عبارات مورد جستجو در ۱۱۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۲ - در اذن نبرد خواستن شاهزاده قاسم
چو زد قرعه ی سوک چرخ کهن
به نام گل گلستان حسن (ع)
خم آورد بالا برشاه دین
چو حیدر بر خاتم المرسلین
بمویید وزد بوسه برخاک و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
به مرگ برادر دلم گشت خون
روانم بفرسود وتن شد زبون
بفرما بدانسو که او باربست
بتازم من ای شاه بالا و پست
تو تنها برادر به خون خفته زار
خروشان بداندیش در کارزار
زگفتار او شاه بگریست زار
ببوسید رویش برون از شمار
چرا من چنین سخت جانی کنم
ازین پس چسان زنده گانی کنم
همی این برآن آن براین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
همی برکشیدند از دل خروش
بدانسان که رفتند هر دو زهوش
چو لختی برآمد به هوش آمدند
به بدرود هم درخروش آمدند
بدو گفت شاه ای برادر پسر
به مردانه گی یادگار از پدر
چه داری به پیگار چندین شتاب
ندانی که بی تو مرا نیست تاب
تو هستی روان تن روشنم
روان چون پسندی تو دورازتنم
نخواهم فرستادنت سوی جنگ
برو زی سراپرده منما درنگ
به خواهشگری نوجوان برفزود
ولیکن برشه نبخشید سود
به ناچار با دیده ی اشگبار
روان شد به سوی حرم نامدار
ز حیرت سراز پای نشناخته
دو رود از تنش خاک را جان پاک
همی گفت ای جان برو از تنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
مگر دم به سر دیگر ای آس چرخ
هم کشت من بدرو ای داس چرخ
چه کردم کز اینگونه خوار آمدم
ز سرداده گان شرمسار آمدم
فسوسا کز آن نامور زاده گان
بماندم به جا من نژند ونوان
اگر بود فر پدر برسرم
فسرده نکردی کسی خاطرم
پدر داده را هیچ کس ننگرد
اگر آهش از چرخ دون بگذرد
ایا مرگ لختی بچم برسرم
کزین پس به گیتی درون ننگرم
زبس ناله ی نوجوان از حرم
زنی کش بدی مادر محترم
که خود نجمه نام گرامیش بود
دو گیتی به خط غلامیش بود
برون آمد آشفته آسیمه سار
به گلبرگ از نرگسان اشگبار
جوان را به زانوی غم دید سر
به دل دردناک و به لب مویه گر
بیامد ز زانو سرش بر گرفت
چو جانش به آغوش اندر گرفت
ببوسید روی و ببویید موی
سوی ناز پرورد خود کرد روی
که ای نور دیده چه حالست این
چه اندوه و رنج تو بهره ی دشمنت
گر از مرگ یاران چنینی به غم
ترا نیز نوبت رسد دم به دم
مخور غم بچم زود دردشت کین
بشو کشته و روی یاران ببین
ور از کشتن خویش داری هراس
ازین برد باید به یزدان سپاس
ترا این چنین مرگ دامادی است
همه دشت کین حجله ی شادی است
خریده است یزدان زتو جان پاک
بتاز و بده جان به جانان پاک
شوای باز عرش نشست خدا
به لاهوت و بنشین به دست خدا
علی را درآغوش منزل گزین
به زانوی جدت پیمبر نشین
جوانی بدین فر و این برز و بال
شگفتا گر ازمرگ گیرد ملال
بود خون سررنگ رخسارمرد
زنان را سزد چهره از درد زرد
رگ غیرت آمد جوان را به جوش
برآورد از گفت مادر خروش
بدو گفت کای مهربان مادرم
به دل زین سخن برزدی آذرم
دراین پیکر و جان من بیم نیست
ولی چاره ام غیر تسلیم نیست
مرا شاه من چون نفرمود جنگ
چه باشد مرا چاره غیر از درنگ
تو خود کن یکی چاره ی درد من
زشه بازجو اذن ناورد من
پذیرد مگر ازتو خواهشگری
نبیند به گفتار تو سرسری
به نام گل گلستان حسن (ع)
خم آورد بالا برشاه دین
چو حیدر بر خاتم المرسلین
بمویید وزد بوسه برخاک و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
به مرگ برادر دلم گشت خون
روانم بفرسود وتن شد زبون
بفرما بدانسو که او باربست
بتازم من ای شاه بالا و پست
تو تنها برادر به خون خفته زار
خروشان بداندیش در کارزار
زگفتار او شاه بگریست زار
ببوسید رویش برون از شمار
چرا من چنین سخت جانی کنم
ازین پس چسان زنده گانی کنم
همی این برآن آن براین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
همی برکشیدند از دل خروش
بدانسان که رفتند هر دو زهوش
چو لختی برآمد به هوش آمدند
به بدرود هم درخروش آمدند
بدو گفت شاه ای برادر پسر
به مردانه گی یادگار از پدر
چه داری به پیگار چندین شتاب
ندانی که بی تو مرا نیست تاب
تو هستی روان تن روشنم
روان چون پسندی تو دورازتنم
نخواهم فرستادنت سوی جنگ
برو زی سراپرده منما درنگ
به خواهشگری نوجوان برفزود
ولیکن برشه نبخشید سود
به ناچار با دیده ی اشگبار
روان شد به سوی حرم نامدار
ز حیرت سراز پای نشناخته
دو رود از تنش خاک را جان پاک
همی گفت ای جان برو از تنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
مگر دم به سر دیگر ای آس چرخ
هم کشت من بدرو ای داس چرخ
چه کردم کز اینگونه خوار آمدم
ز سرداده گان شرمسار آمدم
فسوسا کز آن نامور زاده گان
بماندم به جا من نژند ونوان
اگر بود فر پدر برسرم
فسرده نکردی کسی خاطرم
پدر داده را هیچ کس ننگرد
اگر آهش از چرخ دون بگذرد
ایا مرگ لختی بچم برسرم
کزین پس به گیتی درون ننگرم
زبس ناله ی نوجوان از حرم
زنی کش بدی مادر محترم
که خود نجمه نام گرامیش بود
دو گیتی به خط غلامیش بود
برون آمد آشفته آسیمه سار
به گلبرگ از نرگسان اشگبار
جوان را به زانوی غم دید سر
به دل دردناک و به لب مویه گر
بیامد ز زانو سرش بر گرفت
چو جانش به آغوش اندر گرفت
ببوسید روی و ببویید موی
سوی ناز پرورد خود کرد روی
که ای نور دیده چه حالست این
چه اندوه و رنج تو بهره ی دشمنت
