عبارات مورد جستجو در ۲۴۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در عصر خزانها بهار کرده
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زدهای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بیرنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لالهزار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بیشمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بیغبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شبها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قار و گیتی
در چشم عدو همچو قار کرده
گوید همه ساله بلند گردون
کو هست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهرعلی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی و صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیدهٔ بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام ترا کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر ترا شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر یادگار کرده
زیور زدهای دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال ترا روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
این روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک ترا ذوالفقار کرده
ای حاتم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار اندوه
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
و امروز مرا حبس خوار کرده
بیرنگم و چون رنگ، روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زین سان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کار، زار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانهٔ نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیدهٔ پرخون، زمین زندان
در فصل خزان لالهزار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
بر کنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم از رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بیشمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بیغبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کارزاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالفت پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بندهٔ از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری و نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهرهٔ گردون بود به شبها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال ترا پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بدخواه ترا تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق ترا یادگار کرده
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شاهزاده عمادالدین
ای داده به دست هجر ما را
خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهادهای سر زلف
وز گوشهٔ دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند
زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون
کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان
پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم
دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی
این کنج وثاق بینوا را
گفتم که کنون ز درگه دل
امید عیان کند وفا را
یکدم دو سخن به هم بگوییم
زان کام دلی بود هوا را
در حجرهٔ وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای
بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد
تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری
گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست
اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هماکنون
زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش
صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست
هم نامی ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بیند
بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد
از حجرهٔ دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند
در گوشهٔ گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت
در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در
یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو
محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت
در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمهٔ ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان
چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس
رخسارهٔ همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را
در دیدهٔ فتح جای سازد
از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد
منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت
از پای درآورد سها را
تا روی به خطهٔ خراسان
آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت
یک شغل نمیرود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد
چون سدهت قبلهٔ دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت
ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست
شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار
این پر هنر نکو ادا را
یک دم منه از کنار فکرت
این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان
در دیدهٔ مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی
در جاه که بود انبیا را
خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهادهای سر زلف
وز گوشهٔ دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند
زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون
کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان
پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم
دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی
این کنج وثاق بینوا را
گفتم که کنون ز درگه دل
امید عیان کند وفا را
یکدم دو سخن به هم بگوییم
زان کام دلی بود هوا را
