عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨۴
یا رب که میرود سوی اعیان روزگار
آنها که راه فضل فراوان سپرده اند
وز روی عرض خویش غبار نبهر کی
از مکرمت بحیله احسان سترده اند
در عالم وجود بدست سخا وجود
در چشم بخل غوره خذلان فشرده اند
در نرد جود حاتم طی را هزار دست
ده خصل طرح داده و آسان ببرده اند
وز بحر شعر بنده خضروار در جهان
الا زلال چشمه حیوان نخورده اند
گوید که گفت ابن یمین را طریق آنک
او را ز فاضلان خراسان شمرده اند
دلگرمی کرم ز لئیمان نمیرسد
منت خدایرا که کریمان نمرده اند
آنها که راه فضل فراوان سپرده اند
وز روی عرض خویش غبار نبهر کی
از مکرمت بحیله احسان سترده اند
در عالم وجود بدست سخا وجود
در چشم بخل غوره خذلان فشرده اند
در نرد جود حاتم طی را هزار دست
ده خصل طرح داده و آسان ببرده اند
وز بحر شعر بنده خضروار در جهان
الا زلال چشمه حیوان نخورده اند
گوید که گفت ابن یمین را طریق آنک
او را ز فاضلان خراسان شمرده اند
دلگرمی کرم ز لئیمان نمیرسد
منت خدایرا که کریمان نمرده اند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠۴
با عطارد گفتم آخر با تو دارم نسبتی
چند بد مهری کنی به زین غم کارم بخور
گفت کای ابن یمین گر قدرتی بودی مرا
کی بدینسان گشتمی گشتمی گرد جهان آسیمه سر
اکثر اوقات باشد درو بال و احتراق
بر سر تیرم همیدارد فلک زیر و زبر
رونق کارت ز دستم بر نیمآید ولیک
خواهمت گفت از سر اشفاق پندی معتبر
از کریمان چون جهان خالی همی بینی مکن
بعد از این عمر گرامی در سر بوک و مگر
در جگر خوردن بسر بر عمر و بهر یک دو نان
در پی دو نان مپوی و آبروی خود مبر
هر که میخواهد که باشد از هنر با آبروی
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
بر چسان هنگام ضربت میکند پیدا گهر
از کدورات حوادث چونکه ماند با صفا
آبروی کوه باشد چشمه ساران هنر
چند بد مهری کنی به زین غم کارم بخور
گفت کای ابن یمین گر قدرتی بودی مرا
کی بدینسان گشتمی گشتمی گرد جهان آسیمه سر
اکثر اوقات باشد درو بال و احتراق
بر سر تیرم همیدارد فلک زیر و زبر
رونق کارت ز دستم بر نیمآید ولیک
خواهمت گفت از سر اشفاق پندی معتبر
از کریمان چون جهان خالی همی بینی مکن
بعد از این عمر گرامی در سر بوک و مگر
در جگر خوردن بسر بر عمر و بهر یک دو نان
در پی دو نان مپوی و آبروی خود مبر
هر که میخواهد که باشد از هنر با آبروی
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
بر چسان هنگام ضربت میکند پیدا گهر
از کدورات حوادث چونکه ماند با صفا
آبروی کوه باشد چشمه ساران هنر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧٣
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - چهار پند نوشیروان
شنیدم که کسری یکی فرش داشت
بر آن فرش هر گونه پندی نگاشت
نخست آنکه دنیا نجوید کسی
که داند بدو در نماند بسی
دوم آنکه سودی ندارد حذر
زکاریکه رفتست اندر قدر
سوم آنک دانای خالق شناس
ز مخلوق بر سر نگیرد سپاس
چهارم چو روزی مقدر شدست
چرا مرد آزاده چاکر شدست
اگر بگذری زینسخن راه نیست
روان تو از دانش آگاه نیست
شنیدم که روزی منوچهر شاه
بپرسید از مهتری نیکخواه
که در عالم از هر چه هست ارجمند
چه چیزست شایسته و دلپسند
ز گفتار گفت حکیمان بهست
ز کردار کرد کریمان بهست
ازین گفت وزین کرد اگر بگذری
نیابی خرد را جز این داوری
بر آن فرش هر گونه پندی نگاشت
نخست آنکه دنیا نجوید کسی
که داند بدو در نماند بسی
دوم آنکه سودی ندارد حذر
زکاریکه رفتست اندر قدر
سوم آنک دانای خالق شناس
ز مخلوق بر سر نگیرد سپاس
چهارم چو روزی مقدر شدست
چرا مرد آزاده چاکر شدست
اگر بگذری زینسخن راه نیست
روان تو از دانش آگاه نیست
شنیدم که روزی منوچهر شاه
بپرسید از مهتری نیکخواه
که در عالم از هر چه هست ارجمند
چه چیزست شایسته و دلپسند
ز گفتار گفت حکیمان بهست
ز کردار کرد کریمان بهست
ازین گفت وزین کرد اگر بگذری
نیابی خرد را جز این داوری
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٧ - انوشیروان و موبدان
بنام خدائی که هستی ازوست
ز بر دستی و زیر دستی ازوست
فروزنده شمع کیوان وهور
رساننده روزی مار و مور
نگارنده چهره ماه و مهر
برارنده سقف گردان سپهر
وز آن پس درودی که جان پرورد
بکردار دانش روان پرورد
از انکس که جانها بفرمان اوست
بدانکس که لولاک درشان اوست
محمد رسولی که یزدان پاک
بمهر وی آراست این تخت خاک
رسولی که از فره ایزدی
نپوید بجز بر ره بخردی
درود فراوان ز یزدان پاک
بر آن نازنین پیکر تابناک
پس آنگه بدانها که جان باختند
سر داد و دین را برافراختند
نخستین بر اولاد و اعقاب او
وز انپس بر اصحاب و احباب او
که بودند هریک بفرهنگ و رای
جهانرا بنویی یکی کدخدای
گذشتند وزان هر یکی یادگار
سخن ماند چون گوهر شاهوار
الا ایهنرمند پاکیزه رای
ز من بشنو ار هوش داری بجای
چو خواهی شدن زینسرای سپنج
بمان یادگار از پس خویش گنج
نه گنجی که باشد پر از خواسته
بزر و بگو هر بیاراسته
یکی گنج نو باید افکند بن
که باشد زر و گوهر آن سخن
کنون باز گویم یکی داستان
سخن جمله از گفته راستان
شنیدم که کسری شه دادگر
که دیهیم از و بود با زیب و فر
زهر کشوری موبدی را بخواند
فراوان سخنها ز حکمت براند
چنین گفت با موبدان شهریار
که تا من بگیتی شدم کامکار
نگشتم دمی از ره بخردی
نجستم بجز فره ایزدی
ببیچارگان بر نکردم ستم
جهان شد ز دادم چو باغ ارم
بداد و دهش عالم آراستم
همه نام نیک از جهان خواستم
کنون چون زمانم سرآید همی
بتلخی روانم بر آید همی
بخواهم که ماند ز من یادگار
یکی گنج پر گوهر شاهوار
که تا هر که بر خاک من بگذرد
از انگنج حکمت گهرها برد
بر او موبدان آفرین خواندند
مر او را شه پاکدین خواندند
چو شد گنج نوشیروان ساخته
ز خاکش بگردون برافراخته
وزانپس به دیوار آن دخمه بر
سخنها نوشت آنشه دادگر
بدان تا کسی کو شتابد براه
بدان دخمه آید ببالین شاه
از آن پندها بهره گیرد همی
ز داد و دهش توشه گیرد همی
کنون در دل ای نامور هوش دار
سخنهای نوشیروان گوش دار
نخست آنکه تا روز و شب را مدار
بود از حوادث شگفتی مدار
دگر آنک زنده مخوان خویش را
چو مرهم نیابی دل ریش را
ترا زنده گفتن نیاید درست
اگر زندگانی نه بر کام تست
دگر آنک بینا دل هوشیار
ز کاری پشیمان نگردد دو بار
دگر آنک باش از کسی بر کران
که شادی کند از غم دیگران
بزرگی بآزار جوید همی
گل راحت ار خار بوید همی
دگر آنک با مردم بیهنر
مکن دوستی رنج در وی مبر
که هرگز نیابی ازو ایمنی
نه در دوستی و نه در دشمنی
دگر آنک چون دادت ایزد خرد
که تا نیک را باز دانی ز بد
چرا با کسی دوستی میکنی
که با دوستانت کند دشمنی
دگر آنک حق گوی با هر کسی
و گر چه بتلخی گراید بسی
میندیش و حق گوی ابن یمین
قل الحق بفرمود دارای دین
دگر انک گر هوش دادت خدای
حذر کن ز نادان دانش نمای
بپرهیز ازو عمر ضایع مکن
ز من یاد دار این گرامی سخن
دگر انک هر کو ز خود داد داد
ازو پیش داور میارید داد
دگر آنک گر راز خواهی نهفت
ز دشمن-نبایدش با دوست گفت
دگر آنک از خویش کمتر زخویش
مجوی ای پسر نوش از درد نیش
که در آب مردن بر هوشیار
از آن به که غوکت دهد زینهار
دگر آنک هر کس که او خرده دید
زیانی بزرگش بباید کشید
دگر آنک باشد توانکر کسی
که بر اندکی شکر گوید بسی
دگر آنکه گر کهتری مه شود
ز همتای خود در هنر به شود
بخردیش دانی که داند کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
دگر آنک شرمنده ترانکس است
که گلهای دعویش خار و خس است
نگیردد گر شمع جانش فروغ
چو در انجمن گفته باشد دروغ
دگر آنک گر باز جوئی بسی
نیابی فرو مایه تر زان کسی
که دارد توانائی و دستگاه
نگردد دلش نرم بر داد خواه
دگر آنک مغرور تر آنکس است
که داد از پی نسیه نقدی ز دست
دگر آنک بی جرم اگر در پسی
سخنهای زشت از تو گوید کسی
چنان دشمن کز تو آن راز گفت
به از دوستی کان سخن باز گفت
دگر آنک هر کس که دارد خرد
نباید که چیزی گزافی خرد
که هر کس که چیزی خرد بر گزاف
فروشد بحکم خرد بر گزاف
دگر بنده ئی کش خریدی بزر
بود از شکم بنده آزاد تر
دگر آنک گر مرد دانا بود
بمیدان دانش توانا بود
چو با دانشی بخردی یار نیست
گل دانش او جز از خار نیست
دگر آنک از دور گردان سپهر
کسی گر نشد آگه از کین و مهر
بآموختن رنج در وی مبر
که این شاخ هرگز نیاید ببر
دگر گر نخواهی توای نامجو
که بد گویدت کس بدکس مگوی
دگر آنک هر کس که بر نام تو
نهد یک دو گام از پی کام تو
بده پایمزدوی از گنج خویش
که تا کام دل یابد از رنج خویش
دگر آنک هر کو بود کینه دار
نباشد بر او مهربان هیچ یار
دگر آنک رنج فراوان کشی
چو کشتی براه بیابان کشی
دگر آنک دیوانه خوانند و بس
کسی را که نابوده جوید ز پس
دگر آنک پیکار با کس مجوی
سخن جز باندازه خود مگوی
دگر آنک سرگشته مانی همی
چو ناکرده را کرده دانی همی
دگر آنک آزرم مردم بجوی
کز آزرم ماند بجای آبروی
دگر آنک با زیر دستان خود
بکار آورد مکر و دستان خود
ز بر دست او دارد او را فسوس
رخش گردد از شرم چون سندروس
دگر آنک چون پرده کس دری
کند با تو گیتی همان داوری
دگر آنک هرگز پشیمان نشد
کسی کو هوا را بفرمان نشد
دگر آنک آئینه کار خویش
همی دار در پیش دیدار خویش
که چون دیده باشی بدو نیک کار
ز فرزانگان خواندت روزگار
دگر آنک نه بیم دارد کسی
که آزار مردم نجوید بسی
دگر آنک بر گفت خود کار کن
که تا از تو دارند باور سخن
دگر آنک قدر بزرگان بدان
سخن پیش ایشان باندازه ران
چو قدر بزرگان نگهداشتی
سر سر وری بر مه افراشتی
دگر آنک نان دادن آئین اوست
کند دشمن او را ستایش چه دوست
دگر آنک از بیخرد راز خود
نهان دار تا دور باشی ز بد
دگر آنک از مردم بیخرد
چه ترسی که نامت بزشتی برد
اثرهای خود را نکوهش مکن
بدیهای او را پژوهش مکن
بکام دل هر که گفتی سخن
دلش دوستی با تو افکند بن
دگر آنک عادلتر اندر جهان
کسی را شناس از کهان و مهان
که رنجی که او را نباشد پسند
نخواهد که یابد کسی ز آن گزند
دگر آنک بر زیر دستان خویش
بنوش کرم کوش میدار بیش
که هرکس که این شیوه بنیاد کرد
چو نوشین روان در جهان یاد کرد
باهش و بیدار دل و راد باش
از غم ایام دل آزاد باش
گر رسدت سال ازین پس بسی
در همه کامی و مرادی رسی
پس بچهل گر برسد سال تو
شیب دیگر سان کند احوال تو
ضعف نهد روی به بنیاد تو
میل خرابی کند آباد تو
پنجه اگر پنجه بتو در زند
وقت خوشت جمله بهم بر زند
گر برسد مدت عمرت بشست
شخص تو ماهی بود و سال شست
ور برسانید بهفتاد هم
مرگ توان یافت به افتاد هم
مرگ بهشتاد و نود در بسیست
و آنکه نمردست گرانجان کسیست
وانکه بود میل دلش سوی صد
هست ز خود بیخبر آن بی خرد
زنده نباشد بر بینندگان
لیک بود رنج دل زندگان
ابن یمین دل ننهد بر حیات
ز آنکه بود در عقب او ممات
وقت سحر چابک و چالاک و چست
قطع کند راه بعزم درست
چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند
چو از درج یاقوت بگشاد بند
که بخشایش آئین مردان بود
کرا این هنر هست مرد آن بود
ولی جای بخشایش اول ببین
بدان حال او را بعلم الیقین
گرش نکبت از چرخ والا رسد
نه این نکبت او را به تنها رسد
درین اهل دانش همه عاجزند
گرفتار این بر کشیده درند
سبل در نه از بهر یاری قدم
بسر پوی در کار او چون قلم
بمانش در آنرنج تا جان کند
که این درد را مرگ درمان کند
اگر بشنوی قول ابن یمین
بود فعل تو از در آفرین
چو خوش گفت فرزانه ئی دور بین
که با هیچ نادان مشو همنشین
مکن دوستی با وی از هیچ روی
وز او چون ز دشمن همی پیچ روی
که دانا گرت دشمن جان بود
از آن دوست بهتر که نادان بود
ز بر دستی و زیر دستی ازوست
فروزنده شمع کیوان وهور
رساننده روزی مار و مور
نگارنده چهره ماه و مهر
برارنده سقف گردان سپهر
وز آن پس درودی که جان پرورد
بکردار دانش روان پرورد
از انکس که جانها بفرمان اوست
بدانکس که لولاک درشان اوست
محمد رسولی که یزدان پاک
بمهر وی آراست این تخت خاک
رسولی که از فره ایزدی
نپوید بجز بر ره بخردی
درود فراوان ز یزدان پاک
بر آن نازنین پیکر تابناک
پس آنگه بدانها که جان باختند
سر داد و دین را برافراختند
نخستین بر اولاد و اعقاب او
وز انپس بر اصحاب و احباب او
که بودند هریک بفرهنگ و رای
جهانرا بنویی یکی کدخدای
گذشتند وزان هر یکی یادگار
سخن ماند چون گوهر شاهوار
الا ایهنرمند پاکیزه رای
ز من بشنو ار هوش داری بجای
چو خواهی شدن زینسرای سپنج
بمان یادگار از پس خویش گنج
نه گنجی که باشد پر از خواسته
بزر و بگو هر بیاراسته
یکی گنج نو باید افکند بن
که باشد زر و گوهر آن سخن
کنون باز گویم یکی داستان
سخن جمله از گفته راستان
شنیدم که کسری شه دادگر
که دیهیم از و بود با زیب و فر
زهر کشوری موبدی را بخواند
فراوان سخنها ز حکمت براند
چنین گفت با موبدان شهریار
که تا من بگیتی شدم کامکار
نگشتم دمی از ره بخردی
نجستم بجز فره ایزدی
ببیچارگان بر نکردم ستم
جهان شد ز دادم چو باغ ارم
بداد و دهش عالم آراستم
همه نام نیک از جهان خواستم
کنون چون زمانم سرآید همی
بتلخی روانم بر آید همی
بخواهم که ماند ز من یادگار
یکی گنج پر گوهر شاهوار
که تا هر که بر خاک من بگذرد
از انگنج حکمت گهرها برد
بر او موبدان آفرین خواندند
مر او را شه پاکدین خواندند
چو شد گنج نوشیروان ساخته
ز خاکش بگردون برافراخته
وزانپس به دیوار آن دخمه بر
سخنها نوشت آنشه دادگر
بدان تا کسی کو شتابد براه
بدان دخمه آید ببالین شاه
از آن پندها بهره گیرد همی
ز داد و دهش توشه گیرد همی
کنون در دل ای نامور هوش دار
سخنهای نوشیروان گوش دار
نخست آنکه تا روز و شب را مدار
بود از حوادث شگفتی مدار
دگر آنک زنده مخوان خویش را
چو مرهم نیابی دل ریش را
ترا زنده گفتن نیاید درست
اگر زندگانی نه بر کام تست
دگر آنک بینا دل هوشیار
ز کاری پشیمان نگردد دو بار
دگر آنک باش از کسی بر کران
که شادی کند از غم دیگران
بزرگی بآزار جوید همی
گل راحت ار خار بوید همی
دگر آنک با مردم بیهنر
مکن دوستی رنج در وی مبر
که هرگز نیابی ازو ایمنی
نه در دوستی و نه در دشمنی
دگر آنک چون دادت ایزد خرد
که تا نیک را باز دانی ز بد
چرا با کسی دوستی میکنی
که با دوستانت کند دشمنی
دگر آنک حق گوی با هر کسی
و گر چه بتلخی گراید بسی
میندیش و حق گوی ابن یمین
قل الحق بفرمود دارای دین
دگر انک گر هوش دادت خدای
حذر کن ز نادان دانش نمای
بپرهیز ازو عمر ضایع مکن
ز من یاد دار این گرامی سخن
دگر انک هر کو ز خود داد داد
ازو پیش داور میارید داد
دگر آنک گر راز خواهی نهفت
ز دشمن-نبایدش با دوست گفت
دگر آنک از خویش کمتر زخویش
مجوی ای پسر نوش از درد نیش
که در آب مردن بر هوشیار
از آن به که غوکت دهد زینهار
دگر آنک هر کس که او خرده دید
زیانی بزرگش بباید کشید
دگر آنک باشد توانکر کسی
که بر اندکی شکر گوید بسی
دگر آنکه گر کهتری مه شود
ز همتای خود در هنر به شود
بخردیش دانی که داند کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
دگر آنک شرمنده ترانکس است
که گلهای دعویش خار و خس است
نگیردد گر شمع جانش فروغ
چو در انجمن گفته باشد دروغ
دگر آنک گر باز جوئی بسی
نیابی فرو مایه تر زان کسی
که دارد توانائی و دستگاه
نگردد دلش نرم بر داد خواه
دگر آنک مغرور تر آنکس است
که داد از پی نسیه نقدی ز دست
دگر آنک بی جرم اگر در پسی
سخنهای زشت از تو گوید کسی
چنان دشمن کز تو آن راز گفت
به از دوستی کان سخن باز گفت
دگر آنک هر کس که دارد خرد
نباید که چیزی گزافی خرد
که هر کس که چیزی خرد بر گزاف
فروشد بحکم خرد بر گزاف
دگر بنده ئی کش خریدی بزر
بود از شکم بنده آزاد تر
دگر آنک گر مرد دانا بود