گر از مرگ یاران چنینی به غم
ترا نیز نوبت رسد دم به دم
مخور غم بچم زود دردشت کین
بشو کشته و روی یاران ببین
ور از کشتن خویش داری هراس
ازین برد باید به یزدان سپاس
ترا این چنین مرگ دامادی است
همه دشت کین حجله ی شادی است
خریده است یزدان زتو جان پاک
بتاز و بده جان به جانان پاک
شوای باز عرش نشست خدا
به لاهوت و بنشین به دست خدا
علی را درآغوش منزل گزین
به زانوی جدت پیمبر نشین
جوانی بدین فر و این برز و بال
شگفتا گر ازمرگ گیرد ملال
بود خون سررنگ رخسارمرد
زنان را سزد چهره از درد زرد
رگ غیرت آمد جوان را به جوش
برآورد از گفت مادر خروش
بدو گفت کای مهربان مادرم
به دل زین سخن برزدی آذرم
دراین پیکر و جان من بیم نیست
ولی چاره ام غیر تسلیم نیست
مرا شاه من چون نفرمود جنگ
چه باشد مرا چاره غیر از درنگ
تو خود کن یکی چاره ی درد من
زشه بازجو اذن ناورد من
پذیرد مگر ازتو خواهشگری
نبیند به گفتار تو سرسری
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۹ - مویه گری ام البنین بر فرزندان خویش وزبانحال آن مخدره
شنیدم ز دانا کز اینسان سرود
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۱ - شهادت حضرت عباس علیه السلام
چو از دامگاه بلا رسته شد
به جانان همی جانش پیوسته شد
نبی در جنانش به بر بر کشید
زدست پدر آب کوثر چشید
درودش زحق بر تن و جان پاک
بدان تربت و قبه ی تابناک
نگیرد پس از زاده ی بوتراب
نه دستی عنان و نه پایی رکاب
نه شمشیر بادا نه خفتان نه خود
نه ابر سیاه ونه چرخ کبود
نه گرداد گردون نه ماناد خاک
نه تابد به چرخ اختر تابناک
نگونسار بادا فلک برتراب
درخشان درفش بلند آفتاب
نجوشاد نم در رگ تیره ابر
بریزاد سرپنجه غژمان هژیر
به هر چشم جوشن زخون رود –باد
زغم مویه گر جان داوود باد
نگردد دگر باره ی رهنورد
نپوشد دلیری سلیح نبرد
علم را بر از تیغ بادا قلم
شود نیزه چون تیغ بالاش خم
دلا مهر بردار از این جهان
که در وی نماند دلی شادمان
به مردی چو عباس شد چیردست
دگرها زوی چون توانند رست
یکی روز اگر سر برافرازدت
دگر روز با سر بیاندازدت
ابوالفضل چون زین جهان رخت بست
به عرش برین نزد داور نشست
شهنشه به بالین آن کشته زار
بگریید لختی چو ابر بهار
به جانان همی جانش پیوسته شد
نبی در جنانش به بر بر کشید
زدست پدر آب کوثر چشید
درودش زحق بر تن و جان پاک
بدان تربت و قبه ی تابناک
نگیرد پس از زاده ی بوتراب
نه دستی عنان و نه پایی رکاب
نه شمشیر بادا نه خفتان نه خود
نه ابر سیاه ونه چرخ کبود
نه گرداد گردون نه ماناد خاک
نه تابد به چرخ اختر تابناک
نگونسار بادا فلک برتراب
درخشان درفش بلند آفتاب
نجوشاد نم در رگ تیره ابر
بریزاد سرپنجه غژمان هژیر
به هر چشم جوشن زخون رود –باد
زغم مویه گر جان داوود باد
نگردد دگر باره ی رهنورد
نپوشد دلیری سلیح نبرد
علم را بر از تیغ بادا قلم
شود نیزه چون تیغ بالاش خم
دلا مهر بردار از این جهان
که در وی نماند دلی شادمان
به مردی چو عباس شد چیردست
دگرها زوی چون توانند رست
یکی روز اگر سر برافرازدت
دگر روز با سر بیاندازدت
ابوالفضل چون زین جهان رخت بست
به عرش برین نزد داور نشست
شهنشه به بالین آن کشته زار
بگریید لختی چو ابر بهار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۲ - بازگشتن امام علیه السلام از بالین نعش ح ابوالفضل
بنالید از آن درد جن و ملک
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
پر از نوحه شد بارگاه فلک
بدان شد که آرد به خرگاه شاه
تن چاک چاکش ازآن رزمگاه
نیارست از آن رو که بد ریز ریز
زبس زخم پیکان و شمشیر تیز
به ناچار از آن پیکر نامدار
جدا گشت با دیده ی اشگبار
به دستی عنان و به دستی کمر
پیاده سوی خیمه شد رهسپر
چو دیدند اهل حریمش زدور
ایشان به پا گشت شور نشور
برآنان شد از زاری شه درست
که از نو یکی شاخ ماتم برست
پژوهش کنان نزد شاه آمدند
چو سیاره گان گرد ماه آمدند
بگفتند شاها برادرت کو
علمدار و سالار لشگرت کو
بشد تا که آب آرد از رودبار
نیامد مگر کشته گردید زار
شهنشه بفرمود با آه سرد
که شد کشته عباسم اندرنبرد
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
مرا پشت بشکست وشد تیره بخت
شما را زمان اسیری رسید
دگر روی راحت نخواهید دید
شنیدند چون بانوان گفت شاه
به سر برفشاندند خاک سیاه
چنان با فغان مویه کردند زار
که شد چشم گردون دون اشکبار
غو العطش ناله ی وای وای
دگر باره از کودکان شد به پای
شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش
همان ناله ی زار و آه و خروش
به صبر و سکوت امر فرمودشان
شکیبایی از غم بیفرودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۳ - آوردن امام(ع)نعش دلبند خودرا درحرم و مویه گری بانوان
بیاورد در پیش پرده سرای
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۷ - آمدم ذوالجناح به قتلگاه
به هر سو دمان همچو باد دمان
به بوی سلیمان آخر زمان
پی جستجوی خداوند خویش
گرفته ره قتلگه را به پیش
تن کشته گان را همی کرد، بوی
روان کرده برره زچشمان دو جوی
همی برزد از پرده ی دل خروش
نهاده سپه بر به آواش، گوش
به تازی همی گفتی ای داد، داد
ز بیداد این مردم بد نهاد
که کشتند فرزند آن شاه را