در حجرهٔ وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای
بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد
تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری
گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست
اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هماکنون
زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش
صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست
هم نامی ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بیند
بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد
از حجرهٔ دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند
در گوشهٔ گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت
در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در
یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو
محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت
در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمهٔ ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان
چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس
رخسارهٔ همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را
در دیدهٔ فتح جای سازد
از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد
منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت
از پای درآورد سها را
تا روی به خطهٔ خراسان
آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت
یک شغل نمیرود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد
چون سدهت قبلهٔ دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت
ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست
شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار
این پر هنر نکو ادا را
یک دم منه از کنار فکرت
این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان
در دیدهٔ مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی
در جاه که بود انبیا را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح یکی از فرزندان نظامالملک است
ای به رفعت ز آسمان برتر
نور رای تو آفتاب دگر
ای تو مقصود جنس و نوع جهان
وی تو مختار خاص و عام بشر
کمترین آستان درگه تست
برترین بام گنبد اخضر
دهر در مدحتت گشاده زبان
چرخ در خدمتت ببسته کمر
نزد عدل تو ای به جود مثل
روز بار تو ای به جاه سمر
نتوان برد نام نوشروان
نتوان کرد یاد اسکندر
در هوای تو عیش خوش مدغم
در خلاف تو بخت بد مضمر
یک نسیم است از رضای تو خیر
یک سموم است از خلاف تو شر
ای جهان لفظ و تو درو معنی
هم ازو پیش و هم بدو اندر
چرخ در جنت همت تو قصیر
بحر در پیش خاطر تو شمر
دست راد تو ابر بینقصان
طبع پاک تو بحر بیمعبر
وهمت آرد ز راز چرخ نشان
کلکت آرد ز علم غیب خبر
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر
چون بخوانی خلاف چرخ هبا
چون برانی قبول بخت هدر
پاسبان سرای ملک تواند
نه فلک چار طبع و هفت اختر
نوبت ملک پنج کن که شدست
دشمن تو چو مهره در ششدر
چون تو گردد به قدر خصمت اگر
شبه لؤلؤ شود عرض جوهر
ای زمین حلم آفتاب لقا
وی فلک همت ملک مخبر
ای بزرگی که از بزرگی و جاه
هرکه بر خدمت تو یافت ظفر
کرد بیرون ز دست محنت پای
برد در دولتت به کیوان سر
بگذشت از فلک به مرتبه آنک
کرد روزی به درگه تو گذر
بنده نیز ار به حکم اومیدی
خدمتی گفت ازو عجب مشمر
عاجزی بود کرد با تو پناه
از بد روزگار بد گوهر
مهملی بود دامن تو گرفت
از جفای سپهر دونپرور
طمعش بود کز خزانهٔ جود
بینیازش کنی به جامه و زر
گردد از دست بخشش تو غنی
یابد از فر دولت تو خطر
برهد از نحوست انجم
بجهد از خساست کشور
مدتی شد که تا بدان اومید
چشم دارد به راه و گوش به در
هست هنگام آنکه باز کشد
بر سر او همای جود تو پر
حلقه در گوش چرخکرده هرآنک
کرد بر وی عنایت تو نظر
بنده را گوشمال داد بسی
به عنایت یکی بدو بنگر
صله دادن ترا سزاوارست
زانکه آن دیدهای ز جد و پدر
بیخ کان را نشاند دست سخات
شاخ آن جز کرم نیارد بر
نیست نادر ز خاندان نظام
دانش و رادی و ذکا و هنر
نور نادر نباشد از خورشید
بوی نادر نباشد از عنبر
تا بود تیره خاک و صافی آب
تا بود تند باد و تیز آذر
عالمت بنده باد و دهر غلام
آسمان تخت و آفتاب افسر
عید فرخنده و قرین اقبال
ملک پاینده و معین داور
چون منت صدهزار مدحتگوی
چون جهان صدهزار فرمانبر
دیر زی شادمان و نهمت یاب
کامران ملکدار و دولتخور
نور رای تو آفتاب دگر
ای تو مقصود جنس و نوع جهان
وی تو مختار خاص و عام بشر
کمترین آستان درگه تست
برترین بام گنبد اخضر
دهر در مدحتت گشاده زبان
چرخ در خدمتت ببسته کمر
نزد عدل تو ای به جود مثل
روز بار تو ای به جاه سمر
نتوان برد نام نوشروان
نتوان کرد یاد اسکندر
در هوای تو عیش خوش مدغم
در خلاف تو بخت بد مضمر
یک نسیم است از رضای تو خیر
یک سموم است از خلاف تو شر
ای جهان لفظ و تو درو معنی
هم ازو پیش و هم بدو اندر
چرخ در جنت همت تو قصیر
بحر در پیش خاطر تو شمر
دست راد تو ابر بینقصان
طبع پاک تو بحر بیمعبر
وهمت آرد ز راز چرخ نشان
کلکت آرد ز علم غیب خبر
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر
چون بخوانی خلاف چرخ هبا
چون برانی قبول بخت هدر
پاسبان سرای ملک تواند
نه فلک چار طبع و هفت اختر
نوبت ملک پنج کن که شدست
دشمن تو چو مهره در ششدر
چون تو گردد به قدر خصمت اگر
شبه لؤلؤ شود عرض جوهر
ای زمین حلم آفتاب لقا
وی فلک همت ملک مخبر
ای بزرگی که از بزرگی و جاه
هرکه بر خدمت تو یافت ظفر
کرد بیرون ز دست محنت پای
برد در دولتت به کیوان سر
بگذشت از فلک به مرتبه آنک
کرد روزی به درگه تو گذر
بنده نیز ار به حکم اومیدی
خدمتی گفت ازو عجب مشمر
عاجزی بود کرد با تو پناه
از بد روزگار بد گوهر
مهملی بود دامن تو گرفت
از جفای سپهر دونپرور
طمعش بود کز خزانهٔ جود
بینیازش کنی به جامه و زر
گردد از دست بخشش تو غنی
یابد از فر دولت تو خطر
برهد از نحوست انجم
بجهد از خساست کشور
مدتی شد که تا بدان اومید
چشم دارد به راه و گوش به در
هست هنگام آنکه باز کشد
بر سر او همای جود تو پر
حلقه در گوش چرخکرده هرآنک
کرد بر وی عنایت تو نظر
بنده را گوشمال داد بسی