بمیدان دانش توانا بود
چو با دانشی بخردی یار نیست
گل دانش او جز از خار نیست
دگر آنک از دور گردان سپهر
کسی گر نشد آگه از کین و مهر
بآموختن رنج در وی مبر
که این شاخ هرگز نیاید ببر
دگر گر نخواهی توای نامجو
که بد گویدت کس بدکس مگوی
دگر آنک هر کس که بر نام تو
نهد یک دو گام از پی کام تو
بده پایمزدوی از گنج خویش
که تا کام دل یابد از رنج خویش
دگر آنک هر کو بود کینه دار
نباشد بر او مهربان هیچ یار
دگر آنک رنج فراوان کشی
چو کشتی براه بیابان کشی
دگر آنک دیوانه خوانند و بس
کسی را که نابوده جوید ز پس
دگر آنک پیکار با کس مجوی
سخن جز باندازه خود مگوی
دگر آنک سرگشته مانی همی
چو ناکرده را کرده دانی همی
دگر آنک آزرم مردم بجوی
کز آزرم ماند بجای آبروی
دگر آنک با زیر دستان خود
بکار آورد مکر و دستان خود
ز بر دست او دارد او را فسوس
رخش گردد از شرم چون سندروس
دگر آنک چون پرده کس دری
کند با تو گیتی همان داوری
دگر آنک هرگز پشیمان نشد
کسی کو هوا را بفرمان نشد
دگر آنک آئینه کار خویش
همی دار در پیش دیدار خویش
که چون دیده باشی بدو نیک کار
ز فرزانگان خواندت روزگار
دگر آنک نه بیم دارد کسی
که آزار مردم نجوید بسی
دگر آنک بر گفت خود کار کن
که تا از تو دارند باور سخن
دگر آنک قدر بزرگان بدان
سخن پیش ایشان باندازه ران
چو قدر بزرگان نگهداشتی
سر سر وری بر مه افراشتی
دگر آنک نان دادن آئین اوست
کند دشمن او را ستایش چه دوست
دگر آنک از بیخرد راز خود
نهان دار تا دور باشی ز بد
دگر آنک از مردم بیخرد
چه ترسی که نامت بزشتی برد
اثرهای خود را نکوهش مکن
بدیهای او را پژوهش مکن
بکام دل هر که گفتی سخن
دلش دوستی با تو افکند بن
دگر آنک عادلتر اندر جهان
کسی را شناس از کهان و مهان
که رنجی که او را نباشد پسند
نخواهد که یابد کسی ز آن گزند
دگر آنک بر زیر دستان خویش
بنوش کرم کوش میدار بیش
که هرکس که این شیوه بنیاد کرد
چو نوشین روان در جهان یاد کرد
باهش و بیدار دل و راد باش
از غم ایام دل آزاد باش
گر رسدت سال ازین پس بسی
در همه کامی و مرادی رسی
پس بچهل گر برسد سال تو
شیب دیگر سان کند احوال تو
ضعف نهد روی به بنیاد تو
میل خرابی کند آباد تو
پنجه اگر پنجه بتو در زند
وقت خوشت جمله بهم بر زند
گر برسد مدت عمرت بشست
شخص تو ماهی بود و سال شست
ور برسانید بهفتاد هم
مرگ توان یافت به افتاد هم
مرگ بهشتاد و نود در بسیست
و آنکه نمردست گرانجان کسیست
وانکه بود میل دلش سوی صد
هست ز خود بیخبر آن بی خرد
زنده نباشد بر بینندگان
لیک بود رنج دل زندگان
ابن یمین دل ننهد بر حیات
ز آنکه بود در عقب او ممات
وقت سحر چابک و چالاک و چست
قطع کند راه بعزم درست
چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند
چو از درج یاقوت بگشاد بند
که بخشایش آئین مردان بود
کرا این هنر هست مرد آن بود
ولی جای بخشایش اول ببین
بدان حال او را بعلم الیقین
گرش نکبت از چرخ والا رسد
نه این نکبت او را به تنها رسد
درین اهل دانش همه عاجزند
گرفتار این بر کشیده درند
سبل در نه از بهر یاری قدم
بسر پوی در کار او چون قلم
بمانش در آنرنج تا جان کند
که این درد را مرگ درمان کند
اگر بشنوی قول ابن یمین
بود فعل تو از در آفرین
چو خوش گفت فرزانه ئی دور بین
که با هیچ نادان مشو همنشین
مکن دوستی با وی از هیچ روی
وز او چون ز دشمن همی پیچ روی
که دانا گرت دشمن جان بود
از آن دوست بهتر که نادان بود
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح صدرالدین خنجندی
المتنة لله که تأیید ظفر یافت
صدری که ازودولت و دین رونق و فریافت
المنة لله که چو فردوس شد امروز
آنشهر که از غیبت او شکل سقریافت
المنة لله که ازاین مقدم میمون
دلهای بحان آمده آرام و بطریافت
چشمی که رقم یافت زوابیضت اکنون
از مردمک دیده اسلام بصریافت
ای آنکه جوانی چو تو اندرهمه معنی
نه چشم فلک دید و نه در هیچ سمریافت
ز الفاظ تو منبر مدد علم علی برد
زانصاف تو مسند عمل عدل عمر یافت
ازخوش نفست چاک زند خرقه خود دل
چون غنچه که ناگه نفس بادسحر یافت
عزمت چوبیان کرد ز خورشید سبق برد
حزمت چو نظر کرد زتقدیر حذر یافت
از قطره جود تو ولی گنج گهر برد
وزشعله قهر تو عدو رنج شرریافت
خورشید از انجمله جهانرا بگرفتست
کزعزم تو و حزم تو آن تیغ و سپر یافت
ازسایه تو نور برد گوشه مسکون
چون ذره که از چشمه خورشید نظر یافت
قدرت چو برآورد سراز مطلع رفعت
براوج فلک فرق زحل پای سپر یافت
آیینه گردون که بسی جست نظیرت
مانند تو هم عکس تو بود است اگر یافت
نه عقل نهان دیده برای تو کسی دید
نه چرخ جهان جهان گشته بجود تودگر یافت
عزمت بتوانائی قدرت زقضا برد
حزمت بگران سنگی قوت ز قدر یافت
صبح از بس پرده بدعای تو نفس زد
ماه ازبر گردون زجواز تو گذر یافت
با نطق تو گردون چو صدف شد همه تن گوش
تالاجرم از لفظ تو دل پرز گهر یافت
در خدمت حلم تو اگر کوه کمربست
بس زر که ز اقبال تو بر طرف کمر یافت
وز بهر مدیح تو اگر کلک میان بست
از فر مدیح تو دهان پرزشکر یافت
گردون چو سوادنکتت جست رقمهاش
از کلک عطارد زده برروی قمر یافت
هرکسکه چو سوسن ببدت کرد زبان تیز
چون لاله دل سوخته از خون جگر یافت
در منصب صدرتو خرد نیک نگه کرد
این حلقه در واشده رازان سوی دریافت
از شرم چه گشته است نهان چشمه حیوان
گرنه ز تو و طبع لطیف تو خبر یافت
برچرخ علو کوکب عالی سعادت
خورشید بزیراندر و قدر تو زبریافت
هرکس که زبانکرد تر از مدح تو چو نشمع
چون شمع ز جودت دهن آکنده بزریافت
در باغ امید آنکه نشاند از تو نهالی
در حال زابر کف دربار تو بریافت
شاید که بجان صدر سعید از تو بنازد
انصاف که چون خلف الصدق پسر یافت
جز تو دگری باز نما در همه گیتی
صدری که بحق مرتبت و جاه پدر یافت
چون تو نکنی بد همه نیکت برسد خود
آری همه کس بر حسب کشته ثمر یافت
بودت ز سفر مرتبت خلعت سطان
مه خلعت خورشید ز تأثیر سفر یافت
دررنج توان یافت بلندی و بزرگی
نرگس شرف تاج زر از رنج سهر یافت
ازخصم بیندیش و حذر کن که خردمند
چندانکه حذر کرد خطر هم ز حذر یافت
خصم ار چه درشتست بنرمیش توان بست
پنبه هم ازین روی برالماس ظفر یافت
تا آنکه بگویند بسی درمه آزر
کز دست صبا سلسله درپای شمریافت
از بخت بیاب آنچه ترا کام و تمناست
زان بیش که هرگز کسی از جنس بشر یافت
تو شادهمی زی که بد اندیش تو خود را
آنروز که پنداشت به آنروز بترتافت
صدری که ازودولت و دین رونق و فریافت
المنة لله که چو فردوس شد امروز
آنشهر که از غیبت او شکل سقریافت
المنة لله که ازاین مقدم میمون
دلهای بحان آمده آرام و بطریافت
چشمی که رقم یافت زوابیضت اکنون
از مردمک دیده اسلام بصریافت
ای آنکه جوانی چو تو اندرهمه معنی
نه چشم فلک دید و نه در هیچ سمریافت
ز الفاظ تو منبر مدد علم علی برد
زانصاف تو مسند عمل عدل عمر یافت
ازخوش نفست چاک زند خرقه خود دل
چون غنچه که ناگه نفس بادسحر یافت
عزمت چوبیان کرد ز خورشید سبق برد
حزمت چو نظر کرد زتقدیر حذر یافت
از قطره جود تو ولی گنج گهر برد
وزشعله قهر تو عدو رنج شرریافت
خورشید از انجمله جهانرا بگرفتست
کزعزم تو و حزم تو آن تیغ و سپر یافت
ازسایه تو نور برد گوشه مسکون
چون ذره که از چشمه خورشید نظر یافت
قدرت چو برآورد سراز مطلع رفعت
براوج فلک فرق زحل پای سپر یافت
آیینه گردون که بسی جست نظیرت
مانند تو هم عکس تو بود است اگر یافت
نه عقل نهان دیده برای تو کسی دید
نه چرخ جهان جهان گشته بجود تودگر یافت
عزمت بتوانائی قدرت زقضا برد
حزمت بگران سنگی قوت ز قدر یافت
صبح از بس پرده بدعای تو نفس زد
ماه ازبر گردون زجواز تو گذر یافت
با نطق تو گردون چو صدف شد همه تن گوش
تالاجرم از لفظ تو دل پرز گهر یافت
در خدمت حلم تو اگر کوه کمربست
بس زر که ز اقبال تو بر طرف کمر یافت
وز بهر مدیح تو اگر کلک میان بست
از فر مدیح تو دهان پرزشکر یافت
گردون چو سوادنکتت جست رقمهاش
از کلک عطارد زده برروی قمر یافت
هرکسکه چو سوسن ببدت کرد زبان تیز
چون لاله دل سوخته از خون جگر یافت
در منصب صدرتو خرد نیک نگه کرد
این حلقه در واشده رازان سوی دریافت
از شرم چه گشته است نهان چشمه حیوان
گرنه ز تو و طبع لطیف تو خبر یافت
برچرخ علو کوکب عالی سعادت
خورشید بزیراندر و قدر تو زبریافت
هرکس که زبانکرد تر از مدح تو چو نشمع
چون شمع ز جودت دهن آکنده بزریافت
در باغ امید آنکه نشاند از تو نهالی
در حال زابر کف دربار تو بریافت
شاید که بجان صدر سعید از تو بنازد
انصاف که چون خلف الصدق پسر یافت
جز تو دگری باز نما در همه گیتی
صدری که بحق مرتبت و جاه پدر یافت
چون تو نکنی بد همه نیکت برسد خود
آری همه کس بر حسب کشته ثمر یافت
بودت ز سفر مرتبت خلعت سطان
مه خلعت خورشید ز تأثیر سفر یافت
دررنج توان یافت بلندی و بزرگی
نرگس شرف تاج زر از رنج سهر یافت
ازخصم بیندیش و حذر کن که خردمند
چندانکه حذر کرد خطر هم ز حذر یافت
خصم ار چه درشتست بنرمیش توان بست
پنبه هم ازین روی برالماس ظفر یافت
تا آنکه بگویند بسی درمه آزر
کز دست صبا سلسله درپای شمریافت
از بخت بیاب آنچه ترا کام و تمناست
زان بیش که هرگز کسی از جنس بشر یافت
تو شادهمی زی که بد اندیش تو خود را
آنروز که پنداشت به آنروز بترتافت
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - قصیده
کی است نوبت احسان و روزگار کرم
چه وقت میشکفد باز نو بهار کرم
که خون گرفت دل اشتیاق پیشه من
در اشتیاق بزرگی و انتظار کرم
غبار بخل ز صحن زمین بچرخ رسید
کجاست آخر یک ابر سیل بار کرم
نه مرغ همت کس را پری ز بال سخا
نه شاخ دولت کس راست برگ و بار کرم
ز بار شکر و ثنا می کشم هزاران کوه
کجاست کس که کشیدنیم ذره بار کرم
نهفته پرده امساک جمله چهره جود
گرفته گرد خساست همه عذار کرم
نیامد آخر یک گل ز غنچه احسان
نماند آخر یک طفل از تبار کرم
نعوذ بالله اگر صدر شرق خودنبدی
که خواست بودد گر در همه دیار کرم
فروغ شرع پیمبر علاء دین خدای
که دست اوست بانصاف دستیار کرم
منیر طلعت او سوسن ریاض شرف
بلند همت او سرو جویبار کرم
زهی بعرض کریم تو ابتهاج ثنا
زهی بکف جواد تو افتخار کرم
رفیع منصب تو تر و خشک عز و جلال
شریف خلق تو پنهان و آشکار کرم
گذشت آنکه کرم در دیار ما بودی
باو نزار و کنون بین همه مزار کرم
کرم بحضرت عالیش بسته شد ور نه
کجا رسیدی امید در غبار کرم
بخدمت در خود مر سپهر اخضر را
مکن قبول که اینست روزگار کرم
عدو کنون بملامت اگر چه میگوید
