عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۱ - وله ایضا
امام ملّت و مفتیّ مشرق و مغرب
بیان کند که شریعت چه حکم فرماید
در آنکه شخصی از بهر دعوی شرعی
خود و غریمی در مجلس قضا آید
بدست ظلم و تطاول یکی زنا اهلان
غریم او را از وی به قهر بر باید
چو این تظلّم بر شاه شرع عرض کند
ز روی ضبط شریعت برو نبخشاید
بخواند او را واو با کمال ناجنسی
عدول از نهج اعتراف ننماید
چو معترف شود و ملتزم که با آن شخص
بر آنچه حکم شریعت بود نیفزاید
دو ماه بگذرد، این مدعّی بیچاره
ز گفتگوی و تقاضا زبان بفرساید
فزون ازین نبود حاصل تقاضاهاش
که او بچرب زبانی سرش بینداید
نه راز سینۀ او کس بگوش راه دهد
نه کار بستۀ او هیچ خلق بگشاید
گه اضطراب کند، گه به عجز تن بنهد
گهی خموش بود، گاه ژاژ میخاید
خدایگان شریعت چو حال می داند
اگر ز نصرت مظلوم تن زند شاید؟
بیان کند که شریعت چه حکم فرماید
در آنکه شخصی از بهر دعوی شرعی
خود و غریمی در مجلس قضا آید
بدست ظلم و تطاول یکی زنا اهلان
غریم او را از وی به قهر بر باید
چو این تظلّم بر شاه شرع عرض کند
ز روی ضبط شریعت برو نبخشاید
بخواند او را واو با کمال ناجنسی
عدول از نهج اعتراف ننماید
چو معترف شود و ملتزم که با آن شخص
بر آنچه حکم شریعت بود نیفزاید
دو ماه بگذرد، این مدعّی بیچاره
ز گفتگوی و تقاضا زبان بفرساید
فزون ازین نبود حاصل تقاضاهاش
که او بچرب زبانی سرش بینداید
نه راز سینۀ او کس بگوش راه دهد
نه کار بستۀ او هیچ خلق بگشاید
گه اضطراب کند، گه به عجز تن بنهد
گهی خموش بود، گاه ژاژ میخاید
خدایگان شریعت چو حال می داند
اگر ز نصرت مظلوم تن زند شاید؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۱ - وله ایضا
زهی شکوه تو از روی ملک رنگ زدای
ضمیر تو بهمه کار خیر راهنمای
تویی که هست ترا آفتاب در سایه
تویی که هست ترا روزگار دست گرای
هوای دولت تو دوست ساز دشمن سوز
زبان خامۀ تو نقش بند طبع گشای
ز دولت تو همه کارها نظام گرفت
به چشک لطف در احوال من نظر فرمای
مرا که کار چو طوطی بود شکر خایی
روا بود چو ستوری ز غصّه آهن خای
نشسته ام به یکی کنج در، به خود مشغول
گزیده راه قناعت نه میرم و نه گدای
دعای دولت تو بی طمع همی گویم
نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای
سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد
گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای؟
ز بهر بسته زبانان شکسته دل شده ام
به دست لطف ز کار من این گره بگشای
چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین
نکرده هیچ گناه اسبکان ره پیمای
گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه
ز بینوایی چون خاطر من اندر وای
ز عشق جوشان دیده سپیده چون کافور
ز شوق که شان دیده برنگ کاه ربای
چنان ز بی علفی مانده اند بیچاره
که آخر شبشان شد بهشت روح فزای
تویی که یاری مظلوم می دهی شب و روز
برین ستم زدگان از سر کرم بخشای
ز عدل عام همه خلق در تن اسانی
ز جور خاص منم در تعب غریب آسای
تعرّض خر حلآج کس چو می نکند
بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای؟
ضمیر تو بهمه کار خیر راهنمای
تویی که هست ترا آفتاب در سایه
تویی که هست ترا روزگار دست گرای
هوای دولت تو دوست ساز دشمن سوز
زبان خامۀ تو نقش بند طبع گشای
ز دولت تو همه کارها نظام گرفت
به چشک لطف در احوال من نظر فرمای
مرا که کار چو طوطی بود شکر خایی
روا بود چو ستوری ز غصّه آهن خای
نشسته ام به یکی کنج در، به خود مشغول
گزیده راه قناعت نه میرم و نه گدای
دعای دولت تو بی طمع همی گویم
نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای
سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد
گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای؟
ز بهر بسته زبانان شکسته دل شده ام
به دست لطف ز کار من این گره بگشای
چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین
نکرده هیچ گناه اسبکان ره پیمای
گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه
ز بینوایی چون خاطر من اندر وای
ز عشق جوشان دیده سپیده چون کافور
ز شوق که شان دیده برنگ کاه ربای
چنان ز بی علفی مانده اند بیچاره
که آخر شبشان شد بهشت روح فزای
تویی که یاری مظلوم می دهی شب و روز
برین ستم زدگان از سر کرم بخشای
ز عدل عام همه خلق در تن اسانی
ز جور خاص منم در تعب غریب آسای
تعرّض خر حلآج کس چو می نکند
بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای؟
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بیدین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بیسر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بینقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بیوفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو میزند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که میگفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۶
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۱ - ایضا
کدام قصه دهم شرح و زار و زار بنالم
ز جور شمر دغا یا ز هجر یار بنالم
کدام سر و ببالای نازنین تو ماند
که من بسایۀ آن سرو جویبار بنالم
هزار سال گرم باشد عمر ایگل رعنا
بیاد روی تو هر لحظه چون هزار بنالم
چو از کنار توام دور داشت چرخ جفا جو
شوم بیاد کنارت بهر کنار بنالم
کجا روم چکنم درد خویش بکه گویم
بجز تو پیش که ایشاه تاجدار بنالم
گرم زمانه رهائی دهد ز قید مخالف
روم چو آهوی وحشی بکوهسار بنالم
نداد شمر امانم که در بر تو زمانی
بروزگار خود ز جور روزرگار بنالم
گرم حیات بماند روم بتربت مادر
ز دست شمر جفاجوی نابکار بنالم
میکشد سنک بدل ناله بکهسار امشب
که غزالان حرم گشته گرفتار امشب
طرفه شور بست در این پردۀ زنگار مگر
خیمۀ سبط نبی گشته نگونسار امشب
مانده در دست عدو قافلۀ راه حرم
رفته در خواب مگر قافله سالار امشب
سیل خون راه فرو بسته بسیاره مگر
که فرو مانده همی ناقه زرفتار امشب
پرزنان ز آتش دل بضعۀ زهرای بتول
همچو پروانه بدور سر بیمار امشب
بانوان حرم عصمت و اعزاز عفاف
همه در فکر سر کوچه و بازار امشب
زینب زار در اندیشۀ بیداد سنان
غافل از حالت جمال جفاکار امشب
ز جور شمر دغا یا ز هجر یار بنالم
کدام سر و ببالای نازنین تو ماند
که من بسایۀ آن سرو جویبار بنالم
هزار سال گرم باشد عمر ایگل رعنا
بیاد روی تو هر لحظه چون هزار بنالم
چو از کنار توام دور داشت چرخ جفا جو
شوم بیاد کنارت بهر کنار بنالم
کجا روم چکنم درد خویش بکه گویم
بجز تو پیش که ایشاه تاجدار بنالم
گرم زمانه رهائی دهد ز قید مخالف
روم چو آهوی وحشی بکوهسار بنالم
نداد شمر امانم که در بر تو زمانی
بروزگار خود ز جور روزرگار بنالم
گرم حیات بماند روم بتربت مادر
ز دست شمر جفاجوی نابکار بنالم
میکشد سنک بدل ناله بکهسار امشب
که غزالان حرم گشته گرفتار امشب
طرفه شور بست در این پردۀ زنگار مگر
خیمۀ سبط نبی گشته نگونسار امشب
مانده در دست عدو قافلۀ راه حرم
رفته در خواب مگر قافله سالار امشب
سیل خون راه فرو بسته بسیاره مگر
که فرو مانده همی ناقه زرفتار امشب
پرزنان ز آتش دل بضعۀ زهرای بتول
همچو پروانه بدور سر بیمار امشب
بانوان حرم عصمت و اعزاز عفاف
همه در فکر سر کوچه و بازار امشب
زینب زار در اندیشۀ بیداد سنان
غافل از حالت جمال جفاکار امشب
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
ترک چشمت می کند آماجگه محراب را
ما طمع داریم ازو دلجوئی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربانست دایم خانه قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده نایاب را
عاقلانرا با خم زنجیر زلفت همسریست
یاد می گیرند ار دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر کوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد زخط اعراب را
زخم تیغت قبله دلهاست چسبانتر خوشست
ابروان پیوسته می باید بلی محراب را
چون هدف ما یکطرف تا چند و خلفی یکطرف