به عنایت یکی بدو بنگر
صله دادن ترا سزاوارست
زانکه آن دیدهای ز جد و پدر
بیخ کان را نشاند دست سخات
شاخ آن جز کرم نیارد بر
نیست نادر ز خاندان نظام
دانش و رادی و ذکا و هنر
نور نادر نباشد از خورشید
بوی نادر نباشد از عنبر
تا بود تیره خاک و صافی آب
تا بود تند باد و تیز آذر
عالمت بنده باد و دهر غلام
آسمان تخت و آفتاب افسر
عید فرخنده و قرین اقبال
ملک پاینده و معین داور
چون منت صدهزار مدحتگوی
چون جهان صدهزار فرمانبر
دیر زی شادمان و نهمت یاب
کامران ملکدار و دولتخور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
وز سراپردهٔ شب گرد جهان کرد حصار
روی بنمود مه عید به شکلی که کشند
قوسی از زر طلی بر کرهای از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر
سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه
گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار
بر ازو بود سبکروح دبیری که به کلک
معنی اندر ورق روح همی کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته
خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
بود بر تختهٔ او از همه نوعی آیات
بود در دفتر او از همه وزنی اشعار
کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام
به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته
وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار
توامان با وتد و فاصلهٔ موسیقی
همنوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع
سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو
نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر
گاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینار
صحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیض
ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار
باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان
ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار
باز میدان دگر بود درو شیردلی
که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
ناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکار
بیگنه بسته همی داشت یکی را در حبس
بیسبب خیره همی کرد یکی را بر دار
خواجهای بود از اینان همه برتر ز شرف
مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار
سایهٔ عدل پراکنده و نور احسان
رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غیب همی دید و نبودش دیده
املی وحی همی کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعهای بود و درو هندوی پیر
مدت عمرش بیرون شده از حد شمار
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک
در همه کاری چون حلم درنگش بسیار
گاه میدوخت یکی را به کتف بر عسلی
گاه میبست یکی را به میان بر زنار
عدد انجم بسیار سپهر هشتم
بود چندان که برو چیره نمیشد مقدار
راستگویی که ز بسیاری انجم هستی
در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه
هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش
پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار
هست استیلا عدلش به کمالی که کنون
باز را کبک همی طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست
عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان
خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار
هست کمیت اشغال جهان را میزان
هست کیفیت احکام فلک را معیار
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق
چشم بد دور زهی خواجهٔ بیاستکبار
درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف
خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر
کنی از تربیت قهر شفا را بیمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار
تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق
کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار
به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس
به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
کان یمین را ز یسار تو همی آید عار
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
درمافشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشید به رایت ماند
گفت خورشید که با او سخن من بگذار
در جبین همه اجرام فلک چین افتد
گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن
کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز
در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار
ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد
هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد باید چو میان بست به مداحی تو
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب
تا دگر روز کند در کف پای تو نثار
شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت
گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن
که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار
این هم اقبال تو میگوید ورنه تو بگوی
کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
روز را بارخدایا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی
تا بریده نشود اول امسال از پار
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون
وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
وز سراپردهٔ شب گرد جهان کرد حصار
روی بنمود مه عید به شکلی که کشند
قوسی از زر طلی بر کرهای از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر
سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه
گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار
بر ازو بود سبکروح دبیری که به کلک
معنی اندر ورق روح همی کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته
خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
بود بر تختهٔ او از همه نوعی آیات
بود در دفتر او از همه وزنی اشعار
کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام
به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته
وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار
توامان با وتد و فاصلهٔ موسیقی
همنوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع
سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو
نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر
گاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینار
صحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیض
ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار
باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان
ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار
باز میدان دگر بود درو شیردلی
که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
ناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکار
بیگنه بسته همی داشت یکی را در حبس
بیسبب خیره همی کرد یکی را بر دار
خواجهای بود از اینان همه برتر ز شرف
مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار
سایهٔ عدل پراکنده و نور احسان
رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غیب همی دید و نبودش دیده
املی وحی همی کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعهای بود و درو هندوی پیر
مدت عمرش بیرون شده از حد شمار
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک
در همه کاری چون حلم درنگش بسیار
گاه میدوخت یکی را به کتف بر عسلی
گاه میبست یکی را به میان بر زنار
عدد انجم بسیار سپهر هشتم
بود چندان که برو چیره نمیشد مقدار
راستگویی که ز بسیاری انجم هستی
در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه
هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش
پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار
هست استیلا عدلش به کمالی که کنون
باز را کبک همی طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست
عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان
خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار
هست کمیت اشغال جهان را میزان
هست کیفیت احکام فلک را معیار
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق
چشم بد دور زهی خواجهٔ بیاستکبار
درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف
خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر
کنی از تربیت قهر شفا را بیمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار
تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق
کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار
به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس
به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
کان یمین را ز یسار تو همی آید عار
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
درمافشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشید به رایت ماند
گفت خورشید که با او سخن من بگذار
در جبین همه اجرام فلک چین افتد
گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن
کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز
در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار
ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد
هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد باید چو میان بست به مداحی تو
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب
تا دگر روز کند در کف پای تو نثار
شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت
گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن
که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار
این هم اقبال تو میگوید ورنه تو بگوی
کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
روز را بارخدایا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی
تا بریده نشود اول امسال از پار
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون
وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در مدح دستور ناصرالدین طاهر
زهی دست وزارت از تو معمور
چنان کز پای موسی پایهٔ طور
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت
ز عدلت فتنهای الا که مستور
تو از علم اولی وز فعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور
نسیم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
تواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور
به سعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست
به عمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون به حسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یکچند
اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نااهل
سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو
به حسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو روز از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور
به یک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست
به هر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری وبد نور علی نور
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بندهام وز جانت مامور
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت میدان
که بحرآباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خونخور
یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی برکف قدح سرمست و مخمور
صفیالدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تاثیر دوران
به گیتی بیمرادت هیچ مقدور
سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور
چنان کز پای موسی پایهٔ طور
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت
ز عدلت فتنهای الا که مستور
تو از علم اولی وز فعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور
نسیم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
تواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور
به سعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست
به عمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون به حسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یکچند
اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نااهل
سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو
به حسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو روز از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور
به یک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست
به هر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری وبد نور علی نور
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بندهام وز جانت مامور
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت میدان
که بحرآباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خونخور
یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی برکف قدح سرمست و مخمور
صفیالدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تاثیر دوران
به گیتی بیمرادت هیچ مقدور
سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به میندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به میندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمانگذارست و زمین فرمانپذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی میکن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و دهدل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بیجرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسنالاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسنالالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پردهدار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح امیر فخرالدین محمد میر آب مرو
به فال نیک درآمد به شهر موکب میر
به طالعی که سجودش همی کند تقدیر
به بارگاه بزرگی نشست باز به کام
جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر
بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای
که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر
جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود
نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر
بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر
یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر
به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث
به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی
نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر
همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع
همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر
ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون
ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر
زمانه نی و بر امر او زمانه ز من
سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر
ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت
وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر
زمانه کیست که در نعمتش کند کفران
سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر
ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه
و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر
نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ
نموده در نظر همتت وجود حقیر
دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره
دهد شتاب عنان تو باد را تشویر
نتیجههای کفت را نموده ابر عقیم
لطیفههای دلت را نموده بحر غدیر
نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم
اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر
به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه
به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر
به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند
به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر
فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف
چنان که سایهٔ عدل تو بر صغیر و کبیر
به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست
ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر
نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم
نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر
مگر نه جوهر صورتست مادهٔ قلمت
که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر
سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد
کند به آب روان بر عطاردش تصویر
شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر
همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر
ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر
به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر
که روزگارش اگر پای بر زمین آمد
شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر
رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه
عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر
عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع
ز اوج اول میزان شود به خانهٔ تیر
به عون بخت و به تحویل او به میزان باز
براستی همه کارت شود چو قامت تیر
به فر دولت تو لا اله الا الله
چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر
از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم
که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر
به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست
زبان حال به از من همی کند تقریر
همیشه تا نبود آسمان و انجم را
نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر
ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت
به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر
مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند
غلام بخت جوانت مدام عالم پیر
ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم
ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر
زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ
ز چرخ نالهٔ آن زار همچو نالهٔ زیر
موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد
مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر
به طالعی که سجودش همی کند تقدیر
به بارگاه بزرگی نشست باز به کام
جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر
بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای
که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر
جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود
نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر
بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر
یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر
به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث
به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی
نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر
همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع
همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر
ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون
ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر
زمانه نی و بر امر او زمانه ز من
سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر
ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت
وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر
زمانه کیست که در نعمتش کند کفران
سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر
ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه
و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر
نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ
نموده در نظر همتت وجود حقیر
دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره
دهد شتاب عنان تو باد را تشویر
نتیجههای کفت را نموده ابر عقیم
لطیفههای دلت را نموده بحر غدیر
نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم
اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر
به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه
به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر
به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند
به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر
فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف
چنان که سایهٔ عدل تو بر صغیر و کبیر
به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست
ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر
نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم
نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر
مگر نه جوهر صورتست مادهٔ قلمت
که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر
سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد
کند به آب روان بر عطاردش تصویر
شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر
همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر
ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر
به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر
که روزگارش اگر پای بر زمین آمد
شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر
رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه
عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر
عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع
ز اوج اول میزان شود به خانهٔ تیر
به عون بخت و به تحویل او به میزان باز
براستی همه کارت شود چو قامت تیر
به فر دولت تو لا اله الا الله
چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر
از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم
که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر
به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست
زبان حال به از من همی کند تقریر
همیشه تا نبود آسمان و انجم را
نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر
ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت
به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر
مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند
غلام بخت جوانت مدام عالم پیر
ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم
ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر
زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ
ز چرخ نالهٔ آن زار همچو نالهٔ زیر
موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد
مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح صاحب نظامالدین محمد
ای گرفته عالم از عدلت نظام
ای نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لایزال
بخت بیدار تو حی لاینام
روی تقدیر از شکوهت در حجاب
تیغ مریخ از نهیبت در نیام
ملک را بیکلک تو بازار کند
عقل را بیرای تو اندیشه خام
کشتگان خنجر قهر ترا
حشر ناممکن بود روز قیام
چرخ برتابد زمام روزگار
هر کجا عزم تو برتابد زمام
رایض اقبال تو کردست و بس
توسن ایام را یکباره رام
لاجرم در زیر ران رای تو
ابلقش اکنون همی خاید لگام
گر ترا یزدان و سلطان برکشید
از جهانی تا جهانت شد غلام
حکم یزدان از غرض خالی بود
تا کرا پوشد لباس احتشام
رای سلطان از غرض صافی بود
تا کرا بیند سزای احترام
روز هیجاکز خروش کوس و اسب
آب گردد مغز گردان در عظام
زهرها در بر بجوشد وز نهیب
با عرق بیرون ترابد از مسام
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام
کوس همچون رعد و شمشیر چو برق
تیر چون باران و گرد چون غمام
زرد گردد روی چرخ نیلگون
سرخ گردد روی تیغ سبزفام
در بر شیر فلک شیر علم
از پی خون عدو بگشاده کام
معرکه مجلس بود ساقی اجل
رمح ریحان خون شراب و خود جام
هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ
وز تو نصرت چرخ میخواهد به وام
رایتت بافتح چون همبر شود
کس نداند این کدامست آن کدام
ای جهان را حزم تو حصن حصین
ملک ودین را رای تو پشت تمام
دی نه آن چندان تهاون کردهام
کان بدین خدمت پذیرد التیام
هستم از تشویر آن یک خارجی
تا ابد با خویشتن در انتقام
