عبارات مورد جستجو در ۱۰۵ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳
در آن وقت کی شیخ بطوس بود روزی با خواجه امام بوالحسن راوقی نشسته بودی و سخنی میگفتند. و شیخ را مهمی در پیش بود، ایشان در آن سخن بودند کی آن مهم شیخ ساخته شد. شیخ را برزفان برفت کی کارهای ما خدای ساز باشد! آنگه گفت کی الحمدلله رب العالمین. خواجه بوالحسن راوقی گفت ای شیخ پس کار ما دروگر میتراشد؟ شیخ گفت نه ولکن کار شما را شما در میان باشید و گویید من چنین کردم و چنین کنم و چنین میبایست کرد، پس کار شما هم خداساز باشد و لکن شما گویید کی ما هستیم و لکن کار ما را ما در میان نباشیم.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۳
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۹ - نامه شاهنشاهی به امپراطور اعظم
اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع پروردگار و حی و توانا
وجودی بی مثل و مانند، مبرا از چون و چند که عادل و عالم است و قاهر هر ظالم؛ پاداش هر نیک و بد را اندازه، و حد نهاده بحکمت بالغه خود بدکاران را زجر و عذاب کند و نیکوکاران را اجر و ثواب بخشد و درود نامعدود بر روان پیغمبران راست کار و پیشوایان فرخنده کردار باد.
و بعد، بر رأی حقایق نمای پادشاه ذی جاه انصاف کیش عدالت اندیش، تاجدار با زیب و فر، شهریار بحر وبر، برادر والاگهر خجسته اختر، امپراطور ممالک روسیه و مضافات که دولتش با جاه و خطر است و رایتش با فتح و ظفر؛ مخفی و مستور مماناد که ایلچی آن دولت را در پای تخت این دولت باقتضای حوادث دهر و غوغای کسان او با جهال شهر آسیبی رسید که تدبیر و تداک آن بر ذمه کارگذاران این دوست واقعی واجب و لازم افتاد.
لهذا اولاً: برای تهیة مقدمات عذرخواهی و پاس شوکت و احترام آن برادر گرامی، فرزند ارجمند خود خسرو میرزا بپای تخت دولت بهیه روسیه فرستاد حقیقت ناگاهی این حادثه و ناآگاهی امنای این دولت را در تلونامه صادقانه مرقوم و معلوم داشتیم.
و ثانیاً نظر بکمال یگانگی و اتفاق که مابین این دو حضرت آسمان رفعت هست، انتقام ایلچی مزبور را بر ذمت بسلطنت خود ثابت دانسته هر که را از اهالی و سکان دارالخلافه گمان میرفت که درین کار زشت و کردار ناسزا اندک مدخلیتی تواند داشت، باندازه و استحقاق مورد سیاست و حد و اخراج بلد نمودیم وقبل از وقوع این حادثه ضابطه شهر و محله را محکم نداشته اند عزل و تنبیه و ترجمان کردیم.
بالاتر از این ها همه پاداش و سزائی بود که نسبت بعالیجناب میرزا مسیح وارد آمد با مرتبه اجتهاد در دین اسلام و اقتفا و اقتدائی که زمره خواص و عوام باو داشتند. بواسطه اجتماعی که مردم شهر هنگام حدوث غائله ایلچی در دائره او کرده بودند؛ گذشت و اغماض را نظر باتحاد دولتین شایسته ندیدیم و شفاعت هیچ شفیع و توسط هیچ واسطه در حق او مقبول نیفتاد. پس چون اعلام این گزارش به آن برادر نیکو سیر لازم بود، بتحریر این نامة دوستی علامه پرداخته، اعلام تفاصیل اوضاع را بفرزند موید موفق نایب السلطنة عباس میرزا محول داشتیم. امید از درگاه پروردگار داریم که دم بدم مراتب و داد این دو دولت ابدیت بنیاد در ترقی و ازدیاد باشد و روابط دوستی و یگانگی حضرتین پیوسته بآمد شد رسل و وسایل متاکد و متضاعف گردد. والعاقبه بالعافیه تحریرا فی شهر ربیع الاول سنه ۱۲۴۵
صانع پروردگار و حی و توانا
وجودی بی مثل و مانند، مبرا از چون و چند که عادل و عالم است و قاهر هر ظالم؛ پاداش هر نیک و بد را اندازه، و حد نهاده بحکمت بالغه خود بدکاران را زجر و عذاب کند و نیکوکاران را اجر و ثواب بخشد و درود نامعدود بر روان پیغمبران راست کار و پیشوایان فرخنده کردار باد.
و بعد، بر رأی حقایق نمای پادشاه ذی جاه انصاف کیش عدالت اندیش، تاجدار با زیب و فر، شهریار بحر وبر، برادر والاگهر خجسته اختر، امپراطور ممالک روسیه و مضافات که دولتش با جاه و خطر است و رایتش با فتح و ظفر؛ مخفی و مستور مماناد که ایلچی آن دولت را در پای تخت این دولت باقتضای حوادث دهر و غوغای کسان او با جهال شهر آسیبی رسید که تدبیر و تداک آن بر ذمه کارگذاران این دوست واقعی واجب و لازم افتاد.
لهذا اولاً: برای تهیة مقدمات عذرخواهی و پاس شوکت و احترام آن برادر گرامی، فرزند ارجمند خود خسرو میرزا بپای تخت دولت بهیه روسیه فرستاد حقیقت ناگاهی این حادثه و ناآگاهی امنای این دولت را در تلونامه صادقانه مرقوم و معلوم داشتیم.