که بنمودشان ایزدی راه را
چو سالار لشگر بدیدش زدور
خروشید بر مردمش کاین ستور
بود اسب پیغمبر پاکرای
نباشد روا کاو بیفتد ز پای
بگیرید گردش به پیچان کمند
مگر یال او اندر آید به بند
نباشد از این خوبتر، هیچ کار
که داریمش از شاه دین یادگار
چنین است آیین دیو پلید
کزو کار وارونه آید پدید
همی بخشش آرد به اسبی که این
نشسته است پیغمبر او را به زین
ولی آنکه را گفته در شان او
که او را من است و منم زآن او
به دوش خودش می نمودی سوار
کشندش لب تشنه در کارزار
به فرمان دژخیم از چار سوی
نهادند لشگر بدان باره روی
سبک پویه، آهوی دشت نبرد
چو شیر ژیان بر سپه حمله کرد
به ناورد کردن برافراشت دم
به شمشیر دندان و کوپال سم
فزون از چهل مرد جنگی بکشت
نهشت آنکه آید لگامش به مشت
سپه را از او دل پر از بیم گشت
نیارست کس نزد وی برگذشت
چو این دید بن سعد شیطان پرست
خروشید کز وی بدارید دست
ببینم کز وی زند سر چه کار؟
ازو دور شد لشگر نابکار
چو بر خویشتن راه بگشاده دید
پی جستن شاه، هر سو دوید
بیامد دمان تا بدان جایگاه
که بد خفته آنجا تن پاک شاه
تنی دید صد پاره از تیغ و تیر
ز خونش زمین گشته چون آبگیر
رسیدش از آن پیکر لعلفام
چو بوی خداوند خود، برمشام
خروشان بغلتید بر روی خاک
به دندان بر و سینه را کرد چاک
غریوان همی بر زمین کوفت سر
همی از مژه ریخت، لخت جگر
همه خاک میدان به مژگان برفت
همی زیر لب، الظلیمه بگفت
چو لختی بر و یال خود را بخست
به پهلوی شه با دو زانو نشست
ببویید خون تن پاک او
بزد بوسه بر جسم صد چاک او
همی نوک پیکان زهر آبدار
به دندان بکند از تن شهریار
گهی خاک با کاسه ی سم بکند
به سوی سپهر برین بر فکند
گهی خیره بر سوی شه بنگریست
گهی می خروشید و گه می گریست
به شهبه همی گفت: کای شهسوار
منم اسب پیغمبر تاجدار
که بودی دمی پیش، برزین من
سپاهی هراسنده از کین من
کنون از چه خاک کردی سریر؟
که خواهد مرا اهرمن دستگیر
زخاک ای سلیمان به باد آر پای
به دیوان بزن آتش جانگزای
حریم تو ای شاه، بی یاورند
گرفتار یک دشت، زشت اخترند
چو خفتی تو، دشمن شود شیرگیر
نمایند این بی کسان را اسیر
بپا خیز و آور مرا زیر ران
پی یاری بی نوا دختران
چو بی تو روم من سوی خیمه گاه
اگر پرسد آن پرده گی دخت شاه
که اسبا چرا آمدی بی سوار؟
چه کردی بدان تیغ زن شهریار؟
پس آنگاه آن باره ی برق پوی
بیامود از خون شه روی و موی
به سوی سرا پرده بگشود بال
ز خون خداوند خود سرخ یال
نگون از برش زین و بگسسته تنگ
سرا پایش از خون شه لاله رنگ
خروشان و جوشان چو دریای چین
شد از ویله اش بر سپهر و زمین
چو آمد به نزدیک پرده سرای
شنیدند بانگش حریم خدای
گمانشان که برگشته از رزمگاه
به بدرود ایشان دگر باره شاه
پذیره شدن را زخرگه به در
دویدند بی پرده و مویه گر
به بوی سلیمان آخر زمان
پی جستجوی خداوند خویش
گرفته ره قتلگه را به پیش
تن کشته گان را همی کرد، بوی
روان کرده برره زچشمان دو جوی
همی برزد از پرده ی دل خروش
نهاده سپه بر به آواش، گوش
به تازی همی گفتی ای داد، داد
ز بیداد این مردم بد نهاد
که کشتند فرزند آن شاه را
که بنمودشان ایزدی راه را
چو سالار لشگر بدیدش زدور
خروشید بر مردمش کاین ستور
بود اسب پیغمبر پاکرای
نباشد روا کاو بیفتد ز پای
بگیرید گردش به پیچان کمند
مگر یال او اندر آید به بند
نباشد از این خوبتر، هیچ کار
که داریمش از شاه دین یادگار
چنین است آیین دیو پلید
کزو کار وارونه آید پدید
همی بخشش آرد به اسبی که این
نشسته است پیغمبر او را به زین
ولی آنکه را گفته در شان او
که او را من است و منم زآن او
به دوش خودش می نمودی سوار
کشندش لب تشنه در کارزار
به فرمان دژخیم از چار سوی
نهادند لشگر بدان باره روی
سبک پویه، آهوی دشت نبرد
چو شیر ژیان بر سپه حمله کرد
به ناورد کردن برافراشت دم
به شمشیر دندان و کوپال سم
فزون از چهل مرد جنگی بکشت
نهشت آنکه آید لگامش به مشت
سپه را از او دل پر از بیم گشت
نیارست کس نزد وی برگذشت
چو این دید بن سعد شیطان پرست
خروشید کز وی بدارید دست
ببینم کز وی زند سر چه کار؟
ازو دور شد لشگر نابکار
چو بر خویشتن راه بگشاده دید
پی جستن شاه، هر سو دوید
بیامد دمان تا بدان جایگاه
که بد خفته آنجا تن پاک شاه
تنی دید صد پاره از تیغ و تیر
ز خونش زمین گشته چون آبگیر
رسیدش از آن پیکر لعلفام
چو بوی خداوند خود، برمشام
خروشان بغلتید بر روی خاک
به دندان بر و سینه را کرد چاک
غریوان همی بر زمین کوفت سر
همی از مژه ریخت، لخت جگر
همه خاک میدان به مژگان برفت
همی زیر لب، الظلیمه بگفت
چو لختی بر و یال خود را بخست
به پهلوی شه با دو زانو نشست
ببویید خون تن پاک او
بزد بوسه بر جسم صد چاک او
همی نوک پیکان زهر آبدار
به دندان بکند از تن شهریار
گهی خاک با کاسه ی سم بکند
به سوی سپهر برین بر فکند
گهی خیره بر سوی شه بنگریست
گهی می خروشید و گه می گریست
به شهبه همی گفت: کای شهسوار
منم اسب پیغمبر تاجدار
که بودی دمی پیش، برزین من
سپاهی هراسنده از کین من
کنون از چه خاک کردی سریر؟
که خواهد مرا اهرمن دستگیر
زخاک ای سلیمان به باد آر پای
به دیوان بزن آتش جانگزای
حریم تو ای شاه، بی یاورند
گرفتار یک دشت، زشت اخترند
چو خفتی تو، دشمن شود شیرگیر
نمایند این بی کسان را اسیر
بپا خیز و آور مرا زیر ران