هست خونم زان گنه بر تو حلال
هست عمرم زین سبب بر من حرام
با لبی بر هم بر خرد و بزرگ
با سری در پیش پیش خاص و عام
حق همی داند کز آن دم تاکنون
نیز برناوردهام یکدم به کام
آن گنهکارم که نتواند نمود
آسمان در عذر جرم من قیام
گر مرا اندر نیابد عفو تو
ماندم با این ندامتها مدام
گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت
درخور صدگونه تادیب و ملام
چون همی دانی که میکرد آن نه من
عفو فرمای و کرم کن چون کرام
من چه کردم آنچه آن آمد ز من
تو چه کن آنچ از تو آید والسلام
تا نباشد شام را آثار صبح
باد دایم صبح بدخواهت چو شام
قدرت از گردون گردان بردهقدر
رایت از خورشید تابان برده نام
بخت را دست نکوخواهت به دست
چرخ را پای بداندیشت به دام
ای نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لایزال
بخت بیدار تو حی لاینام
روی تقدیر از شکوهت در حجاب
تیغ مریخ از نهیبت در نیام
ملک را بیکلک تو بازار کند
عقل را بیرای تو اندیشه خام
کشتگان خنجر قهر ترا
حشر ناممکن بود روز قیام
چرخ برتابد زمام روزگار
هر کجا عزم تو برتابد زمام
رایض اقبال تو کردست و بس
توسن ایام را یکباره رام
لاجرم در زیر ران رای تو
ابلقش اکنون همی خاید لگام
گر ترا یزدان و سلطان برکشید
از جهانی تا جهانت شد غلام
حکم یزدان از غرض خالی بود
تا کرا پوشد لباس احتشام
رای سلطان از غرض صافی بود
تا کرا بیند سزای احترام
روز هیجاکز خروش کوس و اسب
آب گردد مغز گردان در عظام
زهرها در بر بجوشد وز نهیب
با عرق بیرون ترابد از مسام
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام
کوس همچون رعد و شمشیر چو برق
تیر چون باران و گرد چون غمام
زرد گردد روی چرخ نیلگون
سرخ گردد روی تیغ سبزفام
در بر شیر فلک شیر علم
از پی خون عدو بگشاده کام
معرکه مجلس بود ساقی اجل
رمح ریحان خون شراب و خود جام
هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ
وز تو نصرت چرخ میخواهد به وام
رایتت بافتح چون همبر شود
کس نداند این کدامست آن کدام
ای جهان را حزم تو حصن حصین
ملک ودین را رای تو پشت تمام
دی نه آن چندان تهاون کردهام
کان بدین خدمت پذیرد التیام
هستم از تشویر آن یک خارجی
تا ابد با خویشتن در انتقام
هست خونم زان گنه بر تو حلال
هست عمرم زین سبب بر من حرام
با لبی بر هم بر خرد و بزرگ
با سری در پیش پیش خاص و عام
حق همی داند کز آن دم تاکنون
نیز برناوردهام یکدم به کام
آن گنهکارم که نتواند نمود
آسمان در عذر جرم من قیام
گر مرا اندر نیابد عفو تو
ماندم با این ندامتها مدام
گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت
درخور صدگونه تادیب و ملام
چون همی دانی که میکرد آن نه من
عفو فرمای و کرم کن چون کرام
من چه کردم آنچه آن آمد ز من
تو چه کن آنچ از تو آید والسلام
تا نباشد شام را آثار صبح
باد دایم صبح بدخواهت چو شام
قدرت از گردون گردان بردهقدر
رایت از خورشید تابان برده نام
بخت را دست نکوخواهت به دست
چرخ را پای بداندیشت به دام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - مدح سلطان سنجر
ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جانبخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاکبوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولتفزا و خصم کاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جانبخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاکبوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصهگاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولتفزا و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷ - مدح ابوالمفاخر امیر فخرالدین میرآب مرو معروف به آبی
ای قبلهٔ کوی خاکی و آبی
وی فخر همه قبیلهٔ آبی
ای یافته هرچه جسته از گیتی
جز مثل که این یکی نمییابی
اجرام ز رشک پایهٔ قدرت
پوشیده لباسهای سیمابی
عدل تو ز روی خاصیت کرده
با آتش فتنه سالها آبی
بر چرخ ز بهر اختیاراتت
خورشید همی کند سطر لابی
کرده صف اختران گردون را
درگاه تواند سال محرابی
دارالضربی است کرد و گفت تو
ایمن شده از مجال قلابی
چون خاک به گاه خشم بشکیبی
چون باد به وقت عفو بشتابی
درگاه تو باب اعظم عدلست
مهدی شده نامزد به بوابی
ز آسیب تو از فلک فرو ریزند
انجم چو کبوتران مضرابی
از کار عدوت چون روان گردد
تعلیم توان ستد رسن تابی
از سیم مخالفت سخا ناید
نشنیدستی ز سیم اعرابی
تاریخ تفاخرست تشریفت
هم اسلافی مرا هم اعقابی
زوداکه به دلوشان فرو دادست
این گنبد زود گرد دولابی
ای چشم نیازیان ز جود تو
چون بخت مخالفت به خوش خوابی
گفتم که به شکر آن پدید آیم
رخ کرده جلالت تو عنابی
گفتا ز گرانی رکاب من
زودا که عنان به عجز برتابی
فتحالبابی بکردم آخر هم
با آنکه تو از ورای این بابی
تا هست ز شصت دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی
خصم تو و دور چرخ او بادا
طینت قصبی و طبع مهتابی
چون دانهٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی
اسباب بقات ساخته گردون
در جمله نه صنعتی نه اسبابی
وی فخر همه قبیلهٔ آبی
ای یافته هرچه جسته از گیتی
جز مثل که این یکی نمییابی
اجرام ز رشک پایهٔ قدرت
پوشیده لباسهای سیمابی
عدل تو ز روی خاصیت کرده
با آتش فتنه سالها آبی
بر چرخ ز بهر اختیاراتت
خورشید همی کند سطر لابی
کرده صف اختران گردون را
درگاه تواند سال محرابی
دارالضربی است کرد و گفت تو
ایمن شده از مجال قلابی
چون خاک به گاه خشم بشکیبی
چون باد به وقت عفو بشتابی
درگاه تو باب اعظم عدلست
مهدی شده نامزد به بوابی
ز آسیب تو از فلک فرو ریزند
انجم چو کبوتران مضرابی
از کار عدوت چون روان گردد
تعلیم توان ستد رسن تابی
از سیم مخالفت سخا ناید
نشنیدستی ز سیم اعرابی
تاریخ تفاخرست تشریفت
هم اسلافی مرا هم اعقابی
زوداکه به دلوشان فرو دادست
این گنبد زود گرد دولابی
ای چشم نیازیان ز جود تو
چون بخت مخالفت به خوش خوابی
گفتم که به شکر آن پدید آیم
رخ کرده جلالت تو عنابی
گفتا ز گرانی رکاب من
زودا که عنان به عجز برتابی
فتحالبابی بکردم آخر هم
با آنکه تو از ورای این بابی
تا هست ز شصت دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی
خصم تو و دور چرخ او بادا
طینت قصبی و طبع مهتابی