کوه از یک تیغ می نالد بنازم تاب را
یک سبب پیدا نکرد از بهر ناکامی خویش
گرچه بر هم زد کلیم این عالم اسباب را
ما طمع داریم ازو دلجوئی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمی گردد سپهر
عید قربانست دایم خانه قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
می دهد دوری ساحل مژده نایاب را
عاقلانرا با خم زنجیر زلفت همسریست
یاد می گیرند ار دیوانه ها آداب را
بر ستمگر بیشتر دارد اثر تیغ ستم
عمر کوتاه از تعدی می شود سیلاب را
گر سواد زلف چندی دیرتر روشن شود
مصحف رویت نمی خواهد زخط اعراب را
زخم تیغت قبله دلهاست چسبانتر خوشست
ابروان پیوسته می باید بلی محراب را
چون هدف ما یکطرف تا چند و خلفی یکطرف
کوه از یک تیغ می نالد بنازم تاب را
یک سبب پیدا نکرد از بهر ناکامی خویش
گرچه بر هم زد کلیم این عالم اسباب را
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - هنگامی که در بیجابور مورد سوئظن قرار گرفته و به حبس افتاده است
فلک قد را نمی پرسی که گردون
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
که می آید بدرگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم که باشد
برای بیدماغان به ز صهبا
بعزم سیر بیجابور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یکساعت شکیبا
ولی آخر زچشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
بچنگ زاهد از آن اوفتادیم
چگویم تا چها کردند با ما
همه اندر تجسس موشکافان
همه در کنجکاوی ذهن دانا
بسرحد عدم گر جای گیرند
نخواهند رفت کس بیرون ز دنیا
یکی گوید که دزدانند و باشند
بزندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلانند
که از تفتیش ما گشتند رسوا
یکی می گوید اینان را بکاوید
که شاید نامه ای گردد هویدا
زبس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
بجرم اینکه می ماند بنامه
کشیدند استخوانهارا ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملایک نامه اعمال ما را
بغیر از سرنوشت بد که کم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانیم از خاک مالی
بشد ارنه وبالی بود ما را
کنون در چنگ ایشان مبتلائیم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس ما جمع دگرشان
چو مو استاده دایم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه هم پشت همچون موج دریا
عجب دارم که با آن منع جاده
چنان بیخواست آمد تا بآنجا
نباشد عار اگر خاک درت را
ز نقش جبهه هر بی سروپا
اشارت کن که چون اقبال گردیم
بخاک آستانت جبهه فرسا
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
که می آید بدرگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم که باشد
برای بیدماغان به ز صهبا
بعزم سیر بیجابور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یکساعت شکیبا
ولی آخر زچشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
بچنگ زاهد از آن اوفتادیم
چگویم تا چها کردند با ما
همه اندر تجسس موشکافان
همه در کنجکاوی ذهن دانا
بسرحد عدم گر جای گیرند
نخواهند رفت کس بیرون ز دنیا
یکی گوید که دزدانند و باشند
بزندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلانند
که از تفتیش ما گشتند رسوا
یکی می گوید اینان را بکاوید
که شاید نامه ای گردد هویدا
زبس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
بجرم اینکه می ماند بنامه
کشیدند استخوانهارا ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملایک نامه اعمال ما را
بغیر از سرنوشت بد که کم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانیم از خاک مالی
بشد ارنه وبالی بود ما را
کنون در چنگ ایشان مبتلائیم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس ما جمع دگرشان
چو مو استاده دایم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه هم پشت همچون موج دریا
عجب دارم که با آن منع جاده
چنان بیخواست آمد تا بآنجا