که می چه گوید آخر فلان ز کار کرم
جهان چو صیت تو گیرد یقین کند که ترا
بخیر خیر شود شست خار خار کرم
کجاست حاتم طی تا ببیندی باری
ببارگاه تو از صاحب اعتذار کرم
توئی که آتش همت زنی بخر من بخل
که راه شکرزنی آب از بحار کرم
ز جانب کف تو یک نسیم می نوزد
که می نگیرد امید را کنار کرم
تو اینچنین وهم ا زشهر تو کسان دانم
که جان بعطسه برآرند از بخار کرم
بصرف ده صد نفروشمت بهیچ کریم
زهی شناختن از کوهرت عیار کرم
من ارچه هستم بر سنت قدیم کرام
در اوفتاده بافلاس ا زاختیار کرم
ز در مدح تو شاها طویلۀ دارم
که عشرقیمت آن نیست دریساکرم
بحق من کن اگر میکنی کرم که مرا
بنظم و نثر زبانیست حقگذار کرم
شب ثنای تو تا روز چون منم بیدار
برون در مگذارم بروز بار کرم
منم که ناید در هیچ قرن خوش صوتی
چو عندلیب مدیحم بشاخسار کرم
ولیک مرغ سخن گر چه کس بنپذیرد
شود بعاقبت کار هم شکار کرم
همیشه تا گهر و زر همیکنند نثار
بکوه و دریا از بذل بیشمار کرم
حصار اهل هنر باد آستانه تو
تو از نوایب ایام در حصار کرم
چه وقت میشکفد باز نو بهار کرم
که خون گرفت دل اشتیاق پیشه من
در اشتیاق بزرگی و انتظار کرم
غبار بخل ز صحن زمین بچرخ رسید
کجاست آخر یک ابر سیل بار کرم
نه مرغ همت کس را پری ز بال سخا
نه شاخ دولت کس راست برگ و بار کرم
ز بار شکر و ثنا می کشم هزاران کوه
کجاست کس که کشیدنیم ذره بار کرم
نهفته پرده امساک جمله چهره جود
گرفته گرد خساست همه عذار کرم
نیامد آخر یک گل ز غنچه احسان
نماند آخر یک طفل از تبار کرم
نعوذ بالله اگر صدر شرق خودنبدی
که خواست بودد گر در همه دیار کرم
فروغ شرع پیمبر علاء دین خدای
که دست اوست بانصاف دستیار کرم
منیر طلعت او سوسن ریاض شرف
بلند همت او سرو جویبار کرم
زهی بعرض کریم تو ابتهاج ثنا
زهی بکف جواد تو افتخار کرم
رفیع منصب تو تر و خشک عز و جلال
شریف خلق تو پنهان و آشکار کرم
گذشت آنکه کرم در دیار ما بودی
باو نزار و کنون بین همه مزار کرم
کرم بحضرت عالیش بسته شد ور نه
کجا رسیدی امید در غبار کرم
بخدمت در خود مر سپهر اخضر را
مکن قبول که اینست روزگار کرم
عدو کنون بملامت اگر چه میگوید
که می چه گوید آخر فلان ز کار کرم
جهان چو صیت تو گیرد یقین کند که ترا
بخیر خیر شود شست خار خار کرم
کجاست حاتم طی تا ببیندی باری
ببارگاه تو از صاحب اعتذار کرم
توئی که آتش همت زنی بخر من بخل
که راه شکرزنی آب از بحار کرم
ز جانب کف تو یک نسیم می نوزد
که می نگیرد امید را کنار کرم
تو اینچنین وهم ا زشهر تو کسان دانم
که جان بعطسه برآرند از بخار کرم
بصرف ده صد نفروشمت بهیچ کریم
زهی شناختن از کوهرت عیار کرم
من ارچه هستم بر سنت قدیم کرام
در اوفتاده بافلاس ا زاختیار کرم
ز در مدح تو شاها طویلۀ دارم
که عشرقیمت آن نیست دریساکرم
بحق من کن اگر میکنی کرم که مرا
بنظم و نثر زبانیست حقگذار کرم
شب ثنای تو تا روز چون منم بیدار
برون در مگذارم بروز بار کرم
منم که ناید در هیچ قرن خوش صوتی
چو عندلیب مدیحم بشاخسار کرم
ولیک مرغ سخن گر چه کس بنپذیرد
شود بعاقبت کار هم شکار کرم
همیشه تا گهر و زر همیکنند نثار
بکوه و دریا از بذل بیشمار کرم
حصار اهل هنر باد آستانه تو
تو از نوایب ایام در حصار کرم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان ابراهیم
ای به ذات تو ملک گشته جلیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
نیکی به خلق چرخ زبرجد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۴ - خاتمت کتاب
بحمدالله که این فرخنده بنیاد
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه توفیق دادم
ز مهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
ز من این مجلس آرایی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
ز غواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطای کرده است استغفر الله
دلم کین نخل مومی را بر اورد
چوشمع از شرم در خودسر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »
بیا اهلی که اینها خودنمایی است
دعایی کن که این رسم گدایی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن
بپایان آمد و عمرم امان داد
فلک پروانه توفیق دادم
ز مهر افروخت این شمع مرادم
سعادت کرد از عین عنایت
چرا غم روشن از شمع هدایت
درین مجلس که چندین ذوفنون بود
ز من این مجلس آرایی فزون بود
ولی صاحبدلی کز دولت او
تنم پرورده شد در نعمت او
دلم چون پسته شاد از نعمت اوست
که مغز استخوان از دولت اوست
چو فرمود این گهر میبایدت سفت
نعم بایستم از حق نعم گفت
توقع دارم از روی طریقت
ز غواصان دریای حقیقت
که سهو من قلم بر سر زنندش
نه این گوهر به عیبی بشکنندش
اگر تیر نی کلکم درین راه
خطای کرده است استغفر الله
دلم کین نخل مومی را بر اورد
چوشمع از شرم در خودسر فرو برد
که نظمم رشحی از بحر نظامی است
شرابم جرعه یی از جام جامی است
ولی در عاشقی اینجا تماشاست
که شیرین خسرو و یوسف زلیخاست
بهار من کزو گلها برآمد
به یک فصل ربیع آخر سرآمد
چو از تعداد بر وفق مرادست
بنام حق هزار و یک فتادست
به تخفیفش از آن کردیم تعجیل
که تصدیع آورد ناگه بتطویل