و ثانیاً نظر بکمال یگانگی و اتفاق که مابین این دو حضرت آسمان رفعت هست، انتقام ایلچی مزبور را بر ذمت بسلطنت خود ثابت دانسته هر که را از اهالی و سکان دارالخلافه گمان میرفت که درین کار زشت و کردار ناسزا اندک مدخلیتی تواند داشت، باندازه و استحقاق مورد سیاست و حد و اخراج بلد نمودیم وقبل از وقوع این حادثه ضابطه شهر و محله را محکم نداشته اند عزل و تنبیه و ترجمان کردیم.
بالاتر از این ها همه پاداش و سزائی بود که نسبت بعالیجناب میرزا مسیح وارد آمد با مرتبه اجتهاد در دین اسلام و اقتفا و اقتدائی که زمره خواص و عوام باو داشتند. بواسطه اجتماعی که مردم شهر هنگام حدوث غائله ایلچی در دائره او کرده بودند؛ گذشت و اغماض را نظر باتحاد دولتین شایسته ندیدیم و شفاعت هیچ شفیع و توسط هیچ واسطه در حق او مقبول نیفتاد. پس چون اعلام این گزارش به آن برادر نیکو سیر لازم بود، بتحریر این نامة دوستی علامه پرداخته، اعلام تفاصیل اوضاع را بفرزند موید موفق نایب السلطنة عباس میرزا محول داشتیم. امید از درگاه پروردگار داریم که دم بدم مراتب و داد این دو دولت ابدیت بنیاد در ترقی و ازدیاد باشد و روابط دوستی و یگانگی حضرتین پیوسته بآمد شد رسل و وسایل متاکد و متضاعف گردد. والعاقبه بالعافیه تحریرا فی شهر ربیع الاول سنه ۱۲۴۵
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل هشتم
قال الله تعالی: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی»
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
امیرشاهی سبزواری : قطعات
شمارهٔ ۵
در آن کوش من بعد شاهی بدهر
که روزی به انصاف ازاین خوان خوری
گرت نیم نان جو افتد بدست
برغبت به از مرغ بریان خوری
نه زانسان که چندانکه مقدور تست
ز افراط شهوت دو چندان خوری
ز بسیار خوردن شوی مرده دل
خود اندک خوری، گر غم جان خوری
چو شد ز امتلا، طبع ناسازگار
بود زهر اگر آب حیوان خوری
چو عیسی به قرصی بساز از فلک
که خر باشی اردیگ پالان خوری
بپای خودت رفت باید بگور
چو بر اشتهای کسان نان خوری
که روزی به انصاف ازاین خوان خوری
گرت نیم نان جو افتد بدست
برغبت به از مرغ بریان خوری
نه زانسان که چندانکه مقدور تست
ز افراط شهوت دو چندان خوری
ز بسیار خوردن شوی مرده دل
خود اندک خوری، گر غم جان خوری
چو شد ز امتلا، طبع ناسازگار
بود زهر اگر آب حیوان خوری
چو عیسی به قرصی بساز از فلک
که خر باشی اردیگ پالان خوری
بپای خودت رفت باید بگور
چو بر اشتهای کسان نان خوری
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۲۷
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۹
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹ - سلمان ساوجی فرماید
گفتم خیال وصلت گفتا بخواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
در جواب آن
گفتم خیال تشریف گفتا بخواب بینی
گفتم مثال سنجاب گفتا در آب بینی
گفتم زهی میان بند گفتا که در میانست
گفتم نقاب پرده گفتا حجاب بینی
گفتم چگونه باشد در خواب شده دیدن
گفتا که خویشترادر پیچ و تاب بینی
گفتم که زیر روسی والای آل دیدم
گفتا باوج کردون برق و سحاب بینی
گفتم مشلشل از چیست در جامهای زربفت
گفتانه در گلستان هر سو غراب بینی
گفتم زصوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر بکرباس تا ماهتاب بینی
گفتم برخت قاری پرداخت این سخنها
گفتا مبارکت باد ثوب ثواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
در جواب آن
گفتم خیال تشریف گفتا بخواب بینی
گفتم مثال سنجاب گفتا در آب بینی
گفتم زهی میان بند گفتا که در میانست
گفتم نقاب پرده گفتا حجاب بینی
گفتم چگونه باشد در خواب شده دیدن
گفتا که خویشترادر پیچ و تاب بینی
گفتم که زیر روسی والای آل دیدم
گفتا باوج کردون برق و سحاب بینی
گفتم مشلشل از چیست در جامهای زربفت
گفتانه در گلستان هر سو غراب بینی
گفتم زصوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر بکرباس تا ماهتاب بینی
گفتم برخت قاری پرداخت این سخنها
گفتا مبارکت باد ثوب ثواب بینی
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۵
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳ - در وصف مولای متقیان علی (ع)
زبان ها به وصف علی الکن است
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
نه الکن همی این زبان من است
کس ار بحر گنجاند اندر سبو
تواند که مدحی بگوید از او
کس آگه نگردید از اسرار او
که آگه نشد کس ز اسرار هو
کسان شخص او را خدا خواندهاند
کسان از خدایش جدا خواندهاند
کسی خواندش از خدا گر جدا
یقین دان نیامرزد او را خدا
به جز اینکه یک نقطه زیر و بم است
خدا و جدا را چه فرق از هم است
شود نقطه ها محو اگر ز این و آن
چه می خواند او را دگر نکته دان
ندانم کجا هست ازین رتبه به
که شد ناخدا با خدا مشتبه
الا ای ولی خدای غفور
ز مهر تو از بس که دارم سرور
مرا گر که مسکن به دوزخ شود
بر آنم که آتش به من یخ شود
الهی به جاه و جلال علی
ببخشای ما را به آل علی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید غدیر و ستایش علی بن ابیطالب سلام الله علیه
مست از غدیرخم نگر مهر و مه و ارض و سما
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا