عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بیفرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا به بزم عاشقان خوبان شوق شنگ را
ساقی می چون زنگ ده کائینهٔ جان منست
باشد که بزداید دلم ز آیینه جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را
فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را
آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجهٔ شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیکنامی بایدت در باز نام و ننگ را
خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را
گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی به لب از دل طلب کن کام را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بیفرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا به بزم عاشقان خوبان شوق شنگ را
ساقی می چون زنگ ده کائینهٔ جان منست
باشد که بزداید دلم ز آیینه جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را
فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را
آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجهٔ شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیکنامی بایدت در باز نام و ننگ را
خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن
باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را
گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب
ور جان رسانیدی به لب از دل طلب کن کام را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
خرقه رهن خانهٔ خمار دارد پیر ما
ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما
گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست
همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما
سرو را باشد سماع از نالهٔ دلسوز مرغ
مرغ را باشد صداع از نالهٔ شبگیر ما
داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی
خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما
هم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگان
ورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ما
صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم
ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما
تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بستهایم
ای بسا عاقل که شد دیوانهٔ زنجیر ما
از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو
کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما
ره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفس
با جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما
ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما
گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست
همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما
سرو را باشد سماع از نالهٔ دلسوز مرغ
مرغ را باشد صداع از نالهٔ شبگیر ما
داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی
خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما
هم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگان
ورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ما
صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم
ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما
تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بستهایم
ای بسا عاقل که شد دیوانهٔ زنجیر ما
از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو
کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما
ره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفس
با جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مردهئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب
ای دل نگفتمت که مشو پایبند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب
کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مردهئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب
ای دل نگفتمت که مشو پایبند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
هر دل غمزده کان غمزه بود غمازش
هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش
شیرگیران جهان را بنظر صید کنند
آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش
هر زمان بر من دلخسته کمین بگشایند
آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش
از برم بگذرد و خاک رهم پندارد
پشه بازیچه شمارد بحقارت بازش
بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل
تشنه اندیشهٔ دریا ننشاند آزش
مطرب پردهسرا گوهم از این پرده بساز
ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش
بی توام دل بتماشای گلستان نرود
مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش
بلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغ
برنیاید چو برآید دم صبح آوازش
دل خواجو که اسیرست نگاهش میدار
زانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش
هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش
شیرگیران جهان را بنظر صید کنند
آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش
هر زمان بر من دلخسته کمین بگشایند
آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش
از برم بگذرد و خاک رهم پندارد
پشه بازیچه شمارد بحقارت بازش
بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل
تشنه اندیشهٔ دریا ننشاند آزش
مطرب پردهسرا گوهم از این پرده بساز
ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش
بی توام دل بتماشای گلستان نرود
مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش
بلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغ
برنیاید چو برآید دم صبح آوازش
دل خواجو که اسیرست نگاهش میدار
زانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
گر گنج طلب داری از مار مترس ای دل
ور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل
چون زهد و نکونامی بر باد هوا دادی
از طعنهٔ بدگویان زنهار مترس ای دل
از رندی و بدنامی گر ننگ نمیداری
از فخر طمع برکن وز عار مترس ای دل
گر طالب دیداری از خلد برین بگذر
ور نور بدست آمد از نار مترس ای دل
چون نرگس بیمارش خون میخور اگر مستی
ور زانکه شود جانت بیمار مترس ای دل
گر همدم منصوری رو لاف انا الحق زن
چون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دل
جان را چو فدا کردی از تن مکن اندیشه
چون ترک شتر گفتی از بار مترس ای دل
قول حکما بشنو کاندم که قدح نوشی
اندک خور و از مستی بسیار مترس ای دل
صد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجو
اقرار نمیکردی ز انکار مترس ای دل
ور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل
چون زهد و نکونامی بر باد هوا دادی
از طعنهٔ بدگویان زنهار مترس ای دل
از رندی و بدنامی گر ننگ نمیداری
از فخر طمع برکن وز عار مترس ای دل
گر طالب دیداری از خلد برین بگذر
ور نور بدست آمد از نار مترس ای دل
چون نرگس بیمارش خون میخور اگر مستی
ور زانکه شود جانت بیمار مترس ای دل
گر همدم منصوری رو لاف انا الحق زن
چون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دل
جان را چو فدا کردی از تن مکن اندیشه
چون ترک شتر گفتی از بار مترس ای دل
قول حکما بشنو کاندم که قدح نوشی
اندک خور و از مستی بسیار مترس ای دل
صد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجو
اقرار نمیکردی ز انکار مترس ای دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
برآمد بانگ مرغ و نوبت بام
کنون وقت میست و نوبت جام
چو کار پختگان بی باده خامست
بدست پختگان ده باده خام
بهر ایامی این عشرت دهد دست
بگردان باده چون با دست ایام
لبش خواهی بناکامی رضا ده
که کس را بر نیاید زان دهان کام
من شوریده را معذور دارید
که برآتش نشاید کردن آرام
دلم کی در فراق آرام گیرد
بود آرام دل وصل دلارام
منم دور از تو همچون مرغ وحشی
ببوی دانهئی افتاده در دام
ز سرمستی برون از روی و مویت
نه از صبح آگهی دارم نه از شام
قلم در کش چو بینی نام خواجو
که نبود عاشق شوریده را نام
کنون وقت میست و نوبت جام
چو کار پختگان بی باده خامست
بدست پختگان ده باده خام
بهر ایامی این عشرت دهد دست
بگردان باده چون با دست ایام
لبش خواهی بناکامی رضا ده
که کس را بر نیاید زان دهان کام
من شوریده را معذور دارید
که برآتش نشاید کردن آرام
دلم کی در فراق آرام گیرد
بود آرام دل وصل دلارام
منم دور از تو همچون مرغ وحشی
ببوی دانهئی افتاده در دام
ز سرمستی برون از روی و مویت
نه از صبح آگهی دارم نه از شام
قلم در کش چو بینی نام خواجو
که نبود عاشق شوریده را نام
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۴
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
ناز دم مسیح گران است بر دلم
این خار را نگر که گرفته است خوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی میرود نسیم
پر کردهام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش میشود از برگ، بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمیکنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
ناز دم مسیح گران است بر دلم
این خار را نگر که گرفته است خوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی میرود نسیم
پر کردهام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش میشود از برگ، بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمیکنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱۰
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۶۳
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰۶
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۳
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود
بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او
عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت
آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین
شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش
نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را
خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل
نسبت کنی به مدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش
هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم
بردار زود خار وجودش ز راه خود
بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او
عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت
آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین
شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش
نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را
خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل
نسبت کنی به مدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش
هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم
بردار زود خار وجودش ز راه خود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری
تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یک باره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در
به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر
به صبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یک باره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در
به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر
به صبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۶
مرا که در تن بیقوت است جانی خشک
ز عشق دیدهٔ تر دارم و دهانی خشک
تو را به مثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی تر است و جانی خشک
ز چشم بر رخم از عشق آن دو لالهٔ تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو ز سیل بلایی بترس اگر یابی
ز آب دیدهٔ من بر زمین مکانی خشک
اگر لب و دهن من به بوسه تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود به نانی خشک
به آب لطف تو نانم چو تر نشد کردم
همایوار قناعت به استخوانی خشک
ز خون دیده و سوز جگر چو مرغابی
منم به دام زمانی تر و زمانی خشک
ز سوز عشق رخ زرد و اشک رنگینم
بسان آبی تر دان و ناردانی خشک
سحابوار به اشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب به تابی کنم جهانی خشک
ز آه گرمم در چشمهٔ دهان آبی
نماند تا به زبان تر کنم لبانی خشک
مرا به وصل خود ای میوهٔ دل آبی ده
از آنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمرهٔ عشاق سیف فرغانی
چو بر کنارهٔ بام است ناودانی خشک
ز عشق دیدهٔ تر دارم و دهانی خشک
تو را به مثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی تر است و جانی خشک
ز چشم بر رخم از عشق آن دو لالهٔ تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو ز سیل بلایی بترس اگر یابی
ز آب دیدهٔ من بر زمین مکانی خشک
اگر لب و دهن من به بوسه تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود به نانی خشک
به آب لطف تو نانم چو تر نشد کردم
همایوار قناعت به استخوانی خشک
ز خون دیده و سوز جگر چو مرغابی
منم به دام زمانی تر و زمانی خشک
ز سوز عشق رخ زرد و اشک رنگینم
بسان آبی تر دان و ناردانی خشک
سحابوار به اشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب به تابی کنم جهانی خشک
ز آه گرمم در چشمهٔ دهان آبی
نماند تا به زبان تر کنم لبانی خشک
مرا به وصل خود ای میوهٔ دل آبی ده
از آنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمرهٔ عشاق سیف فرغانی
چو بر کنارهٔ بام است ناودانی خشک