف طرب از جشن ناصرالدین شاه
ز یکطرف شعف از رستن صنوف گیاه
وز ااسنلاک چنین جشن میر چم خرگاه
زکف بشکر فشاند لئال منسلکه
بمهرکوش که افکنده ظل الهی ذات
رخ ملک بچنین روز تافت بر ذرات
بسان جلوه مصباح قدس ازمشکات
وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات
بده شراب مهنا که حله البرکه
کلاه را دگر از ناز کج گذاشته بخت
زوصل فصل حمل مست شد برودت سخت
پر از زمرد نارس زسبزه جیب درخت
پر از رسیده عقیق از شقیق که را رخت
بعرش اکلیل آرند فخر افسر و تخت
بلفظ و معنی نازند خطبه و سکه
الا که شیره جانستی و خمیره شرم
کرم نمای و بده جامی از عصاره کرم
خصوص حال که چرخ از زمین برد آزرم
شخ از درشتی دی رست و شاخ گل شد نرم
هوا گذشت زسردی می آر گرماگرم
مبادا آنگه به خم ماند و شود سرکه
الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف
ربوده عکس زشنگرفت آنرخ چون برف
رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف
مدان که عمر کنم جز بشاهد و می صرف
مگو زساده و باده چرا نبری حرف
که من زکودکیم گشته این سخن ملکه
خوش است از لبت این فصل نغمه اشنفتن
نبیذ خوردن و رندانه پیش هم خفتن
نخواهد این همه بربی زریم آشفتن
گرفتم ارنخرند از من این گهر سفتن
حرام باشد ای ترک ترک می گفتن
مرا بخانه بود تا که از پدر ترکه
فرخ زمر کز ماهی گذشت از بر ماه
بتهنیت مترنم شد السن وافواه
زیکطرف طرب از جشن ناصرالدین شاه
ز یکطرف شعف از رستن صنوف گیاه
وز ااسنلاک چنین جشن میر چم خرگاه
زکف بشکر فشاند لئال منسلکه
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۶