پی یاری بی نوا دختران
چو بی تو روم من سوی خیمه گاه
اگر پرسد آن پرده گی دخت شاه
که اسبا چرا آمدی بی سوار؟
چه کردی بدان تیغ زن شهریار؟
پس آنگاه آن باره ی برق پوی
بیامود از خون شه روی و موی
به سوی سرا پرده بگشود بال
ز خون خداوند خود سرخ یال
نگون از برش زین و بگسسته تنگ
سرا پایش از خون شه لاله رنگ
خروشان و جوشان چو دریای چین
شد از ویله اش بر سپهر و زمین
چو آمد به نزدیک پرده سرای
شنیدند بانگش حریم خدای
گمانشان که برگشته از رزمگاه
به بدرود ایشان دگر باره شاه
پذیره شدن را زخرگه به در
دویدند بی پرده و مویه گر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۹ - زبان حال علیا جاه سکینه خاتون با اسب بی صاحب پدر
پدر کشته دخت رسول انام
سکینه، شکیب روان امام
به عناب نسرین که بی آب خست
بیافکند بر گردن باره دست
بگفتا: که ای اسب فرخنده شاه
تو آن دم که رفتی سوی رزمگاه
نبودت چنین ساز یاقوتگون
نبودت چنین یال و بر، غرق خون
تو در سایه ی شیر یزدان بدی
که را زهره؟ تا با تو سازد بدی؟
بگو: از چه باز آمدی بی سوار
مگر کشته شد آن جهان شهریار؟
چو می رفت آن شه بسی تشنه بود
چو یاقوت من بود لعلش کبود
چو از کوهه ات کوه ایمان فتاد
خدا را بگو کس به وی آب داد؟
و یا زآبگون دشنه سیراب شد
در آن بستم گرم در خواب شد
در آن دم که می شست از خویش دست
بگو تا جهان بین او را که بست؟
کسی بست زخم تن روشنش؟
که سوده نگردد بدان جوشنش
و یا دشمنش برد رخت وکلاه؟
بشد مرهمش خاک آوردگاه
خدا را، به بالین، سرش جای داشت
و یا شمر آن را به نی برفراشت؟
وز آن پس بنالید و برسر بزد
چنان کز پدر کشته گان می سزد
به افغان همی گفت: کای باب من
فروغ جهان بین بی خواب من
کجا دور شد سایه ات از سرم
به تاراج شد باره و معجرم
دریغ ای پدر کردی آواره ام
چه باشد بگو بعد از این چاره ام
دریغا از این رنج و راه دراز
که از آن رهایی نیابیم باز
چو لختی چنین گفت، خاموش شد
بیفتاد از پا و بیهوش شد
سکینه، شکیب روان امام
به عناب نسرین که بی آب خست
بیافکند بر گردن باره دست
بگفتا: که ای اسب فرخنده شاه
تو آن دم که رفتی سوی رزمگاه
نبودت چنین ساز یاقوتگون
نبودت چنین یال و بر، غرق خون
تو در سایه ی شیر یزدان بدی
که را زهره؟ تا با تو سازد بدی؟
بگو: از چه باز آمدی بی سوار
مگر کشته شد آن جهان شهریار؟
چو می رفت آن شه بسی تشنه بود
چو یاقوت من بود لعلش کبود
چو از کوهه ات کوه ایمان فتاد
خدا را بگو کس به وی آب داد؟
و یا زآبگون دشنه سیراب شد
در آن بستم گرم در خواب شد
در آن دم که می شست از خویش دست
بگو تا جهان بین او را که بست؟
کسی بست زخم تن روشنش؟
که سوده نگردد بدان جوشنش
و یا دشمنش برد رخت وکلاه؟
بشد مرهمش خاک آوردگاه
خدا را، به بالین، سرش جای داشت
و یا شمر آن را به نی برفراشت؟
وز آن پس بنالید و برسر بزد
چنان کز پدر کشته گان می سزد
به افغان همی گفت: کای باب من
فروغ جهان بین بی خواب من
کجا دور شد سایه ات از سرم
به تاراج شد باره و معجرم
دریغ ای پدر کردی آواره ام
چه باشد بگو بعد از این چاره ام
دریغا از این رنج و راه دراز
که از آن رهایی نیابیم باز
چو لختی چنین گفت، خاموش شد
بیفتاد از پا و بیهوش شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۰ - زبان حال حضرت زینب (س) با مرکب غرقه به خون برادر
سر بانوان بهشت برین
مهین پرده گی دخت ضرغام دین
گرفتش روان کرده از دیده آب
به دستی عنان و به دستی رکاب
همی زار گفت ای سمند نبی
سرافراز اسب شه یثربی
ایا باد پیمای بیدای عشق
ایا رفرف عرش پیمای عشق
بلند آسمانی که بودت به زین
چرا پشتش انداختی بر زمین؟
چو دوشت تهی ماند از بار عشق
چرا دور گشتی ز سالار عشق
نگشتی چرا سایبان برسرش
که کمتر بسوزد زخور پیکرش
نماندی چو نهاد برخاک، سر
کشی از برش، ناوک چارپر
گمانم بدین در از آن تاختی
بر و یال خود غرق خون ساختی
که گویی مرا کشته شد شاه تو
فتاد از سپهر مهی، ماه تو
از این آمدن بردی آرام من
که باز آمدی بی دل آرام من
بیا تا زنم بوسه ات بر رکاب
که از خون شاه است بروی خضاب
ببویم همی موی دلجوی تو
که بوی حسین (ع) آید از موی تو
دریغا به چشمم نمانده است آب
که شویم تو را یال از خون خضاب
نماندی مرا کاشکی روزگار
که اینگونه بینم تو را بی سوار
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
از این پیش رفتی مرا صبر و تاب
کنونم که پیش آمده، چون کنم؟
مگر رو چو مجنون به هامون کنم
ولیکن چه سازم به طفلان شاه
که دیگر ندارند جز من پناه
ایا چرخ دیگر مگردم به سر
ایا خاک برخود مخواهم گذر
چه سان بی برادر کنم زنده گی؟
سرآید مرا کاش پاینده گی
همانا در این روز پر شور و شر
ز نو گشته ام بی نیا و پدر
از این پیش در سایه ی فرشاه
زمن جست هر بی پناهی پناه
کنون در زمانه پناهم نماند
شدم بنده چون پادشاهم ماند
ندانم از این پس مرا چاره چیست
که از محرمی برسرم سایه نیست
چو لشگر بتازد سوی خیمه گاه
چه سازم بدین خردسالان شاه
چو آن شیون افتاد در بانوان
سمند شهنشاه زار و نوان
دگر باره آمد سوی قتلگاه
به بدرود زد بوسه بر پای شاه
خداوند خود را چو بدرود کرد
چو سیل دمان سر سوی رودکرد
بیفکند خود را به آب فرات
وز آن سو برون رفت و شد در فلات