نه از پروانه مستی درج کردم
که سوز و زاری خود خرج کردم
سخن کز بهر تاریخش کنم کم
بود تم الکتاب الله اعلی « ۸۹۴ »
بیا اهلی که اینها خودنمایی است
دعایی کن که این رسم گدایی است
خداوندا بمنشور قدیمت
به لوح و کرسی و عرش عظیمت
که نظم من بلند آوازه گردان
روان من بذکرش تازه گردان
نشاط افزای بزم مقبلان کن
قبول خاطر صاحبدلان کن
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۴
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۷ - جواب دادن فرامرز
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۲ - حکایت استاد و شاگرد
بود استادی به غایت پرهنر
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲ - داستان گرگ و خر و مذمت حرص و طمع
یک خری افتاد و پای آن شکست
جان آن از زحمت خر بنده رست
چونکه افتاد آن خر مسکین زکار
برگرفت از پشت آن خر بنده بار
در بیابانش به دام و دد سپرد
برد باریهای خر از یاد برد
اهل دنیا را سراسر ای پسر
همچو آن خر بنده بیشک میشمر
بار ایشان تاکشی چون خر بدوش
جمله در دورت بجوشند و خروش
جمله بر دور سرایت صبح و شام
منتظر ایستاده از بهر سلام
هریک از ایشان جوالی پر زبار
با خود آورده است بهرت ای حمار
تا رباید از سلامی هوش تو
پس گذارد بار خود بر دوش تو
گر بکاوی آنچه می گوید درست
معنیش خر کردن و تسخیر توست
گویدت گر بنده ام تا زنده ام
یعنی ای خر من تو را خر بنده ام
با خبر باش آنچه او می گویدت
جو بدامن کرده تا بفریبدت
می نماید جو که گردی رام او
رم نیاری افتی اندر دام او
کم کم آید پیش و گیرد گوش تو
بار خود را پس نهد بر دوش تو
روزگاری گر تورا آرد شکست
از قضا برنایدت کاری ز دست
می نبینی بر در خود دیگرش
گوبیا هرگز نبودی تو خرش
ترک خر گیران کن اکنون ای پسر
تا نکردستند ایشان ترک خر
ای تو آسان این خران را خر مشو
رخش سلطانی خر ابتر مشو
بار تکلیف تو بر دوش تو بس
هین مکن سربار آن باری زکس
بار دیگر بر مدار ای بیخبر
داری اندر پیش راهی پر خطر
راه بس دور و دراز و هولناک
کوه در کوه و مغاک اندر مغاک
سربسر راه تو کوه است و کتل
کوهها سنگینتر از کوه امل
سنگلاخست و کریوه جمله راه
در بیابانش نه آب و نه گیاه
هر طرف دزدان چابک در کمین
هریکی ره بسته بر چرخ برین
پشته ها از کشته ها در هر کنار
بوی خون می آید از هر نوک خار
اندر آن پیدا نه پیدا جای پای
نه صهیل اسب و نه بانگ درای
هرکه پیش آید که من هستم دلیل
گمرهان را می نمایم من سبیل
عاقبت بینی که غول رهزن است
دیو آدم کش و یا اهرمن است
چونکه این راه ای پسر در پیش ماست
بار سنگین در چنین راهی خطاست
در شتابست اندرین ره کاروان
تو چه خواهی کرد با بار گران
رفته همراهان و تنها مانده ای
غیر درگاهت زهر در رانده ای
در بیابان تن به مردن داده ای
دل به مرگ خویشتن در داده ای
بینوایی مبتلایی خسته ای
صید در دامی شکار بسته ای
پای من لنگ و ره دشوار پیش
بار من سنگین و پشت ناقه ریش
مرک از دستم عنان بگرفت رفت
دزد آمد آب و نان بگرفت و رفت
کاروان چون رفت و واماندی ز راه
سود کی بخشد تورا افغان و آه
جان آن از زحمت خر بنده رست
چونکه افتاد آن خر مسکین زکار
برگرفت از پشت آن خر بنده بار
در بیابانش به دام و دد سپرد
برد باریهای خر از یاد برد
اهل دنیا را سراسر ای پسر
همچو آن خر بنده بیشک میشمر
بار ایشان تاکشی چون خر بدوش
جمله در دورت بجوشند و خروش
جمله بر دور سرایت صبح و شام
منتظر ایستاده از بهر سلام
هریک از ایشان جوالی پر زبار
با خود آورده است بهرت ای حمار
تا رباید از سلامی هوش تو
پس گذارد بار خود بر دوش تو
گر بکاوی آنچه می گوید درست
معنیش خر کردن و تسخیر توست
گویدت گر بنده ام تا زنده ام
یعنی ای خر من تو را خر بنده ام
با خبر باش آنچه او می گویدت
جو بدامن کرده تا بفریبدت
می نماید جو که گردی رام او
رم نیاری افتی اندر دام او
کم کم آید پیش و گیرد گوش تو
بار خود را پس نهد بر دوش تو
روزگاری گر تورا آرد شکست
از قضا برنایدت کاری ز دست
می نبینی بر در خود دیگرش
گوبیا هرگز نبودی تو خرش
ترک خر گیران کن اکنون ای پسر
تا نکردستند ایشان ترک خر
ای تو آسان این خران را خر مشو
رخش سلطانی خر ابتر مشو
بار تکلیف تو بر دوش تو بس
هین مکن سربار آن باری زکس
بار دیگر بر مدار ای بیخبر
داری اندر پیش راهی پر خطر
راه بس دور و دراز و هولناک
کوه در کوه و مغاک اندر مغاک
سربسر راه تو کوه است و کتل
کوهها سنگینتر از کوه امل
سنگلاخست و کریوه جمله راه
در بیابانش نه آب و نه گیاه
هر طرف دزدان چابک در کمین
هریکی ره بسته بر چرخ برین
پشته ها از کشته ها در هر کنار
بوی خون می آید از هر نوک خار
اندر آن پیدا نه پیدا جای پای
نه صهیل اسب و نه بانگ درای
هرکه پیش آید که من هستم دلیل
گمرهان را می نمایم من سبیل
عاقبت بینی که غول رهزن است
دیو آدم کش و یا اهرمن است
چونکه این راه ای پسر در پیش ماست
بار سنگین در چنین راهی خطاست
در شتابست اندرین ره کاروان
تو چه خواهی کرد با بار گران
رفته همراهان و تنها مانده ای
غیر درگاهت زهر در رانده ای
در بیابان تن به مردن داده ای
دل به مرگ خویشتن در داده ای
بینوایی مبتلایی خسته ای
صید در دامی شکار بسته ای
