عبارات مورد جستجو در ۱۴۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
دل خام مرا رخسار آتشناک می سازد
که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد
به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن
زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد
زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم
که طوق قمریان را حلقه فتراک می سازد
تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد
چنان کز پرده شب رهزنان را جرأت افزاید
نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد
از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را
که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد
زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد
گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد
فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد
اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد
صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق
که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد
گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد
که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد
خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون
مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۸
من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسم
ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم
نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد
ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم
میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را
من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم
به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان
من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم
جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد
ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم
دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد
ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم
گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را
از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۵
خوش آن آزاده کز منت به خاطر بار نگذارد
اگر از پا درآید پشت بر دیوار نگذارد
ز هم بالینی دل خواب در چشمم نمی گردد
الهی هیچ کس سر بر سر بیمار نگذارد
ز جوش مغز، مو بر فرقم آتش زیر پا دارد
همان بهتر که ناصح بر سرم دستار نگذارد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۲
بال و پر محیط ز موج آشکاره شد
گردد یکی هزار چو دل پاره پاره شد
بالیدگی است لازمه التفات خلق
فربه به یک دو هفته هلال از اشاره شد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰۷
فضای چرخ تنگی می کند بر مغز پرشورم
قبای دار کوتاه است بر بالای منصورم
چنان باریک بین گردیده ام از عاقبت بینی
که جوی شهد آید در نظر چون نیش زنبورم
ز صحرای شکرریز قناعت گوشه ای دارم
که آید در نظر ملک سلیمان دیده مورم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۲۴
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن دارد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۵
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۶
ازان خرسند گردیدم ز دیدن ها به نادیدن
که دیدن های رسمی نیست جز تکلیف وا دیدن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - صفت گل رعنا
دور وی چنین بود که رعناست
طیره شده و روان پر درد
یک روی ز شرم دوستان سرخ
یک روی ز بیم دشمنان زرد
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
با من چو گل شکفته باشی گه گه
گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه
روزی همه آری کنی و روزی نه
یک ره صنما بنه مرا بریک ره
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ می‌زد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسه‌پز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودی‌اش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می‌شوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژده‌گویان! که بامداد پگاه
می‌رسد بهر کشتن‌ات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب‌وار کف، سوی‌اش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتن‌اش امروز
چند روزی‌ش بر علف بندید!
یک زمان‌اش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی‌خلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
بفروختمت سزد بجان باز خرم
ازران بفروختم گران باز خرم
یاری خواهم ز دوستان ای دلبر
تابو که ترا ز دشمنان باز خرم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۲ - و له ایضا فی صفة صندوقچه
ای از پی حلّ و عقد دایم
در بند و گشایش او فتاده
جز با محرم ز غایت حفظ
راز دل خود برون نداده
سرکوفته یی و از صلابت
هم بر سر پای ایستاده
از بلعجی زبانت اوّل
گویا شده پس دهان گشاده
خاموشی و گاه نطق لفظت
بی صورت همه حروف ساده
گویا بزبان حال کز من
نتوان طلبید نا نهاده
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۳ - من کیستم
مرا خود در اوقاتِ ردّ و قبول
نباشد غمِ ترّهاتِ جَهول
اگر سرِّ مردان ندارم نگاه
کله سر نبیند دگر سرکلاه
نیارم به نا محرمان باز گفت
چه گویم که با من که این راز گفت
همه هرچه در حقِّ من گفته اند
نه از من که از خویشتن گفته اند
اگر معترض طعنه ای می زند
به خود بر ز خود هم چو قز می تند
مرا کس نداند که من کیستم
کدامم کجاام کی ام چیستم
چه بارست بر جانِ پر درد من
که خون شد دلِ ناز پروردِ من
زبس طعنه همواره دل خسته ام
دلِ خسته در لطفِ حق بسته ام
چو از بدوِ فطرت قلم می رود
چه بردستِ من بیش و کم می رود
دلم موج خون می زند لب خموش
ملامت روان و من آگنده گوش
همان به که فی الجمله از هیچ روی
نگویم سخن تا نگویند گوی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
تا مهر توام به سینه مستور بود
ظلمت ز فضای خاطرم دور بود
دل روشنی‌ام ز عشق باشد، آری
ویرانه ز آفتاب معمور بود
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۲
هست از بن هر موی، مرا بر تن خویش
دشمن‌کده‌ای به زیر پیراهن خویش
بستم کمر دشمنی خود به میان
بازم سر دوستی‌ست با دشمن خویش
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۳
دارم به دو دست خویش دایم تن خویش
آویخته‌ام چو خار در دامن خویش
معذورم اگر ز خویش غافل نشوم
کس چون کند اعتماد بر دشمن خویش؟
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵ - وله
مشگل بتو افتاده مراو نتوان گفت
مشگل بتو افتاده مرا مشگلم این است
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۰۴
آنکه عاشق معشوق را در خواب بیند سبب آنست که او همیشه روی دل بدو دارد وبر در خانۀ انتظار مقیم مانده و باغم او ندیم شده بر یادش او بر خاطرش او در حافظه‌اش او در متخیله‌اش او در ملهمه‌اش او در حس مشترکه‌اش او او همه دیده گشته و دیده همه انتظار گشته تا کی بود که سلطان خیال بر لوح دلش صورت خود پدید کند و چون بکثرت توهم برای دوای دل بر درد وی نقشی پدید آید در حال شحنۀ غیرت مقمعۀ قهر بر نهاد او زند تا از خواب درآید و روزگارش بسر آید ای برادر چنانک بر جمال خود غیورست بر خیال خود هم غیورست آنچه گفته‌اند که درد سر عاشق بی دواست و بیماری او بی شفاست موجب همین است که در بیداری جمال نیست بعلت قلت استعداد وجود و در خواب خیال نیست بکثرت الم اشتیاق بشهود، آنچه عشق عاشق را بیخواب می‌دارد برای آنست که می‌خواهد که او بآسانی با خیال معشوق دست در کمر آرد:
ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
وز زاری و بیداری و شبهای دراز
دست طلبت بپای وصلش نرسد
جان میکن و خون میخور و سر در می‌باز
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۳
در حال مغلوبی روا بود که عاشق را پروای رفتن بدر معشوق نبود اگر چه داند که معشوق از کمال جلال بنزد او نیاید و این از آن بود که از مغلوبی او را در خود یابد و این حال بدشواری دست دهد از آنکه عکس معشوق درآینۀ مصفای دل دائم الحضور بود.