نباشد عار اگر خاک درت را
ز نقش جبهه هر بی سروپا
اشارت کن که چون اقبال گردیم
بخاک آستانت جبهه فرسا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۲
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣۶ - ترجمه
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۳۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۵۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
گر آه کشم آن سگ کویم بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
باشد که دمی گردی از آن رهگذر آید
از درد تو چون ناله کنم خلق بگریند
هر ناله که از درد بود کار گر آید
جایی که کشی تیغ پی قتل محبان
اهلی اگرش ره بود اینجا بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
باشد که دمی گردی از آن رهگذر آید
از درد تو چون ناله کنم خلق بگریند
هر ناله که از درد بود کار گر آید
جایی که کشی تیغ پی قتل محبان
اهلی اگرش ره بود اینجا بسر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
چه حسن است این زهی خوبی مگر خورشید و ماه است این
چه عشق است این زهی محنت مگر قهر آله است این
مگر گر بد کنم آه دلت بر من کجا گیرد
حذرکن کاتش محض است جان من نه آه است این
چه ظلم است این که میتابی رخ از فریاد مظلومان
سگ فریاد خوانی نیست آخر داد خواه است این
بامید کف پای تو چشمم خاک ره گردید
بنه در چشم من پای همان دان خاک راه است این
ز غم خون شد دل اهلی اگر باور نمیداری
دو چشم خون فشان بنگر که بر حالش گواه است این
چه عشق است این زهی محنت مگر قهر آله است این
مگر گر بد کنم آه دلت بر من کجا گیرد
حذرکن کاتش محض است جان من نه آه است این
چه ظلم است این که میتابی رخ از فریاد مظلومان
سگ فریاد خوانی نیست آخر داد خواه است این
بامید کف پای تو چشمم خاک ره گردید
بنه در چشم من پای همان دان خاک راه است این
ز غم خون شد دل اهلی اگر باور نمیداری
دو چشم خون فشان بنگر که بر حالش گواه است این
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۳ - آواره شدن پروانه از بزم شمع
چو جمعی را بلایی پیش آید
ملامت بر زبونان بیش آید
گر از برق بلا آتش فروزد
بغیر از خرمن عاشق نسوزد
چو صیاد از پی نخجیر راند
زبون تر صید مسکین بازماند
اگر بر رهگذر صد مور آید
بر او کافتاده باشد زور آید
اگر باد از نمکزار آورد خاک
نباشد جای او جز سینه چاک
اگر خود بر نمک هم کف بری پیش
نسوزد غیر انکشتی که شد ریش
به هر جا ز آهن و سنگ آتش افروخت
در آن پر گاله گیرد کاتشش سوخت
چو باد از شمع کوته دست گردید
ز کین شمع بر پروانه پیچید
جدا کرد از بر شمعش بزاری
بخاک ره فکند او را بخواری
بدان جورش که باد آواره میکرد
چو میشد باز پس نظاره میکرد
چو کردی باد باوی تندی آهنگ
همی جستی ازو فرسنگ فرسنگ
دلش از جور او می خست و می رفت
چراغ از دیده اش می جست و می رفت
ز جورش هر نفس دیدی بلایی
چو موری در دهان اژدهایی
پرش نزدیک کز افتان و خیزان
شود چون برگ گل از باد ریزان
طپیدی همچو مرغ نیم بسمل
میان خاک و خون منزل به منزل
ملامت بر زبونان بیش آید
گر از برق بلا آتش فروزد
بغیر از خرمن عاشق نسوزد
چو صیاد از پی نخجیر راند
زبون تر صید مسکین بازماند
اگر بر رهگذر صد مور آید
بر او کافتاده باشد زور آید
اگر باد از نمکزار آورد خاک
نباشد جای او جز سینه چاک
اگر خود بر نمک هم کف بری پیش
نسوزد غیر انکشتی که شد ریش
به هر جا ز آهن و سنگ آتش افروخت
در آن پر گاله گیرد کاتشش سوخت
چو باد از شمع کوته دست گردید
ز کین شمع بر پروانه پیچید
جدا کرد از بر شمعش بزاری
بخاک ره فکند او را بخواری
بدان جورش که باد آواره میکرد
چو میشد باز پس نظاره میکرد
چو کردی باد باوی تندی آهنگ
همی جستی ازو فرسنگ فرسنگ
دلش از جور او می خست و می رفت
چراغ از دیده اش می جست و می رفت
ز جورش هر نفس دیدی بلایی
چو موری در دهان اژدهایی
پرش نزدیک کز افتان و خیزان
شود چون برگ گل از باد ریزان
طپیدی همچو مرغ نیم بسمل
میان خاک و خون منزل به منزل