پای من لنگ و ره دشوار پیش
بار من سنگین و پشت ناقه ریش
مرک از دستم عنان بگرفت رفت
دزد آمد آب و نان بگرفت و رفت
کاروان چون رفت و واماندی ز راه
سود کی بخشد تورا افغان و آه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۷ - خوردن لقمان میوه ی تلخ را از دست خواجه ی خود
بود لقمان نیکبختی را رفیق
خدمتش را ملتزم در هر طریق
آن یکی در خدمت این پی سپر
این مرآن را مهربانتر از پدر
خواجه را ناطور روزی بهر خوان
یک گوارا میوه آورد ارمغان
میوه ی چند از گواران ذوالمنن
داد لقمان را بدست خویشتن
گرچه انعام تو جان پرور بود
گر ز دست خود دهی خوشتر بود
بلکه تیغ از دست تو بر سر مرا
خوبتر از تاج و از افسر مرا
زخم از دستت ز مرهم خوبتر
زهر از تریاق جان محبوبتر
خورد لقمان میوه ها را با نشاط
هر یکی خوردی فزودی انبساط
از نشاطی کز جبین او نمود
خواجه را در میوه صد رغبت فزود
رغبت هم کاسه رغبت زاستی
اندرین پنهان در آن پیداستی
چون یکی زان میوه برد اندر دهن
شد مزاق خواجه زان تلخ و وژن
دیگری برداشت دیدش تلختر
طعم حنظل پیش طعمش نیشکر
یک گوارا میوه ای در آن گوار
می ندید آن خواجه بهر خواجه یار
گفت لقمان را که ای شمع وثاق
چون فرو بردی تو این زهر از مذاق
ای عجب ای زهر خوردی چون شکر
نی بر ابرو چین و نی بر رخ اثر
چون چشیدی با نشاط این صبر را
آفرین این طاقت و این صبر را
گفت لقمان سالیان بس دراز
من شکرها خوردم از دست نیاز
گر یکی تلخی از آن دستان چشم
کی روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست
لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست
خورده ام شیرینی از دستت مدام
گو یکی تلخی خورم زان ای همام
بس حلاوت از تو در کامم بود
زهر اگر آنجا رسد شیرین شود
این دهانم از تو شد کان شکر
حنظلی بخشد کجا آنجا اثر
الغرض آن مرد عارف در طلب
بر دری برداشت دست آن نیم شب
خدمتش را ملتزم در هر طریق
آن یکی در خدمت این پی سپر
این مرآن را مهربانتر از پدر
خواجه را ناطور روزی بهر خوان
یک گوارا میوه آورد ارمغان
میوه ی چند از گواران ذوالمنن
داد لقمان را بدست خویشتن
گرچه انعام تو جان پرور بود
گر ز دست خود دهی خوشتر بود
بلکه تیغ از دست تو بر سر مرا
خوبتر از تاج و از افسر مرا
زخم از دستت ز مرهم خوبتر
زهر از تریاق جان محبوبتر
خورد لقمان میوه ها را با نشاط
هر یکی خوردی فزودی انبساط
از نشاطی کز جبین او نمود
خواجه را در میوه صد رغبت فزود
رغبت هم کاسه رغبت زاستی
اندرین پنهان در آن پیداستی
چون یکی زان میوه برد اندر دهن
شد مزاق خواجه زان تلخ و وژن
دیگری برداشت دیدش تلختر
طعم حنظل پیش طعمش نیشکر
یک گوارا میوه ای در آن گوار
می ندید آن خواجه بهر خواجه یار
گفت لقمان را که ای شمع وثاق
چون فرو بردی تو این زهر از مذاق
ای عجب ای زهر خوردی چون شکر
نی بر ابرو چین و نی بر رخ اثر
چون چشیدی با نشاط این صبر را
آفرین این طاقت و این صبر را
گفت لقمان سالیان بس دراز
من شکرها خوردم از دست نیاز
گر یکی تلخی از آن دستان چشم
کی روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست
لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست
خورده ام شیرینی از دستت مدام
گو یکی تلخی خورم زان ای همام
بس حلاوت از تو در کامم بود
زهر اگر آنجا رسد شیرین شود
این دهانم از تو شد کان شکر
حنظلی بخشد کجا آنجا اثر
الغرض آن مرد عارف در طلب
بر دری برداشت دست آن نیم شب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۵ - ستمکار دیگر و سوء عاقبت ظالم
هم به سالی پیش ازین در این حدود
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
مرد کی پا کار استمکاره بود
زر ز مردم می گرفت از بهر میر
شد گریبان گیر درویشی فقیر
زر ازو می خواست با صد اشتلم
حمله می کرد و علم می کرد دم
چون نبودش مرد مسکین دست رس
تا شبانگه بود نزدش مقتبس
گفت اگر فردا نیاری زر بگاه
واژگونت می دراندازم به چاه
گفت آخر ز امت پیغمبرم
رحم برمن کن نباشد چون زرم
هر که هستی گفت فردا ای زبون
گه بخوردت می دهم من سرنگون
نیم شب آن مرد پرکین و ستیز
بر لب بامی نشست از بهر میز
پای او لغزید تا دیده گشاد
سرنگون در چاه مبرز اوفتاد
نی توانایی که خود آید بدر
نی کسی ز احوال او دارد خبر
سرنگون می خورد گه تا جان سپرد
جان ز دستش مردک بیچاره برد
بی ادب اینجا زنی گر یکنفس
گه بخوردت می دهند چندانکه بس
نی همین این لطف با انسان بود
از ثریا تا ثری یکسان بود
هرچه پیدا گشته از آغاز جود
هرچه هست و بود خواهد نیز بود
جمله اینها برده اند و چاکرند
تن به زیر بار فرمان اندرند
جمله ی شاهان شه ما را غلام
شاه ما را شاهی آمد اختتام
نگذرم از حق چو از حق نگذری
دم مزن جز او نباشد دیگری
هست کیوان پیر دهقان درش
طفل ابجد خوان روش در مکتبش
چارکی بهرام روز رزم او
تنقطاری مهر اندر بزم او
هرچه از عیوق تا تحت الثری است
جمله در فرمان سلطانان ماست
سر نپیچد کس ز امر و نهیشان
بر جهان از لطفشان و قهرشان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳
ای همه رادی و راستی و درستی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی