عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است
تا دست به کام دل خویشم برسیده است
و امروز پشیمانی و درد است دلم را
در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است
پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی
دیر است که در دامن اندوه کشیده است
دستی که به هر دامن حاجب زدمی من
از دست خود امروز همه جامه دریده است
و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو
از بار گران همچو کمانی بخمیده است
و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت
زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است
وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر
اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است
وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست
امروز طمع از بد و از نیک بریده است
وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی
از ننگ من ناخلف از تن برمیده است
وان عقل که هشیارترین همه او بود
از غایت حیرت سرانگشت گزیده است
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه
تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است
اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را
از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است
چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او
گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است
شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است
سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است
عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد
نفست همه بفروخته و عشق خریده است
دل از شرهٔ نفس تو در پای فتاده است
هر چند درین واقعه مردانه چخیده است
هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر
تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است
تو خفته و همراه تو بس دور برفته است
تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است
نه بادیهٔ آز تو را هیچ کران است
نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است
مویت همه شیر شد و از بچه طبعی
گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است
آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی
از دام نجستی تو و عمرت بپریده است
یارب به کرم کن نظری در دل عطار
کز دست دل خویش دل او بپزیده است
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا
خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا
کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا
گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا
تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا
بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گر نه به گردن کشم بار بلای ترا
بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
ای همه خوبی در آغوش شما
قبلهٔ جانها بر و دوش شما
ای تماشاگه عقل نور پاش
در میان لعل خاموش شما
وی امانت جای چرخ سبز پوش
بر کران چشمهٔ نوش شما
آهوان در بزم شیران در شکار
بندهٔ آن خواب خرگوش شما
آب مشک و باد عنبر برد پاک
بوی شمشاد قصب پوش شما
کار ما کردست در هم چون زره
جوشن مشکین پر جوش شما
چند خواهد گفت ما را نوش نوش
آن لب نوشین می نوش شما
چندمان چون چشم خود خواهید مست
ای به بی هوشی همه هوش شما
صد چو او در عاشقیها باشدی
همچو او حیران و مدهوش شما
حلقه چون دارند بر چشمش جهان
ای سنایی حلقه در گوش شما
چون سنایی عاشقی تا کی بود
با چنین یاری فراموش شما
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - این قصیدهٔ را امام علی بن هیصم در مدح سنایی گفته است
سنایی سنای خرد را سزاست
جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج
پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید
چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن
کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری
نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام
کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس
همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات
چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را
اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق
مددهای بی‌غایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود
ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو
همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق
در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست
دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال
مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن
نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را
همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم
بقای تو عز و شرف را بقاست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار
باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در مدح سرهنگ امیر محمد هروی
ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ
تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی
که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ
آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب
آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ
نزد دیدارش که بوده بهای بهمن
پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ
گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت
که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ
بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت
نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ
ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین
غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ
بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهٔ عقل
گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ
گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا
دایرهٔ مرکز و دریا بود آن را پا سنگ
دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم
پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ
آنچه در وقعهٔ قنوج تو کردی از زور
و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ
سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر
کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ
مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام
شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ
تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ
که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ
بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور
هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ
روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی
جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ
آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن
نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ
چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو
دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ
عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین
ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهٔ جنگ
بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون
دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ
چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست
همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ
پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود
زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ
تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا
بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ
گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ
پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ
که ببینی پس از این از قبل خدمت تو
پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ
آهنین گوهر شد روی من از آتش دل
همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ
روشنست آینهٔ فضلم چون زنگ ولیک
آینهٔ بختم تاریک همی دارد زنگ
قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز
صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ
دولت آن راست درین وقت که آبست از که
صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ
آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ
که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ
مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست
شعر بی‌جامهٔ آن مرد نمی‌گیرد هنگ
جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم
تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ
شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم
چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ
من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر
همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ
ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست
راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ
چون کبوتر نشوم بهرهٔ کس بهر شکم
گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ
تا سپهرست و فلک پایهٔ ماه و خورشید
تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه
باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ
روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج
روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در باره علی بن محمد طبیب غزنوی
ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل
وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بی‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوری‌ست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبده‌هایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح نصرالله بن داود سرخسی
پیش پریشان مکن از پی آشوب من
زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر
وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن
از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح
وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن
جادوی استاد را پیش دو بادام تو
بسته شود پسته‌وار تیغ زبان در دهن
گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم
در هوس روی تو پاره کند پیرهن
چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد
چون به میانت رسید بیش نماند سخن
در چمن روی تو غلتان غلتان رود
مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن
ای ز لطف لعل تو چشمهٔ حیوان جان
وی به شرف کوی تو روضهٔ رضوان تن
ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر
گردش این هفت مرد جنبش این چار زن
تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی
جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن
زان پس بر یاد او پردهٔ عشاق ساز
تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن
ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا
خشک شده سرو بن زرد شده نسترن
عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه
هیچ نباید ترا از من و مانند من
امشب وقت سحر پیش سپهر هنر
شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن
عمدهٔ دیوان شاه نصرالله آنکه هست
وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن
با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا
با سر کلکش مخواه در سپید از عدن
در شب میلاد او دایهٔ دولت چه گفت
آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»
پیش تک عزم او تنگ نماید زمین
پیش سر کلک او لنگ نماید زمن
حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع
پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن
صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست
هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن
در طلب آبرو سوی درش خلق را
پای ستون سرست چشم دلیل بدن
آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت
سوی تکاب مسام خون دل نارون
دشمنش ار مرغ‌وار سوی هوا بر پرد
چرخ تنوری شود محور چون باب زن
ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان
وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن
گر چه به گاه سخن در بچکانم همی
سود ندارد که من عرش بسنجم به من
هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر
رسم گرفته زدن خوی دغا باختن
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید
ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن
زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول
چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن
سنایی غزنوی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در مدح مکین‌الدین
ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش
چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش
همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو
همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش
هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو
گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش
همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش
پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش
گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش
تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش
پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو
بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش
عاشق جانی به گرد حجرهٔ جانان مگرد
با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش
صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر
طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش
مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان
تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش
سید آل نظیری آن امام راستین
پیشوای راستان صاحب کلام راستین
ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش
عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش
چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او
یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش
یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو
یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش
یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو
ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش
گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست
همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش
ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت
یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غارست با تو غار گو پر مار باش
سینهٔ فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد
دیدهٔ دیوانگان را گل چه باشی، خار باش
ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست
همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش
مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن
خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش
آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری
قرة العین جهان صاحب قران شاعری
ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن
صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن
زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی
روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن
کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست
بر در کعبه حدیث عقبهٔ شیطان مکن
چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق
چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن
گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار
چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن
سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد
راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن
مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز
گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن
بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند
چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن
اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی
هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن
صحبت حور ارت باید کینهٔ رضوان مجوی
تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن
تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام
چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای
آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای
هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست
هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای
هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس
چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای
زو گزیده‌تر نبیند هیچ کس معنی گزین
زو ستوده‌تر نیابد هیچ کس مردم‌ستای
شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل
قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای
مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان
در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای
نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن
آب گردد استخوان ناچار در حلق همای
شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو
همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای
معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب
این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای
خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج
شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای
شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست
شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست
دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر
لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور
عالمی آمد به چشم من مزین وندر او
لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر
در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب
وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر
اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر
شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر
از قفای بحتری از حله در تا قیروان
بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر
مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح
ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر
معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف
خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور
از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون
زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر
هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران
مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر
مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب
من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر
آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری
بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری
شعر او همچون سلامت عالم آراید همی
نکتهٔ او چون سعادت شادی افزاید همی
نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود
گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی
مادر بد مهر گفتستند عالم را و من
این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی
کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک
هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی
هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود
از میان جان و دل گوید چنین باید همی
سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند
مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی
آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان
گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی
زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام
تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی
گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن
چون به عالم هر که دانایست بستاید همی
در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه
از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۸
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که می‌طلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینه‌ات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز این همه شادی نداشتی
گویا دروغ های منت باور آمدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۶
کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند
سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند
ز روی خویشتن هم شرم می‌آید مرا تا کی
کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند
نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر
سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند
فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را
که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند
کسی داند که وحشی را چه برق افتاد در خرمن
که داغی بر جگر از تندی خوی کسی بیند
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله
سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
گوهری کز صلب آن دریاست می‌زیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تخته‌ای زان بر کنار
بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پاره‌ای از اطلس او بر سر هر نوک خار
در گشاد و بست با دستش تشبه می‌کنند
گرنه این می‌بود جزر و مد نبودی در بحار
با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی می‌کند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنه‌های فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی ارادهٔ تو نایب قضا و قدر
ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود
به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان
به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت
چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم
دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو
به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ
نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم
تصالح ار طلبی در میانهٔ اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم
ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای
زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر
بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونه‌ای بود از اهل کفر و دعوت نوح
به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ
بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت
به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهٔ ظالم به دور معدلتت
چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت
که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند
حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم
چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر
دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهٔ ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است
به هیچ حجله ندیده‌ست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد
به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار
عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر
که می‌رسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند
همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم
امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی
مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو
نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز فرقت تو فریاد کنم
وقت است که دست از دهن بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم
وحشی بافقی : خلد برین
در سپاسگزاری
فرض بود بر همه شکر و سپاس
شکر و سپاسی نه به حد قیاس
شکر و سپاسی که خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد
رازق ما آن که به خوان نعم
خواند جهان را به وجود از عدم
هست جهان سفرهٔ احسان او
اهل جهان زله خور خوان او
هر که نه پروردهٔ این نعمت است
از سر خوان عدمش قسمت است
مائدهٔ فیض چه جزو و چه کل
برده از او فیض چه خار و چه‌گل
او چمن آراست دگرها چمن
باد برد شاخ گل و نسترن
ور نکند طرح چمن از نخست
بر قد گلبن نشود جامه چست
نسخه هر گل که رقمها در اوست
شرح کمال چمن آرا در اوست
حرف نگار صحف کاینات
بی ورق و بی قلم و بی دوات
نقش کن لوح درون و برون
صنعتش از تهمت آلت مصون
گر نبود آهن خارا تراش
سنگ کجا بت شود از بت تراش
بتگر اگر تیشه نیارد به دست
پیکر بت را نتوان نقش بست
ور نبود قوت آن پیشه‌اش
رخنه‌گر کار شود تیشه‌اش
بت که نگارنده شدش بت نگار
چون دهدش کس به خدایی قرار
هست خدا آن که بود بی‌نیاز
در همه کاری همه را کار ساز
آنکه مقدم عدمش بر وجود
چون کندش کس به خدایی سجود
نقش نبود از بت و از بت نگار
کاو همه را بود خداوندگار
پیشتر از نام بت و بت پرست
بود خداوند بدینسان که هست
جان و جسد را به هم الفت فزای
و ز دل و جان گرد کدورت زدای
راهنمای خرد راهجوی
کام گشای نفس گرم پوی
پویه‌ده ابلق گیتی نورد
گرم‌کن زردهٔ آفاق گرد
غالیه‌سای چمن دلفروز
مجمره گردان گل عود سوز
زنگ‌زدای دل دلخستگان
قفل‌گشای در دربستگان
عقده گشاینده دشوارها
چاره نماینده آزارها
تاب ده لالهٔ لعلی چراغ
جام گر نرگس زرین ایاغ
کحل کش باصرهٔ ماه ومهر
مشعله افروز بساط سپهر
صدر نشان دل روشن‌ضمیر
خرده‌شناس خرد خرده‌گیر
عقل که هست از همه آگاه‌تر
در ره او از همه گمراه‌تر
راه به کنهش نبرد عقل کس
معرفت الله همین است و بس
صدق ندارد نفس هیچ کس
صادق اگرهست بود صبح و بس
بر سر این لوح رقم مختلف
نیست یکی راست به غیر از الف
نیست در این لجه به غیر از سحاب
آن که شداز حرف حیا نام یاب
هیچ کمر بسته به جز نی نماند
صاف دلی غیر خم می نماند
کیست در این دیر حوادث‌پذیر
غیر خم می‌که بود گوشه گیر
روی زمین ز اهل هنر رفته‌اند
اهل هنر زیر زمین خفته‌اند
صافی از این میکده باقی نماند
گشت تهی شیشه و ساقی نماند
شمع فروزنده ز پرتو نشست
صبح شد و رونق مجلس شکست
تیره گلی از می گلرنگ ماند
کان تهی از لعل شد و سنگ ماند
گشت تهی بزم ز شمع طراز
ماند همین دوده‌ای از شمع باز
گنج زجا رفت وبه جا خفت مار
لیک نه ماری که بود مهره دار
بگذر از این طایفه ماروش
بر صفت مار به آزار خوش
خیز و منه پا به سر راهشان
بشنو و مگذر ز گذرگاهشان
پای نهی در ره افعی به خاک
لیک کنندت دم فرصت هلاک
تا نشوی همچو زمین پایمال
دور نشین از همه گردون مثال
روی به مردم منما چون پری
تا طلبندت به سد افسونگری
رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر کرده باش
تا چو کند یاد تو در دل گذار
روی دهد گریه بی‌اختیار
بگذر از این طایفه پرده در
پرده‌نشین باش چو نور بصر
رسم وفا نیست در اهل جهان
همچو وفا پای بکش از میان
باش به عزلتگه خود پا به گل
تا نروی از در کس منفعل
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن ناظر به کوهی که سنگ و شیشهٔ سپهر را شکستی و پلنگش در کمینگاه گردون نشستی
ز ره پیمای این صحرای دلگیر
به کوه افتد چنین آواز زنجیر
که بود اندر کنار مصر کوهی
نه کوهی سرفراز با شکوهی
به خون‌ریز اسیران پافشرده
به بالای سر از کین تیغ برده
به کین دردمندانش کمر سخت
ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت
ز خاک او ز راه سیل شد چاک
در او شد سینه‌چاکی هرطرف چاک
در او هر پاره سنگ از هر کناری
شده لوح مزار خاکساری
ز داغ بی‌دلانش لاله محزون
به خاکستر نهاده روی پرخون
پلنگش را تن از سوز اسیران
به داغ کهنه و نوگشته پنهان
ز طرف خشک رودش خنجر خار
چو دندان از لب اژدر نمودار
در آن کوه مصیبت بود غاری
بسان گور جای تنگ و تاری
پر از درد و بلا ماتم سرایی
دهان از هم گشوده اژدهایی
ز تار عنکبوتش در مرتب
ز دم زلفین آن در کرده عقرب
درونش چون درون زشت خویان
غم افزا چون وصال تیره رویان
در او افکنده فرش از جلوه خود مار
ز تار عنکبوتش نقش دیوار
ز طرف نیل آن صحرا نشیمن
در آن کوه مصیبت ساخت مسکن
در آن غار بلا انداخت خود را
به کام اژدها انداخت خود را
ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ
سرود بینوایی کرد آهنگ
که در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجیر الم پابند باشم
مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خیل غم داد
مرا سلطانی ملک الم داد
به ملک غم اگر نه شهریارم
ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم
منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک
به بند بی‌کسی دایم گرفتار
بسان عنکبوتم رو به دیوار
چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم
چو پر دلگیر می‌گردید از غار
قدم می‌ماند بر دامان کهسار
فغان کردی ز بار کوه اندوه
فکندی های‌های گریه در کوه
چو یکچندی شد آن وادی مقامش
چو مجنون دام و دد گردید رامش
چو کردی جا در آن غار غم افزا
گرفتندی به دورش وحشیان جا
کند تا بزمگاهش را منور
چراغ از چشم خود می‌کرد اژدر
زدی دم بر زمین شیر پر آشوب
مقامش را ز دم می‌کرد جاروب
منقش متکایش یوز می‌شد
پلنگش بستر گلدوز می‌شد
ز غم یکدم نمی‌شد آرمیده
به چشم آهوان می‌دوخت دیده
به یاد چشم او فریاد می‌کرد
ز مردم داری او یاد می‌کرد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴
گرامی چو مال و قوی چون جبال
نکو چون جوانی و خوش چون جمال
کهن گشته‌ای تن نه‌ای بل نوی
فزاینده در گردش ماه و سال
ازو ناشده حال دوشیزگی
ولیکن پسوده مر او را رجال
همو مایهٔ زهد و دین هدی
همو مایهٔ کفر و شرک و ضلال
رهائی نیابد هم از مرگ خویش
مبارز چو عاجز شود در قتال
هر آنگه کزو باز ماند خطیب
فزاید برو بی‌سعالی سعال
فزونتر شود چون دوتائی کنمش
دوتا چون کنندش بکاهد دوال
همش گرم و هم سرد خواهی ولیک
مدانش نه آتش نه آب زلال
سرمایهٔ مال مرد حکیم
ولیکن ندزددش ازو کس چو مال
چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد «سحر حلال»
عروس سخن را نداده‌است کس
بجز حجت این زیب و این بال و یال
سخن چون منش پیش خواندم ز فخر
به صدر اندر آمد ز صف النعال
سخن کر گسی پیر پرکنده بود
به من گشت طاووس با پر و بال
به من تازه شد پژمریده سخن
چو ز افسون یوسف زلیخای زال
به عالی فلک برکشد سر سخن
ز بس فخر چون منش گویم «تعال»
به قلعهٔ سخن‌های نغز اندرون
نیامد به از طبع من کوتوال
مرا بر سخن پادشاهی و امر
ز من نیست بل کز رسول است و ال
مرا جز به تایید آل رسول
نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال
امام زمان وارث مصطفی
که یزدانش یار است و خلقش عیال
زجد چون بدو جد پیوسته بود
به رحمت مرا بهره داد از خیال
به تایید او لاجرم علم و زهد
گرفته است در جانم آرام و هال
خدایم سوی آل او ره نمود
که حبل خدای است و خیر الرجال
چه چیزند با کوه علمم کنون
حکیمان یونان؟ صغار التلال
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من، چو زی کوه باد شمال
جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک
به قول جهان تو نداری کمال
چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش
درخشنده ایام و تاری لیال؟
چرا مه چو خور بر یکی حال نیست
گهی بدر چون است و گاهی هلال؟
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی
نهاده است زی تو نوادر سؤال
امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال
کرا نیست از سر خلقت خبر
چو زینها بپرسی بگرددش حال
چو پرسیش از این سرهای قوی
فرو ماند از قدرت ذوالجلال
بدین کار اگر نیست چندین خلاف
در این حال گویند چندین محال
کسی کو بگرداند از قبله روی
قذالش بود روی و رویش قذال
بعید است نابوده وای ناصبی
یکی زی یمین و یکی زی شمال
ولیکن تو خر کوری از چشم راست
ازینی چنین نحس و شوم و ژکال
به علم ارت بینا شود چشم راست
جوان بخت گردی و مسعود فال
سوی راستم من تو را، سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال
به دل یابی ار سوی من بنگری
ز ارزیز و قلعیت سیم حلال
تو را جهل نال است و بار است عقل
چو بی‌بار ماندی قوی گشت نال
از این زشت نال ار ننالی رواست
ولیک ار بنالی بدان بار نال
چرا گر خداوند قولی و فعل
پری باشی از قول و دیو از فعال؟
همی بالدت تن سپیداروار
ز بی‌دانشی مانده جان چون خلال
تنت از ره طبع بالد همی
به جان از ره دانش خویش بال
نهالی است مردم که علمش بر است
بها جز به بارش نگیرد نهال
جهان را مپندار دار القرار
بل الفنج گاهی است دارالرحال
جهان بر تو چون بد سگالد همی
تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟
سفالی شدت شخص از این سفله چرخ
تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟
نگر تا در این چون سفالینه تن
به حاصل شد از تو مراد کلال
مرادش گر از تو به حاصل نشد
تو حاصل شدی در غم بی‌زوال
چشیدی بسی چرب و شیرین و شور
چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟
ز بهر خورت پشت شد زیر بار
خران را همین است زی ما مثال
ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند
گران‌بار بر پشت تو لایزال
نگر تا نگوئی که در فعل بد
هزاران مرا هست یار و همال
که این قول آنگه درست آمدی
که یارت ز تو برگرفتی وبال
هزاران هزاران گروگان شده‌است
به آتش بدین جاهلانه مقال
به الفنج گاه اندرونی بکوش
که جز مرد کوشا نیابد منال
سخنهای حجت به نزد حکیم
بلند است و پر منفعت چون جبال
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح امیر ابو یعقوب عضد الدوله یوسف بن ناصرالدین
گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست
هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست
ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست
نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست
باریک میان تو چو از کتان تاریست
روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست
شاید که پس از انده، اندوهگساریست
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته‌ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست
تو بار خدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه‌ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست
سه بوسه مرا بر تو وظیفه‌ست ولیکن
آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست
ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی
در بزم امیر الامرا تازه نگاریست
یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را
بر گردن هر زایرش از منت باریست
از بخشش او در کف هر زایر گنجیست
وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست
در بزم، درمباری و دینارفشانیست
در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست
در چاکرداری و سخا سخت ستوده‌ست
او سخت سخی مهتری و چاکرداریست
بر درگه او بودن هر روزی فخریست
بی‌خدمت او رفتن هر گامی عاریست
ای بارخدایی که ز دریای کف تو
دریای محیط ارچه بزرگست کناریست
جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست
سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست
چتر سیه و رایت تو سایه فکنده‌ست
در هند به هر جای که حصنی و حصاریست
از تیر تو دربارهٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست
شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را
از آهن و از روی بر آورده جداریست
از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست
بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
پندارد کان از پی او ساخته داریست
ور خاربنی بیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست
ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست
در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست
در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست
کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را
از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست
ای نیزهٔ تو همچو درختی که مر او را
در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست
هنگام خزانست و خزان را به رز اندر
نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست
بنموده همه راز دل خویش جهان را
چون ساده‌دلان هر چه به باغ اندر ناریست
بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست
رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد
غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست
هر برگی ازو گونهٔ رخسار نژندیست
هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست
نرگس ملکی گشت همانا که مر او را
در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست
ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست
وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا در پس هر لیلی آینده نهاریست
با دولت فرخنده همی‌باش همه سال
کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان ابو سعید مسعود بن محمود غزنوی
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
زانست که نظار همی‌نگسلد از هم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده‌ست نه ز استم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم
شاهی که بدین سکهٔ او بر گه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت به قدر و شرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه او از پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو، صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهان را همه هموار
چون باغ ارم کرده و چون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی‌دارد گیتی
چونانکه جهان را جم می‌داشت به خاتم
نام تو بدو زنده و در خانهٔ تو سور
در خانهٔ بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت و رای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو به یک دم
هرکس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آن را که برآوردهٔ تو بود برآورد
وز جملهٔ یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواند و برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد به کفش خم
بر دولت و اقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مر او را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهرهٔ او روزبهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچهٔ ضیغم؟
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراستهٔ تو
با شادی چون زیر همی‌سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانهٔ چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بداندیش چو گل باد
آن تو ز می ، وان بداندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که ازو دست
چون مخزنهٔ مشک فروشان شود از شم