کسی دیگر او را به گیتی ندید
تو گفتی مگر سوی گردون پرید
مهین پرده گی دخت ضرغام دین
گرفتش روان کرده از دیده آب
به دستی عنان و به دستی رکاب
همی زار گفت ای سمند نبی
سرافراز اسب شه یثربی
ایا باد پیمای بیدای عشق
ایا رفرف عرش پیمای عشق
بلند آسمانی که بودت به زین
چرا پشتش انداختی بر زمین؟
چو دوشت تهی ماند از بار عشق
چرا دور گشتی ز سالار عشق
نگشتی چرا سایبان برسرش
که کمتر بسوزد زخور پیکرش
نماندی چو نهاد برخاک، سر
کشی از برش، ناوک چارپر
گمانم بدین در از آن تاختی
بر و یال خود غرق خون ساختی
که گویی مرا کشته شد شاه تو
فتاد از سپهر مهی، ماه تو
از این آمدن بردی آرام من
که باز آمدی بی دل آرام من
بیا تا زنم بوسه ات بر رکاب
که از خون شاه است بروی خضاب
ببویم همی موی دلجوی تو
که بوی حسین (ع) آید از موی تو
دریغا به چشمم نمانده است آب
که شویم تو را یال از خون خضاب
نماندی مرا کاشکی روزگار
که اینگونه بینم تو را بی سوار
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
از این پیش رفتی مرا صبر و تاب
کنونم که پیش آمده، چون کنم؟
مگر رو چو مجنون به هامون کنم
ولیکن چه سازم به طفلان شاه
که دیگر ندارند جز من پناه
ایا چرخ دیگر مگردم به سر
ایا خاک برخود مخواهم گذر
چه سان بی برادر کنم زنده گی؟
سرآید مرا کاش پاینده گی
همانا در این روز پر شور و شر
ز نو گشته ام بی نیا و پدر
از این پیش در سایه ی فرشاه
زمن جست هر بی پناهی پناه
کنون در زمانه پناهم نماند
شدم بنده چون پادشاهم ماند
ندانم از این پس مرا چاره چیست
که از محرمی برسرم سایه نیست
چو لشگر بتازد سوی خیمه گاه
چه سازم بدین خردسالان شاه
چو آن شیون افتاد در بانوان
سمند شهنشاه زار و نوان
دگر باره آمد سوی قتلگاه
به بدرود زد بوسه بر پای شاه
خداوند خود را چو بدرود کرد
چو سیل دمان سر سوی رودکرد
بیفکند خود را به آب فرات
وز آن سو برون رفت و شد در فلات
کسی دیگر او را به گیتی ندید
تو گفتی مگر سوی گردون پرید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۰ - بردن مرغ خون آلود خبر قتل امام علیه السلام
چو بشنید آوای او دخت شاه
که بد فاطمه نام آن بی پناه
تن نازکش زار و رنجور بود
غمین بود کز باب خود دور بود
همه روزه اش دیده بر راه بود
شبان، پیشه اش ناله و آه بود
اگر یک زمان خویش را خفته دید
روانش همی خواب آشفته دید
از آن بانگ ماتم ز جا شد دلش
که از بخت خود بدگمان بد دلش
بگفتا بدو وای برتو غراب
دل من ز بانگ تو آمد به تاب
بگو تا ز مرگ که داری خبر؟
زخون که آلوده ای بال و پر؟
غرابش بگفتا: ز مرگ امام
خبر دارم ای بانوی نیکنام
بدو گفت بانو ز سر رفته هوش
که او را چه نام است؟ از من مپوش
که نبود به جز باب من در جهان
امامی دگر زن آشکار و نهان
بدو مرغ گفتا: حسین (ع) است آن
که شد کشته از زخم تیر و سنان
چو نام پدر بانو از وی شنید
بزد لطمه بر روی چون شنبلید
به مرگ سفر کرده گان زار زار
ز مژگان به رخساره شد اشکبار
همی رفت از هوش و آمد به هوش
ز افغان او شد سراپا خروش
همان روز بانوی خیرالانام
که کنیت بدش ام سلمه ز مام
بخوابی قیلوله را گرم گاه
دمی بود آندم که شد کشته شاه
بدید اندر آن خواب کامد ز در
پیمبر برهنه سر و مویه گر
به بالا زده آستین سوگوار
چنان چون بود مرد ماتم گذار
دریده گریبان دو رخ پر زخون
چکان خون از آن ریش کافورگون
بدو گفت بانو که ای شهریار
مبادا غمت از بد روزگار
چرایی برهنه سرو مویه گر؟
بگفتا: که از مرگ فرخ پسر
بکشتند امت حسین (ع) مرا
شکیب دل و نور عین مرا
بریدند او را ز بیداد سر
که بودی مرا پاره ای از جگر
من اکنون ز بالین او آمدم
زخونش چنین سرخ رو آمدم
از آن هول برجست بانو زخواب
روان پر زاندیشه سر، پر شتاب
یکی شیشه پر خاک از آن پیشتر
سپرده به وی بود خیرالبشر
که هرگاه خون گشت این خاک پاک
حسین (ع) مرا خون بریزد به خاک
برفت و بیاورد و بگشود و دید
که خون گشته آن خاک و افغان کشید
که ای وای ما را چه آمد به سر
زکردار این چرخ بیدادگر
روانم ز تن کاش بیرون شدی
از آن پیش کاین شیشه پرخون شدی
نبودم که ریحانه ی مصطفی (ص)
بریزند خونش به خاک از جفا
بزد سیلی از غم پیاپی به روی
به انگشت پیچید و بر کند موی
که ناگاه از دخت بیمار شاه
به گوش آمدش بانگ افغان و آه
که می گفت: ای جفت فرخ نیا
زمانی از آن حجره بیرون بیا
ببین تا که این مرغ خونین بدن
چه آگاهی آورده از باب من
همی گویدم گشته ای بی پدر
چه سازم دگر؟ خاک بادم به سر
برآوردمی هر دو بیننده را
نه خشم آید ار آفریننده را
تو در کار وارونه گردون نگر
نگردد مرا جز به کینه به سر
بماند مرا زنده بیمار و زار
برآرد ز دارای کیهان دمار
مگردم به سر دیگر ای آسمان
پس از مرگ بابم به گیتی ممان
چو بشنید از حجره بیرون دوید
تن ناتوانش به بر در کشید
بپرسیدش از حال و با وی بگفت
همه هر چه از مرغ خونین شنفت
دو ماتمزده مویه کردند سر
یکی گفته ای شاه و آن یک پدر
شد از خانه ی بی خداوند شاه
نوای عزا تا به خرگاه ماه
زن و مرد هاشم نژاد اشکبار
برفتند زی خانه ی شهریار
زنان از درون سوی، مردان برون
فشاندند از دیده سیلاب خون
زیثرب به پا خاست شور نشور
به ماتم نشستند نزدیک و دور
به گردون غومویه افراختند
وزان پس که از سوگ پرداختند