چون دانهٔ نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی
اسباب بقات ساخته گردون
در جمله نه صنعتی نه اسبابی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
بوسهای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
توختایی بچهای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند
اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
بوسهای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
توختایی بچهای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند
اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم
اوحدی مراغهای : جام جم
در مذمت بخل و بخیلان
خوان اینان که خون دل پالود
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
ندهد لقمه جز که زهر آلود
زهر بر روی و زهر در کاسه
چون نگیرد خوردنده را تا سه؟
لقمه مستان ز دست لقمه شمار
کز چنان لقمه داشت لقمان عار
کاسهٔ پر پیاز دوغینه
به ز صد منعم دروغینه
دستش ار شربت دگر دهدت
دوغ او داغ بر جگر نهدت
خوردن رزق خویش و منت خلق
زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟
آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ
روغنی بر کشیده دان از ریگ
تا به باغ تو آفتی نرسد
به کسی از تو رافتی نرسد
خون نظارگی بپالودی
لبش از میوهای نیالودی
با چنین لطف چشم بد ز تو دور
که بهشت آرزوت باشد و حور
بر درختی بدین برومندی
در باغ کرم چه میبندی؟
رو غریبانه سایهای بر ساز
یا بیفشان و حلقها ترساز
دو سه سیب ار بما فرو دوسد
به از آن کانچنان همی پوسد
میوه چون هست، مایهای برسان
هم به همسایه سایهای برسان
عنبت سرخ گشت و عنابی
رخ چرا چون بنفشه میتابی؟
خوشهای چونکه در نکردی باز
هم ز بالای در فرو انداز
چون مجال کرامتی باشد
بستن در غرامتی باشد
تا بهارست میوهای میده
هم زکوتی به بیوهای میده
جودکی خواند این صفت را دین؟
بخل را نیز عار باشد ازین
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۶
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۰
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - فی مدح امیر اعظم یوسف بیک بن محمدخان ترکمان
کاشان که مصر روی زمین است در جهان
میخواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیدهٔ نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظرهٔ لامکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابکسوار عرصهٔ دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید به صولجان
ضغیم شکار بیشهٔ صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشارهای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجدهٔ شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماهوش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایهاند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بیخزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بیجفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجهٔ خورشید احتجاب
کز حوریان حلهنشین میدهد نشان
معصومهٔ ستیزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسهٔ ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحهٔ خیال که باد ایمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز میتوان
میخواست در ولای چنین یوسفی چنان
یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار
مهر زمین فروغ ده ماه آسمان
یعنی گزیدهٔ نایب نواب نامدار
دارای کامران سروسر خلیل ترکمان
یعنی امین بار گه سلطنت که هست
بالا ترش ز منظرهٔ لامکان مکان
خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار
جمشید نوظهور جوانبخت کامران
چابکسوار عرصهٔ دولت که صولتش
گوی زر از سپهر رباید به صولجان
ضغیم شکار بیشهٔ صولت که هیبتش
خالی کند هزار اسد را جسد ز جان
در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر
چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان
از صدر زین هزار سوار افکند به خاک
در دست او اشارهای از ابروی کمان
چون باد نخوت از سر ظالم برون برد
گرگ ستیزه پیشه کند سجدهٔ شبان
تغییر خواه حالت اجسام اگر بود
یابند کوه را سبک و کاه را گران
تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود
خور ماهوش نماید و مه آفتاب سان
گر بر فلک سواره گذار افکند شود
منت کش از سم فرسش فرق فرقدان
خورشید و ماه روز و شب اندر طلایهاند
بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان
نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر
آن راستان که سجده کنندش بر آستان
عنقای همتش که بر او عالم است تنگ
بر ذروه سپهر نهم دارد آستان
دامان سایلان فراخ آستین درد
در کیسه کرم چو کند دست درفشان
چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر
باغ سخای او که بهاریست بیخزان
دریای جود او متلاطم اگر شود
آرد جهان در شهوار بر کران
چون انفراد و وحدت و بیجفت بودنست
مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان
بلقیس آمد از تتق سلطنت برون
از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان
بلقیس نه خدیجهٔ خورشید احتجاب
کز حوریان حلهنشین میدهد نشان
معصومهٔ ستیزه که ستار واحدش
در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان
گیتی فروز شمسهٔ ایوان سلطنت
مصباح دودمان کبیر امیرخان
از عفتش فزون نتوان یافت عفتی
الا عفاف سیده آخرالزمان
القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر
با همچو یافتند ز جنسیت اقتران
بر صفحهٔ خیال که باد ایمن از زوال
طبع مورخ از مدد خامه بیان
این خسروانه بیت روان زد رقم که هست
تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن
باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو
بلقیس کامکار و سلیمان کامران
طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم
آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان
بعد از قرار قافیه و التزام بحر
کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان
گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور
در دور خویش دعوی اعجاز میتوان