نوشتند روز و نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
چو آمد ز ره کاروان بلا
به یثرب رسیدند از کربلا
پژوهش نمودند، آن روز بود
که دشمن به شه دست کین برگشود
از این پس بگویم که دردشت کین
چه آمد بدان بانوان غمین
که بد فاطمه نام آن بی پناه
تن نازکش زار و رنجور بود
غمین بود کز باب خود دور بود
همه روزه اش دیده بر راه بود
شبان، پیشه اش ناله و آه بود
اگر یک زمان خویش را خفته دید
روانش همی خواب آشفته دید
از آن بانگ ماتم ز جا شد دلش
که از بخت خود بدگمان بد دلش
بگفتا بدو وای برتو غراب
دل من ز بانگ تو آمد به تاب
بگو تا ز مرگ که داری خبر؟
زخون که آلوده ای بال و پر؟
غرابش بگفتا: ز مرگ امام
خبر دارم ای بانوی نیکنام
بدو گفت بانو ز سر رفته هوش
که او را چه نام است؟ از من مپوش
که نبود به جز باب من در جهان
امامی دگر زن آشکار و نهان
بدو مرغ گفتا: حسین (ع) است آن
که شد کشته از زخم تیر و سنان
چو نام پدر بانو از وی شنید
بزد لطمه بر روی چون شنبلید
به مرگ سفر کرده گان زار زار
ز مژگان به رخساره شد اشکبار
همی رفت از هوش و آمد به هوش
ز افغان او شد سراپا خروش
همان روز بانوی خیرالانام
که کنیت بدش ام سلمه ز مام
بخوابی قیلوله را گرم گاه
دمی بود آندم که شد کشته شاه
بدید اندر آن خواب کامد ز در
پیمبر برهنه سر و مویه گر
به بالا زده آستین سوگوار
چنان چون بود مرد ماتم گذار
دریده گریبان دو رخ پر زخون
چکان خون از آن ریش کافورگون
بدو گفت بانو که ای شهریار
مبادا غمت از بد روزگار
چرایی برهنه سرو مویه گر؟
بگفتا: که از مرگ فرخ پسر
بکشتند امت حسین (ع) مرا
شکیب دل و نور عین مرا
بریدند او را ز بیداد سر
که بودی مرا پاره ای از جگر
من اکنون ز بالین او آمدم
زخونش چنین سرخ رو آمدم
از آن هول برجست بانو زخواب
روان پر زاندیشه سر، پر شتاب
یکی شیشه پر خاک از آن پیشتر
سپرده به وی بود خیرالبشر
که هرگاه خون گشت این خاک پاک
حسین (ع) مرا خون بریزد به خاک
برفت و بیاورد و بگشود و دید
که خون گشته آن خاک و افغان کشید
که ای وای ما را چه آمد به سر
زکردار این چرخ بیدادگر
روانم ز تن کاش بیرون شدی
از آن پیش کاین شیشه پرخون شدی
نبودم که ریحانه ی مصطفی (ص)
بریزند خونش به خاک از جفا
بزد سیلی از غم پیاپی به روی
به انگشت پیچید و بر کند موی
که ناگاه از دخت بیمار شاه
به گوش آمدش بانگ افغان و آه
که می گفت: ای جفت فرخ نیا
زمانی از آن حجره بیرون بیا
ببین تا که این مرغ خونین بدن
چه آگاهی آورده از باب من
همی گویدم گشته ای بی پدر
چه سازم دگر؟ خاک بادم به سر
برآوردمی هر دو بیننده را
نه خشم آید ار آفریننده را
تو در کار وارونه گردون نگر
نگردد مرا جز به کینه به سر
بماند مرا زنده بیمار و زار
برآرد ز دارای کیهان دمار
مگردم به سر دیگر ای آسمان
پس از مرگ بابم به گیتی ممان
چو بشنید از حجره بیرون دوید
تن ناتوانش به بر در کشید
بپرسیدش از حال و با وی بگفت
همه هر چه از مرغ خونین شنفت
دو ماتمزده مویه کردند سر
یکی گفته ای شاه و آن یک پدر
شد از خانه ی بی خداوند شاه
نوای عزا تا به خرگاه ماه
زن و مرد هاشم نژاد اشکبار
برفتند زی خانه ی شهریار
زنان از درون سوی، مردان برون
فشاندند از دیده سیلاب خون
زیثرب به پا خاست شور نشور
به ماتم نشستند نزدیک و دور
به گردون غومویه افراختند
وزان پس که از سوگ پرداختند
نوشتند روز و نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
چو آمد ز ره کاروان بلا
به یثرب رسیدند از کربلا
پژوهش نمودند، آن روز بود
که دشمن به شه دست کین برگشود
از این پس بگویم که دردشت کین
چه آمد بدان بانوان غمین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۶ - مویه گری اهل بیت درحرم رسول و تسلی دادن ام سلمه ایشان را گوید
زبان های آتشفشان همچو شمع
در آن تربت پاک گشتند جمع
چگویم چه گفتند و چون گشت کار
قیامت درآن لحظه گشت آشکار
برآمد ز افغان آن قوم آه
ز هر چوب و هر خشت آن بارگاه
به تربت نبی دست غم زده به سر
خبر شد چو از مرگ فرخ پسر
برآورد از غم بدانسان خروش
که آمد نیوشنده گان را به گوش
روان پیمبر چو از غم گریست
ازان گریه اهل دو عالم گریست
به ناگاه زینب (س) برآورد آه
بدان سان که شد روی گردون سیاه
به زاری بگفت ای رسول انام
مرا مهربان تر زباب و زمام
منم پیک سوک جگر بند تو
خبر دارم از مرگ فرزند تو
در این گفته ی خویش دارم گواه
بیاوردمش اندرین بارگاه
بگفت این و از زیر چادر برون
برآورد پیراهنی پر ز خون
بیفکند بر روی صندوق شاه
که در مرگ پور تو، اینم گواه
بکشتند امت به شمشیر کین
حسین (ع) تو را ای خداوند دین
در آندم بر آمد ز درگاه غو
شد آن مجلس از ماتم گریه نو
همال نبی ام سلمه ز در
درآمد شخوده رخ و مویه گر
به یکدست او شیشه ای پر زخون
که بد تربت داور رهنمون
به دستی دگر دست دخت امام
که او را پدر داده بد نام مام
به یکبار آل پیمبر همه
گرفتند پیراهن فاطمه
کشیدند او را خروشان به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
زکف درگسستند پیوند صبر
خروش از مدینه برآمد به ابر
به یثرب زن و مرد هرکس که بود
همی موی کند و همی رخ خشنود
ز بس شد خشوده رخ سیمگون
زهر کوی گفتی روانست خون
سرانجام جفت رسول امین
دلش سوخت بر بانوان غمین
به اندرز ایشان همی لب گشاد
شکیبایی از سوگواری بداد
به ایوان خون برد همراهشان
نشستند در ماتم شاهشان
همی زنده بودند تا درجهان
به ماتم بدند آشکار و نهان
شب و روز بودند پر آب چهر
چنین است کردار گردان سپهر
در آن تربت پاک گشتند جمع
چگویم چه گفتند و چون گشت کار
قیامت درآن لحظه گشت آشکار
برآمد ز افغان آن قوم آه
ز هر چوب و هر خشت آن بارگاه
به تربت نبی دست غم زده به سر
خبر شد چو از مرگ فرخ پسر
برآورد از غم بدانسان خروش
که آمد نیوشنده گان را به گوش
روان پیمبر چو از غم گریست
ازان گریه اهل دو عالم گریست
به ناگاه زینب (س) برآورد آه
بدان سان که شد روی گردون سیاه
به زاری بگفت ای رسول انام
مرا مهربان تر زباب و زمام
منم پیک سوک جگر بند تو
خبر دارم از مرگ فرزند تو
در این گفته ی خویش دارم گواه
بیاوردمش اندرین بارگاه
بگفت این و از زیر چادر برون
برآورد پیراهنی پر ز خون
بیفکند بر روی صندوق شاه
که در مرگ پور تو، اینم گواه
بکشتند امت به شمشیر کین
حسین (ع) تو را ای خداوند دین
در آندم بر آمد ز درگاه غو
شد آن مجلس از ماتم گریه نو
همال نبی ام سلمه ز در
درآمد شخوده رخ و مویه گر
به یکدست او شیشه ای پر زخون
که بد تربت داور رهنمون
به دستی دگر دست دخت امام
که او را پدر داده بد نام مام
به یکبار آل پیمبر همه
گرفتند پیراهن فاطمه
کشیدند او را خروشان به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
زکف درگسستند پیوند صبر
خروش از مدینه برآمد به ابر
به یثرب زن و مرد هرکس که بود
همی موی کند و همی رخ خشنود
ز بس شد خشوده رخ سیمگون
زهر کوی گفتی روانست خون
سرانجام جفت رسول امین
دلش سوخت بر بانوان غمین
به اندرز ایشان همی لب گشاد
شکیبایی از سوگواری بداد
به ایوان خون برد همراهشان
نشستند در ماتم شاهشان
همی زنده بودند تا درجهان
به ماتم بدند آشکار و نهان
شب و روز بودند پر آب چهر
چنین است کردار گردان سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۷
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید آذر هم
به داغ این ذبیح الله مسلمان سوخت کافر هم
شگفتی نایدت بینی چو در خون دامن گیتی
کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده اختر هم
به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتم سرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری
به باغ خلد زهرا جامه نیلی کرد معجر هم
زتاب تشنگی تا شد شبه گون لعل سیرابش
علی زد جامه اندر اشک یاقوتی پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نقد ساقی کوثر زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را بر نتابد وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی که بس تنگ است محشر هم
فلک آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه
نه آخر غیر این ویرانه بودت جای دیگر هم
ز ابر دیده یغما برق آه ار باز ننشانی
زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم
به داغ این ذبیح الله مسلمان سوخت کافر هم
شگفتی نایدت بینی چو در خون دامن گیتی
کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده اختر هم
به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتم سرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری
به باغ خلد زهرا جامه نیلی کرد معجر هم
زتاب تشنگی تا شد شبه گون لعل سیرابش
علی زد جامه اندر اشک یاقوتی پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نقد ساقی کوثر زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را بر نتابد وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی که بس تنگ است محشر هم
فلک آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه
نه آخر غیر این ویرانه بودت جای دیگر هم
ز ابر دیده یغما برق آه ار باز ننشانی
زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۲
آه که شد شکسته دل خسته جگر برادرم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۱
قاسم ای خانه صبر از تو خراب
ز آتش داغ توام سینه کباب
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
به تن پاره اکبر سوگند
به جگرسوزی اصغر سوگند
به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
قسمت این بود که دردشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
به من وعرصه ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
به سر کشته اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
قتلگان است مرا حجله کام
تو به شادی به سوی خیمه خرام
به طرب ساز و ثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
به تو و زخمه شمشیر قسم
به من و حلقه زنجیر قسم
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه جنگ مساز
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده گلرنگ قسم
به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
به تو و آن رخ پر گرد قسم
به من و این دل پر درد قسم
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
بخت بدخیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل به مودت سوگند
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
به تو و سینه صد چاک قسم
به من و دیده نمناک قسم
به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
ز آتش داغ توام سینه کباب
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
به تن پاره اکبر سوگند
به جگرسوزی اصغر سوگند
به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
قسمت این بود که دردشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
به من وعرصه ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
به سر کشته اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
قتلگان است مرا حجله کام
تو به شادی به سوی خیمه خرام
به طرب ساز و ثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
به تو و زخمه شمشیر قسم
به من و حلقه زنجیر قسم
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه جنگ مساز
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده گلرنگ قسم
به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
به تو و آن رخ پر گرد قسم
به من و این دل پر درد قسم
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
بخت بدخیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل به مودت سوگند
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
به تو و سینه صد چاک قسم
به من و دیده نمناک قسم
به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۴
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۵
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۳
تا زچمن خانه زین بر زمین
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۱ - اخبار فوت محمد کریم خان همشیره زاده صدر
فدایت گردم، غایله تازه که مرا سوخته و لبم از خنده بردوخته و مردم دیده را خونریزی آموخته، این است که دو ساعت از یوم یکشنبه بیستم مرحوم مغفور جنت مکان محمدکریم خان جامه حیات گذاشته در گذشت، مصرع: چگویم کزآنم چه بر سر گذشت. حقوق خود را برایشان حلال کنید و به مدلول: اذکروا موتاکم بالخیر، او را به مغفرت یاد فرمائید.که امروز سر و کارش با خداست و دستش از چاره کوتاه است. در حفظ الغیب سرکار شما کوتاهی نکرد. کاغذی که به شما نوشت فقره به فقره خود تقریر فرموده اند، همان خود محض محبت های غایبانه ایشان است، خلاصه نعش او را از آنجا به اصفهان فرستاده خود با گریبان دریده به قمصر معاودت کردم. بنی قوقو را در این روزها روانه کاشان خواهم کرد. اگر ساغری از دور زندگانی لبریز آمد. بحل فرمایند، زیاده چه عرض شود.
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵
تنها نه خاکیان به تو جیحون گریستند
در ماتم تو جن و ملک خون گریستند
خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر
تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند
چون سیل خون نشست زمین را که عرش و فرش
از حد و نظم و ضابطه بیرون گریستند
تا از عطش کبود شدت لب فرات و نیل
از رود دیده سیل جگرگون گریستند
تا بر سنان سرت سوی گردون بلند شد
بر فرشیان ملائک گردون گریستند
هرچند خود ز اهل زمین سر زد این عمل
افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند
یک تن ز صد هزار کست جرعه ای نداد
با آنکه برتو آن فرق دون گریستند
بر تشنگان کشته ی کوی تو کاینات
از زخم کشتگان تو افزون گریستند
شد جیب روزگار به خون رشک لاله زار
خلقی ز بس به پهنه و هامون گریستند
افسردگان بزم عزایت به جای اشک
از آتش درون همه کانون گریستند
عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ
از جویبار دیده طبرخون گریستند
شد این عزای خاص چنان عام تا به هم
هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند
آن روز خون خود به رکاب ار کست نریخت
در ماتم تو عالمی اکنون گریستند
بعد از تو زندگان جهان را کم است باز
صد بحر اگر به طالع وارون گریستند
سوزند آفرینش اگر در غمت سزاست
برداغ ابتلای تو این سوختن بجاست
در ماتم تو جن و ملک خون گریستند
خاکم به سر، برآر سر از خاک و درنگر
تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند
چون سیل خون نشست زمین را که عرش و فرش
از حد و نظم و ضابطه بیرون گریستند
تا از عطش کبود شدت لب فرات و نیل
از رود دیده سیل جگرگون گریستند
تا بر سنان سرت سوی گردون بلند شد
بر فرشیان ملائک گردون گریستند
هرچند خود ز اهل زمین سر زد این عمل
افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند
یک تن ز صد هزار کست جرعه ای نداد
با آنکه برتو آن فرق دون گریستند
بر تشنگان کشته ی کوی تو کاینات
از زخم کشتگان تو افزون گریستند
شد جیب روزگار به خون رشک لاله زار
خلقی ز بس به پهنه و هامون گریستند
افسردگان بزم عزایت به جای اشک
از آتش درون همه کانون گریستند
عبهر به دشت و لاله به بستان و گل به باغ
از جویبار دیده طبرخون گریستند
شد این عزای خاص چنان عام تا به هم
هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند
آن روز خون خود به رکاب ار کست نریخت
در ماتم تو عالمی اکنون گریستند
بعد از تو زندگان جهان را کم است باز
صد بحر اگر به طالع وارون گریستند
سوزند آفرینش اگر در غمت سزاست
برداغ ابتلای تو این سوختن بجاست